رویایی که کابوس شد (‍‍‍2)

1394/02/03

…قسمت قبل

عباس یه سیگار روشن کرد و بعد از دو تا پُک نصفه نیمهُ عصبی٫ دادش به من. با یه نفس یا بهتر بگم٫ یه آه حسرت بارِ عمیق ٬ریه هامو پر از دود کردم و بدون اینکه واسه ام مهم باشه چی می بینم٬ نگاهمو دوختم به طرف پرستو. مهرداد رو طوری نشونده بودن که بتونه قشنگ پرستو رو ببینه. با سر و صورتی که آغشته به خون و منی بود خیلی قیافه اش مضحک و احمقانه شده بود.واسه ام مهم نبود که پرستو بی گناهه. مگه من گناهکار بودم که پدر و مادرم٬ کسانی که باید واسه مراقبت از من جونشنو بی دریغ میدادن٬ دادنم دست یه جلاد؟ به نظر میاد بلاهایی که ما سر همدیگه میاریم فقط به خاطر ارضای کمبودهامونه.پس بچرخ تا بچرخیم! پرستو لپاش سرخ شده. حالا از ترسه یا چی نمیدونم. ناله هاش تلفیقی از شهوت و ترسه که با حجب و حیای دخترونه اش سعی داره خفه اشون کنه. حالا تو حالت خوابیده رو زمین٬ زیر مردها دفن شده. کارمردها منو یاد لاشخورا میندازه که دارن سر یه تیکه گوشت به هم می پرن.یکی کرده تو کون پرستو و داره تقلا میکنه. یکی تو دهنش. یکی پاهای خوشتراش پرستو رو کرده تو دهنش و تو فضاست. یه لحظه انگار روح از بدنم میره بیرون. نه چیزی میبینم و نه چیزی میشنوم. یه حالت برق گرفتگی خیلی کوتاه. انگار همه چیز دوباره از اول شروع میشه.انگار تازه متوجه وخامت صدمه های روحیم میشم. زخمهای روحم شروع میکنه به خونریزی. دارم میترکم. زیر خروارها درد دارم له میشم. حالت تهوع دارم ولی نمیتونم بالا بیارم. دوباره یه پک دیگه میزنم ولی بی تفاوت. سیگار رو میندازم روی فرش ۵ میلیونی که مامان بهمون هدیهُ پاتختی داده. میذارم یه کم بسوزه که فرش گُه شه بره پی کارش. زنیکهُ جنده پر رو پر رو برگشته میگه دیدی بد تورو نمیخواستیم؟ مونده بودم اگه بدمو می خواستن٬ چیکار میکردن!دلم واسهُ خودم خیلی می سوزه. حقم نبود که تا این حد ارزشهای انسانیم سقوط کنن. اما مهم نیست چون از این به بعد خودم از خودم مراقبت میکنم. نمیذارم حیوونای پست فطرتی که اسم خودشونو انسان گذاشتن دستشون بهم برسه. این فکر یک کم حالمو بهتر میکنه و میتونم تمرکز کنم روی الان. الان وقت غصه خوردن و عجز و لابه نیست. الان وقتشه که به یه سریا درس عبرت بدم. -عباس؟ سگه کجاست؟ -وقتشه؟ -آره. عباس میره و منو تنها میذاره. حسم حس جرّاحیه که باید برای از بین بردن این دمل چرکی یک کم پیه کثافت کاری رو به تنش بماله. اما به خودم اجازه میدم که از کارم احساس انزجار کنم. پایهُ مبل رو ور میدارم و میرم سمت مهرداد و به یکی از مردا میگم که بیاد کمکم. همون بهتر که هیچ کدومشونو نمیشناسم. بعداً شر میشه. مرده مهردادو می خوابونه به پشت رو زمین و پاهاشو میده بالا طوری که کونش به راحتی تو دسترسم باشه. نمیدونم اونهمه مردونگی و ابهتش ٬وقتی که با پایهُ مبل کسمو زخمی میکرد کجا رفته ٬که اینجوری مثل دختر ۷ ساله زجه میزنه.