دشمن طاووس آمد پرّ او

1397/05/09

هشدار: این متن دارای مایه های کم رنگ هم جنس گرایانه و دو جنس گرایانه است. دگرجنس گرایان ارجمند،به وقت و چشم نازنین خویش، آسیب نزنند!

ساعت شانزده و چهل و پنج دقیقه روز چهارشنبه

منتظرم…منتظر اومدنش.اصلاح کردم و حموم رفتم و نشستم منتظر…پسر یکی از فامیلای دورمونه.دبیرستانیه. نمی دونم کی این قرارو گذاشت که من تو درساش کمکش کنم. اصلا و ابدا هیچ منفعت طلبی و شیطتنتی تو این ماجرا نبود. میومد و کمکش می کردم. ادبیات و منطق و فلسفه و …میشستیم تو اتاق من با لباس رسمی. درِ اتاقمُ مخصوصا باز می زاشتم که نه خودم و نه کس دیگه ای فکرای بد بد نکنه…اما کم کم قضیه عوض شد. کم کم متوجه شدم به جای اینکه موقع توضیح دادن من به کتاب نیگا کنه و سرشو تکون بده که یعنی داره می فهمه، داره به من نیگا می کنه! مکثای طولانی تو نیگا کردن به چشمای من می کنه و یه جورِ مهربونی لبخند می زنه.
قبلا هم دوزاریم افتاده بود که تو جذب کردن پسرای نوجوون یه مهارتایی دارم! مهارتی ناخواسته و فطری. و همه ی کائنات گواهی می دن که هیچ وقت سعی نکردم از این مهارتم سوء استفاده کنم…نمی دونم جذب چیِ من می شدن…ولی می شدن. این بار اول نبود. ولی انگار جدی تر از هر دفه بود…
دیگه حالیم شده بود که از من خوشش اومده. به هر بهونه ای خودشو به من نزدیک می کرد و سعی می کرد لمسم کنه. یه روز که درسمون تموم شده بود و می خواست بره، موقع خداحافظی به جای دست دادن دستمو برد بالا و بوسید! یه کم متعجب شدم. فهمید. واسه همین سریع و دستپاچه سعی کرد توجیه کنه:

  • می گن دست معلماتونو ببوسید! مرسی که بهم درس می دی!
    لبخندی زدم…ولی هم اون و هم من می دونستیم این بوسه ای نیست که یه دانش آموز به دست معلمش بزنه! طولانی تر و شهوانی تر از اون بود که بشه اون جوری توجیهش کرد…
    از همون بوسه بود که همه چی سریع پیش رفت. اون ظرف چند روز بعد به من حالی کرد که دوسم داره و منم نمی تونستم مقاومت کنم…کم کم بوسه ها بیشتر و بیشتر شد و به سمت لب رفت… بعد از یه دلخوری که ازش برام پیش اومد و چند روز کاری بهش نداشتم خواهرش به هم زنگ زد…گفت از وقتی شما جواب تلفناشو نمی دین مدرسه نرفته! 5 روزه مدرسه نرفته. اونجا بود که دیگه فهمیدم این علاقه مثل برفیه که سر باز ایستادن نداره و مثه بهمن داره فرود میاد…
    حالا چهارشنبه اس. ساعت شونزده و چهل و پنج دقیقه اس و قراره بیاد اینجا. من خونه تنهام. اونم اینو می دونه. و من حدس می زنم قراره چه اتفاقاتی بیفته!!

ساعت شانزده و پنجاه و پنج دقیقه روز چهارشنبه

منتظرم…هنوز نرسیده.نگران شدم. قرار بود چهار و نیم اینجا باشه. همین نگرانی منو برد به فکر و خیال.
با خودم می گم: اسکول! چه غلطی داری می کنی؟؟ عاشق یه پسر شدی؟؟ یعنی چند دقیقه دیگه که اومد می خای لخت شی و برهنه کنارش بخوابی؟! نکنه می خای…؟!مگه تو اونی نبودی و نیستی که از ده سالگی با دخترا اندامای جنسی رو شناختی؟ تو نوجوونیت دختر که از صد متریت رد می شد راست می کردی…دختری تو فک و فامیل و در و همسایه نمونده بود که وری باهاش نری یا حداقل سعیش رو نکنی!..حالا چه غلطی داری می کنی؟؟؟

باز با خودم می گم: خب بابا شاید دو جنس گرام! اینم یه گرایشه دیگه…حالا چی شد؟؟ به ما که رسید آسمون تپید؟ ملت دنیا از صب تا شب دارم می لولن تو هم…بدون اینکه جنسیت براشون مهم باشه. به ما که رسید شد اخ …شد گناه کبیره…شد ذنب لایغفر…

باز می گم: توجیه نکن بابا! زر نزن! حشر به کمر فشار اورده. واسه همین داری توجیه می کنی. می خای کار بدی دست پسر مردم.

