دقیقا چهارماه و چهار روز از آخرین دیدار منو هانی گذشته…!
یادمه اونروز٬ بازم دعوامون شده بود، سر یه موضوع کوچیک. شب بهش زنگ زدم که از دلش درآرم ولی گوشیش خاموش بود.خیلی نگرون شده بودم، چون تا حالا گوشیش خاموش نشده بود. به خودم گفتم حتما مشکلی براش پیش اومده. ولی هرچی زنگ میزدم گوشیش خاموش بود.
روز بعد و روزای بعد… تماس پشت تماس… پیام پشت پیام… هیچ خبری نبود.
هجوم افکار بی مفهوم و فشارهای بی امان و استرسِ از دست دادنش همه و همه٬ دست بدست هم داده بودن تا منو زیر فشارشون له کنن…
هرشب٬ سیگار و مشروب به دست٬ میرفتم گردنه صلوات آباد. دایم الخمری واقعی شده بودم. مینوشیدم و مینوشیدم که یادم بره… ولی هرروز بدترو بدتر تو فکرش فرو میرفتم.یه ماه بود که سرکار نرفته بودم که خبر اخراج شدنمو مثل پتک به سرم کوبیدن…
بالاخره تصمیم گرفتم برم دهگلان٬ به این امید که شاید خدا خواست و فرجی شد و تونستم دوباره ببینمش. اخه شهر کوچیکی بود! با این امید حتی قروه هم رفتم. ولی نتیجه ای نگرفتم.دیگه زندگی کردن واقعا برام بی مفهوم شده بود…
هنوزم یاور تنهایم پاکت سیگارم بود!
یه روز سوران-دوستم که از همه اتفاقای اخیر خبر داشت٬ باهام تماس گرفت و گفت سورپرایز خوبی واست دارم!
فهمیده بود به چه حال و روزی افتادم٬ منو برد کرمانشاه و به یه فاحشه معرفیم کرد. گفت:
-به نظرت ارتفاعش چند متره؟
-فک کنم 15-20 متری باشه
-اگه بپرم حتما میمیرم؟
-مگه همینو نمیخوای؟
-آره، ولی میترسم نمیرم! دست و پام بشکنه و تا آخر عمرم، عذاب بکشم. راستی مردن چه جوریه؟ ترس داره؟
-شاید آره شایدم نه، به خودت ربط داره و به اینکه آمادگی شو داشته باشی یا نه، آمادگیشو داری؟
با لحنی محکم گفتم:
-آره من میدونم دارم چیکار میکنم.
ساعت پنج بامداد، سنندج٬ پل فردوسی…
حتی بیشتر از چهار ماه و چهار روز گذشته بود ولی هنوزم…
هوا ابری بود مث حال و هوای من.
به آخر زندگیم رسیده بودم.
از نرده پل بالا رفتم و آسمونو دید زدم، آبی لاجوردی٬ داشت صبحی دیگر رقم میخورد و من…
ناخوداگاه یاد طلوع کویر افتادم و مردد شدم٬ زیبایی آن منظره هیچوقت از ذهنم پاک نمیشد. طلوعی که مدام نوید زندگی میداد! ولی هوا٬ هوای رفتن بود٬ یعنی واقعا زندیگم به پایان رسیده بود…؟! از مرگ نمیترسیدم٬ تموم شدن عشقم طلوع روبا غروب جایگذین کرده بود٬ چشمامو بستم. همه افکار مثبت وحتی منظره طلوع کویر رو تو ذهنم خط زدم! “فاتحانه” به پرواز درآمدم.
همه چیز در یک زمان کوتاه اتفاق افتاد. کسری از ثانیه!
آدما وقتی میمیرن روحشون از بدنشون بیرون میاد و آزاد میشه. در واقع روح هیچ احساسی از درد و رنج نداره و حتی اگه داشته باشه مفهومش متفاوت از حسیه که به جسم وارد میشه…پروازی اعجاب انگیز بود…
به قول نیچه:
در آدمی بجز ترس از مرگ، آرزوی مرگ نیز وجود دارد…
صدای زوزه ی باد در گوشم پیچید…در آن هوای گرگ و میش ، خواب وبیداری، مرگ و زندگی… احساس کردم چند نفر دوان دوان بهم نزدیک میشن .دوتا مرد با لباس زرد و نارنجی، البته ژولیده!، یک مرد مسن و کت و شلواربه تن و… ویک خانم، خانمی زیبارو و قد بلند٬ باچشمانی نافذو سبز! یک گوشی دستش بود. گوشیش مدام زنگ میخورد و هرلحظه صداش نزدیکتر میشد…از خواب پریدم و تینا بالای سرم نشسته بود و گوشیم دستش بود.
کجای این جنگل شب، پنهون میشی خورشیدکم؟
پشت کدوم سد سکوت، پر میکشی چکاوکم؟
چرا به من شک میکنی؟ من که منم برای تو!
لبریزم از عشق تو و سرشارم از هوای تو.
دست کدوم غزل بدم، نبض دل عاشقمو؟
پشت کدوم بهانه باز، پنهون کنم هق هقمو…؟
گریه نمیکنم نرووو!
اهههه نمیکشم بشین
حرف نمیرنم، بمونننن
بغض نمیکنم، ببین.
صدای ضبظو بیشتر کردم. پیچ و خم خاصی تو جاده نمیدیدم. به یه سرپایینی رسیده بودم و همینطور سرعتمو بیشتر میکردم… سرعتم حدودا 180 تا شده بود و با صدای کلفت و خش دارم باهاش فریاد کشیدم…
سفر نکن خورشیدکم، ترک نکن منو نرووو!
نبودنت مرگ منه، راهی این سفر نشوووو
نذار که عشق منو تو، اینجا به اخر برسه
بری تو، مرگ من از، رفتن تو سر برسه
گریه نمیکنم نرووو!
اهههه نمیکشم بشین
حرف نمیرنم، بمونننن
بغض نمیکنم، ببین.
سرعتم بیشتر و بیشتر میشد و بغضم ترکیده بود، سیل اشکام مث آب روون میریختن…
نوازشم کن و ببین، عشق میریزه از صداااام!
صدام کن و ببین که باز، اونچه میگن ترانه هام.
اگر چه من به چشم تو، کمم، قدیمیم، گمم
آتشفشان عشقمو، دریای پر تلاطم ام.
گریه نمیکنم نرووو!
اهههه نمیکشم بشین
حرف نمیرنم، بمونننن
بغض نمیکنم، ببینننننننننننننننن…
قبل از هر حرفی تشکر میکنم از تمام دوستانی که با نقدهای سازنده شون تو قسمتای قبلی به بهتر ارائه شدن این قسمت کمک کردن دوستانی نظیر سیلور عزیز، مریم مجدلیه، مهندس گل پسر، پریچهر، مهران، شیر جوان و …
دو تا تشکر خاص هم دارم که اولی مربوط به مهندس گل پسر عزیز(پارسا خان) هستش که زحمت ویرایش داستانو کشیدن و دومی یه تشکر ویژه از دوست بسیار عزیزم ارا جان هستش که با نقدهای همیشگیش خیلی کمکم کرد…
ودر آخر شعر آخر داستانو تقدیم میکنم به ارای عزیز…
بابا تو دیگه کی هستی. پای داستان خودت کامنت اول شدی!
بهت تبریک میگم. واقعا زیبا نوشتی. جالبه که میبینم هر دفعه بهتر شدی، يعنی یکی بهتر از دیگری.
توصیف صحنه ها و مناظر و شخصیت پردازی و فضاسازی رو از همون قسمت اول نسبتا خوب انجام دادی و رفته رفته بهتر شدی، از دیالوگهای خوبی استفاده کردی ولی باز هم یه سری مطالب تو داستان گنگ و نامفهوم موند.
مثلا" همین قسمت خودکشی! (پریدی؟ نپریدی؟ از خواب بیدار شدی؟)
آشنایی با تینا: شاید قسمت قبلی توضیح داده باشی ولی من یادم نمیاد! (یکی از بزرگترین مشکلات سریالی نوشتن اینه که خواننده به طور کلی از جریان داستان دور میشه و یه سری مطالب رو فراموش میکنه. به نظر من اين یه ضعفه که هیچکدوم از نویسنده های اینجا غیرسریالی نمینویسن. اگه هدف نوشتن داستان کوتاهه پس این کارا چه معنی میده؟)
و از همه مهتر آخرش که ای کاش مشخص میکردی سرنوشت هیوا چی ميشه. هانی رو فراموش میکنه و میره سراغ زندگیش یا …
. . .
در کل خيلی خوب بود و پسندیدم. خوشحالم که به یاور همیشه مؤمن هم تو داستانت یه نقشی دادی. بازیش خوب بود!!!
;-) :-D
برات آرزوی موفقيت میکنم.
هیوا جان
هر روز بهتر از دیروز
سرعت پیشرفتت حیرت آوره
تو ادامه بدی حتما به مقصد میرسی ونویسنده خوبی میشی.
ترانه آخر داستان خیلی قشنگه خیلی بجاست
انگار که واسه همین داستان ساخته شده.
