روزگار تلخ عاشقی و جدایی

1393/08/16

سلام اسم من ارش هست وساکن جزیره کیش هستم میخام یک خاطره اززندگیم روبراتون تعریف کنم ؛ موضوع مال پارسال هست وقتی که من عاشق دختری شدم دختره فامیل مابود من حدود۲سال اون رو دوست داشتم وحاظربودم به خاطرش هرکاری انجام بدم راستش من الان ۲۳سال سن دارم وتک فرزندخانواده هستم وضع مالی ما اوکی هست بگذریم دوسال گذشدت ومن تصمیم گرفتم که به عشقم فاطمه بگم که دوستش دارم وحاضرم به خاطرش هرکاری بکنم بعد۲روز بهش گفتم واون قبول کردکه باهم ازدواج کنیم من هم بهش گفتم اول بایدواسه کاری برم خارج ازکشور وتا یک ماه دیگه برمیگردم واون قبول کرد گذشت ومن رفتم به بهرین واسه کارم من هرروز بهش زنگ میزدم تا مبادا ازم دلگیربشه گذشت بعدیک هفته رفتارفاطمه عوض شد وکمتر بامن حرف میزدمیگفت کارداره هفته دوم دیگه جواب گوشی منونمیدادمن دل شوره گرفته بودم که مبادا اتفاقی واسش افتاده باشه به هرحال یک ماه تموم شدومن برگشتم خونه وقتی رسیدم سلام وعلیک کردم و سراغ فاطمه روگرفتم که گفتن برگشته شهرشون اخه اونا اهل شیرازبودن من تصمیم گرفتم که برم شیراز ولی خانوادم گفتن که چندوقت دیگه مراسمی هست وهمه دعوت شدیم باهم میریم منم قبول کردم

گذشت و۲روزخانوادگی رفتیم شیراز وقتی رسیدم پیش خونشون در روبازکه کردن خونشون خیلی شلوغ بود رفتیم داخل کلی پذیرایی کردن درباره فاطمه سؤال کردم گفتن رفته آریشگاه من تعجب کردم گفتم واسه چی آرایشگاه همه خندیدن وگفتن مگه خبرنداری گفتن امشب عروسیشه من باورنکردم شب شدو فاطمه خانوم بالباس عروس ازماشین پیاده شد باورم نمیشد که یارمن بی وفاشده یه دسته گل توی دست من بودوقتی فاطمه جان سرخودشوچرخوند منو باچشمای پراز أشک دید وفهمیدکه باوربه ازدواجش نکردم ولی دیگه کار ازکارگذشته بود دسته گل رو به طرفتش پرت کردم سوارماشین شدم رفتم یه جای یک شیشه مشروب خریدم ورفتم تنها باخودم میگفتم که چی شد چرا واسه چی بی وفاشدبعداون اتفاق من دیگه ازشیراز رفتم کیش وازکیش وسایل خودموبرداشتم بدون اینکه به خانوادم بگم برگشتم خارج وتا ۶ماه موندم بعد برگشتم وقتی برگشتم خانوادم خیلی خوشحال شدن بعد ازمن سوال کردن که چرا رفتم اما من ساکت موندم وگفتم واسه کارمهمی بایدمیرفتم بعدرفتم اتاقم وقتربرگشتم بیرون فاطمه خانوم همراه باشوهروخانوادش ازتوماشین بیرون اومدن غم گذشته ای که فراموش کرده بودم برگشت سراغم ولی من ساکت موندم که یه دفعه شوهرفاطمه خانوم اومدکنارم وگفت ارش جان چندوقت پیدات نبودکه من درجوابش گفتم شرمنده خارج بودم وبعداون اتفاق دیگه همه چیز روفراموش کردم وبه خودم قول دادم که دیگه عاشق نشم ؛ ممنون ازاینکه داستان بدبختی منوخوندید مرسی

نوشت: آرش


👍 0
👎 0
14208 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

443222
2014-11-07 14:19:41 +0330 +0330
NA

بی معنی بود وبی محتوا

0 ❤️

443224
2014-11-07 18:14:15 +0330 +0330
NA

اه خاک بر سرت با این داستان نوشتنت. موضوعش خوب بود حداقل یه ذره بهتر مینوشتی آدم حالش به هم نخوره

0 ❤️

443225
2014-11-07 19:13:35 +0330 +0330

دل نبند کہ تش تلخیہ میشی مثہ من نفس تخلیہ

1 ❤️

443226
2014-11-08 00:17:55 +0330 +0330

یادفیلمای هندی افتادم dash1

0 ❤️

443228
2014-11-08 16:57:12 +0330 +0330
NA

اینجا جای داستان سکسیه! نه جای داستان عاشقی تخیلی!معلومه زیاد فیلم هندی و‌ترکیه ای میبینی :D
(رفتم به مشروب خریدم) اقای چنار جان! مشروبو‌از بغالی سر کوچه فاطمه خریدی؟؟؟؟! وضع مالی توپ!خارج ! اینهمم از خودت تعریف کردی با این مشخصات کیو دیدی عاشق باشه؛ عشق چیست؟؟؟تو یه بچه ۷۸یی هستی که عاشق دخترخالت شدی ! اینجا هم‌جای داستان عشقولی نیست بیخاصیت وقت مارووو نگیررررررر

0 ❤️

443229
2014-11-09 12:01:47 +0330 +0330
NA

این داستانو بفرستی هندوستان از روش یه فیلم توپ میسازن
ولی سر جدت قبل ارسال غلط های املاییشو تصحیح کن آبرومون نره
حاظر=حاضر
بهرین=بحرین

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها