شکسته (۱)

1396/09/20

دوستان قبل از هر چیزی لازم میدونم که ذکر کنم که این فقط یک داستان تخیلیه…کل ماجرا زاییده ذهن منه.توصیه من برای خوندن این داستان اینه که بیشتر از جریان ماجرا لذت ببرین تا این که مو رو از ماست بکشید.البته سوتفاهم نباشه و منظورمو این برداشت نکنید که"ازتون میخوام که از داستان پرفکککت و براوو خورم ایراد نگیرید!"چون نظرات شما باعث میشه بتونم داستان هام رو درآینده قشنگ تر بنویسم.بیشتر میخواستم توصیه ای برای بیشتر لذت بردن از ماجرا کنم!
امیدوارم مورد پسند واقع بشه.


-سبز شو دیگه پدر سگ!!
صدای بوق ماشین های اطراف بلند شده بود.فریبرز از بیمارستان دیر راه افتاده بود و الان ١٠ دقیقه از زمانی که شیفت پزشکی قانونی شروع شده بود گذشته بود.
چراغ روی حالت دستی بود و افسر هم اطرافش نبود که سبزش کنه.
-به قرآن کائنات منتظرن ببینن کی من دیرمه همون موقع هر چی سنگه بندازن جلو پام.
دستشو مشت کرد و با پشت مشت به بوق کوبید و نگه داشت.
صدای بوق بقیه ماشین ها توی بوق ماشین خودش محو شد.حدود ده ثانیه دستش رو بوق بود تا اینکه افسر رو دید از کانکسی که نزدیک چهار راه بود در اومد و در حالی که داشت زیپشو بالا میکشید با حالت بی دست و پا مانندی شروع به دویدن به سمت تابلوی کنترل چراغ رفت.
دستش رو از روی بوق برداشت،اما دید هنوز صدای بوق میاد.فکر کرد صدای ماشین های دیگس اما وقتی دقت کرد دید بقیه راننده ها چپ چپ نگاهش میکنن…
**
-آقای دکتر عجله کنید لطفا!امروز سه تا پرونده دارین.با تاخیرتون مجبور میشین بیشتر از شیفت وایسید.
این رو منشی با ترشرویی که سعی در پنهان کردنش داشت به فریبرز گفت.
-باشه,میدونم.اگه لازم شه بیشتر وایمیستم.
فریبرز در حالی این رو گفت که میدونست منشی نگران “تلف شدن وقت دکتر” نیست.بیشتر نگران اضافه کاری بود که مجبور بود بدون حقوق انجام بده.
فریبرز وارد اتاقش شد و کیف و کتش رو از جارختی آویزون کرد و روپوشش رو پوشید.پشت میز نشست و شروع به مطالعه پرونده اول کرد.
باید سریع کار مطالعه رو تموم میکرد تا بتونه کارش رو سر موقع تموم کنه.اونشب ١٠ امین سالگرد ازدواجش بود.دیرکردن اونم سر سالگرد ازدواج چندان نشان دهنده "همسری مقید به خانواده"نیست.باید به فکر هدیه ای هم میبود.فکر سالگرد با نوشته های پرونده قاطی پاتی شد؛سرش رو به چپ و راست تکون داد و سعی در تمرکز روی پرونده کرد.
**
فریبرز داشت دومین گزارش رو هم تموم کرد.از کارش بی نهایت لذت میبرد.با خودش فکر میکرد روانپزشکی پزشکی قانونی کار سرگرم کننده ایه.لحظه ای درنگ کرد و به فکر خودش خندید.
-حالا نه این که ده تا شغلم داشتم تا حالا…
گاهی اوقات به نظرش این فکر که گیر انداختن عوضیایی که میارن پیشش و با به دیوونگی زدن خودشون و اون حرکات مصنوعی و احمقانه ای که از تو فیلما یاد گرفته بودن سعی در فرار از مجازات داشتن،نشانه ای از سادیسم بود.اما هر چی بود ازش لذت میبرد.
