سنگ‌کوب (۲)

1401/02/10

...قسمت قبل

#18

چند دقیقه‌ تو همون حالت ریحانه رو گرفته بودم تو بغلم و تکون نمی‌خوردم. یعنی می‌خواستما اما نمی‌تونستم! بدجوری شوکه بودم. پرده‌های شرم و حیا یکی بعد از دیگری بینمون دریده می‌شد و فقط چند میلی‌متر دیگه مونده بود تا من و ریحانه فقط اسماً باهم خواهر و برادر باشیم. بالاخره به خودم تکونی دادم و گفتم: اِ…فک کنم…فک کنم بهتره من برم.
از شونه‌هاش گرفتم و از خودم جداش کردم. چیزی نگفت. آخرین نگاه رو به صورت همچنان قرمزش انداختم که سعی می‌کرد به من نگاه نکنه و بدون خداحافظی از خونه اومدم بیرون. اونقدر غرق فکر بودم که وقتی در حیاط رو باز کردم متوجه شدم جلوی شلوارم هنوز برجسته ست و دارم با اون وضع داغون وارد کوچه میشم! تحت هیچ شرایطی نمی‌خواستم آبروی خودم و خانواده رو جلو در و همسایه ببرم. یکم صبر کردم تا شهوتم بخوابه بعد رفتم بیرون. سوار ماشین شدم و به خونه برگشتم. وقتی رسیدم تارا هنوز نیومده بود. یکم دلم شور زد اما کاری از دستم بر نمی‌اومد. از طرفی این دلشوره با حشری که هنوز داشتم مخلوط شده بود و حس عجیبی بهم دست داده بود. یه مدت طولانی صبر کردم و در نهایت سر و صدایی از تو راهرو به گوشم خورد. سریع از جام بلند شدم و از چشمی در به بیرون نگاه کردم. صدای خنده‌های تارا میومد که قشنگ مشخص بود مست و پاتیله. یکم بعد تصویرش به همراه آرمان جلوی چشمم اومد که آرمان دستش رو دور کمرش پیچیده بود و مثلا کمکش می‌کرد تا یه وقت پخش زمین نشه. قبل از اینکه زنگ در رو بزنن خودم در رو باز کردم و دست به سینه به چهارچوب در تکیه دادم.
-چه عجب!
تارا خنده مستانه‌ای سر داد و خودش رو از بغل آرمان انداخت تو بغل خودم، یه جوری که نزدیک بود بیفتم روی زمین. به زور تعادلم رو حفظ کردم و تارا گفت:
-جات خیلی خالی بود مهدی. انقد خوش گذشت که نگوووو.
با یه دست تارا رو به خودم چسبوندم و زل زدم تو چشم‌های آرمان.
‌-راست میگه؟
آرمان خونسرد گفت: دروغ نمیگه!
تارا از حد گذروند و پای چپش رو بلند کرد و پیچید دور پام و با کاسه زانو جلوی شلوارم رو مالید. از قبل حشری بودم و با این کارای تارا داشتم حشری‌تر میشدم. کاری نداشت، ما قبلا سه نفری یه تخت رو باهم شریک شده بودیم الانم می‌تونستیم یه شب رویایی دیگه رو تجربه کنیم، به ویژه که خودم شدیدا به همچين شبی نیاز داشتم. تصویر ارضا شدن شگفت انگيز ریحانه تو ذهنم پخش شد و شهوتم چند برابر شد. تقریبا راضی شده بودم که بچسبم به لب‌های تارا و در روهم برای آرمان باز بذارم که یه دفعه صدای آتوسا اومد و یکه‌ای خوردم.
-آرمان، کجایی پس چرا نمیای؟
باورم نمیشد آتوسا‌هم همراهشون باشه. آرمان احمقم هیچی نگفته بود.
سریع تارا رو از خودم جدا کردم و بلافاصله آتوسا اومد و کنار آرمان ایستاد. به جای آرمان گفتم:
-شرمنده آتوسا جان، تارا یکم زیاده روی کرده، حالش بده!
تارا خنده ریز مسخره‌ای کرد و آتوسا با لبخندی که با اون لب‌های سرخ و دندونهای سفیدش بدجور تحریک‌ کننده‌اش می‌کرد نگاهی به داخل خونه انداخت و گفت:
-واو چقدر خونه‌تون قشنگه!
با تعجب به آرمان نگاه کردم و با خودم فکر کردم الان چه ربطی داشت؟! آتوسا ادامه داد:
-می‌تونم بیام تو؟
سریع خودم رو کشیدم کنار و گفتم: بله، بله قطعا!
آتوسا اومد داخل و همراه تارا که عمرا اگه خودش می‌فهمید داره چی میگه مشغول نظر دادن در مورد دکوراسیون خونه شد. آرمان از کنارم رد شد و دستی به شونه‌ام زد.
-امون از دست این زن‌ها، امون! همه‌ رو بدبخت کردن!
و اونم رفت داخل. سری تکون دادم و در رو بستم. حقیقتش با حضورشون تو این زمان موافق نبودم. حضور آتوسا یعنی برملا شدن برنامه‌ای که تا چند دقیقه پیش تو ذهن هر سه تاییمون بود. البته از یه طرف خوب بود که این اتفاق نیفتاد چون قول و قرارمون این بود وقتی دست آرمان به تارا برسه که دست منم روی آتوسا باشه! و اینجوری فقط آرمان به خواسته‌اش می‌رسید. آتوسا نیم ساعت کامل تو خونه دور زد. انگار شکل و شمايل خونه بدجور چشمش رو گرفته بود. منم تا جایی که تونستم با ادب و متانت همراهیش کردم درحالی که تو دلم دعا دعا می‌کردم زودتر برن تا من چراغای خونه رو خاموش کنم و از تارا کام بگیرم! بالاخره دعاهام مستجاب شد و عزم رفتن کردن. چندتا تعارف الکی چسبوندم تنگ بدرقه‌مون و راهیشون کردم برن. نفس راحتی کشیدم و برگشتم و به تارا نگاه کردم. وقتی دید دارم نگاهش می‌کنم با عشوه لبخندی زد و خرامان به سمت اتاق خواب رفت. وقتی راه می‌رفت از عمد پیچ و تابی به کمرش می‌انداخت و لمبرای کونش با یه حالت خوشایندی خودنمایی می‌کردن. حقیقتش از این روی مست و بی‌شرم تارا خیلی خوشم اومده بود. یه جوری بود که انگار همیشه و هر وقت اراده می‌کردم آماده سکس بود، اما حیف که نهایتا تا صبح مستی از سرش می‌پرید. دنبالش رفتم تو اتاق خواب. داشت آروم و با تمأنینه لباس‌هاش رو در می‌آورد تا من سر برسم. رسیدم پشت سرش و از پشت بغلش کردم.
-امشب بازیگوش شدی!
خندید و کونش رو عقب داد. کیرم چسبید به کونش و یه مرتبه بلند شد. تارا با تعجب از این تحریک شدن سریع و ناگهانیم سرشو چرخوند و گفت: تو چرا یهو موتورت روشن شد؟
با دوتا دست سینه‌هاش رو از روی لباس گرفتم و کیرم رو فشار دادم به نرمی کونش.
-نگو، نپرس!!!
به شوخی گفتم نپرس اما منظورم جدی بود. دلیل زود روشن شدن موتورم تارا نبود، خواهرم بود!!
دوباره خندید و این بار کونش رو به حالت دورانی به جلوی شلوارم مالید. از این حرکتش خیلی خوشم اومد. هلش دادم سمت تخت و همونطور که نزدیک تخت می‌شدیم دستم رو رسوندم بین پاهاش و کسش رو مالیدم.
-امشب به این کار ندارم،
دستمو از بین پاهاش به سمت سوراخ عقبش بردم.
-اینو می‌خوام!
برخلاف انتظارم گفت: هرچی تو بخوای عزیزم!
فکم داشت می‌افتاد روی زمین. انتظار داشتم ناز و غمزه بیاد اما خیلی راحت قبول کرده بود. تارا تو حالت مستی خیلی داغ میشد و می‌تونستم باهاش خيلي کارها انجام بدم. با خودم فکر کردم باید تارا رو دائم‌الخمر کنم! سریع درازش کردم روی تخت و زیپ لباسش رو از پشت باز کردم. لباسش رو در آوردم، انداختم پایین تخت و بعد لباس‌های خودم رو در آوردم. کنارش دراز کشیدم و با لحنی که کمی دستوری بود گفتم: برام بخور.
بدون اعتراض و دلخوری بلند شد و پایین پاهام دراز کشید. کیرم رو گرفت تو مشتش و تو دهنش کرد. آهی کشیدم و موهاش رو از پشت گرفتم تو دستم. همونطور که سرش رو بالا و پایین می‌کرد موهاش رو کشیدم و کنترل جلو و عقب شدن سرش رو تو دست گرفتم. حس می‌کردم امشب علاقه عجیبی به سکس خشن پیدا کردم. دست دیگه‌ام رو بردم سمت صورتش و روی لب‌های کش اومده‌اش دور کیرم کشیدم. بعد یه دفعه یه سیلی آروم به صورتش زدم! خودم شوکه شدم و با ترس نگاهش کردم، دیدم زل زده تو چشمام و داره ساک می‌زنه. انگار اونم بدش نیومده بود. یکم سرش رو بیشتر فشار دادم و کیرم بیشتر وارد حلقش شد. یه سیلی دیگه به صورتش زدم و وقتی این‌بارم معترض نشد مطمئن شدم تارا مشکلی با این حرکات‌ نداره. موهاش رو کشیدم عقب و سرش از کیرم جدا شد. گفتم:
-دراز بکش، یالا!
از روم بلند شد و کنارم به پشت دراز کشید. رفتم پایین و چشمم به پیرسینگش افتاد. پیرسینگ رو گرفتم بین لب‌هام و کشیدم. دردش گرفت و آخی گفت. بی‌خیال پیرسینگ شدم و لب‌هام رو چسبوندم به کسش. آه و ناله‌اش خیلی زود بلند شد. اصلا نیازی به تحریک کردنش نبود، از قبل خیسِ خیس بود! و به خاطر مستی با کوچکترین عاملی حشری میشد. یکم کسش رو خوردم و با زور دست مجبورش کردم بچرخه. اینبار به شکم دراز کشید و کونش معلوم شد. از لمبرای کونش گرفتم و لاش رو باز کردم. این‌دفعه زبونم نشست روی سوراخ کونش و مشغول شدم. خوب که خیس شد انگشت اشاره‌ام رو فرو کردم تو سوراخش. راحت‌تر از قبل سوراخش باز شد و چند لحظه بعد با دوتا انگشت سوراخش رو باز کردم. وقتی حس کردم کافیه بلند شدم و روی باسنش نشستم، جوری که کاسه دوتا زانوهام نرمی تخت رو لمس می‌کرد. کیرم رو لای پاهاش گذاشتم و یکم تلمبه زدم تا از خیسی کسش دور و اطراف کیرم خیس شه، بعد نوک انگشتم رو با آب دهنم خیس کردم و به کلاهک کیرم مالیدم. کلاهک کیرم رو گذاشتم رو سوراخش و تا خواستم بگم شل کن دیدم خودش شل کرد. با نیشخند گفتم:
-خوب درستو یاد گرفتی!
درجواب یکم کونش رو لرزوند. آخ که امشب تارا بدجوری بازیش گرفته بود و هی بنزین می‌ریخت رو آتیشم! جونی گفتم و کیرم رو روی سوراخ فشار دادم. یکم تنگیش اذیت کرد اما نسبت به دفعات قبلی راحت‌تر کیرم رو فرو کردم. زیاد صبر نداشتم و با خشونت موهاش رو از پشت تو دست‌هام جمع کردم و کشیدم، جوری که سرش از روی تخت بلند شد. شروع کردم تلمبه زدن و آخ و اوخ‌های تارا تازه شروع شد. به شکل عجیبی برام اهمیت نداشت داره درد می‌کشه! تنها چیزی که می‌خواستم رسیدن به یه ارضای شدید و کمر خشک کن بود و این برای خودم خیلی عجیب بود چون اصولا دوست داشتم طرف مقابلم تو سکس لذت ببره نه اینکه درد بکشه. با این وجود حس عجیبی داشتم، حس خوبِ خودخواهی! اینکه بدون توجه به بقیه هرکاری واسه رضایت خودم بکنم. چندبار محکم به کونش سیلی زدم و کونش به شکل حشری کننده‌ای لرزید. کیرمو بیرون کشیدم و با صدای خشکی گفتم: قمبل کن.
سریع حالت داگی گرفت و کونش رو گرفت سمتم. گفتم: نوچ، قشنگ!! این چه وضعشه؟
یکم کمرش رو فرو داد و کونش بیشتر خودنمایی کرد. نه، راضی نمی‌شدم! دست‌هام رو گذاشتم رو کمرش و محکم فشار دادم، جوری که شکمش چسبید به زمین و کونش کامل قمبل شد. جیغ کوتاهی کشید و با اعتراض گفت: یواش وحشی! دردم گرفتم.
خودم رو چسبوندم به کونش و گفتم: حرف نباشه! جنده بلد نیست درست قمبل کنه!
تارا هیچی نگفت ولی فک کنم ناراحت شد. تو اون لحظه واسم مهم نبود. تمام این حرکات به خاطر این بود تا یه جوری کون خوش‌فرم و سفید ریحانه رو برای خودم شبیه سازی کنم. کمر باریک و کون نازش جوری بود که نه تارا و و نه خیلی از دخترهای دیگه هیچوقت نمی‌تونستن تو حالت عادی حسی که اون بهم می‌داد رو بهم القا کنن، پس مجبور می‌شدم با فشار یکاری کنم لااقل امشب تارا یکم شبیهش بشه، به ویژه که امشب خیلی به رسیدن به تن رویاییش نزدیک شده بودم اما این اتفاق نیفتاد. دوباره شروع کردم تلمبه زدن و این‌بار تو ذهنم جای تارا ریحانه رو تصور کردم که زیرمه و ناله می‌کنه. همین شهوتم رو بیشتر کرد و بدون توجه به اینکه تارا تو چه حالیه محکم‌تر از قبل خودم رو به باسنش کوبیدم. به طرز عجیب و غریبی خیلی زود آبم اومد و همه‌اش رو با آخرین تلمبه تو کونش خالی کردم. چنان آبی ازم کشیده شد که دراز به دراز افتادم و بی‌توجه به تارا و چشم‌های بهت زده و غمگینش خوابیدم، هر‌چند تو اون لحظه نمی‌دونستم به خاطر این اشتباهم بدجوری تنبیه میشم!


از اون شب به بعد تارا خودش رو می‌گرفت و سعی می‌کرد بهم بفهمونه ازم دلخوره. صبح روز بعد که از خواب بیدار شدم بلافاصله فهمیدم چه اشتباهی کردم و سر لذت خودم تارا رو فدا کردم. تا دو روز بعد اصلا باهام حرف نمی‌زد، بعد می‌گفت خودت آبت اومد منو ول کردی به امون خدا! هرچی می‌گفتم اون شب استثنا بود و تو حالت عادی نبودم قبول نمی‌کرد و تا شش روز جای اتاق خواب می‌رفت رو کاناپه می‌خوابید. دیگه داشت اعصابم رو بهم می‌ریخت که خدا رو شکر تعطیلی‌ها از راه رسید و وقت عملی کردن نقشه‌مون شد. طرح کلی نقشه رو ریخته بودم و وقتی جریان رو برای آرمان تو اینستا توضیح دادم فقط یه جمله نوشت: تو خود شیطانی!
خوشبختانه تارا برخلاف بقیه مسائل واسه رفتن به مسافرت ناز نکرد که هیچ، اتفاقاً استقبال کرد و همراه هم چندتا چمدون رو پر وسیله کردیم. پشت سر ماشین آرمان حرکت کردیم و راه افتادیم سمت شمال. قبل از اینکه سوار ماشین بشم تو تلگرام برای ریحانه که تو این چند روز هیچ خبری ازش نبود نوشتم: یه چند روزی خونه نیستم، دلم برات تنگ میشه.
پیام رو فرستادم و گوشی رو سایلنت کردم. می‌خواستم اگه زنگی زد یا پیامی داد جوابش رو ندم تا یکم ادب شه! عجیب بود، واسش پیام محبت‌آمیز می‌فرستادم و بعدش اذیتش می‌کردم! خودمم تو چگونگی احساسات خودم مونده بودم. البته تقصیر خودشم بود. تو این چند روز هیچ نشونه‌‌ای از خودش بروز نداده بود، قطعا به این خاطر که از حالت به ارگاسم رسیدنش جلوی چشمهام خجالت می‌کشید. اما مسافرتمون که تموم میشد بر می‌گشتم و باهاش تصفیه حساب می‌کردم!


هنوز آرمان به همراه آتوسا جلوتر از ما حرکت می‌کردن. وسایلمون زیاد بود و به جز صندوق، صندلی عقب‌هم اشغال شده بود وگرنه از یه ماشین استفاده می‌کردیم، به خصوصی که خیلی دوست داشتم با آتوسا تو یه ماشین بشینم و با شوخی و خنده یکم توجهش رو جلب کنم. البته با این قیافه گرفتن‌های تارا ریسک بزرگی بود. پشت فرمون نگاهم رو به نیمرخ اخموش دوختم و گفتم:
-عشقم؟ تو هنوز قهری؟!
لبهاش رو جمع کرد و محلم نذاشت. گفتم: هوم؟ میگم قهری هنوز؟
پوفی کشید و گفت: نه پس دارم تمرین سکوت می‌کنم، آخه اینم سواله تو می‌پرسی؟
خندیدم و گفتم:
-قهر نباش دیگه جون من. هزار بار گفتم همون یه بار بود بخدا دیگه تکرار نمیشه.
-بحث همون یه باره مهدی خان! نباید اون یه بار اتفاق می‌افتاد.
کلافه آهی کشیدم و گفتم: خب لااقل جلوی اون دوتا مراعات کن باشه؟
چیزی نگفت، فهمیدم خودشم می‌دونه که باید جلوی اون دوتا باهم خوب باشیم. ادامه دادم‌: ولی خداییش وقتی به اون شب فکر می‌کنم می‌بینیم اون اولاش توام همچین بدت نیومده بودا!
با عصبانیت گفت: چرا چرت و پرت میگی؟ من کی از این مزخرفات خوشم اومده؟
فهمیدم خراب کردم و تلاشم برای خر کردنش بر باد رفته. مونده بودم چی بگم که خوشبختانه همون لحظه ماشین آرمان کنار کشید و جلوی چندتا مغازه سر راهی نگه داشت. سریع گفتم: هیس…ولش کن حالا! الکی کشش نده. واستا ببینم اینا چرا نگه داشتن.
ماشین رو زدم کنار و نذاشتم تارا ادامه بده. از ماشین پیاده شدیم و رفتیم سمت اون دوتا که جلوی یه مغازه وایستاده بودن. از فاصله‌ چند قدمی گفتم‌: چی می‌خواین بخرین؟
با شنیدن صدام برگشتن و نگاهمون کردن. آرمان جواب داد: چیز خاصی نیست، آتوسا یکم هوس هله هوله و چیپس و پفک کرده، کاش نگه نمی‌داشتین شما.
گفتم: اتفاقا تاراهم هوس لواشک و آلوچه کرده بود، مگه نه تارا؟
تارا نگاهش رو از رو آرمان که یه تیشرت سفید و شلوار جین آبی جذب پوشیده بود برداشت و گیج گفت: ها؟!
آرمان گفت: این مغازه چیزی نداره، ولی اون مغازه اولیه کلی لواشک داشت. اگه دوست داری نشونت بدم.
این حرف رو به تارا گفته بود. خیلی راحت داشتم سر تارا رو با آرمان گرم می‌کردم. تارا که از خداش بود گفت: اِ؟ چقدر خوب! کجا هست حالا؟
آرمان به سمت چپش اشاره کرد و گفت: بیا نشونت بدم.
نگاهم رو به آتوسا دوختم و گفتم: مثل اینکه آرمانم لواشک دوست داشت فقط رو نکرد!
آتوسا لبخندی زد و گفت: شماهم انگار هوس چیپس و پفک کردی!
تو دلم گفتم: ای بی‌ناموس! چقدر زرنگ بود. لبخندش رو جواب دادم و گفتم: من هم لواشک دوست دارم هم چیپس و پفک!
حرکت کرد و همونطور که از جلوی مغازه‌ها رد میشد گفت: خوش اشتهایی آقا مهدی، بپا رو دل نکنی!
امیدوار بودم منظورم رو نفهمه اما انگار می‌دونست دارم چی میگم. یکم فکر کردم و گفتم: ‌من هم قدر لواشک و می‌دونم هم قدر چیپس و پفک‌ رو! تازه وقتی می‌خورمشون اونام از من خوششون میاد.
یه دفعه برگشت و یه نگاه طولانی بهم انداخت. احساس کردم زیاد از حد پیش رفتم. جوابی نداد و تو سکوت راه افتاد. از اینکه با آتوسا تنها بودم اضطراب داشتم. پا به پاش حرکت کردم و زیر چشمی اندامش رو زیر نظر گرفتم. سینه‌های بزرگش زیر تیشرت مشکی رنگش بدجور خودنمایی می‌کردن و رون‌های کشیده و توپرشم که نگم! کیرم دل‌دل می‌زد برای وقتی که تن لخت آتوسا رو ببینم و لمسش کنم. چند دقیقه‌ای چشم چرونی کردم و تو ذهنم انواع و اقسام حالت‌ها رو باهاش امتحان کردم. به مغازه آخر رسیدیم و آتوسا هیچی نخرید. قشنگ معلوم بود این همه راه رفتیم فقط واسه اینکه باهم حرف بزنیم. مسیر رو برگشتیم و وسط راه آتوسا برای رد گم کنی چندتا چیپس و پفک خرید. سریع خودمو انداختم وسط و به قصد تملق و خودشیرینی به زور پول خرید‌هاش رو حساب کردم. آتوسا گفت: لازم نبود دست تو جیبت کنی.
با یه لحنی که زیاد ضایع نباشه و بیشتر شبیه شوخی باشه گفتم: جبران می‌کنی!
بازم نگاه خاصی حواله‌م کرد. انگار از یه چیزایی بو برده بود! نگاهم رو به دستش دوختم که چیپس و پفک رو تو دستش گرفته بود. ناخن‌های بلند مانیکور شده‌اش خیلی قشنگ بودن. اوف که با اون دست‌ها چه کارایی از دستش بر می‌اومد! برگشتیم و دیدم تارا و آرمان کنار هم به ماشین آرمان تکیه دادن و دارن لواشک می‌خورن. تصویرشون کنارهم یه مقدار رمانتیک و عاشقانه به نظر می‌رسید. احساس کردم ممکنه حسادت آتوسا برانگیخته بشه اما اون چیزی بروز نداد. اون دوتا با دیدن ما بلند شدن و آرمان گفت:
-چقدر دیر اومدین، سوار شین که به شب نخوریم.
گفتم: نگران نباش، تخت گاز می‌ریم!
تارا گفت:
-ای وای نه، تند نریا!
دستش رو گرفتم و باهم سوار ماشین شدیم. وقتی نشستیم گفتم:
-می‌ترسی؟
برخلاف تصورم بلافاصله بعد از اینکه باهم تنها شدیم قیافه گرفتناش شروع شد و محلم نذاشت. پوفی کشیدم و ماشین رو روشن کردم. ترجیح دادم حواسم رو بذارم رو رانندگیم. هنوز بیشتر از نصف راه مونده بود و باید کلی رانندگی می‌کردم.