جواب می دم: کدوم حشر؟؟ مگه بهش از اول میل جنسی داشتم؟؟ اون عاشقم شد…منم دل باختم بهش. همین…اگه سکسی باشه اخلاقا جایزه. چون عاشقش شدم. اونو برای بدنش نمی خام…

اونقد گفتم و جواب خودمو دادم که خسته شدم. دیوونه شدم. گیج شدم…

ساعت هفده و ده دقیقه روز چهارشنبه

بالاخره زنگ زد…تو آیفون دیدمش. با یه دسته گل نسبتا بزرگ! قربونش برم همیشه دست پر میومد. و معمولا گل میورد. گل نرگس که می دونست بوش مستم می کنه…لابد واسه همینم دیر کرده. رفته گل فروشی و اونجا معطل شده…قلبم داشت میومد تو دهنم. فاصله من با در آغوش گرفتنش و غرق بوسه کردنش فقط فشار دادن یه دکمه بود. دکمه ی آیفون…همه ی تردیدام تو یه لحظه به قلبم هجوم اوردن…بغض شدن و از قلبم به سمت گلوم راه افتادن…از گلوم راهشونو به طرف چشمم باز کردن و اشک شدن و چکیدن…
اون دکمه ی لعنتی رو نزدم…درو باز نکردم…

ساعت هجده روز چهارشنبه

بالاخره خسته شد و رفت! بعد از پنجاه دقیقه این پا و اون پا کردن جلوی در و نگاه کردن به پنجره. بعد از بیست و پنج تا تماس پاسخ داده نشده…فهمیدم که فهمیده توی خونه ام و درو باز نمی کنم. چون گل رو گذاشت جلوی درمون و رفت!
روی زمین ولو شدم. سیگاری گیروندم. زار می زدم…

نوشته: علی


👍 30
👎 0
8771 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

706816
2018-07-31 20:35:21 +0430 +0430

داستانت ریتم خوبی داشت باعث شد
تا آخرشو بخونم
به امید نوشته های بهترت
لایک

1 ❤️

706817
2018-07-31 20:36:19 +0430 +0430

حستو انتقال دادی به قلمت موفق باشی

1 ❤️

706838
2018-07-31 21:04:47 +0430 +0430

قشنگ بود. نه قشنگ کمه زیبا بود. لذت بردم از خوندنش.

1 ❤️

706883
2018-07-31 22:07:52 +0430 +0430

داستان قشنگی بود. ولی از نیش و کنایه ای که اول کار به دگر جنسگراهایی مث من زدی ناراحت شدم.

1 ❤️

706917
2018-08-01 00:22:48 +0430 +0430

بیشتر از این که کوتاه باشه برق آسا بود!
هم اینکه باسرعت خوندمش هم اینکه با سرعت سیر داستان سپری شد گذر اون همه تصویر سازی از ذهنم باعث شد تهش کمی شکه بشم ، دوست داشتنی
دوست داشتم بیشتر پرداخته میشد
لایک

1 ❤️

706926
2018-08-01 02:38:54 +0430 +0430

شکل نوشته رو دوست داشتم با اینکه کوتاه بود ولی کافی بود و حس رو انتقال میداد.
امیدوارم موفق باشی در ادامه

1 ❤️

706935
2018-08-01 03:49:38 +0430 +0430

داستان قشنگی بود ولی خیلی کوتاه بود انتضار داشتم بیشتر باشه یعنی تا گرم خوندن شدم تموم شد

1 ❤️

706967
2018-08-01 06:45:03 +0430 +0430

زیبا بود. نیازی نبود به آدمای معمولی کنایه بزنی! همه پسند بور به نظرم.

1 ❤️

707057
2018-08-01 13:14:17 +0430 +0430

عالی بود ولی هنوز دارم به این فکر میکنم که ادامه ماجرا چطور میشه

1 ❤️

707114
2018-08-01 20:36:21 +0430 +0430

قشنگ بود اما خیلی کوتاه بود عاقا! ما اعتراض داریم دراز نیاز داریم خخخ.
بیشتر بنویس.

1 ❤️

707952
2018-08-05 07:58:27 +0430 +0430

لایک نوزدهم تقدیم با عشق

1 ❤️

709130
2018-08-09 18:19:52 +0430 +0430

این چقدر خوب بود …چرا ندیدمش لایک 20

1 ❤️

709649
2018-08-11 19:23:22 +0430 +0430

قشنگ بود و قابل حس …

1 ❤️

710703
2018-08-15 08:19:57 +0430 +0430

واقعا زیبا بود ?

1 ❤️

773597
2019-06-14 13:25:20 +0430 +0430

عالی بود…مثل نوباکوف تراژدی رو بی پاسخ گذاشتی…اوج داستان سقوط حقیقی بود…آفرین…به نظرم ادامش رو ننویس چون تراژدی اگه به سکون مبدل بشه دیگه تراژدی نیست یا اگر هم نوشتی در اوج همین سقوط ادامه بده…

0 ❤️




آخرین بازدیدها