البته،هیچوقت توی گزارشاتش از عبارت"حرکات احمقانه دراماتیک"استفاده نمیکرد.شگرد اصلیش گیر انداختن متهم توی گردابی از سوالاتی بود که از دروغاشون درآورده بود.روش اصلی بازیش که همیشه چه تو فامیل ،چه تو جمع دوستان پزش رو میداد این بود:دروغ گو فراموش کاره.
یه جور وقتی هر بار مچشون رو تو بازی خودشون میگرفت ناخودآگاه لبخند های کوچک و جمع و جور پوآرویی میزد و با او همزاد پنداری میکرد.
از پشت میز بلند شد و به بدنش کش و قوسی داد.صدای رضایت بخش قرچ قرچ شکستن قولنج های کمرش آرامشی تو بدن نیم کوفته اش جاری کرد.هر چند میدونست این احساس خوب موقتیه.
اونروز روز پر ماجرایی بود.اون از خراب شدن بوق ماشین که هم توی خیابون هم تو خود اداره کفر خیلی ها رو درآورده بود و مجبور شده بود باطری رو از مدار خارج کنه.این هم از این دو تا ناشی که درست حسابی دروغ گفتن بلد نبودن.
نفس عمیقی کشید و با لبخندی سر شار از رضایت پشت میز نشست و شروع به مطالعه پرونده سوم کرد.
اول نگاهی به عکس متهم انداخت مردی متوسط با موهای مشکی و صورت تازه اصلاح شده که با لبخند یه وری،عکس انداخته بود.
میدونست اصلاح صورت کار نیرو انتظامی بود.ریش معمولا مانع شناسایی درست حسابی طرف میشه.اما چیزی که توجهش رو جلب کرد لبخند متهم بود که چجوری با لبخند عکسش رو انداخته بودن.چون موقع عکس برداریِ زمان بازداشت لبخند زدن ممنوع بود.اصلا از اون مهم تر…کدوم خری موقعی که گرفتنش میخنده؟
لبخندی زد و شروع به خوندن جزئیات پرونده کرد.تا اونجا توی پرونده ای که تحویل پزشک قانونی شده بود،نوشته بود که متهم سهیل ایجی در حالی توی ویلای اجاره ایش توسط صاحب ویلا پیدا شده بود که سرتاپا خونی بود و جسد زنی ناشناس هم طبقه بالای ویلا توی اتاق پیدا کرده بودن.
به گزارشات پزشکی قانونی راجع به مقتول نگاه کرد.خلاصه گزارش نشون میداد مقتول زنی ٣٠ ساله ناشناسه که جراحات شدیدی از جمله بریدگی یک سینه پارگی گسترده مقعد و چشمی که کاسه درآورده شده بود کنار تخت پیدا شده بود داشت.پارگی مقعد و بریدگی سینه با “وسیله ای آتش زا با حرارت شعله بالا” سوزونده شده بودن تا “به احتمال زیاد مانع خون ریزی گسترده و مرگ سریع مقتول” بشن.عامل مرگ هم “ریخته شدن عامل خورنده قوی روی صورت” ذکر شده بود.با خوندن این جزئیات لبخند از روی صورت فریبرز محو شد.خدا شو شکر کرد که توی پرونده اون عکس جسد مقتول نبود.اصلا مطمئن نبود که یا توصیف جراحات بتونه بدون به هم خوردن حالش به عکس نگاه کنه.
-وای…این یکی واقعا جانوریه.
نگاه دوباره به جزئیات ذکر شده توسط بازپرس کرد.بازجویی ها ازش هیچ نتیجه ای نداشته بود.ایجی فقط با لبخند به بازپرس زل زده بود هیچ نگفته بود، تا این که به او ارجاعش داده بودن.
به نظرش این دیگه شوخی نبود.تا اون زمان یه متهم که واقعا مشکل حاد داشته باشه زیردستش نیومده بود.اما این یکی حتی از شرایط اولیه پرونده میشد فهمید که طرف واقعا یه چیزیش هست.
بعد از نگاهی دوباره و خوندن یه سری دیگه از جزئیات پرونده بستتش و داخل کشو قرارش داد و به منشی گفت که متهم بعدی وارد بشه.