سفرمون به شدت خسته کننده بود. هوا گرگ و میش بود که بالاخره به ویلای مورد نظر رسیدیم. ویلا تو یه منطقه تفریحی فوق لاکچری بود و به جز اون کلی ویلای دیگه‌هم وجود داشت، اما بدون شک هیچکدوم به پای ویلای پدر آتوسا نمی‌رسیدن. همون اول کاری با دیدن نمای یکدست سنگ سفید دیوار نما و خود ساختمون هرچی خستگی تو مسیر داشتم رفع شد. به طرز فجیعی مدرن و فول امکانات بود، جوری که وقتی وارد حیاط بزرگ ویلا شدیم با چشم‌های وق زده در و دیوارش رو تماشا می‌کردم. ساختمون حالت مستطیل شکل داشت که سمت راست به صورت نیم دایره در اومده بود و بالای پشت بوم قسمت نیم دایره روف گاردن داشت. بیشتر شبیه کاخ بود تا یه ویلا. یه استخر دایره‌های شکل بزرگ و قشنگ وسط حیاط بود که جون می‌داد برای آب تنی. یه باغچه بزرگ و تر و تمیزم کنار حیاط داشت که خب چون تو فصل‌ مناسبی نیومده بودیم چندان سرسبز نبود اما به خوبی می‌تونستم زیباییش رو تو فصل‌ مناسبش تصور کنم. جالب بود با اینکه وقت خوبی رو برای مسافرت انتخاب نکرده بودیم اما ویلاهای دور و برمون همه پر بودن و این رو از ماشین‌های لوکس پارک شده توی خیابون می‌فهمیدم. وقتی وارد هال شدیم تارا سقلمه‌ای به پهلوم زد و چشم و ابرو اومد. گفتم:
-چیه؟
گفت:
-انقدر ضایع نگاه نکن، فهمیدن ندید بدیدیم!
دیدم راست میگه، یکم حواسم رو جمع کردم و سعی کردم نرمال باشم. اما لعنتی چقدر تمیز بود! یعنی من تا آخر عمرم کار می‌کردم نمی‌تونستم یک چهارم این ویلا رو بخرم. خیلی دوست داشتم بدونم بابای آتوسا چیکاره‌ ست که انقدر پولداره. خوشبختانه این از مزیت‌‌های رابطه با آدمای پولدار بود که ماهم می‌تونستیم یکم حس پولدار بودن رو درک کنیم، هرچند وضعمون از خیلی‌ها بهتر بود اما هنوز راه زیادی داشتم تا به چیزایی که می‌خواستم برسم. کلی طول کشید تا وسایل رو وارد خونه کنیم. وقتی کارمون تموم شد با راهنمایی آتوسا بخش‌های مختلف ساختمون بهمون معرفی شد. تو طبقه بالا اتاق‌های بزرگی داشت و هر اتاق حموم و سرویس مجزا داشتن، طبقه همکف‌ رو‌هم دو تا اتاق که اتاق‌های مخصوص پدر و مادر آتوسا بودن و درش به روی ما قفل بود و آشپزخونه و هال تشکیل می‌داد، اما سوپرایز اصلی طبقه پایین و زیر زمینی بود که یه استخر بزرگِ مجهز و مجزا داشت و با دیدنش رسما فکم افتاد. مستطیل شکل بود و دور تا دورش جمعا شش‌تا ستون داشت. فکر می‌کردم همون یدونه استخر تو حیاطه و اصلا نمی‌دونستم طبقه پایین‌هم استخر داره. احساس می‌کردم وارد بهشت شدم، بهشتی که دوتا حوری‌هم داشت. یکیش که مال خودم بود ولی واسه به دست آوردن اون یکی باید خیلی محتاط و عاقلانه عمل می‌کردم. قرار بود یکی دو روز اول رو صرفاً صرف نزدیک‌ شدن و صمیمی شدن بگذرونیم تا کم ‌کم یخ آتوسا آب شه، از اون به بعد بحث‌های سکسی رو وارد گفت و گوهامون می‌کردم تا همه چیز طبیعی شه و بعد…باقی ماجرا!
برای استراحت رفتیم تو اتاق‌هامون و تخت خوابیدیم. وقتی بیدار شدم ساعت نه و نیم شب بود. تارا رو بیدار کردم و همراه هم اومدیم طبقه پایین. آتوسا و آرمان زودتر از ما بيدار شده بودن. آرمان مشغول تنظیم درجه‌ شوفاژها بود و آتوسا لم داده بود روی مبل‌ها. یه لباس بلند سفید پوشیده بود که زیاد باز نبود اما بدجوری بهش میومد و طبق معمول آرایش نسبتا غلیظی روی صورتش بود که لب‌هاش رو خیلی سرخ‌تر از حد معمول نشون می‌داد. برخلاف آتوسا اما تارا ژولیده و بی‌آرایش اومده بود بیرون. آرمان ما رو دید و سرحال گفت: بَه! ساعت خواب!
آتوساهم به ما نگاه کرد و گفت: چه عجب!
رفتم سمت دستشویی تا دست و صورتم رو بشورم، همون موقع یادم افتاد که اتاق خودمون سرویس داشت! همونطور که می‌رفتم گفتم: دیشب سر جمع کردن وسایل دیر خوابیدیم، چند ساعتم که پشت فرمون بودم، سر همین بدجوری خوابم میومد. شما از کی بیدارین؟
آتوسا جوابم رو داد: یه ساعتی میشه.
اوهومی گفتم و رفتم تو دستشویی، وقتی برگشتم خبری از تارا نبود و اون دوتا کنار هم نشسته بودن. متعجب از نبودن تارا یه مبل تکی رو انتخاب کردم و نشستم. کمی بعد تارا اومد پایین و با دیدن صورتش نگاهم با حیرت به آرمان دوخته شد که اونم بعد از نگاه به تارا به من نگاه کرد. جفتمون لب‌هامون رو بهم فشار دادیم تا خنده‌مون نگیره. لباسش رو عوض کرده بود و یه لباس شیک و نیلی رنگ پوشیده بود، یه آرایشم نشونده بود رو صورتش تا یه وقت از آتوسا عقب نیفته! واقعا این زن‌ها اعجوبه بودن. بهمون ملحق شد و منم سعی کردم عادی رفتار کنم. مدتی به خنده و شوخی گذشت اما من یه حالت کسلی داشتم و دوست داشتم بیشتر بخوابم اما با شکم خالی که نمی‌شد! یکم بعد به فکر شام افتادیم و تا به خودمون اومدیم ساعت دوازده شده بود. شام رو که خوردیم فرصت برای کار دیگه‌ای نبود و دوباره به اتاق‌هامون برگشتیم.
روز بعد که بیدار شدم ساعت از نُه رد شده بود. اینبار تارا رو بیدار نکردم. پا شدم و بعد از یه دوش مختصر رفتم پایین. برخلاف دیشب خبری از آتوسا و آرمان نبود و احتمالا خواب بودن. یکم که گذشت حوصله‌ام سر رفت و رفتم تو خونه چرخ زدم. از پله‌های سنگ مرمر گوشه هال رفتم پایین، هنوز چند پله مونده بود برسم پایین که یه دفعه صدای خنده آتوسا به گوشم رسید. با تعجب سرجام وایستادم و با خودم فکر کردم اینا کی بیدار شدن؟! آروم و با احتیاط چند پله باقی مونده رو رفتم پایین. از گوشه دیوار سرک کشیدم و به استخر نگاه کردم. با دیدن صحنه مقابلم چشمهام چهارتا شد و میخ آتوسا شدم که با یه مایوی دو تکه مشکی توی آب شناور بود. روش به سمت آرمان بود که لبه استخر نشسته بود و پشتش به من بود و به من دید نداشت. بی‌نگاه به آرمان با دو تا چشم قرض گرفته شده نگاهم رو دوختم به آتوسا، آتوسایی که امروز بدجوری سوپرایزم کرده بود و برای اولین بار داشتم تو این وضعیت می‌دیدمش. در کمال تأسف پایین تنه‌اش تو آب بود و دیده نمی‌شد اما به جاش بالاتنه‌اش تو بهترین حالت ممکن تو دیدم بود. سینه‌های بزرگش توی سوتین بدجوری خودنمایی می‌کردن. لعنتی‌ها خیلیییی خوب بودن. آرزوم تو اون لحظه این بود که زیر سوتین رو ببینم اما فعلا فقط باید از دور نگاه می‌کردم. یه لحظه آتوسا سرش رو چرخوند سمتم و من سریع سر دزدیدم و قایم شدم. احساس می‌کردم قلبم نمی‌زنه. یه لحظه فکر کردم من رو دیده و همین اول کاری به فنا رفتم. چند ثانیه‌ای گذشت و باز صدای خنده آتوسا اومد و خیالم راحت شد. نفس راحتی کشیدم که خنده آتوسا یه دفعه‌ قطع شد. دوباره سرم رو بردم جلو و دیدم آتوسا دستهاش رو گذاشته رو پاهای آرمان و آرمان سرش رو خم کرده و دارن از هم لب میگیرن. من که برای دیدن این صحنه‌ها لَه لَه می‌زدم دستم رو بردم جلوی شلوارم و حالت آماده باش گرفتم. با چشم‌های مشتاق منتظر بودم کارشون به جاهای باریک بکشه و منم این گوشه یواشکی فیض ببرم اما برخلاف انتظارم سرشون از هم جدا شد و آرمان گفت:
-بریم دیگه، الانا بیدار میشن.
ما رو می‌گفت! تو دلم چندتا فحش ناموسی نثار آرمان کردم که گند زده بود تو پیش‌بینیم. آتوسا دست دراز شده‌اش رو گرفت تا بیاد بیرون. نمی‌تونستم بیشتر از اين اونجا بمونم چون صدای پام رو می‌شنیدن. واسه بیشتر دیدن آتوسا حتی به فکرم رسید برم جلو و به بهونه اینکه آی ببخشید نمی‌دونستم شما اینجایین وگرنه نمی‌اومدم و شرمنده اینجوری شد و از این حرفا همونطور که آتوسا از استخر بیرون می‌اومد پایین تنه‌اش رو هم از فاصله نزدیک ببینم، اما حرکت خیلی چیپی بود. لحظه‌ آخر دست نگه داشتم و سریع از پله‌ها برگشتم بالا. خودم رو تو آشپزخونه معطل کردم و وقتی برگشتم آرمان و آتوسا رفته بودن اتاقشون تا لباس عوض کنن، منم تا ظهر به روی خودم نیاوردم که چی دیدم! کمی بعد تارا بیدار شد و برخلاف دیروز همون اول کاری با ظاهر مرتب اومد پایین. ناهار و صبحونه‌مون یکی شد و بعد از ظهر بود که با پیشنهاد آتوسا تصمیم گرفتیم بریم لب ساحل. یکی دیگه از ویژگی‌های این ویلای استثنایی همین مشرف بودنش به لب دریا بود. چهار نفری لب ساحل قدم زدیم و یکم صحبت کردیم. دیدم داره شرایط یکنواخت می‌شه کار رو به آب بازی رسوندم تا یکم یخمون آب شه. همونطور که پا لخت بغل همدیگه راه می‌رفتیم دست تارا رو گرفتم و کشوندم سمت دریا.
-بیا بریم یه جای خوب!
تارا با تعجب گفت:
-کجا؟!
همون لحظه بدون اینکه من بخوام کاری کنم خودش سکندری خورد و با یه جیغ کوتاه افتاد تو آب. از صدای جیغش اون دوتا برگشتم نگاهمون کردن. آتوسا با خنده و تعجب نگاهمون کرد و منم با یه نگاه خاص به آرمان فهموندم وارد بازی شه. بالافاصله دست آتوسا رو گرفت و کشوند سمت ما. آتوسا با اعتراض گفت:
-نه تو رو خداااا! لباسام خیس میشه.
اما دیگه دیر شده بود. آرمان با داد و فریاد شروع کرد آب پاشیدن روی سر و کله همه‌مون و من تارا رو که سعی داشت بلند شه یه هل کوچولو دادم و دوباره افتاد تو آب. دوباره جیغی زد و با خنده گفت: عوضی!!! چیکار می‌کنی؟
گفتم: آب بازی!
درحالی که توی آب نشسته بود و پایین‌ تنه‌اش خیس آب بود زل زد به چشم‌هام و گفت: اینجوریه؟
با شیطنت گفتم: اینجوریه!
هرکی ما رو می‌دید می‌گفت چه زوج خوشبختی! اما لااقل تو اون لحظه ما فقط داشتیم نقش بازی می‌کردیم، وگرنه تو حالت عادی تارا اصلا باهام حرف نمی‌زد. همینکه شب کنارم روی یه تخت می‌خوابید خودش خیلی بود! خلاصه تارا به همین راحتی وارد بازی شد. مونده بود آتوسا که اونم وقتی دید تارا داره روی من آب می‌پاشه به جمعمون پیوست و خیلی سریع صدای جیغ و خنده چهارتاییمون بلند شد. خیس آب شدیم و و لباس‌ها چسبید به تنمون. یکم رفته بودیم جلوتر و عمق آب زیاد شده بود. تقریبا داشتیم شنا می‌کردیم و شدیدا تو حس و حال آب بازیمون غرق بودم که سنگينی نگاه آرمان رو روی بدن تارا حس کردم. اونقدر داشت بهمون خوش می‌گذشت که یادم افتاد هدفم از این جا بودن چی بوده! منم زیر چشمی به آتوسا نگاه کردم. پیرهن سفیدش چسبیده بود به بدنش و سوتین قرمزش نه خیلی واضح اما قابل دیدن بود. فکر کنم به خاطر رنگ پوستش همیشه روشن می‌پوشید و در واقع برنزه بودنش رو به رخ بقیه می‌کشید. یکم بهم نزديک شدیم و روی سر و کله همدیگه آب پاشیدیم. چندبار روی صورت آتوسا آب ریختم که یه بار یه دفعه بهم گفت: عوضی!
شاید هرکی جای من بود ناراحت میشد اما من خوشحال شدم! اینجوری توی مکالماتمون باهم راحت می‌شدیم و لفظ قلم حرف زدن رو می‌گذاشتیم کنار. با همه اینها از این جلوتر نرفتیم. نمیشد ضایع برم جلو و خودمو به آتوسا بمالم، فیلم هندی که نبود! به جاش تارا رو چند بار زیر آب خفت کردم و دستم رو به باسنش کشیدم. اونم فهمید و حدس می‌زنم، البته بروز نداد، فقط چون اعتراض نکرد حدس می‌زنم خوشش اومد! اونقدر آب بازی کردیم که دیگه خسته شدیم و از آب اومدیم بیرون. یکم لب ساحل دراز کشیدیم و تو سکوت به منظره فوق‌العاده مقابلمون خیره شدیم. صدای امواج دریا فوق‌العاده آرامش بخش بود و برای اولین بار از وقتی پام رو تو ویلا گذاشتم به چیزی به غیر از سکس فکر کردم!


یکم بعد برگشتیم ویلا و روز از نو روزی از نو! دوباره به فکر جلو انداختن نقشه‌ام افتادم. یکم دلشوره داشتم. نقشه من کلی بود و جزئیات نقشه قرار بود حین اجراش به ذهنم برسه اما حالا نمی‌دونستم باید چیکار کنم. فکر کردم با این شرایط نمی‌تونم به چیزی که می‌خوام برسم. با کمک‌هم شام رو آماده کردیم و بعد شام برای اولین‌بار از محموله ممنوعه‌ای که با هزار بدبختی جور کرده بودیم و به‌خاطرش خودم شخصاً کلی خایه مالی سیامک رو کرده بودم که اورجینال باشه رونمایی کردیم. یه بطری ودکای اصل که قرار بود هوش از سرمون بپرونه! کلی واسه خودم رویا پردازی کردم که با مست شدن همه خیلی راحت‌تر به هدفم می‌رسم اما درکمال ناباوری وقتی چشم تارا به بطری افتاد با اخم گفت: اینو از کجا آوردین؟
فکر نمی‌کردم بدش اومده باشه واسه همین گفتم: یواشکی با ماشین آرمان آوردیم.
آتوسا‌هم همون لحظه از حیاط اومد داخل خونه و متوجه جریان شد. تارا گفت:
-یعنی چی؟ قراره هرجا بریم از این برنامه‌ها باشه؟
با تعجب نگاهی به آرمان کردم که تو سکوت به تارا نگاه می‌کرد. گفتم:
-مگه چیه؟ خیلی عجیبه؟ آدم که نمی‌کشیم.
-آدم نمی‌‌کشیم ولی افراط می‌کنیم! قرار نیست هرجا رفتیم حتما مست کنیم که.
به وضوح مشخص بود هنوز از اون شبی که مست شده بودیم و من بدجوری کردمش ناراحت بود. نگاهی به آرمان انداختم تا سریع قضیه رو جمع کنه. روی مبل نیم‌خیز شد و گفت:
-حالا یکمش که عیب نداره تارا جان!
تارا نوچی گفت و با لجبازی نشست روی مبل دیگه.
-من نمی‌خورم.
بعد به من اشاره کرد: توام بخوری می‌کشمت!
صدای خنده آتوسا اومد که تو این مدت ساکت بود. اومد و کنار تارا نشست و با مهربونی گفت:
-عزیزم تو چرا انقد ناراحتی؟ چیز خاصی نیست که. ماهم دفعه اولمون نیست، هست؟
تارا دوباره با لجبازی گفت:
-بار اولمون نیست ولی قرارم نیست هر جا رفتیم از این برنامه‌ها داشته باشیم.
با کلافگی پوفی کشیدم و از جام بلند شدم.
-باشه بابا، باشه! هرچی تو بگی.
سریع بطری رو جمع کردم و تو کارتن داخل کابینت‌ها کنار باقی بطری‌‌ها گذاشتم. رفتم اتاقم و با برداشتن مایویی که از آرمان قرض گرفته بودم به سمت راه پله گوشه هال حرکت کردم و رو به آتوسا گفتم: من میرم یکم شنا کنم، عیبی نداره که؟
آتوسا گفت: نه بابا این حرفا چیه؟
آرمانم بلند شد و درحالی که به سمت طبقه بالا می‌رفت تا لباس برداره گفت:
-بذار منم باهات میام.
شونه‌ای بالا انداختم و رفتم پایین. لباسهام رو تو رختکن عوض کردم و پریدم تو آب. یکم بعد آرمان‌هم اومد و بعد از تعویض لباس اونم پرید تو آب. یکم شنا کردیم و آرمان گفت: جریان چی بود؟ چرا تارا انقدر عصبی بود؟
آهی کشیدم و جریان اون شب و رابطه خشنی که باهاش داشتم رو برای آرمان تعریف کردم. بعد از تموم شدن حرفهام سری به تأسف تکون داد و گفت:
-ینی خاک بر سرت!
با تعجب گفتم: چرا؟
-قد نخود مغز نداری! ابله اول باید بدونی طرف مقابلت وحشی دوست داره یا نه! تو بعد این همه مدت زندگی با تارا هنوز نشناختیش؟
یه جوری حرف می‌زد انگار خودش خیلی تارا رو می‌شناخت! پوزخندی زدم و گفتم: برو بابا! تو چی حالیت میشه! تارا همینجوریه، مودیه کلا. یه روز خوبه یه روز بد. الانم این حرف‌ها مهم نیست. مهم اینه که نقشه‌مون داره به فاک میره.
هنوز این حرفم تموم نشده بود که صدای تق‌تق قدم‌هایی تو فضا منعکس شد و صدای آتوسا به گوشمون رسید: خوش می‌گذره؟
با چشم‌های گرد شده سرم رو چرخوندم و به آتوسا نگاه کردم که همراه تارا به سمتمون می‌اومدن. آرمان زودتر از من به خودش اومد و گفت: چیه؟ راه گم کردین؟
آتوسا اومد و لبه استخراج ایستاد.
-نه فقط یکم حوصله من و تارا جون سر رفت، گفتم بیایم یه سری بهتون بزنیم.
آرمان با لبخند توی آب شناور شد و گفت: خب، می‌بینین ما اینجاییم، صحیح و سالم!
درحالی که اون دوتا باهم حرف می‌زدن نگاه کمی دلخورم رو به تارا دوختم و با صدای آرومی گفتم: خوبی؟
اوهومی گفت و نگاهش به سمت عضله‌های مردونه بدن آرمان کشیده شد. سوتی زدم و گفتم: هوی! کجا سیر می‌کنی؟
حواسم بود که اون دوتا باهم حرف می‌زدن و متوجه حرف‌هامون نبودن. تارا با خجالت نگاهش رو از آرمان جدا کرد و گفت: هیچ‌جا!
گفتم:
-جدی؟
-چی شده؟
به آتوسا که این سوال رو پرسیده بود نگاه کردم و گفتم:
-هیچی فقط تارا از استخر خوشش اومده، دوست داره شنا تو اینجا رو تجربه کنه.
تارا با ناباوری گفت: من کی گف… .
آرمان پرید تو حرفش: این که مسئله‌ای نیست. با همین لباس‌ها بپرید تو استخر، اگرم دوست ندارید و از ما خجالت می‌کشید بذارید ما شنامون تموم شه تا نوبت شما شه، ولی قول نمیدم به این زودیا از استخر بیایم بیرون! حالا چی می‌گین؟
آتوسا نگاهی به استخر انداخت و گفت: آخرین‌بار پنج ماه پیش اینجا شنا کردم، حالا که تو گفتی دوباره هوس کردم.
منتظر بودم بگه هروقت شما اومدین بیرون بعدش ما می‌ریم اما نگاهش رو دوخت به آرمان و گفت: جدی با همین لباسا بیایم تو آب ایرادی نداره؟
آرمان گفت: ابداً!
بعد به تارا نگاه کرد و گفت: تارا تو چی؟ دوست داری شنا کنی؟
قبل از اینکه تارا چیزی بگه گفتم:
-چرا که نه؟ کی بدش میاد از اینجا؟
تارا تو سکوت زل زد به چشم‌هام و آرمان گفت: پس معطل چی هستین؟
و تا به خودمون بیایم صدای جیغ کوتاه آتوسا و صدای بلند شلپ مانند آب اومد. آرمان دست آتوسا رو کشیده بود توی آب! انصافا داشت تمام تلاشش رو می‌کرد تا به خواسته‌امون برسیم. آتوسا بعد چند لحظه سرشو از آب بیرون کشید و گفت:
-وااای، خیلی خری آرمان. خفه شدم.
آرمان به روی آتوسا خندید و من به تارا نگاه کردم: میای یا نه؟
یکم دست دست کرد و آخرش پاهاش رو لبه استخر آویزون کرد و با ترس و لرز پرید تو آب. از سردی آب شوکه شد و نفسش بند اومد. تو بغلم گرفتمش و گفتم: هواتو دارم.
یکم بدنش رو شل گرفت و سعی کرد شنا کنه، اما فقط داشت دست و پا می‌زد! راهنماییش کردم و گفتم: نترس، نمیری زیر آب! خودتو ول کن من گرفتمت.
یکم سعی کرد اما هربار می‌ترسید و دست و پای الکی می‌زد. آرمان خندید و گفت: تارا جان یکم به آرمان اعتماد کن، بخدا نمی‌ذاره غرق شی!
آتوساهم همراهش خندید. تارا خیلی جدی گفت: من به مهدی اعتماد دارم.
با خوشحالي از پشت تو بغلم گرفتمش و صورتش رو بوسیدم.
-تو عشق منی!
لباسهای خیس تارا چسبیده بود به تنش و فرم اندامش به راحتی مشخص بود، اندامی که چشم آرمان رو خیلی وقت بود گرفته بود، جوری که حاضر بود حتی جلوی دوست دخترش ریسک کنه و زیر چشمی تارا رو بپاد.
تارا چرخيد و با لبخندی که نمی‌تونستم حدس بزنم واقعیه یا مصنوعی بهم نگاه کرد. همزمان آرمانم سعی کرد شنا رو به آتوسا یاد بده، آتوسا عاقل اندر سفیه نگاهش کرد و گفت:
-خودم بلدم، باز تو می‌خوای به من یاد بدی؟
آرمان خندید و وقتی دیدم حواسشون پرته دست‌هام رو از رو پهلوهای تارا بردم بالاتر و به سینه‌هاش چنگ زدم. لب‌هام رو چسبوندم به گوشش و گفتم: اگه بدونی چقدر می‌خوامت.
درحالی که لبخند ژکوندش رو رو لبش نگه داشته بود با لحن خونسردی گفت:
-بی‌خود دلتو صابون نزن، امشب خبری نیست!
حسم پرید و ضد حال بدی خوردم. با قیافه عبوس گفتم:
-خداوکیلی خیلی نامردی!
با همون لبخند لعنتی و لحن خونسردش گفت: درست مثل تو!
دیگه چیزی نگفتم. تازه فهمیده بودم تارا چقدر کینه‌ایه! خیلی دیر فراموش می‌کرد. تا بیست دقیقه بعد تو سکوت سعی کردم شنا کردن رو یاد تارا بدم و وقتی احساس کردم یکم پیشرفت کرده از آب اومدم بیرون. نگاهم رو به سختی از آتوسا و لباس‌های چسبیده به تنش گرفتم و زودتر از همه رفتم به اتاقم. یکم بعد تاراهم اومد اما حال و حوصله حرف زدن نداشتم. یه جورایی مثل بچه‌ها قهر کرده بودم! خواستم بخوابم اما صدای زنگ گوشی تارا بلند شد. تارا گوشیش رو جواب‌ داد و با شنیدن صداش گوشام تیز شد. یکم صحبت کرد و بعد، گوشی رو با دست‌ پوشوند و گفت:
-ریحانه ست، داره گریه می‌کنه!
جا خوردم و نیم خیز شدم.
-گریه می‌کنه؟ چرا؟
تارا با یه لجن خاصی گفت:
-میگه هرچی زنگ میزنم و پیام میدم مهدی جواب نمیده، الانم می‌خواد باهات حرف بزنه.
سریع گفتم: بگو خوابه، بگو خوابه!
تارا با تعجب به رفتارم نگاه کرد و بعد از چند ثانیه مکث گوشی رو چسبوند به گوشش و گفت:
-الان خوابه عزیزم، صبح می‌گم بهت زنگ بزنه. باشه باشه، کاری نداری؟ خداحافظ.
با تعجب فکر کردم الان تارا به ریحانه، یعنی دشمن خونی خودش گفت عزیزم؟!
-چرا هرجور فکر می‌کنم شما دوتا عادی نیستین؟
خودم رو زدم به اون راه و گفتم:
-کیو میگی؟
-تو و ریحانه! یعنی چی الان محل سگش نمی‌ذاری و جوابش رو نمیدی؟ قبلنم گفتم، رفتارتون باهم جوریه که هرکی ندونه فکر می‌کنه شما باهم دوست دختر دوست پسرین.
دراز کشیدم رو تخت و گفتم: بیخود حساس شدی. من ریحانه رو دوسش دارم چون خواهرمه، اینکه یکم بهم وابسته ست فکر نمی‌کنم خیلی چیزی عجیبی باشه که تو هی بهش گیر بدی.
تارا یکم نگاهم کرد و بعد نفسش رو رها کرد. مشغول باز کردن کلیپس موهاش شد و بعد از چند دقیقه کنارم دراز کشید. حال و حوصله‌ منت کشی واسه سکس نداشتم، خوابیدم به این امید که فردا یه روز بهتر باشه!


