طلوع کویری (3)

1391/07/04

…قسمت قبل

دقیقا چهارماه و چهار روز از آخرین دیدار منو هانی گذشته…!
یادمه اونروز٬ بازم دعوامون شده بود، سر یه موضوع کوچیک. شب بهش زنگ زدم که از دلش درآرم ولی گوشیش خاموش بود.خیلی نگرون شده بودم، چون تا حالا گوشیش خاموش نشده بود. به خودم گفتم حتما مشکلی براش پیش اومده. ولی هرچی زنگ میزدم گوشیش خاموش بود.
روز بعد و روزای بعد… تماس پشت تماس… پیام پشت پیام… هیچ خبری نبود.
هجوم افکار بی مفهوم و فشارهای بی امان و استرسِ از دست دادنش همه و همه٬ دست بدست هم داده بودن تا منو زیر فشارشون له کنن…
هرشب٬ سیگار و مشروب به دست٬ میرفتم گردنه صلوات آباد. دایم الخمری واقعی شده بودم. مینوشیدم و مینوشیدم که یادم بره… ولی هرروز بدترو بدتر تو فکرش فرو میرفتم.یه ماه بود که سرکار نرفته بودم که خبر اخراج شدنمو مثل پتک به سرم کوبیدن…
بالاخره تصمیم گرفتم برم دهگلان٬ به این امید که شاید خدا خواست و فرجی شد و تونستم دوباره ببینمش. اخه شهر کوچیکی بود! با این امید حتی قروه هم رفتم. ولی نتیجه ای نگرفتم.دیگه زندگی کردن واقعا برام بی مفهوم شده بود…
هنوزم یاور تنهایم پاکت سیگارم بود!
یه روز سوران-دوستم که از همه اتفاقای اخیر خبر داشت٬ باهام تماس گرفت و گفت سورپرایز خوبی واست دارم!
فهمیده بود به چه حال و روزی افتادم٬ منو برد کرمانشاه و به یه فاحشه معرفیم کرد. گفت:

