تله (۱)

1395/03/30

فصل اول : شهروز
روزهای آخر تابستونه. همیشه به این فصل که می رسه دیوونه میشم. درونم از زندگی تهی و از مرگ پر میشه… اون ادم پر حرف, میشه یه آدم کم حرف و عصبی. میرم تو یه نوستالژی عجیب. شبها به دفعات از خواب می پرم .تو سرم پر میشه از اشباح و خاطرات. مثل همین الان نصفه شبی که بازم خواب اون روزها رو دیدم. همش از همون پاییز شروع شد.هیچ وقت یادم نمیره روز هفتم مهر 1370. تازه وارد اول راهنمایی شده بودم. سال بدی بود. همش دعوا. همش زد و خورد. دوسه روز قبل از شروع مدرسه بابام حسابی مادرم رو زده بود و اون هم دست خواهر بزرگم رو گرفت و رفت خونه پدرش. من موندم و داداش بزرگم که خبر مرگش واسه خودش مردی شده بود و البته بابام! بابا که مثلا خیر سرش یه جراح موفق بود و همیشه توی بیمارستان. ولی چه فایده! اونقدر درک و شعور نداشت که حد اقل دست روی زنش بلند نکنه. هیچ وقت یادم نمیره روز اول مدرسه رو. توی مدرسه ایران توی کوچه پس کوچه های قلهک… خوب سوراخ سنبه های مدرسه رو از دوران دبستان میشناختم. دوره جنگ چقدر جنگ بازی کردیم تو حیاط پایینی. اون روز هم قبل صف بستن دنبال بچه ها میکردم تا حد اقل بغض بابت رفتن مامان یادم بره. غلوم هم بود. اسمش غلام علی بود ولی همه غلوم صداش می کردن. البته بین دوستهام غلومی صداش می کردیم. سه چهار سالی از ما بزرگتر بود ولی بعد چند ب
ار ردی با ما هم کلاس شده بود . مامان می گفت عقب افتاده است. صورتش یه جوری بود. انگار استخونهای پیشونیش با بقیه سرش فرق داشت. ولی انصافاً خیلی قوی بود. کسی جرات مچ گرفتن باهاشو نداشت. وقتی عصبانی میشد فقط خدا باید به داد میرسید. میافتاد دنبالت و دیوانه وار دستش رو مشت می کرد و می کوبوند تو سرت. یکی دو بار با بقیه بچه ها تحریکش کردیم و دمار از روزگار یکی از بچه های سال بالایی در اوردیم.
اون روز غلومی لباس نو خودش رو پوشیده بود و خیلی محل ما نمیگذاشت. شاید فکر می کرد چون رسیده اول راهنمایی بزرگ شده و نباید بدو بدو بکنه. داداش شهریار که اون موقع دانشجوی سال دوم پزشکی بود منو رسوند و همون گوشه حیاط ماهاروبرانداز میکرد . میخواست مطمعن بشه که همه چیز خوبه و سر جاشه . میدونستم که این سفارش مامانه والا بابا که با این کارا کار نداشت وقتی زنگ خورد همه توی یه صف در هم بر هم واستادیم. معلمها هم همه دور ناظم جمع شده بودن. آقای ناظم یه سری توضیحات داد و شروع کرد به خوندن اسامی. "شهروز شاد کام… "رفتم سمت صف خودم . داداش شهریار رو دیدم که از کنار نرده ها راه افتاد و اومد پشت صف ما مثکه خیالش راحت شده بود. غلومی و شاهرخ و امیر هم تو کلاس ما افتاده بودند. با شاهرخ و امیر خیلی خوشحال بودم اونها دوستان دوران دبستانم بودند و از قبل میشناختمشون. وقتی همه اسمها خونده شد. با صف رفتیم سر کلاس. هنوز دو دقیقه نگذشته بود که یه آقا با یه قیافه عبوس اومد سر کلاسمون. اسمش محمودی بود و معلم مشاور. بعد فهمیدم یعنی همه کاره .بعد یه مشت حرف پرت و پلا و توپ و تشر که اگر فلان بکنید فلانتون می کنیم برنامه هامون رو داد. زنگ اول اون روز علوم داشتیم با آقای علوی و بعدشم دینی قران با یه خانومی به اسم گودرزی. البته تا کتابهامون می اومد یکی دو هفته ای همه چیز تق و لق بود و خبری از درس نبود. معلمهاهم بیشتر حرف میزدند و تهدید و تشویقهاشون رو می گفتن.
نمیدونم چرا اینا همیشه همین فصل میاد تو سرم . درست آخر تابستون شروع میشه و تا آخر پاییز باهام میاد و با اولین برف هم میره.احساس می کنم خیلی خوابم میاد. باید بخوابم. فردا کلی مریض رو باید چکاپ کنم. ولی آخه چطور بخوابم؟ این همه درد رو چطوری بکشم با خودم؟. یادش بخیر روز سوم چهارم بود که آقای محمودی تک تک بچه هاروصدا میکرد و میرفتن توی یک اتاق کوچیک که هم اتاق فتوکپی بود و هم اتاق معلم مشاور.کلی دلم هول و ولا میزد. وقتی وارد اتاق شدم محمودی پشت میزش نشسته بود و داشت با یه ورقه ور می رفت . بهم گفت شیطونی ماله دبستان بود و تموم شد الان بزرگ شدی وداری به سن تکلیف نزدیک میشی و از این مزخرفات. آخرشم یه نامه داد دستم که بدم دست مادرم!. همونجا بود که بقضم ترکید. ای بمیری شهروز که بیست سال بعد اون سالها هنوزم خوب یادته همه چیرو. حافظه درد بدیه!.یه عالمه گریه کردم .کلی بعدش احساس بی ابرویی می کردم ولی کاریش نمیشد کرد. .آخرش بعد گریه و زاری من قرار شد نامه رو بدم دست داداشم و بعدم قرار شد دو سه روز دیگه تو همین اتاق با خانوم گودرزی ملاقات کنم…نه ؛ باید بخوابم اینطوری نمیشه. باید برم قرص بخورم. نمیتونم تا صبح نبش قبر بکنم.


عجب هواییه امروز. باد سرد میاد از توچال. همین باده که برگهارو میریزونه. عین همون باد اون روزیه که بعد فوتبال با شاهرخ و امیر سر زنگ نهار و نماز رفتن تو اتاق مشاوره. خانوم گودرزی هم بود. سال اولی بود تو مدرسه ما اومده بود. تو اون سن و سالم به نظرم خیلی جوون میومد. محمودی بازم همون مزخرفات قبلیش رو تکرار کرد و بعد معرفی خانوم گودرزی از اتاق بیرون رفت. کلی خجالت می کشیدم. خانوم گودرزی اولش با یه لحن محکم که هنوزم یادمه گفت که درباره چیزهایی که اینجا باهام حرف میزنه هرگز نباید با کسی حرف بزنم مخصوصا دوستام چون گناهه. بعد شروع کرد از خدا و پیغمبر گفتن واخرش رس
ید به اینکه آقا شهروز داری بالغ میشی! یه کلمه ای که تا حالا نشنیده بودم .وقتی شروع کرد علایم بلوغ رو گفتن میخواستم زمین دهن باز کنه برم توش.
" آقا شهروز . بلوغ یه سری علایم داره. مثلا مو توی صورتت درمیاد مو بین پاهات در میاد و حتی ممکنه شبها به ماده ای ازت دربیاد . البته هنوز مونده به اون سن برسی ولی خوبه که از قبل ادم بدونه خدا و پیغمبر چی برای ما تعیین کردن و الا اتیش جهنم خیلی بد چیزیه “. اولین بار بود میشنیدم چنین چیزی رو. چقدر سیستماتیک با عقل و احساسات به بچه ده یازده ساله بازی می کرد . این باد لعنتی فقط برام خاطره بد میاره. یه مریض دارم برای عصب کشی و اصلا آماده نیستم. حوصله کار ندارم .
“آقای دکتر سلام ؛ خانوم رضایی امروز کنسل کردن ساعت ده تا یازده رو.”
سیمین منشی جدیدمه. عاشق منشی های جوون و خوشگلم. عاشق دخترهای باسن گنده هستم چون موقع کردنشون دستمو میزارم دور باسنش و اونوقت تلمبه زدن حال دیگه ای داره. حالا فعلا دارم رو سیمین کار میکنم .همیشه وقت میبره تا نرمشون کنم .بغضیاشون بد قلقن ولی کسی از دست من در نمیره.
" سیمین خانوم لطفا به نسکافه با دوتا شکر برای من بیارید تو اتاقم.مرسی”
مثلاً تو مطبم اما در اصل جای دیگه ای تشریف دارم. تو گذشته ام. اون روز زنگ کلاس علوم خورده بود و همه مثل یه گله بوفالو دویدیم توی حیاط و شروع کردیم با تشتکهای سر نوشابه فوتبال بازی. همیشه از ترس اینکه ناظم کاری باهامون نداشته باشه میرفتیم حیات پشتی که به اتاق ناظم دید نداشت. یه شوت محکم زدم و دنبال تشتک دویدم تا کنار دیوار. یه هو یکی محکم زد تو سرم. تا اومدم بفهمم چی شده مشت دوم اومد. افتادم زمین. یه لگد محکم تو شکمم. دادم رفته بود تو هوا . شاهرخ و امیر فرار کردن. غلومی نشسته بود کنارم و با مشت محکم میزد تو سر و پشتم. تمام لباسهام خاکی شده بود . شاهرخ نامرد حد
اقل وانستاد کمکم بکنه. هنوزم نمی دونستم چریان چیه؟
وقتی غلومی خسته شد یه کاری کرد که اتیشم زد. حیوون دستشو کرد تو شلوارم و آلتمو طوری کشید که فکر کردم میخواد از جا بکنه…
"آقای دکتر ؛ آقای کیومرث پشت خط هستند وصل کنم ؟ "
" کیومرث؟. وصل کن "

  • سلام آقای دکتر
  • سلام کیومرث جان خوبی ؟
  • کجا خوبم …مرتیکه این بدهی مارو نمیدی؟
  • میدم عزیزم میدم .یه فرصت بده بهم.
  • من کاری ندارم به این حرفها؛ مرد حسابی الان سه ماهه هر بار این دست و. اون دست می کنی. بابا من پولمو می خوام.
  • کیومرث جون می دونم عزیزم. می فهمم. من که پولت و نمی خورم که .بهت میدم یه مقدار دیگه فرصت بده
  • اخه شهروز خجالت بکش الان سه ماهه همش همین و میگی قرار بود نهایت آخر تیر پولم و بدی. مرد حسابی دویست میلیون پوله.اصلا تقصیر خودم بود. نباید نه خونه رو به نامت میزدم نه اون بی حس کننده ها رو بهت می فروختم.
  • کیومرث جونم عزیزم .اون بیحس کننده ها رو نمی فروختی که مطب و باید تعطیل می کردم بعد چجوری پولت و بدم؟ در ثانی من که دو. قسط خونه رو بهت دادم.فقط صد و پنجاه تاش مونده که اونم میدم دیگه .
  • کی ؟کی شهروز؟ داری دیوونم میکنی.بابا برو از یکی غرض بگیر .پول من و بده .بعد طلبت رو با یکی دیگه صاف کن؟
  • از کی بگیرم؟
  • چه میدونم. برو از خانوم دکتر بگیر.این روزها دیوونه زیاده روانکاو ها پول چاپ میکنن.
  • شراره که وضعش بدتر از منه. چشم جورش میکنم بهم یک هفته فرصت بده
  • چی بگم والله.شهروز فقط یک هفته ها فقط یک هفته…فهمیدی؟
  • اره عزیز فهمیدم.چشم. راستی چرا اون مهمونی رو نیومدی؟ شیطون نکنه خودت واسه خودت جور می کنی ؟
  • کلا با این همه مشغله از دل و دماغ افتادم بدهی هاتون رو بدید منم میام رو فرم .چه خبر بود حالا؟
  • نبودی ببینی.جالی کردیم .شاهرخ که از خود بی خود شده بود.
  • ا دکتر هم بود پس.اون مست کنه بد چیزی میشه.اونم بهم بدهی داره. بعد تو میرم سراغ اون
  • اون به همه بدهی داره.
  • حالا کی رو تور کرده بودی؟
  • مثل همیشه
  • بیشرف تر از خودت خودتی …فقط مراقب باش یه روزی گندش درمیادا
  • نمیاد مطمعن باش.
  • از ما گفتن. آلان یه جدید استخدام کردی؟
  • اره.اسمش سیمینه.
  • ای بیشرف حروم زاده.من موندم این همه دختر و تو از کجا جور میکنی
  • دیگه…
  • شهروز! فقط یک هفته وقت داری. اون روی سگ من و بالا نیار
  • باشه پسر نگران نباش برو .بیشتر به ما سر بزن.

رو که نیس. سنگ پاس! مرتیکه یادش رفته که به پیشنهاد ما زده تو کار دارو. که اولش کمکش کردیم تا بالاخره تونست رو پاهای قلم شده اش واسته. مدتی میشد که اوردمش تو خط و گهگاهی میبرمش ویلای فشم. وقتی بیافته رو دور خیلی بی رحم میشه. الان دو سه ماهه رو اعصابمه. یه ویلا ازش خریدم از خودش که نه از یکی از فک و فامیلهاش. چک آخرم که تقریبا یه صد و پنجاه میلیونی میشه رو هنوز بهش ندادم یه پنجاه میلیون هم بابت جنس بهش بدهی دارم .با این حال و روزم همش رو اعصابه.
غلومی! غلومی لاکردار! چه کردی باهام? بیشرف. هنوزم مور مور میشم وقتی اون دست زبر و حریصت رو کردی توی شلوارم و آلتم و گرفتی تو دستت و تخمم و فشار دادی. نعره ای که زدم رو کسی نشنید .کی می تونه از بین نعره اون همه بچه ده یازده ساله تو زنگ تفریح صدای من و بشنوه. چنگی که انداختی روی باسنم تا مدتها میسوخت حتی فرصت نکردم ازت بپرسم چرا. زنگ تفریح تمام شد و همه دویدن سر کلاس. زار زار گریه می کردم ولی وقت کم بود و اگه نمیرسیدم سر کلاس بد چوب می خوردم. ولی ناظم بیشرف از روی لباسهای خاکیم فهمید یه خبرایی باید باشه . صدام کرد و بازخواست. فکر می کرد دعوا کردم .چی باید بهش می گفتم؟ می گفتم غلومی دست کرده بود تو شرتم و انگشتم کرد؟ همینطوری گفتم دعوا کردم و شرمندم. تو همون فاصله هم کلی ناخود آگاه گریه کردم. همه می خواستن مادرم بیاد مدرسه. اینم نمکی بود روی زخمم.
“آقای دکتر؛ آقای جعفری تشریف اوردن برای عصب کشی بگم بیان تو ؟ "
" بله خانوم بگید بیان”
حوصله کار ندارم. می ترسم به جای عصب رگ مریض و بزنم خیلی خستم. این فصل لعنتی در فاضلاب رو باز کرده. و ذهنم پرشده از خاطرات و عمر از دست رفته.
“آقای دکتر سلام. دستم به دامنت. خیلی دردش بد شده.”
" میدونم آقای جعفری. همونطور که دفعه قبل هم بهتون گفتم عکس دندونتون نشون میده که متاسفانه عفونت به عصب رسیده و باید عصب کشی رو شروع کنم. دردتون هم بابت همونه"
"دیشت از درد نخوابیدم …فقط گریه می کردم "
می دونم. درده که فقط باعث میشه ادم تا صبح گریه کنه…
منم اون شب تا صبح گریه کردم. زیر پتو .داداش شهریار تو اتاقش بود و درس میخوند. بابا بیمارستان بود و من زیر پتو نعره میزدم. چند بار خواستم به داداش شهریار بگم که غلومی چی کارم کرده. ولی روم نشد. خجالت کشیدم. تا اینکه تو سرم به ایده رسید. کی بهتر از آقای محمودی. بالاخره نماینده بابا در مدرسه بود. نمی دونم چرا فکر اینکه به کسی بگم به کم راحتترم کرد. تونستم با چشم پف کرده بخوابم. صبح بعدش نمیدونم چرا یه هو به ذهنم رسید به جای آقای محمودی به خانوم گودرزی بگم.شایدم به وجود یه مادر احتیاج داشتم. با ترس و لرز ازش خواستم بریم تو اتاق مشاوره. اتاق کوچیک و نمور که امروز
تصورم ازش شبیه اتاقهای بازجوییه. هر دومون نشستیم و من بخشی از اتفات اون روز رو براش با سانسور گفتم. فقط گفتم از غلومی میترسم. خانوم گودرزی هم دلداریم داد و ازم خواست به دادش شهریار بگم بیاد مدرسه. پس فرداش هم داداش شهریار اومد. از تو حیات میدیدمش. هم خانوم گودرزی بود هم محمودی…
“آقای جعفری آمپول بیحسی رو بهتون زدم باید یه ده دقیقه صبر کنید تا اثر بکنه. بعدش من می تونم کارم و شروع کنم. خانوم سیمین یه چایی برای من بیارید با شکر”
“آقای دکتر, این لپ چپم و سق بالام بیحس شده ولی این سمت راست بی حس نشده ها ایرادی نداره ؟”
"بزار ببینم. اگر بی حس نشده باید بیحسش بکنم. بزار یه شات دیگه بهت بزنم. شاید حساسیت داری به بیحس کننده…عجیبه بی حس نشدی "

بی حسی! یا یه جور بیهوشی موضعی! یا چه میدونم یه جور کلاه گذاشتن سر مغز.مثل کلاه گشادی که داداش بزرگه سرم گذاشته بود و من خبر نداشتم. اونروز کاملا اتفاقی اب پرتقال همیشگیم رو که سر ساعت 7 داداش شهریار بهم میداد رو نخوردم. برام عجیب بود که بر خلاف هر روز اونموقع ها که از خستگی تقریبا بیهوش میشدم و تا فردا صبح یه بند میخوابیدم٬ اونشب سر حال و پر انرژی بودم. بازیم گرفته بود. روی مبل خودمو به خواب زدم. صدای قدمهای داداش شهریار رو میشنیدم که میومد کنار مبل و میرفت.میخواستم یه دفعه ای بپرم و بترسونمش. ضربانم بالا رفته بود. صورتم رو دادم طرف مبل. نمیدونم چه ساعتی بود. ولی داداش وارد حال شد و در و باز کرد. سرمای بیرون یک هو ریخت توی خونه. حسابی تعجب کرده بودم.یه زن وارد خونه شد.صدای ماچ و بوسه گرم داداش با هاش رو میشنیدم. اون زن با یه حالت استهزا امیزی گفت “خوابوندیش دیگه؟” جواب داداش شهریار دلم و شکوند.
-آره مثل همیشه. این قرصهایی که دادی عالیه .نصفش براش کافیه.فقط من موندم تو چطوری بدون نسخه خریدیش
-تو هم با داروخونه چی دوست باشی بهت میده …
صدای پای اون زن رو که نزدیک مبل اومد رو میشنیدم. قلبم توی دهنم اومده بود. اگر میفهمیدن من بیدارم ممکن بود حسابی از دستم عصبانی بشن.پس تمام تلاشم رو کردم تا خوابیدنم طبیعی باشه. اون زن برای چند لحظه کنارم ایستاد و بعد دور شد صداش رو میشنیدم که می پرسید " باباتم که نیست امشب نه؟"
توی اون حال و هوای بچگی نمیفهمیدم چرا باید داداش شهریار من و برای دیدن اون زن بیهوش بکنه. یه حس خیانت می کردم. حسی که دادش باهام رو راست نیست.و اینکه هنوز منو بچه فرض میکنه.
صدای ملچ و ملوچ رو از طرف اشپزخونه میفهمیدم. و تغییر لحن زن که حالا خیلی خودمونی شده بود و حرفهایی که تا اون روز نشنیده بودم. صدای پاهاشون نشون میداد که به سمت اتاق داداش میرفتن. در اتاق بسته شد. چند لحظه بعد صدای نله های زن و که هی میگفت “محکمتر محکمتر” میشنیدم. صدای ناله های تخت که شبیهش رو وقتی با شاهرخ روی تخت کشتی می گرفتم میشنیدم. چشمام رو باز کرده بودم اما جرات رفتن به سمت اتاق رو نداشتم. همونجا دراز کش صبر کردم . تا اینکه صدای زن با یه اه بلند یکهو خاموش شد. با خاموش شدن صدای زن صدای تخت و داداش هم قطع شد. باز هم ضربانم بالا رفت. چند دقیقه بعد در اتاق ب
از شد و صدای خنده های دادش و اون زنه به گوشم می خورد که با هم به داخل حمام رفتند. همه چیز خیلی سریع تمام شد و زن رفت. صدای پای داداش شهریار رو کنار مبل حس کردم و بعد گرمای پتویی که روم انداخت…
“خوب آقای جعفری کار شما تمامه. پانسمان هم کردم .فقط نباید تا شب هیچی بخوردید چون پانسمان باز میشه”
“چشم … اون دندون دومی رو کی کارش و انجام میدید”
“اونم میافته برای دو هفته دیگه. سیمین خانوم یه وقت بدید به اقای جعفری دو هفته دیگه …منم یه سر میرم اتاق بغل مطب دکتر شراره. بر می گردم.”


