باز هم همون کابوس لعنتی
باز هم همون افکار در هم و برهم
باز هم یه دنیا فکر و خیال
باز هم نا امیدی و یاس
سطح تمام بدنم از عرق خیسه خیس بود و داشتم نفس نفس میزدم.
این کابوس لعنتی یه هفته بود که هر شب به سراغم میاومد و خواب رو از چشمام گرفتهبود.
بوی مرگ تمام اتاقم رو گرفتهبود و فوران نا امیدی رو توی خودم حس میکردم.
از وقتی که پدر سحر آب پاکی رو ریختهبود رو دستم و لقب زالو رو بهم دادهبود یه هفته میگذشت و من توی این یه هفته روز به روز داغونتر میشدم و بخاطر بیپول بودن خودم و خانوادهام به هر کسی که به ذهنم میرسید کولهباری از فحش و نفرین تقدیم میکردم.
از رختخواب بلند شدم و رفتم سمت یخچال تا آب بخورم وقتی برگشتم یه نگاه به موبایلم کردم ساعت 3 شب بود و همه جا تاریکه تاریک، دوباره چشمام رو بستم و خوابیدم.
صبح ساعت 7 بود که با صدای مامانم بیدار شدم که هی داد میزد پژمان بیا صبحونتو بخور.
قربونش برم یه دنیا انرژی بود و محبت.
صبحونه خوردنم، شاید 4 دقیقه بیشتر طول نکشید.
سیل افکار و احساساتی که توی وجودم جولان میدادن اجازهی تمرکز روی هر کاری رو ازم گرفتهبودن.
بعد از یک هفته دیشب موبایلم رو روشن کردهبودم.
باید تکلیف خودم رو روشن میکردم.
من عاشق بودم اما یه عاشق مغرور. کسی که حاضر نبود حتی به جرم عاشق بودن تحقیر بشه.
دیشب از سحر خواسته بودم که باهاش ملاقات کنم.
نمیدونم کارم درسته یا نه اما باید تمومش کنم.
باید احساساتمو زیر چکمههای زمخت و خشن پول لگد مال کنم و بگم گور بابای عشق.
وقتی پول نیست عشق هم نیست.
ولی این عشق لعنتی عین خوره داشت منو میخورد و نابود میکرد.
رفتم گوشهی اتاق کز کردم و دوباره رفتم تو فکر… یعنی میشد من به سحر برسم؟
پدر سحر یه کارخونهدار خرپول بود ولی بابای من چی؟
یه کارمند ساده
سحر تو یه کاخ بزرگ شدهبود ولی من چی؟
تو یه خونهی اجارهای که شاید بزور میشد گفت 80 متره، اونم کجا؟
توی جنوب شهر
حساب بانکی پدر سحر حداقل 20 تا صفر داشت اما حساب بانکی بابای من چی؟
هیچی
تا حالا 500 تومن بیشتر ندیدهبود که اونم تا نصف ماه نرسیده بخاطر اجاره خونه و قسط وام و هزارتا کوفت و زهر مار دیگه ته کشیدهبود.
درسته که خودم یکی دو ترم دیگه بیشتر نداشتم تا درسم تموم بشه و به اصطلاح بشم دامپزشک ولی الان شاید همون زالویی بودم که پدر سحر میگفت.
یه هفته پیش رو خوب یادمه.
روزی که با هزار امید و آرزو و هزارتا نقشهی جور واجور با همون تیپ دوزاریم راه افتادم بسمت کارخونهی پدر سحر.
قبل از اینکه برم اونجا عزت نفس داشتم اما الان چی؟ اگه کل وجود منو با میکروسکوپ الکترونی هم بگردید حتی یه ذره عزت نفس هم پیدا نمیکنید.
پدر سحر با حرفهاش نقرهداغم کرد.
توی تمام مدتی که حرف میزد من سرمو عین گوسفند پایین انداختهبودم و با بغض مسخرهام به شیارهای بین کاشیهای دفترش چشم دوختهبودم.
ساعت 12:30 باید میرفتم پیش سحر توی خونشون.
پدر سحر از اون آدمای پول دوست عوضی بود که از صبح تا شب عین سگ کار میکردن و پول روی پول میذاشتن و هیچ بویی از انسانیت نبرده بودن و مادرش چند سال پیش توی یه تصادف مرده بود.
بلند شدم و یه زنگ به پرهام زدم و بعدش رفتم دوش گرفتم و لباس پوشیدم.
پرهام پسر عموی منه و خونشون همسایهی دیوار به دیوار ماست.
بعد از خداحافظی با مادرم از خونه زدم بیرون و شروع به زدن در خونهی عموم کردم که پرهام اومد و در رو باز کرد:
هوی چه مرگته مگه طلب داری اینجوری عین گاو میش در میزنی؟
-تو چرا سرو روت سیاهه؟
مگه نگفتم قراره بریم خونهی سحر اینا؟
پرهام: سیاهه که سیاهه
نره خر مگه نگفتی قراره بریم سیاهبازی؟
خب منم خودمو سیاه کردم دیگه
-اه
پاشو برو سر و صورتت رو بشور بریم دیر میشه
پرهام:به کیر ماده خر هندی که دیر میشه
مگه نمیبینی رخش خرابه و داره نفسای آخرشو میکشه؟
از جلوی در کنارش زدم و رفتم توی حیاط دیدم کاپوت پراید یا بقول خودش کجاوهی محقرشو داده بالا
-پرهام دیر میشه تورو جون هرکی دوس داری یه کاریش کن.
اگه دیر بشه نمیدونم چه خاکی تو سرم بریزم ها
پرهام: رس
-چی؟
پرهام: خاک رس خیلی خاک مرغوبیه
بهتره از اون استفاده کنی.
-اه برو گمشو اصلا خودم میرم
راستی تو چرا با این لباسای ترگل و ورگل اومدی ماشین درست کنی؟
پرهام: فضول رو بردن جهنم گفتن سیخ داغمون تموم شده وگرنه حتما میکردیم تو کونش.
-خفه شو
من رفتم.
با حالت عصبانیت اومدم بیرون و راه افتادم.
هنوز سر کوچه نرسیده بودم که صدای بوق نکرهی ماشین پرهام رو از پشت سرم شنیدم.
-کس کش مگه نگفتی خرابه؟
درست شد؟
پرهام در حالی که میخندید گفت:
پ ن پ کپی برابر با اصل ماشینمه.
خراب نبودفقط محض جذابیت موضوع گفتم خرابه.
درحالی که بهش فحش و بد و بیراه میگفتم رفتم و روی صندلی سمت شاگرد نشستم.
پرهام: ببین پژمان…
-خفه
پرهام: خودت خفه شی ذلیلمرده
ببین…
-گفتم خفه.
پرهام: باشه ولی خب وظیفه ایجاد میکرد بهت بگم رو صندلی روغن ریخته.
-چی؟؟؟
بزن کنار نره خر
خب چرا از همون اول نمیگی؟
بزن کنار
پرهام ماشینو زد کنار و منم سریع پیاده شدم و در حالی که به پشت شلوارم دست میکشیدم، به خودم و این زندگی نکبتی فحش میدادم.
پرهام: بیا بشین بچه شوخی کردم دلت باز شه.
-کوفت.
اینهمه از عالم و آدم میکشم تو هم روش.
کون ما شده فنی و حرفهای که هر ننهقمری از راه میرسه و یه چیزی فرو میکنه توش.
با ناراحتی نشستم رو صندلی و سرمو تکیهدادم به پشتی اون و چشمامو بستم.
پرهام: حالا چته جوش میاری؟
آمپر چسبوندیها!!!
-پرهام تورو جون اون عمهی نداشتهات بس کن.
بغض گلوم رو گرفتهبود.
دلم میخواست از دست این زندگی کوفتی خلاص بشم.
همهی آرزوهام فقط توی سحر خلاصه میشد و حالا داشتن اونو ازم میگرفتن.
با سحر توی دانشگاه آشنا شدم
و بعد از اون رابطهی ما روز به روز عمیقتر شد.
مطمئن بودم سحر هم منو عاشقانه دوست داره.
آی خدا یعنی هرکی پول داشته باشه آدمه؟
یعنی من فلک زده چون بابام پول نداره باید تحقیر بشم؟
بابای سحر میگفت تو پاتو از گلیمت درازتر کردی اما کو گلیم؟
من حتی همون گلیم رو هم نداشتم.
یکی یکی تمامی این سوالات رو توی ذهنم مرور میکردم.
پرهام: پژمان… پژمان رسیدیم.
در رو بازکردم و پیاده شدم و با فاصله خودم رو توی شیشهی ماشین نگاه کردم.
قیافهی خوبی داشتم و پیراهن مشکی و شلوار جین همرنگ اون با یه کفش جین شالی مشکی.
-دمت گرم داداش ایشالا جبران میکنم.
پرهام: شد 20 تومن
-چی؟
پرهام: کرایهات رو میگم، دیگه شد 20 تومن.
-برو گمشو
رفتم بسمت در خونه که پرهامم از ماشین پیاده شد و قفل مرکزی ماشینش رو زد و پشت سرم راه افتاد.
-تو کجا؟
پرهام: یعنی چی کجا؟
-یعنی مثل یه پسر خوب و مؤدب بشین تو ماشین تا من برم و بیام. یه وقت با بوق ماشین بازی نکنی ها. دست به دنده و این چیزام نزن.
پرهام: اونوقت زیادیت نمیشه رودل کنی؟
-کوفت مگه دارم میرم پارتی؟ دارم میرم قال قضیه رو بکنم.
پرهام: این خانوما خیلی کلکن میترسم یه وقت یه بلایی سرت بیاره. یه وقت کیر یعنی چیز خورت میکننها.
-لازم نکرده، همین جا بشین تا بیام.
پرهام: باشه ولی مسئولیتش با خودته.
بهت گفته باشم که زمان استاندارد شکستن دل یه خانوم 10 دقیقه است، اگه بیشتر بشه عین کماندو از رو در و دیوار میپرم توی خونه.
-تو به سنگ قبر من خندیدی که همچین کاری بکنی.
پرهام: به من ربطی نداره تو باید مدیریت زمان داشته باشی.
دیدم داره بر میگرده و میره سمت ماشین گفتم بهتره باهاش کل کل نکنم.
میخواستم زنگ در رو بزنم که پرهام داد زد:
آخ که یادم رفت من باید برم دستشویی.
-میمیری یه نیم ساعت تحمل کنی؟
-تقصیر خودت بود از بس عجله داشتی یادم رفت برم.
-اه یه کاریش بکن دیگه
پرهام: چیکارش کنم؟ همینجا درختا رو آبیاری قطرهای کنم خوبه؟
پژمان جون حداکثر ظرفیت مثانه ی یه آدم 300 سیسیه. اگه به این حد رسید مثل چراغ بنزین ماشین روشن میشه. با این تفاوت که اینجا ظرفیت تکمیله. بابا مال من سه ساعته داره علامت میده. ترکیدم.
-گفتم نه
پرهام: حالا خوبه دختره هم منو دیده هم میشناسه.
-نه
پرهام: کوفت و نه
اصلا چه معنی میده یه پسر با یه دختر اونم تنها توی یه خونه درندشت و خالی؟
-چرت و پرت بلغور نکن خودت میدونی همچین آدمی نیستم.
پرهام: من نمیدونم تو الان دقیقا کجای کیری
سر کیری،
تنهی کیری، یا ریشهی کیری.
اینو گفت و دستش رو گذاشت روی زنگ.
-چیکار کردی خره؟
پرهام: چیه منگل؟ نکنه میخواستی از در بری بالا؟
-به تو چه بوزینه.
تو همین لحظه سحر اف اف رو برداشت.
سحر: کیه؟
پرهام: منم منم مادرتون غذا آوردم براتون.
صدای خندهی سحر پیچید و در رو زد.
پرهام میخواست بره توی خونه که دستش رو گرفتم و گفتم:
یه لحظه وایسا باهات حرف دارم.
پرهام: جون بسرم کردی. بنال بلبل مست.
-رفتیم اونجا دم کرکرهی دهنتو میاری پایینو حرف نمیزنیها وگرنه من میدونم و تو.
پرهام: تموم؟
-آره
پرهام: حالا اذن دخول به این سرای گرم و نرم رو صادر میکنی؟
-برو گمشو داخل.
از در رد شدیم و رفتیم توی حیاط.
بارها و بارها اومده بودم توی این خونه ولی هیچوقت بعنوان یه زالو بهش نگاه نکردهبودم.