**
فریبرز بعد از تموم کردن کیک خودش به اتاق خواب رفت و وارد حموم شد.سریع لباس هاش رو دراورد و داخل رخت چرک ها انداخت.میخواست هرچه زود تر بره زیر آبگرم.ماجرای نیمه تموم متهم سوم داشت دیوونش میکرد.سریع دوش رو باز کرد و با بی صبری منتظر گرم شدن آب شد.
در حموم باز شد و فریبرز از جا پرید.آناهیتا بود که برهنه توی چهارچوب ایستاده بود و با لبخند شیطنت آمیز گفت:
-خب آقای دکتر.سر سالگرد دیر که میکنی…یواشکی و جنگی ام که جیم میشی میای تنها تنها حموم…یهو بگو بوقم من اینجا دیگه نه؟
با این صحبت های شیطنت آمیز ناشیانه که با لحنی لوند و کش و قوسی عشوه وار که به بدنش میداد ناگهان خلا ای فکری توی ذهن فریبرز ایجاد شد.میخواست تمام تلاششو بکنه که از چیز هایی که از متهم سوم شنیده بود،فرار کنه.ناگهان خودش رو دید که در حالی که همسرش رو به دیوار کنار دوش چسبونده با تمام وجود از لباش کام میگرفت و آناهیتا با وجود این حرکت ناگهانی در حالی که ترکیبی از هیجان،شادی و ترس توی صورتش هویدا بود،سعی میکرد باهاش همراهی کنه.مدتی همینطور بود سپس دست چپش رو تو دست راست آناهیتا قلاب کرد و به دیوار چسبوند و با کششی ماهرانه به گردنش صورت همسرش رو به راست متما
یل کرد و به سراغ گردنش رفت.آناهیتا با این حرکت گردنش رو بالا گرفت و انگار که از زیر آب بیرون اومده باشه شهوت وارانه هوا رو به داخل ریه هاش میکشید.فریبرز با پاشنه دست راست سینه شروع به ماساژ دادن سینه چپ آناهیتا کرد و بعد هر قوسی که به سینه اش میداد فشار ملامی به سینه همسرش میاورد.به تجربه بهش ثابت شده بود که اینطور بیشتر دوست داره.با شروع ماساژ فریبرز آناهیتا آهی نسبتا طولانی از اعماق گلو بخاطر شهوت کشید و با هر فشار فریبرز ناله ای میکرد.
فریبرز پای چپ آناهیتا رو با دست راستش بلند کرد و بلافاصله آلتش رو وارد بهشت خیس آناهیتا کرد و آهی کشید.نا خودآگاه رعشه ای به تنش افتاد و زنگ صدای متهم سوم رو توی گوشش شنید.گزارش پزشکی قانونی مقتول از جلوی چشمش رد میشد.
فشاری سمت راست سینه اش حس کرد و نگاهی به صورت آناهیتا انداخت.آناهیتا با اخمی جزئی در حالی که کمی از لبخندش محو شده بود و فشاری که با دست چپش به سینه فریبرز میاورد داشت با زبون بی زبونی میگفت:خیلی محکم داری تلنبه میزنی!
فریبرز سریعا سعی در مسلط شدن به افکارش کرد.سرعتش رو کم کرد و دوباره به لب های آناهیتا حمله ور شد.حس کرد. ارضا شدنش نزدیکه اما میدونست آناهیتا هنوز جا داره.حس و حال مقاومت در برابر ارضا شدن رو نداشت و در حالی که خودش رو داخل آناهیتا خالی میکرد لباش رو از لبای آناهیتا جدا کرد و سرش رو رو شونه اش گذاشت؛کمرش رو به عقب کشید و تلنبه نهایی رو همراه با آهی که از اعماق وجودش میجوشید,زد.در کمال تعجب انقباضی رو که همیشه همراه ارضا شدن همسرش بود در بدن آناهیتا حس کرد و وقتی آلتش رو بیرون کشید با جهش آب بهشتش از ارضا شدنش مطمئن شد.
کنار آناهیتا به دیوار تکیه داد و نشست.در حالی که همسرش سرش روی شونه اش میذاشت دست چپش تو دست راست همسرش قلاب کرد و گفت:دوستت دارم.

