خاله سیما

1392/11/20

سلام من سینا هستم 27 سالمه می خواستم داستان اولین سکس زندگیم رو براتون تعریف کنم که در 6 سال پیش اتفاق افتاد و بسیار مسیر فکریم رو عوض کرد. من یه خاله دارم اسمش سیماست که خیلی با من مهربون بوده و هست الان یه 43 سالی رو داره و 2 فرزند یه دختر و یه پسر داره . خاله سیما یه زن میانه اندام با پوست سفید و سینه های متوسط و باسن رو فرمه.
تا شب عروسی خاله مرجان که کوچکترین خالمه هیچ حس سکسی به خاله سیما نداشتم ولی اکثر جاها رو با هم می رفتیم و یه جورایی رفیق بودیم شب عروسی نزدیکای عقد بود که دیدم سراسیمه اومد بهم گفت سینا لباسم زیپ چاکش در رفته می تونی منو ببری خونه عوضش کنیم فقط چون تو دست فرمونت خوبه وگرنه به نادر می گفتم منو ببره منم گفتم چشم خاله سریع رفت مانتوشو پوشید اومد سوار ماشین شدیم و راهی خونه شدیم توی راه از تیپم خیلی تعریف کرد و منم متقابل جواب می دادمو ازش تعریف می کردم و اینکه هنوز مثل یه دختر جوون سرحاله و روفرمه خلاصه تا برسیم خونه خاله کلی دل و قلوه دادیمو گرفتیم وقتی رسیدیم من گفتم من تو ماشین صبر می کنم گفت باشه یه 5 دقیقه گذشت موبایلم زنگ زد گفت خاله بیا بالا نمی تونم لباسمو تنهایی بپوشم سریع رفتم بالا در باز بود رفتم تو دیدم تو اتاق با خودش داره کلنجار میره گفتم چه کمکی می تونم بکنم ؟ گفت این زیپ لا مصب نی یاد بالا بیا بکشش بالا رفتم هر کاری کردم نمی شد گفتم شاید لباس زیرت مشکل داره گفت اینقدر حول شدم یادم رفت سوتینمو عوض کنم و در همون حال لباسشو کشید پایین لخت شد گفت سوتینمو در بیار از پشت همینطور که داشتم قفل رو باز می کردم وسوسه شدم و شیطون رفت تو جلدم آروم پشتشو ناز کزدم یه لحظه انگار که برق گرفته باشدش گفت وای حواسم نبود ولی چون محرمیم اشکالی نداره گفتم چی؟
گفت : لختمو دیدی دیگه بعد بلافاصله گفت خیلی با احساس سوتینمو درآوردیا خودمونیم واردی!!!
گفتم : کم نه خاله تو همین حال که داشت دنبال یه سوتین دیگه می گشت سینه های مثل برفش بهم می خورد و بدجوری منو وسوسه کرده بود دیگهه طاقت نیاوردم دولا شد که توی کشو رو بگرده خودمو بهش چسبوندم دستامو گذاشتم روی پهلوهاش اونم کم نیاورد تو همون حالت زد به کیرم افتادم رو تخت برگشت بهم گفت : سینا خیلی داغ شدیا می ترسم کار دست خودمون بدیم برو بیرون منم داره حالم خراب می شه در ضمن داره دیر میشه تا عقد 1 ساعت بیشتر نمونده نا سلامتی من خواهر عروسم خلاصه من رفتم بیرون و خاله حاضر شد اومد سوار ماشین شد تو راه روم نمی شد تو صورتش نگاه کنم
خودش سر صحبت روو باز کرد گفت سینا جان تو دیگه یه مرد بالغ شدی می خوام ببینم اگه من این مسئله رو مدیریت نمی کردم با من سکس می کردی ؟ (خاله من یه آدم تحصیلکرده و با سوادیه اما زیاد اعتقادات مذهبی نداره) تا اومد بگم که پیش می اومد گفت من خیلی چیزها در این مورد توی خارج خوندم بخصوص در کشورهای اروپایی خیلی سخت نمی گیرن الان که این اتفاق افتاد منم یه جورایی دوست دارم امتحانش کنم اینو که گفت ریختم بهم یه نگاه بهش کردم پیچیدم تو یه کوچه و دستمو بردم دور گردنش ازش لب گرفتم اونم بشدت حشری شده بود گفتم خیلی دوستت دارم سیما اونم گفت سینا امشب شب ماست بیا از دستش ندیم خلاصه رفتیم عروسی او تا می شد بزن و برقص و بخور من یواشکی خاله رو برای اینکه شب بیشتر حال کنیم کلی ویسکی دادم نادر شوهرش که متوجه مستی اون شده بود آخر شب خیلی عصبانی شده بود رفتم پیشش گفتم آقا نادر چرا عصبانی ؟ گفت آخه سیما خیلی زیادروی کرده گفتم خوب شما هم بخورید گفت چیزی دارید گفتم بله بیا دادم دست بچه ها توپش کردن عروسی که تموم شده بود آقا نادر که حالش خوب نبود بردم منزلشون و سیما و بچه ها رو مخصوصا خونه مادر بزرگمینا که تنها زندگی می کرد گذاشتم برگشتنی دیدم سیما نیمه عریان تو خونه است گفتم بچه ها رو چیکار کردی ؟ گفتم با بچه های دایت راهی خونه اونها شدن مامان بزرگتم رفت خونه شما حالا دیگه عروس و دوماد باید برن تو حجله
یه جای گرم و راحت توی اتاق جوونیاش انداخته بود دستمو گرفت کشید تو اتاق کراواتم رو باز کرد لباسامو در آورد لباسهای خودش رو هم کامل درآورد منم امون ندادم شروع کردم لب گرفتن داغ داغ شده بودیم داشتیم آتیش می گرفتیم گفتم ساک می زنی؟ گفت دوست نداره گفتم پس من می تونم ساک بزنم افتادم با زبون به جون کسش دیگه داشت دیوونه می شد و فریاد میزد سینا سینا بخور بخور یهه لحظه خودشو عقب کشید منم رفتم جلوتر دو تا میک زدم و ارضاشد و شل شد
گفتم خوبی گفت آره فقط زود باش بکن توش منم کیرمو خیلی آروم کردم هی آخ آخ می کرد مثل یه دختر 14 ساله تنگ بود اونم با دوتا بچه که وقتی بهش گفتم گفت من 3 ماهه با نادر سکس نداشتم به خاطر همین جمع شده خلاصه کم کم راه واز شد و من تلمبه می زدم داشتم ارضا می شدم که کشیدم بیرون برش گردوندم و داگی استایل ادامه دادم 30 ثانیه نشد کشیدم بیرون ریختم روی کمرش …

نوشته: سینا


👍 1
👎 2
226121 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

412227
2014-02-09 09:09:07 +0330 +0330
NA

این داستان و داستان سکس اجباری با پسر خاله رو به گمونم یک نفر نوشته

0 ❤️

412233
2014-02-09 09:18:05 +0330 +0330

اوووووووفففففففففففففففف

0 ❤️

412228
2014-02-09 09:35:55 +0330 +0330
NA

خاک تو اون سرت کنن با این داستان نوشتنت. کلا مشخصه توهم زدی .جیش داشتی به خالت گفتی اونم زده پس کلت 5 دور چرخیدی دور خودت . یعنی ارزش اینم نداشتی فحش سکس با محارم بهت بدم.

0 ❤️

412229
2014-02-09 10:40:07 +0330 +0330
NA

خلاصه داستان : يه خاك بر سر بي عرضه اي بود كه خاله اش هم جنده بود . يه روز خاله جنده اش پيشنهاد سكس داد و اقا بي عرضه خالشو كرد .
به عبارت خيلي كوتاه تر خاله ات جنده است و تو ديوث و قرمساق .

0 ❤️

412230
2014-02-09 12:14:26 +0330 +0330
NA

کس شر بود
ما که هیچی
ازما گذشتی و رفتی…مهم هم نیس
ولی لااقل واسه غذا خوردن اون دست صاحب مورده رو از تو شلوارت بکش بیرون !

0 ❤️

412231
2014-02-09 15:39:49 +0330 +0330

مجبورم کردی شعر بگم : الا خاله بیا کس را بمن ده / که وصف اون تپل پیچیده در ده / به آن کون و کس ات عاشقترینم /بود دستم همیشه روی دنده / تو را چون آن کپل چاق است و میزون / دو پستون تو باشد دل برنده/

0 ❤️

412232
2014-02-17 05:48:48 +0330 +0330
NA

خاک تو سرت انگل

0 ❤️