کونش بدجور زخمیه و خونریزی داره. هاه! بکارت مهرداد رو گرفتم. پایه که فرم جهارگوشه هم داره رو با شدت هر چه تمام تر فرو میکنم بهش. جیغ میزنه. میزارم پایه تو کون٬ به حال خودش بمونه. تازه یاد پرستو میافتم. حالا دیگه آخرین نفر داره آخرین تلمبه هاشو میزنه. منتظر میشم کارش تموم بشه و بره کنار. اشک چشماش و آب دماغ و دهنش و ریملش همه مالیده شده تو صورتش ولی هنوزم زیباییش خیره کننده اس. به جرات میتونم بگم حتی خوشگلتر هم شده شیطون بلا! آروم میکِشمش تو بغلم. با تعجب به تک تک اعضای صورتش نگاه میکنم. آخه خدایا! تو که میتونی موجودی به این زیبایی بیافرینی٬ نمیتونستی یه مغز زیبا هم واسهُ آدمها بیافرینی؟ پرستو داره با وحشت تو بغلم میلرزه. با چشمامون با هم حرف میزنیم. من معنی نگاهای اونو میفهمم ولی اونو نمیدونم از نگاهای من چی میخونه. ای کاش میتونستم کمکش کنم اما قاتل درونم٬ دست و پامو محکم بسته و هر کاری دلش میخواد میکنه.عباس با یک سگِ گرگی برمیگرده.ومیبندتش به نرده های جلوی شومینه که تو هاله. میزنم زیر خنده و رو به مهرداد میگم:-مهمون افتخاری امشب اومد مهرداد جان…آماده باش که ازش پذیرایی کنی… نظرت چیه یه خورده کیرتو تیکه تیکه کنیم و بدیم بخوره؟ میدونم که از امشب به بعد مهرداد دیگه آدم بشو نیست. پس فقط یه راه دارم. چاره ای جز سربه نیست کردن اون و نازنین ندارم. اما الان فقط وقت بازی و خوشگذرونیه. بقیشو بعداً یه فکری واسه اش میکنم.عباس میره و از اتاق خواب یه پتو میاره و میکشه رو پرستو. دماغشو میگیره و وقتی پرستو میخواد با دهن نفس بکشه٬ یه قرص میذاره تو دهنش. نمیدونم چی بهش داده اما زیاد طولی نمیکشه که پرستو بیحال میشه و خوابش میبره. قبل از اینکه چشماشو ببنده ,تو چشمای پرستو التماسو دیدم اما چه فایده؟ کاری از دستم براش بر نمیاد. من چوب خرییت پدر و مادرمو خوردم و پرستو چوب خباثت برادرشو. تا بوده همین بوده. عباس بغلش میکنه و میندازتش رو شونه اش. . بهم نگاه میکنه و با نگاهم ازش خداحافظی میکنم. چشماش پر اشکه و هردو میدونیم که دیدار دیگه ای بینمون وجود نخواهد داشت. بی صدا لبامو باز میکنم و لب میزنم:-ممنونم عشقم… عباس و دوستاش میرن. و من با دوتا اسباب بازیام تنها میشم. تا ببینم کدوم یکی از بازیهامو اول شروع کنم. مدتهاست که دارم واسهُ این لحظهُ شیرین بیتابی میکنم. میرم از آشپزخونه یه کاردک موکت بری ور میدارم و یکی از شعله های گاز رو هم روشن میکنم و یه سیخ کباب میذارم روش. از هال سر و صدا میاد. به نظرم میاد٬ مهرداده که داره تقلا میکنه تا خودشو آزاد کنه. سیخ رو که حالا دیگه داغ و سرخ شده٬ ورمیدارم و با احتیاط با سمت هال میرم که یکدفعه هیکل گندهُ مهرداد محکم بهم تنه میزنه…

ادامه دارد…

نوشته:‌ رویا


👍 0
👎 0
12321 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

459811
2015-04-23 16:45:58 +0430 +0430
NA

خوب بود. بقیشو زود تر بذار

0 ❤️

459812
2015-04-23 18:52:04 +0430 +0430
NA

خوبه ولی زوترادامه ابذارتاسردنشه

0 ❤️

459813
2015-04-23 20:15:06 +0430 +0430

این کسشعرارو از کجات در اوردی؟

0 ❤️

459814
2015-04-23 20:18:16 +0430 +0430
NA

هی داستانت بدک نیس داره جالب میشه

0 ❤️

459815
2015-04-23 22:01:50 +0430 +0430
NA

ﻣﻌﺮﮐﻪ ﺑﻮﺩ ﺍﺩﺍﻣﻪ بده

0 ❤️

459816
2015-04-24 01:12:44 +0430 +0430
NA

منتظر قسمت سومش هستم.

0 ❤️

459817
2015-04-24 04:12:25 +0430 +0430

ممنووون wink

0 ❤️