درختای مختلف،
گلهای رنگارنگ،
در حیاط بوسیلهی یه راهروی سنگفرشی به در ورودی خونه که چندتا پله از سطح زمین فاصله داشت منتهی میشد.
پرهام: گل یادت رفتها.
-بیخیال، منکه نیومدم بهش سر بزنم. اومدم رابطهمون رو تموم کنم.
پرهام بی توجه به حرف من رفت و از بین اون همه گل رنگارنگ یه گل رز قرمز چید و با خودش آورد.
-چیکار میکنی گاومیش؟
زشته میبینن.
پرهام: خودمونیم سحر اگه شعور داشت عاشقه توی یه لا قبا نمیشد.
پول که نداری، سگ اخلاق هم که هستی، شعور برخورد با یه خانومم که قربونت برم نداری، پس تو چی داری؟
باور کن برام معما شده.
-کوفت
گل رو ازش گرفتم و پرت کردم یه طرف و به سمت در ساختمون راه افتادیم که سحر در رو باز کرد و روی پلهها منتظرمون وایساد.
اووف. هر وقت این دختر قد بلند با اون موهای مشکی که رنگشون با رنگ چشماش ست بود و بلندی اونا تا بالای باسنش میرسید رو میدیدم دست و پام سست میشد و جلوش به زانو در میاومدم.
جلوتر که رفتم متوجه شدم چشماش خیسه.
با دیدنش دوباره یه بغض لعنتی عین بادکنک توی گلوم داشت بزرگ و بزرگتر میشد.
دیگه رو به روش بودیم.
-سلام فینگیلی
سحر یه نگاه به پرهام کرد و مثله اینکه مردد باشه پرید توی بغل من و خودش رو محکم بهم فشار داد.
سحر: این یه هفته کجا بودی؟
چرا گوشیت رو خاموش کرده بودی؟
نمیگی دل خانومت میگیره؟
نمیگی نگرانت میشم؟
نمیگی فکر میکنم دیگه ازم سیر شدی؟
با گریه و هق هق تند و تند داشت سوال میکرد.
از خودم جداش کردم و به صورتش زل زدم.
چشماش بخاطر رطوبتشون داشتن برق میزدن.
خیسی اشکاش رو پاک کردم و گفتم: بسه خانومم.
حیف این چشمای خوشگل نیست داری اذیتشون میکنی؟
پرهام: بابا بسه ما هم دل داریم.
فرت و فرت دارین صحنهی +18 واسه ما اجرا میکنید.
سحر خودش رو عقب کشید گفت:
ببخشید آقا پرهام دست خودم نبود.
بعد سرشو انداخت پایین و گفت بفرمایید تو.
پرهام: شرم و حیاتون منو به سیخ کشیده.
-کوفت بگیری بچه.
با خنده وارد ساختمون شدیم و پرهامم زود رفت توی دستشویی.
وقتی وارد پذیرایی شدم یه دختر دیگه هم اونجا روی مبل نشسته بود.
دختر خوشگلی بود ولی به زیبایی سحر نبود و قدش هم کوتاهتر بود.
دختر خونگرمی بود.
بعد از سلام و احوال پرسیهای کلیشهای نشستیم.
کل برنامههام بهم ریخته بود.
نمیدونستم چه غلطی بکنم و حالا چطوری با سحر حرف بزنم.
سحر دوستش رو ندا معرفی کرد.
داشتیم دربارهی دانشگاه و این چیزا حرف میزدیم که پرهام اومد.
پرهام: آخییییش
پژمان تو بمیری 10 سال جوونتر شدم.
دیگه داشتم میترکیدم.
پرهام هنوز ندا رو ندیده بود آخه مبل بلند بود و موقعیتش پشت به پرهام بود.
وقتی رسید گفت جلل الخالق.
تو از کی جادوگر شدی من خبر نداشتم؟
نکنه پیامبری چیزی شدی؟
وایسا ببینم عبا هم که نداری بگم انداختی روش عوضش کردی.
نا مسلمون چیکار دختر مردم کردی؟
ندا بلند شد و با خنده سلام کرد.
پرهام خودش رو به خریت زده بود و ول هم نمیکرد.
ندا: من ندا هستم. صمیمیترین دوست سحر.
پرهام: مطمئن باشم دروغ نمیگید؟
پس سحر کجاست؟ نکنه خوردینش بچهی مردمو؟
-بیا بگیر بشین بچه.
رفته توی آشپزخونه.
ندا: من برم ببینم کجا مونده.
ندا بسمت آشپزخونه حرکت کرد و پرهامم اومد روی کاناپه کنار من نشست.
-یه ساعته اونجا داشتی چه غلطی میکردی؟
پرهام: ندا رو دیدی؟ به به چه حسی، چه لطافتی، چه چشمایی، چه لباسی…
-کوفت پسرهی هیز میگم چیکار میکردی.
پرهام: اه مگه نمیخواستی با دختره دعوا کنی و بعدشم گورتو گم کنی؟ خب منم صبر کردم تموم بشه بریم دیگه.
-خیلی خری. حالا این دوستشم که اینجاست چیکارش کنیم؟
پرهام: مگه قرار بود کاری کنی که الان دوستش مزاحمت ایجاد میکنه؟
-خب میخواستم باهاش حرف بزنم.
پرهام: آهان، فکر کردم نعوذبالله فکر پلیدی توی سرته.
-کوفت بیشعور
حالا یه کاریش کن.
پرهام: نه اصلا به من چه مگه من جیمز باندم؟
-اگه ازت خواهش کنم؟
حرف مرد یکیه، گفتم نه مگه من سوپر منم
-کوفت.اگه دوبار ازت خواهش کنم؟
پرهام: چونه نزن دیگه فقط یه راه داره.
-چه راهی؟ هرچی باشه قبوله.
اینو که گفتم شروع کرد به در آوردن جورابش.
-داری چیکار میکنی؟
پرهام: باید پامو لیس بزنی
و با اشک و التماس ازم خواهش کنی.
-گمشو بیتربیت. خودم یه کاریش میکنم.
پرهام: خودت گفتی هرچی باشه قبوله.
-فکر میکردم آدمی.
پرهام: یعنی الان نیستم؟
دیگه جوابش رو ندادم و به تابلوهای نقاشی روی دیوار چشم دوختم
بلند شدم و رفتم سمت یکیشون که خیلی شبیه سحر بود و بهش زل زدم.
دوباره رفتم توی فکر که با صدای سحر به خودم اومدم.
قشنگه؟؟؟
به عقب برگشتم و نگاهش کردم
-آره خیلی خوشگله.
سحر: اینو چند وقت پیش یکی از دوستام برام کشید.
-دست و پنجولش درد نکنه.
سحر میشه یه جا بشینیم با هم حرف بزنیم؟
سحر: چرا نمیشه زشتولک.
بعد دست منو گرفت ومنو با خودش به اون طرف پذیرایی برد که یه دست مبلمان دیگه چیده بودن.
پرهامم داشت با ندا حرف میزد و وقتی از کنارشون رد شدیم پرهام با صدای بلند گفت: شیطونی نکنی بچه.
-جز جیگر بگیری پرهام.
که دخترا زدن زیر خنده.
من رفتم روی یه کاناپه نشستم و سحرم با خودش یه سینی که دوتا قهوه توش بودن آورد و بعد نشست کنار من.
یه لباس آبی آسمونیه چسبون که تا زیر زانوهاش بود به تن داشت. کنار من نشست و دستام رو توی دستاش گرفت.
سحر: خب خب
تو این یه هفته چرا غیبت زده بود؟
نمیتونستم از شرم توی چشماش نگاه کنم ولی خب مجبور بودم.
توی این یه هفته همش خواب مرگ رو میدیم.
همش خواب جنازهی خودم رو میدیدم که روی دوش مردمه و دارن با صدای الله و اکبر منو راهی یه دخمهی تنگ و تاریک که اسمش رو قبر گذاشتن میکنن.
تمام توانم رو جمع کردم و بدون اینکه حتی بهش نگاه کنم همه چیز رو بهش گفتم.
گفتم نمیخوام تحقیر بشم.
گفتم نمیخوام یه توسریخور باشم و در آخر گفتم که عشق ما به جایی نمیرسه سحر، پس بهتره همین الان تموم بشه.
دستش که توی دستم بود لحظه به لحظه بیشتر به دستم فشار میاورد.
سرم رو بلند کردم و دیدم بی صدا داره گریه میکنه.
نگاهم رو ازش گرفتم که اونم بلند شد و بسمت راه پلهی طبقهی بالا که اتاقش بود دویید.
صدای گریهاش بلند شدهبود و داشت توی گوشم میپیچید.
پرهام با اشاره بهم فهموند که دنبالش برم.
با شک و دو دلی بلند شدم و رفتم سمت اتاقش و در زدم و بدون اینکه منتظر جواب باشم رفتم تو.
روی تخت دراز کشیدهبود و داشت گریه میکرد.
پشتش به من بود.
رفتم جلو ولبهی تخت نشستم.
-سحر…
سحری…
تورو خدا داغونترم نکن. وقتی پدرت منو مثل یه زالو میبینه.
وقتی این همه تفاوت طبقاطی بین ماست میگی چیکار کنم؟
وایسم و تحقیر بشم؟
سحر بلند شد و با خشم به من چشم دوخت و گفت:
تو فقط بلوف زدی دوستم داری وگرنه هیچوقت به این راحتی جا نمیزدی.
وگرنه هیچوقت به این راحتی پشت من رو خالی نمیکردی.
تو چرا نمیفهمی من تورو میخوام.
بلند شدم و در طول اتاق شروع به راه رفتن کردم.
گیج و منگ شده بودم.
توی برزخ موندن و نموندن داشتم دست و پا میزدم.
-ببین سحر من نمیخوام تورو از دست بدم چون عاشقانه دوستت دارم ولی از اون ور دوست ندارم هر روز سرکوفتای پدرت رو تحمل کنم.
من هم غرور دارم سحر. تو رو خدا درکم کن چون یه مرد بدون غرورش هیچه.
سحر: پژمان تو الان شاید هیچی نداشته باشی اما برای من همه چیزمی.
توهم به زودی یه دامپزشک میشی.
به هر حال میتونی گلیم خودت رو از آب بیرو ن بکشی.
دوباره رفتم و لبهی تخت نشستم و بهش چشم دوختم.
سحر: ببین من به این فکر کردم.
ما میتونیم مال هم باشیم. تا ابد.
دستش رو گذاشت روی دوطرف گردنم.
منظورش رو فهمیدم اما نمیدونستم کار درستیه یا نه. سی پی یوی مغزم داشت حرفشو پردازش میکرد که با دستاش به سرشونه هام فشار آورد.
تردید داشتم ولی سرش رو توی دستام گرفتم و بسمت خودم کشوندمش.
داغی لباهاش منو به وجد میاورد.
یه حسه ناب
داشتم از شراب بزاق دهنش مست میشدم.
خوابوندمش روی تخت و خودم روش قرار گرفتم و شروع به بوسیدن لبهاش کردم.
بوسههایی کوتاه ولی لذتبخش.
بوی تنش داشت دیوونهام میکرد.
زبونم رو توی دهانش میچرخوندم و اونم با تمام توانش اونو مک میزد.
-سحر مطمئنی کارمون درسته؟
سحر: آره
و دوباره لبهاش رو به دهن من دوخت.
گرمای عجیبی داشت
حس ترس از آینده
حس لذت
حس شهوت
همهی حسهای عالم داشتن یکی یکی خودشونو تو وجودم جا میدادن.
همین جور که لبهامون تو هم قفل بود سحر دگمههای پیراهن منو باز کرد و منو خوابوند روی تخت و خودش روی من قرارگرفت.
تا حالا بعنوان شریک جنسی بهش نگاه نکردهبودم، اندام قشنگی داشت.
سینههاش متوسط بود و بالا تنهاش حالت هفتی داشت و باسن نسبتا برجسته اش آدمو حشری میکرد.
جاهامون رو عوض کردیم و این بار من روی اون قرار گرفتم و بعد از خوردن لبش شروع به لیسیدن نرمی گوشش کردم.
نفسای گرمش که مدام به گوشم میخورد بیشتر تحریکم میکرد.
دیگه همه چیز رو فراموش کردهبودم.
رفتم سراغ گردنش
خیلی اروم زبونم رو روی گردنش میکشیدم.
بلند شد و لباسش رو درآورد.
تازه سینههاش رو از روی سوتین میدیدم.
یه سوتین و شورت قرمز تنش بود.
