سلام، اسم من مرگ است

1396/06/23

دستم رو داخل آستین پشمی فرو بردم.
زبونم رو در آوردم و آروم، با طمانینه روی لبم کشیدم. بوی عطرش رو به جون خریدم. عاشق این بودم که لباس های بقیه رو بپوشم. حالا کامل لباس رو تنم کرده بودم.
پوسته ی براومده ی لبم رو به چنگ دندونم گرفتم. شیشه ی عطر royal blueش رو برداشتم. عاشق بوی تلخش بودم.
عاشق تلخی بودم. تلخ بودم، تلخ! تلخ عین مرگ…
نگاهم از تو آینه به ساعت خورد. زمان می گذشت.
برگشتم به هال، روی همون مبل خوابیده بود. آروم سمتش رفتم و صداش زدم:

  • کسری؟ دارم می رم، بلند نمی شی؟
    چشم هاش آروم آروم باز شد. لبخند خجلی زدم و قدمی عقب گذاشتم. کلافه روی مبل نشست. کف دستش رو به چشمش مالید و با صدای خواب آلود گفت:«مگه قرار نشد امشب بمونی؟»
    صدام رو ناراحت کردم و لب هام رو آویزون. آروم گفتم:«دیگه، هر اومدی یه رفتی داره. راستی… اسمم رو بهت نگفتم.»
    از نوک پا تا سرم رو نگاه کرد. این بار باید چه اسمی تحویل بدم؟ سعیده؟ مونا؟ مینا؟ آویسا؟ صغرا؟
    دستی تو موهاش کشیدم و دم گوشش زمزمه کردم:
  • اسم من، مهمه برات نه؟
    چرخ زد و لب های قلوه ای و گَسِش به لب هام برخورد کرد. محکم و وحشیانه لب هاش رو روی لب هام تکون می داد. زبونش رو از شیار دندون هام داخل برد و به زبونم برخورد کرد. عین مار، زبونش رو تکون می داد.
    با دستش من رو روی مبل انداخت. نفس نفس می زد. بلوزش رو در آورد و روی بدنم خیمه زد. از برخورد صورتش با گردنم، قلقلکم می اومد. خنده ی مستانه ای کردم و صداش زدم.
  • اوه کسری. باید برم عزیزم. ما باهم کارهامون رو کردیم. یادت رفته؟ همه چیز برای یک شب!
    پکر شد، نشست و با اخم گفت:« چرا استعفا نمی‌دی؟ بحث پوله؟ بیا خودم می برمت شرکت، سه روزه کارا رو یادت می دم. حقوقش هم خوبه.»
    خوش خیال بود! خجسته بود! کسری بود! کسری نامدار، همون که مرتضی گفته بود اندازه ی خر پول داره و اندازه ی خر کیرش سیخ می شه. راست گفته بود!
    دست دور گردنش انداختم و دم گوشش زمزمه کردم:
  • اسمم شراره ست. یادت باشه هاا. خب؟
    برگشت و بوسه ی کوتاهی رو لبم زد.
  • جون به اسمت جنده. دفعه بعدی خودت بیا هاا. لباسه هم بهت میاد. مال تو.
    لبش رو کوتاه و سریع بوسیدم. تمام وسایلم رو جمع کردم و از خونش بیرون زدم. شراره؟ از این اسم سکسی شهوتی ها بود!
    سر کوچه، موتور مرتضی رو دیدم. براش دستی تکون دادم. تف دهنش رو روی زمین پرت کرد و خایه هاش رو خاروند.
