صبا زنی که بیست سال بیوه موند

1402/11/28

این داستان فاقد قسمت های سکسی هست ،
در یک محله متوسط در یک شهر کوچیک با گویش خاص زندگی میکنم ،
صبا از اقوام مامانم بود که من هرگز شوهرش رو به یاد نیاوردم و بیش از بیست سال از بیوه شدنش گذشته بود و حالا چهار سال بود که پسرش سعید داماد ما شده بود ،
صبا اغلب اوقات در مهمونی ها با ظاهر پوشیده و با حجاب بود و باید خیلی ریز بین باشی تا بدنش رو زیر پوشش تشخیص بدی ولی از صورت سفید و نورانیش میشد فهمید که یک بدن تو دل برو رو زیر حجابش پنهون کرده ،
صبا به قدری متین و با حجب و حیا بود که کمتر کسی میتونست جرأت فکر کردن به چنین خانمی رو داشته باشه و برای من که به سوراخ دیوار رحم نمیکردم هم همینطور بود و همیشه خاله صبا صداش میکردم ،
در واقعیت من هم اسم پسرش هستم و اینجا هم اسممو سعید میزارم و هفده سال اختلاف سنی با صبا دارم ،
خونه ما با خونه صبا دو خیابون فاصله داشت و جفتمون خونه ویلایی داشتیم با این اختلاف که خونه ما سه خوابه و حیاط بزرگ داشت و خونه صبا تک خواب و بدون حیاط بود ،
خونه خواهرم آپارتمانی بود و در شهر مجاور نزدیک به محل کار سعید بود ،
از سرکار برگشتم خونه که دیدم خواهرم اومده خونه و آشوب به پا شده بود و در چند لحظه پر اضطراب فهمیدم که خواهرم از سعید خیانت دیده ،
دختری با سطح سواد و زیبایی بالا رو بخاطر احترامی که برای صبا قائل بودیم به ی پسر سطح پایین تر داده بودیم و تهش هم این شده بود که خواهرم با ی بچه توی بغلش متوجه خیانت شوهرش شده بود ،
اولش قرار بود دختر و پسر که سن کمی داشتن با هم در ارتباط باشن تا دانشگاه خواهرم تموم بشه ولی چیزی نگذشت که خواستن محرم بشن شش ماه نشد که قرار عقد و عروسی رو گذاشتن ،
وانمود کردم که عادی رفتار میکنم ولی تندی دوش گرفتم و زدم بیرون ،
روز دومی بود که سر کار نرفتم و داشتم دنبال سعید میگشتم ،
بعد از رفتن به حوالی خونه سعید حالا به محله صبا خانم برگشته بودم و از سر خیابون داشتم خونشون رو دید میزدم تا ردی از سعید بگیرم ،
ساعت ده و نیم شب شده بود و داشتم ساندویچم رو توی ماشین میخوردم و شیشه های جلوی ماشین رو پایین داده بودم ،
آخرای ساندویچم بود که یکی از پشت به شیشه شاگرد نزدیک شد و سرشو خم کرد و گفت سلام سعید جان… اینجا چیکار میکنی ؟!
صبا بود و منو غافلگیر کرد ،
داشتم خفه میشدم که توی مغزم تا اومدم بهونه ای جور کنم و یا نمیدونستم باید سلام کنم یا نه که صبا گفت دنبال سعید میگردی؟! دستت درد نکنه!بیا بریم داخل تا زنگ بزنم سعید بیاد،
نفهمیدم جواب سلامش رو دادم یا نه و چه چرت و پرتی تحویلش دادم و با اینکه میدونستم سعید رو توی دامم نمیندازه با اصرارش و به بهانه حرف زدن راهی خونش شدم ،
نمیخواستم با بی احترامی پل های برگشت رو خراب کنم و از طرف دیگه نمیتونستم ناراحتیم رو پنهون کنم ،
وقتی وارد خونش شدم دنبال ردی از سعید میگشتم که جایی برای پنهون شدن نبود مگر اینکه توی اتاق خواب که اونم درش تا نصفه باز بود ،
صبا که سماورش روشن بود به خیال من که چای رو دم انداخت و راهی اتاق شد و با کالکشن سورمه ای روسری لبنانی با سنجاق و مانتو شلوار و ساق دست بافتنی برگشت ،
وقتی دید من هنوز سرپا ایستادم و دستمو به تک نفره تکیه دادم اصرار به نشستنم کرد و گفت سعید جان بشین دمنوش دم کردم که اعصابت آروم کنه ،
شک کردم که سعید تهدیداتی که براش پیام کردم رو بهش گفته و امیدوار بودم که فحش ها رو نگفته باشه ،
روی تک نفره نشستم و منتظر شدم و بیست دقیقه به چطور رفتار کردنم فک کردم تا با دو تا لیوان دمنوش اومد و روی کاناپه نشست و ادامه حرفهاش رو میداد ،
گل میزی در سمت مخالف کنار من بود و گل میزی جلوی صبا ،
صبا که کلی حرف زده بود و قصد آروم کردن منو داشت از سکوتم به تنگ اومده بود و میخواست که دمنوش منو بهم بده و بار اول زبونی تعارفم کرد که برم کنارش بشینم ولی وقتی دید به حرفش توجه نمیکنم دستم رو که روی دسته مبل بود رو گرفت و با کشیدن دستم منو کنار خودش کشوند ،
من که اولین بارم بود دست صبا رو لمس میکردم اولش مهربانیش شرمندم کرد ولی تا یادم افتاد که این مهربانی برای پسرشه و ی جورایی داره خرم میکنه به خودم اومدم و گفتم صبا خانم سعید کار اشتباهی کرده و باید ادب بشه ،
صبا که دید هر چه روضه خونده بود باد هوا شده ناراحت بار دیگه دستم رو که روی رونم بود رو گرفت و توی دستش فشرد و گفت سعید جان میدونم اشتباه کرده و ازت میخوام بزاری ما بزرگترا ادبش کنیم یا زن و شوهر خودشون تصمیم بگیرن ،
دستای نرم و گرم صبا کمک میکرد که آروم بشم ولی قانع نبودم ولی جرأت حرف زدن رو نداشتم و سعی میکردم منطقی صحبت کنم ،
صبا همینجوری داشت صحبت میکرد و دستش روی دستم بود که صاحبش به اونجا رسید که گفت ایشالا زن و شوهر بر میگردن سر خونه و زندگیشون…
این جمله رو که شنیدم ناخواسته خونم به جوش اومد و با کشیدن دستم توی دست صبا گفتم امکان نداره بزارم بار دیگه خواهرم با اون بی شرف زیر یک سقف زندگی کنن ،
بار دیگه صبا ازم ناامید شد و گفت سعید جان خودت میدونی برام با سعیدم فرقی نداری پس تو رو خدا ی جوری رفتار نکن که ازت ناامید بشم ،
ی لحظه برای صبا دلم سوخت و باز نرم شدم و آروم گفتم اگه دختر خودت هم بود اینجوری رفتار میکردی ؟
احساس کردم صبا با ناراحتی گفت من که قسمت نشده دختر داشته باشم ولی باور کن اگه دختر داشتم هم همینجوری برخورد میکردم ،
دیوونه شده بودم و نمیدونستم به عنوان صبایی که قبلاً میشناختم باهاش محترم برخورد کنم یا به عنوان مادر سعید بهش بی احترامی کنم و در اون لحظه گفتم معذرت میخوام نمیخواستم ناراحتت کنم ولی باور کن اگه دختر خودت بود اینجوری برخورد نمیکردی ،
صبا در کمال ناراحتی دستمو اینبار با سرعت گرفت و با خم شدن همزمان خودش میخواست که دستمو ببوسه که فهمیدم و تندی دستمو کشیدم و با شرمندگی گفتم خاله صبا چکار میکنی ؟!
صبا هر جور شده بود میخواست که اطمینان پیدا کنه که پسرش آسیبی نمیبینه و وقتی سرش رو بالا آورد بغض رو توی نگاهش دیدم همون لحظه بود که تمام محبت ها و احترامی که براش قائل بودم یادم اومد و قبل از اینکه حرفم رو بزنم تصمیمی گرفتم و گفتم باشه خاله بذار ی چیزی بهت بدم ،
