حکیمه آرایشگر محلمون (۱)

1402/06/15

یه داستان واسه دست گرمی میگم می‌خوام خودمو محک بزنم ببینم چند مرده حلاج ام.
(تمام داستان خیالی است و همین اول میگم اگه با خیال من آزرده خاطر میشی لطفاً همینا قطع کن و ادامه نده .)
خیلی فکر کردم خواهر زن بگم خاله بگم عمه بگم و اینا چیزی به ذهنم نرسید ولی از اونجایی که با سکس خانوادگی میانه خوبی ندارم و می‌خوام داستانم تو ذهن خواننده باعث گمراهی و خیانت خانوادگی نشه یه داستانی میگم که از نظر اجتماعی واسمون بد نباشه.
حکیمه آرایشگر محلمون
چند سالی میشه ازدواج کردم صاحب یه دختر هستیم و از زندگی کنار هم لذت می‌بریم من نادر هستم و حدودا سی و شش سال سن دارم و از زندگی که دارم خیلی راضی ام و همیشه بخاطر مشکلات و درگیری های که پیش میاد خیلی اعصاب ام خورد هست ولی تا جایی که بتونم برای خودم و خانواده ام ارزش قائل هستم و دوست دارم کسی به من کار نداشته باشه و من هم عمرا در کار دیگران دخالت کنم.کار و بار من جوری هست که داخل یک شرکت کار میکنم و نصب دستگاه کارت خوان با بنده می‌باشد و گاهی بازاریابی هم میکنم و وظیفه پشتیبانی دستگاه های کارت خوان با من است.تا حالا خیلی کارت خوان برای فروشگاه های بزرگ و کوچک ، آقایون و خانم ها نصب و پشتیبانی کردم که شمارش از دستم در رفته ولی بعد اتفاقی که برام افتاد این کار رو بوسیدم و گذاشتم کنار و رفتم کار دیگه شروع کردم.
داستان من و حکیمه از اونجا شروع شد که یک روز سرد پاییزی بود و هوا بد جور سرد ،که گوشیم زنگ زد:
+من: بله بفرمایید در خدمتم
+پشت گوشی: آقا نادر شما کار نصب کارت خوان میکنید
+من:بله در خدمتم
+پشت گوشی : من تازه آرایشگاه باز کردم و کارت خوان می‌خوام شما میتونید برام نصب کنید.
+من : با کمال میل در خدمتتون هستم .
+پشت گوشی : من حکیمه محمدی هستم و آرایشگاه ام داخل خیابان دوازدهم و کوچه پنجم است و می‌خوام کار نصب رو بهتون بسپارم .
+من : چشم حتما و مدرک و براتون می‌فرستم داخل تلگرام کپی کنید و بعد پر کردن تحویل من بدین تا کار رو انجام بدم.
+خانم محمدی: من بلد نیستم کپی کنم و…
+من: باشه آدرس رو بفرست کپی بگیرم تحویل بدم
+خانم محمدی : باشه و فقط میتونید تا یک ساعت دیگه برسونید
+من : چشم اومدم خبر میدم
قطع کردم و چون خودم کپی داشتم یه خورده کار هم داشتم انجام دادم و یک ساعت بعد رسیدم خیابان دوازدهم و زنگ زدم خانم محمدی من اومدم تشریف بیارید بیرون ایشون اومد بیرون و مدارک رو گرفت و گفت اگه امکان داشته باشه برام پر کنید منم گفتم چشم شما مدارک شناسایی رو بدین خونه پر میکنم و اون اصل مدارک رو داد و گفت کپی ندارم و من فقط گفتم امضا کنید حل میکنم.
اون امضا کرد و خیلی محترمانه تشکر کرد و من رفتم سمت کار خودم و اون برگشت داخل آرایشگاه اش.
من مدارک رو نگاه کردم دیدم از همسرش جدا شده .گفتم بر شیطان لعنت خفه شو.
بعد سر فرصت خونه داخل مغازه کوچکی که برای این کار ردیف کرده بودم مشغول پر کردن فرم هاش شدم . چند مورد ناقص بود مجبور شدم بهش زنگ بزنم و بپرسم خلاصه پر کردم و ارسال کردم برای شرکت و بعد دو روز کارت خوان رو برای نصب بردم آرایشگاه و کاراش رو کردم و نصب تمام شد. بعد نصب بهش گفتم
مشکلی بود باهام تماس بگیرید تا راهنمایی کنم.
فرداش دیدم زنگ زد گفت نمیتونم درست کار کنم میشه حضوری بیای یادم بدی منم گفتم آخه آرایشگاه زنونه است مشتری هم داری زشته بیار مغازه من تا بهت اینجا آموزش بدم کامل
اونم قبول کرد و گفت آدرس بده تا بیام آدرس فرستادم و اومد و بعد احوالپرسی همه چی رو از اول براش توضیح دادم اونم گفت خیلی سخته ولی یاد گرفت گفتم فقط رقما رو اشتباه نزن که با یه صفر این ور اون ور همه چی خراب میشه اونم گفت چشم و با لبخند رفت.
تو دلم احساس بهش پیدا کردم ولی هی خودمو سرکوب میکردم که نباید این فکرا بیاد سراغت ولی نشد.
روز بعد خودم بهش زنگ زدم گفتم چه خبر گفت اوکی هست و این حرفا و ازم تشکر کرد.منم گفتم پس حله و مبارکتون باشه. دست خودم نبود یکم ناراحت شدم ولی دیگه یاد گرفته بود.
روزها گذشت و من دیگه یادم رفته بود همچین مشتری داشتم که یه روز دیدم گوشی ام زنگ خورد بله حکیمه خانم بود گفتم بفرمایید. گفت می‌خواهم بانک ام رو عوض کنم چه کار باید بکنم گفتم فقط شبا اون بانک رو باید بهم بدی تا درست کنم. بعد دیگه ادامه دادم و سر حرف رو باز کردم گفتم اوضاع خوبه و چطور هست زندگی که یکم صحبت کردیم و بعد اینکه فهمید متاهلم و بچه هم دارم کلی آرزو خوب کرد برام و این شروع حرف زدن ما شد .
من هر روز بهش زنگ میزدم و کلی حرف می‌زدیم تا اینکه گفتم بیا مغازه ببینمت که قبول کرد اومد و اولین بار باهاش دست دادم اونم دست داد و بعد الکی دستگاهش مشکل داشت کلی معطل کردم و بهش گفتم حکیمه جان نمی‌خوای بوس بدی بهم که اومد بغلم و بوس آبدار کرد ازم. منم گفتم اینجا رشته یه جای کوچیک بود که دستشویی و آشپزخانه کوچک داشت داخل مغازه که گفتم بریم اونجا در رو باز کردم گفتم برو اگه کسی نبود من میام
اول اون رفت و من مغازه رو قفل کردم و رفتم داخل پیشش…