همیشه حرف زدن با دکتر شراره حالم رو جا میاره. شراره روانکاوه تقریبا همسنیم و یه جورایی هم سرنوشت. .حرف زدن باهاش هیپنوتیزمم میکنه.زن و دختر زیاد دیدم و کردم ولی شراره با همشون فرق داره…باهاش خیلی راحتم.تنها کسیه که همه زندگیم رو میدونه.از نقشه هام برای منشی هام تا خونه فشم و سایر رفقا تا بیشرفیهام. نمیدونم چرا تعریف کردنش لذت بخشه. تو مستی بود که با شراره رفیق شدم. توی مهمونی مجردی دکتر فرزین. چقدر خوش گذشت. مست بودم و دلم یه اغوش گرم میخواست . شراره حالمو دید و اومد کنارم نشست.توی قیافش یه جور شیطنت دیدم. مثل زنهاودخترهای دیگه نبود. هر کس دیگه ای بود می رفت سر اصل مطلب ولی شراره خیلی طبیعی شروع کرد باهام حرف زدن. از خودم پرسید و کارم و به شوخی گفت که باید خیلی به خشونت علاقه داشته باشم.چشمک بعدش جمله قبلش رو کامل کرد. نمی دونم چرا ولی احساس کردم یه هو مستی از سرم پرید. اولش فکر کردم شاید شاهرخ سوتی داده چون اون تنها کسی بود که از اطرافیان راز من و می دونست. سعی کردم به خودم مسلط باشم .شراره زل زده بود تو چشمام.یه جورایی مثل یه بازجوی زبر دست سوالش رو در بهترین زمان پرسیده بود. جواب بهش ندادم فقط سرم رو تکون دادم.اون خیلی اصرار نکرد. از جیبش یه کارت بیرون اورد و خیلی محترمانه بهم گفت که بهش تلفن بکنم.راستش ج
رات زنگ زدن نداشتم. قیافه شیطون و زبل شراره برام ترسناک بود. میترسیدم رازم رو بفهمه. ولی بهش زنگ زدم. انگار منتظرم بود. انگار سالها من و میشناخت.دعوتم کرد یه کافی شاپ روبه روی پارک ملت.میدونستم شراره مثل زنهای دیگه نیست. معلوم بود. اما علامت مشخصه ای نداشت که بتونم انگشت بذارم روش و بگم فرق داره. فقط میدونستم که فرق داره…میدونستم شراره منشی هام نیست که بشه با چند هفته زبون بازی خرشون کرد و بعد ازشون اتو گرفت و شیش ماه کردشون و بعدشم ولشون کرد. شراره خیلی با وقار و با شخصیت بود.می تونست احساس نیاز من به یه زن قوی و یه هم دم رو پر بکنه. و کرد.
الانم تو این فصل خیلی بهش نیاز دارم.دیگه مثل قدیمها نباید یه ساعت برای دیدنش تو راه باشم.سه ماهه مطبش رو اورده درست کنار مطبم.اینطوری میتونم هر روز یکی دوتا چایی باهاش بخورم و نقشه هام رو با این منشی جدیدم بهش بگم…

  • سیمین من دارم میرم مطب دکتر شراره یک ساعت دیگه بر می گردم.
    تا باز این هوا و فصل آوار خاطرات رو روی سرم نریخته باید به کیومرث یه تلفن بکنم. این دو سه ماه روی اعصابمه.

  • الو کیومرث جون سلام.

  • سلام .خوش خبر باشی؟ پول و حاضر کردی؟

  • ای بابا تو چرا اینقدر مادی شدی پسرهنوز شصت سالت نشده که. برای امر خیر مزاحم شدم

  • بگو ببینم چیه؟ امر خیر؟ شهروز و امر خیر؟

  • مگه من چمه ؟ ببینم اخیرا رفتی مطب دکتر ساغر؟

  • اخیرا نه . اون خوش حسابه . زود به زود تصفیه می کنه مثل تو نیست که هی برم مطبش. یه سه چهار ماه میشه نرفتم چطور؟

  • همونه که بیحالی .ببین بد نیست یه سر بزنی بهش.یه کیس خوب استخدام کرده.

  • امان از دستت شهروز. من و وارد این بازیا نکن. گندش در میاد شهروزا ببین کی گفتم.

  • نیست وقتی به دندون میکشی بد مزه است؟ عزیزم همه اون کیسهایی که باهاشون خر کیف میشی از یه جایی اومدن دیگه. حالا هستی یا نه؟

  • شهروز بی خیال من شو.گرفتارم. دنبال این چکهام پاس بشه پولم و دادی چشم روش فکر میکنم

  • ببین کیومرث نزاشتی خبر بعدی رو بهت بدم. پولت و زود تر میدم الان چهار شنبه است.شنبه بیا ببر قبلشم یه آبتنی بکنیم بد نیست. هستی شب جمعه؟

  • یه روده راست تو دلت نیست توقع داری باور کنم؟

  • میل خودته.