دمت گرم
بخودم افتخار میکنم که دوستی مثل تو دارم
قشنگ بود
داش هیوا تبریک گرم اینجانب رو بابت کامنت اولی شدن بپذیر :LOL:
داستانتم که سرعت پیشرفتش بسیار عالی بود و این نشون از هوش سرشارت داره
تبریک گرم دوممو بابت داستان بسیار عالیت دوباره بپذیر!
آفرین!
ویرایش داستانتم وظیفم بود عزیز، نوش جونت!
ایشالا عروسیم که دعوتت کردم جبران میکنی(همون ماجرای گیلیلیلی و رقصو… ;) آها! تازه پولدارم هستی پس باید شاباش(شادباش) هم بدی! به به! چه شود! ) :LOL:
راستی:
این داستان که تموم(قبلا گفته بودم آخرشو نفهمیدیم ولی الان که خوندم فهمیدم! فک کنم اون لحظه سی پی یوم داخ کرده بود! الان اومدم بگم سی پی یو دارم؟)
قصد نوشتن داستان جدید داری؟
بترکی هيوا…
شايد واقعا اولين داستانی بود که اينقدر تحت تاثر قرار گرفتم…
عالی بود عالی بود داداشم…
تو دلم دعا ميکنم واقعی نباشه
هيوا خوبه داستانت فقط يه كم طولانى شد البته اين چند روزه حوصله درست حسابى ندارم شايد بخاطر همين اينجورى فكر مى كنم نميدونم.
به هر حال خيلى لذت بردم خسته نباشى.
هیوا به نظر من تو توی توصیف صحنه های عاشقانه خیلی حرفه ای تری
تا صحنه های سکسی
خیلی خوشم
آخرش اشکم دراومد :D
من 100 دادم
راستی داداش یه توصیه:دو تا کا رو خیلی زیاد توی داستان انجام دادی
یکی دست توی موهات می کشیدی
یکی دیگه هم سیگار روشن میکردی
بنظرم یکی دو بار هر کدوم از این کار ها رو انجام بده
نه چند بار
ولی داداش خیلی خوب نوشتی
منتظر ادامشم
ببخشید یه ایراد الکی گرفتما
لوووول ;)
هیوای عزیز سعی و تلاشت رو برای نوشتن یک داستان خوب تحسین میکنم. کاملا مشخصه که به نوشتن مسلطی ولی هنوز نوشته هات داستان نشده. هنوز داری تعریف میکنی و حس میکنم که یه جاهایی خواننده ت رو مخاطب قرار میدی. داستانت کوچه پس کوچه و جاده خاکی زیاد داره. تم داستانت ظاهرا درمورد تو و هانی هستش ولی این تم اصلی زیر حاشیه هایی مثل شیدا و حضور ناگهانی و بی ربط تینا گم شده. داستانت یه غربال حسابی میخواد. ریتمش یه جاهایی خیلی تنده. این شهر به شهر رفتن و اصرار به بردن اسمهای شهرهای کردستان و کرمانشاه خیلی منو اذیت میکنه. واسه همینه که میگم نوشته هات هنوز شبیه خاطره ست و داستان نشده. راستش دوست ندارم به خاطر کم بودن نویسنده و داستان خوب اینطور نوشته ها به عنوان داستان ثبت بشن. توکه توانایی نوشتن رو داری یه مقدار جمع و جورتر بنویس تا با مخاطب بهتر ارتباط برقرار کنه…
هرچند اینها فقط نظر شخصی من بود والزاما نمیتونه مبنایی برای قضاوت باشه…
ﺩاﺳﺘﺎﻧﺖ ﺧﻴﻠﻲ ﻗﺸﻨﮓ ﺑﻮﺩ ﻳﻪ ﺫﺭﻩ ﺯﻳﺎﺩﻱ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺗﻮ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺑﻮﺩ و ﺑﻪ ﻧﻆﺮ ﻣﻦ ﺗﻘﻠﻴﺪﻱ اﺯ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎﻱ اﺭا ﺑﻮﺩ اﻟﺒﺘﻪ ﻓﻜﺮ ﻧﻜﻨﻢ ﺩاﺳﺘﺎﻧﻲ ﺑﻪ ﭘﺎﻱ ﺩاﺳﺘﺎﻧﻬﺎﻱ اﺭا ﺑﺮﺳﻪ.
کل داستان یه طرف آخر داستان صدای یاورم یه طرف
.
.
.
هیوا اینجا نمیخوام بهت بگم برو تو ایمیلت ببین چی نوشتم واست
اینجا صلاح ندونستم این حرف رو بهت بگم
:)
از کنار نویسنده های خوب نمی شه به اسونی رد شد. موفق باشید.
dastanet khob bod kash na hich pesari na hich dokhtari be ham khianat nemikardan ke injori nashe.mer30.
یه دونه خوندیم برا هفت جد و آبادمون بسه …
آریزونا حوصله نداشته باشه منم ندارم.
ستاد حال گرفتگان بی حوصله
هیوا جون بسیار زیبا بود…
آخرش هم خوب بود و غم انگیـــــــــــــز…
ممنون
و خسته نباشی
خیلی دلم واسه هیوا سوختــــــــــــــــــــــــــ !!! :(( :(( :((
درود داش هيواي گلم!
خيلي پوزش ميطلبم كه دير كامنت گذاشتم؛شديدا سرم شلوغ بود
اول از همه:
بايد بخاطر روحيه ي عالي و اخلاق خوبت در برخورد با كامنت گذارا بهت تبريك گفت؛تبريك ميگم داداش عزيز و آفرين بر تو!
راستي مخلصم عزيزدل؛ممنونم از لطفت
داداش من فك كردم داستانت ديگه تموم شده
چون اينطور به نظر ميرسيد كه توم بيخيال دختره شدي و سوختی و ساختي…
آخر داستانتم ننوشتي ادامه دارد…
خودمم خيلي دوس داشتم داستانت ادامه پيدا كنه و بفهمم آخرش چي شد!
پس حالا كه ميگي ادامه داره خيلي مشعوفم كردي؛دمت گرم!
فقط خواهشا سريع آپش كن كه من يكي خيلي مشتاقم بدونم چي ميشه
دوباره دمت گرم!
هیوا حالا چون داستان خودته هی کامنت بده ن ازمن خجالت بکش ن از ادمین :D فقط هی کامنت بده
خب؟!
راجع ب داستانت
قسمت سوم از دو قسمت قبل بهتر بود اما نمیگم عالی بود به نظرم جاواسه پیشرفت زیاد داری و میتونی بهتر از این حرفاشی
در کل خوب بود موفق باشی داداش گلم
چی چی رو ادامه داره؟
گفت اگه عشقم کشید ادامه میدم!
همینجوریش باید نصفت کنه تو یکی رو مهندس
. . .
داش هیوا تو تکی
خوش برخوردیت تو کامنتای این قسمت نشون میده خودتم فهمیدی گل کاشتی. خیلی آی لاو یو
هیوا جان فکر کنم کامنت اخری من باشم…حیفم امد امضا من پای داستان قشنگت نباشه…تو از اینجا… رسیدی اینجا/کوه بودی شدی تپه…ارتفاعات رو برعکس کنی درس میشه/جان برادر:بازم بنویس…
سلام بچه ها هر کی حاضره زن من در اختیارش باشه پیام بده
با سلام
عضو جدید هستم، مرسی بابت داستان زیباتون
من نمره کامل رو دادم.
هیوا جان…یعنی خیلی سریع ارتفاع گرفتی وسری تو سرا شدی…بخاطر این موفقیتت خیلی خوشحالم… :8)
هیوای عزیزم رسم بزرگی رو بزرگا میدونن نه من داداش گلم
هیواجان شرمنده که دیررسیدم.
بقول اراتمام داستانت1طرف،اون یاورهمیشه مومنتم1طرف داداش.
روحم به پروازدراومد.
ادامه بده ببینیم چه میکنی داداش.
بیتوبایددوباره برگشت به شب بی پناهی…
nemidunam dastanet vaqee bud ya na???
vali ino begam kheyli mahshar bud va ye matlabe dige
kheyli be zendegiye man shabih bud
mersi k tamame gozashtamo yadavari kardi va ashkamo daravordi
بدک نبود بازهم بنویس. . . . . . . . . . . . .
بعد از دو ماه برگشتم. اول این داستان رو خوندم. در کل داستان قشنگی نوشتی ولی خیلی شلوغ کاری کردی. بعضی جاهاش منطقی نبود که نمیشد تصور کرد. بعضی جاهاش هم من قاطی میکردم که الان کجای داستان هستم و کی داره با کی حرف میزنه. چون میشناسمت پس پارتی بازی در میارم و فحش نمیدم. باید خیلی کار کنی و روون تر بنویسی. توصیف صحنهها خیلی اشکال داشت ولی منظورت رو میرسوند هر چند حال نمیداد. در کل بهت تبریک میگم که تونستی داستان زیبایی خلق کنی. امیدوارم که داستانهای بعدیت رو بهتر و جذاب تر بنویسی؟ دست خودت و همه دست اندرکارهای داستان درد نکنه. باز هم بنویس داداش.
خوشبختی به این می گن :
صبح قبل از کلاس پا شی شهوانی رو باز کنی ببینی 3 تا نویسنده خوب داستان گذاشتن.
مرسی از داستان زیباتون.