داستان ادامه دارد

نوشته: نادر


👍 2
👎 9
28401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

946106
2023-09-06 23:29:34 +0330 +0330

الکی میگییی

0 ❤️

946152
2023-09-07 02:18:24 +0330 +0330

نیازی نیست ا ل داستان بگی خیال پردازیه ، متاسفانه تو ذوقم خورد و اصلا نخوندمش ، چون قشنگی داستان سکسی ب تجسم کردنشه ، داستانی هم ک از اول نویسنده بگه خیالیه رو نمیشه تصور کرد

2 ❤️

946159
2023-09-07 02:58:07 +0330 +0330

وقتی خوندم که نوشتی خیالیه به حرفت گوش دادم
اما چقدر مغزت قاطیه که میای از خودت در میاری
دومین دیس رو میدم
فحش ها رو هم دوستان زحمت میکشن نثارت میکنن

0 ❤️

946181
2023-09-07 08:21:53 +0330 +0330

ما هم یه ملیحه آرایشگر داریم ک …میخاره

0 ❤️

946197
2023-09-07 11:01:44 +0330 +0330

این چه سیستمی شده همه ۱_۲_۳ میکنن
آخه کسکش مگه تو داسیوفسکی هستی برامون ادامه داستانت مهم باشه
مگه مسابقه ست و ته قصه قراره نوبل بدن به نویسنده ؟
بلغور کن نوشته ت رو تموم شه دیگه
۹۰ درصد داستان ها شده کونی بازی
۱۰ درصد هم پارت پارت میزارن 🤦🤦🤦

2 ❤️

946324
2023-09-08 16:57:57 +0330 +0330

قسمت دوم رو فرستادم امیدوارم خوشتون بیاد

0 ❤️

950479
2023-09-30 23:16:38 +0330 +0330

جق نامه ای از مجلوقِ ناوارد😁

0 ❤️