صبا می خواست بدونه چی قراره از دهنم در بیاد که گفتم بهت قول شرف میدم اگه همین الان سعید بیاد اینجا یا هر جایی ببینمش هرگز و هرگز کوچکترین بی احترامی بهش نمی کنم و بهش بگو که بخاطر تو بخشیدمش حالا دیگه تصمیم با خودتونه ،
با تصمیمی که گرفته بودم و صحنه دلخراشی که دیده بودم دیگه جای موندنم نبود و تصمیم گرفتم که بلند شم و برم که صبا همزمان با من بلند شد و در حالی که غرق احساسات بود بابت تشکر جلو اومد تا بغلم کنه ،
من که هرگز همچین حرکتی از صبا ندیده بودم متعجب بودم که چجوری قبول کرد با این شدت بغلم کنه و چندین ثانیه بوس کنان به خاطر تصمیمی که گرفتم ازم تشکر کرد ،
بوی عطر و آرایش صبا هرگز فراموشم نشد و همونجوری که من براش احترام قائل بودم دو هفته نشده همه رو راضی کرد که سعید و خواهرم سر خونه زندگی برگردن ،
اولین مهمانی بعد از آشتی کنان بود که خونه خواهرم دعوت بودیم و بحث زن گرفتن من رو مامانم پیش کشید که صبا نزدیکم بود و برای تشویقم برای زن گرفتن جلوی بقیه بوسه ای به لپم زد ،
همه از کارش متعجب و البته خوشحال بودن و من که میدونستم این از لطف اون شب هست بار دیگه شرمنده شدم ولی باز بوی عطر و آرایش ملایم و گرمی صورتش منو خوشحال کرد که چنین رابطه صمیمانه ای با صبا برقرار کردم ،
ساعت یازده و نیم شب بود که بابام عزم رفتن کرد و مامانم هم میخواست بره و منم که بلند شدم و بعد از من صبا بلند شد ،
موقع سوار شدن بود که صبا تصمیم گرفت با ماشین من بیاد تا تنها نباشم ،
توی مسیر گرم صحبت شدیم که جلوی خونش رسیدیم و میدونست که فردا تعطیلم و امشب رو با دوستام قرار دارم و برای بیشتر حرف زدن منو به دمنوش دیگه دعوت کرد ،
راستش رو بخواید صمیمیتی که با صبا شروع کرده بودم برام خیلی دلنشین تر از جمع های تکراری پسرونه بود و دعوتش رو پذیرفتم و اینبار خودم برای اینکه حس صمیمیت میکردم روی کاناپه منتظرش شدم و ازش خواستم به اندازه دو لیوان برای من درست کنه ،
کاپشنم رو درآوردم و با تیشرت و شلوار لی نشسته بودم و صبا هم همون لباسا تنش بود فقط روسری سفید براق پوشیده بود ،
وقتی دوباره با سینی دمنوش کنارم نشست و بوی عطرش رو دوباره استشمام کردم دلم میخواست دوباره لمسم کنه و منتظر بودم ولی فایده ای نداشت که بعد از خوردن دمنوش گفتم صبا خانم فک کنم با دمنوشهای منو چیز خور کردی که رامت بشم وگرنه فکرشو نمیکردم ی روزی دوباره با سعید سر ی سفره بشینم ،
صبا وقتی نگاه صورت شوخم کرد و فهمید جدی نمیگم قهقهه زد و در حالت خنده میخواست دستش رو به دستم بکشه که کف دستم رو باز کردم و دستش به کف دستم خورد و قصد کشیدنش رو داشت که دستش رو توی دستم نگه داشتم تا توجهش رو جلب حرف بعدیم کنم،
بار دیگه گفتم نه جدای از شوخی چیز خورم نکرده باشی ؟
صبا اینبار هم میدونست قصد شوخی کردن دارم ولی کمی جدی تر همراه با لبخند گفت نه خیالت راحت باشه تا دو لیوان نخوری روت اثر نمیذاره ،