    لجن بود. همشون لجن بودن. لیاقت من یکی از همین خونه ها و یکی از همین کسری ها بود!
    پشت مرتضی نشستم و گوشیم رو در آوردم. شماره رو گرفتم و همین که از حالت بوق در اومد و وصل شد، گفتم:«سلام، اسم من مرگه. کارم رو تموم کردم.»
    مرتضی با صدای تو دماغی گفت:«حالا چقدر گیرت اومد جنده؟»
    چشم غره ی پنهانی براش اومدم.
  • بستگی داره. مرتضی… این شرکته چجوریه؟ خسته شدم. تو که همه رو می کِشی، من دلم می خواد خانوم خونه ی خودم باشم. کون و کسم جر خورد از بس دادم.
    بغض کردم و سر پایین انداختم:
  • بخاطر تو رحمم رو در آوردم. خسته شدم مرتضی. تمومش کن.
    خنده ی کریهی کرد و گفت:« مگه بده؟ هفته ای یک بار می ری این خونه های عیون نشین، از لحاظ جنسی هم که ماشالله همه جوره ساپورتی. حتما نباید خرج اون بکنی که!»
    تقصیر من نبود! تقصیر من نبود که مادرم زنا کرد و عمل زناش، من و مرتضی بود! تقصیر من نبود که مرتضی شد نون آور خانواده و تمام پول های کارش رو صرف بدهی های مامان کرد و آخر سر معتاد تریاک شد!
    تقصیر من نبود که تو سن شونزده سالگی شوهرم دادن! باور کنین، من هیچ تقصیری نداشتم.
    مدتی بود مرتضی برای یک گروه کار می کرد. گروهی که قول داده بود بدهی های ما رو به خوبی بپردازه در صورتی که من از طرف اونا به آقازاده هاشون بدم.
    مرتضی اونقدر کشیده بود که مخ براش نمونده بود. قبول کرد! می گفت الان باید کار کرد، نباید این کسشر های ناموسی رو قبول کرد!
    شوهر بدبخت و بیچارم راننده ی ماشین های سنگین باربری بود. تو جاده شیراز-اصفهان تصادف کرد. ماشین مقابل هیچیش نشد ولی هم شوهر من مقصر خونده شد هم از گردن به پایین فلج. اومدم دوباره پیش مرتضی. اونوقت بود که مرتضی بهم این پیشنهاد رو داد.
    دروغ چرا؟ دلم می خواست. احمد که هیچ کاری جز شاشیدن و ناله کردن نداشت، چی به من می ماسید؟ خوبه دو دقیقه پیش گفتم تقصیر من نیست و اینقدر می خاریدم!
    مرتضی با همون صدای زمخت و گوش خراشش صدام زد.
  • میگما، وفات! این بچه ها برای شوهرت یه آسایشگاه خوب سراغ دارن. فقط یه شرط قلمبه برات گذاشتن. قبلتُ؟
    دم خونه نگه داشت. عظلات باسن و سینه ام به شدت درد می کرد. سری براش از روی کلافگی تکون دادم و بدون حرف داخل خونه شدم.
    می ترسیدم اهل محل حرف هاشون گنداب شه و بریزه تو زندگیم. همینطوریش صاب خونه از دستم ناراضی بود که چرا بهش ماهانه پول نمی دم!
