سلام.. من مژگان هستم (۲)

1396/07/29

…قسمت قبل

روایت یکم از هانی
چشم هام رو با یک پارچه مشکی بسته بود . از زیر پارچه به سختی صورتش رو میدیدم . هر بار که صورتم رو بالا میبردم تا ببینم داره چه غلطی میکنه میزد توی سرم و بهم میگفت که خفه شم . این اون مژگانی نبود که قبلا میشناختمش.عوضی چطور تونست با من این کار رو بکنه ؟ بهش گفتم : تو رو خدا دست از سرم بردار هر چی پول بخوای بهت میدم . ولی گوشش بدهکار نبود . مدام میگفت : خفه شو خفه شو اشغال . ترسیده بودم . دست و پاهام رو محکم با یک چیزی به صندلی گره زده بود. صدای باز شدن در امد . انگار یک نفر هم به جمع مان اضافه شده بود . صدای یک مرد نسبتا مسن بود .سرم رو بالا بردم تا بفهمم کیه ؟ پدرش بود. همون مرتیکه معتاد . خندید . با صدای بلند میخندید . انگار مست کرده بود . مژگان بهش گفت : یک تیکه گوشت برات اوردم بابا . بعد دو تایی زدند زیر خنده . گریه م گرفته بود . چطوری میتونست اینقدر پست باشه ؟ ترسیده بودم . گناه من چی بود ؟ با صدای بلند گفتم : تو رو خدا دست از سرم بردارید . مژگان یکی دیگه زد توی سرم و سرم جیغ زد : خفه شو دختره ی پولدار اشغال . پیرمرد بهم نزدیک شد . نزدیک و نزدیک تر . دهنش مخلوطی از بوی الکل و سیگار میداد . صورتش رو به صورت نزدیک کرد. انگار میخواست لبهام رو ببوسه . صورتم رو بردم عقب . انقدر عقب که صندلی چپه شد و با صورت محکم به زمین خوردم . پیرمرد خنده ی مستانه ش رو از سر گرفت و به مژگان گفت : دخترمون چقدر خجالتیه موژی . مژگان سریع امد بالای سرم . موهام رو از پشت کشید و صندلی رو دوباره مثل بار اولش صاف کرد . جیغ میزدم . افتادن صندلی باعث شد تا همون یک مقدار دیدی هم که داشتم از بین بره . سنگینی حضور پیرمرد رو پشت سرم حس میکردم . دستهاش رو روی شونه هام گذاشته بود . اروم اشک میریختم . داغی دستش رو روی گردنم حس میکردم . از پشت صورتش رو به صورتم نزدیک کرد و شروع کرد به خوردن گردنم . بزاق دهنش راه افتاده بود . جیغ میزدم . زور میزدم تا گره ی دستام رو باز کنم . ولی فایده نداشت . پیرمرد گردن و صورتم رو لیس میزد دستهاش رو گذاشته بود روی سینه هام و اونها رو میمالوند . صدای خنده ی مژگان رو میشنیدم . اون هم بهم نزدیک شده بود . صورتش رو ب صورتم نزدیک کرد و شروع کرد به خوردن لبهام . ارزوی مرگ میکردم . مردن در اون لحظه بهترین اتفاق ممکن بود . پیرمرد در حالی که داشت با سینه هام بازی میکرد گفت : دیگه وقتشه بریم روی تخت هانی . مژگان هم به نشانه ی تایید خنده ی مستانه ای کشید و گفت : امروز بهترین روز زندگیت میشه عزیزم .بعد دو تایی زدند زیر خنده. من اروم اشک میریختم و االتماسشون میکردم که دست از سرم بردارند . بی فایده ترین کار ممکن … نا امید شده بودم . احتمال زیاد بعد از اینکه ترتیبم رو میدادند با سرنگی چیزی میکشتنم و جنازه م رو توی یک مخروبه رها میکردند . به خواهرم فکر میکردم که شش سالش بیشتر نبود و روزهای بعد از من که چقدر بهش سخت میگذره . توی همین فکر ها بودم که یکدفعه درب اتاق با یک لگد باز شد …و صدایی بلند گفت : هیچکدومتون از جاتون جم نخورین و گرنه با همین اسلحه مغزتون رو میپاشم روی دیوار.