دست دیگم رو جلو بردم و روی دست صبا گذاشتم و برای این کار مجبور شدم دست صبا رو به سمت خودم بکشم و صبا توجهش به دستامون جلب شد که سعی کردم همراه با لبخند و آرامش صحبت کنم و اینها در حالی بود که سراسر نیاز بودم ،
توی صورتش زل زدم و گفتم ببین صبا خانم میخواستم چیزی بگم و اگه نگم روی دلم میمونه ، اگه اون روز سعید رو بخشیدم از سر لطف نبود و فقط یک لحظه خوبی ها و احترامی که این همه سال برات قائل بودم جلوی چشمام اومد و لحظه ای که خواستی دستمو ببوسی داشتم از خجالت آب میشدم و اگه قرار بود کسی دست کسی رو ببوسه اون من بودم که باید دست شما رو میبوسیدم و امشب که دوباره جلوی بقیه منو بوسیدی احساس حقیر بودن کردم و بارها به خودم گفتم پا شو و برو تو هم دست و صورتش رو بوس کن ولی هر کاری کردم نتونستم و نمیدونستم واکنش شما چیه ،
صبا که احساسی شده بود و لبخند رو روی صورتم میدید میدونست که ناراحت نیستم ولی در جواب حرفام اونم کج شد و دست دیگش رو روی دستامون گذاشت و با فشردنشون گفت نه عزیزم تو لیاقتت بیشتر از ایناست و منم نمیزاشتم و نمیزارم دستمو ببوسی ولی اگه صورتمو بوس میکردی ناراحت نمی شدم ، آخه تو با سعید خودم هیچ فرقی نداری ،
با بروز خوشحالی گفتم واقعاً خوشحالم که توی اطرافیانم زنی مثل شما رو داریم و قول میدم که از این به بعد بیشتر براتون وقت بزارم و ازت میخوام اگه کاری ازم بر میاد بدون تعارف بهم بگید ،
صبا خوشحال از ارتباطی که باهام برقرار کرده بود گفت حتماً ، و تو هم با من راحت باش و هر وقت حوصلت سر رفت بیا اینجا پیش هم باشیم ،
صبا ته حرفش با نیشخند گفت منم با دمنوشام چیز خورت میکنم ،
منم خندیدم و با کمی کلنجار رفتن با خودم و کمی سکوت که بینمون گذشت نگاهش کردم و گفتم توی دلم میمونه ،
صبا نمیدونست منظورم چیه و پرسید چی ؟
نمیدونستم چجوری به زبون بیارمش که بهش بر نخوره و تصمیم گرفتم انجامش بدم و دستام رو از دستاش باز کردم و برای گرفتن سرش توی دستام و بوسیدنش اقدام کردم و همین که صبا متوجه شد احساسی شدم و میخوام بوسش کنم لبخند عمیقی زد و تیکه کلام احساسیش رو اینجوری گفت «ای خدااا»
سرش رو توی دستام گرفتم و بوسه ای به صورتش زدم و یک دستم رو روی بازوش گذاشتم و سرم رو روی شونه‌ش گذاشتم ،
قاعدتاً باید رهاش میکردم ولی نگه داشتم و صبا هم داشت ابراز محبت میکرد و منم گفتم آخیش راحت شدم ،
وقت رها کردنش رسیده بود که صبا دستش رو به پهلوهام رسوند تا تعادلش رو حفظ کنه و صورتش رو چرخوند و کنار صورتم رو بوسید تا بوسه‌م بی جواب نمونه،
من که لبام هنوز مزه کرم صورت صبا رو میداد مدهوش عطرش بودم و فرصت رو غنیمت شمردم منم برای بوسیدنش سرمو چرخوندم ولی هر چه میچرخوندم روسری بود و مجبورن از روی روسری بوسیدمش و اومدم که جدا بشم که تا دستامون از هم جدا شد طول کشید و نزدیک صورتش بودم که چشمام رو پایین انداختم و تشکر کردم ،
انگار صبا بیشتر از من میدونست این کار ممنوعه و نتونستیم توی چشم هم نگاه کنیم که من برای اینکه فضا عوض بشه سینی لیوان ها رو برداشتم و به سمت آشپزخونه حرکت کردم و از صبا پرسیدم برای شما هم بیارم ،

صبا تا میخواست بگه بزار خودم بیارم من نزدیک آشپزخونه بودم و سراغ ظرفشویی رفتم تا لیوان ها رو بشورم که ی چیزی به سرم خطور کرد و بعد از شستن لیوان ها لیوان خودم رو کمتر از نصف آب ریختم و دمنوش داغ رو برای خودم خنک کردم ،
صبا که نمیتونست توی خونه خودش مهمان باشه سراغ اتاقش رفته بود و بعد از اینکه من روی کاناپه نشستم از اتاق به سمت آشپزخونه رفت تا میوه بیاره و همین که در نقطه کور من بود شروع کردم به ریختن دمنوش روی تیشرتم تا خشتک شلوارم و همین که خوب خیس شد با انداختن لیوان خالی روی زمین بلند شدم و با داد و فریاد شروع کردم به تکون دادن تیشرت و شلوار و در حد امکان شورتم و سعی میکردم از بدنم فاصلشون بدم که صبا اومد و این صحنه رو دید و با نگرانی نزدیک شد ولی کاری از دستش ساخته نبود و توی همون یک لحظه به بهانه درآوردن لباسم به سمت اتاق خواب صبا رفتم و در رو پشت سرم بستم ،
نگرانی صبا باعث شده بود پشت در اتاق بایسته و مرتب حالم رو بپرسه و من سعی میکردم از نگرانی درش بیارم ،
چند دقیقه ای توی اتاقش بودم و داشتم اتاق خواب سادش رو میدیدم که ی تختخواب یک نفره داشت و وقتی به صبا اطمینان دادم حالم خوبه و فقط خیس شدم گفتش که برم بیرون تا لباس برام بیاره ولی من که قصدم چیز دیگه ای بود به بهونه اینکه لخت شدم ازش خواستم آدرس لباس رو بده تا خودم پیدا کنم،
آدرسی که صبا داد دقیقا کمد کنارم بود و ی پیژامه و دو تا تیشرت مربوط به سعید بود که تیشرت ها رو زیر کشو کمد قایم کردم و پیژامه رو پوشیدم و به صبا گفتم که تیشرت پیدا نکردم ،
قبل از بیرون رفتن با تیشرت خیس خودم سینم رو قرمز کردم و در اتاق رو باز کردم ،
صبا وضعیت سینه لختم رو که دید جدای از خجالت نگران بود و پیشنهاد نمک و خمیر دندون و آبرسان بدن داد که از پیشنهاد آبرسان خوشم اومد و قبلش لباسام رو ماشین انداختم و داخل حمام آبی به سینم زدم و بعد کاپشنم رو پوشیدم ولی زیپش رو نبستم تا آبرسان بزنم ،
صبا از اتفاقاتی که افتاده کلافه شده بود از طرفی ریختن دمنوش از طرفی گم شدن تیشرت و از طرف دیگه دیدن من توی اون پوشش و گاهی او از من و گاهی من از او به خاطر اتفاقی که افتاده معذرت خواهی میکردیم ،
برای پهن کردن لباسا روی رخت آویز جفتمون اقدام کردیم و من قبول نکردم که زحمت بکشه و در حین آویزون کردن لباسام گوشیم که نزدیک صبا بود زنگ خورد که صبا با نگاه به صفحه گوشی گفت مامانته ،
ی لحظه به ذهنم رسید و گفتم جواب بده بگو دستش گیره ،
صبا که من چهره‌ش رو نمیدیدم با کمی مکث گفت خودت جوابش رو بدی بهتره ،
صبا تا گوشی رو به من رسوند تماس قطع شد و من که وانمود میکردم دارم فکر میکنم گفتم باشه و خودم به مامان زنگ زدم و گفتم که پیش دوستام هستم و دیروقت میرم خونه تا منتظرم نباشن ،
صبا با شنیدن دروغی که به مامانم دادم دگرگون شده بود ولی برای طبیعی نشون دادن وضعیتمون گفت امان از دست تو سعید جان ،
منم با خندیدن گفتم آخه اگه راستش رو میگفتم هم نگران میشد و هم مثل من شرمنده میشد ،
صبا مهربانانه گفت این چه حرفیه مگه غریبه ای!
اومدم و روی کاناپه نشستم و میخواستم عکس العمل صبا رو ببینم که صبا چند باری توی خونه دور زد و منو با سینه بیرون انداخته میدید و خجالت میکشید که کنارم بمونه که صداش کردم تا نگام کنه و همراه با جمع کردن کاپشنم روی سینم گفتم صبا خانم میدونم معذبت کردم ولی ببخشید دیگه پیش اومده ، شما اگه میخواید برید استراحت کنید منم لباسام خشک بشن رفع زحمت میکنم ،

صبا دستش رو به نشانه فکر کردن روی پیشونیش گذاشت و گفت نه بابا ،آهان گفتم میخواستم ی کاری کنم ، میوه رو بیرون گذاشتم که بیارم یادم رفت ، نه عزیزم این چه حرفیه ،
میدونستم صبا با آوردن میوه کنارم میشینه و سریع گوشیم رو برداشتم و با دوستم تماس گرفتم و یک دستمو پشت سر جایی که صبا قرار بود بشینه گذاشتم و بعد از سلام و احوالپرسی با دوستم عذرخواهی کردم که نمیتونم برم پیشش و شروع کردم و حالا که صبا هم اومده بود کنارم نشسته بود و خم شد تا میوه پوست بگیره و منم شروع کردم به کشوندن دوستم به حرفهایی که دوست داشتم بزنم و دوستم که فهمیده بود چه شرایطی دارم فقط شنوده بود و میخندید و چیزی که صبا می شنید این بود:
_چی بگم ولا من امشب ی جوری شد که گیر افتادم خونه ی عزیزی و حسابی شرمندش شدم ، ولا این عزیز دمنوشایی درست میکنه که آدمو میسوزونه ،
من بلند میخندیدم و صبا هم با کنایه هام لبخند میزد و حالا اومده بود و به کاناپه تکیه داده بود و من با دستم که پشت سرش بود به بهانه اینکه روسریش از کنار گردنش کثیف شده و از اونجایی که محو حرف زدن شدم و حواسم نیست شروع کردم با نوک انگشتام ساییدن روسریش ،
تغییر رنگ صورت صبا نشون میداد که این حرکتم براش قابل هضم نیست ولی قرار بود که من پررو تر از اینا باشم ،
دستم رو دوباره با فاصله بالای سرش گذاشتم ،
_نه بابا غریبه نیستیم، میگم که خیلی برام عزیزه و محترمه ، بیشتر از هر کسی ، نه اینکه کنارم نشسته بخوام اینو بگم بخدا اگه بگه جونم هم براش میدم ، چی میگی ؟ حتماً منم براش عزیزم که دعوتم کرده خونش، آره به نظر منم آدم باید توی آشناهاش کسی رو داشته باشه که به موقش سنگ صبورش باشه و به موقش بتونه باهاش صحبت کنه خلاصه همدیگه رو بفهمن ، نه اتفاقاً هرچه هست از خوبی خودشه وگرنه من که کاری براش انجام ندادم ، خیالت راحت قدرشو میدونم ، باشه سلامت باشی اونم سلام داره خدمتتون ،
گوشیم رو قطع کردم و دستمو از پشت سرش پایین آوردم و به صبا گفتم دوستم سلام رسوند و صبا که کلی حرف جدید ازم شنیده بود گفت سلامت باشه حالا کی هست این دوستت که اینقدر سوال پیچت کرد ،
بعد از توصیف مختصری از دوستم گفتم نظرت در موردش چیه ؟
صبا نمیدونست چی بگه و چرا باید نظر بده و خیلی گذرا گفت اینجوری که تو میگی پسر خوبیه ،
گفتم اتفاقاً اونم نظرش در مورد شما همین بود و تأکید کرد که قدر شما رو بدونم منم گفتم اگه ازم جونمو هم بخواد بهش میدم اصلاً میخوای پاهات رو ببوسم ،
با لبخند و با شوخ طبعی ی کوچولو به سمت پاهاش خم شدم که صبا فهمید شوخی میکنم و خنده کنان دستش رو جلو آورد و دستم رو گرفت و گفت نه سعید جان ،
حرف و خندش تمام نشده بود که دستش که جلو اومده بود رو گرفتم و گفتم پس دستتون رو میبوسم که صبا از شوخی که باهاش میکردم بیشتر خندش گرفت ،
صبا کاملاً پهلوش سمت من که دستام رو از دو طرف سرش رد کردم و روی شونه مخالف و پشت گردنش گذاشتم و سرمو روی شونه‌ش گذاشتم و گفتم پس کجاتو بوس کنم؟
من با وجود اضطراب از واکنش صبا توی صورتش زل زده بودم و صبا که به یک باره به من شک کرده بود سعی کرد آروم باشه و آروم طوری که لبخندش رو حفظ کرده بود سرش رو کج کرد و گفت سعید جان اذیتم نکن به جان خودت امروز خیلی خسته شدم ،
واکنش عاجزانه صبا رو دوست داشتم و دستی که از جلوی بدنش رد کرده بودم و عقب کشیدم و روی رون خودم گذاشتم و گفتم پس چرا نمیری استراحت کنی تا من خودم لباسام خشک شد برم ،
هنوز دست دیگه‌م دور گردن صبا بود که دید کمی عقب نشینی کردم کمی آروم تر شد و گفت نه میخوام پشت سرت درها رو قفل کنم ،
گفتم خب وقتی خواستم برم بیدارت میکنم که درها رو قفل کنی ،
گفت آخه اینجوری زشته ،
گفتم آخه قربونت برم اگه قراره با هم رودرواسی باشیم که من نمیومدم خونت ،
صبا که قبول کرده بود بره توی اتاقش داشت دنبال آخرین کلمات میگشت که با لبخند گفتم حالا بگو کجات رو بوس کنم و بعد برو بخواب ،
صبا بار دیگه خجالت زده ولی با حفظ ظاهر نگاهم کرد و گفت خجالتم نده ،
لبخندم رو عمیق تر کردم و گفتم ببین کی داره خجالت میکشه! اصلاً خوبه که خجالت بکشی پس اون موقع که میخواستی دست منو ببوسی و بغلم کردی و بوسم کردی پیش خودت نگفتی این پسر خجالت میکشه حالا نوبت من که رسید خجالت کشید اصلاً حالا که اینجوری شد وایسا و ببین که وقتی جلوی بقیه بوست میکنم چقدر خجالت بکشی ،
صبا که قرمز شده بود گفت نه جان من این کار رو نکنی ،
گفتم نه بابا حواسم هست ،
صبا نفس راحتی کشید و دوباره گفتم حالا نگفتی دست یا پا یا صورت کدومش ؟
صبا شاید از اینکه شنیده بود جلوی بقیه بوسش نمیکنم تن به این داد که آروم گفت باشه صورت ،
دستم رو بالا بردم و نزدیک به صورتش و گفتم کجاش؟
صبا داشت آب میشد از اینکه مثل بچه ها باهاش رفتار میکنم و گفت سعید جان خسته ام اذیتم نکن ،
چشمی کشیده گفتم و دستمو روی لپش بردم و روسریش رو تا نزدیک گوش عقب دادم ،
صورت صبا داغ داغ بود و وقتی دستم رو برای حفظ صورتش به طرف دیگه صورتش رسوندم و لبام رو روی لپش گذاشتم و تنها در چند صدم ثانیه بوس محکم و آبداری ازش گرفتم صبا خودش رو بازیچه دست یک پسر دید که خیلی از خودش کوچکتر بود ،
با اتمام بوسم هنوز صورتش توی دستام بود که گفتم آخیش ،
صبا لبخندش رو حفظ کرد و برای خالی نبودن گفت کُشتیم،
به معنای اینکه دوستش دارم گفتم معذرت میخوام دست خودم نبود ،
دستمو از روی صورتش برداشتم و گفتم حالا برو استراحت کن که خستگی از سر و صورتت میباره ،
هنوز صبا از من جدا نشده بود که بلند شدم و ظرف میوه ها رو بلند کردم و به سمت آشپزخونه حرکت کردم و گفتم من میشورم تو برو بخواب ،
صبا تندی گفت نه بزار توی ظرفشویی فردا میشورم ولی من مصمم سمت ظرفشویی رفتم که صبا دنبالم اومد و هر چقدر تلاش کرد نتونست جلومو بگیره و در لحظه ای که میخواست بره با خنده گفتم پس تو نمیخوای منو ببوسی ؟
صبا تنها سپری که مقابلم داشت این بود که با پسرم گفتن بیخیالم کنه و گفت چرا که نه پسر گلم ،