    احمد مثل همیشه روی تخت فلزی خوابیده بود و چشم هاش به سقف خیره بود.
    جذاب بود. البته اون موقع ها!! از این چهارشونه هیکلی ها بود. مهربون نبود، هیچی حالیش نمی شد!
    دلم به اسمش خوش بود. آخه یه بچه شونزده ساله چی می فهمه؟
    وقتی مرتضی تو خماری بهش گفت که حروم زاده ام، تا می خوردم، زد. تا می کشیدم، تحقیر کرد. نمی دونم، از مهریه می ترسید، از چی می ترسید که طلاق نمی داد.
    من از چی می ترسم که طلاق نمی گیرم؟ آهان… اسم شوهر و سایه ی بالا سرش!
  • احمد من اومدم. این لباسه بهم میاد؟
    چشم هاش رو روی لباس کسری سوق داد. تف و آب دهنش از کنار لبش سرازیر شد! بیا، اقا کف کرد!
    دیگه تحمل احمد برام سخت شده بود. دلم این زندگی رو نمی خواست.
    به دوستای مرتضی گفتم پایه ی حرفشون هستم. گفتن طرف سختگیره، گفتم هستم. گفتن طرف گردن کلفته، گفتم هستم. گفتن طرف وحشیه، گفتم هستم.
    خونه اش بالا شهر بود. از این بالا شهرا که آخرشون یه “ایه” چسبیده بود.
    با اون کفش ها و موهای ژیگولی، شبیه دلقکای سیرک شده بودم.
    دیدمش، چهار شونه، جذاب، چشم مشکی، جذاب، زیبا، جذاب!
    با شورت ورزشی نشسته بود و داشت فوتبال می دید. بدون اینکه نگاه بهم بندازه گفت:«سه ساعت بدون حرف می خوام بکنم تو!»
    مثل خودش زبون باز کردم.
  • سی ساعت بکن تو.
    ابرو بالا انداخت و بالاخره بهم نگاه کرد.
  • اسمت چیه؟ آها راستی… من اصلا وسط سکس حرف نمی زنم. هر چی میخوای بپرسی الان بپرس.
  • اسمت چیه؟
    سوال خودش رو به خودش پس داده بودم. باید فکر کنم تا یه اسم جدید گیر بیارم.
    از جاش بلند شد، کیرش توی شرتش تکون می خورد.
  • اسمم مهرانه. اسم تو چیه؟ راستی از رنگ موهات هم خوشم اومد.
    بدبخت نمی دونست این پوستیژه! نمی دونست وفات چقدر بدبخته!
    یکدفعه ای چشمم لرزید و از دهنم در رفت.
  • اسم من مرگه.
    با تعجب نگاهم کرد. بلند زد زیر خنده. می خندید، ولی وقتی بدنیا اومدم ننه ام بخاطر سیاهی زندگیش اسمم رو “وفات” گذاشت.
    به طرفم اومد. لب هام رو محکم تر از کسری و کسری ها به دهن گرفت. گاز می گرفت و زبونم رو می کشید.
    از پشت گردنم گرفت و من رو جلوی کیرش نشوند. با خنده ی چندشی گفت:« من بهش می گم نشان حاکم بزرگ، بخورش!»
    از الان وفات نبودم… اینجور موقع ها وفات نبودم. اسمم یا مهوش بود، یا آوینا، یا شراره، یا هر چیزی!
    براش ساک زدم، برام خورد. ناله کردم، سیلی زد. التماس کیرش رو کردم، سینه هام رو کبود کرد. تا می تونست کیر تو کسم کرد. زد، کرد، خون راه انداخت. کونم از شدت سیلی هاش قرمز شده بود. اشک از چشم هام سرازیر و خط چشمم هم ریخته بود.
    فقط اون اینکار ها رو نمی کرد، همشون همین بودن!
    برگشتنه، از شدت درد نمی تونستم درست راه برم. مطمئن بودم گوشه ی لبم کبود شده. کنار تخت احمد زانو زدم و با بغض گفتم:«احمد من خسته شدم. خیلی بی غیرتی! مگه چند سال دارم؟ چرا باید از مادر شدن محروم بشم؟ احمد… احمد… بهت گفته بودم؟ گفته بودم اگه دختر دار بشم اسمش رو چی می ذارم؟ نمی دونماا ولی یه چیزی می ذارم که معنی زندگی بده. معنی خوشبختی بده. نمی خوام عین مامانش سیاه بخت بشه. اگه پسر شد، اسمش رو میخوام بذارم حافظ. یه وقت مثل مرتضی نشه. احمد… احمد گوش می دی نه؟ می دونم تو همیشه گوش می دی. احمد این مرتضی مادر مرده زورم کرد رحمم رو در بیارم. من خیلی احمقم احمد. تو بودی دلم به دور بازو هات و چربی های زیر پوستت و باد غبغبت خوش بود! به همه می گفتم ببین، شوهرمه هاا! احمد امروز جر خوردم. امروز که نه، همش دارم جر می خورم. احمد من حتی نمی تونم عین این دختر قرتی ها حرف بزنم. دوستای مرتضی بهم می گن خیلی حروم زاده و بی ادبم. خب، حروم زاده که هستم اما بی ادب رو نمی دونم. اصلا چه فحش مسخره ای! حروم زاده ی بی ادب!»
    اشکم رو با کف دستم پاک کردم. فایده ای نداشت. همیشه همین بودم.
  • دیشب گفتم ازت خسته شدم. گوه خوردم. تو بری برای هیچکس نمی تونم درد و دل کنم. احمد، اون موقع ها چه حسی داشتی وقتی بهت می گفتن اسم زنت چیه؟ اونوقت تو می گفتی وفات؟ یعنی اسمم رو تغییر نمی دادی؟ من هر روز دارم اسمم رو تغییر می دم. احمد… تو بری تنها می شم. قبول کردم ولی بهشون گفتم پولش رو بیشتر بهم بدن. من حروم زاده ام، من بوی مرگ می دم، من جنده ام اما احمد… خیلی تنهام. حتما مرگ هم خیلی تنهاست. مگه کی از مرگ خوشش میاد؟»
    سرم رو روی زانو هام گذاشتم. منتظر بودم تا روتین زندگیم دوباره از سر گرفته بشه.
    دوباره کیسه ی احمد رو عوض کنم، غذام رو بخورم، دوش بگیرم و برای نفر بعدی و اسم بعدی حاضر بشم. حتی اونقدر داده بودم که هیچ چیز به وجد نمی آوردم. کیرش گنده تره، بیشتر تلمبه می زنه، دیر تر ارضا می شه، زبونش خوب تو سراخ کونت می چرخه، خوب لیس می زنه و اینا دیگه برام جذاب نبود.
    تلفنم رو برداشتم و زنگ زدم. همین که صدای بوق قطع شد، صدام رو آزاد کردم:
  • سلام، اسم من مرگه. منتظر شیفتم هستم امشب…

داستان واقعی نیست و تراوشات ذهن نویسنده است.

نوشته: پاییز


👍 31
👎 1
2350 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

652077
2017-09-14 20:28:43 +0430 +0430

سلام،به كيرم.

3 ❤️

652121
2017-09-14 21:23:44 +0430 +0430

متفاوت بود و جذاب.خوشم اومد.
با حال و هوای الانم هم جور بود.
لایک سوم و خسته نباشید.

0 ❤️

652124
2017-09-14 21:27:50 +0430 +0430
NA

منم اسمم شدو هس خوشبختم ^-^

0 ❤️

652134
2017-09-14 21:51:13 +0430 +0430

تراوشاتت تو حلقم

0 ❤️

652138
2017-09-14 22:03:44 +0430 +0430

زیبا نوشتی،دوست داشتم…خوبه که واقعیت زندگیت نبود،اما متاسفانه داستان زندگی خیلیهاست. در عین فلاکت و استیصال،کلی امید به زندگی و روزهای بهتر در نوشته ات دیده میشه.
شهره هم بد نبود، همش منتظر بودم یجایی بگی اسم من شهره است ?
امیدوارم شاهد داستانهای بیشتری ازت باشیم
لایک

0 ❤️

652144
2017-09-14 22:18:49 +0430 +0430

چه تلخ بود اونقدر که تک تک سلولهام از تلخی داستانت زهر شد.خوب نوشتی آفرین لایک

0 ❤️

652156
2017-09-15 00:22:37 +0430 +0430
NA

بنظرم خیلی قشنگ بود. خیلی خوب احساس دختر رو به تصویر کشیده بودی آفرین

0 ❤️

652157
2017-09-15 00:28:33 +0430 +0430
NA

کاشکی ادامه دار بود :( لایک تقدیمت

0 ❤️

652171
2017-09-15 04:59:09 +0430 +0430

پاییز جان ؛
یه دختری از یه مادر بدکاره ، حرومزاده بدنیا میاد نام خیلی بدی روش میذارن بی پدر میشه ازدواج بد میکنه شوهرش از گردن یعنی از بدترین جای ممکن ضایعه نخاعی میشه و بخاطر بدهی های مادرش تن فروشی میکنه و برادرش بدترین برادری ها رو در حقش میکنه و بچه دونشو بخاطر خود فروشی در میاره … تمام این کلیشه ها رو با مهارت سر هم چیدی تا بگی وفات سرنوشتش مرگ روح و شرافتشه … این وسط دیالوگای خوب و چاله میدونی و روش های سکس خشن رو اسانس کارت کردی و الحق خوب نوشتی…
آخر داستانت هم تنها سنگ صبور اونو شوهر علیلش نشون دادی تا نتونه ازش دل بکنه و مهم تر اینکه از اون تونستی یه بدنام خوش قلب بسازی … اینا رو جادوی نسبی قلمت رقم میزد و خواننده می پذیره که وفات راهی جز پیمودن این اشکفت مرگ نداره

نمیدونم شاید میتونست از شوهرش جدا بشه رحمش رو در نیاره و با تن دادن به یه کار آبرومند شانس زندگی دوباره رو بدست بیاره
اما اون البته خیلی هم بد بهش نمیگذره از ادوکلن های مارک و لباس های مشتریای پولدارش بهره می بره و غذای خوب و درآمد خوب…
داستانت از اون جهت خوبه که اون زندگیشو با همه همین چالش ها بجون خریده و تصمیمی واسه برگشت از اولین " دور برگردان " رو نداره و این یه پیام خوب و قوی واسه داستانته و نه محتوم بودن سرنوشت یک انسان !!
لایک

0 ❤️

652228
2017-09-15 18:19:00 +0430 +0430

چند روزی بود یه مگس توی اتاقم بود اما نکشتمش الان اومدم دیدم مرده کنارش هم یه کاغذ بود روش نوشته بود: بی توجهی از مرگ بدتره

0 ❤️

652415
2017-09-16 10:40:03 +0430 +0430

منم ساسانم
خوشبختم از آشناییت

0 ❤️

652603
2017-09-17 01:22:59 +0430 +0430

دردناک بود ناراحت شدم
ولی خوب می نویسی
مرسی بازم بنویس
لایک ?

0 ❤️

652633
2017-09-17 06:57:12 +0430 +0430
NA

پاییز جان مرسی از این نگارشه زیبات ولی نمیخام جسارت کنم این رمان بود نه فانتزی .شما زمانی میتونی فانتزی بگی که تو ذهنیت خودت فاعل یا مفعول باشی خودتم نقش بازی کنی ولی در کل نگارشت قابل تحسین و ستایشه موفق باشی منتظر مطالبه دیگه ای از تو هستم

0 ❤️

652695
2017-09-17 18:06:37 +0430 +0430

سلام پاییز
داستانت با اینکه واقعی نبود یکم منو متاسف کرد. ولی کلا جالب نوشته بودی وادم رو دونبال خودت وداستان میکشیدی. موفق باشی من لایک بهت دادم.

0 ❤️

654611
2017-09-26 22:38:54 +0330 +0330

نخوندم
ناموسا این روزا نمی دونم چرا حال ندارم هیچی بخونم

0 ❤️

654646
2017-09-27 04:38:57 +0330 +0330

دوست داشتم امكانش بود و هزاران لايك تقديم ميكردم ، خسته نباشيد

0 ❤️

700885
2018-07-09 21:16:56 +0430 +0430
NA

طولانی بود حال نداشتم بخونم ولی بعدا میخونم دمت گرم

0 ❤️