روز بعد، بعد صبحونه آرمان رو یه گوشه گیر آوردم و خیلی جدی و بی‌انعطاف گفتم: بعد ناهار یه بطری مشروب بیار بذار روی میز.
آرمان با تعجب گفت: چرا من؟ خب خودت بیار!
-چون تو با آتوسا طبیعی‌تری بهت گیر نمیده ولی من و تارا الان باهم مشکل داریم. اگه من مشروب بیارم مخالفت می‌کنه اما وقتی ببینه تو آوردی زبونش کوتاه میشه، به خصوص که جلوی تو ملایمت به خرج میده.
آرمان گفت: جدی؟
درحالی که مواظب بودم آتوسا یا تارا سمتمون نیان گفتم: چی جدی؟
-جدی تارا جلوی من ملایمت به خرج می‌ده؟
جوابشو ندادم و گفتم: حواست به ظهر باشه!


از ساعت ده و نیم به فکر ناهار افتادیم و این‌بار یه کوبیده مشتی درست کردیم. وقتی ناهار رو خوردیم تارا و آتوسا بلند شدن و ظرف‌ها رو جمع کردن. تارا سرش رو از آشپزخونه آورد بیرون و با اخم بهم گفت: اگه کمک کنی چیزی ازت کم نمیشه!
گفتم: ایشالله دفعه بعد!
صدای آتوسا رو شنیدم که خندید و گفت: بچه پر رو!
وقتی ظرف‌ها جمع شد و همه دور هم جمع شدیم آرمان گفت: اگه گفتین بعد ناهار چی می‌چسبه؟!
آتوسا سریع گفت: یه خواب سنگین.
من پریدم وسط حرفشون و گفتم: عه…نزن این حرفو آتوسا خانوم! شما اگه بعد ناهار بخوابی که چاق میشی هیکلت خراب میشه.
سنگینی نگاه تارا رو روی خودم حس کردم اما از اون طرف قشنگ مشخص بود آتوسا از حرفم خوشش اومد چون یکم خیره نگاهم کرد و یه لبخند کوچولو زد. آرمان گفت: آره راست میگه خواب چیه بابا، فقط دو سه پیک مشروب نابی می‌چسبه.
تارا هیچی نگفت اما آتوسا با خنده گفت: اگه دو سه پیک باشه که حرفی نیست، مشکل اینه همیشه بیشتر از دو سه تاست!
تو دلم گفتم اینو میگن یه دختر پایه و باحال، نه مثل تارا که اگه به میل اون پیش می‌رفتیم تر میزد تو برنامه‌مون. آرمان زودی بلند شد و رفت همون بطری دیروزی رو با چندتا بسته چیپس و پفک و یه سری آت و آشغال دیگه آورد و گفت: من که بدون مزه می‌خورم، ولی شاید تارا جان عادت نداشته باشه واسه همین براش مزه آوردم.
هوش آرمان رو تو دلم تحسین کردم. به همین راحتی و با یه جمله تارا رو وارد عمل انجام شده کرد. تارا یکم من و من کرد و آخرش گفت: مرسی!
چشمکی به آرمان زدم که یعنی دمت گرم! چشمکم رو با به نیشخند شیطنت آمیز جواب داد و خودش ساقی شد. تند و تند پیک‌ها رو پر کرد و هر بار یکی می‌گفت نمی‌خوام به زور پیک بعدی رو می‌داد دستش. درصد الکلش بالا بود و خیلی زود حس کردم سرم داغه، هرچند به خودم مسلط بودم. با یه نیم نگاه به بقیه و زیر نظر گرفتن رفتارشون فهمیدم بله! اینارم گرفته بود. آتوسا بدجوری فاز خنده برداشته بود و به چیزای بی‌اهمیت با صدای بلند می‌خندید. یکم که گذشت تارا دوباره ضدحال زد و گفت: فکر می‌کنم بس باشه دیگه. سرم داره درد می‌گیره.
آرمان کصخلم تا این حرف رو شنید سریع وسایل رو جمع کرد. وقتی برگشت بهش چشم غره رفتم که چرا انقدر زود جمع کردی؟ قصدم این بود تارا و آتوسا داغ و داغ‌تر بشن ولی حالا دیگه این اتفاق نمی‌افتاد.
شونه‌ای بالا انداخت و به سر خودش و بعد به تارا اشاره کرد که یعنی سر تارا درد می‌کنه. من که می‌دونستم تارا ما رو فیلم کرده سری به تاسف تکون دادم و دستم رو به نشونه خاک بر سرت براش تکون دادم. حالا باید از همین مقدار مستی‌مون استفاده می‌کردم. الان بهترین زمان بود تا دوباره برای شنا می‌رفتیم استخر. با این سر و بدن‌های داغمون قطعا اتفاقات خوشایندی زیر آب می‌افتاد! درحالی که صدای خنده‌شون می‌اومد و من حتی نمی‌دونستم دلیل خنده‌شون چیه گفتم:
-میگم… .
وقتی دیدم توجهشون بهم جلب شده ادامه دادم: الان یه آب تنی می‌چسبه ها.
آرمان با انگشت شستش علامت لایک نشون داد و موافقتش رو باهام اعلام کرد اما در کمال ناباوری این‌بار آتوسا باهام مخالفت کرد. بدنش رو کش داد و گفت: ول کن مهدی توام حوصله داریا! الان یه چیز دیگه می‌چسبه.
با ناامیدی آخرین تلاش‌هام رو کردم و گفتم: خب لااقل بریم لب ساحل!
آتوسا خندید: چه فرقی می‌کنه آخه؟ اونجا که بدتر خیلی دوره.
آرمان گفت: خب خودت میگی چیکار کنیم؟
آتوسا پا روی پا انداخت: چه‌می‌دونم…دورهم فیلم ببینیم یا یه بازی کنیم که سرگرم شیم.
تارا که معلوم بود از این ایده خوشش اومده دست‌هاش رو بهم کوبید و گفت: منکه موافقم!
یک مرتبه یاد نکته‌ای افتادم و نظرم صد و هشتاد درجه عوض شد. با هیجان گفتم: آره ایول! چه ایده بکری! یکی از بچه‌ها یه سریال پیشنهاد داد که می‌گفت معرکه ست! بریم ببینیم؟
انگار همه حوصله‌شون سر رفته بود و منتظر پیشنهاد من بودن که سریع موافقت کردن. هر سه‌تاشون رفتن رو کاناپه بزرگ جلو تلویزیون نشستن و منم رفتم از تو جیب شلوارم فلشی رو که از قبل آماده کرده بودم برداشتم و برگشتم. آرمان گفت: حالا سریال چی هست؟
الکی جوری که مثلا اسمشو خوب بلد نیستم گفتم: نمیدونم یه ال داشت…آها الایت. دیدی تا حالا؟
سرشو به نشونه نه تکون داد:
-موضوعش چیه؟
آتوسا این سوال رو پرسیده بود.
جواب دادم: نمی‌دونم، بار اوله می‌خوام ببینم.
که خب دروغ می‌گفتم، دیده بودم خوبم دیده بودم! زیرنویسش رو تنظیم کردم و نشستیم به تماشا. تارا بغلم نشسته بود و کنارمون به فاصله یک نفر آتوسا و آرمان نشسته بودن. سریال رفت جلو و ‌کم‌کم موضوعش مشخص شد. با اولین صحنه سکسی فیلم تارا از همون فاصله نزدیک زل زد به صورتم و گفت: مجبور بودی همچین سریالی انتخاب کنی؟
با قیافه متعجب گفتم: من چه می‌دونستم اینجوریه! بعدشم چیه مگه؟ دوتا ماچ و بوسه دیگه!
آرمان با خنده گفت: والا این چیزی که من می‌بینیم خیلی بیشتر از دوتا ماچ و بوسه!
به خاطر تأثیر الکل که هنوز تو خونمون بود همه‌مون باهم خنده‌مون گرفت. اونقدر گرم فیلم شدیم که قسمت‌ها رو یکی بعد از دیگری تماشا کردیم. به جاهای حساس فیلم که می‌رسید همه‌مون ساکت می‌شدیم و فقط صدای آه و ناله بازیگر‌ها و موسیقی هیجان‌انگیز پس زمینه فیلم تو خونه می‌پیچید. قشنگ حس می‌کردم اروتیک بودن سریال رومون تأثیر گذاشته بود، به ویژه که موضوع فیلم دقیقا همون چیزی بود که می‌خواستم! تو یکی از صحنه‌ها دستم رو دور تارا پیچیدم و چسبوندمش به خودم. بدنش داغِ داغ بود. دست دیگه‌مو بردم پایین و گذاشتم روی رون پاش. فیلم رسیده بود به صحنه تریسامش و بدجوری تحریک کننده بود. خیلی دوست داشتم بحث رو باز کنم و در مورد این‌جور روابط جنسی حرف بزنیم. مخصوصا پای آتوسا رو هم بکشم وسط و نظرش رو بپرسم اما اون‌قدر باهم راحت نبودیم. اون سمت رو نمی‌دیدم و نمی‌دونستم آرمان و آتوسا تو چه حالتین. چند ثانیه که گذشت خواستم دستم رو ببرم لای پای تارا که فهمید و دستم رو از رو پاش برداشت. خواستم حرکتم رو تکرار کنم که آروم لب زد: زشته می‌بینن!
دستم رو این‌بار جای پا گذاشتم زیر سینه‌هاش، تو این حالت اون دوتا زیاد به ما و کاری که مي‌کرديم دید نداشتن. خیلی آروم دستم رو به زیر سینه‌‌اش مالیدم و زیر گوشش پچ زدم: دقت کردی چقدر شبیه مان؟
پرسید: کیا؟
گفتم: بازیگرای توی فیلم، دختره تویی، اون دوتا پسرم من و آرمان!
به راحتی می‌تونستم حس کنم چقدر از این حرفم تحریک شد. یکم تو بغلم جا به جا شد و آروم گفت: ولی اینجا یه نفر اضافه ست.
منظورش آتوسا بود. گفتم: می‌تونیم اونم به جمعمون اضافه کنیم!
بالاخره برای اولین بار هدفم از آشنا شدنمون با آتوسا رو برای تارا خیلی رک و پوست کنده به زبون آوردم، هرچند قطعا خودش یه چیزایی فهمیده بود اما بالاخره راستش رو گفته بودم. تارا خیره نگاهم کرد و منم یواش سینه‌اش رو می‌مالیدم. انتظار داشتم یه چیزی بگه اما اون‌قدر تو سکوت نگاهم کرد که اون قسمت سریالم تموم شد. خواستم قسمت بعدی رو بذارم اما آتوسا خمیاز‌ه‌ای کشید و گفت: وای خسته شدم…بسه دیگه بریم سراغ یه چیز دیگه.
تارا نگاهش رو از روم برداشت و پرسید: چی مثلا؟
خواستم چیزی بگم که آرمان گفت: نظرتون چیه جرعت حقیقت بازی کنیم؟
تارا با اعتراض گفت: نه قبول نیست! شما پسرا تو این بازی دست بالا رو دارین. اصلا شرم و حیا سرتون نمیشه و هرچی بگن انجام میدین!
سه نفرمون خندیدم و آرمان گفت: خب سعی می‌کنیم زیاد سمت جرعت نریم، بیشتر حقیقت‌ها رو برملا می‌کنیم. قبوله؟
تارا نگاهش رو با تأخیر از چشم‌های آرمان جدا کرد و گفت: قبوله!
-پس بلند شین تا من ورق‌ها رو بیارم.
اینو گفتم و سریع جعبه ورق رو از تو ساک تو اتاقم برداشتم و آوردم. وقتی برگشتم سه نفرشون روی زمین بغل تلویزیون نشسته بودن. کنار تارا نشستم و گفتم: خب، قوانین بازی رو که بلدین؟
سه نفرشون سرشون رو تکون دادن.
سری تکون دادم و گفتم‌‌: باریکلله!
اما از اونجایی که چندان مطمئن نبودم بلد باشن توضيح دادم:
-الان من و تارا باهم یه تیمیم، شما دوتاهم یه تیم. تک دست هر کدوم افتاد به دلخواه از یه نفر از تیم مقابل سوال می‌پرسه.
کارت‌ها رو خوب بر زدم و مشغول چیدن کارت‌ها به صورت دورانی شدم. ادامه‌ دادم: واسه اینکه بازی طولانی نشه اگه تک نیومد به ترتیب با شاه و بی‌بی و سرباز و به ترتیب با عددها انتخاب می‌کنیم. مشکلی نیست؟
همه سر تکون دادن. وقتی کارت‌ها رو چیدم گفتم:
-خب، حالا بدون عجله نفری یدونه کارت برداريد.
نفری یدونه برداشتیم و کارت‌ها رو چرخوندیم. واسه همه مون پایین اومده بود اما بالاترین عدد که ده بود دست تارا افتاده بود. آرمان دستی به صورتش کشید: تف تو این شانس!
با شیطنت لبختدی زدم و گفتم: نظرت با جرعت چیه؟
آتوسا سریع پشت آرمان در اومد و گفت: نخیر دیگه! قراره تارا بپرسه!
گفتم: خیر! هرکسی از تیم برنده می‌تونه از هرکسی از تیم بازنده بپرسه، حالا جرعت یا حقیقت؟
آتوسا بی‌خیال نشد و گفت: قرار بود فعلا فقط حقیقت باشه!
شونه‌ای بالا انداختم: بازی خراب میشه ولی باشه، هر جور راحتین.
آرمانم بی‌خایه بازی در آورد و حقیقت رو انتخاب کرد. اگه جرعت انتخاب می‌کرد خواب‌های زیادی براش دیده بودم! کمی فکر کردم و گفتم: تا حالا چندتا دوست دختر داشتی؟
آتوسا چشم درشت کرد و گفت: این چه سوالیه؟ میخوای رگ غیرت منو مالش بدی؟
با خودم گفتم کاش میشد سینه‌هات رو مالش بدم! با خنده جواب دادم: خوبی این بازی همینه، ولی ناموسا راستشو بگین.
آرمان نیم نگاهی به آتوسا انداخت و گفت: من و آتوسا باهم اوکیم، چیزیمون از هم پنهون نیست.
بعد یکم ادای فکر کردن در آورد و ادامه داد: فکر کنم…هفت تا!
آتوسا با چشم‌های باریک شده گفت: هفت‌تا؟ ولی قبلا بهم گفته بودی پنج نفر بودن. اون دوتای دیگه از کجا اومد؟
هویی کشیدم و با خنده گفتم: بدبخت شدی آرمان، دستت رو شد.
آرمان دست‌هاش رو مثل متهم‌ها بالا برد: باشه بابا باشه! توضیح میدم. دو نفر دیگه اونقدر جدی نبودن که بخوام در موردش بهت چیزی بگم، وگرنه تو که همه چی رو میدونی.
آتوسا با اخم و تخم گفت: امیدوارم همین طور باشه!
واسه اینکه بحث بیخ پیدا نکنه دور بعدی رو شروع کردم. کارت‌های استفاده شده رو گذاشتیم کنار و از کارت‌های وسط برداشتیم. این دفعه‌هم شانس با ما یار بود و سرباز دست من افتاد و بقیه همه پایین‌تر بودن. من و تارا خندیدیم و آرمان با کلافگی پوفی کشید و گفت: ای بابا! بخشکی شانس، ناموسا رو من قفلی نزن.
پرسیدم: بی‌خود دلت رو صابون نزن، امشب دهنت رو سرویس می‌کنم! حقیقت دیگه؟
سری تکون داد. پرسیدم: الان به جز آتوسا با زن دیگه‌ای هستی؟ یا نه، بذار اینجوری بپرسم، از وقتی با آتوسا دوست شدی با دختر دیگه‌ای خوابیدی؟
تارا سقلمه ای به پهلوم زد و آرمان خیره شد به چشم‌هام. داشت با نگاهش بهم میگفت دهنتو گاییدم با این سوالات! چون قطعا قرار بود دروغ بگه، و تنها کسی که از دروغش با خبر نبود آتوسا بود! گفت: نه، معلومه که نه!
حس کردم تارا نگاه خیره‌اش رو از آرمان کند و به زمین دوخت. یه لحظه دلم واسه آتوسا سوخت، بی‌چاره نمی‌دونست وارد چه بازی کثیفی شده! هرچند شاید آخرش از این بازی خوشش می‌اومد اما درحال حاضر بهش خیانت شده بود. گفتم: باشه! بریم دور بعدی.
این‌بار تک افتاد دست خود آرمان. آرمان دستهاش رو بهم کوبید و گفت: ای جانمی جان!
از این ذوقش همه به خنده افتادیم. شخصا خودم دوست داشتم ببینم می‌خواد چه سوالی بپرسه. یکم به در و دیوار نگاه کرد تا سوال یادش بیاد. انتظار داشتم از من سوال بپرسه اما بعد چند لحظه به تارا نگاه کرد و پرسيد:
-خب…تارا خانوم گل! بگو ببینم. تا به حال شده به مهدی شک کنی که یه وقت خدایی نکرده، خدایی نکرده، خداااای نکرده… .
آتوسا با خنده گفت: کوفت، بگو دیگه.
آرمان ادامه داد: با یه نفر دیگه روهم ریخته باشه؟
پوزخندی زدم و با غرور به تارا نگاه کردم. منتظر یه نه قطع بودم که بعدش مثل تو استخر بگه من مثل چشمام به مهدی اعتماد دارم.
-آره، خیلی زیاد!
چشم‌های آتوسا گرد شد و آرمان بلند زد زیر خنده. منم درحالی که مات تارا مونده بودم فکم از روی زمین جمع نمیشد. آرمان گفت: خب خب خب! بازی جالب شد! میشه بگی کی و کجا؟
این خودش یه سوال دیگه بود و پرسیدنش مجاز نبود اما من انقدر تعجب کرده بودم که نتونستم واکنشی نشون بدم. تارا گفت: خب راستش من مثل زن‌های دهه شصتی نیستم که چهار چشمی مواظب باشم مهدی راه کج نره! حقیقتش بهش اعتماد دارم، فقط احساس می‌کنم ذات مرد‌ها کلا همینجوریه، یعنی به یه نفر قانع نیستن. دوست دارن به همه یه سیخی بزنن!
آتوسا به حیرت پرسید: یعنی مشکلی نداری مهدی با یکی دیگه باشه؟
تارا سریع سرشو به دور و بر تکون داد: معلومه که مشکل دارم. حرفم اینه کنترل مرد‌ها بی‌فایده ست. ما زن‌ها هرکار کنیم آخرش اتفاقی که نباید بیفته می‌افته. این وسط باید از یه راه‌هایی استفاده کنیم که نه سیخ بسوزه نه کباب.
ٱتوسا که معلوم بود گیج شده گفت: چه راهی؟
انگار تارا می‌خواست همین امشب دستمون رو جلوی آتوسا رو کنه و بگه ما سه نفر باهم رابطه داریم و می‌خوایم تورم وارد رابطه‌مون کنیم! سریع پریدم وسط حرفشون و گفتم: دستت درد نکنه دیگه تارا خانوم، یعنی از نظرت ما مرد‌ها حیوونیم و فقط به یه چیز فکر می‌کنیم؟
تارا با خونسردی گفت: نوچ!
همین! نوچ!! نفی کردنش خیلی شل و بی‌حال بود، انگار زیادم با حرفم مخالف نبود. آرمان میونه رو گرفت و گفت: خب نظرتون چیه حقیقت رو بذاریم کنار و از جرعت استفاده کنیم تا یکم فضا شاد شه؟
شدیدا موافق بودم. عمرا اگه دوباره جرعت حقیقت بازی می‌کردم. ده دقیقه بازی کردم زندگیم داشت به فنا می‌رفت! بقیه‌م موافقت کردن. کارت‌ها رو برداشتیم و این‌بار دست تارا و آتوسا دوتا سرباز بود. تارا پرسید: خب الان چی میشه؟
به طعنه گفتم: همین بود می‌گفتین بازی رو بلدین؟! دوتا کارت دیگه رو چک می‌کنیم.
و با همدیگه به کارت‌های تو دست من و آرمان نگاه کردیم. از شانش گندم اون چهار داشت و من دو! آرمان نیشخندی زد و با دست اداي تاجگذاری در آورد.
-پرچم بالاست! ولی این‌بار نوبت عشقمه.
آتوسا بهش لبخند زد و گفت: چی بپرسم؟
آرمان سریع خم شد و زیر گوشش چیزی گفت. آتوسا خنده ریزی کرد و گفت: نه زشته!
گفتم: خب الان چه فرقی کرد! آتوسا فقط حرف می‌زنه.
آرمان گفت: همینه که هست!
و دوباره زیر گوش آتوسا پچ‌پچ کرد. معلوم نبود این آرمان دیوث چه خوابی برام دیده بود. آتوسا قهقه بلندی زد و من و تارا بهم نگاه کردیم. گفتم: دارین چه نقشه‌ای می‌کشین نامردا؟
آتوسا گفت: آرمان میگه لخت شو برو تو خیابون چندبار بلند داد بزن من به تارا خیانت نمی‌کنم!!
تارا خندید و من نگاهمو به آرمان دوختم.
-اینجوریه؟
خونسرد گفت: آره!
گفتم: باشه.
بلند شدم و خواستم شلوارم رو بکشم پایین که سه نفرشون همزمان داد زدن: نه!!!
گفتم: چی نه؟
تارا گفت: داری چیکار میکنی دیوونه؟ آرمان شوخی میکنه.
گفتم:
-من که شوخی ندارم! ولی بخدا نوبت من بشه بدجوری سر می‌کنما!!
آرمان که هنوز از حرکت انتحاری من می‌خندید گفت: بابا شوخی کردم، چقدر کینه‌ای هستی تو! بشین بابا بشین یه بازی دیگه می‌کنیم.
سرمو تکون دادم و نشستم. آتوسا هنوز ته مایه خنده رو صورتش بود. احتمالا فکرشم نمی‌کرد من انقد کله خر باشم که با یه اشاره بخوام لخت شم. در حقیقت همچین آدمیم نبودم ولی با لخت شدن من خیلی از قبح‌ها بین ما چهار نفر می‌ریخت و این برای رسیدن به هدفم خیلی مفید بود و من حاضر بودم با کمال میل این کار رو انجام بدم. اهمی کردم و گفتم: خب، الان چیکار کنیم؟
آرمان گفت: اممم…یکم بازی رو رمانتیکش می‌کنیم، خوبه؟
تارا گفت: یعنی چی رمانتیکش می‌کنیم؟
-یعنی یه کاری کنیم بقیه خجالت بکشن!
تارا که منظور آرمان رو نفهمیده بود سری تکون داد و با لحنی که زیاد مطمئن نبود گفت: باشه!
این دفعه بی‌بی دست تارا افتاد. تارا با خنده دست‌هاش رو بهم کوبید و گفت: ایول! خب حالا چیکار کنیم؟
گفتم: همون طور که شما مشورت کردین ماهم می‌کنیم!
آرمان شونه‌ای بالا انداخت: هرجور راحتین.
سرم رو بردم سمت تارا و تو گوشش پچ زدم. خندید و باشه‌ای گفت.
با خودم گفتم چه عجب این ما رو سنگ رو یخ نکرد! رو کرد به اون دوتا و گفت:
باید سه بار هم دیگه رو ببوسین و آخرشم آرمان به آتوسا ابراز علاقه کنه.
من بهش گفته بودم آتوسا باید به آرمان ابراز علاقه کنه اما اون برعکسش رو گفته بود، هرچند زيادهم مهم نبود. آرمان خیلی عادی و بدون خجالت گفت: فکر کردم چی می‌خواین بگین! کاری نداره که، بیا.
یکم خودش رو جلو کشید و پاهاش تو پاهای آتوسا قفل شد. با اشتیاق به صحنه مقابلم خیره شدم. آتوسا موهاش رو از تو صورتش کنار زد و نیم نگاهی به ما انداخت، انگار اندازه آرمان خونسرد نبود. آرمان دستش رو گذاشت پشت سر آتوسا و کشید سمت خودش. لب‌هاشون روی هم قرار گرفت و آرمان آتوسا رو بوسید. عقب کشیدن و دوباره برای بوسه دوم بهم نزدیک شدن. این‌بار آتوساهم آرمان رو بوسید و دوباره عقب کشیدن. تارا گفت:
-یکی دیگه مونده ها! دارم می‌شمرم.
آتوسا انگار که کمی مضطرب باشه آب دهنش رو قورت داد و در جواب تارا لبخند پر استرسی زد. دوباره سرهاشون بهم نزدیک شد و این دفعه آتوسا لب‌هاش رو به طرز تحریک کننده‌ای غنچه کرد. لب‌های آرمان روی لب‌های آتوسا نشست و یه بوسه صدا دار و خیس از هم گرفتن که به خاطرش کیرم یه تکونی خورد. البته این آخر ماجرا نبود چون دست‌هاشون دور گردن هم حلقه شد، زل زدن تو چشمهای هم و آرمان‌ گونه آتوسا رو لمس کرد و با لحن پر از احساس و قشنگی گفت: عاشقتم.
صحنه احساسی و جالبی بود. آتوسا ذوق زده شد و لبخند قشنگی زد. درحالی که انتظارش رو نداشتم اینبار خودش پیش قدم شد و لب‌هاش رو به لب‌های آرمان چسبوند و یه بوسه طولانی ازش گرفت. واسه هیجان بیشتر چندتا کف زدم و گفتم: باریکلله به این زوج عاشق! احسنت! زیبا بود واقعا.
وقتی از هم جدا شدن قشنگ احساس می‌کردم حالشون عوض شده. آرمان با دست صورت سرخ شده‌اش رو باد زد و گفت: خب، بیاین بازی رو عوض کنیم. از این به بعد دو نفری که عدد بالا آوردن از اون دو نفر دیگه سوال می‌پرسن، چی میگین؟
آتوسا با خنده گفت: یعنی چی؟ یعنی الان اگه تو و مهدی عدد پایین آوردین ما می‌تونیم هر حکمی بدیم و شما موظفین انجامش بدین؟
آرمان گفت: آره.
تارا با شیطنت گفت: یعنی اگه حکم بدیم باید هم رو ببوسین این کار رو می‌کنین؟
از فکر به این اتفاق پشتم لرزید. حتی فکرشم منزجر کننده بود! آرمان سری تکون داد و گفت:
-آره، مجبوریم. ولی اصلا از کجا معلوم من و آرمان باهم افتادیم؟
آتوسا گفت: یعنی اگه یکی از ما دو تا با یکی از بین مهدی و تارا افتادن باید…؟
آرمان گفت: گفتم که، حکمش هرچی باشه باید انجام بشه. ولی در کل این بازی واسه خنده‌ ست، زیاد جدی نگیرین.
آتوسا گفت: خیلی احتمالات وجود داره. بازیه خیلی ریسکیه، نمی‌دونم چی‌کار کنم.
من گفتم: بابا ما الان همه مستیم، فردا اصلا یادمون نمیاد چیکار کردیم. بعدشم همونطور که آرمان گفت فقط یه بازیه محض خنده ست. هرچی پیش اومد بی‌جنبه بازی در نیارین وگرنه بهتره همینجا بازی رو تموم کنیم و بریم بخوابیم.
مشخص بود برای ادامه این بازی تردید داشتن چون آتوسا به تارا نگاه کرد و گفت: به نظرت چیکار کنیم؟
تارا یکم فکر کرد و گفت: نمی‌دونم، تصمیم سختیه!
آرمان پرید وسط حرفشون: اووو همچین میگی تصمیم سخت انگار می‌خواین بمب اتم منفجر کنین. بابا یه بازیه دیگه چرا انقد سختش می‌کنین. بعدشم نترسین قرار نیست کار به جاهای باریک بکشه که، سریع تمومش می‌کنیم.
تارا شونه‌ای بالا انداخت و گفت: باشه، حرفی نیست.
آتوساهم مردد و نامطمئن سری تکون داد: چی بگم دیگه، باشه!
آرمان گفت: خب این انقدر لفت دادن داشت؟ حالا حاضرین واسه ادامه یا نه؟
همه‌مون سر تکون دادم. کارت‌ها رو برداشتیم. حقیقتش قبل از اینکه کارت‌ها رو بچرخونیم حتی کوچکترین احتمالی برای افتادن این اتفاق نمی‌دادم اما وقتی ده و شاه به من و آرمان و نه و پنج به تارا و آتوسا افتاد سکوت عمیقی به فضا حاکم شد. نگاه من و آرمان خیره هم شد. تو اون چند ثانیه کلی فکر شهوت انگیز تو مخم رژه رفت و برای اولین بار فکر به اینکه تارا داره با همجنس خودش مخصوصا آتوسا! عشق بازی میکنه مثل یه جرقه انبار باروت شهوتم رو شعله ور کرد. سکوت سنگین رو آرمان شکست و گفت: خب خب خب، بازی جالب‌تر از قبل شد!
آتوسا نگاه خجالت زده‌ای به ما انداخت و گفت: خب…الان باید چیکار کنیم؟
کم‌کم مغزم لود شد که چه نعمتی نصیبم شده! با خوشحالی گفتم: اصلا عجله نکنین، تا دلتون بخواد وقت داریم!
بعد به همراه آرمان یکم ازشون فاصله گرفتیم و من با صدای آروم اما هیجان زده‌ای گفتم: حالا چیکار کنیم؟ از این فرصت‌ها خیلی پیش نمیادا! باید استفاده کنیم.
یکم فکر کرد و گفت: زیاد نمیشه روشون مانور داد، در حد لب خوبه؟
لب؟! یعنی تارا و آتوسا هم رو می‌بوسیدن؟! حتی فکرشم فوق‌العاده بود، یعنی از فوق‌العاده یه چیزی اون ورتر بود. چشم‌هام برقی زد و گفتم: عالیه!
سریع برگشتیم سرجامون و با چهره نسبتأ مضطربشون رو به رو شدیم. خندیدم و گفتم: بابا چتونه؟! بازیه بخدا!
تارا گفت: ما که چیزی نگفتیم.
با چشمهام براش خط و نشون کشیدم و گفتم: میگین!
آتوسا با کلافگی گفت: ول کنین این حرفها رو…باید چیکار کنیم؟
آرمان گفت: کار خاصی نمی‌خواد بکنین، یه بوس!
جفتشون با گیجی گفتن: از کی؟!
من و آرمان باهم خندیدیم و گفتیم: از خودتون دیگه، هم دیگه رو ببوسین.
نگاه تارا و آتوسا باهم تلاقی پیدا کرد و آتوسا با لبخند مصنوعی نگاهش رو کند: ول کن تو رو خدا!
گفتم: آ آ! فکر خراب کردن بازی به سرتون نزنه، بابد تا تهش برین.
آرمان گفت: آره، تا انجامش ندین نمی‌ذاریم از اینجا برین.
آتوسا نگاه مستأصلش رو دوباره به تارا دوخت و با خنده‌ای که قشنگ معلوم بود از سر بیچارگیه گفت: چیکار کنیم؟
تارا پوفی کشید و گفت: هیچی، چیکار کنیم؟ مجبوریم دیگه.
آتوسا بالاخره وا داد و تسلیم شد و با بی‌میلی جلوی تارا نشست.
-الکی بوس نکنینا، می‌خوام حس واقعی بودن داشته باشه!
آتوسا در جواب آرمان گفت: گمشو!
گفتم: اگه خوشمون نیومد باید دوباره انجامش بدین پس بهتره یه بار درست و حسابی انجامش بدین.
تارا چشم غره‌ای بهم رفت: مهدی! انقدر اذیت نکن!
شونه‌ای بالا انداختم: شرمنده گلم، بازی اشکنک داره سر شکستنک داره!
تارا جوابم رو نداد و دوتا دست‌هاش رو گذاشت رو شونه‌‌های آتوسا. ضربان قلبم اوج گرفت. خیره شدن تو چشم‌های هم و آروم سرهاشون بهم نزدیک شد. آتوسا آب دهنشو قورت داد و قبل ازاینکه اتفاق بیفته چشم‌هاش رو بست. در مقابل نگاه مشتاق من و آرمان آتوسا لب‌هاش رو غنچه کرد و تارا لب‌هاش رو گذاشت رو لب‌های آتوسا. جذابیت چسبیدن لب‌های رژ خورده دوتا زن خوشگل و خوش اندام رو به روم برام حد و حدود نداشت. اونقدر بوسه‌شون جذاب بود که وقتی از هم جدا شدن و تارا گفت: بسه؟ راضی شدین دیگه؟
از بهت بیرون اومدیم. صورت من و آرمان از شهوت قرمز بود و صورت آتوسا و تارا از خجالت. زبونم رو به کار انداختم و به زور آره‌ای گفتم. حالت من و آرمان اونقدر ضایع بود که مطمئنا اون دوتا فهمیدن با بوسه‌شون باهامون چیکار کردن.
فضا به شدت سنگین شده بود. دکمه پیرهنم رو باز کردم تا بتونم نفس بکشم. آرمان گلوش رو صاف کرد و گفت: خب، دور بعدی؟
به هم نگاه کردیم و آروم سر تکون دادیم.
دوباره کارت برداشتیم. تک و سرباز دست آرمان و آتوسا افتاد و شاه و نه دست تارا و من. نوبت اون دوتا بود بهمون دستور بدن. با شیطنت دوباره در گوش هم پچ پچ کردن و بعد چند لحظه آتوسا گفت: خب آماده این؟
من و تارا نگاهی بهم انداختیم و گفتیم: آره!
آتوسا گفت: شما جای سه تا بوسه‌ای که به ما گفتین باید سه دقیقه باهم عشق بازی کنید و آخرش مهدی، تو باید زل بزنی تو چشمای تارا و بگی هرگز بهت خیانت نمی‌کنم!
با اعتراض گفتم: بابا این خیلی نامردیه! من اعتراض دارم.
آرمان گفت‌: اعتراض وارد نیست! بی‌خود ضجه نرن. با کرنومتر وقت می‌گیرم.
پوفی کشیدم و گفتم: حالا چرا انقدر گیر دادین به اینکه من به تارا خیانت نکنم؟
آتوسا گفت: بده مگه؟ رابطه‌ها باید مستحکم باشن، به خصوص وقتی اسمتون تو شناسنامه همه.
آرمان گفت: ول کنین این حرف‌ها رو، من طاقت ندارم، سریع شروع کنین.
چاره دیگه‌ای نداشتم هرچند تو دلم کاملا از این رویه راضی بودم. چرخیدم سمت تارا که بغلم نشسته بود و دستم رو بردم سمت صورتش. تو سکوت مشغول ناز کردن صورتش شدم که باز آرمان دهنشو باز کرد: حوصله‌ام سر رفت بابا یکم پیاز داغشو بیشتر کنین.
خیره تو چشم‌های منتظر تارا سرمو بردم جلو و خیلی نرم بوسیدمش. اون دو نفرهم ساکت ساکت داشتن نگاهمون میکردن. بوسه بعدیمون یکم طولانی‌تر بود و حین بوسه دستم رو پشت تارا کشیدم و بعد، کامل بغلش کردم. کشیدمش تو بغلم و محکم‌تر از قبل مشغول بوسیدنش شدم. کم‌کم اونم راه افتاد و همراهیم کرد. وسط ملچ و ملوچمون نیم نگاهی سمت اون دوتا انداختم. چسبیده بودن بهم و مسخ ما شده بودن. فکر کردم وقته پیش رویه. دستم رو از پشت، فرستادم زیر تیشرت تارا و دادمش بالا و مشغول نوازش پوست لخت کمرش شدم. آرمان به راحتی کمر لخت تارا رو می‌تونست ببینه هرچند قبلا خیلی چیز‌های دیگه رو هم دیده بود. تارا از بین لب‌هاش آه شهوتناکی کشید و من دستم رو این‌بار جای کمرش از روی شلوار به زیر رون پاش و باسنش کشیدم. جدی جدی اوضاع داشت خطرناک میشد. بدن‌هامون داغ داغ بود و هر لحظه ممکن بود کنترلم رو از دست بدم و تارا رو جلوی اون دوتا لخت کنم اما نمی‌دونم چرا حس می‌کردم هنوز برای این کار زوده. احساس کردم حرکاتم یکنواخت شده، برای همین دست‌هام رو از روی کمر تارا به سمت شکمش کشیدم و از زیر تیشرت به سمت بالا بردم. همزمان که دست‌هام سینه‌هاش رو لمس کرد صدای عق زدن به گوشم رسید و تا به خودم اومدم آتوسا بلند شد و به سمت دستشویی دوید. حس و حالم پرید و با حیرت گفتم: چی شد؟
آرمان بلند شد و با قدم‌های تند دنبالش رفت: آتوسا؟ آتوسا عزیزم حالت خوبه؟
تاراهم از جلوم بلند شد و کیر شق شده‌ام که در حال خوابیدن بود تازه نمایان شد، دیگه کسی نبود ببینه! منم رفتم دنبالشون پشت در دستشویی. آتوسا داشت بالا می‌رود و صدای عق زدنش می‌اومد. نوچی گفتم و صبر کردم همراه آرمان بیان بیرون. تارا که معلوم بود عصبیه گفت: صدبار گفتم کم بخورین، حالا دیدی چی شد؟
با تعجب گفتم: به من چه؟
همون لحظه آرمان درحالی که زیر بغل آتوسا رو گرفته بود از دستشویی اومدن بیرون. تارا گفت: چی شد؟ حالش خوبه؟
آتوسا بی‌حال بود و به جاش آرمان جواب داد: آره، ولی باید استراحت کنه. شما نگران نباشین…فکر می‌کنم واسه امشب بس باشه. برین بخوابین.
و آتوسا رو به سمت اتاقشون برد. پوفی کشیدم و با کلافگی به سقف خونه نگاه کردم. خیلی نزدیک شده بودیم اما عیبی نداشت، لااقل می‌دونستم به هدفم خیلی نزدیک شدم. اصلاً نیازی به ناراحت شدن نبود. با آرامش خودم خونه رو تمیز کردم و حتی با خیال آسوده مسواک زدم، وقتی برگشتم تارا خوابیده بود. کنارش دراز کشیدم و غرق شدم تو رویاهایی که چیزی به عملی شدنشون نمونده بود.


وقتی بیدار شدم خبری از تارا نبود و از بیرون صدای صحبت می‌اومد. بلند شدم و درحالی که چشم‌هام رو می‌مالیدم از اتاق بیرون رفتم. تارا مشغول گشتن تو یخچال بود و در کابینت‌هاهم باز بودن. گفتم: چی شده؟
برگشت و گفت: سلام، بیدار شدی؟ هیچی، فقط کوفت نداریم بخوریم.
با تعجب گفتم: یعنی چی کوفت نداریم؟
-یعنی یخچال خالیه و به جز بطری‌های مشروب تو کابینت چیز دیگه‌ای برای خوردن پیدا نمیشه.
فکر کردم واقعا اون همه خوراکی که با خودمون آورده بودیم تموم شد؟
-خب کاری نداره، میریم خرید.
برگشتم و به آتوسا نگاه کردم که سُر و مُر و گنده تو چهارچوب ورودی آشپزخونه وایستاده بود و این حرف رو زده بود. گفتم: شمام بیدارین که، بهتری آتوسا؟
آتوسا با لبخند گفت: عالیم! دیشب فقط یکم زیاده روی کردم. فکر کنم همه فهمیدین چقدر بی‌جنبه‌ام نه؟
-نه بابا، این حرفا چیه. منم حالم خیلی خوب نبود. به هرحال هرکی بدنش یه جوریه دیگه، یکی می‌سازه با مشروب یکی نه.
جواب داد:
-آره، خب، ولی دیشب خیلی خندیدم.
تو دلم خدا رو شکری گفتم که لااقل اتفاقاتی که برای افتادنشون کلی زحمت کشیدیم از یادش نرفته! خودش ادامه داد: خواهشا از ديشب حرف نزنيد چون خجالت زده میشم. حالا نظرتون چیه بریم شهر؟ کلی خرید داریم که باید انجام بدیم. الان داشتم با آرمان حرف می‌زدم. اونم اوکی بود.
تارا سریع قبول کرد. وقتی دیدم همه‌شون پایه‌‌ان باید چیکار می‌کردم؟ صبحونه رو خوردیم و راه افتادیم سمت شهر. وقتی رسیدیم به بازار فقط به خرید مواد غذایی بسنده نکردیم و چهار نفری کلی تو مغازه و پاساژها و به ویژه مغازه‌های صنایع دستی چرخ زدیم. تو یکی از همین مغازه‌ها یه گردنبند دیدم که نظرم رو جلب کرد. خیلی خاص نبود اما ازش خوشم اومد. آویزش یه قلب کوچک و مشکی بود و همین مشکی بودنش باعث شده بود ازش خوشم بیاد. دور از چشم بقیه خریدمش و گذاشتمش تو جیبم. وقتی دنبال بقیه رفتن یه دفعه دیدم تارا و آتوسا وارد یه مغازه شدن. یواشکی دم مغازه واستادم و متوجه شدم تارا می‌خواد مایو بخره. از همین خریدن مایو میشد به خیلی چیزها امیدوار شد! به روی خودم نیاوردم که چی دیدم و از مغازه دور شدم. وقتی خریدهامون کامل شد هوا تاریک شده بود و وقتی رسیدیم ویلا ساعت از هشت شب گذشته بود.
تو راه گشنمون شد و سر راه نگه داشتیم و تو یکی از رستوران‌های سر راهی شاممون رو خوردیم. اونقدر خسته بودیم که وقتی رسیدیم اتاقمون مثل جنازه افتادیم و خوابیدیم.


صبح روز بعد که بیدار شدم یادم اومد دیروزمون الکی الکی سر یه خرید ساده حروم شد. من از همه زودتر بیدار شده بودم و تا ظهر طول کشید بقیه بیدار شن. تا اون موقع رفتم سر وقت خریدها و مشغول پختن ناهار شدم، البته ناهار قابلی نبود، کل توانایی من تو پختن به همون املت محدود میشد! وقتی آرمان بیدار شد و اومد تو آشپزخونه، چشمش به ظرف غذا افتاد و گفت: این چه کوفتیه؟
با لبخند مسخره‌ای گفتم: ناهار!
یکم نگاهم کرد و بعد رفت سمت دستشویی: ریدی!
خندیدم و یکم بعد سر و کله تارا و آتوساهم پیدا شد. اونام با دیدن غذا خیلی سعی کردن چیزی نگن ولی تارا که روش به روم باز بود گفت: تو غذا درست نکن، باشه؟
گفتم: عوض تشکرته؟
-خب صبر می‌کردی بیدار شیم، خودمون یه چیزی درست می‌کردیم. مجبوری مگه؟
دیدم داره راست میگه کولی بازی در آوردم و گفتم: برو بابا، هیچکدومتون قدر منو نمیدونین! منو بگو از کله سحر پا شدم واسه اینا غذا پختم.
آتوسا به کلکل من و تارا می‌خندید و تارا وقتی دید بحث با من بی‌فایده ست سری تکون داد و رفت تا میز غذا رو بچینه. حقیقتش فقط می‌خواستم زودتر پای مشروب رو دوباره به جمعمون باز کنم و طاقت نداشتم صبر کنم تا اونا غذا بپزن! مزه غذا خوشبختانه بدک نبود و هر جور بود شکممون رو سیر کردیم. بلافاصله رفتم سر و وقت مشروب. خانوما ظرف‌ها رو شستن و به کمک آرمان جمع کردن. وقتی برگشتن آرمان چشمش به مشروب افتاد و گفت: واقعا غذای تو رو مشروب هضم میکنه.
تارا و آتوسا بلند خندیدن و من اخم کردم.
-زر نرن.
آرمان خندید: چه زودم ناراحت میشه، بچه سال!
جوابشو ندادم و گفتم: بیاین بشینین که این دفعه من ساقیم.
تارا نشست کنارم و گفت: توام گندشو در آوردی دیگه.
اشاره‌اش به مشروب خوردنمون بود که هر روز داشت اتفاق می‌افتاد. فکر کردم اگه نمی‌خواد پس چرا زودتر از همه میاد میشینه بغلم؟ به روش نیاوردم و پیک اول رو براش پر کردم: هر روز می‌زنیم تا هر روز دلمون شاد باشه عشقم!
با نگاه خاصی که بهم می‌گفت: “من که می‌دونم قصدت از این کارها چیه؟” پیک رو گرفت و یه ضرب رفت بالا. آرمان خود شیرینی کرد و گفت: ماشالله تارا جان حرفه‌ای شده دیگه.
و به تارا چشمک زد.
تارا در جوابش نیشخند زد و از لیوان دلستر چند قلپ خورد. پیک ها رو یکی یکی پر کردم و وقتی حس کردم مثل دو روز پیش همه کله‌هاشون داغ شده بطری رو گذاشتم کنار و گفتم‌:
-آخیش! حالا چیکار کنیم؟
تارا تکیه‌اش رو به مبل داد و گفت: بریم ادامه سریال پر محتوای پریروز رو ببینیم!
گفتم: مسخره می‌کنی؟ سریال به اون قشنگی!
آتوسا گفت: من میگم بریم بازیمون رو ادامه بدیم.
همه به آرمان نگاه کردیم و منتظر نظرش موندیم. آرمان کمی نگاهمون کرد و گفت: حوصله بازی ندارم، بریم ادامه سریال رو ببینیم.
من که برام فرقی نمی‌کرد زودتر از همه بلند شدم و درحالی که به سمت تلویزیون می‌رفتم تا سریال رو پخش کنم گفتم: آره منم حس و حال ندارم، پایه‌ای بعدش بریم استخر؟!
آرمان پیامم رو رو هوا گرفت و گفت: معلومه که میام، اتفاقا هواهم گرمه خیلی می‌چسبه.
-بعد شما نوبت ماست!
آرمان در جواب تارا با خنده گفت: شرمنده، ما به این زودیا بیرون نمیایم، باید از الان واسه فردا شب رزرو کنید.
آتوسا کنار تار ایستاد و گفت: حالا می‌بینین!
من و آرمان از تهدیدهای تو خالیشون خندیدیم. جفتشون اخم کردن و دیگه چیزی نگفتن. وقتی سریال شروع شد نشستیم پای تلویزیون و از همونجایی که سریال رو رها کرده بودیم دوباره مشغول تماشا شدیم. خوبی مشروب این بود که خیلی زود می‌بردت توی حس! و خب ژانر سریال اروتیک بود و خیلی زود فضاش رو ما تأثیر گذاشت. دیگه مثل دفعه قبل با دیدن صحنه‌ها جو بینمون سنگین نمیشد و یکم برامون طبیعی‌تر شده بود. تو یه صحنه که دختره لخت شده بود فکر کردم سینه‌هاش چقدر شبیه سینه‌های ریحانه‌ست! همین باعث تحریکم شد و تو عالم حشریت به خودم قول دادم وقتی برگشتیم تهران حتما یه تجدید دیدار مفصل با ریحانه داشته باشم، البته با کاری که من باهاش کرده بودم و جواب تماس‌هاش رو نمی‌دادم یکم طول می‌کشید اما نشد نداشت! یه نیم نگاه سمت آرمان انداختم و یه صحنه رمانتیک و قشنگ شکار کردم. آرمان به نیم‌رخ آتوسا نگاه کرد و از سنگینی نگاهش آتوسا سرش رو چرخوند و بهم زل زدند، چند ثانیه بهم نگاه کردن و بعد همزمان لبخندی زدن و هم رو بوسیدن. از دیدن این صحنه خوشم اومد چون واقعا شبیه دوتا عاشق دلداده شده بودن. خیلی نامحسوس دستم رو بردم سمت رون پای تارا که یه دفعه با دست مشغول باد زدن خودش شد و گفت: وای چقدر گرم شد!
آتوسا لبخند شیطونی زد و گفت: آره واقعا، شنا لازم شدیم!
من و آرمان سریع به خودمون اومديم و گفتیم: مگه تو خواب ببینین!
و به همین راحتی وسط سریال مشغول کل‌کل شدیم، تا جایی که آرمان از جاش بلند شد و گفت: خیلی زبونتون دراز شده! من الان میرم پایین ببینم می‌خواین چیکار کنین؟ مهدی توام پاشو بیا، ما هی بهشون آسون می‌گیریم اينا دور برداشتن.
همه میدونستین حرف‌های آرمان شوخیه و منظوری نداره. من بلند شدم و درحالی که واسه آتوسا و تارا دست تکون می‌دادم گفتم: بای بای! اگه خیلی گرمتونه کولر رو روشن کنین.
و انگار نه انگار که سریال هنوز درحال پخش بود رفتیم سمت راه پله.
آتوسا پشت چشمی نازک کرد و گفت: خیلی زورگویین.
آرمان درحالی که از پله‌ها پایین می‌رفت‌ خندید و گفت: همینه که هست!
منم پشت سرش رفتم و وقتی رسیدیم پایین آروم گفتم: میان به نظرت؟
آرمان سمت رختکن رفت و گفت: شک نکن! آتوسا شاید نیاد ولی تارا به این راحتیا کم نمیاره.
فکر کردم آرمان چقدر تارا رو خوب شناخته! چیزی نگفتم و مشغول در آوردن لباسهام شدم و مایو پوشیدم. با یه دور خیز بلند دوییدم سمت استخر و شیرجه زدم تو آب. وقتی سرم رو از آب آوردم بیرون آرمان بهم گفت: آروم بابا، چقدر جو گیری!
گفتم: ذوق دارم حاجی.
بعد زل زدم تو چشم‌هاش و ادامه‌ دادم: دوست دخترت تو مشتمه!
اونم خیره خیره نگاهم کرد و گفت: ولی من از خیلی وقت پیش زنتو تو مشت گرفتم!
حقیقتش بهم برخود. حرفش توهین نبود بلکه یه حقیقت تلخ بود که اگه از یه منظر دیگه نگاه می‌کردم میشد یه حقیقت شهوت‌انگیز و لذت بخش! این بازی رو خودم شروع کردم و نمی‌تونستم گله‌ای داشته باشم، پس ترجيح دادم از همون منظر مثبت نگاه کنم. نیشخندی زدم و گفتم: نوش جونت، ولی قبلنم گفتم، تا وقتی مزه آتوسا رو نچشم خبری از تارا نیست.
اشاره‌ای به ویلا و خودمون کرد و گفت: پس فکر کردی همه اینا برای چیه؟
سری تکون دادم: آره راست می‌گی، خداییش داری همه سعیت رو می‌کنی. میگم اینا چرا نیومدن؟
-عجله نکن، میان.
تو ذهنم تصور کردم که الان از پله‌ها میان پائین و میرن سمت رختکن، ده دیقه بعد که بیرون میان مایوهایی که دیروز خریده بودن رو تنشون کردن و من با دهن آب افتاده مثل کصخل‌ها فقط نگاهشون می‌کنم. این بهترین اتفاقی بود که می‌تونست بیفته. یکم واسه خودمون شنا کردیم و تقریبا ده دقیقه بعد، بالاخره صدای پاشون اومد که با صحبت و خنده داشتن از پله‌ها پایین می‌اومدن. من و آرمان کنارهم تو آب شناور موندیم و به ورودی راه پله نگاه کردیم. بالاخره بیرون اومدن و بلافاصله با دیدنشون فک من و آرمان باهم افتاد تو آب! اصلا لازم نبود برن رختکن چون از قبل مایو‌ها رو تنشون کرده بودن. رسما محوشون شدم و چیزی رو که مي‌ديدم باور نمی‌کردم. حرکتشون واقعاً شوکه کننده بود. با قدم‌های آروم اومدن سمتمون و آرمان زودتر از من خودش رو جمع و جور کرد و گفت: خورشید از کدوم‌ ور در اومده؟ می‌خواین ما رو سکته بدین؟
آتوسا نگاهشو به من دوخت و گفت: سکته بدیم؟! مهدی که از همین الان سکته کرده!
سه تاییشون خندیدن و من دست و پام رو جمع کردم. اهمی کردم و گفتم: والا چی بگم، از دیدن این همه زیبایی زبونم بند اومد.
حقیقتش فقط به آتوسا نگاه نمی‌کردم، تاراهم مثل آتوسا تو مایوی دو تکه‌ش انقدر سکسی شده بود که نمی‌تونستم ازش چشم بردارم. آتوسا لبه استخر نشست و به آرمان گفت: بگیر منو.
آرمان تو آب دست‌هاش رو باز کرد و همزمان که آتوسا می‌رفت تو بغلش با لبخند گفت: به روی چشم!
تاراهم پرید توی آب و شنا کردیم سمت هم. دست‌هام رو پیچیدم دورش و گفتم: چی شده بی‌ملاحظه شدی یه دفعه؟
صورتشو آورد نزدیک صورتم و لب زد: بذارش به حساب اون همه مشروبی که به خوردمون دادی!
در حالی که انتظار داشتم لب‌هام رو ببوسه حرفش رو زد و صورتش رو عقب کشید. سعی کرد به سمت دیگه‌ای شنا کنه و همزمان گفت: قرار بود بهم شنا یاد بدی، یادته؟
هنوز خیلی ازم فاصله نگرفته بود. لحظه آخر به دور از چشم اون دو نفر دستم رو زیر آب به باسنش کشیدم و آروم گفتم: بیا خودم یادت می‌دم!
با عشوه موهای خیسش رو فرستاد پشت گردنش و گفت: واقعا؟
با چشم‌هایی که هر لحظه خمارتر میشد و خواهش و التماس توشون موج می‌زد نگاهش کردم و گفتم: واقعا.
برگشت سمتم. حس می‌کردم کیرم شق شده. خیلی حشری بودم ولی باید خودم رو کنترل می‌کردم. مشغول آموزش شنا شدم. هر از چندگاهی به آرمان نگاه می‌کردم که چطور به بهانه یاد دادن شنا آتوسا رو دست مالی می‌کرد. بهش حسودیم میشد! دوست داشتم جای اون باشم اما باید صبوری می‌کردم. یکم وضعیت شنای تارا بهتر شد. دیگه بدون اینکه بترسه تو آب شناور میشد و لااقل ترسی از غرق شدن نداشت. چند باری دستمالیش کرده بودم اما خیلی بیشتر از این می‌خواستم. یه سکس کامل و طولانی می‌خواستم! یکم شنا کرد و چون عادت نداشت خیلی زود خسته شد. نزدیکش شدم و از پشت بغلش کردم. لبم رو چسبوندم به گونه‌اش و حرف دلم رو زدم‌: بدجوری داغم تارا، امشب نمی‌ذارم بخوابی.
تارا دستشو زیر آب رسوند به جلوی مایوم و به کیرم چنگ زد.
-این بی‌قراری می‌کنه؟
درحالی که از مالش کیرم حالم داشت خراب میشد گفتم: آره.
-بی‌قرار من یا یکی دیگه؟!
یکم مکث کردم و گفتم: چقدر برات مهمه؟
جواب داد: خیلی.
-این یعنی راضی نیستی من با یکی دیگه بخوابم؟
-نمی‌توتم راضی نباشم.
لبخندی زدم و گفتم: خوشم میاد عاقلی!
با چشم به آرمان که به سمت لبه استخر شنا می‌کرد اشاره کردم و گفتم: وقتی زیر اون ناله می‌کردی باید به رسیدن این روزا فکر می‌کردی. یادته چجوری براش خیس کرده بودی؟
با زدن این حرف اینبار من دستم رو بردم لای پاش و مالیدم. پاهاشو جمع کرد و گفت: نکن، می‌بینن.
-بذار ببینن. قراره بدتر از اینا رو ببینیم.
همون لحظه آرمان با یه حرکت خودشو بالا کشید و روی لبه استخر نشست. وقتی چرخید به سمت ما برجستگی مایوش نشون می‌داد تو این مدت با آتوسا مشغول چه کاری بوده!
اینبار به کیر شق شده آرمان اشاره کردم و گفتم: این یکی از اون چیزاییه که قراره ببینیم!
تارا نگاه خیره‌اش رو از اون قسمت جدا کرد و گفت: بریم همونجا. آتوسا هم داره از آب بیرون میره.
پشت سرش شنا کردم و اول من بیرون اومدم و دست تارا رو گرفتم تا بکشمش بیرون، همون لحظه آتوساهم بغلم وایستاد و خم شد تا دست دیگه تارا رو بگیره و کمکش کنه از آب بیرون بیاد. چشمم به باسن بزرگ و فوق‌العاده‌ا‌ش که تو اون حالت فرم معرکه‌ای گرفته بود خشک شد. تارا رو باهم بیرون کشیدیم و تارا با لبخند گفت:
-مرسی.
آتوسا خواهش می‌کنمی گفت و درحالی که به سمت آرمان می‌رفت گفت: خسته شدم دیگه، دو ساعته داریم شنا می‌کنیم.
آرمان دستشو کشید و مجبورش کرد کنارش بشینه. بعد آتوسا رو تو بغلش گرفت و گفت: لااقل شنا یاد گرفتی.
آتوسا اوهومی گفت و با لبخند به چشم‌های آرمان زل زد. تارا اومد سمتم، نذاشتم بغلم بشینه، دستش رو گرفتم و نشوندمش بین پاهام.
وقتی نشست دست‌هام رو محکم دور شکمش حلقه کردم و گفتم: شاید باورت نشه ولی هنوز مشروب می‌خوام! الان خیلی می‌چسبه.
آتوسا اخم کرد و گفت: دارم این نتیجه می‌رسم که تارا راست میگه واقعا، شورشو در آوردیا مهدی!
-راست میگه بابا همینجوریشم کله‌هامون داغه!
آرمان این رو گفته بود. دست‌هام رو بردم بالا و گفتم: آقا من تسلیم، اصلا من شیکر خوردم خوبه؟
همه خندیدن و تارا با ناز و غمزه گفت: تا وقتی من هستم مشروب می‌خوای چیکار؟
کیرم از گرمای بدن تارا شق شده بود و با این حرف تارا شق‌تر شد. دستم رو بردم پشتش و کیرم رو دور از چشم اون دو تا فشار دادم رو کمرش و گفتم: من اگه تو رو الان بخوردم که اُور می‌زنم!
آرمان‌هم از فرصت استفاده کرد و مثل ما آتوسا رو کشید بین پاهاش و تو بغلش گرفت.
-تو مشروب داری من شراب اعلای شیراز دارم.
و بوسه محکمی به گونه آتوسا زد و درحالی که سرش رو تو گردنش فرو می‌کرد و بو می‌کشید گفت: بدجوریم باهاش مست میشم.
با این حرکتش انگار ابر‌های شهوت اومدن بالا سرمون و رومون سایه انداختن. آتوسا نفس عمیقی کشید و به دست آرمان چنگ زد. احساس کردم تو اون لحظه بیشتر از هر وقتی به هدفم نزدیک شدم، پس معطل نکردم و چونه تارا رو با فشار دست به سمت خودم چرخوندم. سرم رو بردم جلو و لب‌های اون با کمال میل پذیرای لب‌هام شد. با این اتفاق کیرم انقدر شق شد که فشار کمر تارا اذیتش می‌کرد. یه دستم رو به قصد جا به جا کردن بردم سمت کیرم و بعد فکر دیگه‌ای به سرم زیاد. زیر گوش تارا گفتم: بلند شو.
با چشم‌های خمارش نگاهم کرد، دوباره گفتم: بلند شو یکم.
یکم بلند شد و منم سریع کیرم رو لای چاک باسنش فرو کردم و دوباره مجبورش کردم بشینه. آروم گفتم: حالا بهتر شد!
بعد خوب با فشار دست بدنش رو به بدن خودم فشار دادم و دست‌‌هام رو گذاشتم رو شکمش. تو این وضعیت قاچ کونش رو به خوبی با کیرم حس می‌کردم. دیگه باید مرزها رو جا به جا می‌کردم. مشغول بوسیدن هم شدیم و دست‌ راستم رو به صورت دورانی روی شکمش چرخوندم و بعد، خیلی آهسته وارد شورتش کردم. بلافاصله با تماس انگشت‌هام با کسش تکونی خورد و ناله آرومی از بین لب‌هاش خارج شد. از صدای ناله‌اش حواس اون دوتا پرت ما شد. قشنگ شهوت رو وقتی دیدن دستم تا مچ تو شورت تاراست تو چشم‌هاشون دیدم. تازه اون موقع متوجه شدم آتوسا دست چپش رو از روی شورت حلقه کرده دور کیر آرمان و آروم عقب جلو میکنه. دیدن این صحنه و اون ناخن‌های مانیکور شده‌‌‌ لامصبش شهوتم رو چند برابر کرد. زل زدم به چشم‌های آرمان و با نگاهم بهش فهموندم الان وقتشه. وقتی دست‌هاش به حرکت در اومدن فهمیدم منظورم رو گرفته. در مقابل چشم‌های حریصم بی برو برگرد و مقدمه سینه‌های آتوسا رو از روی سوتین تو مشت‌هاش گرفت و فشار داد. با این حرکتش بیشتر از قبل متوجه شدم سینه‌های بزرگ چقدر خوبن! بهش حسودی کردم و همونطور که مالیده شدن سینه‌های آتوسا رو میدیدم و به خاطرش لحظه به لحظه به ارضا شدن نزدیکتر می‌شدم، با پشت دستم که هنوز تو شورت تارا بود، خیلی آروم و بدون عجله شورتش رو پایین دادم. اینبار نوبت آرمان بود که مات حرکات من بشه. برای جبران کارم با نوک انگشت دوتا دست لبه سوتین سفید آتوسا رو گرفت و پایین کشید. ضربان قلبم اوج گرفت و با اشتیاق پایین رفتن سوتین رو تماشا کردم. باورم نمیشد تا چند ثانیه دیگه سینه‌های آتوسا رو به صورت لخت می‌بینم. خودمم بیکار نموندم و بازم شورت تارا پایین دادم تا جایی که پیرسینگش قابل مشاهده شد. وقتی چشم آرمان به پیرسینگ نقره‌ای براق افتاد به وضوح متوجه جا خوردنش شدم. اون لحظه یادم افتاد بدبخت اصلا از پیرسینگ زدن تارا اونم رو اون نقطه به خصوص خبر نداره. بهش حق می‌دادم تعجب کنه اما حرکت دستم رو متوقف کردم. پیرسینگ کاملا دیده میشد اما اصل کاری نه! آرمان برای اینکه بعد از مدت‌ها اصل کاری رو هم ببینه سوتین رو پایین تر کشید. خوب نگاه کردم تا حتی یه ثانیه‌اش روهم از دست ندم. بالاخره سوتین به وسط سینه‌های بزرگ آتوسا رسید و بعد، هاله قهوه‌ای رنگی مشخص شد. چشم‌هام برای دیدنش گرد و گرد‌تر شدن و درست لحظه‌ای که انتظار داشتم نوک سینه‌های آتوسا رو به صورت کاملا لخت ببینم یه دفعه سر آتوسا کج شد و حالت بیهوشی به خودش گرفت. آرمان زودتر متوجه شد و با تعجب تکونی به بدن آتوسا داد.
-آتوسا؟ عزیزم؟
تارا تکیه‌اش رو از رو بدن من برداشت و گفت: چی شد؟
آرمان به ما نگاه کرد و بعد، جوری که انگار خودشم به حرف خودش باور نداره گفت: خوابش برده!
واسه‌ی چند ثانیه مات و مبهوت بودم. آه سردی کشیدم و به بخت بدم لعنت فرستادم. چه لحظه‌ای‌ام خوابش برده بود! پوفی کشیدم و همون لحظه تارا سعی کرد از جاش بلند شه. با بی‌میلی دستم رو از تو شورتش در آوردم و تارا بلند شد. با حسرت ترشحات کسش رو به مایوی خودم مالیدم و پاک کردم.
-مطمئنی خوابش برده؟
آرمان در جواب تارا گفت: آره، خیلی بد مسته.
درحالی که با اخم تو دلم به زمین و زمان فحش می‌دادم آرمان آتوسا رو با دو دست بلند کرد و بلافاصله گفت: اوه اوه چه سنگینم هست!
-می‌خوای کمکت کنیم؟
آرمان زل زد به چشم‌های تارا. حالا که آتوسا به هوش نبود جو بین ما سه نفر همون جوی بود که نیم ساعت قبل از دو تا سکس قبلیمون با همدیگه وجود داشت، همونقدر داغ و شهوت انگیز.
-مرسی، خودم یه کاریش می‌کنم.
آرمان این رو گفت و نگاهش رو به سختی از چشم‌های تارا کند و به من نگاه کرد: شرمنده دیگه، فکر می‌کنم بهتره بریم بخوابیم. ایشالله یه وقت دیگه!
درحالی این رو می‌گفت که برجستگی جلوی مایوش حرف دیگه‌ای می‌زد، و البته فردا آخرین فرصت بود. به هر مشقتی بود آتوسا رو از پله‌ها برد بالا و به اتاق خودشون رفت. برگشتم و به چشم‌های تارا نگاه کردم. می‌تونستم شهوتی که هنوز تو وجودش موج می‌زد رو بخونم. امشب خبری از خواب نبود!
-جدی آتوسا چطور خوابش برد‌‌؟
شونه‌ای بالا انداختم و گفتم: باور کن نمی‌دونم.
تارا در حالی که به ستون تکیه زده بود دست به سینه بهم نگاه کرد. جلوش وایستادم و تو چشم‌های هم نگاه کردیم. از چشم‌هاش خوندم بالاخره بعد یه مدت طولانی اوکی رو داده. سرامون آروم آروم بهم نزدیک شد و با یه حرکت همزمان لب‌هامون بهن قفل شد. تارا سرش رو برد عقب و با یه لحن دستوری گفت: منو ببر اتاق خواب.
گفتم: به روی چششششم!
و همزمان که رو دو پا پرید بالا منم از زیر باسنش گرفتم و کمکش کردم. به خاطر درگیری‌های که تو بُعد جنسی زندگیم داشتم یه چند وقتی بود از باشگاه غافل شده بودم اما تو اون لحظه انقدر حشری بودم که تارای پنجاه و هشت کیلویی رو مثل پر کاه بلند کردم. دست‌هاش رو پیچید دور گردنم و پاهاش روهم دور کمرم حلقه کرد. بلافاصله دوباره همدیگه رو بوسیدم و دست‌هامون با شهوت رو تن و بدن همدیگه چرخید. راه افتادم سمت اتاق خوابمون و صدای ملچ و ملوچمون تو مسیر پیچید. خبری از اون دوتا نبود و انگاری آرمانم خوابیده بود. به سمت اتاقمون رفتیم و من در نیمه باز رو با لگد چنان محکم باز کردم که در محکم به دیوار خورد و برگشت اما قبل از اینکه بسته شه خودمون رو بردم داخل اتاق و یه راست به سمت تخت بزرگ سفید رنگ رفتم و تارا رو روی تخت دراز کردم. بدون مکث و درنگ شورتش رو کشیدم پایین و مشغول لیسیدن کسش شدم. صدای ناله‌هاش اوج گرفت و اسممو صدا زد. جونی گفتم و مایوم رو در آوردم و انداختم یه طرف. رفتم بالا سرش و کیر شق شده‌ام رو تو دستم گرفتم. حالتش رو عوض نکرد و درحالی که طاق باز دراز کشیده بود کیرم رو گرفت تو دهنش کرد. آهی کشیدم و مشغول مرتب کردن موهاش شدم که کمی تو صورتش ریخته بود. تو این حالت زیاد نمی‌تونست ویراژ بده، خواستم دست به کار شم و همون حالت قدیمی رو که دوستش داشتم، یعنی گاییدن دهن رو روش پیاده کنم که یک مرتبه لامپ اتاق روشن شد. با بهت و حیرت سرم رو بالا گرفتم و به چهارچوب در نگاه کردم که آرمان با چهره مسخ شده توش ایستاده بود و تو سکوت به ما نگاه می‌کرد. تا چند لحظه تو بهت بودیم و هیچکی هیچی نمی‌گفت. آرمان سکوت رو شکست و با یه لحنی که توش خواهش و تمنا موج می‌زد و این واسه آرمان یکم عجیب بود گفت: دیگه نمی‌تونستم تحمل کنم!
با لحنی که توش عصبانیت موج می‌زد گفتم: چی رو؟
-دوری از شما رو!
با شنیدن لحن ملتمسانه‌اش عصبانیتم خوابید. نمی‌دونم چرا حس کردم می‌خواست بگه دوری از “تو” اما به جاش از لفظ شما استفاده کرد. تارا برگشت و با چشم‌های منتظر به من نگاه کرد. اینجوری قانونی که خودم گذاشته بودم رو می‌شکستم. قرار بود تا وقتی من به آتوسا نرسیدم آرمانم رنگ تارا رو نبینه، اما شرایطی که الان توش بودیم اصلا نرمال نبود. حقیقتش با همه مشکلاتی که با آرمان داشتم و گاهی بدجور حرصم رو در می‌آورد اما هنوز که هنوز بود دوست داشتم تارا رو مست و عرق کرده زیر بدن روی فرمش ببینم و دوباره شریک رابطه جنسیمون باشه. با این وجود اونقدر غرور داشتم که خودم این رو به زبون نیارم. تارا بعد این همه مدتی که کنار همدیگه گذرونده بودیم اونقدر من رو می‌شناخت که حرفم رو از نگاهم بفهمه. بدون اینکه چیزی بگه به پشت دراز کشید و پاهاش رو باز کرد. مشخص بود تکلیف چیه! تارا مشغول ساک زدن کیرم شد و آرمان اومد سمت تخت. روی تخت و پایین پاهای تارا دراز کشید و سرش رو سمت کسش برد. به حرکات آرمان نگاه کردم. چند ثانیه‌ای به پیرسینگ کس تارا نگاه کرد و گفت: اینو کی زدی؟ نامردا چرا به من نگفتین؟
می‌خواستم جوابش رو بدم که تارا درحالی که هم سعی می‌کرد کیرم رو لیس بزنه و هم صحبت کنه گفت: دو سه…اوم… دو سه ماهی میشه…اوم…فرصتش پیش نیومد دیگه.
آرمان گفت: خیلی قشنگه!
بعد از این حرف زبونش رو روی پیرسینگ کشید. تارا نتونست آهش رو مخفی کنه و چند ثانیه ای ساک زدن رو متوقف کرد. از حالت چشم‌هاش فهمیدم بدجوری منتظر این لحظه بوده. آرمان مشغول لیسیدن کسش شد و بعد دو سه دقیقه مایوش رو تا نصفه پایین داد و خودش رو بین پاهای تارا تنظیم کرد. با چشم‌های پر شهوت این صحنه خاص رو زیر نظر گرفتم. کیر آرمان از لبه‌های کس خیس تارا عبور کرد و بلافاصله با ورود کیرش آه بلند تارا تو اتاق پیچید. صدای تلمبه‌ها کم کم بلند شد. گفتم: آتوسا بیدار نشه.
آرمان گفت: داره هفت پادشاه رو خواب میبینه.
بعد خم شد روی تارا که تازه کیرم رو از تو دهنش در آورده بود و بلافاصله مشغول بوسیدنش شد. تارا کلا من رو ول کرد و دستهاش رو دور کمر آرمان پیچید و مشغول لب گرفتن شدن. شاید هر وقت دیگه بود از بی‌محلی تارا ناراحت می‌شدم اما اینبار فرق داشت. با لذت عشق بازیش رو با دوست صمیمیم تماشا کردم. آرمان همونطور که تلمبه می‌زد سینه تارا رو تو مشتش گرفت و در یک لحظه مشغول بوسیدن لب‌هاش، گاییدن کسش و مالیدن سینه‌هاش شد. خوشبختانه کیرم نیمه شق واسه خودش آویزون بود وگرنه احتمالا ارضا می‌شدم. وقتی سرشون از هم جدا شد پریدم وسط عیش و نوششون و گفتم: پاشو.
تارا نگا خمار و گیجش رو بهم دوخت. دوباره گفتم: بلند شو حالا داگی بگیر.
بعد چندثانیه به حرفم گوش داد و داگی شد. ادامه دادم: حالا صد و هشتاد درجه بچرخ!
بالاخره متوجه منظورم شد و چرخید. در حقیقت با این‌کار بدون اینکه به خودم و آرمان زحمت بدم جاهامون رو عوض کرده بودم. تارا مشغول ساک زدن کیر آرمان شد و منم کلاهک کیرم رو روی سوراخ کونش گذاشتم و درحالی که لای کونش رو با دست‌هام باز می‌کردم کیرم رو فشار دادم. خوشبختانه دیگه ادای تنگا رو در نمی‌آورد و جلوی آنال سکس مقاومت نمی‌کرد. اولش که کلاهک کیرم رفت تو سوراخ کونش ساک زدن رو متوقف کرد و آخ و اوخ کرد. بعد که یکم بیشتر فشار دادم و آروم و با احتیاط مشغول تلمبه زدن شدم عادت کرد و دوباره کیر آرمان رو تو دهنش کرد. سرعتم رو بیشتر کردم و دو دقیقه تو حالت داگی تلمبه زدم و بعد، درحالی که به پشت روی تخت دراز می‌کشیدم از پهلوهای تارا گرفتم و مجبورش کردم به همون صورتی که بود و بدون اینکه کیرم از تو سوراخش دربیاد روی بدنم سوار شه. تو این حالت پشتش به من بود و روش به آرمان. گفتم: روی پاهات وایستا.
وزنش رو از رو بدنم برداشت و یکم از زمين فاصله گرفت. وقتی دیدم فضای مناسب ایجاد شده به آرمان که ساکت داشت جابه‌جایی ما رو تماشا می‌کرد اشاره کردم که بیاد جلو. قبلا‌هم این شرایط رو تجربه کرده بودیم که خب با شکست مواجه شده بود! دلیل اصلیشم عادت نداشتن تارا به آنال سکس بود اما امشب همه چیز فرق داشت. امشب یه سکس سه نفره واقعی رو تجربه می‌کردیم. کمرم رو به تخت چسبوندم و خیلی ریز شروع کردم تلمبه زدن تو کون تارا، و آرمان که حالا پوزیشن رو درک کرده بود روی دو زانو جلو اومد و مقابل تارا ایستاد. کلاهک کیرش رو روی شکاف کس تارا قرار داد، دوتا دست‌هاش رو روی پهلوهاش گذاشت و فشار داد. کیرش وارد کس تارا شد و بلافاصله ناله بلند تارا تو کل خونه پیچید. البته که حق داشت، دو تا کیر همزمان تو سوراخ‌هاش فرو رفته بود و درد و لذت همزمانی که به وجودش رخنه کرده بود به این راحتی‌ها قابل هضم نبود. آرمان پهلوهای تارا رو ول کرد و باسن تارا رو تو مشتش گرفت و لای انگشت‌هاش فشار داد. همزمان سرعت عقب جلو کردن خودش رو بیشتر کرد و همزمان با همدیگه تو کس و کون تارا تلمبه زدیم. همه چیز به شکل عجیبی دیوونه کننده به نظر می‌رسید. تو اون لحظه فکر کردم وقتی من و تارا با وجود آرمان انقد از رابطه جنسیمون لذت می‌بردیم ارزش داشت انقدر برای اضافه کردن آتوسا به جمعمون دردسر تحمل کنیم؟ البته این فکر خیلی زود از ذهنم پر کشید چون همون لحظه بدن لخت آتوسا رو لابلای بدن‌های خودمون تصور کردم و شهوتم سر به فلک کشید. صدای ملچ و ملوچ لابلای صدای برخورد بدن‌هامون اومد و فهمیدم آرمان خم شده و داره تارا رو می‌بوسه. از تند شدن صدای نفس‌های تارا فهمیدم همون لحظه ارضا شد و تو اون لحظه اینکه وقت ارضا شدنش داشت از آرمان لب می‌گرفت خیلی برام تحریک کننده بود. قبل از اینکه ارضا شم با دست به زانوی آرمان کوبیدم تا عقب بکشه. از تارا فاصله گرفت و سریع با فشار دست تارا رو مجبور کردم روی بدنم بچرخه. اصلا نمیتونستم تو اون لحظه حرف بزنم. فقط به لذت بیشتر و بیشتر و بیشتر فکر می‌کردم. تارا چرخید و روی کیرم نشست. در حقيقت نمی‌خواستم لذت گاییدن کون تارا رو از آرمان دريغ کنم. کلا موقع سکس خیلی باهاش با لطافت برخورد می‌کردم! بالاخره به خودم مسلط شدم و زیر گوشش گفتم: نشون بده ببینم چی تو چنته داری!
اولش یکم گیج نگاهم کرد و بعدش متوجه منظورم شد. سری تکون داد و خودش با دست کیرم رو هدایت کرد تو کسش. آرمان اومد جلو و با بی‌قراری کیرش رو فرو کرد تو کون تارا و مشغول تلمبه زدن شد. گفتم: نه، صبر کن آرمان.
ضربه‌های آرمان متوقف شد و صداش اومد.
-چیه؟ چی شده؟
زل زدم به چشم‌های منتظر تارا و گفتم: حالا وقتشه!
سری تکون داد و درحالی که دست‌هاش رو کنار بدن من ستون کرده بود مشغول بالا و پایین کردن کمرش شد. در حقیقت با بالا رفتن کمرش کونش به بدن آرمان می‌چسبید و کیر آرمان وارد سوراخش میشد و بالعکس، وقتی پایین می‌اومد کیر من وارد کسش میشد و این چرخه تا وقتی که تارا می‌تونست انجامش بده و کمرش درد نگیره ادامه داشت. آرمان وقتی فهمید داریم چیکار می‌کنیم لبخندی زد و گفت: ایول بابا ایول! چیزای جدید میبینم.
نیشخند زدم و چیزی نگفتم. فقط تو سکوت ناله‌های شهوت انگیز تارا رو گوش کردم و هر از چند گاهی من یا آرمان با کف دست محکم به کون تارا اسپنک می‌زدیم و با چندتا جمله به ادامه این پوزیشن معرکه تشویقش می‌کردیم. انصافا تارا خوب از بدنش مایه گذاشت و درحالی که تموم بدنش خیس عرق بود از کمر زدن دست بر نداشت. سه نفری یه هارمونی اروتیک رو تشکيل داده بودیم و به شدت ازش لذت می‌بردیم. کم‌کم تحملم تموم شد و درحالی که لپ‌های کون تارا رو لای انگشتام فشار می‌دادم با چندتا آه عمیق تو کسش ارضا شدم. دوست نداشتم زودتر از آرمان بیام اما نتونستم. بی‌حال زیرش دراز کشیدم و تارا وقتی فهمید دیگه نمی‌تونم بی‌حرکت موند و آرمان به تنهایی مشغول گاییدن کونش شد. تقریبا سه دقیقه بعد اونم ارضا شد و آبش رو روی کمر تارا ریخت. تارا به همون حالت روی من دراز کشید و آرمان کنار ما دوتا روی تخت خراب شد. بدجوری خوابم گرفته بود و از لابلای پلک‌های بهم چسبیده‌ام به آرمان گفتم: برو اتاقتون بخواب صبح واسمون شر نشه.
آرمان چندتا نفس عمیق کشید و گفت: یکم دیگه میرم. هرچند زیادم فرقی نمی‌کنه.
البته که می‌کرد. هنوز به هدفم نرسیده بودم و اگه تو این فاصله کم باقی مونده نقشه‌هام خراب می‌شد تا آخر عمر حسرت می‌خوردم. گفتم: پاشو برو خوابت نبره.
نوچی گفت و یکم بعد صدای چفت شدن در اومد. تارا از روم بلند شد و رفت حموم. گیج و گیج‌تر شدم و آخرین چیزی که شنیدم صدای باز شدن دوش بود.


از وقتی بیدار شده بودم همه‌اش یه ترس و لرزی تو تنم بود که نکنه آرمان بزنه زیر قول و قرارمون و نذاره من به آتوسا برسم. به هرحال اون دیشب به مراد دلش رسیده بود و ممکن بود دست من رو تو پوست گردو بذاره، اما صبح وقتی تو سالن باهم رو به رو شدیم چشمکی بهم زد و صحنه‌های شهوت‌انگیز دیشب رو به یادم آورد. اینکه چطور داشتیم باهم دیگه تارا رو می‌کردیم درحالی که آتوسا تو اتاق بغل خواب بود خود خریت بود که ما سه تاییمون انجامش داده بودیم و احتمالا‌ هیچکدوم از انجامش پشیمون نبودیم! خوشبختانه از همون لحظه‌ای که چشم باز کردم فهمیدم امروز روز منه! انگار همه چیز رو روال بود. تارا وقتی بیدار شد دیگه مثل قبل باهام سردی نکرد و رفتارش مثل قبل از اتفاق اون شب که باعث قهرش شد دوستانه بود، انگار خوابیدن با آرمان باعث شده بود بدعنقی رو بذاره کنار. به جز اون هوا برای رفتن به جنگل فوق‌العاده بود، هرچند برای بار هزارم هواشناسی رو چک کردم و مطمئن شدم درست از نیمه شب امشب هوا بدجوری سرد می‌شد و اینم یه نکته کلیدی دیگه برای رسیدن به چیزی که می‌خواستم بود. ساعتای ده بود که آتوسا با موهای ژولیده از اتاقش اومد بیرون، سر و وضعش یکم بهم ریخته بود و وقتی ما رو دید اتفاقات دیشب تو استخر رو به یاد آورد و با نگاهی مملو از خجالت، عصبانیت و ناراحتی به من و آرمان که کنارهم نشسته بودیم و یه بار دیگه برنامه امشب رو مرور مي‌کرديم نگاه کرد. آرمان وقتی نگاهش به آتوسا افتاد سریع با کف دست روی جای خالی کاناپه کوبید و گفت: بیدار شدی که، بیا بشین بغلم، بیا.
آتوسا سر جاش موند. آرمان چشم درشت کرد و گفت: نمیای؟ میخوای روی عشقت رو بندازی زمین؟
آتوسا پوفی کشید و اومد کنارش نشست. یه پیرهن و شلوار ساده پوشیده بود و دیگه خبری از مایوی سکسی دیشبش نبود. با من و من گفت:
-در مورد…در مورد دیشب باید بگم که… .
بی‌چاره خودشم نمی‌دونست چی باید بگه. قطعا از اتفاقاتی که داشت می‌افتاد گیج شده بود. می‌تونستم حدس بزنم از رفتار آرمان تعجب کرده. البته تا قبل از دیشب همه چیز اوکی بود و اما دیشب دیگه گندش رو درآورده بودیم! و حالا آتوسا تو ذهنش به این فکر می‌کرد چرا مهدی باید بیاد جلوی ما دستش رو تو شورت همسرش کنه؟! هرچند حق داشت. اون از پشت پرده ما سه نفر خبر نداشت و حتی روحشم از کارهایی که دیشب تو اتاق خواب ما انجام دادیم بی‌خبر بود و خب همه این‌ها تقصیر آرمان بود. هزار بار بهش گفته بودم از لحاظ ذهنی آتوسا رو آماده کنه اما انگار زیاد به حرفم عمل نکرده بود. آرمان با یه لحن خونسرد گفت: دیشب مگه چی شد؟
آتوسا تو سکوت تماشاش کرد. آرمان رو به من ادامه داد: ها مهدی؟ دیشب چیزی شده بود؟
سرم رو تکون دادم و گفتم: نه، همه چیز عادی بود!
آتوسا چندبار دهنشو مثل ماهی باز و بسته کرد و حرفش رو خورد. درنهایت گفت: تارا کجاست؟
گفتم: داشت تو حیاط تلفنی با مادرش حرف میزد.
سریع بلند شد و قبل از اینکه بره آرمان گفت:
-وقتی برگشتی وسایلت رو جمع کن، می‌خوایم بریم جنگل!
آتوسا با تعجب جواب داد: جنگل؟ جنگل چه خبره؟
می‌خوایم بریم یکم گشت و گذار کنیم، یه آبشارم اونجا هست ببینیم. اگرم هوا خوب بود شاید شب رو اونجا موندیم
آتوسا به من که این حرف رو زده بودم نگاه کرد و بعد از چند لحظه گفت: باشه.
و رفت تو حیاط. با این باشه یعنی خیلی چیزها رو قبول کرده بود. آرمان نفس راحتی کشید و گفت: آخیش! فکر کردم الان میگه نه و میزنه تو پرمون.
با سرزنش گفتم: گفتم باهاش حرف بزن، یه کاری کن به اینجور روابط عادت کنه، تو که هیچی نگفتی!
-گفتم بخدا! فقط بیچاره فکر می‌کرد همه‌اش در حد حرفه.
پوفی کشیدم و گفتم: ولش کن حالا، پاشو بار و بندیل رو ببندیم.
بلند شدیم و دو نفری وسایل مورد نیاز رو تو صندوق عقب ماشین من گذاشتیم. این دفعه وقتی بطری مشروب رو مقابل چشم‌های آتوسا و تارا تو صندوق عقب جاساز می‌کردم برخلاف دفعات پیش تارا تو سکوت تماشا کرد و آتوسا با شوخ طبعی گفت: اونجاهم نمیخواین دست بردارین؟ آخرش از دست شما گیر پلیس می‌افتیم.
گفتم: باور کن به ریسکش می‌ارزه، لامصب هوش و هواس آدمو می‌بره، مثل دیشب!
اشاره مستقیمم به دیشب رو جفتشون فهمیدن. آتوسا زل زد به چشم‌هام. منم نگاهم رو از نگاهش برنداشتم و سعی کردم با نگاهم بهش بفهمونم چقد طالب اندام محشر و سینه‌های بزرگشم. نمی‌دونم حرفم رو از نگاهم خوند یا نه، نگاهم رو به تارا که تو سکوت ما رو تماشا می‌کرد دادم و به سمت ماشین رفتم. این‌دفعه دیگه لازم نبود دوتا ماشین برداریم. دم ظهر بود که رسیدیم به آبشار مورد نظر. دقیقا همونجوری که از عکساش تو گوگل پیدا بود قشنگ بود و صدای شر شر آب کل فضا رو گرفته بود. بغل آبشار چند تا درخت قطع شده بود و بهترین جا برای چادر زدن همونجا بود. دو سه تا خانواده‌ام اومده بودن اونجا و اتفاقا دو تا داف تر و تمیزم همراهشون بود اما وقتی دوتا شاه‌کس مثل تارا و بالاخص آتوسا همراهم بود من حتی نگاهشونم نمی‌کردم! هیجان خاصی داشتم، برعکس آرمان که خیلی خونسرد بود. به هر حال اون زودتر از قول و قرارمون به خواسته‌اش رسیده بود و خوشبختانه برخلاف چیزی که صبح فکر می‌کردم نمی‌خواست بازی رو بهم بریزه. انگار جدی جدی سر تارا می‌خواست آتوسا رو باهام شریک بشه، هرچند اسم تارا تو شناسنامه‌ام بود و اون دوتا فقط باهم دوست پسر دوست دختر بودن. با قلوه‌ سنگ‌هایی که پایین آبشار وجود داشت یه منقل دست‌ساز درست کردیم و بساط ناهار بپا شد. آتوسا سعی می‌کرد تو بحث‌هامون شرکت کنه اما کمی گرفته به نظر می‌رسید، برعکس تارا سر حال و قبراق بود و با هر جک بامزه و بی‌مزه‌ای که آرمان تعریف می‌کرد بلند می‌خندید. به وضوح روحیه‌اش باز شده بود و من از این بابت خوشحال بودم. زمان گذشت و کم‌کم هوا رو به تاریکی رفت. با کمک آرمان چادرها رو برپا کردیم و پارگی دیواره یکی از چادرها رو از دید اون‌ها پنهان کردیم. کلی هیزم جمع کرده بودیم و یه آتیش بزرگ درست کرده بودیم. برخلاف انتظارم هوا یکم زودتر از انتظارم سرد شد. دور آتیش نشسته بودیم و صدای ترق و تروق هیزم‌های درحال سوختن گهگداری بلند میشد. تارا احساس سردی کرد و درحالی که با دست سر شونه‌هاش رو می‌مالید گفت: چقدر سرد شد یهو، واقعا می‌خواین امشب رو اینجا بمونیم؟
سریع از جام بلند شدم و یه پتو آوردم انداختم رو شونه‌هاش. به شوخی گفتم: تو که انقدر نازک نارنجی نبودی تارا! کجاش سرده آخه؟ پیک‌نیک آوردیم با خودمون، آتیشم که هست. تازه چندتا پتوی اضافه صندوق عقب ماشینه، دیگه چی میخوای؟
چشم غره‌ای بهم رفت و گفت: خُبه حالا! یه چیزی گفتم من، زود میزنی ذوق آدمو می‌ترکونی.
و با قهر رو برگردوند. آرمان و آتوسا به این ناز و غمزه‌اش خندیدن. حال و حوصله منت کشی نداشتم ولی مجبور بودم! دستم رو دور شونه‌اش انداختم و واسه عذرخواهی به زور گونه‌اش رو بوسیدم اما وا نداد. دوباره بوسش کردم و انقد تکرار کردم که خودشم خنده‌اش گرفت و بالاخره قهرش رو گذاشت کنار. جدای از سردی هوا شب فوق‌العاده‌ای رو انتخاب کرده بودیم. ماه کامل و بزرگ وسط آسمون صاف می‌درخشید و نور مهتاب ما رو از نور بی‌نیاز کرده بود. صدای شر شر آب‌هم که پس زمینه منظره قشنگ دور و اطرافمون بود. یه دفعه آتوسا که به کنار من نگاه می‌کرد چشم‌هاش گرد شد و جیغ کشید.
-ماااار، وای مااار!
و وحشت زده با انگشت اشاره به فاصله نیم‌متری من اشاره کرد. همه از جامون پریدیم و با ترس به جایی که می‌گفت نگاه کردیم.
-کو، کجا؟
آتوسا یه قسمت از زمين رو نشون داد و گفت: ببین، اونجا بغل تخته سنگه.
یکم چشم‌هام رو ریز کردم و به جایی که آتوسا می‌گفت نگاه کردم. اخمی رو ابروهام نشست و خواستم برم جلو که تارا بازوم رو گرفت و با رنگ پریده گفت:
-نرو جلو دیوونه.
دستم رو کشیدم: حواسم هست بابا.
-مواظب باش مهدی.
این رو آتوسا گفت. یه نگاه به چهره نگرانش انداختم و با احتیاط رفتم جلو. سرم رو بردم نزدیک و وقتی فهمیدم چیه اول ابروهام بالا پرید و بعد، با لب‌هایی که به زور بهم دوخته بودمشون دستم رو بردم جلو و طناب پوسیده رو که خدا می‌دونست از کی اونجا افتاده بود رو برداشتم و جلو چشم‌هاشون گرفتم.
-چه مار خسته‌ای!
چند ثانیه‌ای به طناب نگاه کردن و وقتی مطمئن شدن چی میبینین چهار نفری بلند زدیم زیر خنده. تارا اونقد خندید که نتونست تحمل کنه و نشست روی زمین. آرمان دستی به شونه آتوسا زد و با صورت قرمز شده از خنده گفت: وای دهنت سرویس آتوسا، اینو واسه همه تعریف می‌کنم.
آتوسا که از سوتیش خجالت کشیده بود اما خنده‌اش هم گرفته بود گفت: خیلی نامردی آرمان! نگی به کسی.
آرمان نشست و دست آتوسا رو کشید و کنار خودش نشوند.
-شوخی می‌کنم بابا، بی‌جنبه.
بعد به شکل با مزه‌ای اداشو در آورد وفت: مااار، وای ماااار!
این‌بار سه تایی خندیدیم و آتوسا ناراحت شد. درست مثل چند دقیقه پیش این‌بار آرمان رفت تو نخ منت کشی از آتوسا و اونم خیلی زود به خواسته‌اش رسید. جو بینمون خیلی خوب و دوستانه بود. وقتی دیدم همه‌چی رواله برای بار اِن‌اُم تو این چند روز زدم خط ساقی گری و بطری مشروب رو گذاشتم وسط. آرمان با دیدن بطری چشم‌هاش برق زد و گفت: دمت گرم حاجی، می‌طلبید!
تارا گفتم: شام چی پس؟
-من که گشنم نیست.
آرمان گفت: آره بابا، ان‌قدر هله هوله خوردیم تا یه هفته بی‌نیازیم. تو چی آتوسا، گشنته؟
آتوسا نه‌ای گفت و تارا کلافه گفت: ای بابا، یعنی فقط من گشنمه؟
گفتم:
-غذا رو ول کن، واسه تو کم میریزم، بیا جلو.
آتوسا گفت:
-شکم‌ خالی که نمیشه. پاشو یه چیزی بخور.
سرم رو تکون دادم و گفتم: میشه!
و پیک‌ها رو پر کردم. دیگه دستم اومده بود که واسه کی چقدر بریزم. مشروب تو اون فضا لذت خاصی داشت اما واقعا داشت سرد میشد. برخلاف شب‌های قبل زیاد طولش ندادیم، طبق نقشه سر شب آرمان بلند شد و یه خمیازه الکی کشید: اوه اوه چه خوابم گرفته، امرزو خیلی خسته شدم. من میرم بخوابم، تو میای آتوسا؟
آتوسا یه نگاه به ما کرد و گفت: تو برو من بعدا میام.
آرمان که انتظار مخالفت نداشت یکم نگاهش کرد و بالاجبار باشه‌ای گفت و رفت تو چادر خودشون. حالا ما سه تا مونده بودیم. تارا سرش رو به شونه من تکیه داد و پرسید: خوابت نمیاد؟
آتوسا لبخند کم جونی زد و گفت: نه، می‌دونی…از وقتی طنابه رو دیدم ترسیدم یکم. هی فکر می‌کنم الان یه رتیلی عقربی چیزی می‌چسبه بهم.
تاراهم حرفش رو تأیید کرد و گفت: آره، منم ترسیدم یکم. حالا شب چجوری بخوابیم؟
گفتم: نترس بابا، تو زمستون از این چیزا کم پیدا میشه.
بعد ار آتوسا پرسیدم: خب تو چادر که امن‌تره، چرا نمیری اونجا؟ نکنه آرمان از رتیل و عقرب خطرناک‌تره؟!
تارا خنده‌اش گرفت و با مشت به شونه‌ام زد.
-بی‌شعور نباش!
آتوساهم خنده کوتاهی کرد و گفت: نه بابا، اون موقع دیدم چادره پاره ست، واسه همین می‌ترسم برم تو.
پس چشمش به پارگی چادر افتاده بود. تارا ای بابایی گفت و این دفعه با آرنج زد تو پهلوم: دو تا نره خر نمیتونین دوتا چادر سالم بیارین اینجا؟ الان این بدبخت چیکار کنه؟
با خنده پهلوم رو مالیدم و گفتم: عزیزم امشب وحشی شدیا! دست بزن پیدا کردی.
اخمی کرد و گفت: جدی باش.
می‌دونستم الان پیشنهاد میده چادر‌ها رو باهم عوض کنیم یا مثلا اون دوتا تو چادر سالم بخوابن و من و آرمان تو چادر پاره و اینجوری نقشه‌مون خراب میشد. از جام بلند شدم و گفتم: آرمان رو بیدار کنید شاید یه راهی پیدا کرد، من که بدجور خوابم گرفته، میرم بخوابم. بای بای!
تارا با حیرت اسمم رو صدا زد: مهدیییی؟!
با خنده گفتم: جوون!
خنده‌اش گرفت و با تاسف سری تکون داد. بعد رو کرد به آتوسا و گفت: ببخشید دیگه، این وقتی مست میشه شعورش ته میکشه.
از اینکه بی‌شعوریم رو به حساب مستیم گذاشت خوشحال شدم. سريع رفتم تو چادر و خودم رو به خواب زدم. تقریبا یه ربع بعد، آرمان اومد تو چادر و چراغ قوه رو روشن کرد.
-مهدی بیدار شو.
چشم‌هام رو باز کردم و با صدای مثلا خواب‌آلودی گفتم: تو خوابم دست از سر من برنمی‌داری؟ چی میخوای؟
جفتمون داشتیم فیلم بازی می‌کردیم و دعا دعا می‌کردم وسط فیلم خنده‌مون نگیره.
-آتوسا می‌ترسه اونجا بخوابه.
گفتم: خب الان من. چیکار کنم؟
-میگه بیا چادر‌ها رو عوض کنیم.
-من از جام تکون نمی‌خورم.
لگدی به کمرم زد و گفت: پاشو لوس بازی در نیار.
نوچی گفتم و سرجام نیم خیز شدم: مرض داری؟ کوری هوا سرده؟ اون چادره بدرد نمی‌خوره دم صبح سوز میاد تو.
انصافاهم هوا سرد شده بود و کف چادر یخ زده بود. آتوسا و تارا که بیرون چادر به حرف‌هاي ما گوش می‌دادن خودشون رو نشون دادن و آتوسا گفت:
-ای بابا، راست میگه مهدی. دم صبح سرد میشه.
تارا گفت: کاش یه چادر زاپاسم میاوردیم.
آرمان نگاهی به اون دوتا انداخت و گفت: حالا چی‌کار کنیم؟
جوری که انگار اصلاً برام مهم نیست و دارم بهشون لطف می‌کنم گفتم: چی‌کار کنیم نداره، بلند شین بیاین همه تو اين چادر بخوابیم.
تارا گفت: کوچیکه بابا، جا نمی‌شیم.
آرمان فضای چادر رو بررسی کرد و گفت: جا که جا می‌شیم، فقط…شما مشکلی‌ ندارین؟
گفتم: نه بابا این حرف‌ها چیه. بیاین بخوابین که کله سحر باید برگردیم.
اون طرف تارا و آتوسا درحال صحبت بودن و احتمالاً تعارف تیکه پاره می‌کردن. آرمان درحالی که داشت از چادر بیرون می‌رفت گفت: پس پاشو پتو‌ها رو از اونجا بیارم.
بلند شدم و همراه آرمان کف چادر رو یه لایه دیگه پتو انداختیم و قشنگگگ گرم و نرم شد! چهارتا بالشم انداختیم بالای چادر و یه جای نقلی و دنج برای خواب درست کردیم. آرمان با صدای بلند گفت: بیاین تو سرما می‌خورین. تارا درحالی که خم شده بود و میومد داخل غر زد: یکی نیست بگه آخه نون و آبتون کم بود تو این هوا هوس جنگل به سرتون زد؟
آتوسا‌هم پشت سرش اومد داخل و با دیدن فضای چادر ابرویی بالا انداخت.
-دست مریزاد به آقایون با سلیقه!
تارا شالش رو در آورد و گوشه چادر گذاشت: زیاد ازشون تعريف نکن پر رو میشن. ولی خداییش سرد شده نه؟
آرمان که گوشه مخالف چادر بود بالش زیر سرش رو مرتب کرد و درحالی که دراز می‌کشید گفت:
-نگران نباش، پتو زیاد آوردیم.
با گفتن این حرف شونه آتوسا رو کشید و مجبورش کرد کنارش دراز بکشه. آتوسا بدون حرف دراز کشید و آرمان‌ پتو رو کشید روی خودشون. سرم رو چرخوندم و نگاهم رو ازشون جدا کردم. گفتم:
-چراغ رو خاموش کنم؟
صدای آرمان اومد:
-آره، خاموش کن.
چراغ قوه رو خاموش کردم و فضا تاریک شد، اما نه اونقدر که چیزی دیده نشه. من که گوشه این سمت بودم دراز کشیدم و به تارا که نمی‌دونم داشت چیکار می‌کرد گفتم: نمی‌خوای بخوابی؟
-صبر کن یه دقیقه، گوشواره‌ام در نمیاد.
نوچی گفتم و دوباره نیم خیز شدم:
-خب چرا زودتر نمیگی چراغ رو خاموش نکنم؟
دوباره چراغ قوه رو روشن‌ کردم و با روشن شدن فضای چادر، بلافاصله یه چیزی زیر پتوی اون دوتا تکون خورد. اونقدر حرکتشون ضایع بود که همه‌مون فهمیدیم و یه سکوت سنگین به فضا حاکم شد. نمی‌دونم آرمان دقیقا داشت چیکار می‌کرد اما قطعا زیر پتو یه خبرایی بود! بدون حرف مشغول باز کردن گوشواره تارا شدم که اونم حرکت زیر پتو رو دیده بود و ساکت شده بود. گوشواره رو باز کردم و دادم دستش. گوشواره دیگه رو از قبل باز کرده بود. گفتم: خوبه؟
سری تکون داد. چراغ رو دوباره خاموش کردم و باهم دراز کشیدیم. نفس عمیقی کشیدم و به سقف تیره چادر نگاه کردم. از صدای خش خشی که اومد فهمیدم دوباره زیر پتوی اون دوتا خبری شده. امشب آرمان داشت انتحاری عمل می‌کرد! صدای پچ پچ اومد که درست متوجه نشدم اما حدس می‌زدم آرمان می‌خواست پیش روی کنه و آتوسا نمی‌ذاشت. ماهم این ور به روی خودمون نمی‌آوردیم داریم چی می‌شنویم! خوشبختانه دیگه احساس سرما نمی‌کردیم. کف چادر به خاطر پتوها گرم و نرم بود و وجود چهار نفر تو اون فضای تنگ باعث گرم‌تر شدن فضا شده بود. روی شونه چپ چرخیدم و به نیمرخ تارا خیره شدم که طاق باز خوابیده بود. چشم‌هاش باز بود و نمی‌دونم داشت به چی فکر می‌کرد. دستم رو از زیر پتو روی پاش کشیدم. یه شلوار زخیم پوشیده بود که من اصلا ازش خوشم نمیومد! سرش رو چرخوند و نگاهم کرد. جفتمون مي‌دونستیم قراره چه اتفاقی بیفته. اگه واقع بینانه‌تر به جریان نگاه می‌کردیم هر چهار نفر توی چادر از قبل خبر داشتیم قراره چی بینمون رخ بده، سه نفرمون که خیلی وقت بود این رو پذیرفته بودیم فقط برای آتوسا هضم موضوع زمان بر بود و اونم وقتی قبول کرد واسه شب بیایم جنگل احتمالاً رسیدن به این وضعیت رو به چشم خودش دیده بود. فقط میموند یه حقيقت تلخ که وسط‌های سفرمون فهمیدم، فقط نمی‌خواستم قبولش کنم، اونم این بود که من اگه آسمون رو به زمین می‌دوختم نمی‌تونستم در عرض یک هفته آتوسا رو تمام و کمال برای خودم کنم. تنها در یک صورت این امکان وجود داشت که در عرض فقط یه هفته آتوسا قبول کنه با یه مرد دیگه به جز آرمان رابطه جنسی داشته باشه، اونم این بود که آتوسا به معنای واقعی کلمه یه هرزه خیابونی باشه! که خب آتوسا همچنین زنی نبود، لااقل نه هنوز! سرم رو بردم جلو و چفت سر تارا کردم، اون‌قدر که وقتی سرش رو چرخوند و نگام کرد گرمی نفس‌هاش تو صورتم پخش شد. قدم بعدی بدنم بود که با یه حرکت خودم رو تکون دادم و چسبیدم به تارا. دستم رو دو وجب بردم بالا و بعد از عبور دادن از کش شلوار و شورتش دوباره آوردم پایین. صدای تند شدن نفسش با گرمی بیشتری که تو صورتم پخش شد یکی شد. اون طرف داشت یه اتفاقاتی می‌افتاد و تو تاریکی یه سری چیزا دیده میشد که همین روهم مدیون نور مهتاب بودم. از بالا و پایین رفتن پتو حدس می‌زدم یا آتوسا یا آرمان زانوهاشون رو هی خم و راست می‌کنن و اینکه دقیقا داشتن چیکار می‌کردن چیزی بود که منم خیلی دوست داشتم بدونم! بغل گوش تارا پچ زدم:
-من بوست نمی‌کنم، خودت بوسم کن!
قصدم این بود باهاش بازی کنم تا راه بیفته. از همون فاصله نزدیک چند لحظه‌ای به چشم‌هام نگاه کرد و بعد، سرش رو آورد جلو و گوشه‌ لبم رو بوسید. لبخندی زدم و انگشت وسطم رو لای شکاف کسش کشیدم. احساس کردم استرس داره. دوباره آروم گفتم:
-آروم باش، خودت رو بسپر دست من.
هیچی نگفت. احتمالاً حضور آتوسا معذبش کرده بود. تنها راه این بود تحریکش کنم. تمام تجربه‌ای که تا الان به دست آورده بودم رو به کار گرفتم تا بدون حرکت اضافه و تو کمترین مدت با انگشت‌هام کسش رو خیس و لزج کنم. انگشت وسطم رو چندبار روی کسش کشیدم و آروم تو کسش فرو کردم. درحالی که انگشتم تو کسش بود همون انگشت رو خمش کردم و مشغول مالیدن نقطه تحریک پذیرش شدم. تقریبا یک دقیقه کامل گذشت و تارا هیچ عکس‌العملی نشون نداد اما درست بعد از یک دقیقه پاهاش رو جمع کرد. از همین جمع کردن پاهاش فهمیدم درست پیش رفتم. کم‌کم انگشتم خیس شد و حرکت دستم روون‌تر شد. وسط مالیدن یه دفعه یه صدای شلپ مانندی از کس تارا که به خاطر حرکت دست من تو کس خیسش بود بیرون اومد و حتی دو لایه پتوهم نتونست به طور کامل جلوش رو بگیره. حدس میزدم صداش رو اون دوتا هم شنیدن. حرکتم رو متوقف کردم و یکم سرم رو بالا گرفتم. چشم‌هام به تاریکی عادت کرده بود و می‌تونستم ببینم چه خبره. نیم رخ آرمان به زور دیده میشد و جلوتر از اون آتوسا بود. یه دفعه آتوسا که با فاصله دو سه وجب از تارا خوابیده بود چرخید و روش به سمتش ما شد. بازم مطمئن بودم زیر پتوشون داره یه اتفاقاتی می‌افته. یه دفعه تو همون تاریکی با من چشم تو چشم شد. قلبم تلپی افتاد! اما نگاهم رو ندزدیدم. احساس کردم چشم‌هاش یکم خماره. آخ که چقدر اون لحظه دوست داشتم اون پتوهای مزاحم لعنتی کنار می‌رفت. چند لحظه‌ای به چشم‌هاش نگاه کردم و اونم نگاهش را ندزدید. از برآمدگی که وسط پتوشون به وجود اومد فهمیدم آرمان دستش رو از رو بدن آتوسا عبور داد و برد لای پاهاش. خیلی ضایع بود و حدس می‌زنم تاراهم متوجهش شد. آتوسا بعد این حرکت بالاخره نگاهش رو دزدید، شاید خجالت کشید نمی‌دونم. دوباره حرکت دستم رو شروع کردم و درست لحظه‌ای که انتظارش رو نداشتم از تکون خوردن ریز پتو فهمیدم آرمان داره تلمبه میزنه، حالا چجوری و به کجا رو نمی‌دونستم اما قطعا داشت این اتفاق می‌افتاد! آرمان احمقم انگار من رو فراموش کرده بود و پتو رو حتی یه ذره نمی‌زد کنار تا ببینم چه خبره. مجبور شدم خودم براش سیگنال بفرستم. زیپ سویشرت تارا رو باز کردم. صدای باز شدنش بازم خیلی ضایع بود اما بازم هیچکی به روی خودش نیاورد! گفتم: در بیار لامصب رو!
هوا گرم شده بود و نیازی به لباس گرم نبود. تارا به سختی زیر پتو سویشرت رو درآورد و همون زیر انداخت. زیرش یه تیشرت تنش کرده بود. گفتم: اینم در بیار.
نوچی گفت. ملتمس گفتم: تو رو خدا!
پوفی کشید و دوباره با بدبختی تیشرت رو هم در آورد. حالا فقط یه سوتین داشت. سوتین رو خودم باز کردم و از زیر پتو در آوردم و گذاشتم بالا سر بالشت‌هامون. پچ زدم: بچرخ پشتت رو به من کن. چرخید و روش سمت اونا شد. وقتی مطمئن شدم همه چیز محیاست پتو رو از رو بالاتنه خودمون کنار زدم و حالا منتظر بودم آرمان احمق سرش رو بچرخونه و سینه‌های لخت تارا رو ببینه. چند دقیقه‌ای گذشت و هیچ خبری نشد. تو این مدت فقط صدای خش خش پتو می‌اومد که حدس می‌زدم به خاطر تلمبه‌های بی‌صدای آرمان بود. تنها چیزی که باعث می‌شد یکم اعصابم آروم شه فکر به این بود که آتوسا داره تو فاصله یک متری از من گاییده میشه! احساس کردم آرمان داره لاشی بازی در میاره و می‌خواد اذیتم کنه وگرنه تاحالا پتو رو زده بود کنار. فکر کردم چرا الکی خودم رو عذاب بدم؟ شلوارم رو در حد یه وجب دادم پایین و شلوار و شورت تارا رو تا زانو پاییدن دادم. کیرم رو فرو کردم لای کون تارا و درحالی که از پشت کلاهک کیرم رو روی کسش می‌کشیدم منتظر موندم. آتوسا فقط سرش از زیر پتو بیرون بود و چشم‌هاش بسته بود. تو همون حالت کلاهک کیرم رو فشار دادم و تارا یه تکونی خورد. کیرم وارد فضای گرم و خیس کسش شد. با سرعت خیلی کم کمرم رو عقب جلو کردم، چون تو اون حالت واقعا سخت بود بخوام تلمبه بزنم. درحالی که دست چپم رو زیر سرم گذاشته بودم تا از رو سر تارا بتونم به اون سمت دید داشته باشم، زیر پتو مشغول گاییدن تارا شدم. یه لحظه فکر کردم آتوسا داره به من نگاه میکنه اما وقتی دقت کردم متوجه شدم خط نگاهش به چشم‌های تارا می‌رسه. در حال گاییده شدن داشتن به هم نگاه می‌کردن و این فوق‌العاده تحریک کننده بود! یاد لب گرفتنشون افتادم و تو ذهنم تصور کردم الان آتوسا دستش رو دراز می‌کنه و روی سینه تارا می‌کشه. یه دفعه دست آرمان از زیر پتویی که روی آتوسا بود بالا اومد و همزمان پتو رو هم بلند کرد. چشم‌هام گشاد شد و تلمبه زدنم بی‌اختیار متوقف شد. پتو از روی آتوسا کنار رفت و من با دیدن اتفاقات اون زیر فکر کردم بهتره برم لب آبشار و صورتم رو آب بزنم تا مطمئن شم که این صحنه‌ها تو خواب اتفاق می‌افته یا تو واقعیت! زیاد نتونستم ببینم چون آرمان دیوث وقتی پتو رو کنار زد خیلی سریع دستش رو برد پایین و روی سینه چپ آتوسا که برخلاف سینه راستش از زیر سوتین بیرون افتاده بود گذاشت و نذاشت نوک سینه‌اش رو ببینم، با این وجود فرم سینه‌هاش کاملا مشخص بود، فقط یه دست اضافه روش بود! بدن عرق کرده‌ام چسبیده بود به پشت تارا و نفسم تو سینه حبس شده بود. نگاهم رو سر دادم پایین و با دیدن کلاهک کیر آرمان که مرتب از لای پاهای بهم چسبیده آتوسا بیرون می‌اومد و دوباره می‌رفت داخل نگاهم مات اون قسمت موند. آرمان دهن سرویس از پشت داشت لاپایی می‌زد و به خاطر همین نمی‌تونستم کس آتوسا رو ببنیم. تنها چیزی که ازش مطمئن بودم این بود که آتوسا کسش رو شیو کرده بود و خبری از موهای زائد نبود. فقط یه نکته می‌موند اونم شکل کسش بود که نمی‌تونستم ببینم. مطمئن نبودم آرمان واقعاً داره باهام بازی می‌کنه یا همه‌اش اتفاقه، اما باید تلاشم رو می‌کردم. دوباره بهش باج دادم و این‌بار پتو رو از روی پاهای تارا‌هم کنار زدم. وقتی نگاهم رو به سمتشون دوختم چشمم روی یه نقطه قهوه‌ای رنگ، وسط یه سینه گرد و بزرگ که با هر تلمبه یه تکون ریز می‌خورد خشک شد. سینه‌هاش حتی از چیزی که تو ذهنم تصور می‌کردم زیباتر بودن. نگاهم آروم آروم پایین رفت و یک دفعه‌ای متوجه‌ جای خالی کیر آرمان شدم و فهمیدم آرمان دیگه مشغول لاپایی زدن نیست و کیرش رو از پشت تو کس آتوسا کرده! کیرم یه دفعه جوری تو کس تارا شق شد که تارا بزرگ شدنش رو حس کرد و سرش رو چرخوند و نگاهم کرد. بعد تو همون حالت درازکش قمبل کرد و کونش رو داد عقب، من اما بی‌توجه به این حرکتش نگاهم رو به صورت آتوسا دوختم و تازه متوجه شدم چرا وقتی کیر کلفت آرمان تو کسشه صدای ناله‌اش در نمیاد. آرمان با کف دست صورتش رو پوشونده بود و نمی‌ذاشت صداش دربیاد اما از حالت صورتش خیلی چیزها مشخص بود. وقتی همدیگه رو داشتیم تو این وضع می‌دیدیم فردا که از خواب بیدار شدیم چجوری باید تو صورت هم نگاه می‌کردیم؟ برخورد‌های آیندمون خیلی مهم بود. اگه آتوسا روی خوش نشون می‌داد می‌تونستم امیدوار باشم یه روز جای الان آرمان باشم و طعم کسش رو بچشم. اما فردا روز خدا بود و فعلاً چیزهای مهمتری برای فکر کردن داشتم. احساس کردم فاصله بینمون کم و کمتر شده. به خوبی برق چشم‌های خمار آتوسا رو می‌تونستم ببینم. کون قمبل شده تارا رو تو دست‌هام گرفتم و محکم‌تر تلمبه زدم. خیلی زود دلیل نزدیک شدنمون بهم رو فهمیدم. چون من و آرمان از پشت ضربه می‌زدیم بدن‌هامون کم کم رو پتو کشیده میشد و درنهایت فاصله الان تارا و آتوسا فقط یه وجب بود. کافی بود دستم رو دراز کنم تا بدنش رو لمس کنم. لحظه به لحظه داشتم به ارضا شدن نزدیکتر می‌شدم و احتمالا هیچوقت به اون نقطه یعنی لمس آتوسا نمی‌رسیدم. آرمان یه دفعه پای چپ آتوسا رو با دست بلند کرد و لای پاهاش رو باز کرد. با فاصله گرفتن پاهاش از هم بین پاهاش نور افتاد و نگاه وق زده من به شیار خیس و تر و تمیز کس آتوسا افتاد که کیر آرمان با سرعت توش رفت و آمد می‌کرد. با دیدن این صحنه تحمل تموم شد و آبم با شدت به بیرون پرتاب شد اما من هیچوقت به کم قانع نبودم! درست چند ثانیه قبل از اینکه آبم بیاد دستم رو دراز کردم و سینه آتوسا رو تو مشتم گرفتم. با حس نرمی و بزرگی سینه‌ها‌ش ارضا شدنم از یه ارضای معمولی به یکی از عمیق‌ترین ارضا شدن‌های عمرم تبدیل شد و چنان آبی ازم تو کس تارا حالی شد که حتم داشتم واسه حامله نشدن باید جای یکی چندتا قرص بخوره! با وجود سکس سه نفره دیشب این حجم از آبی که ازم کشیده بود واسه خودمم قابل باور نبود. دیگه برام مهم نبود تارا، خود آتوسا یا حتی آرمان از لمس سینه‌‌اش ناراحت شدن یا نه، مهم نبود اگه آرمان واسه جبران سینه‌ها یا کس تارا رو لمس کنه. تنها چیزی که می‌خواستم یه خواب عمیق بود. چشم‌هام رو بستم و آخرین چیزی که حس کردم لذت کوچیک شدن و بیرون اومدن کیرم از تو کس تارا بود.


آرمان زودتر از همه بیدار شده بود. تنها کسی بود که رفتارش درست مثل قبل بود و هیچ اشاره‌ای به دیشب نمی‌کرد، هرچند سوتین تارا هنوزم بالا سر بالشت‌ها رها شده بود و حتی خود تارا به خودش زحمت برداشتش رو نمی‌داد. تارا‌هم نسبتا نرمال بود اما مشخص بود اونم توی فکره و در نهایت آتوسای زیبا و دوست داشتی! کاملا توی خودش بود و هیچی نمی‌گفت. درحالی که پالتوی زخیمی روی شونه‌هاش انداخته بود، نشسته بود رو کنده درخت و به آبشار نگاه می‌کرد. تو اون لحظه بهترین کار این بود که تنهاش بذاریم تا سنگ‌هاش رو با خودش وا بکنه. قطعاً دیشب من بیشترین لذت رو برده بودم و سر همین خیلی انرژی داشتم! تو جمع کردن وسایل بیشتر از همه کمک کردم و چهارنفری نشستیم تو ماشین. به خاطر آتوسا سکوت سنگینی تو ماشین حکم فرما بود. پخش رو روشن کردم و گذاشتم صدای موزیک سکوت رو بشکنه. رسیدیم ویلا و اولین کاری که کردیم جمع و جور کردن وسایل‌هامون بود. یه ساعت و نیم مشغول جمع و جور کردن و تمیز کردن ویلا شدیم و دم ظهر بود که خواستیم سوار ماشین‌ها شیم. در ماشین رو باز کردم و قبل از اینکه سوار شم گفتم:
-آتوسا!
آتوسا که مشغول قفل کردن در ورودی بود برگشت و منتظر نگاهم کرد. ادامه دادم:
-ممنون از پذیراییت، خیلی خوش گذشت. می‌بینمت!
و بهش چشمکی زدم و چند ثانیه به چشم‌هاش خیره شدم. خواهش می‌کنمی زیر لب گفت و نگاهش رو برداشت. لبخند کجی زدم و نشستم پشت فرمون. تارا گفت:
-به چیزی که می‌خواستی رسیدی؟
درحالی که ماشین رو از ویلا خارج می‌کردم گفتم:
-نه کاملاً، اما راضیم! با این وجود بیشتر نفع رو تو و آرمان بردین.
سری تکون داد و گفت: من هر کاری کردم با رضایت تو بود.
داشت حقیقت رو می‌گفت. دستش رو گرفتم و آوردم سمت لبم. پشت دستش رو بوسیدم و گفتم:
-نگو من، بگو ما! ما هرکاری کردیم با رضایت هم بود، مگه نه؟
یکم تو چشم‌هام نگاه کرد و بعد، هر دو بهم لبخند زدیم. سرم رو چرخوندم و حواسم رو پرت جاده کردم. آخر این جاده خونه نبود، آخر این جاده ریحانه بود!

(محتوای این داستان تابو شکنیست. دوستانی که علاقه ندارند از خوندن داستان صرف نظر کنند.)

[داستان و تمامی شخصیت‌ها ساخته ذهن نویسنده می‌باشد.]

ادامه...

نوشته: کنستانتین


👍 81
👎 2
113801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

871335
2022-04-30 01:07:19 +0430 +0430
E.o

جونممم بریم بخونیمش👌

3 ❤️

871337
2022-04-30 01:08:25 +0430 +0430

هنوز نخوندم…
بریم ببینیم بعد از این مدت چه کردی…

1 ❤️

871343
2022-04-30 01:26:08 +0430 +0430

مرد مومن آخه چرا اینقدر دیر به دیر ادامه رو مینویسی؟! ولی خب بازم مرسی

5 ❤️

871378
2022-04-30 02:48:17 +0430 +0430

عالیه عالی. ققط کاش زود به زود آپ میکردی.

1 ❤️

871382
2022-04-30 03:02:49 +0430 +0430

عالی بود…
هم داستان و هم شکل روایتش عالیه
فقط سعی کن قسمت بعدی رو زودتر بزاری
البته هرچقدرم طول بکشه منتظر می مونیم

1 ❤️

871389
2022-04-30 05:03:23 +0430 +0430

این همه کاری که من دارم برای فردا جور نیست با دو ساعت زمانی که گذاشتم برای خوندنش
ادمین عزیزم زودتر بذار داستانارو لطفا

2 ❤️

871397
2022-04-30 05:58:15 +0430 +0430

بسیار خسته کننده
تا احر خوندمش لایک دادم

2 ❤️

871400
2022-04-30 06:33:52 +0430 +0430

سر هیچ داستانی قدِ این اذیت نشدم، امیدوارم خوشتون بیاد.


871423
2022-04-30 09:24:26 +0430 +0430

خوندنش دقیقا یک ساعت و ربع طول کشید…

1 ❤️

871438
2022-04-30 10:59:21 +0430 +0430

کیرم تو الحدت با این داستان نوشتنت! نه به اینکه سه ماه طول میکشه قسمت بعدیشو مینویسی نه به اینکه بعد از سه ماه یه قسمتو اندازه یه کتاب مینویسی که خوندنش دو ساعت طول میکشه! آخه کصکش استانداردهای داستان نویسی سایتو رعایت کن!این قسمتو باید سه بخش میکردی و تو سه قسمت توی سایت میذاشتی نه اینکه بعد از سه ماه یه دفعه یه کتاب بدی بیرون!

0 ❤️

871444
2022-04-30 11:29:59 +0430 +0430

کی میخونه اینو😐

1 ❤️

871453
2022-04-30 13:35:00 +0430 +0430

سه ماه تموم منتظر این قسمت بودم…👌

3 ❤️

871456
2022-04-30 14:10:52 +0430 +0430

ممنون خیلی منتظرش بودم
فعلا لایک بعدا میام میخونم

2 ❤️

871457
2022-04-30 14:11:20 +0430 +0430

عالی بود کنستانتین جان. خسته نباشی.

1 ❤️

871464
2022-04-30 15:45:50 +0430 +0430

بعدی رو زودتر بزار عالی

1 ❤️

871479
2022-04-30 21:30:51 +0430 +0430

دقیقا دو ساعت طول کشید تمومش کنم
این اون تاخیر فرستادنش رو جبران کرد

1 ❤️

871488
2022-04-30 22:24:55 +0430 +0430

شاهد چهار فصل در یک هفته بودیم شوفاژ ها رو روشن کردن کولر روشن کردن تو جنگل سگلرز زدن تو استخر و دریا آب تنی کردن و در نهایت مشروب رو هم که بعد از وعده‌ی کامل غذایی میخوردن عجب فضای رئالی!!!

2 ❤️

871520
2022-05-01 02:28:52 +0430 +0430

مرسی پسر

2 ❤️

871555
2022-05-01 09:45:06 +0430 +0430

عالی بود
فقط اگه فاصله بین آپلود ها کمتر باشه خیلی خوب میشه

2 ❤️

871603
2022-05-01 15:48:21 +0430 +0430

عالی بود،فقط اگه میشه قسمتارو زود تر منتشر کن برای این قسمت چند ماهی منتظر موندیم

2 ❤️

871637
2022-05-01 22:41:42 +0430 +0430

داستان قشنگه ولی واقعا این همه فاصله باعث میشه قسمتای قبلی از ذهنامون بپره

2 ❤️

871778
2022-05-02 17:01:59 +0430 +0430

داستان های دنباله دار رو باید بعد اپلود قسمت اخر شروع کرد! خیلی اوقات که نویسنده وسطش جا میزنه! بعضی اوقات هم مثل این داستان، بعد چند ماه قسمت بعدی اپلود میشه و از اونجا که هر قسمتش یه کتابه باید بشینی کل قسمت قبل رو بخونی ببینی دنیا دست کیه! ولی خوب از کستانتین خوب مینویسه

1 ❤️

871779
2022-05-02 17:07:48 +0430 +0430

تو معرکه ای سلطان ادامه هر چه سریعتر لطفا بازم دمت گرم

2 ❤️

871797
2022-05-02 23:04:33 +0430 +0430

درود، عالیه

2 ❤️

871872
2022-05-03 01:59:49 +0430 +0430

غرق داستانت شدم جالب بود و خیلی حرص خوردم

1 ❤️

871989
2022-05-03 19:16:21 +0430 +0430

رمان مینویسی یا داستان کوتاه یانیمه کوتاه سکسی.اینقدر ریزبه ریز به تمام جزئیات پرداختی وحواس ادم به جای دیگه پرت میشه که هدف اصلی خواننده از خوندن داستان که سکس هست فراموش میشه.اخرشم به قدری چرخوندی بیخودی مارو وواسه اینکه بگی دستت رو دراز کردی سینه اش روگرفتی ارضاشدی توی خانمت؟
اینطوری خیلی وقت گیر وخسته کننده میشه واسه مخاطبانی که میخوان به اوج برسن.
البته از دید دیگه تصوراتت خوبه وحرفه ایی نوشتی اما اینجا بنابه فضای حاکم انچنان گیرایی لازم رو نداره.
که خب سلیقه ها متفاوت هست ولی من به لحاظ اصولی که برای داستان تاثیرگزاره گفتم.
خدایی من یه مقدارش رو دیروزخوندم باقیش امروز وکلا کنجکاو حوادث که اتفاق میافته بودم تقریباتا به فکر سکس ولذت.احتملا گرفتی منظورم رو عزیز.تشکر دراخر بابت نویسندگی شما

1 ❤️

872705
2022-05-07 10:38:32 +0430 +0430

بسیار عالی
با اینکه از تم بیغرتی متنفرم ولی این داستان رو به خاطر سیر زیباش خوندم البته تو کامنتای قسمت قبل هم اشاره کرده بودم به این نکته
و اینکه قلمت انقد زیباست که علی رقم داشتن صحنه های اروتیک ادم حشری نمیشه و میتونه بخونه راحت داستانو خیلی خیلی نکته مثبتیه
تنها انتقادی که میشه کرد دیر به دیر آپلود کردن قسمت هاست
مثلا میتونستی تا شب اول رو یه پارت کنی
و شب دوم به بعد رو یه پارت و تو فاصله یک هفته یا ۳ ۴ روز منتشر کنی این وسط هم به ادامه نوشتن بپردازی تا هم ما کمتر منتظر بمونیم هم قسمت قبلی یادم نره
من خودم رفتم دوباره قسمت اخر رو خوندم و یادم اومد چه خبر بود ماجرا
و میترسم اخر این داستان زیبا در نیار
بی صبرانه منتظر قسمت بعدیم امیدوارم قبل از یک ماه بیاد
عشقی کنستانتین

2 ❤️

872884
2022-05-08 10:10:48 +0430 +0430

راستی یه ایده دارم
تو که خیلی خوب مینویسی
برو داستان های دنباله دار سایت که نصفه مونده رو بخون و با قلم خودت تمومش کن
شرط میبندم هم برای خودت تجربه جدیدو جالبیه هم بقیه که منتظرن لذت میبرن💙

1 ❤️

873061
2022-05-09 11:35:55 +0430 +0430

با سلام جناب کنستانتین بازم 👍😎 من یک لابک تقدیمت کنم ولی اینبار میخوام کلا انتقاد کنم و اشکالاتی رو که به نظرم میاد بگم امیدوارم دلخور نشین
قبلا بهم گفتی که داستان رو نوشتی ولی من حدس میزنم شاید داستان رو بسته باشی و یقینا ننوشتی چون خیلی نامنظم پست میشه و اینبار مثلا خیلی طول کشید تا پست کنید
بهرحال اگر داستان بسته نشده باشه برادرم وقتی داستانهای حاشیه ایی یا اصطلاحا ایذایی خیلی زیاد بشه و شخصیت های داستان پر تعداد باشه خیلی دشوار هست پایان بندی داستان و انسان مجبور میشه آبکی جمع کنه
دوم یک شخصیت تو داستانت معرفی کردی بعنوان خواهر آرمان که تا اینجا خیلی خبری ازش نبوده که اگر در جریان داستان نقشی نداشته باشه بعقیده من اگر معرفی نمیشد بهتر بود چون فقط الکی محیط داستان رو شلوغ میشه

و البته که بازهم زیبا و بی اشتباه بود این قسمت

1 ❤️

874444
2022-05-17 02:21:35 +0430 +0430

نوشته هاتو خیلی دوست دارم کنستانتین فقط زود به زود بذار داستان کلا از ذهن ادم پاک میشه

1 ❤️

876785
2022-05-30 15:20:50 +0430 +0430

سلام داری خوب پیش میری فقط یکم فاصله بین داستانت خیلی زیاد شده یکم زودتر ادامشو بزار

1 ❤️

877338
2022-06-02 16:19:46 +0430 +0430

کنستانتین بابا لامصب پس کی میخوای ادامه سنگ کوبو بذاری خسته شدم از بس چک کردم

2 ❤️

878275
2022-06-07 21:26:11 +0430 +0430

تا پایان نگارش قسمت جدید انقدر 👌مونده

2 ❤️

878849
2022-06-11 09:29:44 +0430 +0430

از اون انقدی 👌 که گفتم هنوز انقد 👌دیگه مونده…🚬

0 ❤️

878872
2022-06-11 12:08:06 +0430 +0430

کنستانتین لامصب پس بقیه داستانتو چرا نمیذاری من به عشق داستانای تو میام شهوانی اگه نمیخوای بذا ری من دیگه نیام مسخرشو درآوردی😡😡😡😡😡

1 ❤️

878960
2022-06-12 01:22:16 +0430 +0430

حاجی ما تو کف موندیماااا، کی قسمت جدیدو منتشر میکنی؟

1 ❤️

879296
2022-06-13 21:15:48 +0430 +0430

یکی از دلایلی که داستان دیر میاد اینه که می‌خوام تا جایی که امکانش هست محتوای داستان رو قابل قبول بنویسم، جوری باشه که شما عشق کنید

2 ❤️

879536
2022-06-15 00:48:09 +0430 +0430

سلام constante
خوبی؟!
مشتاقم باهات حرف بزنم
قلمت رو دوست دارم
تمامی داستانات رو هم خوندم
خوشحال میشم به پیامم جواب بدی
حرف‌های جالبی واست دارم

1 ❤️

880061
2022-06-17 12:28:45 +0430 +0430

قسمت جدید واسه ادمین ارسال شده و به زودی منتشر میشه.

0 ❤️

887987
2022-08-01 10:01:38 +0430 +0430

عالی عالی عالی

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها