دیوار فاصله‌ها

1401/11/24

ماتم برد ؛ تحت تعقیب ؟ به وضوح لرزش رو توی بدنم احساس کردم .
بریده بریده پرسیدم : ت…ت…تحت…تحت تعقیب ؟ آخه چرا ؟
اخم کرد و گفت : با یکی از هم‌صنفی هاش توی جاده یکی از سربازای روس رو کشته و متواری شده .
پرسیدم : شما از کجا میدونین کار اون بوده ؟
گفت : کسی که همراهش بوده دستگیر شده و تحویل ارتش شوروی داده شده .
با درد پرسیدم : آخه برای چی همچین کاری کرده ؟
سرش رو انداخت پایین و گفت : همراهش اعتراف کرده که یارو سربازه اون روز قصد تعرض به یه بچه مکتبی رو داشته ، اینا رفتن جلو و درگیر شدن و تو درگیری اون سرباز شوروی کشته شده .
با ترس پرسیدم : حالا باید چیکار کنیم ؟ چجوری پیداش کنیم ؟
شونه‌هاشو انداخت بالا و گفت : یا باید صبر کنیم خودشو تسلیم کنه ، یا باید انقدر بگردیم که پیداش بشه ؛ شما آدرس دیگه‌ای جز سعدآباد ازش ندارین ؟
ترسیدم ؛ آب دهنم رو قورت دادم و سرم رو به نشونه منفی تکون دادم .
بعد پرسید : نسبتش با شما چی بوده ؟
سعی کردم خودمو کنترل کنم ، گفتم : راننده‌مون بوده .
اخماش باز شد ، یه لبخند کمرنگ زد و گفت : پس خیالتون راحت باشه ، مشکلی برای شما ایجاد نمیشه .
نمیدونستم چی باید بگم ، نمیدونستم چیکار باید بکنم . از جام بلند شدم که برم .
پاشد و گفت : نمره تلفن منزل رو بهم بدین که اگه خبری شد بهتون اطلاع بدم .
یه کاغذ ازش گرفتم و براش نوشتم . حواسم نبود کجا دارم میرم ، پاهام راه خودشونو میرفتن .
نمیدونم چقدر طول کشید تا برسم به بیرون از ساختمون شهربانی ، افکارم بهم ریخته و مشوش بود . چجوری نوید رو پیدا کنم ؟ چجوری بهش کمک کنم ؟ چجوری ازش محافظت کنم ؟ یعنی باید فرار کنه ؟
وقتی رسیدم جلوی ماشین ، یدالله در رو برام باز کرد و منم سوار شدم . وقتی برگشتم عمارت طاها و الیاس منتظرم بودن .
الیاس اومد دم در سرسرا ، انگار از حالم فهمیده بود خبرای خوبی ندارم . دستم رو گرفت و منو برد توی اطاق پذیرایی . هر سه تا روی صندلی نشستیم .
طاها پرسید : خب ، چه خبری گیرت اومد ؟
با استیصال گفتم : خبر ؟ کاش بی‌خبر بودم طاها ، کاش بی‌خبر بودم . بی‌خبری به از بد خبری . اونموقع فقط بی‌خبر بودم ، حالا هم بی‌خبر و هم بد خبر .
الیاس گفت : خب حرف بزن شهاب . بگو چی شده .
گفتم : نوید تحت تعقیبه .
الیاس بلند گفت : چی ؟!؟! تحت تعقیب ؟! واسه چی آخه ؟
گفتم : مثل اینکه یه سرباز روس رو کشتن .
طاها گفت : کشتن ؟ چندنفر بودن مگه ؟
با بی‌حوصلگی گفتم : نمیدونم ، دونفر ، سه‌نفر ؛ نمیدونم .
بعد سرم رو گرفتم بین دوتا دستام و با استیصال گفتم : حالا باید چیکار کنیم ؟ چه خاکی باید تو سر خاک به سرمون بریزیم ؟
الیاس گفت : معلومه دیگه ، باید پیدا کنیم نوید رو . نمیشه همینطوری ولش کرد که .
طاها گفت : چشم بسته غیب میگی الیاس ؟ چجوری ؟ از کجا ؟ مگه یادت رفته بخاطر همینکه نمیدونیم کجاست دست به دامن این شهربانی کوفتی شدیم ؟
الیاس گفت : خب نمیشه که همینطوری دست روی دست گذاشت ، یه غلطی باید کرد تا بتونیم یه نخی ازش پیدا کنیم .
انگار یه فکری به ذهنم رسید ، گفتم : نوید اینجا نیومده چون میدونه این اطراف دنبالشن . ما که نمیدونیم کجاست ؛ ولی حداقل میتونیم بریم تو شهر برای خودمون بگردیم که اگه نوید مارو دید بتونه یه خبری از خودش به ما برسونه .
الیاس دستاش رو کوبید بهم و گفت : آره ! این بهترین راهه .
طاها گفت : خیلی خب ، راهش هم که پیدا شد . پاشین بریم یه فکری به حال شام بکنیم .
الیاس گفت : اووووو ، کو حالا تا شام .
طاها گفت : دوساعت دیگه هوا تاریک میشه ، والا بخدا من دیگه روم نمیشه برم بگم مش یدالله شام رو سر بزار . پیرمرد بینوا همین دو سه‌روز هم خیلی زحمت کشیده ؛ یه تن لاغر مردنیه و یه عمارت درندشت . خوبیت نداره ، پاشین ؛ دیگه این مدت خواهشا باید با زندگی شاهانه خداحافظی کنین ، الیاس خان دیگ ننه‌بزرگت نیست که بخوای واسش اُرد ناشتا بدی ، باید تن به کار بدی . شهاب جان شمام شاهزاده بودن رو بپیچ لا بقچه ، بزارش تو طاقچه . این چندوقتی دیگه از این خبرا نیست ، گلیممون رو خودمون باید از آب بکشیم بیرون و به این شرایط عادت کنیم ؛ وگرنه کلاهمون پس معرکه‌ست .
پاشدم و گفتم : طاها ! خیلی خب حالا ! سرمون رفت ، عین وروره جادو فک میزنه .
بلند شدیم و راه افتادیم سمت مطبخ گوشه حیاط تا شام امشب رو ما سه‌تا درست کنیم و به زندگی جدیدمون عادت کنیم . شب ، بعد از شام رفتم جواهرات و نقدینه هایی که داشتم رو جمع کردم و گذاشتم تو چمدون تا بفرستمشون بابل . یه چندتایی رو هم نگه داشتم که اگه اتفاقی افتاد ، کلید مشکل‌گشامون باشن .

□             □             □

در دفتر مدرسه رو کوبیدم و وارد دفتر شدم . روبروی میز ایستادم تا مدیر کارش تموم بشه ، داشت یه چیزایی توی یه دفتر بزرگ می‌نوشت . نوشتنش که تموم شد ، سرش رو آورد بالا ؛ بهم نگاه کرد و گفت : امری داشتین ؟
لبخند کوچیکی زدم و گفتم : میخواستم یکی از بستگانم رو ببرم ، امروز آخر هفته‌ست . میخوام بفرستم شهرستان پیش مادرش .
پرسید : نسبت‌تون با دانش‌آموز چیه ؟
گفتم : آشنای مادربزرگم هستن .
خندید و گفت : امکان نداره دانش‌آموز رو بهتون تحویل بدم ؛ برای ما مسئولیت داره آقا .
چشمم رو ریز کردم و گفتم : چه مسئولیتی ؟
گفت : اینجا که خونه ننه نیست هرکی از راه رسید و گفت بگو فلانی بیاد میخوام ببرمش ماهم بهش تحویل بدیم و دِ برو که رفتی . از کجا معلوم آدم‌ربا نباشه ؟ از کجا معلوم دغل نباشه ؟
اخم کردم و گفتم : درست صحبت کنین خانوم محترم ، نمیدونم کدوم آدم لاابالی مسئولیت یه مکان فرهنگی رو داده به آدم بی‌فرهنگی مثل شما .
بعد با صدای آرومتری گفتم : من انقدر نفوذ دارم که بدم با یه تلفن مدرسه شما رو پلمپ کنن ، دیگه بردن یه دانش‌آموز که کاری نداره ؛ اگرم اومدم و با شخصی مثل شما همکلام شدم دلیلش فقط قانون و مقررات بوده .
سرش رو برد توی برگه ها و گفت : در هر صورت ، من مسئولیت این کار رو نمی‌پذیرم و نمیتونم دانش‌آموز رو بهتون تحویل بدم .
از حرص نفسم رو با فوت بیرون دادم و گفتم : پس با سرپرستش تماس بگیرین ببینید ایشون چی میگن ، اگه راضی بودن که حرف من ، اگر ناراضی بودن حرف شما ‌.
گفت : ولی …
پریدم وسط حرفش ، زدم رو میز و با صدای تقریبا بلندی گفتم : تماس میگیرین یا چی ؟
اخم کرد ، خودکار رو گذاشت رو میز و گفت : اسم دانش‌‌آموز ؟
گفتم : عصمت باقرپور بابلی¹ .
چندتا پرونده رو زیر و رو کرد و بالاخره یکی رو باز کرد . بعدش تلفن رو برداشت و به خواهر عصمت تلفن زد و ازش درباره اینکه عصمت رو تحویل بدن به من سوال کرد .
وسط حرفش پرسید : اسمتون ؟
با بی‌حوصلگی گفتم : شهاب دولت‌شاه ‌.
دوباره به صحبتش با تلفن ادامه داد و بعد از تموم شدن صحبتش ، گوشی رو گذاشت رو تلفن .
گفتم : خب ؟
گفت : خواهرشون گفتن میتونیم دانش‌آموز رو به شما تحویل بدیم ، اما این فقط رضایت خواهرش بود . ما میتونیم تا زمان تموم شدن مدرسه عصمت رو به شما تحویل ندیم ، شما هم که قیم دانش‌آموز نیستید و قانونی درباره آشنای مادربزرگ دانش‌آموز وضع نشده .
دیگه داشت کفرم در می‌اومد . معلوم بود داره لج میکنه ، دیگه حوصله بحث کردن باهاش رو نداشتم . دستبندم رو باز کردم ، گرفتم جلوش ‌.
چشمش برق زد و گفت : بدله ؟
گفتم : اصله ، نقره‌ست .
گفت : این سنگای روش چی‌ هستن ؟
گفتم : یاقوتن . برین دانش‌آموز رو بیارین .
گفت : چشم ‌.
بعدش راه افتاد و از دفتر رفت بیرون . اعصابم خورد شده بود از دستش . نشستم روی صندلی تا برگردن ، یه دو سه دقیقه‌ای گذشت که دیدم عصمت و مدیر اومدن ‌، بهم دست دادیم و بهش گفتم بریم ‌. وقتی داشتیم از در دفتر میرفتیم بیرون مدیر خداحافظی کرد . اول یه نگاه بهش کردم ، بعد به دستبندم که دور مچش بسته بود ؛ بعد یه پوزخند زدم و از دفتر اومدیم بیرون .
عصمت با همون لهجه مخلوط مازندرانی و فارسی گفت : چطور شد وسط مدرسه اومدی دنبالم ؟
گفتم : میخواستی عین سری قبل بشه ؟ مدرسه‌تون تا غروب طول بکشه بعد ماشین‌های گاراژ همه برن و تو نتونی بری بابل ؟
عصمت با یه لحن ذوق زده گفت : شهاب ! خبرای خوب خوب دارم !
گفتم : خبرای خوب خوب ؟ چی مثلا ؟
گفت : چندوقت پیش یه سرودی خوندیم تو مدرسه ، بعد معلم موسیقی مدرسه آقای ظهیرالدینی خیلی ازم تعریف کرد و گفت دوست دارم تو رادیو آواز بخونم ؛ منم که نمیدونستم رادیو چیه ، ولی گفتم هرچی که هست لابد خوبه که معلم میگه توش بخونم دیگه . بعدش باهم رفتیم یه اداره آواز خونی ، اونجام پیش یه آقایی به اسم روح‌الله خالقی² آواز خوندم ، اونم از صدام خوشش اومد و منو ثبت نام کرد و فرستاد پیش یه معلم که آواز خوندن رو خوب یاد بگیرم !
چشمام از تعجب باز شده بود ، گفتم : رفتی پیش روح‌الله خالقی و اونم از صدات خوشش اومد و قراره توی رادیو آواز بخونی ؟
سرش رو به معنای تایید تکون داد .
با خوشحالی گفتم : عصمت این که خیلی خوبه ! میدونی اگه واقعا تلاش کنی مسیر زندگیت عوض میشه ؟ میدونی اگه موفق بشی به هرچی که بخوای میتونی برسی ؟
با خوشحالی گفت : تازه اسمم رو هم میخوام عوض کنم ؛ عصمت خوبه ها ، ولی خیلی هنری نیست . میخوام اسمم رو بزارم دلکش !
همینجوری که صحبت میکردیم نزدیک گاراژ شدیم . روی یه نیمکت نشستیم تا کاری که بخاطرش اومده بودم پیش عصمت رو بهش بگم .
بهش نگاه کردم و گفتم : عصمت ، ازت میخوام یه کاری انجام بدی که برای من خیلی مهمه .
ابروهاشو برد بالا و گفت : عصمت نه ، دلکش .
خندیدم و گفتم : خیلی خب ، دلکش .
انگشت اشاره‌ش رو آورد بالا و گفت : حالا جون بخواه ‌.
گفتم : ازت میخوام این چمدون رو با خودت ببری بابل و برسونی به دست مادربزرگم . اینکه سالم برسه به دستش خیلی برام مهمه ، خیلی . هرچی که دارم و ندارم تو این چمدونه .
شب قبل بیشتر جواهرات و نقدینه هایی که داشتم رو جمع کرده بودم تو این چمدون تا به دست دلکش برسونمش به مادربزرگم .
برای اینکه خوب مواظبش باشه و سهل نگیره چمدون رو باز کردم تا توش رو ببینه .
نگاه کرد و گفت : اینهمه طلا و جواهر ! چرا پیش خودت نگه‌شون نمیداری ؟
گفتم : الان شرایطم جوریه که نمیتونم ازشون نگهداری کنم ؛ اگه یه موقع دست یه نفر بهشون برسه همه‌چیزم رو از دست میدم . اینا تنها چیزاییه که من دارم ؛ تنها اموال و سرمایه هایی که از اجدادم بهم رسیده . اگه از دستشون بدم ، تمام ثروتم میسوزه و دود هوا میشه .
سرش رو تکون داد و گفت : نگران نباش ؛ راس کار خودمه .
دستم رو گذاشتم رو دستش و گفتم : دلکش ؛ خیالم راحت ؟
لبخند زد و گفت : خیالت راحت .

*                 *                *

با صدای بلند گفتم : من دارم میرما ، مطمئنید که نمیاین ؟
الیاس که سرش رو با یه دستمال بسته بود گفت : من که نمیتونم بیام ، مغزم انگار داره زُق زُق میکنه .
طاها هم گفت : منم که دارم کتاب میخونم ؛ خیلی حوصله شلوغی رو ندارم . میخوام اگه شد تا امشب تمومش کنم .
گفتم : خیلی خب ؛ صلاح مملکت خویش ، خسروان دانند . من رفتم ، خداحافظ .
بعد کفشم رو پوشیدم و راه افتادم . از سرسرای عمارت رفتم بیرون و به سمت دروازه حرکت کردم . دروازه باز بود ، رفتم تو کوچه و سوار ماشین شدم . یدالله هم دروازه رو بست و پشت فرمون نشست ‌‌.
پرسید : کجا برم آقا ؟
حواسم به بیرون از پنجره بود که گفتم : برو لاله‌زار ؛ تئاتر دهقان .
ماشین راه افتاد و بعد از گذشتن از چندتا خیابون و یکی دوتا میدون رسیدیم به لاله‌زار . از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت سالن تئاتر . بعد از خریدن بلیط وارد شدم و روی صندلی ردیف جلو نشستم .
نمایش محاکمه ماری دوگان بود . بعد از یکم انتظار ، آرتیست ها اومدن و نقش هاشون رو اجرا کردن ؛ نمایش قشنگی بود . بعد از تموم شدن نمایش پاشدم برم که یکی اومد صدام کرد و گفت پشت صحنه یه نفر کارم داره . برگشتم و رفتم سمت پشت صحنه .
تو سالن بودم که پرخیده³ صدام کرد و گفت : به‌به ببین کی اینجاست ! چه عجب ، چشممون روشن شد به جمالتون . نبودی چندوقت .
دست دادیم و گفتم : نبودم چون کلا نبودم ، اول مشهد و بعد مازندران . قصه ها داشت ماجرای رفتن ما از طهران .
پرخیده گفت : مادرت ، فرشته چطوره ؟
گفتم : مشهد موندن . بعید میدونم تا اوضاع پایتخت آروم بشه برگردن .
پرخیده گفت : هنوز سر ماجرای حجاب و روبنده دلگیره از پرخیده ؟
گفتم : ناراحتی‌ای هم اگر هست ، شما به دل نگیر .  زمان که بگذره عادت میکنه به وضع جدید شهر . خاصیت مذهبی‌ها همینه دیگه . جوال دوز زدن خودشون به دیگران عیبی نداره ، اما تا خودشون یه سوزن بخورن دردشون میگیره .
شونه‌هاشو انداخت بالا و گفت : نمیدونم ؛ شاید . راستی ، واسه این صدات کردم که مهمون داری .
تعجب کردم . گفتم : مهمون دارم ؟ اینجا ؟
گفت : آره ، هرچند وقت یکبار میومد اینجا سراغت رو میگرفت . امروزم زودتر از ما اومده بود . داشت میرفت که بهش گفتم اومدی و منتظرت موند .
تپش قلبم هزار برابر شد ، پرخیده هنوز نگفته اما من میدونم کیه .
پرسیدم : کیه ؟ کجاست الان ؟
به در انتهای سالن اشاره کرد و گفت : اونجا ، تو اتاق گریم . یه پسر جوون .
راه افتادم سمت در ، پاهام میلرزید . انقدر هیجان داشتم که میترسیدم سکته کنم و نتونم ببینمش . جلوی در ایستادم ، دستم رو گذاشتم رو دستگیره در ، آب دهنم رو قورت دادم و یه نفس عمیق کشیدم بعد در رو باز کردم و وارد اتاق شدم . اتاق تاریک بود ، کسی توی اتاق نبود . تا خواستم برگردم و پشت سرم رو نگاه کنم در بسته شد و یکی از پشت بغلم کرد .
صدای همراه با خنده نوید رو شنیدم که زیر گوشم گفت : گرفتمت !
بغض چنگ زد به گلوم ، دلم چقدر براش تنگ شده بود ! گوشم چقدر منتظر صداش بود !
گرمای لبش رو روی گردنم احساس کردم ، از سر تا پام سوخت . خواستمش ، بیشتر از همیشه .
با لحنی که بغضم توش مشخص بود گفتم : خیلی بی‌انصافی ؛ هنوزم نمیخوای بزاری ببینمت ؟ بازم میخوای اذیت کنی ؟
بازم خندید و گفت : بشکنه پای کسی که بخواد تورو اذیت کنه .
دستاش شل شد ، تو بغلش برگشتم و به چشماش نگاه کردم .
تا خواست حرف بزنه انگشت اشاره‌م رو گذاشتم رو لبش ، انگشتم رو بوسید و چیزی نگفت . دستم رو دور کمرش پیچیدم و خودمو تو بغلش گم کردم . این بو ، بویی بود که یک لحظه از مشامم بیرون نرفت ؛ دلم برات تنگ شده بود نوید !
از تو بغلش اومدم بیرون و رفتم روی صندلی جلوی آینه نشستم . اونم روی یه صندلی روبروی من نشست .
یکی از ابروهاشو داد بالا و گفت : دلت برام تنگ شده بود ، مگه نه ؟
به اطرافم نگاه کردم ، بعد با انگشت اشاره خودمو نشون دادم و گفتم : کی ؟ منو میگی ؟
با همون حالت گفت : مگه جز منوتو کی تو اتاق هست ؟
منم مثل خودش ابرومو دادم بالا و گفتم : اگه با من بودی که اصلا ، ککم هم نگزید .
پاشو گذاشت روی اون پاش و گفت : اع ؟ اینطوریاس ؟ باشه ، یادت باشه آقا شهاب . ولی من دلم واست تنگ شده بود .
شونه هامو انداختم بالا و گفتم : اینکه چیز عجیبی نیست ، میدونستم خودم . حالا از کجا به ذهنت رسید اینجا دنبالم بگردی ؟
گفت : اونروز که رفتیم شاه‌عبدالعظیم یادته ؟ اونجا گفتی خیلی میای تئاتر دهقان و نمایش زیاد میبینی . از وقتی رفتی هر چندوقت یکبار میومدم اینجا تا ببینم اومدی یا نه ‌؛ این اواخر هم که خیلی بیشتر .
لبخند زدم و گفتم : مرحبا به این حافظه ، حبذا به این قریحه .
خندید و تا اومد حرف بزنه در اتاق باز شد . پرخیده تو چارچوب در ایستاد و گفت : میگم شهاب ، تو با کسی اومدی ؟
تعجب کردم ، گفتم : نه ، با کسی نیومدم که ؛ تنها اومدم من .
پرخیده گفت : دونفر هنوز ته سالن نشستن . از ساتنیک⁴ پرسیدم اینا کین ، ساتنیک گفت با شهاب اومدن ‌.
با تعجب گفتم : قرار بود با دوستام بیام ، اما اونا نیومدن . تنها اومدم من .
نوید گفت : تعقیبت نکرده باشن ؟
گفتم : نمیدونم ، چه دلیلی برای تعقیب من وجود داره آخه ؟
نوید گفت : نمیدونم .
بعد از پرخیده پرسید : میشه ببینیم‌شون؟
پرخیده گفت : آره ، آره . پرده های صحنه رو کشیدیم . میشه از گوشه‌ش طوری که نفهمن ، ببینین‌شون .
پاشدیم و رفتیم روی صحنه . آروم کنار دیوار ایستادیم و از فاصله کمی که بین پرده بود دیدیم‌شون .
پرخیده گفت : اوناهاشن ، ته سالن ‌. سیگار هم دارن میکشن . ساتنیک میگفت بهشون گفتیم نمایش تموم شده ، اونام گفتن منتظر کسی هستن .
با اضطراب گفتم : اینا همونایی هستن که دور و بر عمارت کشیک میشکن . مطمئنم خودشونن .
برگشتیم و راه افتادیم سمت اتاق گریم . پرخیده گفت : کشیک میکشن ؟ واسه چی ؟
گفتم : میخوان نوید رو دستگیر کنن ؛ اطراف عمارت شده پاتوق اراذل نظمیه و شهربانی . چهار پنج نفرن ؛ میدونستم دور و بر عمارت کشیک میکشن اما فکر نمیکردم تعقیبم هم بکنن .
پرخیده به نوید نگاه کرد و گفت : میخوان دستگیرت کنن ؟ چرا ؟ واسه چی ؟
گفتم : دستم به دامنت پرخیده ، حالا بعدا میگم بهت . الان کمکمون میکنی ؟
پرخیده گفت : آره ، آره . چیکار باید بکنم ؟
نوید گفت : اینجا راهی داره برای خروج ، جز در اصلی ؟
پرخیده گفت : آره ؛ از پشت بوم یه راه داره به ساختمون انبار لباس تو کوچه پشتی .
نوید پرسید : راهش از کدوم سمته ؟
پرخیده گفت : ته همین راهرو ، یه در فلزی داره . بعدش راه پله داره که میخوره به پشت بوم و بعدش هم یه راه پله باریک داره که میره به انباری و از اونجا میشه از کوچه خلوت پشتی رفت به خیابون اصلی .
سرمونو تکون دادیم و من به پرخیده گفتم : فقط میتونی جوری تظاهر کنی که انگار من هنوز اینجا هستم ؟ بهتره اینجوری .
پرخیده گفت : باشه .
بعد رفت کنار راه پله بین صحنه و سالن تماشاچی ها و با صدایی که اون دونفر بشنون گفت : سعید ! سعید پسر بدو برای مهمونمون شهاب یه استکان چای بیار . قند هم یادت نره .
بعد به ما اشاره کرد که بریم . براش دست تکون دادیم و راه افتادیم سمت راه پله ‌؛ قلبم از استرس تند تند میزد ، نوید دستم رو گرفت و گفت : خیالت راحت . بریم .
دست تو دست هم رفتیم سمت در فلزی . در کوچیکی بود که به سختی باز می‌شد . نوید بازش کرد و ازش رد شدیم . رفتیم بالای پشت بوم و بعد از راه پله باریک فلزی رفتیم به انباری . تو انباری چندنفر بودن که با تعجب نگاهمون کردن .
یکی پرسید : شما اینجا چیکار میکنین ؟
گفتم : ماشینمون تو کوچه پشتی پارک شده ، خانوم پرخیده گفتن میتونیم از این راه بریم به کوچه پشتی .
طرف که معلوم بود قانع شده گفت : خیلی خب ، بفرمایید . در از این سمته .
از انباری خارج شدیم و به دو رفتیم تو خیابون اصلی و از تئاتر دور شدیم .
رفتیم و توی یه کافه خلوت و نسبتا قدیمی و کهنه نشستیم .
نگاهی به اطراف کردم و گفتم : به نظر میاد جزو اولین کافه های طهرون باشه .
نوید ابروهاشو داد بالا و گفت : نچ .
با تعجب گفتم : آخه خیلی قدیمیه .
نوید گفت : ربطی به قدیمی و جدید بودنش نداره . شاید بخاطر ساختمونش اینطور به نظر میاد . این کافه اگه جزو اولین ها بود ، اینطور سوت و کور نبود .
گفتم : چه ربطی داره ؟
تو چشمام نگاه کرد و گفت : آخه اولین ها هیچوقت فراموش نمیشن .
گفتم : اولین ها و آخرین ها و بدترین ها و بهترین ها همه حرف پیشه ؛ اونی که میخوای بگی رو بگو .
لبخند زد و گفت :
ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا
به وصل خود دوایی کن دل دیوانه ما را
حرفی نیست ؛ اون چندکلمه رو هم گفتم محض خالی نبودن عریضه .
انگشتام رو توی هم گره کردم و گفتم : خب ، پس از دوران غیبت من بگو ؛ چی‌شد و چی نشد و بگو از اونچه که نباید میشد .
سرشو انداخت پایین و گفت : چی بگم از اینکه هرکاری کردم بشه ، نشد ؛ آخرش هم سیخ سوخت و هم کباب .
لبخند زدم و گفتم : لی انفیلد انگلیسی شدی و خرس روسی شکار کردی . بدبخت اون سرباز روس که به بوی کباب ایرانی مست شد اما وقتی رسید سر ماجرا دید که براش خر داغ کردن .
نوید گفت : نمیخواستم بکشمش ‌. وقتی هلش دادم افتاد و سرش از پشت خورد به زمین و جا به جا مرد .
زیر لب گفتم : کاش اینطوری نمیشد .
بعد از صحبت کردن ، آدرس مکان فعلی‌ش رو ازش گرفتم و برگشتم عمارت . وقتی رسیدم هوا داشت تاریک میشد .
الیاس از در اتاق اومد بیرون و گفت : کجا بودی تاحالا ؟ یه تی‌آرت مگه انقدر وقت میگیره ؟
کیفم رو گذاشتم رو میز ، شستم رو صندلی و گفتم : امروز فقط آرتیست و تی‌آرت و مزقون‌چی ندیدم . یه اتفاق خیلی مهم افتاد .
الیاس گفت : خیر باشه ؟
گفتم : پیدام کرد الیاس ، نوید پیدام کرد !