روایت دوم از ارمان
خیلی اروم از دیوار خونه پریدم پایین . پاورچین پاورچین خودم رو به درب ورودی رسوندم و پشت یک دیوار خودم رو مخفی کردم . صدای خنده یک مرد به گوشم خورد بعد هم صدای گریه یک زن . بیشتر نگران شدم . اسلحه م رو از توی جیب کتم بیرون اوردم .یک اسلحه ی داغون که مال پدرم بود . پدرم شکارچی بود و این رو یک نفر از روسیه براش سوغاتی اورده بود و سالها توی گنجه ی اتاق خاک میخورد . یک گلوله بیشتر توی اسلحه نبود و این بیشتر من رو عصبانی میکرد طوری که کسی متوجه م نشه از پشت پنجره ی اتاق داخل رو نگاه کردم . خود اشغالشون بودند . هانی رو بسته بودند به صندلی و دو تایی داشتند اذیتش میکردند .چشم های دختر بیچاره رو پوشونده بودند و بسته بودنش به یک صندلی. پدر کثافتش از پشت سینه های هانی رو میمالوند خود حرومزاده ش هم از جلو داشت لبهاش رو میبوسید. موبایلم رو دراوردم و شروع کردم به فیلم گرفتن . همون بلایی که سر این دختره اورد باید سر خودشم می امد . اسلحه رو گرفتم توی دستهام . دستهام میلرزید . پاورچین پاورچین به در نزدیک شدم و با یک لگد در رو باز کردم . تا من رو دیدند جا خوردند . بلند فریاد زدم : : هیچکدومتون از جاتون جم نخورین و گرنه با همین اسلحه مغزتون رو میپاشم روی دیوار. پدرش با عصبانیت به سمتم حمله ور شد . ترسیدم . ماشه رو کشیدم . گلوله مستقیم وسط سرش خورد و هیکل عظیم الجثه ش پهن شد کف اتاق . مژگان جیغ زد و رفت بالای سر جنازه ی پدرش .مثل سگ ترسیده بودم . عرق سرد از سر و روم میبارید . من قرار نبود کسی رو بکشم .اون پیرمرد احمق اگر بهم حمله نمیکرد اینطوری نمیشد . اسلحه م رو گرفتم سمت مژگان . تیری دیگه توی اسلحه نبود ولی باید میترسوندمش . سرش جیغ زدم که : بخواب روی زمین و دستهات رو بزار پشت سرت اشغال حرومزاده . مثل سگ ترسیده بود . مثل خودم . به حرفم گوش داد و بغل جنازه پدرش کف اتاق دراز شد . رفتم سمت هانی . چشم هاش رو باز کردم . از شدت ترس مثل گچ سفید شده بود . دستهاش رو باز کردم . بهش گفتم که سریع پا شو . باید از اینجا بریم . از جاش بلند شد. خیره شد به مژگان . توی بی حواسی اسلحه رو از دستم قاپید . و نشونه گرفت سمت مژگان . مژگان چشمهاش رو بست . منتظر مرگ بود . بهش گفتم که دست نگه دار هانی . ولی گوشش بدهکار نبود. فریاد کشید که این سگ باید مثل سگ بمیره مثل پدرش . ماشه رو کشید . ولی اسلحه خالی بود . بهش گفتم بیا از اینجا زودتر بریم هانی . پلیس ها الان سر میرسن . من حساب این اشغال رو به وقتش میرسم . مژگان از کنار جنازه ی پدرش بلند شد . میخواست فرار کنه . فهمیده بود که اسلحه خالیه .هانی یک گلدون از روی میز برداشت و محکم زد به سر مژگان . افتاد کف اتاق . هانی ترسیده بود. مثل سگ . مثل خودم . رفتم بالای سر مژگان . نبضش رو گرفتم . نمیزد . مرده بود . حالا ما دو تا قاتل بودیم با دو تا قتل .

ادامه…

نوشته: آمین


👍 9
👎 2
3908 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

658977
2017-10-21 20:52:36 +0330 +0330

روایت عالی، اما کوتاه،
کاش بیشتر ادامه ش میدادی، زودی بقیه داستان بزار آمین جان
آفرین ? 2

0 ❤️

658994
2017-10-21 22:02:55 +0330 +0330
NA

استفاده از یه جمله تکراری داستانتو خراب کرد
ترسیده بودم مثل سگ
فعلا نه لایک نه دیسلایک
منتظر ادامه داستان

0 ❤️

659063
2017-10-22 08:52:18 +0330 +0330

کوتاه و غیر خطی
خیلی جالبه؛ ادامه بده…

0 ❤️

659097
2017-10-22 16:37:43 +0330 +0330

خیلی مسخره بود حالم بهم خورد از اینهمه خیال پردازی

0 ❤️

659184
2017-10-22 23:45:50 +0330 +0330

سلام منم اکبرم 3

0 ❤️

659191
2017-10-23 03:10:10 +0330 +0330

واو واو نبود…خوب بود.لایکم شد

0 ❤️