ساکورا (۱)

1402/06/16

قسمت اول-شکوفه سفید
این نوشته داستانِ یه اتفاق واقعی هست ، اتفاقی که بخاطر نبود درک متقابل میوفته با چاشنیِ شانس و سرنوشت و …
اسم افراد عوض نشده -اما اسم شهر عمدا ننوشتم.

اسمم امیر هست با مادرم تنها زندگی میکنم چون پدر و مادرم سالهاست که طلاق گرفتن و همیشه با مامانم بودم و اونه که بزرگم کرده نزدیک ترین آدم بهم و مهم ترین الگوی زندگیم. خانواده مادریم همه آدمای خیلی مذهبی هستن و اینو میدونم که وقتی من بچه بودم و مامانم تازه طلاق میگیره خانوادش اصرار داشتن زود ازدواج کنه … که خوبیت نداره زن جوون با بچه کوچیک مجرد باشه و تنها زندگی کنه. اما مامانم زیر بار ازدواج دوباره نرفت و تصمیم گرفت به زندگی تنها ادامه بده تا جایی که شهر کوچیک پدری رو ول میکنه تا تنها یه جای دیگه به زندگی ادامه بده. خیلی طول نمیکشه که خاله کوچیک ترم(بهار) هم همین کارو میکنه و مجرد قبل از ازدواج زوری با پسر عمو و این داستانا میاد پیش ما و چند سال پیش ما زندگی میکنه و بعدا خونه جدا میگیره اما کل خانواده من دقیقا همین مامان و خاله هستن .
مامانم (بهگل)ورزشکار بوده از بچگی و تقریبا تنها کاری که بلد است ورزش کردنه پس با سرمایه ای که داشت یه باشگاه بدنسازی زد و از اونجایی که مربی خوب و حرفه ای هست کارش گرفت و طولی نکشید و خیلی زود وضع مالیش خوب شد و خالم هم با مامانم توی همون کار شریک شد و کارشون رو ارتقا دادن هرچند که بعدا وارد بیزینس آرایشی و بهداشتی و … هم شدن. خلاصه من از همون حدود بچگی تو ناز و نعمت بودم و با این که تو دست دو تا زن بزرگ شدم که یکی مطلقه و یکی مجرد اصلا چیزی هیچ وقت کم نداشتم و خاله و مامانم با بریز و بپاش و بِرند و مهمونیِ همیشگی و سفر زندگی میکردن و خوب دوتا زن آزاد بدون اینکه گیر و گرفتار شوهر و خانواده و … باشن قطعا تفریحات آزادانه تری میتونن داشته باشن و خاله و مامانم هم همیشه داشتن. مهمونی های شبونه ، رفیق بازی ، بریز و بپاش …
همیشه خونه ما پر بود از کلی زن و دختر که دوست و شاگرد و همکارشون بودن و برنامه باغ و سفر مهمونی میریختن و البته وقتی من توی خونه بودم بعضی چیزا رو آروم تر و رمزی تر بیان میکردن تا چشم و گوشم خیلی زیاد به کاراشون باز نشه اما واقعیت این بود که به صورت کلی من همه اینا واسم یه جورایی عادی بود چون از بچگی از اطرافیانم حس میکردم.

من تقریبا همیشه آروم و بی حاشیه بودم به جز بعضی وقتا درس نخوندن که به صورت کلی چیز مهمی نبود واسه کسی ، شیطونی خاصی هم نداشتم و برعکس مامانم که خیلی پر انرژی و شر و شور هست آدم آرومی بودم که مامانم هم یه مقدار ازم نا امید میشد واسه اینکه اصلا شبیه خودش نیستم نه در ظاهر و نه در رفتار و باطن
و همیشه میگفت به خانواده بابات رفتی. البته در توی ظاهر و قیافه به مامانم رفته بودم به جز قدم که تا ۱۸ سالگی تازه قدم به مامانم رسید و متاسفانه این مورد رو ژنتیکم به خانواده پدری برده بود و نه به مادری که همه قد بلند بودن‌. در مورد اخلاق و رفتار هم من اصلا شبیه به مادرم نبودم من آروم اما اون دیوونه من اهل تو خونه نشستن و کامپیوتر اون اهل ورزش و سفر و رقص و خوش گذرونی
یادمه اولین بار حتی این مامانم بود که میخواست من توی ۱۶ سالگی آبجو بخورم. البته مامانم همیشه واسم قابل تحسین بود و همیشه نه به چشم فقط مامان که یه آدم باحال و اکتیو بهش نگاه میکردم که واسه همه جذاب هست و باهاش به هیچ کس بد نمیگذره و البته واسه مردای غربه جذاب و دوست داشتنی ، این چیزی بود که معمولا توی خیابون متوجه میشدم. البته با همه این فرقی که بین ما بود من بعدا تاثیر زیادی از مامانم گرفتم که بهش میرسیم.

وقتی ۱۴ سالم بود اولین بار بود که یه پسر رو متفاوت از بقیه پسرها می دیدم و حسی که ازش میگرفتم عجیب بود ، این پسر در واقع اولین رابطه احساسی من هست که توی مدرسه توی کلاس به پسری که کنارم تو نیمکت بود داشتم…
ادامه دارد…

نوشته: امیر

ادامه...


👍 21
👎 7
55101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

946242
2023-09-08 00:03:51 +0330 +0330

الان باز یه سری میان فحش میدن بزارید بنویسه کامل کنه .خواهشا فحش ندید .ممنون که نوشتی

1 ❤️

946245
2023-09-08 00:10:01 +0330 +0330

" این مورد رو ژنتیکم به خانواده پدری برده بود و نه به مادری که همه قد بلند بودن‌"
خب این به این معناست که مادرت هم بلند قامت هست. پس اگه 18 سالگی هم اندازه مادرت شدی، یعنی خودت هم خوش قد و قامتی 😕

0 ❤️

946262
2023-09-08 01:33:41 +0330 +0330

ادامه بده حتما👏

0 ❤️

946354
2023-09-09 00:34:33 +0330 +0330

کیر تو داستانی که ۶ خطه میخوام ننویسی پلشت

0 ❤️

946427
2023-09-09 12:26:22 +0330 +0330

فکرکنم داستانه خوبی بشه،ولی خیلی کوتاه نوشتی

0 ❤️