دوباره از گردنش شروع کردم زبونم رو تا خط سینهاش آوردم و بعد از پایین پستوناش شروع به لیسیدن کردم تا رسیدم به شکمش.
دوباره شروع به لیسیدن کردم و با دستام.
پستوناش رو از روی سوتین فشار میدادم.
اونم فقط چشماشو بسته بود و آروم ناله میکرد و با زبونش لبهاشو خیس میکرد.
دیگه داشت دیوونهام میکرد.
دوباره رفتم سراغ پستوناشو سوتینشو درآوردم و پستوناشو تو دستم گرفتم.
و زبونم رو رسوندم به نوک قهوهایه پستون سمت چپش و با اون یکی دستم پستون سمت راستشو میمالیدم.
ناله هاش بلندتر شده بود و منم داشتم هر دوتا پستونشو مک میزدم بعد از چند دقیقه رفتم سراغ کسش و شورتش رو آروم در آوردم.
بعد از نگاه کردن به اون کسش که تپل بود و برجستگی خاصی داشت و هر کسی رو تحریک به خوردنش میکرد، آروم زبونم رو از بالا تا پایین بین شیار کسش کشیدم که یه لحظه کمرشو برد بالا و با گفتن یه آ ه ه ه ه ه ه ه ممتد و سست شدن بدنش ارضا شد.
سحر بیحال شده بود و دستاش رو تخت ولو شده بودن.
ول نکردم و دوباره شروع به لیسیدن کسش کردم.
ولی این بار با سرعت بیشتری لیس میزدم و زبونم رو تا تاجایی که امکان داشت تو کسش فرو میکردم و چوچولش رو میمکیدم.
بعد 6 یا 7 دقیقه چشماشو باز کرد و بلند شد این بار اون منو رو تخت خوابوند و خودش اومد روی من.
یه لب گرفت و رفت سراغ زیپ شلوارم.
کیرم داشت از درد میترکید و وقی شلوارمو با کمک سحر در آوردم و اون شورتمو کشید پایین سرخ سرخ شده بود.
کیرم 16 سانتی میشد و با اطلاعاتی که داشتم میدونستم کیر بالای 12 سانت میتونه یه دختر رو ارضا بکنه، به همین دلیل نگران این قضیه نبودم که نتونم شریک جنسی خوبی برای سحر باشم.
اون از تخمام شروع به خوردن کرد و اونارو عین جارو برقی میمکید بعد شروع به لیسزدن تنهی کیرم کرد و وقتی به سر کیرم رسید یه بوسش کرد و گفت پژمان قول بده که همیشه مال من باشی.
که منم گفتم تا ابد دوستت دارم عزیزم.
اونم یه لبخند زد و شروع به ساک زدن کیرم کرد.
واقعا قشنگ این کارو میکرد هرچند بعضی اوقات دندونش به کیرم ساییده میشد ولی در کل لذت بخش بود.
سرشو گرفتم و گفتم سحری بسه، فکر کنم الان وقتشه
اونم رو تخت خوابید و پاهاشو از هم باز کرد.
به چشماش نگاه کردم.
میشد دو دلی ترس و تردید رو توی چشماش خوند.
یعنی همون احساساتی که توی وجود خودم داشتن موج میزدن.
سر کیرم رو گذاشتم روی کسش و به چشماش نگاه کردم.
یه لبخند بهم زد و منم چشمامو بستم و با یه فشار کیرمو هل دادم تو.
صدای جیغش بلند شد و من گرمی خون رو با کیرم احساس کردم.
کیرم هنوز توی کسش بود.
نمیدونستم پرهام اینا دارن چیکار میکنن و دلمم نمیخواست بدونم.
فقط میخواستم به سحر توجه کنم و همهی افکارم رو روی اون متمرکز کنم.
و به صورت عشقم که حالا از درد جمع شده بود نگاه کردم.
چشماش بسته بود ویه قطره اشک گوشهی چشمش خودنمایی میکرد.
کیرمو درآوردم وبا دستمال پاکش کردم و چنتا دستمال گذاشتم رو کس اون.
خواستم بلند شم که گفت کجا؟
گفتم حتما درد داری بهتره ادامه ندیم ولی اون گفت توهم باید ارضا بشی عزیزم.
دستمو گرفت و بسمت خودش کشوند.
بعد از لب گرفتن دوباره رفتم سراغ کسش.
هنوز رطوبت داشت.
دوباره کیرمو کردم تو که گفت آخخخخخخخخ
خواستم درش بیارم که گفت ادامه بده منم شروع به عقب و جلو کردن کیرم کردم و با دستام پستوناشو میمالیدم.
اون فقط داد میزد و میگفت:
پژمانم
پژمانکم
دوستت دارم.
قول بده که با من میمونی.
به هر قیمتی شده تو باید مال من باشی.
فقط مال من
با دست چپم دستشو تو دستم قفل کرده بودم بهش فشار میدادم.
بعد از چند دقیقه بلندش کردم و توی حالت داگی قرارش دادم و ازش خواستم کمرشو بده تو.
بدن نرم و سفیدی داشت.
پشتش قرار گرفتم و کیرمو آروم فرو کردم توی کسش و آروم آروم شروع به تلمبه زدن کردم.
صدای نفسهام با نعره همراه شده بود و کیرم داشت آتیش میگرفت.
یه داغیه لذت بخش
سرعت تلمبههامو بیشتر کردم و بعد از چند لحظه وقتی که حس کردم آبم داره میاد کیرم رو کشیدم بیرون و روی کمر سحر خالیش کردم و اونم با یه جیغ ارضا شد.
نای حرکت کردن نداشت.
اون روی شکم افتاده بود و منم کنارش.
دستامو بین موهای مواجش به حرکت در آوردم و همراه با نوازشش آروم زیر گوشش ندای عشق رو سر دادم.
-دوستت دارم سحر.
قول میدم که همیشه با تو میمونم و با تمام وجودم دوستت داشته باشم.
سحر چشماشو باز کرد و لبخند گرمش رو به روی صورتم پاشید.
یه لب دیگه ازش گرفتم و گفتم پاشو.
احتمالا پرهام اینا پایین بدجوری شاکی باشن.
یه لبخند زد و گفت فکر کردی ندا رو الکی آوردم؟
آوردم با پرهام حرف بزنه دیگه.
سحر بلند شد و رفت توی حمام اتاقش و منم لباس پوشیدم و رفتم پایین.
خبری از پرهام و ندا نبود.
شمارهی پرهام رو گرفتم که با چندتا بوق جواب داد
-کجایی؟
پرهام: علیک سلام دلاور
والا دیدم زدی به خط و رفتی توی دل دشمن گفتم مزاحمت نباشم.
با ندا اومدم بیرون تو هم بهتره خودت برگردی خونه.
خنده ام گرفته بود.
-تو از کی تا حالا با شعور شدی؟
پرهام: از وقتی که جنابعالی یکه و تنها و بدون تجهیزات نظامی میزنی به قلب دشمن و سیل خون راه میاندازی.
-کوفت
صدای خندهی خودش و ندا از پشت تلفن میاومد.
خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم.
سحر بعد از چند دقیقه اومد و بعد از خوردن ناهار از خونشون اومدم بیرون.
ساعت 4 بود که به خونه رسیدم.
توی این مدت کلی از درسام عقب افتاده بودم ولی خب افکار درگیرم اجازهی هیچ کار دیگهای بجز فکر کردن به سحر رو به من نداده بود.
بعد از چند روز با توافقی که بین من و سحر صورت گرفت برای بار دوم به کارخونهی پدرش رفتم.
غرورم رو تیکه تیکه کردم و اندختم زیر پاش ولی اون بازم تحقیرم کردم.
اعصابم بهم ریختهبود.
زدم به سیم آخر و اتفاقی که بین من و سحر افتاده بود رو براش شرح دادم.
اول فکر میکرد دروغ میگم ولی وقتی فهمید جدیم بلند شد و دوتا کشیدهی نر و ماده نثار سمت چپ و راست صورتم کرد و با عصبانیت از در رفت بیرون.
به سحر اطلاع دادم و منتظر موندم.
ولی گوشی سحر خاموش بود.
سحر بعد از اون روز حتی دانشگاه هم نیومد.
گهگاهی میرفتم و از توی کوچشون عبور میکردم ولی خبری ازش نبود.
نمیدونم چرا ولی یه حس آزار دهنده داشتم.
یه حس بد
تقریبا یه هفته از غیب شدن سحر میگذشت و منم ذره به ذره داشتم آب میشدم. که پرهام اومد پیشم.
توی دستش یه کاغذ بود.
اونو گذاشت جلوم و رفت و اون گوشهی اتاق نشست.
با شک و تردید کاغذ رو برداشتم و شروع به خوندن کردم.
دست خط سحر بود.
بعد از تموم شدن نامه کل دنیا رو سرم خراب شد.
آخه چرا؟؟؟
چرا عاقبت عشق من باید اینجوری میشد؟
چرا بخاطر نفهمی و بی شعور بودن پدرش اون باید خودکشی میکرد؟
خدایا نکنه واقعا مال بچه پولدارایی؟
پدر سحر موبایلش وهمچنین تمام خطهای تلفن خونه رو قطع کرده بوده و بعلت فشارهایی که پدرش بهش وارد میکرده خودش رو خلاص کرده بود و این نامه رو قبل از مرگش به ندا سپرده بود.
در حالی که گریه میکردم سرم رو با شدت به دیوار میزدم که از حال رفتم.
وقتی بیدار شدم توی بیمارستان بودم و پرهام بالای سرم ایستاده بود.
درحالی که اون دستم رو توی دستش گرفته بود و آروم فشار میداد، من فقط به یه جمله فکر میکردم.
سحرم، شرمندهام که بی تو نفس میکشم هنوز…
پایان قسمت اول
کفتار پیر -پژمان
هادی فاکر عزیز
حرف شما دوزارم واسه من ارزش نداره
اون کسایی که نقدشون برام ارزش داره تو نیستی (که الحق یه بارم ندیدم کامنت بدی)
و اما یه تشکر سفت و سخت به یکی از بچه ها بدهکارم
تکاور جون داداش دمت گرم که زحمت ادیت داستان رو کشیدی.
بابا تو که از بچه ها ایراد میگیری تو دیگه چرا اخه.شرمنده ام ولی الان بچه هایی که ازشون ایراد میگرفتی میان تلافی میکنن
زیاد جالب نبود اما بد هم نبود با یک کمی صبر و حوصله می تونی بهتر از این هم بنویسی موفق باشی
عالی بود کفتارجون .
فضا سازی قشنگت وهمچنین توجه به موضوع مهم اختلاف طبقاتی که باعث پرپر شدن عشق خیلیها شده واقعا بینظیر بود اما:
با اجازه میخوام یه انتقاد بکنم البته این نظر شخصیه خودمه وشاید درست نباشه ولی بنظرت با توجه به اینکه ماهیت این سایت بیشتر جنبه سکسی داره و صرفا برای سرگرمیه کسانی هست که بدنبال فرار از مشکلات روزمره شون اینجا میان یه کم قسمت سکسیش کوتاه نبود وپایانش هم بیش از حد غمگین و دراماتیک نوشته نشده .
در ضمن این رو به حساب ایراد گرفتن نذار بلکه فقط ابراز سلیقه شخصی خودمه ودرپایان هم از اینکه علیرغم تمام گرفتاریهات وقت گذاشتی و این داستان زیبا رو نوشتی ازت ممنونم
الان حال ندارم داستانت رو بخونم اقای کفتار پیر ولی فکر کنم از خیلی داستان های تخیلی اینجا بهتر باشه.
موفق باشی.
:SS
ممنون بخاطر نظراتتون.
راستی دوستانی که میان میگن انتظار بیشتر داشویم یا اینکه میتونست جالب باشه خواهش میکنم نقاط قوت و ضعف داستان رو هم بگن تا بدونم رو کجا های داستانم باید کار کنم منظورم اینه یه چیز دیمی نگن و نرن.
اما مملی عزیز:
:)
شرمنده ام
نمیدونم شاید شما درست میگید.
یکی بود تو کامنتای پای اون داستانم گفته بود پایان تلخ و عجیب غریب میخوام بخاطر همین یه خورده غمگین شد.
من چون امشب نوبت چاپ داشتم مجبور بودم داستان رو تا امشب حتما تحویل بدم که دقیقا تکاور جون در جریان هستن ما داستانو پنجشنبه فرستادیم.
یعنی همون روز نوشته شد همون روز ادیت شد و همون روزم ارسال شد.