ادامه…

نوشته: The.Legion


👍 22
👎 0
4452 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

665180
2017-12-11 22:32:49 +0330 +0330

لایک دوم

1 ❤️

665197
2017-12-12 00:14:26 +0330 +0330

آورین عالی بود

1 ❤️

665215
2017-12-12 04:27:52 +0330 +0330

حیلی حال کردم ، صحنه های سکسی قشنگی داشت ،وقتی به دیوار چسبوندش و گردن اناهیتارو میخورد که به سمت راست مایل شد ،فقط این پاشنه دست راستو سینه سمت چپ متوجه نشدم ، ولی عالییی بود ،منتظر ادامه داستانتم ،انقدی که جالب این پرونده سوم رو تو ذهن فرببرز تداعی میکردی ،صحنه ها کلا زنده میشدنو جون داشتن ، حیفی واقعا یه داستان خوب بنویس نه اینجا ،رمان خوب بنویس

1 ❤️

665216
2017-12-12 04:29:52 +0330 +0330

ایده یه داستان خوب به ذهنم رسید ، امیدوارم وقتی داستانمو اپلود کردم و خوندید خوشتون بیاد،

1 ❤️

665220
2017-12-12 06:35:44 +0330 +0330

ایول جان…
خیلی ممنون از تعریفتون.این سومین داستان کوتاه منه(هر چند هیچکدومو تا حالا آپلود نکردم) ولی میشه گفت اولین داستانی بود که واقعا غریضی نوشته شد و سیر ماجرا در حالی که داستانو مینوشتم تو افکارم میجوشید.خوشحالم که لذت بردین.تعریف بزرگان برای ما ارزشمنده؛-)

درویش خان و سامی جان…
تشکر:-)

دریم دارک عزیز…
واقعا صحنه های سکسیش خوب بود؟چون واقعا نمیدونستم میتونم صحنه ها رو خوب در بیارم…راستش تا حالا سکس نداشتم و خیلییی الهام گرفته از سایر داستان ها و بخش بیشتریش هم زاییده ذهن خودم بوده…
در مورد رمان هم بگم راستش جزو آرمان هام نیست…حسش رو هم ندارم…گاهی یه چیزی میجوشه و همینجا کفاف میکنه برای نظر گرفتن و دیده شدنش.البته من با سایت های داستان نویسی زیادی آشنا نیستم.این سایت هم تعریفشو تو دبیرستان شنیده بودم.
بعدشم…اصلا احساس نمیکنم حیف داره میشه داستان ام.دوستانی از همه اقشار فرهنگی و مادی توی این سایت هستن که حق دارن از نظر من یک لحظه هم که شده از دنیای بیرون کشیده بشن داخل یه درام خوب…و یه لحظه هم که شده اعصابشون اروم شه.

0 ❤️

665223
2017-12-12 06:52:27 +0330 +0330

داستان متفاوت و خوبی بود،در مورد بقیه اش کنجکاوم…زیاد منتظرم نذار!

1 ❤️

665236
2017-12-12 08:02:44 +0330 +0330

توصیف سکسیش مثه بقیه بود ولی این جنایت ادمو کنجکاو میکرد

1 ❤️

665243
2017-12-12 08:41:46 +0330 +0330
NA

بازم ی داستان قشنگ دنباله دار دیگه… :)
دمت گرم ولی خیلی منتظرمون نزار.دهنمون سرویس شد از بس هردیقه اومدیم سایت تا ببینیم ادامه ی داستانا اومد یا نه… )در دل به روح بیمار فحش میدهد و فکر میکند ک شیطان چ کسی میتواند باشد(

1 ❤️

665269
2017-12-12 12:47:37 +0330 +0330

دد لاور هورنی داکتر و بیو بوی جان متشکر!
من قسمت دوم رو آپلود کردم ولی فک کنم زود آپلود شدنش منوط به برگزیده شدن داستان باشه…
اگه میخواید بقیه داستانو زود تر بخونید لطفا لایک بزنید تا بره تو داستانهای برگزیده…

0 ❤️

665284
2017-12-12 18:02:26 +0330 +0330

سارینای عزیز معمولا بعد این جزئیات نگری ها میگرنم عود میکنه…این داستان مال دو هفته پیشه…بخش دومش رو امروز نوشتم.از وقتی تموم شده سرم درد میکنه…

0 ❤️

665399
2017-12-13 12:59:03 +0330 +0330

لایک 19 نگارشت عالی بود و موضوع انتخابیت بسیار جالب امیدوارم قسمت های بعد هم به همین جذابی پیش بره

1 ❤️