جشنواره عزاداری (۴ و پایانی )

1402/06/20

...قسمت قبل

سسینه
وقتتون بخیر
قسمت آخر این داستان رو براتون نوشتم
امیدوارم خوانندگان و اعضای سایت، حس و حال داستان رو درک کرده باشن…
با احترام به همه عزیزانی که قسمت های قبل رو خوندن و نظراتشون رو بیان کردن، فارغ از اینکه
یا پسندیدن و یا اینکه با ناسزا و پرخاشگری، واکنش نشون دادن، باید عرض کنم که این فقط یه داستانه که میتونه هر جایی اتفاق بیوفته و البته برای هرکسی
چون غیر ممکن، غیر ممکنه…

اما ادامه داستان:
اینترنت گوشی رو قطع کردم و انداختم یه گوشه تخت
عجب روزی بود امروز… این از الهام، اونم از زهرا خانم احمدی…
تو افکار خودم بودم، که صدای دوش آب رو شنیدم، الهام داشت دوش میگرفت… که یه دفعه صداشو بلند کرد و گفت: عزیزم… برام حوله میاری؟ یه حوله مخصوص مهمونام، تمیز و مرتب، تو پوشش زیپ دار کنار تختم، همیشه نگه میدارم… اونو برداشتم و به طرف حموم رفتم… الهام، پشتش بمن بود و داشت سینه هاشو با اب دوش میشست و میرفت به سمت پایین… با دیدن این صحنه زیبا، کیرم دوباره تکون خورد و شروع به شق شدن کرد… این زن، مجسمه شهوت و جذابیت بود برای من… الهام برگشت به سمت در و منو حوله به دست با کیر سیخ درحال دیدن اندامش دید… یه لب خند زیبا روی صورتش نقش بست، با انگشت اشاره بمن امر کرد که برم داخل حموم… انگاری مسخ و جادو شدم… حوله را انداختم کنار و رفتم داخل… الهام، شیر آبو بست…حموم کوچیکه و زود تنم به تنش خورد… حس قشنگیه با کسی تو یه حموم کوچیک، تو این حالت باشی… دست انداخت و کیرمو که حسابی سیخ و کلفت شده بود رو به دست گرفت و شروع کرد برام مثل جق زدن، مالید… سرشو به طرف صورتم نزدیک کرد و لبهامو بوسید… واقعا حس عجیبی بود… دوش آبو باز کرد… آب روی بدن من و اون میریخت… اما هیچکدوم، دوست نداشتیم این بوسیدن لبها رو تموم کنیم… الهام دستاشو آورد بالا و منو تو بغلش گرفت… منم متقابلا، همینکارو کردم و دستامو رو کمرش تا زیر اون باسن خوش فرمش سُر میدادم و عمیقا لبهاشو میبوسیدم و مک میزدم… وقتی حس کرد کامل تن و بدن من و خودش خیس شده،لبهامو رها کرد و با حالتی خمار از شهوت و با چشمان نیمه باز که تو چشمانم نگاه میکرد، شیر آبو بست،شامپو بدن رو برداشت… کمی بین سینه هاش و روی بدن من ریخت و شروع کرد به مالیدن سینه ها و بدنش به بدن من و با دستاش هم پشت و کمر منو میمالید…منم به همین شکل، همراهیش کردم… دستاشو پایین اورد و دوباره کیرمو مالید و زیر بیضه ها رو هم خیلی اروم و به حالت ماساژ، شامپو مالید… یک دفعه برگشت و پشتشو به من کرد و به حالت استریپ دنس، بدنشو به بدنم میمالید… بدجوری حشری بودم و دوست داشتم همونجا بکنمش… اما بهتر بود اونجا کاری نکنم…بدون کاندوم، خطر ناک بود…
الهام حسابی بدن خودش و منو کف مالی کرد… از گردن به پایین…هر دو کاملا خیس و کفی بودیم… الام با موهای خیس و بدنی پوشیده از کف، خیلی جذاب بود…دوباره شیر آبو باز کرد و هر دوتامونو شست و من زودتر اومدم بیرون… الهام بعد حدود دو دقیقه اومد بیرون… اول، اب روی موهاشو کمی گرفت، بعد حوله رو پیچید دور تنش… از بالای سینه ها تا بالای زانو هاشو پوشیده بود… منم یه حوله دور کمرم بستم و با یه حوله کوچیک، سرمو خشک کردم…الهام با حالتی سرشار از دلربایی و جذب کنندگی، ب سمت من اومد و کنارم نشست
الهام: خسته نباشی عزیزم… خوبی؟ بهت خوش گذشت؟
من: والا اینو من باید ازت بپرسم… تو مهمون منی
الهام: بمن که خیلیی خوش گذشت… ممنونم ازت… عالی بود
من: خداروشکر که خوب بوده
یه نارنگی برداشتم و پوست کردم و یه تیکه گذاشتم دهن الهام… الهام نوک انگشتامو مک زد و بوسید
من: یه چیزی ازت بپرسم؟… تو قبل از دیدن من، کجا بودی؟ آخه مثل اینکه حموم رفته بودی!!!
الهام: هتل بودم دیگه…
من: هتل؟! مگه تو نگفتی جایی برای موندن نداری؟ پس هتل چیه؟!
الهام: من الان سه روزه که اینجام… از شب اولی که اومدم، تورو دیدم و دلم تورو خواست… به دوستم هم نشونت دادم، اونم تو رو تایید کرد… قرار بود که با دوست پسرش و یکی از دوستانش بریم یکی از همین روستاهای اطراف شهرتون و دو سه روزی اونجا خوش بگذرونیم… اما من تورو خواستم و با دوستم شرط بستم که اگه تونستم مخ تو رو بزنم و امشب با تو باشم، هزینه امشب هتلمو اون بده… و خوشبختانه تونستم تو رو بدست بیارم و الان با تو باشم
صبر کن… چی شد؟! من مخ زدم یا اون؟!
اما راست میگه… از همون اول اون پیش اومد و من فقط یه شکار بودم…
من: عجب بابا… دمت گرم دختر… خیلی کارت درسته
الهام: باور کن دیشب موقع خواب تو هتل، بدجوری تو کف تو بودم… دوستم میگفت بذار ارضات کنم، اما من نخواستم… گفتم فردا تو بغل تو باید حالم خوب بشه که دیدی شد…
من: مگه با دوستت هم تو رابطه ای؟!
الهام: گاهی بهم ناخونکی میزنیم… رفیق چندین و چند ساله منه…
من: آفرین به شما و دوستت
الهام: ممنونم عزیزم…
با الهام مشغول خوردن میوه و شیرینی شدیم
حس جالبی بود… با زنی سکس داشتم که چند ساعت بیشتر نبود که میشناختمش… اونم زنی از یه شهر دیگه و مسافر!
من: الهام… من هنوز تو نمیتونم باور کنم که میشه با زن متاهل، ازدواج کرد
الهام: واا… یعنی من دروغ میگم؟! معلومه که میشه
من: نه… نمیگم دروغ میگی… اما چطور میشه آخه؟!
الهام: پس بذار برات بگم که چطوری… سالها پیش، داییم به صورت ناغافل، زنداییمو طلاق داد… همه شوکه شده بودن… زنداییم کارمند یه سازمان دولتی بود و زن مومن وبا حجابی بود… چند سال بعد منم تو همون اداره استخدام شدم و هنوزم اونجا کار میکنم… الان هم با مرخصی با دوستم اومدیم اینجا… یه بار رفتم سراغ زنداییم و با اصرار ازش دلیل جداییشون رو پرسیدم…اون چیزی نمیگفت، اما چون اصرار منو دید، و قسمم داد به خانواده چیزی نگم و تعریف کرد: گویا زن دایی من زیاد به ماموریت می رفته و تو این ماموریتها با مردان همکارش در ارتباط نزدیک کاری بوده و براش سخت بوده که با مرد نامحرم در ارتباط باشه… میره پیش مشاور مذهبی اداره کل محل کارش و جریانو میگه… اونم بهش میگه که برای پرهیز از گناه، میتونه با مرد همکارش در زمانی که تو ماموریت هستن، محرم بشن و صیغه محرمیت مدت دار بخونن… این زندایی من، اول باور نمیکنه، اما از بقیه همکاران خانمش که با کمی ترس و خجالت پرس و جو میکنه، میبینه که اونا هم اینکارو میکنن… خلاصه، زندایی ما تو سفرهایی که میرفته، صیغه مدت دار میخونده و محرم همکارش میشده… کم کم اتاقهاشون مشترک میشه و خوب، زن و شوهر بودن و رابطه جنسی برقرار میشه… این جریان چیزی حدود پنج سال ادامه داشته و یه بار اتفاقی، داییم گوشی زندایی رو میبینه و در جریان یه گفتگوی پیامکی اون و همکارش، میفهمه باهم رابطه دارن… از زنداییم سوال میپرسه، اونم ماجرا رو میگه… داییم برای حفظ آبروش، فقط زندایی رو طلاق داد و به کسی چیزی نگفت
من: واقعا راست میگی؟!.. یعنی میشه؟!
الهام: مثل اینکه میشه… خخخ
من: تو هم به سفر کاری و ماموریت با همکارای آقات، میری و…؟!
الهام: تو چی فکر میکنی؟!
و زد زیر خنده
من: خیلی برام عجیبه… خیلی زیاد
الهام: برای منم عجیب بود… کم کم باورش کردم
من: نمیدونم چی بگم…
کمی بیشتر با الهام صحبت کردم و احساس کردم تشنه ام
رفتم سراغ یخچال اتاق خودم، اما چیزی که میخواستم نبود… پس باید میرفتم آشپزخونه
من: الهام جان، من یه سر تا آشپزخونه میرم و میام
الهام: باشه عزیزم… زود بیا که منتظرم…
از اتاقم رفتم بیرون، تو مسیر آشپزخونه بودم، که یه دفعه دیدم یکی تو یخچال داره چیزی بر میداره، بنظر یه زن بود که کمرش و پاهاشو میدیدم… یه شورت کوتاه پوشیده بود با پاهای نسبتا ورزشی، جذابیت خاصی داشت
یه سرفه کوچیک کردم که متوجه من بشه، زنه سرشو به سرعت بالا اورد و با من چشم تو چشم شد… و نگاهش افتاد به سمت کمرم
زنه: وای خدا مرگم بده… ببخشید… سلام
من: سلام… شما ببخشید… ترسوندمتون؟
زنه: نه… نترسیدم… اما انگار شما رو معذب کردم و باز نگاه به میانه بدنم کرد… واااای… الان فهمیدم، حواسم نبود و با همون حوله دور کمرم، اومدم بیرون… اما سعی کردم چیزی نشون ندم و خونسرد باشم… به طرف زنه و یخچال رفتم و با یه ببخشید بهش فهموندم که بره عقب
زنه باز یه نگاه به من کرد و لبشو با دندون گزید…
زنه: خسته نباشید… خدا قوت
من جا خوردم، ولی بازم چیزی بروز ندادم
من: ممنونم… شما هم خسته نباشید… بهتون با این دوست ما، خوش گذشته؟
زنه: والا دوستتون و همراه من که خواب رفتن، منم از بی حوصلگی، اومدم ببینم چیزی برای خوردن هست
یه آبمیوه تو یخچال داشتم، برداشتم و رو به دختره ایستادم
یه زن سبزه رو… مو مشکی… چشمای درشت، با اندامی متوسط، یه تیشرت تا بالای ناف پوشیده بود به رنگ صورتی که جذابش کرده بود… بنظرم سینه های کوچکی داشت، اما به اندامش میخورد،ولی باسن و پاهای ورزشی خوبی داشت… اندامش قشنگ و سکسی بود
من: آهان… در خدمت باشیم؟
زنه: قربون شما… فکر کنم سرتون خیلی شلوغ باشه و برا من وقت نداشته باشید… ایشالا سر یه فرصت دیگه
عجب… مگه قراره این دو تا چند وقت اینجا بمونن که میگه سر یه فرصت دیگه؟!
تشکر کردم و هر دو از آشپزخونه اومدیم بیرون و رفتیم سمت اتاق هامون… اما با نگاه همو دنبال میکردیم… زنه باز لبشو به دندون گرفت و یه نگاه از پایین به بالا بمن کرد
خخخ… طفلک فرهاد مطمئنم از پس اینا بر نمیاد
داخل اتاقم شدم… الهام روی تخت دراز کشیده بود و هنوز حوله دور تنش بود
بازم از دیدنش تحریک شدم و کیرم شروع به سیخ شدن کرد…
یه لیوان آبمیوه برای خودم و یکی برای الهام ریختم
لیوانشو از دستم گرفت و آروم زد به لیوانم و گفت: بسلامتی خودمون و امشب… خنده ای کرد و لیوانو سر کشید
منم آبمیوه خودمو خوردم و الهامو بغل کردم و خوابیدم تو بغلش
میبوسیدمش و اونم همراهی میکرد
الهام: جونم… عزیزم… شوهر جونم بازم دلش هوس کرده؟
سرمو بین دستاش گرفت و به طرف سینه هاش هدایت کرد… منم حولشو باز کردم و شروع به خوردن سینه هاش کردم… خیلی هوس برانگیز بودن… اونم سرمو نوازش میکرد و به سینه هاش فشار میداد… حوله دور تن خودمو هم باز کردم و کیرمو به کوس نازو خوشگلش میمالیدم
الهام: جووون… بخور عزیزم…قربون کیرت برم که برام بلند شده
همونجور که میخوردم سینه هاشو، الهام دستشو به کیرم رسوند و شروع به مالیدنش کرد… ترسیدم که بدون کاندوم بکنمش، پس سریع از روش بلند شدم و از کنار تخت کاندومو برداشتم
الهام: بده بمن… کار خودمه…
کاندومو ازم گرفت… نشستم روی شکمش… پوسته کاندوم باز کرد و کشید روی کیرم و کمی هم کیرمو مالید…
رفتم پایین و کیرمو به کوسش رسوندم و شروع کردم به مالیدنشون بهم
الهام حسابی حشری شده بود… منم آروم آروم کیرمو فرستادم توی کوسش و خوابیدم تو آغوشش و شروع به تلمبه زدن با ضرب آهنگی اروم کردم… الهام تو ابرا بود، منم همینطور… یه حوری تو آغوشم بود که ازش سیر نمی شدم… سرعتمو بیشتر کردم وهمزمان سعی میکردم سینه هاشو بخورم، اونم بیکار نبود و سرشونه هامو از پشت گرفته بود و چنگ میزد… خواستم حالت سکسو تغییر بدم… بلند شدم و پاهاشو گذاشتم روی شونه هام و کارمو ادامه دادم… الهام هم ناله میکرد و هم زمان کوسشو میمالید…
نفسم حسابی تند شده بود… این زن منو بدجوری حشری کرده بود…
الهام: جلال… جلال… بکن منو… جر بده… مال خودتم… زنتم…بکن
منم کیرمو تا ته توی کوسش فرو میبردم
دوباره خواستم حالتو تغییر بدم و ازش خواستم سگی برام حالت بگیره
اونم بلند شد و با حرفه ای گری تمام، جوری حالت گرفت که من از دیدن کونش تو اون وضعیت، حسابی کیف کردم… کیرمو فرستادم تو کوسش و با گرفتن دوطرف پهلوهاش، با سرعت و قدرت شروع به تلمبه زدن کردم… الهام هم کلا خودشو وا داده بود و حسابی آه و ناله میکرد… با انگشت شصت دست چپم، سوراخ کونشو نوازش کردم، و البته کمی فشار هم دادم… صدای الهام بلندتر شد، گویی از این کارم، خوشش اومد…
من:اوووف… دختر… عجب هیکلی داری!؟ عجب کون خوشگلی داری؟!
الهام: جونم… همش مال خودته… من بکن
پس انگار میشه از کون هم بکنمش…
کیرمو از کوسش کشیدم بیرون و کمی روی شیار کوسش بازی دادم… انگار فهمید هدفم چیه… دستشو به کوسش رسوند و شروع به مالیدن کوسش کرد… کیرمو اوردم جلو سوراخ کونش و کمی فشار دادم که ببینم وضعیت چطوره؟
الهام: اوووف… جلال… بکن… کونمو بکن… کونمم کیر میخواد
کیرمو فشار دادم و نه خیلی راحت، اما آروم رفت داخل و شروع به تلمبه زدن های با احتیاط کردم
الهامم همزمان کوسشو میمالید و ناله میکرد… رفته رفته، سرعتمو بیشتر کردم و الهامم گویی به ارگاسم نزدیک میشد… منم دیگه نزدیک اومدنم بود… کیرمو کشیدم بیرون و با دست چند بار مالیدمش که آبم تو کاندوم خالی شد… آهی از سر لذت و خستگی کشیدم… کمی بعد، اونم ارضا شد و افتاد رو تخت و حس کردم بدنش کمی حالت رعشه گرفته و گاهی تکون های بزرگتری میخوره…
من: الهام… عزیزم… خوبی؟
الهام فقط با اوهوم گفتن بهم فهموند که خوبه
بلند شدم و رفتم تو دستشور… کاندوم رو در آوردم و انداختم تو سطل کوچیک کنار دستشور و رفتم دستشویی
وقتی برگشتم، الهام خواب بود… انگار ارگاسم عمیقی داشت
منم آروم کنارش خوابیدم که بیدار نشه
دوباره رفتم سراغ گوشی
نتو روشن کردم و رفتم سراغ زهرا خانم
آنلاین بود
من: سلام… اجازه هست؟
زهرا: سلام… شبتون بخیر… بفرمایید… خوبین؟خسته نباشید
من: ممنونم… ببخشید نشد زودتر پیام بدم… آخه مهمان داشتم
زهرا: نه… راحت باشید… فرهاد کجاست، اونم مهمان داره حتما… پسره شیطون
یه برچسب خنده فرستاد
من: اونکه الان خوابه… حتما خیلی خسته شده
زهرا: طفلک… انگاری داره کم کم پیر میشه… و باز برچسب خنده فرستاد
من: نمیدونم
زهرا: مهم نیست… بزار خوش باشه… خب بگین، فرهاد از من بشما، چی گفته
حالا چی بگم؟ یه مشت دروغ که فردا صبح، یادم بره؟
من: والا باید یه چیزی بگم… فرهاد چیزی از شما بمن نگفته… هیچی
زهرا: واقعا؟!.. شما که گفتی از من براتون خیلی صحبت کرده!
من: نه… اون حتی اسم شمارو هم هیچوقت بمن نگفت… اما من میدونستم با کسی مثل شما، در رابطه هست… روی شما، خیلی حساس بود و نم پس نمیداد
زهرا: جالبه… اما از تو بمن میگفت که یه هم خونه داره… حتی من عکستو هم دیده بودم جلال… یه بار بهش گفتم دوستت چقدر باحاله! حسابی بهش برخورد و تا آخر کار، همش دمق بود
من: خب حق داشت… تو براش جذاب بودی. روی تو تعصب داشت
زهرا: برا تو چی؟ جذاب هستم؟!
من: مهمه برات؟!
زهرا: اگه مهم نبود که شمارمو بهت نمیدادم…
من: آره… بنظرم خیلی جذاب هستی…
زهرا: ممنونم عزیزم… خوشحالم اینو گفتی
من: من دوست دارم همیشه حس و حالمو بگم… اینجوری حالم خوب میشه
زهرا: خوبه… امیدوارم منم بتونم حالتو خوب کنم
و یه برچسب چشمک به همراه بوسه برام فرستاد
کمی دیگه لاس زدیم و شب بخیر گفتیم
بهم گفت که بزودی یه قرار میذاره تا همو از نزدیک ببینیم و منم استقبال گرمی کردم
اون شب من کنار الهام خوابیدم و صبح که الهام بیدار شد، بعد دوش گرفتن، آماده شد و من اونو به هتلش رسوندم
بهم گفت که وسایلشو باید جمع کنه و بره فرودگاه که برگرده به شهرشون
ازش خواستم که برسونمش فرودگاه، اما گفت نه… چون با دوتا از دوستان و البته همکارانش هست که باهم برمیگردن
من: الهام جان… بازم میتونم ببینمت؟
الهام: نمیدونم عزیزم… شاید بشه، شاید نه… اگه اومدی شهر ما، حتما بهم خبر بده که ببینمت
و منو بوسید و بعد خداحافظی، از ماشین پیاده شد و من رفتنشو به طرف هتل تماشا کردم
این زن واقعا کی بود؟!

داستان جشنواره عزاداری، همینجا تموم میشه…
اما ماجرای من با مهمانان فرهاد و البته زهرا خانم، شروع میشه که اونا هم در نوع خودش برای من جذاب و جالبه و در فرصتی مناسب،مینویسم
موفق و سربلند باشید…

نوشته: جك لندنی


👍 28
👎 4
43301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

946668
2023-09-11 00:25:16 +0330 +0330

😍 😍 😍 🌹

0 ❤️

946681
2023-09-11 00:54:17 +0330 +0330

خوب بود دمت گرم بقیه داستانو هم بنویس

0 ❤️

946697
2023-09-11 02:07:49 +0330 +0330

حس خوبی داشت داستانت. ممنون فقط حیف که کوتاه مینویسی

0 ❤️

946715
2023-09-11 03:53:07 +0330 +0330

نوش جان

0 ❤️

946737
2023-09-11 07:55:33 +0330 +0330

عالی

0 ❤️

946806
2023-09-11 18:25:01 +0330 +0330

خوب بود. ولی بنطرم خوبه که تعادل رو حفظ کنی، داخل هر خوبی بدی ای هست و داخل هر بدی ای خوبی ای.
داستان بعدیتون که مرتبط به اون خانمایی مثل زهراس و به این داستان ربط دارن رو چطوری پیگیر باشیم دوست عزیز؟

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها