رقص گرگ‌ها (۵ و پایانی)

1403/03/08

...قسمت قبل

فصل پنجم: تجارت شیطانی!


نیم ساعت بعد هیوا و پریسا رسیدن. هیوا کنار من و پریسا رو به روم نشست. با آرنج زدم تو پهلوی هیوا و آروم کنار گوشش گفتم: «بویِ سکس می‌دی گرگه!»
با تعجب پرسید: «مگه سکس بو داره؟»
گفتم: «آره. مخلوطی از تُف و منی و عرق ملیحِ زنونه!»
یهو کمی من رو بو کشید و گفت: «پس تو هم بوی سکس می‌دی!»
جفتمون ریز خندیدیم و تو همین حین، پریسا گفت: «اگه پچ‌پچ‌هاتون تموم شده و حرف مگوی دیگه‌ای با هم ندارید شروع کنیم؟»
خنده‌ام رو خوردم، جدی شدم و گفتم: «نه اوکیه دکتر. می‌شنویم.»
پریسا به درسا اشاره کرد و گفت: «اینم عضو اکیپ‌تون شده؟»
درسا با حالت شوخی گفت: «اولاً که این رو به دَر می‌گن، دوماً دوباره سرت رو کردی اونجایی که نبایدااا…»
پریسا خندید و گفت: «اگه زری بپوشی، اگه اطلس بپوشی، تهش همون کنگر فروشی! آدم بشو نیستی که نیستی…»
بعد یه نگاهی به آتیش و اطراف انداخت و گفت: «حالا چرا اینجا؟»
امیر گفت: «چون ما چهار نفر تموم تصمیمات مهم زندگی‌مون رو اینجا گرفتیم و اینجا برای ما خاص‌ترین و پر خاطره‌ترین نقطه‌ی کره‌ی خاکیه.»
رامیار گفت: «بچه‌ها نزنید تو شونه خاکی، بریم سر اصل مطلب.» بعد به پریسا نگاه کرد و گفت: «دُکی حاشیه رو ول کن، اصل رو بچسب. می‌شنویم.»
پریسا یکم مکث کرد و گفت: «این کاری که می‌خوام بهتون پیشنهاد بدم کار خطری و پر ریسکیه. امّا پول توشه. اونقدری که تو کمتر از دو ماه، میلیارد براتون شوخی باشه و عین آب خوردن بزنید و برید اونور آب. گفتم کار خطریه درست، ولی نه برای شما ها. شما ها ژِن‌تون پرروئه و جنگ رو بلدید. از جیگر و جوهر هم چیزی کم ندارید. از طرفی هم انگیزه‌تون برای رسیدن به پول زیاده. راه و رسمش هم با من. به قول گفتنی، از شما رقاصی و از من عباسی! از شما جنم و جربزه و از من تجربه. تهش هم هرچی به جیب زدیم، مساوی بین همه تقسیم می‌کنیم.»
گفتم: «دکتر زیادی برامون پپسی زمین زدی، دمت گرم. ولی ما اینقدرا هم که شما فکر می‌کنی حرفه‌ای و کاربلد نیستیم. پس سعی نکن با این حرف‌ها هندونه زیر بغل‌مون بذاری و سعی کنی پیشنهاد رو نگفته، جواب مثبت بگیری. برو سر اصل خلاف و بگو ما چیکاره‌ایم. ما هم خلاف رو بسنجیم و ببینیم مالش هستیم یا نه. اگه همه‌چی روال بود، شما لب تر کن، ما برات بندری می‌رقصیم.»
پریسا گفت: «یادتونه اولین بار کجا همدیگه رو دیدیم؟»
امیر گفت: «تو سالنی که مبارزات زیر زمینی توش برگزار می‌شد.»
پریسا گفت: «اون مبارزات یه…»
حرفش رو قطع کردم و گفتم: «یه پوشش برای خلاف اصلی بود و زیر پوستی یه اتفافات دیگه اونجا میفتاد. الان هم می‌خوای ما رو بیاری زیر پوست و بزنیم تو دل خلاف اصلیه! این خلاف چیه که کلی پول توشه و زیر پوستی انجام می‌شه؟»
پریسا گفت: «آدم‌های باهوش کار رو شروع نکرده سه هیچ جلو ان. برای همینه ازت خوشم میاد. خلاصه و ساده بگم که بفهمید. چیزی در مورد “باند سایه‌ها” شنیدید؟!»
درسا که تا اون موقع چیزی نگفته بود، گفت: «یه باند مخوف قاچاق انسان و اعضای بدن که بیشتر از ۱۵ ساله دستش تو کاره و روز به روز هم گسترده‌تر و پیشرفته‌تر می‌شه. سر گنده‌های اصلی‌اش خارج از ایران هستن و تو آسیا کلی زیر شاخه داره!»
همه‌ی نگاه‌ها با کلی علامت سوال به درسا خیره شد. درسا ادامه داد: «وقتی پیش خاله مستوره بودم، خاله همیشه به دخترا هشدار می‌داد که مراقب این باند باشن و حواس‌شون جمع باشه که تو دام‌شون نیفتن. خاله می‌گفت دخترای خیابونی از طعمه‌های اصلی و مورد علاقه‌ی این باند هستن و تو چند سال اخیر کلی دختر خیابونی بدون هیچ اثری ناپدید شدن. خاله اطلاعات زیادی ازشون داشت و همیشه نکاتی رو برای دخترا می‌گفت که تا حد امکان در امان باشن.»
همه‌ی نگاه‌ها از درسا گرفته شد و دوباره‌ رو پریسا قفل شد. پریسا ادامه داد: «این باند تو کار خرید و فروش انسان هستن. انسان‌ها رو از کشورهای فقیر و جهان سوم می‌خرن و به کشورهای ثروتمند و اروپایی می‌فروشن. اکثر زن‌ها و دختربچه‌ها، برای کار روسپی‌گری و ازدواج اجباری با عرب‌ها فروخته می‌شن؛ که بهش می‌گن “بردگی سفید”! مردها و پسر بچه‌ها رو هم مثله‌مثله می‌کنن و قرنیه، کلیه، کبد، ریه، لوزالمعده، پوست، مغز استخوان، قلب‌ و بیضه‌هاشون رو می‌فروشن و روی هر انسان میلیون‌ها دلار به جیب می‌زن، که بهش می‌گن “تجارت شیطانی”! این باندی که تو قالب مبارزه‌های خیابونی فعالیت می‌کنه، یه زیر شاخه از باند اصلیه و هر انسان رو به قیمت دیه‌ی کامل می‌خره! فرض کنید ده انسان رو بهشون…»
حرفش رو قطع کردم و با عصبانیت گفتم: «کافیه! نمی‌خواد ادامه بدی… با خودت چی فکر کردی؟ ده تا انسان؟ مگه مرغ و خروسن؟ ما اگه می‌خواستیم از گوشت آدمیزاد بخوریم که الان وضع‌مون این نبود. اصلاً در مورد ما چه فکری کردی؟ حتی گرگ‌ها هم که حیوونن هم‌نوع‌خواری نمی‌کنن، چه برسه به ما که آدمیزادیم، حالا نهایتاً یه نمه وحشی‌تر از آدمیزاد… نمی‌خواد دیگه ادامه بدی دُکی، اون چیزایی که لازم بود رو شنیدیم. حالا هم هِری…»
پریسا خیلی ریلکس، شونه‌هاش رو بالا انداخت و گفت: «خود دانید، این یه فرصت خوب برای رهایی از این یِلخی‌آبادیه که توشید. تا آخر عمرتون هم خرده‌فروشی کنید، جیب بزنید، دزدی کنید، دردی ازتون دوا نمی‌شه و همینی که هستید می‌مونید. چطور منتظر اتفاق‌های بزرگ هستید وقتی که از ریسک‌های بزرگ می‌ترسید؟! بعدشم، شما یه بار انجامش دادید! اونم خیلی حرفه‌ای و تر و تمیز. پس دستی که یه بار به خون آلوده شده، خونی شدن دوباره‌اش کار سختی نیست. در ضمن شما کسی رو نمی‌کشید، شما فقط آدم‌ها رو به اون باند تحویل می‌دید و تموم. اینم بگم تا یادم نرفته، گرگ‌ها تو زمون قحطی و کم‌غذایی یا لاش‌خور می‌شن یا هم‌نوع خوار! اونا تو زمستون‌های سخت اعضای زخمی و بیمار گروه رو می‌کشن و می‌خورن. انتخابش با خودتونه، یا تو این قحطی تلف می‌شید و به گا می‌رید، یا برای دو ماه وجدان‌ رو بیخیال می‌شید و با هم‌نوع‌خواری خودتون رو از این منجلاب بیرون می‌کشید!»
بلند شد، راهش رو کشید و خواست بره، که گفتم: «اولاً که اون آدما مرگ حقشون بود و اون ماجرا فقط یه تسویه حساب ساده بود، دوماً ما توبه کردیم و اون اتفاق اولین و آخرین بارمون بود…»
دکتر بدون اینکه برگرده و به پشت سرش نگاه کنه، گفت: «توبه‌ی گرگ مرگه…! در ضمن تو اینکار هم می‌تونید آدم‌هایی رو انتخاب کنید که مرگ حقشونه!!!» و رفت…

وقتی پریسا رفت، امیر شاکی شد و خطاب به هیوا گفت: «اینجا چه خبره؟ چرا باید این زن بدونه ما قبلاً چه گهی خوردیم؟ مگه قرار نبود هیچ احدی از لام تا کام اون ماجرا با خبر نشه؟ حالا این زن ازمون آتو داره! اونم چه آتویی… می‌دونید یعنی چی؟ یعنی دست‌مون تا بازو زیر ساطورشه و هر وقت بخواد می‌تونه به گامون بده!»
رامیار یه نگاه به درسا انداخت و گفت: «ظاهراً ایشون هم از همه‌چی خبر داره!»
بعد یه نگاه به من و هیوا انداخت و گفت: «کار از لام تا کام گذشته، رفقامون از الف تا ی ماجرا رو برای زیدهاشون رو دایره ریختن و تموم قانون‌های گروه رو به تخم‌شون گرفتن…»
گفتم: «الکی شلوغش نکنید. دکتر دنبال لو دادن و آتوگیری و اخاذی نیست. اون فقط دنبال یه پول هنگفت تو کمترین زمان ممکنه. اخاذی از چهارتا گدا گشنه دردی ازش دوا نمی‌کنه. درسا رو هم که تو همین مدت کم، کم و بیش شناختید و می‌دونید همچین آدمی نیست. پس این حاشیه‌ها رو‌ ول کنید، الان موضوع مهمتری روی میزه!»
امیر با تعجب گفت: «موضوع مهم؟ نکنه منظورت از موضوع مهم همین اراجیفیه که این زنه گفت؟»
گفتم: «حتی اگه اراجیف هم باشه، باید روش فکر کنیم و بهش بی‌تفاوت نباشیم. الان داغیم و احساسی. یه چند روز رو تو خلوت خودمون بهش فکر کنیم و سبک سنگینش کنیم. شاید نظرمون عوض شد…!»
هیوا گفت: «فکر کردن نمی‌خواد رضا. به ریسکش و عذاب‌وجدان بعدش نمی‌ارزه‌.»
درسا گفت: «حتی اگه بدون هیچ خطری انجام بشه و بعدش هم هیچ عذاب وجدانی نداشته باشید، تهش بار کج به منزل نمی‌رسه و یه روزی از کَفِ‌تون می‌ره!»
رامیار گفت: «شاعر می‌گه که؛ این پایین فرق داره با کل دنیا، اینجا به منزل می‌رسه بار کج…!»
بعد ادامه داد و گفت: «احساس رو بذارید کنار و منطقی به قضیه نگاه کنید. رضا درست می‌گه، حداقل یه فرصت کوتاهِ فکر کردن به این پیشنهاد بدیم. بیینید بچه‌ها، برای هیچکس هیچ اهمیتی نداره ما تو چه وضعیت داغون و بگایی قرار داریم، هیچ احدی به فکر ما نی، پس باید خودمون به فکر خودمون باشیم و خودمون رو از این لجن‌کده نجات بدیم. شاید فکر کنید این ذهنیت خودخواهانه‌ست اما دیر یا زود بهش می‌رسید. تو این گهدونی اگه شَر نباشی باختی، قانونش همینه و خودتون هم می‌دونید. کلی آدم تو دنیا تو این کار هستن و میلیارد میلیارد دلار به جیب می‌زنن و عین خیالشونم نی که کارشون خوبه یا بد. الان کار خوب کاریه که پول توشه، تمام. تنها راه رسیدن به آرزوهامون همینه. ما می‌تونیم یه مدت کوتاه یه خلاف سنگین رو انجام بدیم و بعدش تا آخر عمرمون درست و بدون خلاف زندگی کنیم، می‌تونیم هم تا آخر عمرمون خلاف‌های دم دستی‌مون رو ادامه بدیم و درجا بزنیم و تهش مثل یه مشت بی‌عرضه بمیریم. پس یکم بیشتر فکر کنید و سلول‌های خاکستری مغزتون رو به کار بگیرید…»
بعد از حرف‌های رامیار همه دست به دامن سلول‌های خاکستری، به شعله‌های آتیش خیره شدیم. سکوت عجیبی همه‌جا رو‌ گرفته بود و همه عمیقاً تو فکر بودن. سکوتِ ترسناکی که بویِ خون می‌داد…

تو مسیر برگشت به خونه، درسا گفت: «اولش خیلی گارد گرفتی و کاملاً مخالف بودی. ولی یهو نرم‌ شدی و تغییر فاز دادی. حس می‌کنم تو اون تایم کوتاه یه چیزایی به سرت زد و یه فکرایی کردی!»
خندیدم و گفتم: «تو یه جورایی خیلی خطرناکی!»
گفت: «چطور؟!»
گفتم: «تو کمترین زمان ممکن بیشتر از هر کسی من رو شناختی و لِم‌ام رو بلد شدی. اونقدر بلد که نگفته عمیقاً ذهن و قلبم رو می‌خونی!»
خندید و گفت: «تو هم یه جورایی خیلی ترسناکی! چون خودت اجازه دادی و کاری کردی که تو یه زمان کم اینقدر بشناسمت.»
لبخند زدم و گفتم: «پس خوشبحالت…»
بعد ادامه دادم: «نظر تو چیه؟»
گفت: «من همیشه تو تصمیمات مهم زندگیم گند زدم و تو این حیطه‌ تپه‌ی نریده‌ای باقی نذاشتم. به جز تو… انتخاب تو اولین تصمیم درست زندگیم بود و دوست دارم آخریش هم باشه. دوست ندارم در مورد این ماجرا نظری بدم، ولی تو هر تصمیمی بگیری بهش ایمان دارم و تا تهش پا به پات هستم.»
لبخند زدم و گفتم: «وحشتناک خرابتم و دوسِت دارم توله گرگ…»
خندید و گفت: «منم دوست…»
حرفش رو قطع کردم و گفتم: «وقتی من بهت می‌گم دوسِت دارم، تو دیگه نگو. اینجوری حس می‌کنم چون من گفتم تو هم داری می‌گی. تو بذار یه وقت دیگه بگو. یه وقتی که از ته دلت حس کردی نیاز داری اینو بهم بگی…»
خندید و چیزی نگفت. ولی کل مسیر برگشت به خونه رو زیر لب و‌‌ جوری که من بشنوم زمزمه می‌کرد: «دوست دارم، دوست دارم، دوست دارم…»


کل شب رو تا دم‌دمای صبح فکر کردم و خواب به چشم‌هام نیومد. هرکاری می‌کردم‌ بخوابم، نمی‌تونستم و زورم به ذهنم آشفته‌ام نمی‌رسید و دوباره تو سیاه‌چال فکر و خیالم پرت می‌شدم. افکار زیادی مثل دارکوب‌ مغزم رو‌ محاصره کرده بودن و فِرت‌فِرت و بدون وقفه تو این مغز لاکِردار ضربه می‌زدن…
تو همین حین، دُرسا چشم‌هاش رو باز کرد و متوجه بیدار بودنم شد. عین گربه تو بغلم خودش رو جا داد، کنار گردنم رو بوسید و گفت: «چرا نمی‌خوابی؟ هنوزم تو فکری؟»
گفتم: «یه فکرها و برنامه‌ریزی‌ هایی تو مخمه که مو‌ لا درزش نمی‌ره و کار رو تر و تمیز و بی خط‌وخش حل می‌کنه، ولی یکم که می‌گذره به این فکر می‌کنم که اصلاً این زندگی ارزشش رو داره؟!»
درسا گفت: «مادربزرگم هر وقت میدید ناراحتم بهم میگفت من تا تهش رو دیدم، تهش هیچی نیست! بیخودی ذهنت رو درگیر نکن و غصه نخور…»
گفتم: «مادر بزرگت درست گفته. زندگی مثل یه جرقه بین دو تاریکی بی انتهاس. تاریکی قبل از زندگی و تاریکی بعد از مرگ! وقتی قبل و بعدش تاریکی مطلقه، چرا از همین جرقه‌ی ریز نهایت استفاده رو نکنیم و ازش لذت نبریم؟»
درسا یکم مکث کرد، تو چشم‌هام خیره شد و گفت: «می‌خوای انجامش بدی؟!»
گفتم: «مجبورم که انجامش بدم، چون راه دیگه‌ای ندارم! من تا همینجا هم خیلی بیشتر از اون چیزی که بلد بودم، تلاش کردم. ولی تا الان نشد و بعداً هم نمی‌شه… گاهی بعد از كلی دويدن و تلاش یهو وایمیسی و با یه بغض فرو خورده از اعماق وجودت آروم می‌گی ديگه زورم نمی‌رسه… دیگه زورم نمی‌رسه دُرسا. نمی‌خوام اون جرقه‌ی ریز هم برام تاریکی مطلق بشه و هیچ‌وقت رنگ روشنایی رو نبینم. بخاطر خودم هم نباشه، بخاطر تو و رفقام می‌خوام انجامش بدم. ولی قبلش باید از یه چیزایی مطمئن بشم و باید دوباره با پریسا حرف بزنم.»
درسا گفت: «می‌فهممت و هر تصمیمی بگیری نه تنها قضاوتت نمی‌کنم، بلکه بهت حق می‌دم و درکت می‌کنم…»
بعد گوشی‌اش رو برداشت، رفت رو شماره‌ی پریسا و گفت: «دلم یه کله‌پاچه‌ی کثیف می‌خواد که تهش انگشت‌هام رو لیس بزنم. برای یه ساعت دیگه تو کله‌پزی قرارش رو بذارم؟»
خنده‌ام گرفت و گفتم: «روانی… مگه می‌شه به تو “نه” گفت؟!»
خندید و گفت: «مردها کلاً نمی‌تونن به زن‌ها نه بگن. جالبه بدونی که دنیا رو مردها، مردها رو زن‌ها، و زن‌‌ها رو هورمون‌هاشون کنترل می‌کنه، برای همینه که دنیا مثل احساسات ما زن‌ها اینقدر آشفته‌اس! آشفته نه ها، خیلییی آشفته… دقیقاً مثل کله‌پاچه خوردن وسطِ یه بحران جدی!»
خندیدم و به گوشی اشاره کردم و گفتم: «پس قرارش رو بذار…»


دو ساعت بعد، بعد از کله‌پاچه خوردن، سه نفری از کله پزی بیرون زدیم و تو پارکی که اون نزدیکی‌ها بود نشستیم. پریسا گفت: «خب جریان چیه؟»
به پیرمرد‌هایی که کنار میز شطرنج نشسته بودن و دوز بازی می‌کردن خیره شدم و گفتم: «نمی‌خوام وقتی پیر شدم پارک‌نشین بشم و لا به لای کلی پیرمرد آلزایمری و خمیده دوز بازی کنم و حسرت زندگی‌ای که می‌تونستم بکنم و نکردم رو بخورم. ترجیح می‌دم آخر عمری کنار ساحل آفتاب بگیرم و بازی کردن نوه‌هام رو ببینم و خاطراتم رو مرور کنم. پیشنهادی که دادی رو هستم، ولی قبلش باید یه چیزایی برام روشن بشه و یه مکالمه‌ی دوستانه‌ی صادقانه باهم داشته باشیم!»
لبخند رو لب‌هاش شکفت و گفت: «راستی رَستی، چَفتی کَفتی…» (بخش دوم یه اصطلاح کوردیه)
بعد ادامه داد: «هر سوالی داری بپرس‌، جواب می‌دم.»
گفتم: «زنی که خودش رو مرد جا می‌زنه و ادعا می‌کنه که دکتره، ولی محل کارش مطب و بیمارستان نیست و پارک و زیر زمینه! ادعا می‌کنه تو کادر پزشکی یه باند قاچاق انسانه و همکاری با این باند می‌تونه آدم رو تو کمترین زمان ممکن میلیاردر کنه. در صورتی که خودش لنگ چندرغازه! هر جوری تیکه‌های این پازل رو کنار هم می‌چینم، تصویر یه بگایی درست می‌شه که گوشه و کنارش لنگ می‌زنه و هیچ چیز مثبتی توش دیده نمی‌شه. من تیکه‌های گمشده‌ی این پازل رو می‌خوام. یا اون تیکه‌هایی که نیاز دارم رو بهم بده که بفهمم دارم بخاطر چی روی زندگی‌ام قمار می‌کنم، یا کلاً پازل رو پس بگیر و بده به یکی دیگه و بیخیال ما شو.»
پریسا گفت: «از بای بسم‌اللّه تا تای تمت رو برات می‌گم که دیگه حرف و حدیث و سوالی وسط نباشه و شفاف بشی.»
بعد ادامه داد: «دوازده سال پیش دکتر عمومی بودم و داشتم تخصصم رو می‌خوندم، یه دختر شش ساله داشتم و زندگیم بد نبود. با شوهرم تو دوران دانشگاه هم‌کلاسی‌ بودیم و همون سال اول دانشگاه از رو بچگی و خامی و نفهمی ازدواج کردیم. چشم که باز کردیم، دیدیم زیر آوار و فشار زندگی داریم لِه می‌شیم. شوهرم درس رو ول کرد و زد تو دل بازار و منم درس خوندنم رو ادامه دادم. اوایلش سخت بود و جفت‌مون خیلی سختی می‌کشیدیم، ولی به مرور بهتر شد. ولی نه اونقدری که بتونیم به آرزوهامون برسیم و اون مدلی که دل‌مون می‌خواد زندگی کنیم. تو این گیر و دار یکی از همکارام که رابطه‌ی خوبی باهاش داشتم و صمیمی بودیم، پیشنهاد یه کار نون و آب دار رو بهم داد. اولش قبول نکردم، ولی بیشتر که فکر کردم وسوسه شدم. موضوع رو به شوهرم گفتم و برخلاف انتظارم، اصرار کرد که وارد اینکار بشم و این فرصت رو از دست ندم. بعد از کلی گیر و دار و سبک سنگین کردن، تصمیم گرفتم بخاطر آینده‌ی دخترمم که شده قبول کنم و به وسیله‌ی دوستم وارد اون باند شدم. هر چند مدت یه بار بهمون خبر می‌دادن و آخر شب‌ها می‌رفتیم به سوله‌ای که خارج از شهر بود. یه سری دم و دستگاه پزشکی درب و داغون اونجا بود که کم و بیش کار رو راه می‌نداخت. کار ما معلوم بود، یه تیکه گوشت رو از بدن یکی می‌کندیم و توی بدن یکی دیگه می‌ذاشتیم، یا عضوی رو که از بدن قربانی‌ها درمیاوردیم تو شیشه‌های استریل شده می‌ذاشتیم و افرادی که اونجا بودن اون رو می‌بردن. در ظاهر برای ما خطری نداشت و خطر لو رفتنش کم بود، چون توی هر ماه نهایتا چهار یا پنج بار خبرمون می‌کردن، کارمون رو انجام می‌دادیم و پول رو می‌گرفتیم و دِ برو که رفتی.»
گفتم: «تو این حالت شما راحت می‌تونستید برید پیش پلیس و این باند رو لو بدید! عجیبه که اون باند هیچ ترسی از این بابت نداشته!»
پریسا گفت: «لزومی نداشت باندی که خودمون خودخواسته واردش شده بودیم و برامون درآمد زایی داشت رو لو‌ بدیم و خودمون رو بدبخت کنیم. بعدشم ما کسی رو نمی‌شناختیم که لو‌ بدیم و تنها سرنخی که ازشون داشتیم یه سوله‌ی متروکه بود! که همیشه خالی بود و چند شب یه بار برای کارای پزشکی، به وسیله‌ی یه سیم‌کارت ناشناس باخبر و اونجا جمع می‌شدیم. از طرفی هم قبل از اینکه عضو کادر پزشکی بشیم، آمار خودمون و خانواده‌مون، محل کارمون، آدرس خونه و… در میاوردن و تهدیدمون می‌کردن که اگه دست از پا خطا کنیم، قبل از هرچی خودمون و خانواده‌مون به گا می‌ریم.»
گفتم: «خب، بعدش چی شد؟»
گفت: «همه‌چی خوب پیش می‌رفت و پول زیادی در عرض چند ماه پس انداز کردیم و قرار شد با شوهرم و دخترم بریم ترکیه. چند هفته قبل از رفتن، کاری رو ازمون خواستن که انجام دادنش سخت‌تر و فجیع‌تر از قبل بود، اما بابتش پول زیادی می‌دادن و منم قبول کردم. کار این بود که ده-دوازده تا جنازه‌ای که تو سوله بود رو مثله‌مثله کنیم و تبدیلشون کنیم به تیکه‌های ریز و کوچیکی که تو نایلون‌های زباله جا بشن! تو اون مقطع زمانی جنازه‌های زیادی رو دست‌شون مونده بود و از تموم راه‌های ممکن برای نابود کردنشون استفاده می‌کردن. از روش مثله‌مثله کردن و گور دست جمعی بگیر تا آتیش زدن…
خلاصه هرجوری که بود اون شب رو هم گذروندم. ولی صبح روز بعدش پلیس‌ها ریختن جلوی خونه و دستگیرم کردن. بعدها فهمیدم که یکی از پزشک‌هایی که اون شب تو سوله بوده، با برنامه‌ریزی قبلی پلیس وارد باند شده و همه‌چی رو لو داده. همون شب پلیس‌ها ردمون رو گرفتن و یکی‌یکی تموم کادر پزشکی و اون چند نفری رو که مسئول گم و گور کردن جنازه‌ها بودن رو گرفتن، ولی دستشون به مابقی افراد نرسید و ردی از بقیه نبود. بعد از کلی محاکمه و تخفیف و… ده سال زندان برام بریدن و پروانه پزشکی‌ام رو باطل کردن. دقیقا چند روز بعد از اینکه گرفتنم، شوهرم دخترم رو برداشت و بی‌خبر و بدون من رفتن خارج! اولش فکر کردم بخاطر دخترمون و ترس از اینکه نکنه خودش هم گیر بیفته فرار کرده، ولی وقتی اومدم بیرون، فهمیدم هیچ رد و نشونی از خودش برام نذاشته و کاملاً گم و گور شده…»
درسا گفت: «یعنی تو الان ۱۲ ساله دخترت رو ندیدی؟»
پریسا با حسرت گفت: «نه. تنها هدفم اینه که پول جمع کنم، برم ترکیه دنبالش بگردم و پیداش کنم.»
درسا یه لبخند تلخ زد و گفت: «چه قصه‌ی آشنایی! ولی تو کجا و مادر من کجا…»
پریسا گفت: «می‌ترسم پیداش کنم و اشتیاقی به دیدنم نداشته باشه…»
گفتم: «اصلاً شاید الان ترکیه نباشن و کشور دیگه‌ای باشن، بعدشم اگه اونجا باشن چجوری می‌خوای پیداش کنی؟ یه کوچه دو کوچه نیست که بشه گشت و پیداش کرد. اصلاً مگه ببینیش می‌شناسیش؟ چجوری می‌خوای تشخیص بدی که این دخترِ خودته؟ نمی‌خوام نا امیدت کنم، ولی این کار مثل پیدا کردن شاه‌ماهی تو عمق اقیانوسه…»
پریسا گفت: «مهم نیست، حداقل‌ش اینه که اگه پیداش نکردم و بهش نرسیدم، خیالم راحته که تلاشم رو کردم و کم نذاشتم.»
گفتم: «چی شد که تصمیم گرفتی دوباره عضو باندی بشی که باعث از دست دادن دخترت و ده سال از بهترین سال‌های عمرت شده؟»
گفت: «اونا باعثش نشدن. تصمیم و انتخاب خودم باعث این اتفاقات شد! الان عضو کادر پزشکی اصلی نیستم و یه پزشک ساده برای مسابقات‌شونم که چیز زیادی دستگیرم نمی‌شه. پس قرار نیست دوباره گیر بیفتم.»
درسا گفت: «وقتی دوباره وارد باند شدی کسی تورو نشناخت؟ بخاطر شناخته نشدن، خودت رو مرد جا زدی درسته؟»
پریسا خندید و گفت: «نه. تو همچین کارایی اعضا ثابت نیستن و مدام تغییر می‌کنن. بعضی‌ها توسط کله گنده‌ها به دلایل مختلف حذف می‌شن، بعضی‌ها از ترس لو رفتن کنار می‌کشن و گم‌وگور می‌شن، بعضی‌ها ساک‌شون رو پُر می‌کنن و می‌رن اونور آب و بعضی‌ها هم گیر پلیس میفتن. تنها کله گنده‌ها و راْس هرمه که ثابته! اونا برنامه می‌چینن و دستور می‌دن، زیر شاخه‌ها هم مثل عروسک‌های خیمه شب‌بازی بله ارباب گو هستن و ریسک کار رو برای چندر غاز به جون می‌خرن. البته چندرغاز این کار، برای خیلی‌ها پول کلان محسوب می‌شه… من فقط بخاطر اینکه ازم سواستفاده نشه و نگاه سنگین مردها روم نباشه خودم رو مرد جا زدم. اینجوری کارم راحت‌تر و بی‌دردسرتر پیش می‌رفت.»
گفتم: «الان دقیقاً برنامه‌‌ات چیه؟»
گفت: «همونطور که گفتم، برای وارد شدن و کار کردن با این باند باید مُعَرف و واسطه داشته باشی، که من دارم! وقتی معرف داشته باشی، معرف یه شماره‌ی مجازی رو بهت می‌ده که باید تو تلگرام یا واتساپ بهش پیام بدی و اونجا هماهنگ کنی که می‌خوای بهشون انسان بفروشی. تا اونجایی که من می‌دونم و شنیدم، اینجوریه که اونا بهمون یه آدرس می‌دن، جایی مثل همون مبارزات زیرزمینی، یا پارک‌ها و جاهای شلوغ، یا مغازه‌ها و دست‌فروش‌هایی که تو سطح شهر هستن، یا ساقی‌هایی که باهاشون کار میکنن و… و ما باید نمونه خون و ادرار شخصی رو که می‌خوایم بهشون تحویل بدیم رو، به واسطه‌هایی که اینا تعیین میکنن تحویل بدیم. یه چکاپ ساده از خون و ادرار گرفته می‌شه که مطمئن بشن طرف بیماری خاصی نداره و سالمه. اگه تایید بشه و مشکلی نداشته باشه، تو تلگرام بهمون خبر می‌دن که تایید شده و گروه خونی اون شخص رو هم بهمون می‌گن. حالا تنها کاری که ما باید بکنیم اینه که گروه خونی، جنسیت و سن اون شخص رو دقیقاً پشت گردنش به زبون لاتین و کاملاً خوانا تتو کنیم! این یه قانون جدیه و باید حتماً انجام بشه. بعد منتظر می‌مونیم که اونا یه آدرس دیگه بهمون بدن، که احتمالاً جایی بیرون از شهر، جلوی کارخانه‌ای، سوله‌ای، جاهای متروکه یا… باشه. ما هم آدم یا آدم‌هایی که می‌خوایم بهشون تحویل بدیم رو بی‌هوش و کَت بسته، سر ساعت و جایی که اونا گفتن تحویل می‌دیم. بعد از تحویل دادن آدم‌ها، پول مقرر شده به حساب ارز دیجیتالی که قبلاً ازمون گرفته شده واریز می‌شه. اگه معامله درست انجام بشه و از کیفیت کار راضی باشن، یه کُدی بهمون داده می‌شه به عنوان کُد معرف! از اون تایم به بعد شناسه‌ی ما اون کد هست. بعد از گرفتن کد، هم می‌تونیم آدم‌های دیگه‌ای رو به این کار دعوت کنیم و هم برای دفعات بعد آسون‌تر می‌تونیم باهاشون ارتباط بگیریم و کار کنیم. اگه کسی یا کسایی رو دعوت کنیم که بهش مشکوک بشن، یا طرف خرده شیشه داشته باشه و باب میل‌شون نباشه، کدی که بهمون دادن حذف می‌شه و دیگه حتی باهامون کار هم نمی‌کنن! به همین شکل کلی زیر شاخه به وجود میاد و رسیدن به سرشاخه‌ی اصلی و نوک هرم کار حضرت فیله! برای همینه که این باند این همه سال همچنان پابرجاست و گیر نیفتاده.»
گفتم: «تا اونجایی که من می‌دونم، اعضای بدن خارج از بدن بیشتر از چند ساعت زنده نمی‌مونه و از بین می‌ره. این اعضا رو چجوری به کشورای دیگه می‌فروشن؟!»
گفت: «ساده‌ست. بعضی از آدم‌ها رو همینجا تیکه‌تیکه می‌کنن و اعضاشون رو به مشتری‌هایی که همین جا هستن و از قبل باهاشون هماهنگ کردن می‌فروشن، مابقی رو به صورت زنده قاچاقی می‌برن کشورهای دیگه و اونجا اعضاشون رو می‌فروشن. تا اونجایی که اطلاعات من قد می‌ده معمولاً آدم‌ها رو می‌برن پاکستان، و از اونجا به هند و فیلیپین و مابقی کشورهای اروپایی. حالا شاید بپرسی چرا پاکستان و هند و فلیپین؟ چون هر سال تو پاکستان حداقل ۲۰۰۰ و تو فیلیپین و هند بیشتر از ۳۰۰۰ پیوند کلیه انجام می‌شه! قطعاً این پیوندها فقط برای بومی‌ها نیست و خیلی از اروپایی‌ها برای پیوند اعضا به این کشورها میان! این چیزهایی که من می‌گم فقط یه قطره از دریاست و قطعاً ما از خیلی چیزا بی اطلاعیم…»
بعد به من نگاه کرد و ادامه داد: «فکر نمی‌کنم چیزی مونده باشه که نگفته باشم. تموم هماهنگی و ریزه کاریاش با من و شکار آدما با شما. به یه جایی نیاز دارید که آدم‌هایی که می‌گیرید رو تا تعیین زمان تحویل اونجا نگه دارید. جایی که امن باشه و لو نرید. آدم‌هایی هم که انتخاب می‌کنید نباید پیر و مریض باشن. پس اگه تو لیست‌تون افراد پیر و کارتن‌خواب و مریض دارید، همین الان خط‌شون بزنید. حتی‌الامکان هم سمت آدمایی برید که بی کس و کار باشن و کسی پی‌شون رو نگیره.»
گفتم: «هماهنگی و ریزه‌کاریاش با تو، شکار آدما با ما! پس نیاز نیست باید و نبایدها رو بهمون بگی و خودم‌مون کارمون رو بلدیم. ترتیب کارهایی که گفتی رو بده، مابقی‌ش با ما.»
لبخند رضایت رو لبش نشست و گفت: «یعنی قبوله؟»
گفتم: «قبلش باید بقیه رو راضی کنم. ولی تو قبول شده بدونش…»


عصر همون روز به بچه‌ها سپردم تو ریودوژانیرو جمع بشن که حرف بزنیم. تو مسیر رفتن به اونجا درسا گفت: «رضا مطمئنی می‌خوای انجامش بدی؟»
گفتم: «هیچوقت تو زندگیم اینقدر مطمئن نبودم!»
گفت: «قصه‌ی تو، قصه‌ی باده! اگه نَوَزی مُردی! تو بیشتر از این نمی‌تونی اینجا دووم بیاری و می‌خوای به هر قیمتی که شده از اینجا بری. خستگی زندگی تو پایین رو توی تک‌تک نگاه‌هات و حرف‌هات و رفتارهات حس می‌کنم…»
گفتم: «از یه جایی به بعد همه‌اش از خودت در می‌ری و به کسی تبدیل می‌شی که دیگه نمی‌شناسیش. انگار با یه غریبه‌ تو ذهنت زندگی می‌کنی که کم‌کم تو‌ رو از درونت بیرون می‌کنه و دیگه حتی تو درون‌ خودتم غریبه و تنهایی‌. و دقیقاً من دارم به همون آدمی تبدیل می‌شم که نمی‌خوام. همون آدمی که ازش می‌ترسم و برای فرار ازش، به آینه‌ها خیره نمی‌شم… تنها راه نجاتی که پیش رومه، همین راهیه که جاده‌ش پر از خون و لجن و کثافته. اگه می‌خوام تو یه منجلاب ابدی گیر نیفتم، باید سختی و کثافت این راه رو تحمل کنم و ازش بگذرم…»

طبق معمولِ همیشه، دور میز گردمون که یه آتیش و صندلی‌هاش پیت‌های چِرک و قراضه بود، نشستیم و گفتم: «خب بچه‌ها چیکار کردین؟ تصمیمی در مورد این ماجرا گرفتین؟»
امیر گفت: «من کلی فکر کردم. از طرفی به این زنه اصلاً اعتماد ندارم و بهش دل چرکینم، از طرف دیگه برای اینکه پول کلفتی دست‌مون رو بگیره باید حداقل ده‌تا آدم رو تحویل‌شون بدیم! می‌فهمید؟ ده تا آدم… کار سختیه و امکان اینکه گیر بیفتیم زیاده. گیر بیفتیم چی می‌شه؟ حتی اگه خوشبین باشم و تهش رو چوبه‌ی دار نبینم، حداقل چند سال زندان رو شاخشه و بهترین سال‌های زندگی‌مون رو از دست می‌دیم…»
هیوا گفت: «من بابت پریسا خیالم راحته. می‌دونم و تضمین می‌کنم که صاف و صادق اومده جلو و خرده شیشه نداره. ولی در مورد بقیه‌ی چیزایی که امیر گفت موافقم. بازی مرگ و زندگیه. ببازیم تمومه… جدا از این قضیه، می‌خوایم چه آدمایی رو برای دزدیدن انتخاب کنیم؟ مردها که سخت‌ترین گزینه هستن. زن‌ها و بچه‌ها؟!!! مگه می‌تونیم؟ مگه می‌شه اصلاً؟ بخدا ما دل این کارا رو نداریم…»
خطاب به رامیاری که تا اون موقع چیزی نگفته بود و ساکت بود، گفتم: «نظر تو چیه؟!»
رامیار در حالی که با چوب‌دستی‌ش داشت با آتیش بازی می‌کرد و به آتیش خیره شده بود، گفت: «کار نشد نداره… ما اگه بخوایم می‌تونیم انجامش بدیم.»
امیر گفت: «مگه همیشه قرارمون این نبود که مردونه جلو بریم و برای بالا رفتن، پا رو شونه‌ی کسی نذاریم؟ حالا برای بالا رفتن می‌خوای پا روی خون بذاریم؟!»
رامیار یکی از شعرهاش رو زمزمه کرد: «دَخل با خرج نمی‌خوند، اونقدر فشار بود رو مردهای خونه، که از یه جایی به بعد دیگه مرد نمی‌موند…»
و بعد گفت: «تو این باتلاق هرچی دست و پا می‌زنیم بیشتر فرو می‌ریم. دیر یا زود یه روزی وا می‌دیم و دست به نامردی می‌زنیم. تا الان مرد بودیم چه گهی خوردیم؟ به کجا رسیدیم؟ این همه سگدو زدیم پول در بیاریم، به جای پول شپش‌های جیب‌مون بیشتر شد. نه رضا فوتبالیست شد نه من خواننده. چون پول نداشتیم. شما دوتا از خروس خون تا بوق سگ کارگری کردید و به هر ننه قمری چشم بله قربان گفتید تهش چی شد؟ الان چی دارید؟ از جیب‌بری و خرده فروشی و اخاذی و شرط‌بندی چی بهمون رسید؟ همون گهی هستیم که بودیم. شما رو نمی‌دونم، ولی من دیگه نمی‌کشم… من اینکار رو انجام می‌دم، چه با شما ها چه بدون شما ها!»
بعد به من نگاه کرد و گفت: «بگو که تو هم مثل این دوتا مخت تاب برنداشته و نمی‌خوای این فرصت رو از دست بدیم…»
تو اون سال‌ها هیچ‌وقت رامیار رو اینقدر جدی و غم‌زده و خسته ندیده بودم. انگار کمرش زیر یه کوه فشار خمیده و دیگه صبری براش نمونده بود…
یکم مکث کردم و خطاب به هیوا و امیر گفتم: «اگه اون آدم‌هایی که طعمه‌مون می‌شن، آدم‌هایی باشن که مرگ حقشونه و نبودشون به نفع مردمه و از بین بردن‌شون کمترین ریسک ممکن رو داره چی؟ اون وقت باز هم مخالفید؟»
امیر گفت: «چی تو سرته؟!»
گفتم: «ما با چه منطقی راضی شدیم که علی و زنش رو بکشیم؟»
هیوا گفت: «با همین منطقی که الان گفتی. اونا مرگ حقشون بود.»
گفتم: «چرا مرگ حقشون بود؟!»
امیر به درسا اشاره کرد. گفتم: «درسا از همه‌چی خبر داره راحت باش.»
امیر گفت: «مرگ حقشون بود چون از تو سواستفاده‌ی جنسی کردن…»
گفتم: «خیلی‌های دیگه تو این شهر هستن که از بچه‌های کم سن و سال سواستفاده‌ی جنسی می‌کنن!!!»
هیوا گفت: «پدوفیل‌ها؟!»
گفتم: «همین الانش هم می‌تونم کلی پدوفیل تو همین پایین براتون اسم ببرم! آدمایی که جلوی مدرسه‌ها، پارک‌ها، باشگاه‌ها، استخرها و اتوبوس‌ها پاتوق‌شونه و تشخیص دادن‌شون کار سختی نیست. حداقل برای منی که خیلی طعمه‌شون می‌شدم کار سختی نیست! آدمایی که تو چند دقیقه می‌تونن آینده‌ی یه بچه رو نابود کنن و همچنان آزادانه تو شهر بگردن و با هوس کثیف‌شون روح پاک کلی بچه رو به لجن بکشن. آدمایی که مردن‌شون نه تنها به من عذاب وجدانی نمی‌ده، بلکه برام پر از آرامشه… همیشه اونا دنبال طعمه‌ان، اینبار خودشون طعمه می‌شن!»
رامیار لبخند رو لبش نشست و گفت: «همینه!»
امیر یکم فکر کرد و گفت: «اینجوری می‌تونم باهاش کنار بیام. امّا…»
رامیار گفت: «امّا چی؟»
امیر گفت: «امّا باز ریسک اینکه گیر بیفتیم زیاده. به هر حال اینا هم خانواده دارن و اگه ناپدید بشن، احتمالاً خانواده‌هاشون به پلیس گزارش می‌دن و…»
حرفش رو قطع کردم و گفتم: «اون با من! ما تو ده دوازده روز تموم طعمه‌ها رو شکار می‌کنیم و تو کمتر از یه ماه می‌زنیم و می‌ریم. تا پلیس بخواد دستش به ما برسه، ما پامون اونور آبه! ما باخت نمی‌دیم امیر، همونجوری که تو این همه سال باخت ندادیم…»
هیوا گفت: «نقشه‌ات چیه؟!»
به آرتیکایی که از دور داشت به سمت‌مون میومد اشاره کردم و گفتم: «بذارید آرتیکا هم برسه، می‌گم!»
همه با تعجب بهم خیره شدن و رامیار پرسید: «آرتیکا؟ اون چرا اینجاست؟»
گفتم: «اونم جزوی از نقشه‌ست و قراره تو این راه کمک‌مون کنه…»


به کمک آرتیکا، یه لیست ۱۵ نفره از تموم پدوفیل‌هایی که می‌شناختیم و پاتوق‌شون رو بلد بودیم تهیه کردیم. لیستی با مشخصات کامل و آدمایی که از پدوفیل بودن‌شون مطمئن بودیم. از “فریاد سَلَفی” که استاد قرآن بود بگیر تا درویش میانسالی که شغلش نون خشکی بود و بهش می‌گفتن “عمو نمکی” ! لیست رو به ترتیب کم ریسک‌ترین تا پر ریسک‌ترین چیدیم و برای دزدیدن هر کدوم یه نقشه‌ی به خصوص کشیدیم. نفر اول لیست یه مرد حدوداً ۴۰ ساله بود به اسم قباد. دست‌فروش دوره‌گرد بود و تو اتوبوس‌های داخل شهری رفت و آمد داشت و دستمال و اسباب‌بازی و جا سویچی و… می‌فروخت. بساطش رو می‌برد تو اتوبوس و تا حرکت کردن اتوبوس روی یکی از صندلی‌ها می‌نشست و منتظر طعمه می‌موند. به محض اینکه بچه‌های کم سن و سال و نوجوون وارد اتوبوس می‌شدن، صداشون می‌زد و ازشون می‌خواست که کنار اون و طرف شیشه‌ی اتوبوس بشینن. اولش اسباب‌بازی‌‌هایی که داشت رو نشون‌شون می‌داد و کم‌کم شروع به دستمالی کردن‌شون می‌کرد. بعضی مواقع هم اگه اتوبوس خلوت می‌بود یا کسی حواسش نمی‌بود، به بچه‌ها می‌گفت که خونه‌ی من همین نزدیکی‌هاست و تو خونه کلی اسباب‌بازی کهنه دارم که به کارم نمیاد. بیا بریم چند تاش رو بدم ببری برای خودت. تو اکثر مواقع هم بچه‌ها گول می‌خوردن و باهاش می‌رفتن خونه. آرتیکا وقتی که بچه‌تر بوده طعمه‌ی این مرد شده و این ماجرا براش پیش اومده. آرتیکا می‌گفت تو خونه شروع کرد به دستمالی کردن و لخت کردنم. همین که خواستم مقاومت کنم، چاقوش رو درآورده و تهدیدم کرده. منم ترسیدم و وا دادم.
اولش لختش کرده و کلی دست‌مالی‌ش کرده، بعدش ازش خواسته که براش جق بزنه و کیرش رو بخوره. آخر کار هم یه اسباب بازی بهش داده و گفته هر وقت دوباره اسباب بازی خواستی بیا پیشم! تهدید‌هایی هم که معمولاً پدوفیل‌ها میکنن رو کرده، که آرتیکا بترسه و به کسی نگه. از اونجایی که این مورد تنها زندگی می‌کرد، یکی از کم‌ریسک‌ترین موارد و تو صدر لیست بود…

نقشه این بود که آرتیکا بره تو اتوبوس و کنارش بشینه. و کم‌کم به ماجرای چند سال پیش اشاره کنه و بگه که دوباره دلش اسباب‌بازی می‌خواد! من و هیوا هم بیرون از اتوبوس منتظر بودیم که آرتیکا و قباد به سمت خونه برن. چند دقیقه بعد، همونجوری که انتظار داشتیم، آرتیکا و قباد از اتوبوس پیاده شدن و زدن تو کوچه پس کوچه‌های تنگ و باریک و بعد از یه ربع به خونه رسیدن. خونه‌اش تو یه کوچه‌ی تنگ و باریک و خلوت بود و بهترین مکان برای آوردن بچه!
آرتیکا و قباد وارد خونه شدن و همین که قباد خواست در رو ببنده، هیوا پاش رو جلوی در گذاشت و قباد رو هُل داد تو و سریع وارد خونه شدیم. قباد تا اومد داد و بیداد کنه، هیوا سفت گردنش رو گرفت و من دستمال رو روی دهنش گذاشتم و منتظر موندیم تا بی‌هوش بشه. بعد از اینکه بی‌هوش شد، دست و پاهاش رو بستیم و دهنش رو چسب‌پیچی کردیم. آرتیکا بیرون زد و من و هیوا اونجا موندیم. تا نصف شب تو خونه بودیم و حول و حوش ساعت ۳ نصف شب، امیر و رامیار و آرتیکا با ماشین اومدن سر کوچه.
از اونجایی که کوچه باریک بود و عبور ماشین غیر ممکن، رامیار تو منطقه یه سر و‌ گوشی آب داد و وقتی دید امنه، به ما خبر داد. قباد رو لای پتو پیچیدیم، هیوا کولش کرد و از خونه بیرون زدیم. سریع به سمت ماشین رفتیم و تو صندوق عقب انداختیمش و دِ برو که رفتیم…
نیم ساعت بعد به خونه‌ی ما رسیدیم، درسا در رو باز کرد و ماشین رو بردیم تو حیاط. از قبل انباری زیر خونه رو که جادار و مناسب بود رو آماده کرده بودیم. قباد رو همونجوری تو انباری انداختیم و در رو بستیم. از انباری که بیرون اومدیم گفتم: «بیاید داخل همینجا استراحت کنید. فردا باید بریم سراغ عمو نمکی…!»

آدم به آدم برامون راحت‌تر می‌شد و داشتیم خوب پیش می‌رفتیم. دقیقا مثل آنتراک! تخم‌مرغ به تخم‌مرغ آسون‌تر و لذت‌بخش‌تر… وقتی به تخم مرغ سوم و چهارم می‌رسیدی دیگه ترسی وجود نداشت و تبدیل به یه عادتِ پر هیجانِ لذت‌بخش می‌شد. انگار که یه عمره داری انجامش می‌دی و انجام دادنش راحت‌ترین کار دنیاس. فقط کافیه نترسی، نترسی بُردی…!

تو کمتر از سه هفته شَرِ هشت پدوفیل از شهر کم و تو خونه‌ی من انبار شده بود! تو کل بیست و چهار ساعت کت بسته بودن و تو روز فقط یه وعده بهشون آب و غذا می‌دادیم که تلف نشن. از اونجایی که تعدادشون زیاد بود، توی دو نوبت و چهارتا چهارتا بهشون غذا می‌دادیم. خودشون می‌دونستن که با داد و بیداد کار به جایی نمی‌برن و فقط سهم غذاشون رو از دست می‌دن و به جاش مشت و لگدهای هیوا نصیب‌شون می‌شه. پس همه‌چی تو آرامش و اوج سکوت انجام می‌شد. پریسا تموم ریزه کاری‌ها رو انجام داده بود. از گرفتن خون و ادرار و تحویل به اون باند بگیر تا تتو زدن مشخصات و ساختن اکانت و حساب ارز دیجیتیال برای تموم اعضای گروه. قرار این بود که کل پول به حساب من واریز بشه و سهم بقیه‌ی بچه‌ها از حساب من برداشته بشه. همه‌چی درست و دقیق و به جا و طبق نقشه پیش رفته بود و فقط مونده بود تحویل آدما و گرفتن پول.
بالاخره تو روز هفدهم قرار شد یه جایی رو مقرر کنن که ساعت ۳ نصف شب آدم‌ها رو اونجا تحویل بدیم.
اون شب همه خونه‌ی ما جمع شده بودیم و منتظر خبر اونا بودیم. تا نزدیک‌های ساعت ۲ خبری ازشون نشد، تا اینکه یه پیام برای پریسا اومد. پریسا پیام رو باز کرد و با صدای بلند خوند: «سر ساعت ۳، جلوی درب کلیسای متروکه‌ باشید!»
رامیار با تعجب گفت: «کلیسا؟! چرا اونجا؟ عجیب نیست؟»
امیر گفت: «اون کلیسا خیلی وقته متروکه‌ست و مسیحی‌ها برای عبادت اونجا نمی‌رن. فقط هر چند مدت یه بار علاقه‌مندا به آثار باستانی و دانشجوها از کلیسا بازدید می‌کنن. اونجا یه راز عجیب داره و برای همینه که از خیلی سال پیش متروکه‌س!»
درسا با تعجب پرسید: «چه رازی؟»
امیر گفت: «کشیشی که اونجا بود به همراه نگهبان کلیسا و خانوده‌اش به طرز وحشیانه و مشکوکی کشته شدن و هیچ وقت راز اون قتل فجیع فاش نشد. مسیحی‌ها معتقد بودن که اونجا زیر سلطه‌ی اجنه و شیاطین قرار گرفته و نفرین شده‌اس. بعد از اون ماجرا دیگه کسی برای عبادت به کلیسا نرفت و اونجا متروکه موند. ولی یه عضو از خانواده‌ی نگهبان کلیسا، که دختر نوجوون‌شون بود، زنده موند و بعد از اون ماجرا همون‌جا موند و الان هم که پیر شده، همچنان اونجاست. بعضی‌ها می‌گن که شیاطین به وسیله‌ی همون دختر که الان یه پیرزن مخوفه، به کلیسا وارد شده و اون دختر زیر سلطه‌ی شیاطین بوده! ولی خب اینا شایعاتی هستن که مردم می‌گن و قطعاَ واقعیت ندارن. ولی چیزی که جالبه انتخاب یه مکان متروکه‌ی این مدلی برای همچین خلافیه. امکان اینکه کسی بهش شک کنه تقریباً صفر درصده.»
گفتم: «احتمالاً در عوض اجاره کردن کلیسا برای چند شب در ماه، حسابی از خجالت پیرزن در میان و پول خوبی بهش می‌دن. اونم آخرای عمرشه و قطعاً چیزی حالیش نیست و فقط مایل به پول و چهار لقمه نونِ بخور و نمیره!»
رامیار گفت: «حقیقتاً از هوش رئیس این باند هر لحظه بیشتر از قبل برگام می‌ریزه…»
هیوا گفت: «پس اگه شک‌تون رفع شده و مشکلی نیست آماده‌ی رفتن بشیم که خیلی دیره.»

طبق نقشه، طعمه‌ها رو طناب‌پیچ شده پشت نیسان روی همدیگه خوابوندیم. هیوا هم پشت نیسان نشست و پارچه رو روی باربند نیسان نصب کردیم. امیر پشت فرمون نشست، من و رامیار کنارش و راه افتادیم.
درسا و پریسا خونه موندن و قرار شد اگه تا صبح خبری ازمون نشد، از اونجا برن که پاشون جایی گیر نباشه.
وقتی جلوی در کلیسا رسیدیم، پیاده شدم و در زدم. چند دقیقه بعد یه صدایی از پشت در گفت: «کیه؟!»
از جنس و تُن صدا می‌شد فهمید که صدای همون پیرزنیه که امیر گفته. گفتم: «ما از شهرستان اومدیم و جا برای موندن نداریم. گفتن که شما به مسافرا جا می‌دید. می‌تونیم امشب رو اینجا بمونیم؟»
گفت: «چند نفرید و کی آدرس اینجا رو بهتون داده؟!»
گفتم: «هشت نفریم و از طرف سایه‌ها اومدیم!»
آروم در باز شد و یه پیرزن با پشتی خمیده نمایان شد. پیش زمینه‌ی ذهنی قبلی که از اونجا و اون پیرزن داشتم، به اضافه‌ی شرایط حساس کار و همچنین فضای تاریک و خوفناک اون کلیسا و حالت چهره و بدن عجیب پیرزن، باعث شد خایه جفت کنم و واقعاً بترسم. ولی حفظ ظاهر کردم و نفس عمیقی کشیدم. پیرزن گفت: «در رو کامل باز کن و ماشین رو بیارید تو حیاط کلیسا.»
سریع در رو باز کردم و به امیر اشاره دادم که وارد بشه. ماشین که وارد حیاط شد، سریع در رو بستم و پیرزن گفت: «درِ زیر زمین رو باز می‌کنم و همه‌شون رو اونجا بذارید. خودشون میان تحویل‌شون می‌گیرن.»
رامیار آروم کنار گوشم گفت: «حاجی حالا کی تخم می‌کنه بره تو زیر زمین کلیسا. می‌گن کشیش رو تو همین زیر زمین تیکه‌تیکه کردن!»
به سمت پشت ماشین رفتم و گفتم: «خفه شو رامیار، کارت رو بکن.»
ولی رامیار از ترس به خودش ریده بود و گفت: «من تو زیر زمین نمیام.»
در پشت نیسان رو باز کردم و هیوا پرید پایین. گفتم: «باید همه‌شون رو ببریم تو زیر زمین.»
هیوا گفت: «حله.»‌ و شروع کردیم. یکی‌یکی کول‌شون کردیم و تو زیر زمین مخوف و نمناک زیر زمین انداختیم‌شون. کمتر از ربع کارمون تموم شد و از کلیسا زدیم بیرون. موقع بیرون رفتن از کلیسا، پیرزن پشت سرمون اومد که بعد از رفتن‌مون در رو قفل کنه، همین که از در خارج شدیم گفت: «از سایه‌ها نترسید، قدرت توی تاریکیه!» و در رو بست. یه نفس عمیق کشیدم و خدارو شکر کردم که از اون کلیسا سالم خارج شدیم…

طبق قول و قراری که داشتیم، صبح نشده پول به حسابم اومد و همه‌چی اونجوری که باید پیش رفت. از قبل با ممد نازاریو که خیلی وقت بود که قاچاق‌بر شده بود هماهنگ کرده بودیم و قرار بود که از مرز ردمون کنه. قرارمون دو روز بعد ساعت ۱۲ شب تو روستای مرزی‌ای بود که از شهر تا اونجا چهل دقیقه راه بود…

دو روز بعد من و پریسا صبح زود و قبل از بقیه به سمت روستا رفتیم. که هم پول رو به ممد بدیم و هم شرایط رو بسنجیم. قرار بود بچه‌ها هم شب خودشون رو برسونن. بعد از انجام کارامون، برای استراحت به نمازخونه‌ی تنها غذاخوری روستا رفتیم. پریسا گفت: «دیدی بالاخره انجامش دادیم و تموم شد؟!»
گفتم: «تا سالم نرسیم اونور آب خیالم راحت نمی‌شه…»
لبخند زد و گفت: «می‌رسیم. شما با این سن کم‌تون اونقدر شجاع و قوی بودید که تا اینجاش رو اومدید، مابقی‌ش که چیزی نیست.»
گفتم: «ما قوی نبودیم، شجاع هم نبودیم، ما فقط مجبور بودیم؛ اجبار آدم‌های قوی و شجاع می‌سازه.»
گفت: «بیخیال بچه چرند نگو. شما اندازه‌ی ممه‌های من خایه لاپاتون دارید. جبر جغرافیا و شرایط کصشعره، آدم‌های نترس تو هر شرایطی باشن گلیم خودشون رو از آب بیرون می‌کشن. دقیقاً مثل شما ها.»
لبخند زدم و گفتم: «دم شما گرم. بریم اونور چی‌کاره‌ای؟»
گفت: «تبدیل کردن ارز دیجیتال به پول نقد کار راحتی نیست و قبل از هر چیز ارزهای شما رو پول می‌کنم که به مشکل نخورید. اونجا آدمش رو دارم. وقتی وضعیت شما ها اونجا اوکی شد و خیالم ازتون راحت شد، می‌رم دنبال دخترم. اگه شده تا آخر عمرم هم بگردم، می‌گردم و دخترم رو پیدا می‌کنم. که حسرت دیدن دوباره‌اش به دلم نمونه.»
گفتم: «هیوا هم باهات میاد؟»
خندید و گفت: «مگه بچه بازیه؟ بمونه ور دل خودتون.»
گفتم: «ولی اون تصمیم‌اش رو گرفته و می‌خواد باهات بیاد. ناجور دلش به دلت زنجیر شده.»
دوباره خندید و گفت: «دلش گیر نیست، زیر شکمش گیره. اونور آب کص‌های جوون و رنگ وارنگ می‌بینه و کص سیاه ما از ذهنش می‌پره. الان داغه و جوگیر، من مثل مادر اون می‌مونم و این رابطه قرار نیست دائمی باشه.»
گفتم: «شاید چون مثل مادرشی اونقدر دوست داره! بعد از اومدن تو توی زندگیش، دیگه مثل قبل بی‌تابی مادرش رو نمی‌کرد و حس می‌کردم داره به چشم مادرش به تو نگاه می‌کنه.»
گفت: «من تو مادری برای بچه‌ی خودم رفوزه‌ شدم، الان برای هیوا مثل مادر باشم؟! این توله گرگ نیاز به پدر و مادر نداره و خودش تنهایی یه ایل و اوباشه.»
خندیدم و گفتم: «نگاه به دک و پزش نکن که شبیه دیو‌ وحشیه، دلش عین‌هو پری، نرم و نازک و لطیفه.»
لبخند زد و گفت: «می‌دونم…»
بعد ادامه داد: «شما چی‌کار می‌کنید؟»
گفتم: «قبل از هرچیز کار پیدا می‌کنیم. مهم نی چی باشه، فقط خلاف نباشه. کنار کار هم سعی می‌کنم اونجا فوتبالم رو ادامه بدم که شاید یه فرجی شد و یه گُهی شدم. پول جمع می‌کنیم و برای رامیار یه استودیوی جمع و جور می‌زنیم، که بتونه شعراش رو بخونه و منتشرشون کنه. کم‌کم که پولدار شدیم، یه خونه‌ی چهار طبقه می‌خریم. طبقه‌ی اول خودم و درسا، دوم رامیار و آرتیکا، سوم امیر و زنش، چهارم هم برای هیوا. اگه با تو اومد که هیچی، واحدش خالی می‌مونه برای وقتایی که برگشتید اونجا، که پول هتل ندید. اگه با تو نیومد، یه ماده‌گرگ رو براش می‌گیریم که برن سر خونه زندگی‌شون. بعد وقتی که پول‌مون خیلی زیاد شد و از پارو بالا رفت، یه رستوران می‌زنم برای درسا. که تموم غذاهاش به دستور پخت خودش باشه و پاتوق ایرانی‌های اونجا بشه. اخ اگه بشه، چی می‌شه…»
پریسا لبخند زد و گفت: «می‌شه. معلومه که می‌شه، کار نشد نداره…»

چند ساعت بعد…

ساعت ۱۱ شده بود و هنوز بچه‌ها نرسیده بودن. هرچی هم زنگ می‌زدم جواب نمی‌دادن و درسا هم که کلاً خاموش بود. از نگرانی رو پاهام بند نبودم و داشتم دیوونه می‌شدم. پریسا گفت: «نگران نباش بابا. بچه که نیستن. میان.»
گفتم: «اگه گیر افتاده باشن چی؟»
گفت: «بچه شدی؟ چجوری گیر بیفتن؟ ما که هیچ سرنخی از خودمون جا نذاشتیم که بخوایم گیر بیفتیم. احتمالاً تو راهن و برای همین جواب نمیدن.»

تا ساعت ۱۱ و نیم بکوب زنگ زدم، ولی بازم جواب ندادن. دیگه نگرانی‌ام به اوج خودش رسیده بود و می‌خواستم برگردم. ولی پریسا مانع شد و نذاشت. تو همین حین گوشیم زنگ خورد و رامیار بود! سریع جواب دادم و گفتم: «کجایییید؟»
رامیار گفت: «تو راهیم داریم میایم…»
گفتم: «چرا هرچی می‌زنگم جواب نمی‌دید؟ اتفاقی افتاده؟»
گفت: «نه بابا چه اتفاقی. نگران نباش…»

با اینکه گفت نگران نباش، ولی همچنان دلم شور می‌زد و حس می‌کردم اتفاق بدی افتاده. به ممد گفتم بچه‌ها یکم دیر میان و یک ساعت دیرتر حرکت کنیم. نزدیک‌های ساعت ۱۲ و نیم بود، که یه ماشین از دور اومد. با پریسا به سمت ماشین رفتیم. وقتی ماشین نزدیک‌تر شد و فهمیدم اونان یه نفس راحت کشیدم. وقتی ماشین ایستاد، رامیار و هیوا و آرتیکا پیاده شدن، ولی خبری از امیر و درسا نبود! دلم هوری ریخت و با دستپاچگی گفتم: «پس امیر و درسا کجان؟!»
همه ساکت بهم خیره شده بودن و چیزی نمی‌گفتن. نزدیک‌تر شدم و گفتم: «می‌گم امیر کجاست؟ درسا کجاست؟ چرا لال شدین؟»
هیوا خواست حرف بزنه، که سریع حرفش رو خورد. بیشتر که دقت کردم دیدم چشم‌هاش پف کرده و قرمز شده. از شدت استرس و نگرانی دست‌هام یخ زد و تو زانوهام احساس سستی کردم. دوباره گفتم: «چرا گریه کردی هیوا؟ چه اتفاقی افتاده؟ تو رو به روح مادرت دارم دق می‌کنم بگو چی شده؟»
هیوا دیگه نتونست جلوی خودش رو بگیره و زد زیر گریه. جوری گریه می‌کرد و اشک می‌ریخت که دل سنگ براش آب می‌شد. پریسا گفت: «یاخدا… جون به لب شدیم. چه اتفاقی افتاده؟ جون بکنید بگید دیگه.»
رامیار سرش رو پایین انداخت و گفت: «امیر و درسا نمیان و باید بدون اونا بریم!»
عصبی شدم و گفتم: «چرا نمیان؟ رامیار منو سکته نده و تیکه‌تیکه نگو. کامل بگو ببینم چرا نیومدن؟»
گفت: «درسا پیچوندمون. یه نامه تو خونه گذاشته بود که نمیاد و با اون پول می‌خواد برگرده شهرشون و زندگی مادرش رو سر و سامون بده. تو نامه از ما خواسته بود که از طرف اون ازت عذرخواهی کنیم و بگیم که فراموشش کنی…»
کمرم شکست… جوری که انگار یه بار دیگه مادرم رو از دست داده بودم. آشوبی که تو کسری از ثانیه تو قلب و ذهنم راه افتاده بود رو بروز ندادم و با بی‌اعتنایی گفتم: «مهم نیست‌. امیر چرا نیومده؟ نگید که گریه کردن هیوا به امیر مربوطه؟»
در جواب سوالم سکوت کردن و چیزی نگفتن… با نیومدن درسا کمرم شکست و با نیومدن امیر بند‌بند وجودم… تو کل بدنم احساس ضعف می‌کردم و دیگه نایی برای ایستادن روی پاهام نداشتم. همونجا به ماشین تکیه دادم و رو زمین نشستم. به زور لب‌هایی که نایی برای تکون دادن نداشتن رو تکون دادم و گفتم: «فقط بهم بگید که سالمه؟!»
رامیار آروم بهم نزدیک شد، بغلم کرد و گفت: «رضا ما هم مثل تو، توی شوک هستیم و اصلاً نمی‌دونیم چرا این اتفاق افتاده. ما هرچی منتظر موندیم امیر نیومد. نگران شدیم و رفتیم دنبالش. وقتی جلو خونه رسیدیم، شلوغ بود و آمبولانس اونجا بود. ما می‌خواستیم بریم جلو ببینیم چی شده، ولی آرتیکا نذاشت و گفت ریسکه و من می‌رم…»
آرتیکا ادامه داد: «وقتی رفتم جلوی خونه‌شون مادرش داشت شیون می‌کرد و همسایه‌ها در مورد خودکشی حرف می‌زدن! وقتی پرسیدم چی شده، گفتن امیر خودش رو دار زده و تموم کرده…»

امیر؟ خودکشی؟ محال بود‌. امیر آدمی نبود که خودش رو بکشه. اون از همه‌مون پوست کلفت‌تر و‌ سخت‌ جون‌تر بود. چرا باید خودش رو می‌کشت؟ اونم زمانی که همه‌چی درست شده بود و داشتیم می‌کندیم و می‌رفتیم از اون جهنم‌دره. مشکلی هم نداشت که من ازش بی‌خبر باشم. تنها مشکل زندگیش یه پدر به شدت طمع‌کار و خسیس و شکاک بود که زیادی رو مخ امیر بود و زیاد مادرش رو اذیت می‌کرد. ولی از وقتی که امیر بزرگ شده بود و تو روش وایمیستاد دیگه اونم مثل قبل نمونده بود و بهتر شده بود. حتی تصور اینکه بخاطر عذاب‌وجدان و پشیمونی از کاری که کرده بودیم خودش رو بکشه هم غیرممکن بود و اصلاً تو کتم نمی‌رفت. قطعاً یه چیزی این وسط وجود داشت که ما ازش بی‌خبر بودیم…
خواستم برگردم و ته‌توی قضیه رو در بیارم که بچه‌ها مانع شدن و نذاشتن. با عصبانیت گفتم: «من تا با چشم خودم نبینم باورم نمی‌شه. محاله امیر این‌ کار رو بکنه، من اونو بیشتر از همه‌تون می‌شناسم و اون آدم این کار نیست…»
هیوا گفت: «کرده داداش کرده؛ امیر این کار رو کرده و با دست‌های خودش، خودش رو ازمون گرفته…»
گفتم: «ولی…»
رامیار حرفم رو قطع کرد و با عصبانیت گفت: «رضا تمومش کن. امیر مرده و با برگشتن تو هم زنده نمی‌شه. اون از اولشم با این کار موافق نبود و همیشه عذاب وجدان داشت ولی بروزش نمی‌داد. این اواخر بارها به من گفته بود دیگه حس خوبی به خودش نداره و از این آدم وحشی‌ای که بهش تبدیل شده بیزاره. امیر خودخواهی کرد و برای راحتی خودش، زندگی خانواده و‌ دوستاش رو از اینی که هست سخت‌تر کرد…»
پریسا گفت: «شاید مرگ براش از ادامه‌ی این قصه‌ آسون‌تر بوده‌… می‌دونم که الان تو سخت‌ترین شرایط زندگی‌تون هستید و می‌فهمم چه فشاری روتونه. ولی به تصمیمی که گرفته احترام بذارید و بپذیریدش. شما جای اون نبودید و نمی‌دونید که اون تو درونش چه جنگ‌هایی با خودش داشته و چی باعث شده همچین تصمیمی بگیره. شما باید مسیرتون رو ادامه بدید و کم نیارید. با اینجا موندن و برگشتن چیزی درست نمی‌شه و ممکنه همه‌چی از اینی که هست بدتر بشه. تا اینجاش رو اومدید و فقط یه پله مونده که تمومش کنید. باید احساس رو کنار بذارید و مثل قبل منطقی عمل کنید. وقتی رسیدیم اونور آب و آب‌ها از آسیاب افتاد، به اندازه‌ی کافی وقت برای عزاداری دارید…»
بعد به سمتم اومد و در حالی که دستش رو به سمتم دراز کرده بود که بلندم کنه گفت: «الان وقت کم آوردن نیست رضا، این تازه اولشه و زندگی هیچوقت اونجوری که ما می‌خوایم و پیش‌بینی می‌کنیم پیش نمی‌ره، پس باید طاقت بیاری…»

حالم حال یعقوبی بود که یوسف و بنیامین‌ش رو با هم از دست داده بود و نمی‌دونست برای کدوم‌شون عزاداری کنه‌… اون شب رو هرجوری که بود گذروندیم و سالم رسیدیم اونور آب…


سه ماه بعد…

هیوا با پریسا رفت. قرار بود تموم شهرهای ترکیه رو دنبال دخترِ پریسا بگردن. من و رامیار و آرتیکا هم موقتاً تو یکی از شهرهای ترکیه موندگار شدیم. بعد از اون اتفاقات دلم یه تنهایی مطلق می‌خواست. به دور از هر آدمی که برام یادگار اون روزها باشه. هیوا و پریسا که نبودن، شبا هم تو رستورانی که اونجا کار می‌کردم می‌خوابیدم که تا حد ممکن از رامیار و آرتیکا دور باشم؛ چون اونا برام تداعی‌گر خاطرات تلخ گذشته بودن و با هر بار دیدن‌شون بیشتر جای خالی امیر و درسا رو احساس می‌کردم.
تو اون رستوران یه دختر ایرانی کار می‌کرد که باهاش ارتباط نزدیکی داشتم و برام یه راه فرار از خاطرات درسا و دل‌تنگی امیر بود. نمی‌دونستم دوسش دارم یا نه و قراره رابطه‌ام باهاش تا کجا پیش بره، فقط می‌دونستم که تو اون بازه‌ی زمانی به بودن یه زن تو زندگیم نیاز دارم… اسمش شیما بود! شیما به اندازه‌ی درسا خوشگل نبود و خیلی معمولی بود. موهاش لخت و چشم‌ و ابروش مشکی و خاص نبود. اندامش به‌به و چه‌چه نداشت؛ ولی دخترِ خوبی بود و ذاتِ قشنگی داشت. مهم‌تر از همه‌ی اینا این بود که مثل من تنها بود و به یه همدم نیاز داشت…

تازه داشتم یکم با شرایط کنار میومدم، که روزگار آس نهاییش رو برام رو کرد و بهم نشون داد که همیشه یه بدترش هم وجود داره! دم‌دمای غروب بود که آرتیکا با حال آشفته و سر و صورت خونی اومده بود رستوران و می‌خواست باهام حرف بزنه. با صاحب کارم هماهنگ کردم و یک ساعت مرخصی گرفتم و رفتیم تو پارکی که همون نزدیکی‌ها بود نشستیم. با تعجب پرسیدم: «سر و صورتت چی شده؟ رامیار کجاست؟ باز چه اتفاقی افتاده؟»
گفت: «نگران اون نباش. اتفاقی براش نیفتاده.»
گفتم: «اون؟! دعواتون شده؟ نکنه این بلا رو رامیار سرت آورده؟»
سرش رو پایین انداخت و با بغض گفت: «آره رامیار سرم آورده!»
تعجبم بیشتر شد و گفتم: «مگه می‌شه؟ رامیار آزارش به یه مورچه هم نمی‌رسه و تو دعوا هم تا نخوره نمی‌زنه که بعداً عذاب وجدان نگیره. چی باعث شده که اینجوری دعواتون بشه و کار به کتک کاری بکشه؟»
خواست حرف بزنه، که بغض‌اش مانع شد. اونقدر بغض تو گلوش بود که صداش بالا نمیومد. معلوم بود که بغض‌اش کهنه‌ست و مال یکی دو روز نیست. گفتم: «می‌دونم حالت بده و شرایطت رو می‌بینم. ولی باید حرف بزنی که بدونم چی شده؟ آب بیارم برات؟ اگه می‌خوای گریه کن که آروم بشی، آروم شدی حرف می‌زنیم…»
حرفم تموم نشده، آرتیکا زد زیر گریه. بدون اینکه چیزی بگم بغلش کردم و منتظر موندم که گریه‌هاش تموم بشه و آروم بگیره. چند دقیقه بعد، آروم ازم جدا شد، یه نفس عمیق کشید و اشک‌هاش رو پاک کرد. بعد گفت: «یکی از معلم‌های دوران راهنمایی‌مون همیشه می‌گفت وقتی رفاقت یا رابطه‌تون با یکی تموم می‌شه، همه‌ی رازهاتون رو پیش خودتون نگهدارید؛ پایان رفاقته، پایان شرافت که نیست! این حرفش خیلی به دلم نشست و همیشه‌ گوشه‌ی ذهنم نگهش داشتم و بهش عمل کردم. ولی الان مجبورم مخالفش رو انجام بدم! چون رازهایی که بین من و رامیاره به تو هم مربوطه و نیازه که بدونی!»
بعد ادامه داد: «نمی‌دونم گفتن این چیزها چیزی رو درست می‌کنه یا از بیخ همه‌چی رو نابود می‌کنه، ولی اگه بهت نگم تا ابد مثل حناق تو گلوم می‌مونه و ذره‌ذره خفه‌ام می‌کنه!»
گفتم: «نگرانم کردی آرتیکا، بگو ببینم داستان چیه؟»
آرتیکا گفت: «تو هیچوقت متوجه چیزی بین خودت و رامیار نشدی؟!»
یکم فکر کردم و گفتم: «چی مثلاً؟»
گفت: «مثلاً حس کنی نگاه رامیار به تو متفاوته و بهت یه حس‌هایی داره؟!»
یکم مکث کردم و گفتم: «حس؟ چه حسی؟ من گیج شدم و منظورت رو نمی‌فهمم آرتیکا. برو سر اصل مطلب.»
آرتیکا گفت: «یعنی تو متوجه نشدی که رامیار عاشقته و خیلی وقته بهت حس داره؟!»
از شدت طنز بودن ماجرا خنده‌ام گرفت و گفتم: «رامیار عاشق منه؟ پس چرا تا حالا چیزی نگفته؟»
گفت: «رضا ماجرا خیلی جدی‌تر از این حرف‌هاست که بخوای باهاش شوخی کنی. یادته که ما اولین بار کجا همدیگه رو دیدیم و با هم آشنا شدیم؟»
گفتم: «آره یادمه. ماجرای قولنج‌ شکوندن و خونه رفتن و… خب؟»
گفت: «اون ماجرا اتفاقی نبود و از پیش تعیین شده بود!!!»
با تعجب گفتم: «نفهمیدم! یعنی چی؟»
گفت: «من و رامیار قبل از اون ماجرا چند ماهی می‌شد که با هم آشنا شده بودیم و رابطه داشتیم. از اون جایی که مشکل مکان داشتیم، رامیار گفت با این نقشه بریم خونه‌ی دوستم. اگه بشه اونم وارد رابطه کنیم، دیگه مشکل مکان‌مون حل می‌شه و می‌تونیم راحت سکس کنیم. من ساده هم گول خوردم و فکر می‌کردم جدی می‌گه. ولی بعدها فهمیدم هدفش از این کار چیز دیگه‌ای بوده!»
پرسیدم: «هدفش چی بود؟»
گفت: «اینکه کم‌کم جاده رو برای بروز دادن حسش به تو هموار کنه. اول بیاد همجنس‌گرا بودنش رو بهت بفهمونه، بعد رابطه‌ی دوتا پسر رو بهت نشون بده که هم برات نرمال جلوه کنه و هم شاید جذاب به چشمت بیاد و وارد اون رابطه بشی. که بعداً بتونه حسش رو بهت بروز بده. ولی تو کلاً تو این فازها نبودی و تموم تیرهای رامیار به سنگ خورد. رامیار از اینکه مستقیم بیاد و حسش رو بهت بروز بده می‌ترسید. می‌ترسید که برای همیشه از دستت بده و حتی از رفاقت باهات هم محروم بشه. فکر و خیالِ شب و روز رامیار تو بودی و من براش یه نیمکت‌نشین برای تو بودم…»
گفتم: «تو اینا رو از کجا فهمیدی؟!»
گفت: «اون شبی که قرار بود من برم استخر و علی‌فری رو مُخ کنم رو یادته؟»
گفتم: «خب؟»
گفت: «اون شب بعد از استخر و موقع برگشتن، قرار شد رازهای مگوی همدیگه رو برملا کنیم. من رازم رو گفتم و اونم رازش رو گفت. راز رامیار تو بودی! اون می‌خواست به هر قیمتی که شده تو رو به دست بیاره و لذت هم‌خوابی باهات رو تجربه کنه. وقتی متوجه شد که تو قبلاً مورد سواستفاده قرار گرفتی و این روابط رو تجربه کردی، رو تصمیم‌اش مصمم‌تر شد و رابطه با تو رو شدنی‌تر می‌دونست. اون شب تو مسیر برگشت از استخر، یه نقشه کشید! نقشه این بود که من برای انجام دادن این کار برای تو شرط بذارم! شرطی که قرار بود توش من و تو و رامیار سکس سه نفره داشته باشیم… که تن لختت و سکس کردنت رو ببینه. اون شب رامیار بهترین ارضای کل زندگی‌اش رو تجربه کرد، چون برای اولین‌بار تموم جاهای ممنوعه‌ی بدن تو رو که تا قبل از اون شب دیدن‌شون براش آرزو بود رو دید. حالا فقط مونده بود هم‌خوابی با تو. رامیار فاعله و علاقه‌ای به مفعول بودن نداره، ولی اون می‌خواست تحت هر شرایطی با تو بخوابه و مفعولی و فاعلی تو سکس با تو براش مهم نبود. اون فقط تورو می‌خواست، حالا به هر راه و قیمت و تاوانی… بعد از اون شب رامیار خوشحال بود و حس می‌کرد همه‌چی داره خوب پیش می‌ره و کم‌کم داره به تو می‌رسه. همه‌چی خوب بود تا اینکه پای درسا به زندگیت باز شد! بعد از اومدن درسا، رامیار کلاً از این رو به اون رو شد و روح و روانش به گا رفت. مثل دیوونه‌ها شده بود و از درسا متنفر بود. حس می‌کرد درسا مثل خروس بی‌محل پریده تو نقشه‌هاش و تموم برنامه‌ریزی هایی که برای رسیدن به تو انجام داده بود رو خراب کرده. درسا یه طرف قضیه بود و عشق تو به درسا یه طرف دیگه. رامیار وقتی می‌دید تو اونقدر درسا رو دوست داری، عذاب می‌کشید و روز به روز شعله‌های حسادتش به درسا بیشتر و سوزان‌تر می‌شد. رامیار دنبال راهی بود که درسا رو از زندگی تو حذف کنه. راهی که توش خودش خراب نشه و از چشم تو نیفته. که خب راهش رو پیدا کرد!»
در حالی که شوکه شده بودم و گفتم: «راهش چی بود؟»
گفت: «تو‌ همون شبی که سکس سه نفره رو انجام دادیم، رامیار گوشیش رو جاساز کرده بود و مخفیانه از سکس‌مون فیلم گرفته بود. بعد از اون شب هربار که با رامیار سکس می‌کردم، رامیار قبل یا موقع سکس اون فیلم رو می‌دید و تو رو جای من تصور می‌کرد و با خیال تو با من سکس می‌کرد. رامیار تصمیم گرفت اون فیلم رو به درسا نشون بده! دقیقا همون روزی که تو و پریسا صبح زود رفتید که کارای رفتن رو هماهنگ کنید، من و رامیار رفتیم خونه‌تون که درسا رو ببینیم. رامیار یه داستان خیالی از رابطه‌ی عاشقانه‌ی خودش با تو رو ساخت و به خورد درسا داد. رامیار به درسا گفت که تو دوجنسگرایی و عاشق رابطه با مردایی. ولی درسا باور نکرد. رامیار برای اثبات اون فیلم رو به درسا نشون داد و بعد از عشق خودش به تو گفت و کم‌کم حرف رو برد سمت تهدید. درسا رو تهدید کرد که اگه رابطه‌ات رو با رضا قطع نکنی یا یه بلایی سر تو میارم یا رضا. خیلی جدی بود و جوری روانی بازی درآورد که درسا ترسید. حتی منم ترسیدم. درسا قبول کرد که بیخیال تو بشه و جمع کنه و بره جایی که دست تو بهش نرسه. ولی قبل از رفتنش یه نامه برای تو نوشته بود و اون نامه رو به امیر داده بود! و کاری که رامیار کرده بود رو هم به امیر گفته بود. دم‌دمای غروب بود که امیر زنگ زد، خیلی شاکی بود و می‌خواست رامیار رو ببینه. امیر خونه تنها بود ‌و قرار شد رامیار بره خونه‌ی امیر و بعد از همون‌جا بیان دنبال من و سر راه هیوا رو برداریم و راه بیفتیم. من نمی‌دونستم امیر می‌خواست به رامیار چی بگه و چی کار کنه، ولی از اینکه قرار بود یه اتفاق‌هایی بیفته مطمئن بودم!»

ناخودآگاه مابقی ماجرا تو ذهنم چیده شد و می‌تونستم حدس بزنم که چه اتفاقایی افتاده. ولی دلم می‌خواست که اشتباه فکر کنم و تموم تصوراتم واهی و پوچ باشه. با دلهره و اضطراب گفتم: «خب؟»
آرتیکا ادامه داد: «یادته برای بی‌هوش کردن علی و زنش یه ماده‌ی بی‌هوش کننده بهم داده بودی؟ یکم از اون ماده مونده بود و رامیار از وجودش با خبر بود. قبل از رفتن پیش امیر سراغ اون دارو رو ازم گرفت. من نخواستم بهش بدم، ولی حتی منم تهدید به کشتن کرد و اون لحظه هیچی براش مهم و چیزی جلودارش نبود. از اونجایی هم که خبر داشتم رامیار از قبل دل خوشی از امیر نداره، بیشتر مطمئن شدم که قراره اتفاقای بدی بیفته!»
با تعجب پرسیدم: «رامیار دل خوشی از امیر نداشت؟! چرا؟»
گفت: «تو می‌دونستی امیر و خواهر رامیار مخفیانه با هم رابطه دارن؟!»
سرم رو به علامت تاسف تکون دادم و گفتم: «ظاهراً من از خیلی چیزها بی خبرم…»
گفت: «رامیار خواهرش رو خیلی دوست داشت و همیشه قسم‌اش به جون خواهرش بود، این رو دیگه همه‌تون می‌دونستید. امیر و روژان خیلی وقت بود که با همدیگه رابطه داشتن، ولی این رو از رامیار مخفی می‌کردن و به خیال خودشون فکر می‌کردن که رامیار نمی‌دونه. ولی رامیار خبر داشت و به روشون نمیاورد و منتظر بود که خودشون یه روزی بهش بگن. اونقدر نگفتن که به مشکل خوردن و رابطه‌شون همین اواخر تموم شد. رامیار متوجه حال خراب روژان شده بود و طاقت اونجوری دیدنش رو نداشت. همین باعث شده بود که همه‌چی رو به روش بیاره و بگه که از سیر تا پیاز قصه باخبره، که روژان راحت‌تر بتونه در مورد ناراحتی‌اش حرف بزنه. من نمی‌دونم روژان چی به رامیار گفته بود، ولی بعد از حرف‌های روژان، رامیار از امیر متنفر شده بود و همیشه می‌گفت دنبال فرصت مناسبه که حالش رو بگیره و جواب نارفیقی‌ و بی ناموسی‌اش رو بده. با اینکه نمی‌دونم حرف‌های روژان چی بوده، ولی تا حدی قابل پیش‌بینیه… دقیقاً اون شب، همون فرصت مناسبی بود که رامیار دنبالش می‌گشت. از طرفی امیر متوجه کاری که رامیار کرده بود شده بود و می‌خواست همه‌چی رو به تو بگه، از طرف دیگه هم که ماجرای روژان. احتمالاً تنها راهی که اون لحظه به ذهن رامیار رسیده، کشتن امیر بوده! که هم انتقام بکارت خواهرش رو از امیر بگیره و هم تو رو از دست نده. من با رامیار خونه‌ی امیر نرفتم، ولی وقتی رامیار برگشت، گفت که امیر خودش رو دار زده! ولی ما بی‌خبریم و باید با هیوا بریم اونجا که با خبر بشیم! احتمالاً امیر رو بی‌هوش کرده و بعد دارش زده! جوری که تو نگاه اول و قبل از بررسی‌های پلیس و پزشک‌قانونی همه به خصوص هیوا فکر کنن که امیر خودش خودش رو دار زده… دیگه تا اصل ماجرا هم بر ملا می‌شد ما اونور آب بودیم و کسی متوجه ماجرا نمی‌شد…»

همه‌چی برام گُنگ و نامفهوم بود و انگار داشتم خواب می‌دیدم. باورم نمی‌شد. از طرفی دوست داشتم فکر کنم که آرتیکا داره دروغ می‌گه، از طرف دیگه تموم حرفاش منطقی به نظر میومد و بهش نمیومد که دروغ بگه. اصلاً دلیلی نداشت که بخواد دروغ بگه، مگه اینکه…
یکم فکر کردم و گفتم: «الان رامیار می‌دونه که تو این چیزها رو به من گفتی؟»
به سر و ریخت به گا رفته‌اش اشاره کرد و گفت: «دعوامون شد و گفتم که میام همه‌چی رو به تو می‌گم. اونم اومد و شروع کرد به کتک زدن و تهدید کردنم. و واقعاً می‌خواست من رو هم بکشه. هرجوری که بود از دستش فرار کردم و اومدم بیرون. دیگه هم نه می‌خوام و نه می‌تونم که به اون خونه برگردم…»
گفتم: «سر چی دعواتون شد که تو گفتی میای و همه‌چی رو بهم می‌گی؟»
گفت: «تازه کم‌کم داشت همون رامیار قبلی می‌شد، که خبر رابطه‌ی تو با شیما رو شنید! و دوباره به هم ریخت و روانی بازی‌هاش شروع شد. روز نبود که من رو عذاب نده. من عاشق رامیارم، همونجوری که اون عاشق توئه. من هرکاری کردم که رامیار تو رو فراموش کنه و من رو ببینه. ولی نشد که نشد. منم دیگه نکشیدم و بیخیال شدم…»
بلند شدم و گفتم: «نترس من نمی‌ذارم رامیار بلایی سرت بیاره.» خواستم برم که گفت: «کجا می‌ری رضا؟»
گفتم: «باید رامیار رو ببینم و باهاش حرف بزنم!»
دستپاچه شد و گفت: «نرو، الان زمان خوبی برای حرف زدن نیست. جفت‌تون عصبانی هستید و ممکن اتفاقای بدی بیفته.»
گفتم: «اتفاقی نمیفته. فکر نکنم دیگه از اینی که هست بدتر بشه…»

به سمت خونه‌ی رامیار راه افتادم. نمی‌دونستم می‌خوام برم اونجا چی بگم و چی کار کنم. ولی مطمئن بودم که نمی‌تونم آسیبی بهش برسونم. با اینکه همه‌مون مثل گرگ پیر رقاص دست کفتار صفتی‌اش شده بودیم، ولی با اینحال بخشی از وجودم بود و اون رو مثل داداشم می‌دیدم و آسیب رسوندن بهش برام غیرممکن بود. ولی به حدی ازش متنفر شده بودم و از چشمم افتاده بود، که مطمئن بودم این آخرین باریه که می‌بینمش…

وقتی به خونه‌اش رسیدم، در خونه باز بود. بدون اینکه وارد بشم زنگ زدم که خودش بیاد بیرون. ولی چند بار که زنگ زدم، خبری ازش نشد. وارد خونه شدم و صداش زدم. ولی جوابی نشنیدم. بوی سیگار میومد و فهمیدم توی اتاق خوابه. بدون اینکه وارد اتاق بشم گفتم: «بیا بیرون چهار کلوم حرف حساب باهات دارم، می‌زنم و می‌رم، کاریت ندارم…»
جوابی نداد و به تخمش گرفت. یا شاید رویی برای جواب دادن نداشت. گفتم: «حق داری لال بشی و چیزی نگی. منم جای تو بودم لال می‌شدم. ولی نه، من اگه جای تو بودم از خجالت آب می‌شدم. از خجالت می‌مردم. اصلاً چرا زنده‌ای؟ چجوری می‌تونی زنده باشی؟»
بازم جوابی نداد و عصبی‌تر شدم. به سمت اتاق رفتم، صدام رو بالا بردم و گفتم: «حیوون مگه با تو…»
حرفم تو دهنم خشک شد و یه لحظه حس کردم قلبم دیگه نمی‌تپه! پنجره باز بود و جا سیگاری لبریز از ته سیگار. دفتر شعر و خودکارش رو زمین بود و یکم اون‌طرف‌تر خودش رو هوا! با طنابی دور گردنش به سقف آویزون شده بود. چشم‌هاش باز و به در خیره بود. نگاهش رو من بود، ولی من رو نمی‌دید. چون دیگه نفس نمی‌کشید. رنگش عین گچ سفید شده بود و گردنش از رد طناب سیاه…
به سمت پاکت سیگاری که کنار دفتر شعرهاش بود رفتم و یه سیگار روشن کردم. به تنِ بی‌جون رامیار خیره شدم و شروع کردم به کشیدن. اونقدر کشیدم و خیره موندم که سیگاری تو پاکت و جای خالی‌ای تو جا سیگاری نموند. سیگار آخر رو روی ساعد دستم خاموش کردم، نگاهم رو از رامیار گرفتم و به دفترش خیره شدم. با دست‌های لرزون دفتر رو برداشتم. تقریبا صفحه‌های آخر دفتر بود و مشخص بود که تازه نوشته شده.

“اگه الان اینجایی و داری این متن رو می‌خونی پس از همه‌چیز با خبر شدی و اومدی که من رو بکشی! ولی قبل از اومدن تو، من خودم تمومش کردم…
چون اونقدر دوسِت دارم که حتی دلم نمی‌خواد دستت به خون یه آدم کثیف مثل من آلوده بشه. می‌دونم الان تو ذهنت من رو یه آدم لجن و کریه و نامرد می‌دونی که بخاطر خودخواهی و منافع خودش، همه‌چی رو خراب و به همه‌تون بد کرده. ولی قبل از قضاوت من و کارهام، می‌خوام حرف‌هام رو بخونی و دنیا رو از دید من ببینی و بعد قضاوتم کنی.
تو دنیای من همه مثل شبح‌های کمرنگی بودن که هیچ‌وقت اعماق قلبم رو لمس نمی‌کردن. من به هیچکس و هیچ جمعی احساس تعلق نمی‌کردم و هیچ عشقی نمی‌تونست من رو از حصارهای درونی‌ام نجات بده. تو سیاره زندگی من تا ابد، یه نفر وجود داشت و اونم تو بودی… من برای تو و به امید تو زندگی می‌کردم و دلیل نفس کشیدنم فقط تو بودی. من بدون تو نمی‌تونستم زندگی کنم و از دنیا و آدم‌هاش بریده بودم و تو تنها رشته‌ی اتصالم به این دنیا بودی…
حالا که تو نیستی و رسیدن بهت یه رویای محاله و همه‌چی همه‌جوره به گا رفته، پس دلیلی هم برای وجود داشتن من وجود نداره. خودم این رشته رو قطع می‌کنم که بیشتر از این برای رسیدن به تو، به خودم و خودت و بقیه آسیب نزنم…
از کارهایی که بخاطر تو و به دست آوردنت کردم پشیمون نیستم، چون حسرت اینکه می‌تونستم داشته باشمت و ندارمت، رو دلم نمونده و مطمئنم که بخاطر رسیدن بهت تموم تلاشم رو کردم و چیزی کم نذاشتم. ولی نشد دیگه. گاهی وقت‌ها نمی‌شه، البته برای ما که هیچوقت نشد و این نشدنه همیشگی بود…
امیدوارم من رو ببخشی و تو ذهنت همون رامیار چشم الاغی بامزه، که برات جونش رو هم می‌داد بمونم، و هر وقت یادم میفتی احساس انزجار نکنی و لبخند رو لبت بیاد و بگی یادش بخیر خیلی دیوونه بود…
فکر کنم صفحه‌ی آخر دفترم خیلی طولانی شد. مراقب این دفتر باش و همیشه پیش خودت نگهش دار. چون شاعر میگه که؛ دفترِ شعرهام رو باد بُرد و یه شهر عاشقت شد… من دلم نمی‌خواد بجز من کسی عاشقت بشه، پس از خودت دورش نکن… :)”

دفتر رو بستم و بلند شدم. طناب رو از گردنش باز کردم و پایین آوردمش. رو زمین خوابوندمش، بغلش کردم و به اندازه‌ی تموم سال‌هایی که سعی کردم گریه نکنم، گریه کردم و اشک ریختم…


بعد از کارای تشییع جنازه، تو مسیر برگشت به خونه، هیوا گفت: «نمی‌دونی چرا اینکارو کرد؟»
گفتم: «نه! شاید نبودن امیر و اتفاقی که برای امیر افتاد اذیتش می‌کرد، یا شاید هم عذاب‌‌وجدان کارهایی که کرده بودیم دست از سرش برنمی‌داشت. شاید هم از این آینده‌ای که سال‌ها منتظرش بودیم و براش جنگیدیم راضی نبود و اون چیزی نشد که فکر می‌کرد…»
هیوا گفت: «چرا اینجوری شد رضا؟ ما کجای راه رو اشتباه رفتیم؟»
گفتم: «همه‌جاش رو هیوا، همه‌جاش…»
بعد ادامه دادم: «فکر نمی‌کردم بتونی برای تشییع جنازه برگردی. خوب شد اومدی، دیدمت یکم آروم شدم. پریسا چی کار می‌کنه؟ حالش بهتر شده؟»
هیوا گفت: «اگه نمیومدم دلم آروم نمی‌گرفت. مرگ رامیار یه طرف و دلتنگی تو یه طرف. اصلاً نمی‌دونستم شب و روزام چجوری سر می‌شه. پریسا هم که طبق معمول داغون. بعد از اینکه دخترش اونجوری باهاش رفتار کرد و پسش زد، حالش اصلاً خوب نیست و افسرده شده. با منم ناسازگار شده. هرچی هم براش حرف می‌زنم فایده نداره…»
گفتم: «شاید این حرفم یکم خوب نباشه، ولی تعارف نداریم که. می‌خوام رک باشم باهات. از اولش هم رابطه‌ات با پریسا اشتباه بود. حالا هم دیر نشده، تعهدی بهش نداری و مجبور نیستی به پاش بسوزی. تو هنوز خیلی جوونی و حق تو همچین زندگی‌ای نیست!»
خندید و گفت: «تو ظاهر جوون و از دل پیرمرد صد ساله. تو مرامم نی رضا، نمی‌تونم تو این شرایط ولش کنم. می‌خوام کمکش کنم که حالش خوب بشه…»
لبخند زدم و گفتم: «دمت گرمه حاجی.»
گفت: «خودت می‌خوای چیکار کنی؟ نمی‌خوای رابطه‌ات رو با این دختره جدی کنی؟»
گفتم: «نه!»
با تعجب پرسید: «چرا؟»
گفتم: «می‌خوام برگردم ایران!»
تعجبش بیشتر شد و گفت: «چی؟ ایران؟ چی می‌گی؟ حالت خوبه رضا؟»
گفتم: «بدون درسا نمی‌تونم هیوا. اون نیومد که پیش مادرش بمونه. من نموندم که با شما ها بیام. فردا پسفردا تو برمی‌گردی و من باز تنها می‌شم. این تنهایی مثل سرطان نابودم می‌کنه و تنها دوای دردش دُرساست. باید برگردم…»
هیوا گفت: «به شیما می‌خوای چی بگی؟»
گفتم: «هیچی. بی خبر می‌رم. دلم نمی‌خواد وقتی با حرف‌هام دلش رو می‌شکنم، حالش رو ببینم. یه نامه براش می‌ذارم و می‌رم…»


بعد از برگشتن هیوا، جمع کردم که برگردم ایران. نمی‌دونستم کار درستیه یا نه، ولی تو اون لحظه تنها چیزی که برام مونده بود، درسا بود. نمی‌دونستم اصلاً می‌تونم دوباره پیداش کنم یا نه. نمی‌دونستم اصلاً میلی به رابطه‌ی دوباره با من داره یا نه. نمی‌دونستم تو این سه ماه چیکار کرده و چه اتفاق‌هایی براش افتاده. فقط می‌دونستم باید برگردم که سال‌ها بعد، پیش خودم و دلم شرمنده نشم…

بعد از اینکه کارهای قاچاقی برگشتنم رو با ممد هماهنگ کردم و همه‌چی اوکی شد، یه نامه برای شیما گذاشتم و با عذاب‌وجدان تلخی که ته دلم بود، شیما رو تنها گذاشتم و برگشتم ایران…

بعد از رسیدن به ایران، اولین کاری که کردم، روشن کردن خط ایرانم بود و سریع شماره‌ی درسا رو گرفتم. با اینکه حتی یه درصد هم احتمال نمی‌دادم که خطش روشن باشه، ولی روشن بود و بعد از چند تا بوق جواب داد.
ولی تو همون “الو” گفتن اولش فهمیدم صدای درسا نیست و اونی که پشت خطه یکی دیگه‌ست. گفتم: «شما؟»
-تو زنگ زدی، من باید بپرسم شما؟
+این خط مگه مال درسا نیست؟
یکم مکث کرد و با تعجب پرسید: «درسا؟! با درسا چیکار داری؟»
گفتم: «یکی از دوستاشم و باهاش کار واجبی دارم، می‌تونم باهاش حرف بزنم؟»
گفت: «درسا اینجا نیست. تو کی هستی؟»
گفتم: «گفتم که، یکی از دوستاش. کجا می‌تونم پیداش کنم؟»
گفت: «اسمت چیه؟ تا ندونم کی هستی نمی‌تونم آدرسش رو بهت بدم!»
گفتم: «رضا…»
با تعجب گفت: «رضا تویی؟! حدس می‌زدم… من دوست درسا هستم و درسا خیلی وقته این خط رو به من داده. دلیلش هم این بود که مطمئن بود یه روزی بهش زنگ می‌زنی!»
این رو که گفت، بزغاله‌ی درونم شنگول و کلبه‌ی احزان قلبم به یک باره گلستون شد. اینکه درسا منتظر تماس من بوده، قطعاً خبر خوبیه. با خوشحالی گفتم: «الان درسا کجاست؟»
یکم مکث کرد و گفت: «دنبالش نگرد! این حرف من نیست و درسا گفته اینا رو بهت بگم. درسا ازدواج کرده و حالش خوبه. از زندگی‌اش راضیه و دلش نمی‌خواد با دیدن دوباره‌ی تو هوایی بشه و زندگی‌اش رو خراب کنه. شوهرش آدم خوب و پولداریه، درسا کنارش خوشحاله و همه‌چی داره. رضا اگه واقعاً درسا رو دوست داری بیخیالش شو و گند نزن به زندگیش. این طفلی بعد از سالها بدبختی تازه داره رنگ خوشبختی رو میبینه و عین آدم زندگی کردن رو تجربه می‌کنه. پس ولش کن، بذار تو حال خودش باشه و فکر کنه تو برنگشتی…»
بغضم رو خوردم و گفتم: «گفتی که حالش خوبه و‌ خوشحاله؟»
گفت: «آره خوشحاله.»
گفتم: «پس همین برای من کافیه…»

گوشی رو قطع کردم و زدم تو دل خیابونا. با هر قدم، یه ناقوس تو ذهنم به صدا در میومد و با هر ناقوس، یه خاطره برام تداعی می‌شد و با هر خاطره بیشتر از قبل دلم می‌گرفت و می‌فهمیدم که چقدر همه‌چی بد شروع شد و بدتر پیش رفت و تو بدترین حالت ممکن تموم شد. مدام از خودم می‌پرسیدم یعنی از این بدتر هم می‌شه؟ نه واقعاً. از این بدتر دیگه امکان نداشت…
مدام تموم تصمیمات و کارهایی که کرده بودم رو مرور می‌کردم ببینم کدوم تصمیمم باعث این همه بگایی شد. هرچی بیشتر فکر می‌کردم، بیشتر نمی‌فهمیدم. نمی‌فهمیدم که چرا یهو همه‌چی اینقدر به گا رفت. بین کلی فکر و غم و درد و نا امیدی محاصره شده بودم و از هیچ طرفی راه فراری نداشتم. چشم که باز کردم، خودم رو جلوی مغازه‌ی آق جلال دیدم. آخر شب بود و آق جلال داشت تعطیل می‌کرد. وارد مغازه که شدم، گفت: «رضا جان شرمنده، گاز رو خاموش کردم و دارم می‌بندم.»
گفتم: «گشنه‌ام نی عمو. اومدم باهات دردِ دل کنم. فکر کنم تنها کسی و تنها جایی که برام مونده، تو و این مغازه‌ست. حالشو داری بشینی پای حرف‌های این دلِ لاکردار که شاید یه نمه خالی بشه و یه امشبه رو کار دستم نده؟»
آق جلال که حالم رو دید، گفت: «بشین.» و بعد یکی از صندلی‌ها رو کنار صندلی من کشید و کنارم نشست. به چشم‌هام نگاه کرد و گفت: «چته؟ چرا اینقدر حیرونی؟»
گفتم: «حالم خوب نی عمو…»
گفت: «عزیزت مُرده یا مالت رو بردن؟»
گفتم: «بدتر از اینا…»
گفت: «پس حال دلت بده. بگو! هرچی دلت می‌خواد و روی زبونت میاد رو بگو و بریز بیرون. بریز بیرون که خالی بشی. غم اگه بمونه و انباشه بشه، غمباد می‌شه و یه جایی که انتظارش رو نداری خفه‌ات می‌کنه…»
گفتم: «تموم زندگیم درد می‌کنه. بگایی ریخته روم صد تا به یک. از دویدن و نرسیدن خسته‌ام. هرچی جلوتر می‌رم عمر شوق‌هام کمتر می‌شه و عمق غم‌هام بیشتر. دیگه نایی برای ادامه دادن ندارم و خودم رو لبِ دره‌ی بگایی می‌بینم و تنها راهی که دارم سقوطه… از دوست و رفیق و آشنا و غریبه و خودم و خدا خوردم. از همه دلخورم. بیشتر از همه از خودم، بعد از اونی که جای حق نشسته. ما که از حقش فقط ناحقش رو دیدیم. هرچی بیشتر جنگیدیم بیشتر باختیم. الانم که به یه جایی از زندگیم رسیدم که تنها راه رهایی ازش مرگه…»
بعد بهش نگاه کردم و گفتم: «عمو می‌خوام تمومش کنم…»
گفت: «زندگی مثل یه شکنجه‌گاه مخوفه که تو هر روز و ساعت و دقیقه با روش‌های جدید و عجیب‌وغریب‌ش شکنجه‌‌ات می‌کنه. بعضی‌ها دنبال یه راهن که‌ خودشون رو بکشن و از این شکنجه‌ها خلاص بشن، بعضی‌ها هم به امید اینکه یه روزی شکنجه‌ها تموم می‌شه و آزاد می‌شن تحمل می‌کنن… آدمی به امید زنده‌س و زندگی به یه مو به اسم نا امیدی بنده! اون مو به یه لمس بنده و بعد از لمس کردنش ممکنه همه‌چی تموم بشه. پس نذار وجودت از نا امیدی پر بشه و قلبت نا امیدی رو لمس کنه، چون بالاخره یه جایی شبت صبح و حال دلت خوب میشه. ولی اگه تمومش کنی، تا ابد تاریکی مطلقه و دیگه هیچوقت رنگ نور رو نمی‌بینی…»
بلند شدم برم، که آق جلال گفت: «اگه می‌خوای امشب رو پیش من بمون!»
لبخند زدم و گفتم: «نترس اق جلال، من ضعیف‌تر از این حرف‌هام که تخم خلاص کردن خودم رو داشته باشم. وگرنه تا حالا صد بار تمومش کرده بودم. دمت گرم بابت امشب…»

از مغازه بیرون زدم و به سمت خونه برگشتم. در رو که باز کردم و خواستم وارد خونه بشم، یه بوی آشنا باعث سست شدن زانوهام شد. خونه بوی درسا رو می‌داد و با هر پلک زدن یه خاطره برام تداعی می‌شد. درسا رو با همون شیطنت و زبون درازی همیشگی‌اش، تو تموم گوشه و کنار خونه می‌دیدم. رامیار رو میدیدم که طبق معمول لم داده و داره پر حرفی می‌کنه. امیر رو می‌دیدم که با اون لبخند بامزه و چهره‌ی آروم همیشگی‌اش بهم خیره شده. هیوا رو می‌دیدم که رو اُپن آشپزخونه نشسته و دم به دقیقه در یخچال رو باز می‌کنه و هرچی که به دستش میاد رو می‌خوره. چشم‌هام رو که بستم و دوباره بازشون کردم، همه‌چی پرید… خونه سرد و تاریک بود و حتی صدای تیک‌تاک ساعت هم به گوش نمی‌رسید، احتمالاً اون هم از تنهایی و دلگیری این خونه کم آورده و امیدی به ادامه نداشته. اینجا بود که فهمیدم چه غریبانه تنهام و ادامه دادن دردی رو ازم دوا نمی‌کنه…

بدون اینکه وارد خونه بشم، برگشتم و به سمت زیر زمین رفتم. لامپ زیر زمین رو روشن کردم و به سمت جاساز کُلتی رفتم که با اون کار علی و زنش رو تموم کرده بودم. کُلت رو برداشتم و خواستم برم، که چشمم افتاد به کارتُنی که وسایل‌های مادرم توش بود. کارتنی که پر بود از عطر و گردنبند و لوازمی که مادرم استفاده می‌کرد. قبل‌تر ها اون کارتن یه راه فرار از مشکلات و تنهاییام بود که با بو کردن و لمس کردن لوازم داخلش و تصور اینکه یه روزی مادرم لمس‌شون کرده آروم می‌شدم. ولی حالا سال‌ها بود که سراغش نرفته بودم و تو انباری خاک می‌خورد. تفنگ رو توی کارتن گذاشتم، کارتن رو برداشتم و برگشتم تو خونه. وسط خونه نشستم و کارتن رو خالی کردم. از آخرین باری که سراغش رفته بود خیلی سال گذشته بود. مشغول بو کردن و لمس کردن لوازم شدم که یهو چشمم افتاد به یه پاکت! پاکتی که کاملاً چسب‌کاری شده بود و تا اون موقع ندیده بودمش. سریع پاکت رو برداشتم و بازش کردم. یه سری برگه و مدارک و عکس و… تو پاکت بود به اضافه‌ی یه فلش! سریع فلش رو برداشتم و به تلویزیون وصلش کردم.
فقط یه پوشه رو فلش بود و رو همون پوشه یه فیلم وجود داشت. فیلم رو باز کردم و دیدم یه فیلم از پدرمه! پدرم رو صندلی مقابل دوربین نشسته بود و می‌خواست در مورد چیزهایی حرف بزنه که من ازش بی‌خبر بودم. اینجا بود که فهمیدم پدرم قبل از مرگش این پاکت رو برای من گذاشته و حرف‌هاش رو هم توی این فلش برام ضبط کرده. سریع فیلم رو پلی کردم و با دقت بهش خیره شدم.

“نمی‌دونم الان که داری این فیلم رو می‌بینی، چند ماه یا حتی چند سال از مرگ من گذشته. ولی مطمئنم که یه روزی به دستت می‌رسه و حرف‌های داخلش رو می‌شنوی. چون تو دیر یا زود سراغ یادگاری‌های مادرت می‌ری و بالاخره دستت بهش می‌رسه.
یادته همیشه از مرگ مادرت می‌پرسیدی و منم می‌گفتم هر وقت که ۱۸ سالت بشه همه چی رو بهت می‌گم؟ این فیلم رو گرفتم که اگه تا بعد از ۱۸ سالگی‌ت دووم نیاوردم، پیشت بد قول نشم و مرگ مادرت تا ابد برات یه راز باقی نمونه.
تو بچه بودی و از خیلی چیزا خبر نداشتی. چیزایی که یه راز بین من و مادرت بود و قرار شد بعد از ۱۸ سالگی‌ات بهت بگیم. رازی که من اینجا برات فاشش می‌کنم. رازی که قرار بود، یه جور دیگه و یه جای دیگه و با مادرت برات فاشش کنیم.
همه‌ی اقوام و آشناها و اطرافیان ما، از جمله خودت فکر می‌کردن من و مادرت دوتا حسابدار ساده تو یه شرکت خصوصی هستیم. ولی در واقع حسابداری یه شغل پوششی برای شغل اصلی ما بود. شغلی که شرط و اصل اولش بر مخفی بودن و مخفی موندن بود. من و مادرت پلیس پاوا یا همون پلیس امنیت بودیم و به واسطه‌ی همین شغل‌مون با همدیگه آشنا شدیم! که داستانش طولانیه و گفتنش تو همچین کلیپی مقدور نیست. تو اون بازه‌ی زمانی که مادرت فوت شد، قاچاق زن‌ها و دخترها به اوج خودش رسیده بود و ما روی پرونده‌ی قاچاق انسان کار می‌کردیم. قاچاق زن و دختر و مرد و بچه برای فروش اعضا و روسپی گری و هزار نوع جنایت دیگه. باندی که مشغول این جنایت بود، باند پیشرفته‌ای بود و دستگیر کردن‌شون و رسیدن به سرشاخه‌های اصلی‌شون کار راحتی نبود. تا اونجایی که ما می‌دونستیم، این باند زن‌ها و دخترها رو برای سرویس جنسی به خارج از کشور می‌فرستاد و مردها رو سلاخی می‌کرد و اعضای بدن‌شون رو می‌فروخت. از این رو تصمیم گرفتیم که یه خانوم رو برای طعمه انتخاب کنیم که تهدیدی برای جونش وجود نداشته باشه! با اینکه من مخالف بودم، ولی مادرت داوطلبانه این ماموریت رو قبول کرد و تصمیم گرفت به عنوان طعمه به این باند نزدیک بشه. چون هم توانایی‌اش رو داشت و هم از ته دلش نگران دخترهای معصومی بود که تو دام این باند میفتادن. با یه حساب فیک از طریق یاهو مسنجر با یکی از افرادی که تو این کار بود حرف زدیم و گفتیم که ما می‌خوایم قاچاقی از کشور رد بشیم. یکی از ترفندهاشون برای جذب دخترها، همین بود و ادعا می‌کردن با کمترین هزینه اون‌ها رو از کشور خارج و به اروپا می‌برن. در صورتی که ماجرا چیز دیگه‌ای بود و افراد زیادی با این کلک قربانی شدن. خلاصه از این راه مادرت وارد اون باند شد و قرار بود به یه سری اطلاعات برسه. ولی هیچی اونجوری که ما می‌خواستیم پیش نرفت و همه‌چی به هم ریخت. قرار بود که مادرت همراه دخترهای زیادی به اون ور آب فرستاده بشه و ما تو این راه ردشون رو بگیریم و دستگیرشون کنیم. ولی ما از یه چیز بی‌خبر بودیم! اونم این بود که دخترها و زن‌هایی که گروه خونی‌های خاص و کمیاب داشتن رو نمی‌فرستادن اونور آب، بلکه همون بلایی رو سرشون میاوردن، که سر مردها میاوردن…!
ما پیش‌بینی اینجاش رو نکرده بودیم و یه شب ارتباط‌مون با مادرت قطع شد. چند ساعت بعد از قطع شدن ارتباط، ردیاب برای چند ساعت ثابت یه جا رو نشون می‌داد و این باعث شد ما شک کنیم. بخاطر همین بیخیال هدف اصلی ماموریت شدیم و به جایی که ردیاب نشونش می‌داد رفتیم.
ردیاب یه خرابه تو خارج از شهر رو نشون می‌داد، خرابه‌ای که توش یه قبر دست جمعی کنده و کلی جنازه‌ توش انداخته بودن، و مادرت هم لای…”

اینجای فیلم پدرم بغضش شکست و نتونست ادامه بده. یکم که آروم شد، ادامه داد: «اسم اون باند، باند “سایه‌ها” بود و بعد از مرگ مادرت تنها هدفم پیدا کردن شاخه‌های اصلی و انتقام از اونا بود. ولی بخاطر حال روحی بدی که داشتم، اداره اجازه‌ی پیگیری دوباره‌ی پرونده رو بهم نمی‌داد و منم به همین دلیل استعفا دادم و از اداره و شغلم بیرون اومدم. بیرون اومدم که خودم به اون باند نزدیک بشم و با انتقام خون مادرت، یکم داغ دلم رو آروم کنم. برای رسیدن بهشون دار و ندارم رو هزینه کردم، ولی نشد که نشد… تو اون پاکت یه سری مدارک هست که یه سری نشونه‌ها و سرنخ‌ها توشه که بعد از استعفا، خودم جمع‌آوری‌ش کردم. ولی هیچوقت به پلیس ندادمش، چون می‌دونستم آبی ازشون گرم نمیشه و تموم سرنخ‌ها رو می‌سوزونن. الان در اختیار تو هستن، می‌تونی اونا رو به پلیس بدی و از دور روند پرونده رو بررسی کنی. که شاید یه روز جواب داد و باعث تسکین دردهات شد. دردهایی که من با گفتن این حقایق تو دلت انداختم و هنوزم که هنوزه نمی‌دونم که گرفتن این فیلم و گفتن این حرف‌ها بهت کار درستیه یا نه. ولی با خودم فکر می‌کردم حقته که اینا رو بدونی. می‌دونم پدر خوبی نبودم و بعد از مرگ مادرت برات پدری نکردم. بعد از اون اتفاق من نابود شدم و روح و روانم فرو پاشید. اصلاً حواسم به تو و زندگیت نبود. بود و نبودم برات فرقی نداشت، چون دیگه نا و توانی برای زندگی و پدری کردن نداشتم. نمی‌دونم چرا همه‌چی اینقدر بد شد، ولی شاید تاوان دادیم! تاوان کارهایی که کردیم. کارهایی که تاوانش نه تنها خودمون بلکه پاگیر تو هم شد. من و مادرت خیلی کارها کردیم، نمونه‌اش شرکت تو سرکوب جنبش سال هشتاد و هشت! اون موقع‌ها ما فقط فکر می‌کردیم داریم وظیفه‌مون رو انجام می‌دیم، ولی… مهم نیست مابقی‌ش. فقط امیدوارم ما رو ببخشی و سایه‌ی زندگی ما رو زندگیت نیفته و زندگیت رو تحت تاثیر قرار نده و برعکس ما تو رنگ خوشبختی رو ببینی…»

فیلم که تموم شد، شوکه به در و دیوار خیره شده بودم و تند‌تند پاهام رو تکون می‌دادم. نه داد می‌زدم، نه گریه می‌کردم و نه دیگه فکر می‌کردم. فقط خیره شده بودم… گاهی به در، گاهی به دیوار، گاهی به عکس مادرم و گاهی به تفنگ… نگاه به در و دیوار حواسم رو پرت می‌کرد، نگاه به عکس کمی آرومم می‌کردم و نگاه به تفنگ یادآور یه آرامش ابدی بود برام!
من به باندی کمک کرده بودم که قاتل عزیزترین آدم زندگیم بودن‌. فکر به این، حتی از مرگ امیر و رامیار و نبودن درسا و شرایطی که داشتم ویران‌کننده‌تر بود. با خودم می‌گفتم من چرا زنده‌ام؟ اصلاً چجوری می‌تونم زنده باشم؟ و دوباره نگاهم روی تفنگ قفل می‌شد. بین دو راهی بودم. دو راهی که یه طرفش آرامش ابدی و طرف دیگه‌اش موندن و تا آخر عمر عذاب‌وجدان داشتن و سوختن و ساختن بود. یه طرفش رفتن پیش پدر و مادرم و امیر و رامیار بود و طرف دیگه‌اش ادامه دادن تو شکنجه‌گاهی که تموم زورش رو به رخم کشیده بود و فقط خدا می‌دونست تو ادامه چه برنامه‌های دیگه‌ای برام داره. دوراهی مرگ و زندگی…
به سمت اسلحه رفتم. تو همین حین یه خاطره از اولین روزی که اومدم پایین‌شهر برام مرور شد!

“یکم فکر کردم و گفتم: «فوتبال هم سطح یک داره؟!»
رامیار گفت: «همه‌چی سطح یک داره!»
گفتم: «پس سطح یک شدن تو فوتبال…!»
امیر در حالی که به آسمون خیره شده بود، گفت: «امشب تو ستاره‌ها یه گله گرگ می‌بینم که از فرط خوشبختی دارن می‌رقصن! یکی‌شون که صداش از همه قشنگتره زوزه می‌کشه، یکی‌شون جثه‌اش از همه بزرگتره و با اینکه کلی زخم داره ولی از همه شنگول‌تره، یکی دیگه حین رقصیدن داره با توپ شیرین‌کاری می‌کنه، اون یکی مثل عروسک بندی از بندها آویزون شده و از همه قشنگتر می‌رقصه…»
رامیار گفت: «اون گله گرگ خوشبخت ماییم؟»
هیوا پوزخند زد و گفت: «هر وقت رقص گرگ‌ها رو دیدیم، رنگ خوشبختی رو هم می‌بینیم…!»”

زیر لب گفتم: «سطح یک شدیم، ولی سطح یک تو بگایی…» و با دست‌های لرزون تفنگ رو برداشتم. لوله‌اش رو روی شقیقه‌ام و انگشتم رو روی ماشه گذاشتم و چشم‌هام رو بستم. تو اون سکوت مطلق یه صدایی مدام تو ذهنم زمزمه می‌کرد: «مرگ… مرگ… مرگ… یا انتقام…؟!»

پایان…؟!



نوشته: سفید دندون


👍 76
👎 4
21101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

985484
2024-05-28 23:23:30 +0330 +0330

"به پایان آمد این دفتر حكایت همچنان باقیست…"


ممنون که وقت گذاشتید :)🖤


985486
2024-05-28 23:29:39 +0330 +0330

خسته نباشی

2 ❤️

985488
2024-05-28 23:32:47 +0330 +0330

همیشه چون اولین نفر هستم که داستانت رو میخونم وقتی داستان رو آپلود می‌کنی نمی‌دونم چه نظری بنویسم چون همشون رو قبلا بهت گفتم، این میشه که بخش کامنت داستانات مکانی زیبا و جالب برا مسخره بازیام میشه؛ ولی خب گذشته از این نمک ریختنا، جای یه سری حرفا خالی بود اینجا، که اونارو میگم…
می‌خوام به عنوان کسی که همیشه اولین نسخه‌ی خام داستانت رو بهم فرستادی، به این اشاره کنم که حتی نوشته‌های اولیه‌ت هم کم نقض هستن و اینو خیلیا نمی‌دونن و خیلیا هم با دونستنش فروزماید لازم میشن…
ادمای زیادی رو دیدم که بعد مدت‌ها نوشتن حتی به اون اصول اولیه نویسندگی هم نمی‌رسن.
داستان خوب اونیه که هر قشری رو مجذوب خودش کنه با روان بودنش، با تعلیقای خوبش، با شخصیت پردازی و فضاسازی دقیقش، با استفاده‌ از ایده‌های جدید، با دیالوگ‌های رئال، ریتمی که یکنواخت نباشه و با هزار نکته‌ی دیگه که بشه یه متن عالی.
برای تک تک داستانات زحمت می‌کشی از جون و دل، نه تنها به کلیات به جزئیات و ریزه‌کاری‌ها هم خیلی اهمیت میدی و من شاهدش هستم؛ گاهی احسنت میگم بهت و گاهی بد و بیراه که چرا انقد باسن گرامیت تنگه و می‌تونی یه کتاب ۲۰۰ صفحه‌ای رو بنویسی و تو شهوانی آپلود کنی!! این کله خراب بودنت تو نویسندگی رو تو یکی دیگه هم دیده بودم که جاش خالیه الان بین کامنتا…
قلمت مانا و اینا لوس بازیه، من میگم ادامه بده و رشد کن همینطور زیبا و همینطور بی‌ادعا.❤️❤️

پفک نمکی یک: ولی عکسی و اهنگی که برا این قسمت انتخاب کردی>>>>>>
پفک نمکی حساس و مهم:
اگه دلتون می‌خواد فصل دوم این داستان رو بخونید یک عدد لیمو ته کامنت‌تون اضافه کنید. باشد که بازم با یاری هم، یه کار گروهی زیبا کنیم و نویسنده رو راضی کنیم که فصل دوم رو بنویسه برامون.🍋
دوستان در فرستادن لیمو فقط زیاده روی نکنید نویسنده بعدا دعوا نکنه باهام😁


985495
2024-05-29 00:06:01 +0330 +0330

عالی بود
شوکه کننده مثل سکانس عروسی خونین گیم آف ترونز

5 ❤️

985496
2024-05-29 00:12:27 +0330 +0330

نمیدونم چجوری ازت تعریف کنم
یا چه واژه ای بکار ببرم که برات کم نگفته باشم
شاهکاری که تموم نمیشه
نگینی که روز به روز بیشتر میدرخشه
تیغی که تیزتر میشه
ایولا

5 ❤️

985509
2024-05-29 01:09:37 +0330 +0330

شیرین ترین تلخیی بود که تجربش کردم

2 ❤️

985520
2024-05-29 01:34:07 +0330 +0330

اولا خسته نباشید می‌گم بهت رضا بابت نوشتن این داستان😁❤️

و می‌خوام زود برم‌ سراغ نظرم در مورد داستان:
یه چیزی که توی داستان دوستش داشتم دیالوگایی بود که بین بچه‌ها رد و بدل می‌شد.
دیالوگای خوب، به جا، منحصر به فرد، نشان دهنده شخصیت‌های متفاوت و… .
خود شخصیت‌ها رو دوست داشتم، واقعی بودن. می‌شد باهاشون ارتباط برقرار کرد.‌ انگاری توی زندگی واقعی خودمون بودن همچین شخصیت‌هایی.‌ این واقع‌گرایی رو توی این نوع داستان‌ها خیلی دوست دارم و به نظرم به اندازه‌ی کافی تونسته بودی خوب درش بیاری.

یه چیزی که دوست داشتم یه طور دیگه باشه: فضاسازی بود. رضا توی فضاسازی عجله می‌کنی حس‌ می‌کنم. یعنی فضا رو توی ذهنت می‌سازی خب. فضای عالی هم مد نظرت هست، ولی می‌خوای با پنج شش‌تا جمله‌، پرونده‌ی فضاسازی رو ببندی و تموم بشه.

نکته‌ی دیگه اینه که نوشته‌هات همیشه خیلی روون هستن. نکته‌ی مثبتیه واسه یه داستانی با این تعداد کلمات. یعنی آدم وقتی شروع می‌کنه به خوندنش احساس خستگی نمی‌کنن و وقتی تموم‌ می‌شه اصلا نمی‌فهمه چه جوری تموم شد.

از روند داستان یه جاهایی خیلی خوشم. مثلا توی قسمت اول یه سری چیزای گنکی وجود، یه شخصیت‌هایی که کامل شکل نگرفته بودن و بعدا توی قسمت‌های بعدی دقیقا جایی که باید مشخص می‌شد چی به چیه تو این چیزا رو موشکافی می‌کردی و اون گنگ بودن رو‌ حلش می‌کردی.
خودت یه معما طراحی می‌کردی و حس کنجکاوی ایجاد می‌شد و بعدش به موقع این حس کنجکاوی رو بر طرف می‌کردی.
از این کار توی داستان هم خوشم اومد.

داستان خیلی جامعه، کلی حرف دارم که بخوام در‌موردش بزنم ولی واقعا فکر نکنم بتونم در مورد همه چیش بگم😅

یه سری چیزا رو سرسری ازشون رد می‌شم.

اروتیکای داستان، هر کدوم در همون سبکی که بودن، خوب بودن و به جا.
یکی از اروتیکایی هم که خیلی دوست داشتم، رابطه‌ی رضا با درسا بود.

از یه سری ریزکاری‌های توی داستان هم خیلی لذت بردم. یه چیزایی که مربوط به خودتن. مثلا همون تیکه‌‌ی ساندویچی آق جلال که توی داستان فاخته هم بود.
این دوتا داستان توی یه دنیای کاملا متفاوت هستین و از اینکه از این طریق خواستی بهم مرتبط‌شون کنی لذت بردم و خیلی خلاقانه بود این کار‌ت.

اما در مورد خود داستان:
داستان توی سه‌تا قسمت اول می‌شد بگیم که روی اون ریل رئال بودن هنوز هست هر چند گاهی یه لرزه‌های کوچیکی می‌کرد و یه اتفاقی توی داستان اتفاق می‌افتاد که یکم از واقعیت دور بشه.
در مورد روند پیش رفتن خود داستان و ماجراهایی که اتفاقا من از همه‌شون لذت بردم. اتفاقات جالبی افتادن. بعضی موقع‌ها فکر می‌کردم که اصلا چه طوری همچین چیزی به ذهنت رسیده و چطوری تونستی به این فکر کنی که این‌جوری داستان رو جلو ببری.
اما یه سری موارد بودن که به نظرم اگه بهشون بیشتر پرداخته می‌شد داستان خیلی درکش راحت‌تر می‌شد. اما این داستان همین‌طوریش‌ هم به اندازه‌ی کافی طولانی هست و می‌دونم واقعا بعضی موقع‌ها واسه نویسنده با محدودیت تعداد داستان چه قدر سخت می‌شه که بخواد به همه چی بپردازه.

یه چیزی که توی داستان اولاش خیلی خوشم اومد اون رفاقت بین اکیپ ۱۰۱ بود. خیلی اون رفاقته رو دوست داشتم یعنی یه چی بود که دلم می‌خواست تا آخرش همین‌طوری بمونه.

آهنگ‌ها و پوستری که واسه داستان هم انتخاب کردی واقعا به داستان می‌خوردن.

بعضی موقع‌ها داستان شبیه یه فیلم بود و من انگاری می‌تونستم اتفاقات رو جلوی روم ببینم و تصور کردنش به خاطر شخصیت‌های توی داستان و فضاهایی که ایجاد می‌کردی خیلی راحت می‌شد. به اندازه‌ی کافی به جزئیات می‌پرداختی. اینا درک داستان رو راحت‌تر می‌کرد.

اگه بخوام به یه چی توی داستان گیر بدم قسمت آخر داستانه. توی قسمت آخر اون دور شدن از واقعیت یکمی بیشتر به چشم می‌خوره. به خصوص در مورد اتفاقات قسمت پنج.

در نهایت به خاطر طولانی نشدن کامنتم می‌خوام بگم که مجبور بودم فقط یه کلیاتی از داستان بگم😅

داستان رو دوست داشتم. معتقدم قوی‌ترین داستانی بوده که تا حالا ازت خوندم و خسته نباشید می‌گم بهت بابت نوشتن این داستان خوب و قشنگ دوباره.
مطمئنم بهتر از این هم می‌شی به خصوص که این نوشته‌ت خیلی با نوشته‌های قبلیت فرق کرده.
خیلی لذت بردم از خوندن داستان.
به نوشتن ادامه بده که از خوندن نوشته‌هات لذت می‌برم گیان❤️

در ضمن خیلی تنگی اخه لامصب چه جوری تونستی این همه بنویسی!


985521
2024-05-29 01:37:06 +0330 +0330

🍋لیمو واسه قسمت اول
🍋 واسه قسمت آخر


985522
2024-05-29 01:46:42 +0330 +0330

نمیدانم چی بگویم.
ازت متشکر باشم که این قسمت را منتشر کردی یا
اینکه ازت کفری بشم که ورا اینجوری پایانی داشت؟

این وسط تنها چیزی که باقیست همون جنبه واقعی بودنش است که زندگی هیچوقت برای ما نمی ایسته و هیچ راه تقلب از عواقب تصمیم هامون وجود نداره.

باید بگم که حس الانم رو فقط چند بار تو زندگی تجربه کردم. برای اینکه قابل فهم تر بشه حس اللنم شبیه حسی بعد از اتمام یه فیلم خوب است.
به هرحال میخوام بگم دمت گرم داداش
خیلی حال داد خوندن این داستان.
قلمت سبز❤️❤️

2 ❤️

985532
2024-05-29 02:23:24 +0330 +0330

حالم گرفته شد وقتی گرگ ها میمردن .
انگار داشت از گله ام کم میشد .
آخر داستان هم عالی بود .(من بودم انتقام رو انتخاب میکردم)
ممنون که یکی از بهترین داستان های عمرم رو نوشتی.

3 ❤️

985535
2024-05-29 02:33:49 +0330 +0330

اشکمون دراومد که…

1 ❤️

985538
2024-05-29 02:51:13 +0330 +0330

مرسی رضا جان ❤🥂

2 ❤️

985543
2024-05-29 03:02:49 +0330 +0330

من اولین بارمه تو این سایت دارم کامنت میدارم
فقط خواستم بگم خیلی هنرمندی
تنت سلامت

2 ❤️

985554
2024-05-29 04:37:37 +0330 +0330

این مجموعه واقعا عجیب و غریب بود
در وصف این داستان و حال عجیب و غریبی که الان دارم و اون حسی که پیدا کردم واقعا نمیدونم چی بگم
حس درونی خیلی خاص و عجیبیه، انگار ترکیبی از استرس، هیجان، ناراحتی و آشفتگی و همه چیز قاطی پاتی میمونه
جمله داخل دلم آشوبه چیزیه که الان خیلی به کارم میاد…! :)
این موضوع برام در بعد از خوندن هر قسمت پیش میومد و هرچی که قسمت ها جلو تر میرفت بیشتر و بیشتر می‌شد و ریتم تند تری پیدا میکرد:)

در شاهکار بودن این داستان هرچقدر هم بخوام بگم کلمه ها کم میاد، زبونم قاصره و اصلا وقت هم نمیشه که تمام حرف ها رو زد :)

HiichKas: دمت گرم “سهیل” واقعا کارمون رو راحت تر کردی، به نظرم “سهیل” خیلی خوب حرف هامونو زد، ویژگی ها و نکات رو خیلی خوب گفت و فکر کنم تک تک چیز هایی که اشاره کرد نه تنها حرف های من‌ بلکه فکر کنم حرف های همه‌ی بچه هاست 👌🏻👏🏻🤍❤️
هرچند که واقعا حرف هامون خیلی خیلی زیاده و واقعا نمیشه به همشون پرداخت

ما توی داستان حل شد، با تک تک شخصیت ها زندگی کردیم، باهاشون خطر کردیم، زجر کشیدیم، درد رو تحمل کردیم،
حرف و دردهاشون رو بارها و بارها به تعداد دفعات زیادی حس کردیم «مثلا مثل همون پاراگراف درونگرایی رضا که انگار دقیقا داشت خود منو توصیف می‌کرد جوری که اون تیکه رو کپی پیس کردم که همیشه داشته باشمش، نه تنها اون تیکه رو بلکه خیلی از قسمت های داستان رو» حتی عاشق شدیم و در آخر داغدار شدیم و پر از انتقام و کینه و مهم تر از هم “سردرگم”
خیلی خیلی سردرگم و به قولی لِنگ در هوا درست مثل رضایی که نمیدونه چی میخواد و چی شد که اینجور شد؟

همچین پایانی حیفه البته که بهش هم میاد، رضای سردرگم داستان واقعا این زندگی‌ رو دیگه برای چی میخواد و بمونه به امید اینکه شکنجه توی شکنجه‌گاه مخوف بلاخره تموم میشه که تهش به چی برسه؟

حسابی بهت خسته نباشید میگم بهت آقااااا رضااااا قطعا این بهترین داستانت بود 👋🏻👏🏻
قلمت مانا و سرزنده و تندرست باشی 🍻🥂👌🏻🤍❤️

6 ❤️

985556
2024-05-29 04:51:14 +0330 +0330

اینم بگم و برم
انتخاب آهنگ ها هم عالی بود علی الخصوص اسکله ناز چشات محسن یگانه که همیشه برام سواله که چرا همچین چیز خفنی رو هیچوقت به صورت رسمی و استودیویی ضبط نکرد بده بیرون :(

و تیر خلاص و آس آخرت هم که این شاهکار بی نظیر تویگار: intikam yemini بود که گفتم حس و حال عجیب و غریبی دارما، این آهنگ آشفتگی های منه به زبان موسیقی 👌🏻👏🏻🤍❤️

پوستر هم که به خوبی مکمل ماجرا و روایت بود

7 ❤️

985557
2024-05-29 04:53:28 +0330 +0330

🍋 قطعا ادامه پیدا نکردن همچین شاهکاری کفران نعمته 🙃

2 ❤️

985569
2024-05-29 06:51:04 +0330 +0330

عالی بود

2 ❤️

985576
2024-05-29 09:06:14 +0330 +0330

الان دیدم کامنتم غلط املایی زیاد داره😅
آقا دیروقت بود ببخشید دیگه😂❤️

6 ❤️

985583
2024-05-29 09:40:02 +0330 +0330

الان وقتشه که رضا رشد کنه از فرش واقعی به عرش واقعی برسه. بعد از یه بگایی تمام. شاید مثل یه گرگ زحمی. بنویس که نوشتنت مرحمه.

1 ❤️

985591
2024-05-29 11:14:46 +0330 +0330

رضا جان خسته نباشی. این داستان زحمت زیادی داشته و بهت تبریک می‌گم که بلاخره نوشتی و تمامش کردی. پایان‌بندی هم به نظرم خوب بود و واقع!
اتفاقا این پایان چیزی هست که در طول چهار قسمت برای داستان مناسب شده و شاید اگر تغییر دیگه‌ای میدادی قواره داستان نمی‌شد.
نکته قابل اهمیت اینه هیچ جا ریتم از دستت خارج نشد و فقط برای ادامه دادن ننوشتی که نوشته باشی!
حتی در قسمت آخر هم این وسواس در انتخاب کلمات و پی‌رنگی که هنوز جذابیت داره بر‌قرار هست و مخاطب رو سوپرایز می‌کنه!
بدون شک داستانت یکی از قوی‌ترین ها بود بین داستان‌های پنج قسمتی و طولانی. به سهم خودم ازت تشکر می‌کنم و امیدوارم همیشه قلم توی دستت رقصان باشه! رقص قلم حتی گرگ رو هم به رقصیدن وا میداره!
و لیمو از طرف من برای پنج قسمت و ادامه‌ی کار نویسنده…

🍋🍋🍋🍋🍋

6 ❤️

985592
2024-05-29 11:19:53 +0330 +0330

دمت گرم اقا رضا

1 ❤️

985595
2024-05-29 11:45:11 +0330 +0330

واقعا دمتونگرم سفید دندون

1 ❤️

985596
2024-05-29 11:45:41 +0330 +0330

شتتتتت عالییی بود

1 ❤️

985597
2024-05-29 11:47:50 +0330 +0330

یکی ازبهترین مجموعه داستان هایی بود که خوندم امیدوارم ادامه انتقام رضاروهم بنویسید🙏🙏🙏

1 ❤️

985602
2024-05-29 12:55:47 +0330 +0330

خب خب، این قسمت قراره یه‌کمی نقد سازنده که نه، نقد کوبنده هم انجام بدیم. به این امید که ناراحت بشی و بخوای بیای منو خشن بکنی و برنامه عوض بشه و یه گی سوییچ اس امی بریم.

  1. من همیشه گفتم دیالوگ‌های داستان عالین. یه مبحث دیگه رو می‌خوام باز کنم که تو داستان‌های روایی بخشی از شخصیت‌پردازی به‌وسیله‌ی دیالوگ‌ انجام میشه و اینطوریه که هر شخص لحن و طرز حرف زدن خودش رو داره.
    بعنوان یه نقد سخت‌گیرانه، دیالوگ‌های شخصیت‌ها همشون کوچه‌بازاری و لوتی بود اما تفاوتی بینشون نبود. لحن همشون تا حد زیادی یکی بود و اگه به اسم کاراکتر دقت نمی‌کردیم تشخیص اینکه کی این جمله رو گفته سخت بود.
    هرچند که این مرحله از شخصیت‌پردازی تو همچین داستانی نمی‌گنجه و داستان بلندتری می‌طلبه، ولی باز بعنوان یه نقد سخت‌گیرانه میشه بهش اشاره کرد.

  2. «کش دادن ماجراهای شخصیت‌ها»
    فرض کن که قرار باشه این داستان چهل درصد کم بشه. قاعدتا میشه از کل قسمتای اول و دوم و شاید سوم یه چکیده جمع جور نوشت. هوم؟ چیزایی که به ماجرای اصلی داستان که از قسمت سوم و چهارم شروع میشه ربط داشته باشن رو بخوای فشرده کنی، تو یه قسمت می‌تونی جمعش کنی. یعنی جلو رفتن ماجرای اصلی داستان با یه شیب خیلی آرومی جلو میره. این تا اینجا دستت باشه.
    اما قسمت چهارم و مخصوصا پنجم، یهو کل افشاگری‌ها و ماجراها اینجا اتفاق میوفته. من متوجهم که ضربه‌ی نهایی باید اینجا باشه ولی شیب جلو رفتن به حدی زیاده که اعتراف آرتیکا تقریبا هفتاد درصد کل پایان ماجرا رو به دوش می‌کشه.
    من می‌دونم که دو سه قسمت ابتدایی، با وجود کش دادن ماجرا، خیلی خوندنی و جالب بودن. اما این ناهمسان بودن شیب ماجرای داستان رو بعنوان یه نقد سخت‌گیرانه‌ی‌ دیگه می‌تونم وارد کنم.

  3. «فیلم هندی شدن، قدرت زیاد نویسنده در خلاقیت»
    یه ویدیویی رو‌ تصور کن از اینکه یه نفر با چایی پاش می‌خوره به پایه‌ی مبل و چایی خالی میشه رو خشتک یه بنده خدا. حقیقتا ماجرای جالبیه.
    اما فرض کن، این تمام فیلم نباشه، اون کسی که با چایی سوخته یهو بپره بالا و موز توی دستش پرت بشه به کلید برق و تاریک بشه همه‌جا و مادر خونه با ظرف آبگوشت بیوفته تو بغل دایی و دایی هم نعره بزنه و بچه کوچولویی که تو راه‌پله‌هاست بترسه و بخوره زمین و بمیره.
    این حالت در عین جالب بودن، به سمت غیرطبیعی شدن میره. یجورایی فیلم هندی داستان زیاد میشه.
    تو این داستان، هر موقع که فکر می‌کردی اوضاع از این بدتر نمیشه یه بگایی دیگه پیش میومد و اینقد بگایی پشت بگایی پیش میومد که دیگه از حالت رئال بودن یه واقعیت کم میشد. یعنی بیشتر به‌جای اینکه به بدبختیای شخصیت داستان فکر کنی، با خودت میگی نویسنده چه خلاقیتی داشته که این همه بگایی رو بهم ربط داده.
    این خیلی موضوع جالبیه، اما این نکته‌ که خواننده حواسش از موضوع داستان به این برسه که نویسنده عجب مغزی داشته و یادش بیاد اینا همه‌ش یه داستانه، نقد سخت‌گیرانه‌ی سوم منه.
    داستان با بگایی‌های کمتر از اینم مثل نبودن سکانس افشاگری پدر رضا هم می‌تونست تموم بشه و همون تاثیرگذاری رو خواننده‌ها رو داشته باشه.

لایک سی‌ام از آن ماست. از مجموعه‌های به‌یاد ماندی‌ای که وقتی به شهوانی و داستان‌هاش فکر کنم، همیشه این داستان تو ذهنم خواهد اومد. مرسی از کون تنگت و دلیل اینکه این کون تنگ‌ت رو دوست دارم اولین نفر خودم باشم که پلمپشو باز می‌کنم، اما نمی‌کنم، این ـه که همیشه کون تنگی داشته باشی و داستان بنویسی.

6 ❤️

985611
2024-05-29 14:44:39 +0330 +0330

کلمات برا بیان گیرایی و کشش داستانی که نوشتی کمه خیلی عالی با سوپرایزهای قشنگ و بالا و پایین به موقع داستان حوری که انگار خودت تو متن داستان وسط اون اکیپ داری باهاشون پیش میری …بی صبرانه منتظر فصل دوم و ادامه این داستانم واقعا حیفه که ننویسی

1 ❤️

985629
2024-05-29 18:09:12 +0330 +0330

🍋

2 ❤️

985644
2024-05-29 20:38:24 +0330 +0330

کاش این داستان رو تو شهوانی نمیخوندم
عالیئیی بودین خسته نباشین مرسی

1 ❤️

985692
2024-05-30 02:03:43 +0330 +0330

عمو کیری حالا نمیشد تو داستانت بجای کلیسا از یه گاراژ متروکه استفاده کنی؟!

0 ❤️

985694
2024-05-30 02:09:37 +0330 +0330

حاجی پشمامممممممم
ماه هاست منتظر یه داستان از شیوا هستم
این داستان با اینکه از شیوا نبود ولی بدجور نعشه کرد منو
خیلی عالی بود دمت گرم

1 ❤️

985739
2024-05-30 11:39:10 +0330 +0330

بهترین داستانی که تا حالا خوندم
واقعا دمت گرم❤️

1 ❤️

985746
2024-05-30 14:25:24 +0330 +0330

دمت گرم واقعا عالی بود

1 ❤️

985753
2024-05-30 15:14:14 +0330 +0330

داااادااااااش دمت گرم
تاحالا با خوندن یک داستان بغضم نگرفته بود قشنگ‌ تموم نشد ولی عالی نوشتی
زندگی همیشه اونجوری که ما میخاییم پیش نمیره
همیشه بدتری هم وجود داره
آدمی به امید زنده‌س و زندگی به یه مو به اسم نا امیدی بنده! اون مو به یه لمس بنده و بعد از لمس کردنش ممکنه همه‌چی تموم بشه. پس نذار وجودت از نا امیدی پر بشه و قلبت نا امیدی رو لمس کنه
عاااااااالی

1 ❤️

985761
2024-05-30 16:24:13 +0330 +0330

واقعا نمیدونم داستانتو چطور توصیف کنم
ولی بلاخره تو این سایت یه داستان درست و حسابی دیدیم
داستانی به دور از روایت های چرت و پرت و بی اساس
به دور از تکرار
رقص گرگ ها رو باید از همه داستان های شهوانی جدا کرد
رقص گرگ ها یک طرف
بقیه یه طرف دیگه
واقعا دوست دارم فصل دومش رو ببینم…🍋

3 ❤️

985768
2024-05-30 17:46:10 +0330 +0330

سلام و خسته نباشید
سال‌ها خواننده خاموش بودم و برای اینکه بتونم برای این پست نظرمو بیان کنم، عضو سایت شدم 😁
قلم شما گیرا و جذابه (آشنایی دارم و تمام داستان‌هاتون رو خوندم) اما بعضی قسمت‌ها ماجرا از حالت رئال دور میشه و باورپذیری کاهش پیدا میکنه. ( مثل پیدا کردن تعداد زیادی شخص پدوفیلی) این مسئله چیزی نیست که یک محله ازش آگاه باشن و فرد پدوفیلی بتونه راست راست بچرخه.
به‌جز این مورد، بسیار زیبا نوشتید و خب تلخ.
در ضمن سلیقه موسیقایی‌تون رو دوست می‌دارم.🍓
بنده هم اندک تجربه‌ای در حوزه نوشتن دارم، خوشحال میشم یک روزی بتونیم باهم ی داستان خفن بنویسیم.🌻
مانا باشید.

1 ❤️

985769
2024-05-30 18:27:58 +0330 +0330

اول ممنون بابت این شاهکار
دوم اینکه من چرا تمام کامنت هاروهم با دقت مث داستان خوندم؟
🍋🍋🍋🍋🍋🍋🍋🍋

2 ❤️

985771
2024-05-30 18:53:12 +0330 +0330

آقا رضا خسته نباشید این داستان بهترین داستانی بود که از شما خوندم خیلی قشنگ پازل رو طراحی کردی و قطعات رو گذاشتی کنار هم و در آخر هم بسیار زیبا تمومش کردی و یه پایان که یه داستان دادی که قشنگ بود
و اینکه دنیای تمام داستان هات یکیه طبق چیزی که فهمیدم و با سکانس مشترکی که با داستان فاتحه گذاشتی میشد خیلی چیزا تهش فهمید
امیدوارم این رو ادامه بدی واقعا میخوام بدونم تهش چی میشه

بابت اینه که توو قسمت اول یادم رفت 🍋 بزارم اینجا دو تا میزارم یکی برای قسمت یکی برای جبران اول
🍋🍋

2 ❤️

985772
2024-05-30 18:55:45 +0330 +0330

یادم رفت بگم انتخاب آهنگ ها و پوستر ها عالی بودن و با داستان بسیار سازگار بودند واقعا خسته نباشید

البته فک کنم شما علاقه شدیدی به شایع دارین چون اکثر آهنگ هایی که انتخاب میکنید از شایع هستش

1 ❤️

985777
2024-05-30 20:58:47 +0330 +0330

اگر به خودکشی فکر میکنید با ۱۲۳ تماس بگیرین
نمیدونم چی میگن ولی به هر حال زنگ بزنید ۱۰۰۰ تا کار بکنید که دلیلی برای خودکشی نکردنتون توش پیدا کنید اگه پیدا نکردین برید سراغ کار ۱۰۰۱ ولی خودکشی نکنید خودکشی نکنید

ترغیب به خودکشی رو تو این قسمت احساس میکنم و منفی میدم

1 ❤️

985788
2024-05-31 00:20:48 +0330 +0330

🍋🍋🍋

2 ❤️

985789
2024-05-31 00:22:58 +0330 +0330

خیلی خوب بود

1 ❤️

985836
2024-05-31 06:02:48 +0330 +0330

رضا چقدر برنامه داشتم برای نقد کردن…
چنان ورق رو چرخوندی که اصلا … واقعا نمیدونم چی بگم. مغزم پاشید. شاهکار به معنای واقعی کلمه
و … با آهنگ کارا سودا تیر خلاص رو زدی؛ اصلا بهتر از این نمیتونست باشه…
یکی دوتا غلط املایی جزیی به چشمم خورد که اصلا گور بابای املا
و اینکه بگم که سه تا دیالوگ ماندگار از داستان استخراج کردم از اون دیالوگ های که بعدا جاودانه میشن و نوشتن دیالوگ ماندگار کار هر کسی نیست و با این حرکت استادی رو به کمال رسوندی
روند داستان؛ روونی و ریتم خاصی که داشت. همین ثابت بودن ریتم که واقعا زیبایی کار رو به رخ می‌کشه. بازی با کلمات، جمله بندی، زمان‌بندی؛
شخصیت پردازی کافی (البته قبل اینکه کامل بخونم داشتم میگفتم در حق رامیار کم لطفی کردی ولی خب تیر خلاص رو با تکمیل شخصیت رامیار زدی.
اون بخش از داستان که کاملا زیرمتنی طی میشد به وضوح حس شد و تک تک تیکه های پازل به خوبی پیدا شدن.
جایی برای نقد منفی باقی نزاشته.
دست مریزاد و خسته نباشی ✌️

2 ❤️

985852
2024-05-31 09:12:48 +0330 +0330

مرسی عالی بود👏🥰

3 ❤️

985897
2024-05-31 21:15:45 +0330 +0330

پتانسیل ادامه شدیدی داره
ازت میخام با اسم جدید بنویسی بقیه این داستان جذاب رو
زمانی ک کامنت میزارم ۱۰ هزارتا ویو خورده داستانت
قلمت حرف نداره
میتونم مثل داستان شب بخونم

2 ❤️

985954
2024-06-01 02:36:19 +0330 +0330

عالی
بهترین پایانی که اصلا فکرشم نمی کردم .
دست مریزاد

1 ❤️

985995
2024-06-01 10:04:23 +0330 +0330

از عظمت داستان شما و مهم تر از آن توانایی شما و هنر شما چیزی نمیگم چون عیان است.
دیالوگ ها بین شخصیت ها و … همه عالی
فقط دو نکته
جا داشت فقط کمی (فقط کمی) بیشتر اروتیک وارد داستان میشد. این صرفا نظر من است. منظورم فقط کمی بیشتر است.
دوم اینکه قسمت پنجم شاید اقناع گروه 101 سریع اتفاق افتاد و افرادی که انتخاب و حذف شدند کمی شتابزده انجام شد.
من در مقابل توان، هنر و دانش شما هیچ حرفی ندارم و سر تعظیم فرو می آرم
موفق باشی و سلامت

1 ❤️

986002
2024-06-01 11:11:49 +0330 +0330

AMIR HOUSHANG

چون من مثل شما فیک نمی‌زنم آقای هزار چهره:)🙏❤️

3 ❤️

986346
2024-06-04 13:27:40 +0330 +0330

درود برشرفت رضا جان
حال کردم 👏 عالی👏👏👏👏👏👏
من تو زندگیم کتاب ومطالعه (تاریخی،فلسفی،جنایی،سیاسی ووو.) زیاد داشتم ،اما مدت زیادی هست که ازشون فاصله گرفتم
و بطور اتفاقی یکی از داستانهای شما رو خوندم ، نمیخام الکی ازت تعریف کنم که خیلی خفنی و لنگه تو کسی نیست ووو
ولی قلمت من رو جادو کرده، حسم میگه علتشم اینه که داستانهای شما واقعیت های تلخ وشیرین زندگی خودت یا دیگران هست که با ذهن خلاق خودت کمی بال وپرش میدهی وووو
بهر حال واست ارزوی بهترینهایی که دوست داری مینمایم
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

1 ❤️

986347
2024-06-04 13:28:22 +0330 +0330

درود برشرفت رضا جان
حال کردم 👏 عالی👏👏👏👏👏👏
من تو زندگیم کتاب ومطالعه (تاریخی،فلسفی،جنایی،سیاسی ووو.) زیاد داشتم ،اما مدت زیادی هست که ازشون فاصله گرفتم
و بطور اتفاقی یکی از داستانهای شما رو خوندم ، نمیخام الکی ازت تعریف کنم که خیلی خفنی و لنگه تو کسی نیست ووو
ولی قلمت من رو جادو کرده، حسم میگه علتشم اینه که داستانهای شما واقعیت های تلخ وشیرین زندگی خودت یا دیگران هست که با ذهن خلاق خودت کمی بال وپرش میدهی وووو
بهر حال واست ارزوی بهترینهایی که دوست داری مینمایم
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

1 ❤️

986356
2024-06-04 15:52:38 +0330 +0330

اینکه بخاطر خودخواهی یک نفر رفاقتشون نابود شد تلخ بود
و این نشونه اینه که جنابعالی کارت درسته :(

2 ❤️

986561
2024-06-06 00:49:53 +0330 +0330

اقا رضای سفید دندون خداقوت
نوشته های قبلیت جذاب بودن ولی این یکی توی یه لول دیگه بود
درسته که اروتیکش کم بود ولی عجب سناریویی عجب شخصیت پردازی ای
اون ته داستان اشک منو به شخصه در آورد
بعضی اثرا باید یه جا متوفف بشن ولی این از اونا نیست
خودتم گفتی که حکایت همچنان باقیست …
ترجیحم اینه پر حرفی نکنم و فقط بگم که به شهوانی بسنده نکن همین داستانت میتونست یه فصل ۸ قسمتی از یه سریالی باشه که تو دنیا صدا کنه
یه روزی میاد که توی رضای سفید دندون میتونی بشی یکی از افتخارای ایران به عنوان بهترین نویسنده و اون روز دور نیست اگر با همین فرمون بری
لیمو فراموش نشه که این گرگ زخمی و تنها هنوز کارای زیادی داره که باید بکنه🍋

4 ❤️

987050
2024-06-09 19:32:48 +0330 +0330

ی شکل باور نکردی ای ناراحت کننده و زیبا بود :)
ولی اینکه اخرش باز موند نشون دهنده اینه بایر ادامه پیدا کنه🍋
اگ تو فصل بعد راجب نامه ای ک درسا به امیر داد تا به رضا بده ام بنویسی عالی میشه🦦

2 ❤️

987065
2024-06-09 23:41:39 +0330 +0330

سکوت میکنم…

1 ❤️

987327
2024-06-11 21:38:20 +0330 +0330

خیلی خیلی دارک بود هنگ کردم

1 ❤️

987328
2024-06-11 21:49:30 +0330 +0330

خب یکم اروم شدم فقط میتونم ازت تشکر کنم تمام داستان حسمیکردم اونجا خودم حضور داشتم کاملا قابل لمس بود

1 ❤️

987408
2024-06-12 12:57:45 +0330 +0330

این مدل نوشته فقط از پس یه نفر برمیومد تو این سایت(شیوا) نمیدونم همون نفری یانه ولی خیلی جزئیات داشت اگه ارواتیکش حذف بشه یه داستان خوب ازش درمیاد البته معنیش این نیس که این داستان بدیه منظورم مهارتت تو داستان نویسی هستش

1 ❤️

988366
2024-06-20 01:37:26 +0330 +0330

این دنیا سراسر کثافته، حتی اگر پولدار و راحت هم باشیم بازم کثافته، امیدوارم هممون به آرامش واقعی برسیم

0 ❤️