این داستان با داستان قبلی یه تفاوت هایی داشت.
میخوام اگه میشه نقاط قوت و ضعف رو بگین تا توی قسمت دوم همین داستان بتونم برطرفشون کنم.
با تشکر
ای کفتار پیر بازم بنویس. . . . . . . . . . . . .
خیلی کفتاری. از من تعریف کردی و چوبکاری فرمودی که نتونم به داستانت گیر بدم. باشه یکی طلب من تا دفعه بعدی. ولی بازم بنویس ولی سکسش بیشتر باشه.
زياد كتاب هاي مودب پور ميخوني از داستانت معلومه!
اونم هميشه داستاناش يه پسر فقير بدبخت و عاشق داره كه از قضا اين پسره يه دوست گوله نمك! داره و هي حرفاي نمكي ميزنه و آخرش داستان تراژدي تموم ميشه و اكثرا دختره به نحوي از دار دنيا ميره!
من كه خوشم نيومد و تا نصفه بيشتر نخوندم به نظرم بچگونه اومد
ولي شرف داشت به داستاناي تخماتيك كه انحراف جنسي رو رواج ميدن! پس
واسه اونايي كه دوست دارن بنويس
يه دنيامردي كفتارجون من كه خيلي خوشم اومدحال كردم باداستانت خواهش ميكنم ادامشوهرچي زودتربنويس كنجكاوم ادامشوبخونم(باتشكر)
از همگی خروار خروار تشکر میکنم.
تکاور حالا خوبه کفتر بندت نکردم ها :)
راحت باش.
تو ایراد نگیری کی بگیره؟
چشم
قسمتهای سکسیشم درست میکنم.
و اما گردالو.
نمیدونم داستان قبلی منو (عشق و نفرت) خوندی یا نه اما درباره همین نودب مور حرف زدم پس فکر نکنم احتیاجی باشه دوباره همون حرفارو تکرار کنم.
khob bod vali bar gerefte az ye roman bod
mamolan to in dastan ha akharesh malome bara hamin akharesho say kon motefevet tamom koni
دوست عزیز چرا ارزش کار رو پایین میاری؟
یا بگو برگرفته از کدوم رمانه یا ارزش کار مارو پایین نیار مثل اون یکی دوستمون که اومده بود پای اون یکی داستان گفته بود کپی برداریه.
این دیگه چه صیغیه ایه نمیدونم.
منبع بدین ماهم بریم بخونیم.
(درک میکنم چون خیلی شبیه مودب پور مینویسم دوستان خیال میکنن کپی برداریه حالا دوستانی که کتابهای ایشونو خوندن بیان بگن کجاش کپی برداریه)
و اما درباره پایانش.
دوست داشتم متفاوت با داستان قبلی باشه.
سلیقه ی خودم هم جوریه که داستانای تلخ رو ترجیح میدم.
اون یکی داستان بهم رسیدن اینجا نرسیدن بعدشم شما مثله اینکه پایین داستان رو نگاه نکردید
نوشته قسمت اوووووووووووول
یعنی داستان ادامه داره و تموم نشده.
سلام بر داش پژمان گل داستان قشنگ و تاثیر گذاری بود . بازم مثل داستان قبلی طنز رو خیلی خوب تو داستان جا داده بودی و به جا ازش استفاده کردی . توصیف فضاها و مکانها خوب بود .
اما چند تا نکته
هیچ جای داستان خبری از خانواده خودت نیست ، حتی تو بیمارستان بعد از هوش اومدن .
ضعف شخصیتی سحر خیلی آزار دهنده است ، کسی که برای رسیدن به عشقش حاضر شده از بکارتش بگذره(چیزی که برای پدر سحر به عنوان تنها عضو خانواده ، خیلی مهمه)نباید به همین زودی جلو فشار پدرش جا میزد . میتونستی این قضیه رو بیشتر کش بدی و به قسمت بعدی داستانت بکشونی .
بازم مثل داستان قبلی آخرشو زود جمع کردی ، شاید به خاطر شتابزدگی ، خستگی یا بی حوصلگی این اتفاق افتاده کمی وقت بیشتری بذاری مطمئنا داستانت خیلی بهتر و جذابتر عمل میاد .
قلم عالی مستدام …
ارادتمند شما درک میرزا
راستی جا افتاد :
نقش پرهام تو داستانهات (هم این ،هم قبلی) خیلی پررنگتر از راوی نشون داده شده .
وقتی نامه خودکشی از طریق ندا به دستت رسیده ، طبیعتا میتونستی اخبار دیگه هم از سحر بدست بیاری و مکاتبه داشته باشین یا حتی گوشی موبایل بهش برسونی(به هر حال قرن بیست و یکه) .
اینارو گفتم که داستان بعدیت بترکونه و مثل توپ صدا کنه .
به قول مکسی :
دوست دارم اینو از من داشته باشی که اعتقاد دارم …دوستی میخوام که با پند و اندرز و نقدش ، بی غرض ودلسوزانه به گریه ام بندازه! …وگرنه اگر برای خنداندن بود، بیرون که پر از دلقکه…!
خیلی وقته داستانو رو میخونم ولی نظری نمیدم البته دیدم کامنت دادنتو و ازت انتظار بیشتری می رفت اما اسم داستانت منو یاد داستان دنباله داره بازگشت به ایران که تو همین سایت بود انداخت!
چند وقته پیش هم یکی دیگه اسم داستانشو گذاشت بازگشت به ایران که بعد عوض شد به برگشتن به ایران!
اسم داستان قحط اومده؟!
ممکنه اون داستانو اصلا نخونده باشی و فقط از روی once upon a time in america مثل بقیه کپی کرده باشی ولی بازم اسم خوبی نیست.
از محسن عزیز ممنونم.
محسن جون همه ی اینایی که گفتی رو توی قسمت دوم مشخص میشه که اصلا جریان چی بوده و چرا اینجوری شده.
پس یه خورده صبر بده.
ما فعلا یه خبر به دستمون رسیده
یعنی یه نامه.
و هیچی مشخص نیست.
پس صبر کن عزیزم چون داستان تموم نشده.
اما درباره داستان
دوست عزیز درست حدس زدید من بازگشت به ایران رو نخوندم ولی اسمشو شنیدم.
داستان من هم شاید اسمشو بشه برگرفته از فیلم روزی روزگاری در مکزیک دونست.
حالا چون هلیا خانوم توی اسم داستانشون از ایران هم یاد کردن هیچ کس حق نداره از ایران نامی ببره؟
من چون داستانم سریالی و موضوعات هر قسمتشم یه موضوع اجتماعیه این اسم رو گذاشتم.
حالا درک نمیکنم شما دیگه چیکار به اسم داستان دارید.
بنده اسم داستانم اینه و قصد عوض کردنشم نه دارم و نخواهم داشت.
آقا پزمان ما دست زیر چونه و چشم بر صفحه مانیتور دوخته ، بی صبرانه منتظر قسمت بعد هستیم .
به امید توفیق روزافزون داداش گلمون .
حالا که اصرار داری از داستان تعریف نکنیم و فقط نقاط قوت و ضعف داستان رو بگیم ، باشه میگیم:
بهترین نکته داستان اینه که از خودت تعریفات تخیلی نکردی و حتا تیکه هایه طنز هم قاطیش کردی و یه جورایی این داستانت رو باور پذیرتر از داستانایه دیگت نوشتی
بزرگترین نقطه ضعفت اینه که بعضی از جاهایه داستانت مکالمه بین تو و پرهام بینهایت کسل کننده میشه و توان خوندن ادامه داستان رو ازم میگیره
پیشنهاد من اینه که اگه میتونی ادامه داستان رو به صورت سوم شخص یا همون راوی داستان ، شرح بدی…
بدرود
کفتار جان در داستان بعدی ادامه ی همین داستان رو مینویسی یا یه داستان دیگه میدی
؟
:ss
خیلی داستان جالبی بود
به طوری اگه خیلی طولانی تر هم بود باز هم ادم دوست داشت با شوق بخونه
کفتار خدایی تو کف این دیالوگ های باحال تو داستانتم
لامصب داستان نیست که,فیلم واسه خودش
دمت گرم
منتظر قسمت بعدیم,بازم ایول
راستی این تیکه را خیلی باحال اومدی:
اگه کل وجود منو با میکروسکوپ الکترونی هم بگردید حتی یه ذره عزت نفس هم پیدا نمیکنید.
و یه سوال:
این پژمان داستان که همه کارش پرهام بوده
حتی تو بیمارستان هم پرهام پیششه
پس مادر ,پدرش هیچ جای داستان چرا نقشی نداشتن?
خیلی قشنگ بود . خیلی خوب داستان مینویسی . ;)
بازم بنویس
اول از همه پرنده ی عصبانی.
ممنون از کامنتت.باز خوبه تو به اسم داستان گیر ندادی.
سعی میکنم باحال ترش کنم تا شما دوست عزیز هم احساس کسالت و خستگی نکنید.
.
.
خدمت آدلف گرامی.
ادامه ی همین داستان با یه ماجرای جدید و همینطور روشن شدن بعضی قضایا
به همین خاطر میگم اینقدر زود قضاوت نکنید چون این فقط قسمت اوله.
دختره یه هفته نبودش بعدشم یه نامه میرسه به پژمان که به دلیل احساسی شدن سرشو میزنه توی دیوار و بعدشم پرهام میبرتش بیمارستان.
شما وقنی یه پسر عموی اینجوری دارید قطعا همیشه پیشتونه
بخاطر یه شکستکی که قشون کشی نمیکنن.
اصلا شما فرض بگیرید باباش که کارمند بود اداره اس
مامانشم که سالخوره اس خونشونه.
بابا بزارین قسمت دوم بیاد بعد به این چیزا گیر بدین.
البته الان بهتون حق میدم چون همه چیز توی هاله ای از ابهامه :)
از زیم زکس عزیز هم ممنونم
فکر کنم جواب شمارو هم تو قسمت بالایی کامنت دادم
سلام پژمان خسته نباشی واقعا خوشحالم که دوباره دست به قلم شدی و داری داستان ادامه دار مینویسی چون این مژده ایست که بازم ازت داستان میخونم
داستانت شروع خوبی داشت بخصوص رابطه ی پرهام و پژمان رو دوست دارم و متلکها و لوس بازیهای پرهام دوباره منو خندوند اما فکر میکردم داستانت ادامه داستان قبلیته همون که پرده دختر رو زدی اما انگار این یه داستان دیگس
بهر حال داستان قبلیتو بیشتر دوست داشتم نمیخوام بهت خرده بگیرم چون خودم شریاط روحی مناسبی ندارم که بخوام همچین داستانهایی با این پایان غم انگیز بخونم طلبت صاف شد چون داستان قبلیت بشدت خندوندیم اما این داستان دپرسم کرد و ناراحت شدم
امیدوارم ادامه ی داستانت بهتر بشه
اما در کل داستانت قشنگ بود فضاسازیت هم خوب بود اون عجله ای که توی داستان قبلیت بود توی این یکی خیلی بهتر شده بود و مطمئنم داستانهای بعدیت به مراتب بهتر میشه
فقط چرا اسم داستانتو این انتخاب کردی؟
نکته اخر که داشت یادم میرفت اینه که هیچوقت فراموش نکن وقتی با یه دختر واسه بار اول سکس میکنی نمیتونی به روش داگی باهاش سکس کنی چون دردناکه این روشو باید میذاشتی واسه سکسهای بعد نه سکس اول
پژمان جان سلام و خسته نباشي،من چون خودم استعداد داستان نويسي ندارم پس نبايد بيام ايراد تخمي بگيرم آخه ميبينم بعضي دوستان كه يا تا حالا ازشون كامنت نديديم يا بندرت اسمشونو اينجا ديديم ميان ايراداي بيخودي ميگيرن،فقط حقيقتش يه سئوال برام پيش اومد مگه دختره ميدونسته كه پژمان و پرهام قراره اونروز بيان خونه شون كه به پژمان ميگه : فكر كردي ندا رو الكي آوردم اينجا،اومده كه با پرهام حرف بزنه(نقل به مضمون)
فقط اينو برام توضيح بده پژمان عزيز !
از اينكه نظرات دوستان رو لحاظ ميكني و آنلاين! جواب ميدي ازت ممنونم و در آخر بگم حرف نداري دمت گرم
اول از همه ممنون که دوباره زحمت نوشتن یه داستانو کشیدی. میدونم بیشتر به خاطر این بود که بی حوصلگی داستان قبلی رو از دل بچه ها در بیاری. واقعا دستت درد نکنه. داستان خوبی بود. نشونه ی خوب بودنشم اینه که بچه ها میان مدام نظر میدن.حتی کار به جایی میرسه که دلشون میخواد جهت داستانتو برای قسمتای بعدی تعیین کنن. چون میدونن که خوب مینویسی.(مثال نمیزنم تا خدای ناکرده به کسی برنخوره) البته جدا از مسائل فنی که مطرح میکنن،در مورد قصه داستان، من به شخصه این اختیارو کاملا متعلق به نویسنده میدونم که بخواد خواننده رو با خودش به کدام طرف بکشونه.ممکنه از هزار توی چند ماجرا سر در بیاریم یا تو یه متن تک قصه دور بزنیم. اما چگونه توصیف کردن هر قصه ای و هر فضایی مطمئنا نقد میشه و همه حق دارن نظر بدن. برای اینکه اینو بهت ثابت کنم از همین لحظه من (این خواننده بی مقدار) داستانهاتو مثل دو نفر میخونم. اول مثل کسی که میخواد یه نویسنده رو برای جایزه ادبیات انتخاب کنه و دوم مثل مسافر ناشناسی که اتفاقی یه کتاب به دستش رسیده و داره اونو تو مینی بوس و در جاده روستا میخونه تا فقط متوجه سر وصدای اطرافش نشه.( تصورشو بکن که چه تیغ تیزی خواهد داشت این مسافر روستایی وقتی که از مینی بوس پیاده بشه) امیدوارم با اهمیت دادن به نفس نوشتن و باتوجه به موضوع سایتی که داخلش هستیم بتونی ادامه بدی و در نهایت به حد اعلایی از نویسندگی دست پیدا کنی. فکر میکنم یه جورایی با این موضوع مرتبط هم باشی. موفق باشی
سپیده جان دارم میزنم توی سرم و میگم عجله نکنید…
خودتون داستان سریالی میخواستید دیگه.
احتمالا همتون سریال های تلویزیون رو دیدید.
پس خواهش میکنم عجولانه قضاوت نکنید.
در ضمن بابات اون نکته ( داگی استایل) ممنونم.
و اما اسم داستان
حتی اسم داستان هم توی هاله ای از ابهامه.
با توجه به قسمت شایدم قسمتهای بعد میتونید بفهمید چرا.
و از نظر خوبتون تشکر میکنم.
. اما آنتونیو
شما لطف دارین.
من معلولا قبل از نوشتن داستان مسیر داستان رو توی ذهنم تداعی میکنم.
و مطمین باشد راه خودم رو میرم هرچند نظر همه برام محترمه ولی جهت دهی به داستان قسمت بعد دست خودمه چون قبل از نوشتن قسمت 1 بهش فکر کردم.
راستی بخون…
با هر دیدی خواستی بخون حتی با دید اون فرد روستایی :)
با تشکر
ای کاش صحنه ی سکسش بیشتر توصیف میشید. اولین رابطه جنسی دو نفر که همدیگرو دوس دارن و بالغ هم هستن خیلی عاشقانه تره.
ایراد رویدادی رو هم sepideh58 و Dada saeed گفتن.
فیزیک اون محیطی رو که داخلش هستی خیلی خوب توضیح میدی.مخصوصا خونه ی سحرو کاملا ترسیم کردی واسمون. می تونستیم داخلش قدم بزنیم.
شخصیت پرهام گیراست. با شوخیای بی رو دربایستی و با معنیش نقطه قوت داستانه.
فکر کنم واسه اینکه یه داستان طولانی و ادامه دار بنویسی خیلی باید وقت صرف کنی.شاید بهتر باشه از الان شالوده ی تمام قسمتارو کم و بیش بریزی. نترس من یکی که که حتما نظرات دوزاری خودمو بهت میگم تا وقتت رو تلف نکرده باشی.
خدمت داداش سعید گلمون.
اگه یادت باشه دم در خونه ی سحر اینا پرهام گفته که خوبه دختره منو میشناسه.
این یعنی سحر با پرهام آشنایی کامل داره و اگه ببینتش براش عجیب نیست.
و از طرفی با توجه به دو شخصیت داستان که همیشه و همه جا با همن و بخاطر اون آشنایی قبلی که قطعا سحر از با هم بودن این دوتا رفیق جون جونی آگاهی کامل داشته احتمالات رو در نظر گرفته که اگه پرهام هم اومد ندا باشه تا بتونه سرگرمش کنه.
اینم به این دلیله که سحر به زدن پرده ی بکارتش توسط پژمان فکر کرده بوده و نقشه اش رو توی سرش داشته (اگه قسمت دومی که پژمان لبه ی تخت میشینه و سحر پیگه من قبلا به این موضوع فکر کردم رو بخونی متوجه حرفم میشی)
در کل داستان یه کم احتیاج داره عمقی نگاهش کنیو مسایل مختلف رو خودت تجزیه و تحلیل کنی.
امیدوارم تونسته باشم توضیح بدم.
آنتونیوی عزیز
صحنه ی سکسش بخاطر وجود پرهام و ندا که توی طبقه ی پایین بودن نمیتونست بیشتر کش بیاد.
ولی چشم
یه فکری به حال صحنه های سکس هم میکنم.
چی بگم والا
هرچی شما بگید
داستان من کیری تره.
شما بفرما از همون داستانای غیر کیریت مطالعه کن.
عالي بود_قبلا بهت كفته بودم كه خوبه_ولي براي اينكه بي فحش نباشي برج ايفل(بنا به نوشته نقادان داستان سكسي)تو كونت كه يكي از تيكه كلاماته_در ضمن امتيازم دادم
قبول کن که داستانت با توجه به کامنتایی که واسه بقیه میذاری و بالا و پایین همه رو یکی میکنی چندان کار فوق العاده ای نبود
من کلا با شیوه دیالوگ محور مودب پور حال نمیکنم اما دلیل نمیشه بگم داستانت مزخرف بود
دیالوگای اینجوری و لودگی توی دیالوگا منو خسته میکنه و ردشون میکنم و نمیخونم ولی شیوه نگارشت خوبه و قسمتای سکس رو هم خوب نوشته بودی فقط چی به سر نرگس و پرنیان تو داستان عشق و نفرت اومد؟!
اگه حتی قراره فقط داستان بنویسی یه جوری بنویس که بشه داستاناتو به هم ربط داد وگرنه خواننده گیج میشه که این بابای زن و بچه دار حالا سال آخر دامپزشکی مجرد و بی سر و عائله شد؟!
آقایون تکاور جون و دادا سعید و دریک میرزا که من کامنتاشونو بیشتر از داستانا دوست دارم میشه رفاقت رو کنار بذارن و از سر رفاقت با این داستان برخورد نکنن؟
شرط میبندم اگر اسم کفتار پیر پای این داستان نبود کامنتا این همه ملایم و دست به عصا از آب درنمیومد ;)
بسوزه پدر رودروایسی!
ضمنا خیلی خوبه که مثل یکی دو تا دیگه از نویسنده ها میای و به کامنتا جواب میدی دمت گرم
ممنون از پاسور عزیز و همینطور ورپریده
ورپریده خوشم میاد خودت میگی لودگی توی داستان و یا اینکه نوشته هایی که مثل نوشته ی مودب پور باشه رو دوست نداری .
پدر بیامرز تو دوست نداری یکی دیگه دوست داره
پس شما هیچی از داستان منو نخوندید.
این سلیقه ی شماست و سلیقه ها متفاوت.
پس این داله بر بد بودن داستان نیست
این به این معنیه که داستان مطابق سلیقه ی شما نبوده.
ببینید شما میرید توی لباس فروشی و میخواید یه لباس بخرید فروشنده از یه نوع لباس چنتا رنگ مختلف به شما نشون میده و شما در نهایت .
طبق سلیقتون یکی رو انتخاب میکنید.
آیا این انتخاب شما به این معنیه که اون چنتا لباس دیگه جنسشون با اینی که شما خریدین یکی نیست و یه جنس بنجلن؟
داستان هم همینجوریه.
شرمنده که مطابق سلیقه ی شما نبود.
خب پدر بیامرز خوبه منم گفتم چون من از این سبک خوشم نمیاد دلیل نمیشه بگم داستانت بد بوده و چنین چیزی هم نگفتم، گفتم؟ نقاط مثبتش رو هم که عرض کردم خدمتت
ولی جون ورپریده تکلیف زن و بچه رو روشن کن ببینم چه بلایی سرشون آوردی ;)
بچه پیش مادرشه .
مادرشم طلاق دادم.
خودمم تغییر رشته دادم.
نمیدونم…
شاید بهتر باشه توی نوشتن قسمت دومش تجدید نظر کنم و بیخیالش بشم.
کار خوبی کردی طلاقش دادی اصلا زنی که یه بار زایمان کرده رو باید طلاق داد ولی تغییر رشته رو کار بدی کردی دندانپزشکی بیشتر بهت میومد ;)
دیدم دانگاه آزاده و پدر ورشکست شدن گفتم بهتره این رشته رو ادامه بدم
اول داستان رو که خوندم متوجه نشدم که نویسنده ش کفتار پیره ولی وقتی پژمان و پرهام وارد شدن دوزاریم افتاد. منم مثل خیلیای دیگه انتظار داشتم که با ادامه داستان عشق و نفرت مواجه بشم چون شخصیت های داستان ثابت بودن ولی خب حضور این سحر خانم نشون داد که کل اوضاع فرق کرده. بی رودرواسی بگم ازین کارت خوشم نیومد. اگه قرار بود که یک داستان دیگه تعریف کنی میشد توجیه کرد ولی یادت باشه که توی داستان قبلی اخرش رو با ازدواج بانرگس بستی اگه این داستان قبل از اون اتفاق میفتاد باید اونجا میگفتی واگه بعد از اون اتفاق افتاده بود که دیگه چرا با نرگس ازدواج کرده بودی…؟؟؟
نوشتن داستان هایی که شخصیت محور وثابت هستن کار سختیه. باید همه چیز رو رعایت کنی. از زمان و سن و سال گرفته تا شغل و تحصیل و شخصیتهای مختلف. مثل فیلمهای صمد که تمام شخصیتها سریال وار در همه قسمتها و باهمون کیفیت حضور داشتن…
جدا ازین انتقادات مثل اون داستان سبک نگارش و قلمت رو پسندیدم. لااقل مثل رضا بمب ضربدری همه رو نکرده بودی…
kaftar dawsham karet mesle hamishe ali boud
hese doganegiye bein tardido shahvato ali bayan kardi
tosifao faza sazit fogholadas
ghesmataye tanzo ghamo terajedio ghashang mixe mikoni khosham iyad
sahnehaye sexo be andaze minevisi ke baese ghashangiye dastan mishe
naziyade ke adam badesh biyad na kame ke adam lajesh begire
darkol dastane fogholadeo ali boud faghat bakhshe tosifat kheili ketabi mishe yekam roush kar kon
mesle hamishe taki dawsham
در مورد شخصیتها یه مقدار بیشتر روشون کار کن. فضاسازیت خیلی خوبه ولی شخصیتهای داستان کم هستن ویا خیلی کامل نیستن. میتونستی صحبتهای پدر سحر رو بنویسی تا مشخص بشه چه ادمیه اینکه یه کارخونه دار پولدوسته یه توصیف کلیه.
توی یکی از کامنتهایی که گذاشته بودی گفته بودی که 18سالته. این با شخصیتی که تاحالا ازخودت توی این سایت و داستانت نشون دادی خیلی فرق میکنه ولی توی این داستان اون کم سن و سالی و ناپختگی رو دیدم. نمیدونم شاید اینطور هم نباشه ولی اینجوری حس کردم…
اول از همه از ناسیولانیسم عزیز تشکر میکنم.
اما سیلور جان.
ازت ممنونم.
از اینکه میبینم با انتقاداتتون راهنماییم میکنید ممنونم.
اون قسمت حرفای پدر سحر عمدا زده شد هر چند خودم زیاد این کار رو دوست نداشتم.
اما راجعبه پیوستگی داستان.
من بخاطر اینکه این یه داستان سریاله و بخاطر جور در اومدن همون تاریخ هایی که میگی و همینطور نشون دادن تضاد طبقاتی مجبور بودم دیگه ادامه ی اون داستان رو ننویسم و یه شالوده ی دیگه بنا کنم.
و اما مثل اینکه یادتون رفته که این فقط قسمت اوووووله :)
خیلی چیزا هنوز معلوم نیست این ضعفی که داری ازش حرف میزنی بخاطر همینه مثلا اگه قسمت دوم هم الان آپلود میشد باور کن نظرت زمین تا آسمون با این فرق میکرد.
پس تند نرو دوست من…
گمتر رمان بخون خوب…
میتونم بگم کپی رمانهای م.مودب پور بود بهتر این بود که ذکر کنی …
ولی به نظر من بهتره از بهر این داستان های سکسی در بیایی و بری دنبال نویسندگی معلومه روحیه خوبی داری …
ببخشید اگر رک صحبت می کنم…
تو داستانت یکی این که خیلی جلوه ی عشق رو بالا جلوه دادی و عقل رو صفر گرفتی یعنی این داستان ها مال قصه هاست میتونستی با کمتر کردن دزش به واقعیت نزدیکتر کنی ولی از قدیم گفتن کبوتر با کبوتر باز با باز :hat:
كفتار عزيز
سلام و مرسي به خاطر داستان قشنگتت
يه انتقاد كوچولو داشتم
: يه كم ارتباط بخش سكس داستانت با نيمه اول داستان و سكس با خبر مرگ (احتمالا دروغين سحر) غير منطقي بود،با توجه به بلند بودن داستانت، شايد ميتونستي با جمله هاي بيشتر و بهتري اين بخشا رو به هم پيوند بدي، سعي كن خواننده رو يه هو وسط يه ماجراي جديد نندازي تا داستانت ملموس تر باشه و خواننده خودش رو در متن ماجرا حس كنه! منتظر قسمت بعد هستم
کپی رمانهای مودب پور بود؟
الان دقیقا اونقدری عصبی شدم که اگه پای داستانم نبود…
بیخیال.
میشه بگی کجاش کپی بود؟
یا ذکر کن بگو کدوم رمانش و کجاش یا حرف مفت نزنید خوهشا
حالا چون سبک ما اینجوریه دیگه کپی رمانهای ایشونه؟
یه جمله ی این دوتا داستان منو با یه جمله ی 7 8 تا رمان مودب پور مطابقت بدین من دیگه دس به قلم نمیبرم.
خواهشا چرت و پرت نگید.
من اگه میام اینجا سکسی مینویسم فقط واسه نقد بچه هاست (اونایی که مثل آدم نقد میکنن و چرت و پرت نمیگن.
یکی میاد میگه اسمش بده یکی میاد میگه کپیه بدون اینکه بگه کپی از روی چیه) وگرنه من غیر سکسی مینویسم.
بس کنید این مسخره بازی رو.
شم
3 ساعت بشین با گوشی تایپ کن اونوقت یکی از راه برسه و بگه کپیه آدم آتیش میگیره .
یا با مدرک حرف بزن یا الکی حرف مفت نزن
بیخیال بابا…
همون کسشعرا رو بخونید حال کنید
اه
راستی دوست عزیز شما عاشقین که به این سفتی و سختی میگید عشق و عقل و منطق رو میشه با هم میکس کرد و تو یه جا قرارشون داد؟
والا ما دوبارش عاشق شدیم هر دوبارشم نه منتطق حالیمون بود و نه چیز دیگه.
عشق شاید واسه شما توی داستانا باشه
واسه یکی مثل من توی واقعیت معنا میده و این کلمه ی کوفتی توی فرهنگ لغتمون موجوده.
.
.
خدمت مخمل جون
چشم اگه خواستم قسمت دوم رو بنویسم حتما به گفته های شما هم توجه میکنم.
نخیر ، با زبون خوش کاره ما راه نمیگیره ، آقا جان نکن این کارو ! نکن پسر ! والا بده ، بلا بده ! با اعصاب و روان خواننده بازی میکنیا ! مثل داستان قبلی ، سوژه داستان خوب ولی توصیفاتت از قضایا خیلی تند و سر سری ، خیلی عجله میکنی ، خیلیی … البته احساس میکنم در ادامه قراره قضایا خیلی روشن تر بشه ، تاکیید داشتی که داستان مبهم باشه تا قسمتا بعد ، ابهام در اندازه عادی به جذب خواننده خیلی کمک میکنه ولی اگه زیاد بشه نتیجش برعکسه ، خواننده رو سرد میکنه
چون داستان یه داستان سریالیه نمیشه درمورد اتفاقاتی که توش افتاده زیاد صحبت کرد ، چون ممکنه تو قسمت بعد هر اتفاقی بیوفته ، ممکن سحر زنده باشه و همه اینا کار پدرش باشه ، که به نظر من همینه ، احتمالات خیلی زیادی هست واسه همین از اصل داستانت ایرادی نمیگیرم ، اگه همین یه قسمت بود کلی ایرادات دیگه میشد گرفت ولی باید تا خوندن قسمت های بعد صبر کرد ، با این حال در کل قلمت تنده ، باور کن هیچ داستان نویسی یه روزه داستان رو نمینویسه و ادیت کنه و به چاپ برسونه ، یکم با صبر کار کنی کلی ایده نو با کلی جزییات مختلف به ذهنت میرسه که میتونه به جذاب تر شدن داستانت فوق العاده کمک کنه ، درسته که میگی مشغله داریو سرت شلوغه و این حرفا ، ولی از نظر من این عجله کردنت داره به شدت به داستانات لطمه میزنه ، دیگه خود دانی
ولی با همه ایراداتی که گفتم جز بهترین داستان های اخیره که خوندم ،
یه انتقاد هم به کار کسایی که نظر میدن :
اگه این همه از داستان لذت بردین ( که حق هم دارید ( تو بخشه امتیازات نمره هم بهش بدید که تو نمره هم جایگاه واقعیش رو پیدا کنه ، نه فقط این داستان بلکه هر داستان دیگه ای ،
موفق باشید
نوید جان نوبت چاپ داشتم
یعنی قبل از این قرار بود یه داستان دیگه چام بشه منتها به دلیل تکه تکه بودن باید داستان رو یکپارچه و یکجا و تویه یه پست میفرستادم.
بخاطر همین یه روز قبلش داستان رو عوض کردم و کلا همه چی رو تغییر دادم.
باشه داداش سعی میکنم هر شب یه خوردش رو بنویسم که خستگی باعث خرابی داستانم نشه.
من امروز بعد از مدتها عضو شدم که یه دمت گرم حسابی نثارت کنم آقا ایول داری
من به شخصه حاضرم 1ماه واسه یه داستان صبر کنم ولی از داستان لذت ببرم نه که خوب نباشه داستانت ولی خیلی بهتد نیتونست باشه
یه گله شخصی ام ازت دارم که قرار بود اسم داستان بعدیتو تو پیام خصوصی بم بدی ک ندادی ؛ که البته با توضیحاتت در مورد عجله ای بودن ماس مالی میشه
در کل موفق باشی
کفتار جان منو یاد داستان بلندای سایت اویزون انداختی
راستی اهای پیری تو که یه پات لب گوره تا نفله نشدی داستانو تموم کنیا! :bigsmile: ;)
شرمنده ام نوید جان.
یه خورده مشغله زیاده.
کلا یادم رفته بود.
اما خب همینجا اسم داستان بعدیم رو بهت میگم.
روزی روزگاری در ایران (2)
:)
.
.
.
از روح سوار یا همون ghost rider عزیز هم ممنون.
منو یاد فیلم روح سوار انداخت.
پژمان عزیز ازینکه همه نقدهارو میخونی خیلی خوشحالم ولی لزوما قرار نیست که هرنقدی رو جواب داد. منهم مثل تو تمام نوشته هامو با گوشی مینویسم و ادیت میکنم و کلی هم وقت واسه نوشتنشون میذارم. خب حالا ممکنه یکی خوشش بیاد یکی هم خوشش نیاد. ولی همینکه وقت صرف میکنی و نوشته هاتو در قالب داستان ولو سکسی اینجا میذاری خودش ارزشمنده. باز صد رحمت به تو که مثل خیلی نویسنده های دیگه که داستان میذارن و فرار میکنن نیستی…
Maxi-sexi
پای داستان من جای این کس خل بازیا نیست
برو یه جا دیگه تلیغ وبلاگ مسخره ات رو بکن تا به سیخ فحش نکشوندمت.
بچه پررو
ومپایر به من میگی پیر؟
برو بچه تا نخوردمت :)
با یه متر و نود سانت قد همچین قورتت میدم که دیگه به من نگی پیر.
سیلور جان ترجیح میدم پای داستانم وایسم و هر جا هر مشکی بود توضیح بدم چون خیلی جاها بعضی از دوستان حالا برزن یا بعلت نگاهی سطحی کردن و یا غیره یه ایراداتی میگیرن که دل آدم بدرد میاد پس بهتره اگه تونستم با منطق توجیحشون کنم اگه تونستم با منطق توجیحم کنن.
کفتار جون یه پیشنهاد دارم :
با شناختی که ازت پیدا کردم مطمینم که فرق انتقاد سازنده رو از ایرادهای بیخودی وبی پایه واساس خوب تشخیص میدی پس بهتره به نظرات مغرضانه که بعضا رگه هایی از عقده وحسادت توشون دیده میشه اصلا جواب ندی چون هم تمرکزت بهم میخوره وهم خدایی نکرده ممکنه موجب دلزدگی و انصرافت از نوشتن بشه اطمینان داشته باش اگه یه عده از روی غرض اینجا ایرادات کشکی میگیرن بقیه متوجه میشن تو خودتو درگیر جواب به این افراد معدود نکن چون قصد واقعی اونها هم چیزی نیست بجز ناراحت کردن شما وکم ارزش کردن داستانات بنظر من اونایی که باید خوششون بیاد راضی هستن ومابقی فقط قصد جو سازی و تخریب دارن که باتوجه به گیرایی قلمت نمیتونن خدشه ای به ارزش داستان وارد کنن
این یکی از بهترین داستانهایی بود که تا حالا تو این سایت خوندم… مشتاقانه در انتظار داستان بعدیت هستم…متشکرم
خدمت آقا یا خانم Varparideh عزیز و گرامی
ببین من رو با این کفتار پیر در نینداز. مگه اسمشو نمیبینی؟ کفتار پیره، از بابت اینکه کامنتهای من هم برات جالبه که میخونی ممنونم ولی تو رو به جون مولا این یکی رو از من نخواه. البته من به داستانش کمی تا قسمتی ابری همراه با ریزش ملایم برف و بارون و کولاک ایراد گرفتم. ولی کلا یک داستان اگه نمره قبولی داشته باشه و مورد پسند باشه بیشتر باید تشویقش کرد و من هم از این داستان بطور کلی خوشم اومد. اینجا هم محدودیتهایی وجود داره برای داستان نویسی که مهمترینش اینه که نمیشه خیلی طولانیش کرد و یا اینکه خیلی کوتاه نوشت. پس باید یک جوری باشه که اکثریت بپسندند. ما هم پسندیدیم.
آدلف… میشه گفت دور از واقعیت نیست رگه هایی از واقعیت رو میشه توش دید.
.
.
.
مملی عزیز:
دیروز واقعا دلزده شدم چون یه سر به امتیازات که زدم دیدم داستانم 54 امتیاز داره در صورتی که کس شعر ترین داستان آپلود شده همراه با داستان من که کلی هم فحش بهش داده بودن رفته بود داستان دوم سایت با خودم گفتم یا بچه هایی که میان داستان رو میخونن به قول ورپریده مراعات میکنن و حرف دلشون رو نمیزنن یا یه سری از نویسنده های عقده ای که تا الان داستاناشونو نقد کردم داستانمو کله پا کردن.
ولی خب ترجیح دادم بی تفاوت باشم و دیشب نوشتن قسمت دوم رو شروع کردم.
.
.
.
تکاور:
:)
هه هه
تکاور جون به خودتم میشه خورده گرفت ها ناسلامتی ادیتور داستان بودی و اگه مشکلاتش زیاد بود میتونستی به صراط مستقیم هدایتم کنی هر چند که کردی.
در مورد بلند یا کوتاه بودن داستان هم با نظرت موافقم.
یه خورده دردسره آخه خیلیا دوست دارن فرتی برن سر سکس و تحمل چیزای غیر سکسی داستان رو ندارن.
دمت گرم
داستانت قولنج کمرمو گرفت خستگیم در رفت
عالی بود
خدمت kianparand عزیز.
ازتون ممنونم.
ولی خب فکر کنم بیشتر دوستان شیوه ی امتیاز دهی به داستان هارو ندونن.
شیوه ی امتیاز دهی:
اگه پایین داستان یعنی دقیقا جایی که داستان تموم میشه رو بهش توجه کنید یه سری عکس دل (قلب) هست.
هر چه ز اون قلب شکسته (که آخرین قلبه سمت راسته و نزدیکترین قلب به اون کمترین امتیاز رو داره)بسمت آخرین قلب (که آخرین قلب سمت چپه و بیشترین امتیاز رو داره) برید وقلب مورد نظر رو با کلیک کردن روش انتخاب کنید امتیاز بیشتری به داستان دادید.
.
.
.
از چیزز عزیز هم ممنونم
<<حساب بانکی پدر سحر حداقل 20 تا صفر داشت>>!!!
WTF? مرتیکه دیوس اخه یکم فک کن بعد رقم بده…20 تا صفر!!!
یعنی اگه به ریال هم حساب کنیم پس باباش بیل گیتس رو هم رد کرده!!!
:)
مکسی جون بخدا نه پشت پا به تکاور زدم نه چپه اش کردم.
تازه خوشحال میشم وقتی میاید اشکالاتمو میگیرین.
واسه قسمت بعدی سعی میکنم تا جایی که امکان داره هم توی سبکم دست ببرم هم نکاتی رو که گفتین مد نظر قرار بدم.
درباره ی پای داستان اومدن هم بهش فکر کردم.
حق داری … :)
دفعه ی دیگه در میرم و داستان رو به خدای منان میسپارم…
ولی خب یکی مثل این دوستمون که نمیدونه اغراق چیه و به تعداد صفرهای حساب بانکی گیر میده رو میگی کجای دلم بزارم…
نمیدونم بخندم یا گریه کنم.
به هر حال سعی میکنم همونجوری که مکسی عزیز گفتن یه خورده از این مودب پور فاصله بگیرم.
راستی در مورد نوبت چاپ
هر داستان دقیقا بعد از 30 روز چاپ میشه.
میشه حساب کرد از وقتی که داستان رو فرستادم تا الان چقدر میگذره و با ادمین هم صحبت کرده بودم.
سلام کفتار جان. مثل قبلی توپ. یه داستان که با مایه ی طنز شزوع میشه و آخرش با یه تراژدی خیلی غمناک تموم.مثل داستان قبلی بازم بهت میگم که با این پسر عمویی که تو داری،حالا حالاها خودت و کل خوانواده جوون میمونین! ماشاالله به این روحیه! ولی یه مشکلی هست. تو مگه تو داستان قبل(عشق و نفرت) نگفتی که همون روز اول دانشگاه با نرگس آشنا شدی تا آخر هم باهاش بودی و بعد باهاش ازدواج کردی؟ پس این عشق سحر کجا بود؟کی بوجود اومد؟ داستان هایی که مینویسی واقعا سرگذشت زندگیته یا فقط یه داستان هستن؟ راستی نظرت راجع به چیزی که دفعه ی قبل بهت گفتم چیه؟ نوشتن اتفاقایی که واسه تو و پرهام تو دانشگاه افتاد،طنز و و البته مقدار کمی درام.سر به سر گذاشتن و دست به سر کردن اساتید و دانشجوها که مطمئنا پرهام توش تخصص داره. مینویسی؟ خیلی دوست دارم ماجرای عاشق شدن پرهام رو(البته اگه شده باشه) که این همه تورو اذیت میکنه و احتمالا تلافیه تو رو بشنوم. منتظر جوابات و داستان بعدیت هستم.
کفتار پیر عزیز
من تازه توی این سایت عضو شدم از داستانت خوشم اومد داستان زیبایی بود .اما مشکلاتی هم داشت .
بهتر بود در مورد پدر سحر بیشتر توضیح میدادی چطور ادمی بود چه شکلو شمایلی داشت یا صحبت هایی که بین تون شده بود رو می نوشتی تا خواننده بیشتر به شخصیت خبیثش پی ببره .
من داستان قبلیت رو خوندم در اون داستان هم از همین شخصیت ها یعنی پژمان و پرهام استفده کردی و این داستان هم با این که به اون داستان ربطی نداره باز ازهمون شخصیت ها استفاده کردی ادم فکر میکنه که پژمان با اون دختر قبلی ازدواج کرده حالا رفته یکی دیگه هم بگیره بهتر بود اسم شخصیت ها رو عوض میکردی .
شخصیت پرهام توی داستان خیلی خوبه و منو یاد پسر دایی خودم میندازه و قسمت ماجرای خودکشی هم خیلی شوکه کننده بود .
در کل داستان خوبی بود منتظر ادامش هستیم
زود بزاری هااا
#A*
Taha 1372:
داستانای من آمیزه ای از واقعیت همراه با یه خورده شاخ و برگ و مسایلیه که واسه جذاب تر شدن داستان بکار میگیرم.
پس خواهش میکنم به این داستان با یه دید دیگه نگاه کنید و اون رو ادامه عشق و نفرت ندونید.
درباره ی پیشنهادتون روش فکر میکنم هرچند ترجیح میدم مسایل اینجوری رو در بین داستانم جا بدم.
.
.
.
Womid:
در شهر ما گوسفندان گرگ هارا می بلعند…
.
.
.
سکرت:
سکوتی میکنم سنگین تر از فریاد…
.
.
.
xnight:
از نظرتون ممنونم.
در قسمت بعد سعی میکنم توصیف ها کامل تر باشه.
آره داداش
من کپی
من دستگاه تکثیر
من جانی
من قاتل
من دزد
من…
شما بفرما همون کسشعرا رو بخون و اگه قسمت دوم این داستان رو دیدی بی تفاوت بدون اینکه حتی بازش کنی بگو کیرم تو دهن نویسنده اش و بذار برو سراغ یه داستان دیگه…
کفتار پیر اگر این داستان هرکس دیگه نوشته بود تو الان گاییده بودشی وکلی ازشون ایراد میگرفتی میدونی اگر بقیه بعد مینویسن اما حداقل خوبیشون اینه که از فکرشون وافکارخودشون کمک میگیرن وداستان مینویسن وبه نوشته های کتاب و دیگران رجوع نمیکنندو اتفاقهای که برای خودشون افتاده به شکل داستان بیان میکنند پس حداقل سعی کنیم به جای فحش دادن بهشون یاد داده بشه که قشنگتر بنویسند…
در حمایت از کفتار پیر
شاید داستان کفتار پیر نقص زیاد داشته باشه از نظر فنی!
ولی واسه مخاطبی مثل من نسبت به بقیه داستان ها ل ول بالا تری داره مطمئنأ!
همین که کفتار پیر تونسته تو این فضا از خودش شخصیتی بروز بده که واسه مخاطبینش قابل احترامه مشخص میکنه یه رگه ها یا استعدادی در برقراری ارتباط با دیگران داره که می تونه با تلاش بیشتر موفق تر باشه مطمئنأ!
البته من روی داستان نقد دارم!
ولی در کل از لحاظ حسی منو در گیر کرد ودر زمینه نویسندگی حسم صاحب نظر تر از دانش و اطلاعاتمه!
کفتار جان انقدر حرص و جوش نزن میمیریا! کبود شدی ;)
اینجوری پیش بری بقیه داستانو باید بیخیال بشیا ;)
Relax69:
ممنون از کامنتتون ولی خب تا حدودی هم حق با بچه هاست.
نمیخوام بگم داستانم بی عیب و نقصه ولی اونقدرام دیگه بد نیست…
حداقل از بیشتر کسشعرایی که بعضی دوستان با صدای قشنگ تلاوت میکنن بهتره.
ولی درک میکنم که اکثر دوستان فقط به افزایش کیفیت کارم توجه میکنن و از این بابت صمیمانه ازشون تشکر میکنم.
.
.
.
ورپریده پدرمو در آوردی
هی عین فلفل قرمز نه ببخشید سیاه بپر وسط و نمکدون بازی در بیار.
.
.
.
مارادونا:
پ ن پ
داستانم مانکن پشت ویترین مغازه است که واسه جذاب تر کردنش و سکسی تر جلوه دادنش اومدم ته اش نوشتم پایان قسمت اول.
layaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaa
حالا نمیخواد قیافه بگیری و تریپ مظلومیت برداری.
شوخی کردم
کفتار جان واست لباس نظامی با یه سری تجهیزات میفرستم که دفعه دیگه با تاکتیک و تجهیزات بزنی به خط
<img src="/sites/default/files/u172806/6863_1_1.jpg" width=“150” height=“150” alt=“6863_1_1.jpg” />
:)
تجهیزاتت منو کشته.
یه سه چهارتا تاکتیک نظامی هم پیشنهاد میدادی بدونم از کدوم جناح باید حمله کنم و کی چریکی کار کنم و کی شبیه خون بزنم.
نه اینکه آفند قویه فقط باید تو فکر پدافند باشم.
:)
کاش میدونستم شما از کجا میسوزید Womid خان
همچین دارین جلز و ولز میکنیند که دیگه حتی دل منم داره براتون میسوزه.
اومدی نظرتو تکمیل کردی؟
یعنی سه ساعت فکر کردی که چی توی این چهارتا خط وامونده بنویسی که به من بربخوره؟
نه داداش…
اگه قرار بود با یه حرف کم بیارم تا الان هزار بار به اون ملک الموت جون داده بودم و سینه ی قبرستون جا خوش کرده بودم.
اگه زنده ام واسه اینه که از چیتا نمیترسم میدونی چرا؟
چون یادرفتم چطوری چیتا یا هر حیوون دیگه ای رو روی انگشت (پنجه) کوچیکه ام بچرخونم.
همونجوری که گفتی هم خوب بلدم رو اعصاب چارتا حیوون مثل تو ببخشید چیتا راه برم و روی اعصابشون سمفونی بتهوون بزنم هم بلدم کس شعرا ببخشید خشمشون رو به تخم چپم دایورت کنم.
چیتا اگه شعور داشت بجای اینکه خودشو خسته کنه و از درخت بیاد پایین گوشاشو میگرفت و بی تفاوت میتمرگید سر جاش و با دسته کفتارا درگیر نمیشد.
حتما توی اون کلیپه دیدی که کفتار گروهی میره لاشخوری
هان؟
مگه تو کمونیستی اصلا مگه تو ایران اختلاف طبقاتی داریم
چند وقت نبودیم اینجا چه خبر شده ها!ماشاا… نظرات اونقدر زیاد شده که به صفحه دوم رسیده،بازم خوبه تو این داستان دوستان قدیمی رو دیدیم(یعنی نظراتشون رو دیدیم) جاهای دیگه که هیچکی رو نشناختم!کفتار جوونمون هم که کم کم داره پیر و فهمیده میشه،از اون داستان اولت که چی بود اسمش یادم نیست(عادت ندارم اسبی رو که خودم زین کردم به کسی دیگه بدم!) تا این داستان کلی توفیره،کلی روت حساب باز کرده بودم که بیای و جواب کامنت هایی رو بدی که گفته میشد کسانی که اینقدر ایراد میگیرند،بیان خودشون داستان بگن تا ببینن چجوری فحش میخورن،رو سفید که نه ولی رو صورتیمون کردی! زیادم ناراحت نشو چون اینجا یه عده مثل ریزوپوس استولونیفر هستند فقط بلدند گند بزنن به کار مردم،نمیگن طرف چقدر زحمت کشیده،
به عنوان نقد اینم رو بگم که تو مکالمه با پرهام یه خورده دخترونه عمل میکردی،البته اگه من بودم جوابای خوبی براش داشتم،ایراد نمیگیرم چون تو اون حال و هوای دپرسی جوابی نمیشه داد،به هر حال داستان از هر نظر کامل بود و ایرادی توش نمیبینم،در صمن اگه اینجوری بخوای ادامه بدی،دامپزشکی و دندونپزشکی که هیچی،آبیاری گیاهان دریایی هم قبول نمیشی!
:)
دلمون واست تنگیده بود رفیق…
اووو کجای کاری
اونکه اسب و زین و چه میدونم از دست کس شعرا اسمش لعنت بر خرمگس بود (که انصافا از نظر خودم فحش خورش ملس بود)
اینم که داری میبینی
یکی دیگه هم هست که امیدوارم اونم بخونی و پاش نظر بدی اسمشم عشق و نفرته.
ممنون از نظرت
خوشگل پسر من یاد گرفتم با هر کسی مثل خودش حرف بزنم.
تو با اون ادبیات باهام حرف زدی منم متقابلا با همون ادبیات جوابت رو دادم یعنی همون ادبیات طنز خودت پس گیر سه پیچ نده…
بعدشم من نقدی رو میپذیرم و جلوش سکوت میکنم که واقعا ایمان داشته باشم طرف داره درست نه این که یارو بعد یه سال افتخار بده و یه کامنت بزاره که دست بر قضا اون کامنته نصیب من شده و توش گیر داده که چرا اسم داستانت اینه.
حالا خودتو بزار جای من تو بودی چه حالی میشدی؟
خودم اگه بخوام داستانمو نقد کنم آره از سر و روش مشکل میباره (البته به شیوه ی نقد خودم منظورمه) ولی با همین حال ایمان قلبی دارم که از خیلی کسشعرای سایت سرتره.
ببین بزار یه تاریخچه از حضور خودم تو این سایت بهت بگم.
تقریبا اسفند ماه پارسال بود که با این سایت آشنا شدم.
هنوز عضو نبودم که هوس نوشتن طنز بسرم زد و به این امید که فردای همون روزی که داستانمو میفرستم چاپ میشه تند و تند یه داستان سر هم کردم و اسمشو گذاشتم بر خر مگس لعنت که آقا محسن همین چنتا کامنت بالا لطف کردن و تیکه شون رو انداختن.
خلاصه فرداش دیدم ای دل غافل داستانه که چاپ نمیشه حداقل بزار عضو بشیم و از اون زمان بود که بعنوان کفتار پیر وارد سایت شدم.
تقریبا دم دمای سیزده بدر بود که بچه ها منو با کامنتام میشناختن که من رخت سفر به تن کردم و دیگه نیومدم توی سایت تا اینکه یه شب یکی از دوستان گفت داستانت چاپ شده
اومدم دیدم هم به فحشم کشیدن (البته نه زیاد) هم خوششون اومد.
تا اینکه رسیدم به کامنت دوست خوبمون مکسی.
خط اولش رو خوندم نوشته بود باز یه مضقونچی خود شیفته ی دیگه.
یه جای دیگه اش گفته بود تو از اون بدبختایی که رنگ کس رو هم ندیدن و خیلی چیزای دیگه.
اون شب با خودم عهد کردم از سگ کمترم اگه روتو کم نکردم و کاری نکردم واسم هورا بکشی.
الانم با همه ی گرفتاریهام مینویسم…فقط به یه دلیل که احتمالا فهمیدی چیه.
مکسی یادته پای عشق و نفرت گفتم اگه پای داستانم کامنت نذاری عقده ای میشم؟
توی این مدتی که نبودی خدا خدا میکردم بر گردی شاید هیچ کس اندازه ی من توی این سایت کوفتی انتظارتو نمیکشید
و الانم سعی میکنم خودمو به خودم ثابت کنم نه مکسی
اینارو نفبافتم که بگی تو کس شعر گفتن استادی بلکه اینارو گفتم تا همون نویسنده هایی که ازشون دم میزنی بجای اینکه بهشون بر بخوره برن و کار خودشون رو درست کنن.
همونجوری که من سعی کردم بجای اینکه بهم بر بخوره یه کار جالب تر بدم بیرون.
یه سخن هم با نویسنده هایی که تازه میخوان شروع کنن.
نگین حرف مفته بلکه تجربه است.
از من میشنویین سه تا داستان اولتون رو نذارین توی سایت.
خودتون بخونیدشون و با هم مقایسشون کنید و بعد داستان چهارم رو به رشته ی تحریر در بیارید تا هم سبک نوشتنتون جا بیوفته هم بدونید چی مینویسید.
Kaftar jan dastanet ye eradayi dare.vali alan nemigam.
Vaghti kamel shod behet migam
داداش قربون اون شکل ماهت برم آدم باید یه ذره هم انصاف داشته باشه
حالا چه تو حمله چه تو بقیه ی چیزا…
این یکی دیگه ظلمه.
ما با یه چاقو 16 17 سانتی و یه اسپری فلفل و یه پماد سوختگی(واسه پدافند) هم کارمون راه میوفته.
حالا تو رفتی از صحرای نمیدونم چی چی آفریقا خمپاره ی مجهز به ترکش های ساخت روسیه برداشتی آوردی که دهن بنده خدا رو سرویس کنی که دیگه بهت سرویس نده؟
اینجاست که آدم باید بگه جلل الخالق
مرسي داستان خوبي بود
فقط يه نكته كه بر ميگرده به ويرايش
«وظیفه ایجاد میکرد… »
وظيفه ايجاد نميكنه؛ بلكه ايجاب ميكنه!!
كلمه درست براي اينجا كلمه «ايجاب» هست…
سلام کفتار جون لطف کن یه بار دیگه قضیه چگونگی نمره دادن به داستان رو توضیح بده وبگو بالاترین وکمترین امتیاز کدومه چون من تاحالا نمیدونستم چطور باید امتیاز داد
از همه دوستان ممنونم.
مملی خان
داداش من چی بگم آخه.
داستانای ما شب میرن اول سایت صبح که از خواب پا میشیم میبینیم یه داستانه دیگه رفته اول سایت و داستانای ما فقط و فقط نمره منفی خوردن که این موضوع با چیزایی که بچه ها میگن در تضاده.
میدونم که بچه ها دروغ نمیگن پس…
خواستم پای داستان خودم فحش ندم فقط یه چیزی رو بگم و خلاص.
اون کس کش کس مغزی که خیال میکنه با نمره منفی دادن به داستانای من میتونه کاری کنه که عقب بکشم شکر زیادی خوره و به ریش کس عمه ی جنده اش خندیده.
شاید تا دیشب نمره برام مهم بود ولی الان نه…
میدونی کس مغز عوضی؟
یادمه وقتی میرفتم مدرسه معلما میگفتن واسه نمره درس نخونید بلکه واسه یادگیری بخونید.
امروز فهمیدم نباید واسه اول شدن داستانم بنویسم بلکه واسه یادگیری بنویسم یادگیری منم همین کامنتهاییه که پای داستانم گذاشتن و کلی نکته ی جدید یادم دادن…
پس برو هر غلطی دوست داری بکن و با 50 تا آیدی بیا و بزن تو سر داستان من و امتیازش رو ببر 20 شاید عقده هات خوابید…
مملی جون اون پایین داستان یه تعداد قلب هست.
یه دل شکسته سمت راسته و دقیقا 5 تا دل دیگه به ترتیب پشت اون هستن
♥♥♥♥♥
هر کدوم از قلبا 20 امتیاز داره تا جمعشون بشه 100
هرچی از دل شکسته به سمت چپ بری امتیا. بیشتری میدی
فقط کافیه رو قلبه کلیک کنی.
یعنی نزدیکترین قلب به دل شکسته 20 امتیاز داره و دل آخر 100 امتیاز.
همه حرفای مکسیو قبول دارمو از اونجا که همه حرفای منم بود پس دیگه تکرارش نمیکنم ;)
در رابطه با نظر BritishBoy . . . . . . . .
بله شما کاملا صحیح میفرمایید. از این اشکالات پیش میاد و باید چندین بار داستان رو خوند تا تمام غلطهای املایی و انشایی آنرا پیدا کرد. البته این هم در نظر داشته باشید که نوشتن یک داستان اون هم توسط یک کفتار که تازه پیر هم هست و به زبان شیرین فارسی خودش یک معجزه است. خیلی از ایرانی ها هنوز بلد نیستند فارسی بنویسن حالا شما فکرشو بکن که یک کفتار داره فارسی رو مثل بلبل حرف میزنه!!! خداییش عجیب نیست؟
ولی دمتون گرم که با دقت داستان رو خوندید و اشکالش رو گرفتید.
از کفتار پیر هم معذرت که در این مورد نظر دادم.
راستی کفتار جان راسته که میگن “کوس کفتار” خیلی برای آدم شانس میاره؟ هم ردهی مهره مار باید باشه نه؟ البته فقط گفتم “کوس کفتار” چیزای دیگه کفتار رو نگفتم.
اون ایجاب رو هم خودم موقع نوشتن دودل شدم ولی گفتم چه ایجاب چه ایجاد بالاخره یه طوری میشه ولی دمتون گرم شما میکروسکوپ نوری رو رد کردین شدین الکترونی.
تکاور جون ترسیدی بگم کیرش هم شانس میاره که اینجوری هی اکولاد باز کردی و نقطه باز کردی و تاکید کردی فقط کوس کفتار؟
:)
آره شانس میاره منتها وقتی یه کفتار ماده مرگش حالا به هر دلیلی نزدیکه کس خودش رو به نیش میکش و غیر قابل استفاده اش میکنه.
مثل عقرب دیدی که وقتی تو آتیش گیر میکنه خودش رو با نیشش میکشه؟
اینم یه رفتاری توی همون مایه هاست.
راستی جوگیر عزیز.
چشم یه جوری راست و ریستش میکنم شما هم خوشتون بیاد.
سلام پژمان جان
من داستانتو هنوز نخوندم معمولا داستان های طولانی رو اصلا نمیخونم
ولی واقعا با کامنت هایی که همیشه میزاری خیلی باحات حال میکنم و به عشق خودت واسه اولین بار یه داستان طولانی رو میخونم.
امیدوارم مثل خودت که همیشه باحالی،باحال باشه
ارادتمند کامیار
عالي بود…خنده دار گفتن نسبتا كامل جزييات سكس آماتوري=يه داستان خوب
در ضمن كفتار …ميشه تقريبا ادامه داستانو حدس زد كه دختره زندس و همه اينا نقشه باباهه بوده و …
ولي به هر حال، حال كرديمو خنديديم ايول
از همه ی دوستان محترم کلی ممنونم و بابت کامنتهاشون تشکر میکنم.
این آپلود سنتر شهوانی هم حالمونو گرفت
همش اسپم میشه :(
عالی بود محشر بود واقعا خوشم اومد جای حرف و بحث نداشت پژمان جان به حرف آدم های عقده ای که میخان کامنت هایی رو که براشون گذاشتی رو تلافی کنن توجه نکن من در تمام داستانهایی که نظر داده بودی نگاهی داشتم ودر حق هیچ کس نامردی نکردی و حقیقت رو گفتی_!!!very nice pezhman
Pardasho zad bad tu on vaziat bazam kardesh? Duste aziz khanuma vaghti bekarateshuno az dast midan hadeaghal ta ye ruz be ellate suzesh goshad goshad rah miran! Masaleye badi ine ke aksare khanuma dir erza mishan, bad in aghaye pezhman ke hala ya khodeti ya shakhsiate dastanete, yekam sineye tarafo mikhore ye baram zabunesho mikeshe be kose dokhtareo dokhtare erza mishe! Doroste lozumi nadare in dastana khaterate vagheyi bashan vali az mantegh ke bayad peyravi konan! Nemitunam begam mozu khub nabud chon mozue khub ya bad vojud nadare, in nahveye bayane nevisandas ke mozu ro khub ya bad jelve mide. Vali motesefane intor be nazar miad ke to tu in mozue ekhtelaf tabaghati joz tekrare harfaye kelisheyie ghabl chizi baraye goftan nadari,ya behtar begam, natunesti az zavieye jadidi behesh negah koni. Age ham az loos baziaye Parham kam koni behtare… Be har hal khaste nabashib
اوههههههههههههههههههه چقدر کامنت چقدر نظر ولی نتونستم همه رو بخونم فقط نصفشو خوندم
بعد 4 ماه اومدیم و اولین نظرمو میخوام واسه داستان شما بدم نمیدم اونموقع که من سایت میومدم جزء گروه دوستان بودی یا دشمنان ولی بی خیال من بی طرف نظرمو میدم
میشه گفت داستانت تقریبا داستان خوبیه ولیچند تا ایراد کوچولو داشت البته داستان رو 10 روز پیش با گوشی خوندم فقط میتونم ایرادایی که یادمه بگم صحبتای پسرعموت تا حدی تونست لبخند به لبم بیاره ولی بعدش حوصلمو سر برد و سرسری از کنارش ردد شدم میتونستی به جای اون از سحر و نحوه دوست شدن و احساساتتون نسبت به هم بگی که بتونیم حستونو درک کنم بعد خوندن دو قسمت از داستانت (هنوز قسمت 3 رو نخوندم )اصلا حس دوست داشتن و عاشقی بینتون ندیدمم خیلی از کنارش گذرا رد شدی پرده برداریتم که ماشالا فاجعه بود اون چه طرز رفتاری بود حس کردم داری با یه ج…ه برخورد میکنی نه دوست دخترت نظرمو نسبت به قسمت دوم هم اونجا میدم ولی قسمت 3 روو کاملا اصولی نظر میدم
کیر تو داستانت دیگه ننویس این چی بود