  • خیله خوب بابا. برنامه چیه؟

  • حالا درست شد. خوب گوش کن……
    از کیومرث خوشم میاد. فرضه و رند. البته این سه ماهه بد موی دماغم شده. حالا باید درستش کنم. و الا اگر دیر بشه خیلی بد میشه. دیگه نمیشه کاریش کرد.
    " خانوم سیمین یه چایی داغ مرحمت میفرمایید؟ تا مریض بعدی نیومده میشه روزنامه روز رو هم برام بیارید؟
    خوب ببینم توی این فصل بد . خبر خوب چیه؟ “دختری پس از تجاوز خودکشی کرد” .خاک توسرت. کردنت که کردن. آدم جونش رو میده برای کردن و تجاوز. شماها چی میدونید از تجاوز ؟ فکر کردید اگر به زور یه آلت بره توی واژنتون این یعنی تجاوز؟ پس من و چی می گید ؟ ای روزگار پدرسگ.
    بازم آب پرتقال ساعت 7 داداش شهریار بود. دیگه میدونستم قراره چی بشه. برای من هم عادی شده بود .تنها خوبی نخوردنش این بود که تو ذهن بچگانم فکر می کردم زرنگم و از داداش شهریار کلک نمی خورم. اون شب هم اون خانومه اومد توی خونه .ولی این دفعه بیشتر کنار مبل ایستاد.حتی با انگشتش به پشتم زد. منم تمام تلاشم رو کردم تا علی رغم قلقلکی بودن تکون نخورم. وقتی مطمعن شد که خوابم, رفت سراغ داداش شهریار و گفت “امشب یه نقشه برات دارم.با همه شبها فرق داره.حالی بهت میدم که تا اخر عمر فراموش نکنی” .ترسیدم. میدونستم اونشب با بقیه شبها فرق داره. ولی چه فرقی رو نمیدونستم. کار خاصی نمی تونستم بکنم جز گوش کردن . صدای یه سری زنجیر از اونطرفتر میاومد. “امشب یه سناریو جدید دارم “.دادش شهریار که انگار خوشش اومده بود قربون صدقه زنه میرفت. صدای زنجیر و پاهاشون نشون میداد که رفتن تو اتاق. بیشتر از اونی که نگران خودم باشم نگران داداش شهریار بودم. بازم صدای اه بلند شد ولی اینبار صدای زنه. تخت بیشتر از قبل صدا میداد. صدای زن و شنیدم که به داداش گفت " واستا الان میام” ناخود آگاه ضربان قلبم بالا رفت. ضربان قلبم رو روی گردنم حس می کردم. صدای پای زن به مبل نزدیک میشد. تا اینکه ارام ارام از میل دور شد و به سمت در ورودی رفت. صدای سگک در ورودی رو شنید و پشت سر
    ش هوای سردی که وارد هال شد. مطمعن بودم کسی وارد خونه شده. چون بوی عرقش با نسیم ناشی از باز شدن در به دماغم خورده بود. در ورودی بسته شود. صدای یک پا به سمت اتاق رفت . صدای زن بود که می گفت " برگشتم اگه دهن بند و دست بندت اذیتت میکنه بازش کنم؟” .“دست بند و دهن بند” نمیفهمیدم اوضاع از چه قراره. توی فیلم رابینهود دیده بودم دست بند رو ولی دهن بند رو هرگز. هیچ تصوری که اونها دارن چیکار میکنن نداشتم. ولی ترسم زمانی بیشتر شد که صدای پای دوم به سمت مبل اومد. بوی گند عرق به دماغم می خورد. در استانه فریاد زدن بودم. روی پشتم دست زبر یک مرد رو حس کردم. که از بالای باسن تا گردنم
    رو نوازش میکرد. صورتم به سمت پشتی مبل بود . والا هم زن و هم این مرد میفهمیدن که خواب نیستم. خدا خدا می کردم که من و به پشت بر نگردونه.

ادامه …

نوشته: عقاب پیر


👍 18
👎 6
25873 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

545392
2016-06-19 15:12:50 +0430 +0430

طولانی و مسخره ، نخونید

0 ❤️

545395
2016-06-19 15:18:28 +0430 +0430

عقاب پیر ، برو داداش باید بری منقار بر سنگ بکوبی ، اینطور خوب نمیشی ، یا برو امامزاده سید عباس بست بشین ، اما دیگه ننویس …

0 ❤️

545399
2016-06-19 15:21:57 +0430 +0430

اوه سرعتو!!! تا تایپ کنی قبل ارسال چند نفر نظر دادن کف بر شدیممم (clap)

0 ❤️

545400
2016-06-19 15:23:42 +0430 +0430

بعضیا برای اینکه طرفدار بیشتر پیدا کنن ، زیر همه داستانها از نویسنده اش تشکر میکنن و تعریف میکنن ، موفق باشی عزیزم ، تو‌که خیلی خوبی …خوشم میاد همین داستان آخر سوفیا روی همه اتون رو کم میکنه…

0 ❤️

545412
2016-06-19 15:56:20 +0430 +0430

جالب بود. خوشم اومد. قلمت هم خیلی خوب و روون بود. خسته نباشی

1 ❤️

545436
2016-06-19 18:45:35 +0430 +0430

آقا یا خانم شب سپید…بار ها بهتون گفتن اگه بهتر میتونی این گوی و این میدان!
کسی که میاد آرزوی موفقیت میکنه و تشکر میکنه واسه اون نویسنده امیدی میشه که تو داستانای بعدی کارشو بهتر کنه و ادامه بده…نه اینکه مثل شما از هرچی خوشش نیاد بگه جان عمت ننویس!!

1 ❤️

545446
2016-06-19 19:32:41 +0430 +0430

ممنون از نظراتتون. اگر خوشتون اومده قسمت بعديش رو هم ميفرستم… ببخشيد اگر طولانيه . اميدوارم در قسمتهاي بعدي جبران بكنم

2 ❤️

545455
2016-06-19 20:04:17 +0430 +0430

پرابلم سالور ، من یاد نگرفتم به کسی بیخودی امید واهی بدم ، همین دروغ گفتن ها برای منافع شخصی و نوکر صفتی که جزو فرهنگمون شده باعث این همه دورنگی و دروغگویی شده ، فقط بلدیم برای اینکه طرف خوشش بیاد ، ازش الکی تعریف کنیم ، تا مدیونمون بشه و بوقتش بدوشیمش ، اما تا یکی نقد میکنه یا عیب رو میگه هزارتا انگ بهش بچسبونیم از روش با تریلی رد بشیم.
من از رابطه و دوستی شما با کسی که از نظرات من خوشش نمیاد ، با خبرم ، اما چون شما رو نرمال تر از اون بنده خدا میدونم ، بهت احترام میذارم ، سن من دیگه از نصیحت شنیدن گذشته ، بنابراین بذار خودم به روش خودم مشکلم رو با متوهم های این سایت حل کنم.
از نویسنده این داستان هم معذرت میخوام که پای داستانش موضوع نامربوطی باز شد.

0 ❤️

545473
2016-06-19 20:45:57 +0430 +0430

متوهم ها؟؟آنرمال؟؟مشکل روحی روانی؟؟دوست عزیز شب سپید گرامی…
فک کنم تنها کسی که همه رو آنرمال میدونه شمایی!ولی من دستکم 6 نفرو نام میبرم که باور دارن شمایی که مشکل داری!!!خب ببینم سفره دل باز کردن مشکلی داره؟شما که خوشت نمیاد نخون!!!همونطور که کسی اجبارتون نکرده بیاین این سایت…کسی هم اجبارتون نکرده که همه چیو بخونی!
بعدشم دیگه از چیا خبر داری؟؟؟از اینم خبر داری که اون خانمه که تواین یه ماهو نیمه منو سر پا نگه داشته با داستاناش؟یا خبر داری انقدر قلبش مهربونه که با وجود اینکه دلش سر قضیه دی ماه شکست و مریضیش عود کرد وقتی متوجه شد بنده مریضم باز برگشت سر داستان نویسی؟منو ندیده و نشناخته سر پا نگه داشت!آره داداشم دوستی با همچین آدمی واسم افتخاره!!!اگه ببینمش دستشم میبوسم تا کمرم واسش خم میشم!

0 ❤️

545482
2016-06-19 21:08:31 +0430 +0430

میبینی با این که این همه بهش توهین کردی حتی نمیاد جوابتو بده!
میدونی چرا؟چون مشغول نوشتن یه داستانه دیگست که به آدمایی که میخوننش روحیه بده…الهام بخش باشه…نه مثل شما بیاد مثل داورای جهانی داستان نویسی ایراد بگیره!فکرش در این پیرامون میچرخه…در پرت کردن حواس بقیه واسه حتی یه لحظه که بد بختیاشونو فراموش کنن!منم با امید واهی دادن موافق نیستم ولی اینایی که شما ایراد بهشون میگیری داستانایی مینویسن که محتواشون خیلی بهتر از سکس طرف با مادرش یا مخ زدن دخترای تو خیابون و…

0 ❤️

545485
2016-06-19 21:17:45 +0430 +0430

شب سپید خیلی حرف دارم بت بگما…ولی نه وقتشو دارم نه دیگه حال تایپ کردن!والا بهت اثبات میکردم این همه ادعات میشه دقیقا جزو امثال کوچک زاده هستی…که میان داد و هواری میکنن و بقیه رو به فحش میکشن که جلب توجه کنن!آخرشم اونایی که فحش میخورن خس و خاشاکن و مشکل روانی دارن!!!

1 ❤️

545490
2016-06-19 21:24:55 +0430 +0430

متاسفانه بعضی از کاربران سایت هنوز یاد نگرفتن که به نظر دیگران احترام بذارن و وکیل وصی همه هستن مخصوصا نویسنده ی داستان.برادر من اصن من از این نوع داستان خوشم نمیاد و میام علنا میگم خوشم نمیاد تو چرا سنگ داستان رو به سینه میزنی؟من نظرمو مینویسم توام نظرت رو بنویس اونجا نویسنده تصمیم میگیره ادامه بده یا نه.تو جامعه که اجازه ی آزادی بیان نداریم اینجا هم یه عده که کونشون به کون آخوندا خورده آزادی بیان رو میخوان از همه بگیرن…
نویسنده ی عزیز:من داستانتون رو نخوندم چون از دنباله دار و اروتیک اصلا خوشم نمیاد فقط انتقاد به کامنت گذارا بود.موفق باشی.

3 ❤️

545512
2016-06-20 02:11:31 +0430 +0430

نمیفهمم هر چی نظر مینویسم میگه دوستیابی در این سایت مجاز نیست…میشه یکی راهنمایی بکنه؟

0 ❤️

545516
2016-06-20 02:16:09 +0430 +0430

من از سال نود و یک عضو این سایت هستم و در این مدت با اینکه خیلی از داستانها رو می خوندم نه نظری دادم و نه حتی لایک زدم .چه برسه به نوشتن داستان. دلیلشم ترس بود. اما در چند ماه اخیر با داستانهای شادی و ازهمه مهمتر مقاومتش در برابر نظرات تخریبی بعضی از کاربران سایت آشنا شدم. واقعا برام جالب بود یک نفر دریک سایت به ظاهر بی ارزش پورن اینقدر با انگیزه و مقاوم و جدی کار میکنه. شاید اگر مملکت ما کمی ازادی داشت نویسنده هایی شبیه شادی توی یک سایت پورن نمی نوشتن. به هر حال…به خودم اومدم و دیدم که ترس از نظرات ادمهایی که ممکنه درزندگیم حتی یک بار هم نبینمشون باعث شده فکر خطر کردن و فرستادن داستان رو هم نکنم. کسی که دیکته ننویسه غلط هم نداره. ما پشت ترسهامون پنهان شدیم…من نه داستان نویس هستم و نه قراره داستان نویس بشم …نوشتن برام یک تفریحه و بیرون ریختن اونچه تو سرم غلقلکم میده…همین…ولی خوشحال میشم غلط دیکته هام رو بگیرید…اما نه با حرفهای کلی…
از همه دوستان که نظر دادن ممنونم
دریک نگاه لطفا صبر کن قسمتهای بعدی رو هم ببین .اگر دوست داری پیام خصوصی بده تا کل داستان رو برات بفرستم…اونوقت نظرت رو بهم بگو…
ممنونم

0 ❤️

545537
2016-06-20 08:35:20 +0430 +0430

جالب بود تا اینجا. ادامشو بنویس زودتر بخونیم. موفق باشی ?

1 ❤️

545554
2016-06-20 11:51:28 +0430 +0430

پرابلم سالور، حرفم رو پس میگیرم ، تو از اون رفیقت بیشتر مشکل داری ، برو عزیزم خدا روزیت رو جای دیگه حواله کنه ، من کجا ادعای نویسندگی داشتم ،. مگه هرکسی غذای خوب می خوره باید آشپز خوبی هم باشه؟!؟ کی همه رو‌آنرمال گفتم؟! روی صحبتم با اوناییکه که فرق خیال پردازی و توهم زدن رو نمی دونم ، بی خیال بابا ، حوصله بحث کردن با تو رو ندارم، کاری هم به دوستی و روابط شخصیت ندارم ، بهم ارتباطی هم نداره ، فقط من باب این گفتم که از حس مشترک شما و دوست عزیز تون با خبرم و حس شما رو در مورد حمایت از دوستت درک میکنم ، اما شما نگران خوندن و نخوندن من نباش ، لازمم نیست تو هر کامنتی که من میزارم یقه جررر بدی ، برو به درد و غصه های خودت برس.
زت زیاد…

0 ❤️

545566
2016-06-20 14:34:25 +0430 +0430

قسمت دوم داستان رو براي شهواني فرستادم اما چون تعداد لايك لازم رو قسمت اول نداشته احتمالا زمان بيشتري طول ميكشه تا ادمين قسمت دوم رو اپ بكنه

0 ❤️

545574
2016-06-20 17:21:53 +0430 +0430

نظرخاصی ندالم

0 ❤️

545667
2016-06-21 12:26:05 +0430 +0430

داستان قشنگ و عامیانه و کاملا واقعی بود ، انگار داشتم یه دفتر خاطرات میخوندم ، به خاطر همینم انتظار تنوع و هیجان نداشتم ، یجوری برام تلخ بود .

فقط یه سوال نویسنده ی گرامی! سال ۷۰ تو راهنمایی پسرونه یه خانوم اجازه داشت معلم پسرها بشه؟!

در کل خوب بود ادامشو بزاری میخونم :)

1 ❤️

545700
2016-06-21 16:29:47 +0430 +0430

تشكر پور گيرل… قسمت دومش رو فرستادم اگر دو تا لايك ديگه بگيره اين داستان ممكنه بره تو داستانهاي برگزيده و ادمين قسمت دومش رو خارج از نوبت آپ بكنه… اميدوارم از قسمت دومش خوشت بياد

0 ❤️

545711
2016-06-21 18:43:41 +0430 +0430

ببخشيد يادم رفت جواب سوالت رو بدم : سالهاي نيمه دوم شصت و نيمه اول ٧٠ كه ازشون اطلاع دارم در دبستان تقريبا همه معلمهاي ديني و قران من همه زن بودن. الان رو نميدونم

0 ❤️

545818
2016-06-22 17:26:14 +0430 +0430

شاید بشه یه داستان از این دوستانی که زیر داستانها پیام بازرگانی میزارن نوشت :)) البته امیدوارم به مراد دلشون برسن و فرد مورد نظر رو پیدا کنن :))

0 ❤️

546666
2016-06-29 00:21:27 +0430 +0430

خوب است . عالیییی

1 ❤️