صبا انگار بوس کردن خیلی براش راحت تر بود که اومد و بوسه ای به لپم زد و رفت ،
روی کاناپه بدون اینکه به این فکر کنم صبح کسی بیاد و ببینه خوابیدم و صبح ساعت هفت با سر و صدای عمدی صبا داخل آشپزخانه بیدار شدم ،
به حرکات شب گذشته که فکر میکردم از خودم خجالت میکشیدم و حالا که عطشم فرو کش کرده بود پشیمون بودم ،
سراغ تیشرتم رفتم و بعد از شستن دست و صورتم به اتاق صبا رفتم و لباسام رو پوشیدم و اومدم به بهونه های واهی خونه رو ترک کنم که صبا اصرار کرد که برای صبحونه بمونم ،
سر سفره با هم حرف زدیم که فهمیدم برای نهار سعید میاد خونشون و صبا منو هم دعوت کرد ولی میدونستم که نباید بیام و از ترس اومدن سعید بوده که بیدارم کرده ،
دم رفتن نزدیک در هال بودم که صبا پشت سرم داشت بدرقه‌م میکرد که از ترس اینکه صبا بخواد به کسی چیزی بگه عاجزانه رو به صبا کردم و گفتم بابت دیشب معذرت میخوام زیاد روی کردم و باعث شدم اذیت بشی ،
صبا با مهربانی گفت این چه حرفیه عزیزم بازم بهم سر بزن ،
از ظرفیتی که داشت تعجب کردم و با شرمندگی گفتم عمراً دیگه روم بشه بهت سر بزنم ،
صبا با حفظ لبخند دستشو کنار صورتم گذاشت و گفت اگه نیای خودم میام سراغت ،
از طرفی دلم برای اینکه بزرگی میکنه آب شد و از طرفی واقعاً دلم میخواست باهاش وقت بگذرونم و از طرفی میخواستم بدونم در چه حد برام ارزش قائله پس با نیشخند گفتم اگه باز هوس بوس کردنت کردم چی ؟
خنده عمیقی روی لبخند صبا اومد و گونه هاش بالا رفت و چشماش کوچیک شد و گفت اونم اشکال نداره ،
باز آتیشی در تنم افتاد و منم دستمو روی صورت لطیف صبا گذاشتم و گفتم اگه اینجوره همین امشب دوباره میام ،
صبا خندید و گفت باشه ،
دستم هنوز روی صورت صبا بود که دلم لک زد برای بوسیدنش و ملتمسانه گفتم الان هم میتونم ببوسمت ،
صبا زیرکانه گفت بهتر نیست بزاریش برای شب ،
حرفش خنده رو از صورتم محو کرد و به فکر رفتم که صبا متوجه تغییر چهرم شد و گفت حالا چرا ناراحت میشی ،
صبا صورتش رو کج کرد و به جلو داد و آماده بوسیدن کرد و گفت بیا هر چقدر میخوای بوس کن ،
دستم گوشه دیگه صورتش بود و این یکی دستم رو بردم و روسریش رو کنار زدم و بوسه ای کوتاه به لپش زدم و خودم جلوتر بردم و سرش رو توی دستام نگه داشتم و گفتم میرم که برات دردسر درست نشه ولی شب که برگردم دیگه با یکی دو تا بوس سیر نمیشم ،
صبا با پوزخندی گفت باشه حالا کو تا شب ،

نوشته: سعید


👍 21
👎 3
39501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

971556
2024-02-18 00:20:41 +0330 +0330

یعنی عالی بود ، با نبودن صحنه ولی این صحنه ها و تازه کار و ساده بودن اون زن آدمو تا مرز ارضا میبرد . خیلی منتظرم قسمت بعدی رو بخونم ، منتظر قسمت بعدی هستم

2 ❤️

971559
2024-02-18 00:29:04 +0330 +0330

منتظر بودم شربت بخوری سکس شروع شه 😁

0 ❤️

971617
2024-02-18 09:08:08 +0330 +0330

عالی اگه ادامه داره حتما زودتر بنویس بعد مدتها یه داستان خوب خوندم

0 ❤️