♧                ♧                ♧

به الیاس گفتم : تو همین‌جا صبر کن ، من میرم و زود برمیگردم ؛ ببینم کارش چیه مرتیکه پاگون‌چی .
گفت : باشه ، زود بیایا .
سرمو تکون دادم و از راه پله های شهربانی رفتم بالا . مسیر اتاق رو بلد بودم ؛ رفتم و تا خواستم وارد اتاق بشم یه سرباز گفت : یه نفری داخل هستن . صبر کنین بیان بیرون بعد شما برین تو اتاق .
چیزی نگفتم ؛ کنار در روی یکی از صندلی ها نشستم و منتظر موندم تا اینکه چنددقیقه بعددر باز شد و یه پیرمرد اومد بیرون و در رو بست ‌.
سرباز بهم گفت : حالا بفرمایید ‌.
پاشدم و رفتم توی اتاق .
سرگرد پشت میزش نشسته بود و توی کاغذ چیزایی می‌نوشت ‌. چند رشته از موهای جو گندمی‌ش که بالا داده بودشون اومده بود پایین و جلوی پیشونی‌ش قرار گرفته بود ؛ ریش و سبیل جو گندمی نه چندان بلندش چهره‌ش رو جذاب‌تر میکرد .
رفتم جلو و گفتم : سلام .
سرشو آورد بالا و گفت : به به ، بالاخره تشریف آوردین ؟ بفرمایید ؛ بفرمایید لطفا .
روی صندلی نشستم و سرم رو انداختم پایین .
همونطور که داشت بهم نگاه میکرد گفت : حالتون چطوره ؟
سرمو آوردم بالا ؛ بهش نگاه کردم و با لحن طلبکارانه گفتم : منو احضار کردین شهربانی که حالم رو بپرسین ؟ خوب بودم قبل از این !
خودکارش رو گذاشت روی میز و از جاش بلند شد . از پشت میز اومد بیرون و کنار من روی صندلی نشست ‌، منم خودمو یکم کنار کشیدم .
به صورتم زل زد و گفت : پیش از این شنیده بودم درباره‌ی چشم و ابرو و بر و روی زیبای شاهزاده‌های فتحعلیشاهی ‌. اما از وقتی شمارو دیدم باورم شد .
موهام که افتاده بودن جلوی صورتم و چشمم رو میپوشوندن با دستم کنار زدم ، آب دهنمو قورت دادم و گفتم : بهتره بگین چه کاری داشتین که گفتین بیام اینجا ‌.
دستشو آورد جلو تا دستم رو توی دستش بگیره که سریع از جام بلند شدم و رفتم پشت صندلیم ایستادم .
ترسیده بودم ، نمیدونستم دقیقا چه قصدی داره . گفتم : معلومه داری چیکار میکنی ؟ مواظب باش از حدت رد نشی سرگرد .
اونم از جاش بلند شد و اومد سمت من ، رفتم و به دیوار تکیه دادم . اومد روبروی من و دستاش رو دوطرف من به دیوار تکیه داد . بوی پرفیوم و سیگارش که باهم قاطی شده بودن مست کننده بود اما منو عذاب میداد‌ .
تو چشمام زل زد و گفت : از اون روزی که از شهربانی رفتی ، هر روز منتظر بودم برگردی ؛ هر روز منتظر بودم دوباره ببینمت .
چی میگه ؟ یعنی چی ؟
سرشو آورد جلوتر ، چشمام رو بستم تا استرسم بیشتر از اون نشه که کاملا خودمو ببازم …

  • قسمت بعدی داستان با عنوان “سرهنگ شهربانی” منتشر میشود …

۱ . عصمت باقرپور بابلی = دلکش 👈 خواننده پیش از انقلاب اسلامی
۲ . روح‌الله خالقی 👈 موسیقی دان و آموزگار موسیقی ، آهنگساز
۳ . پرخیده = نورالهدی مظفری 👈 بازیگر تئاتر و سینما
۴ . ساتنیک آقابابیان 👈 خواننده اپرا ، بازیگر تئاتر ، نمایش نامه نویس

نوشته: Night witch


👍 14
👎 1
12101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

914969
2023-02-13 01:10:13 +0330 +0330

لایک اول تقدیمت تا بعدش برم بخونمش 👍🏻

1 ❤️

914997
2023-02-13 02:09:06 +0330 +0330

دمتگرم عالی
منتظریم🔥

1 ❤️

914998
2023-02-13 02:12:57 +0330 +0330

عالی بود 👌🏻👏🏻
خیلی زیبا و لذت بخش بود و چقدر هم که داره خوب پیش میره، واقعا لذت بردم 🤩
این غیر قابل پیش‌بینی بودنه خیلی خوبه، هر سری یه سورپرایز خوب و در انتظارمون هست.

روح استاد بزرگ و وطن‌پرست روح الله خالقی هم شاد، شاهکار جاودانه‌ی “ای ایران” رو توی همین روزهای تلخ اشغال ایران هنگامی که دلش خون بود از اون همه تیره‌بختی، خلق کرد. 🖤🌹

قلمت مانا نایت ویچ عزیز 👌🏻🌹❤️

1 ❤️

915070
2023-02-13 14:09:44 +0330 +0330

مثل همیشه عالی

1 ❤️

915184
2023-02-14 07:52:28 +0330 +0330

عالی منتظر بقیشم

1 ❤️

915346
2023-02-15 05:42:10 +0330 +0330

دمت گرم داستان واقعیه؟

1 ❤️