  • “تنها راهیه که بفهمی جنس زن چقد کثیفه!”
    -حالا چرا اینجا! مگه سنه(سنندج) جنس توپ نداره؟
    -چرا، ولی این یکی خیلی داغه!
    اون شب با سوران رفتیم کرمانشاه. تو ماشین یه قرص بهم داد و گفت :
    -برو حالشو ببر.
    -قرص چیه؟
    -کاریت نباشه. چقد سوال میپرسی!
    -یعنی واقعا میتونم هانی رو فراموش کنم؟
    جواب نداد. رفتم تو خونه. یه آپارتمان مبله وتو نگاه اول شیک!
    رفتم تو اتاق “کار”! و خانومو دیدم٬ یه خانم بیست وپنج ساله با هیکلی زیبا و قیافه ای جذاب. خودشو “شیدا” معرفی کرد. رفتم جلو و لبامو گذاشتم رو لباش٬ دستمو دور کمرش حلقه کردم. با اینکه باتجربه بود ولی از حرکت ناگهانی من هول شده بود. حلقه دستامو محکمتر کردم…
    تو یه چشم به هم زدن لختش کردم و خوابوندمش رو تخت…اینبار قبل از اینکه لباشو ببوسم تو چشاش نگاه کردم٬ یه جورایی استرس پیدا کرده بود و هیچی نمیگفت. گفتم:
    -مشکلی داری؟
    -نه! فقط اگه میشه تو چشام نگاه نکن. اعصابم خراب میشه.
    تو اون لحظه سادیسمی شده بودم. واسه همین زل زدم تو چشاش…
    اونم واسه اینکه کم نیاره تو چشام زل زد ولی چند ثانیه بیشتر طاقت نیاورد و گفت : بهتره کارتو زودتر انجام بدی وگرنه وقتت تموم میشه!
    از روش بلند شدم. اونم با دستای نحیفش کمربندمو باز کرد وشلوارمو داد پایین. منم تیشرتمو درآوردم. شرتمو کشید پایین و آلتمو که هنوز خوب بلند نشده بود٬ در آورد و شروع کرد به لیسیدن و مکیدنش. کم کم بدنم داشت داغ میشد و حس شهوتم بیدار. خوب که راستش کرد٬ یه کاندوم کشید سرش. پاهاشو بلند کرد و کیرمو یه کم به کسش مالیدم و فرستادم تو!
    تو یه لحظه داغی کسش مستم کرد. لبامو محکم گذاشتم رو لباش. خیلی داغ و سکسی بود. چشامو بستم ویاد اولین لبی که گرفته بودم افتادم…!
    اونروز یکی از روزای سرد و لذت بخش برفی بود و منم مث هانی دلم واسه زمستون ضعف میرفت! بهش زنگ زدمو گفتم امروز حتما باید ببینمت. گردنه صلوات آباد بخاطر برف زیاد بسته شده بود واسه همین مجبور شدم از طرف موچش برم قروه. فوقش یکی دو ساعت دیرتر میرسیدم. رفتم جای همیشگی و اونم سوار شد. مث همیشه رفتیم خارج از شهر. یه گوشه تو یه جاده خاکی خلوت وایسادیم و رفتیم برف بازی. لبای قرمزوگوشت آلوش تو سفیدای اطراف منظره زیبایی درست کرده بود. یه ربع که گذشت٬ حسابی سردش شده بود. منم بردمش تو ماشین و بخاری ماشینو روشن کردم. شیشه ماشین بخار گرفته بود. منم داشتم لرزیدنشو نیگا میکردم. سرشو بلند کرد. یه نیگا تو چشام انداخت و یه نیگا به شیشه ماشین! و گفت:
    -دوست دارم.
    -منم بوست دارم!
    -بوست دارم؟
    -دوست دارمو میبوسمت نفس.
    دوباره یه نیگا به شیشه بخار گرفته ماشین کردو یه نیگا تو چشام.
    شرارت خاصی تو چشاش میدیدم.خیلی سریع لباشو گذاشت رو لبام و محکم دستاشو دور گردنم حلقه کرد.
    هوش از سرم پرید و مست و گیج چشامو بستم…!
    باشنیدن صدای “چته دیوونه؟” از اون حالو هوا اومدم بیرون. اشک تو چشام حلقه زده بود و بغض کرده بودم. شیدا گفت :چیه؟ مشکلی پیش اومده؟
    جواب ندادم. ازش جدا شدم. لباسامو تنم کردم و یه “اسکناس مچاله شده بنفش” پرت کردم طرفش و زدم بیرون۰۰۰
    حتی جواب سوران رو هم ندادم…
    با اینکه دفه اول اصلا نتونستم شیدا رو بکنم ولی رابطه “سکسی-پولی” رو باهاش شروع کردم…
    هر شب میرفتم پیشش و دراوج مستی، باهاش سکس میکردم و کلی خر کیف میشدم، تا اینکه اون شب نذاشت برم پیشش و مست مست افتادم تو خیابون و کوچه پس کوچه های شهر، بعدش… تینا اومدتو زندگیم…
    تینا با علاقه وافرش منو به زندگی برگردوند، هرچند هیچوقت نتونست کاری کنه که هانی رو فراموش کنم. البته تقصیری هم نداشت! چون این خودم بودم که نتونستم عشقمو فراموش کنم. شایدم نمیخواستم…!

-به نظرت ارتفاعش چند متره؟
-فک کنم 15-20 متری باشه
-اگه بپرم حتما میمیرم؟
-مگه همینو نمیخوای؟
-آره، ولی میترسم نمیرم! دست و پام بشکنه و تا آخر عمرم، عذاب بکشم. راستی مردن چه جوریه؟ ترس داره؟
-شاید آره شایدم نه، به خودت ربط داره و به اینکه آمادگی شو داشته باشی یا نه، آمادگیشو داری؟
با لحنی محکم گفتم:
-آره من میدونم دارم چیکار میکنم.
ساعت پنج بامداد، سنندج٬ پل فردوسی…
حتی بیشتر از چهار ماه و چهار روز گذشته بود ولی هنوزم…
هوا ابری بود مث حال و هوای من.
به آخر زندگیم رسیده بودم.
از نرده پل بالا رفتم و آسمونو دید زدم، آبی لاجوردی٬ داشت صبحی دیگر رقم میخورد و من…
ناخوداگاه یاد طلوع کویر افتادم و مردد شدم٬ زیبایی آن منظره هیچوقت از ذهنم پاک نمیشد. طلوعی که مدام نوید زندگی میداد! ولی هوا٬ هوای رفتن بود٬ یعنی واقعا زندیگم به پایان رسیده بود…؟! از مرگ نمیترسیدم٬ تموم شدن عشقم طلوع روبا غروب جایگذین کرده بود٬ چشمامو بستم. همه افکار مثبت وحتی منظره طلوع کویر رو تو ذهنم خط زدم! “فاتحانه” به پرواز درآمدم.
همه چیز در یک زمان کوتاه اتفاق افتاد. کسری از ثانیه!
آدما وقتی میمیرن روحشون از بدنشون بیرون میاد و آزاد میشه. در واقع روح هیچ احساسی از درد و رنج نداره و حتی اگه داشته باشه مفهومش متفاوت از حسیه که به جسم وارد میشه…پروازی اعجاب انگیز بود…
به قول نیچه:
در آدمی بجز ترس از مرگ، آرزوی مرگ نیز وجود دارد…
صدای زوزه ی باد در گوشم پیچید…در آن هوای گرگ و میش ، خواب وبیداری، مرگ و زندگی… احساس کردم چند نفر دوان دوان بهم نزدیک میشن .دوتا مرد با لباس زرد و نارنجی، البته ژولیده!، یک مرد مسن و کت و شلواربه تن و… ویک خانم، خانمی زیبارو و قد بلند٬ باچشمانی نافذو سبز! یک گوشی دستش بود. گوشیش مدام زنگ میخورد و هرلحظه صداش نزدیکتر میشد…از خواب پریدم و تینا بالای سرم نشسته بود و گوشیم دستش بود.

  • سه چهار بار زنگ خورد، گفتم صبح به این زودی حتما کار واجبی باهات دارن واسه همین بیدارت کردم.
    تینا! همون زنی که بعد گم شدن ناگهانی هانی، اومد و منو به زندگی برگردوند. یه لحظه یادم رفته بود کجام. با گچشمایی خواب آلود و افکاری پراکنده گوشی رو ازش گرفتم و گفتم :
  • مرسی.
    هنوزم داشت زنگ میخورد. به صفحه گوشی نگاه کردم و خواب از سرم پرید. باورم نمیشد، شماره هانی بود. یعنی چیکارم داره؟ نگاهی به تینا کردم ،انگار از نگام فهمیده بود چه خبره واسه همین بدون اینکه چیزی بگه از اتاق بیرون رفت.
    همین که خواستم جواب بدم، قطع شد. شماره رو گرفتم. خودمو آماده کرده بودم هرچی از دهنم در میاد بارش کنم ولی با خودم گفتم: نه هیوا، اول باید بدونی دلیلش چی بوده؟ شاید واقعا مشکل خاصی داشته که این همه مدت گوشیشو خاموش کرده. نمیدونم چطور خودمو آروم کردم و قبل از اینکه چیزی بگه گفتم:
  • نفس… کجایی؟
  • سلام، ببخشید مزاحم شدم آذرم ،دوست هانی…
  • سلام آذر خانم، حالتون خوبه؟ گوشی هانی دست شما چیکار میکنه؟
  • راستش نمیدونم چطور بگم.
  • خب… راحت باشین.
  • مممم… راستششش… هانی خطشو دیشب به من داد که باهاتون تماس بگیرم و بهتون بگم که اون… اون ازدواج کرده و دیگه نمیتونه با شما باشه…
    یه دفه تموم تنم یخ کرد، نفسم بالا نمیومد…
    نمیدونم چطور شد که خیلی عادی گفتم:
  • خب مبارک باشه، چه اشکالی داره؟ منم خوشبختی شو میخواستم که شده، ولی…
  • ولی چی؟
  • چطور شده صبح به این زودی تماس گرفتین؟
    اها! اینقد هول شده بودم که یادم رفت بگم. دیشب که سیم کارت رو بهم داد،من یادم رفت بهش بگم که ما داریم میریم مسافرت خارج از کشور و تا یه ماه دیگه برنمیگردیم.
    با خودم گفتم پس چرا سیم کارتو داده این؟ خب… احتمالا میخواسته بگه دیگه گوشی نداره یا شاید نمیتونسته حرف بزنه. خدارو شکر هشیاریم برگشته بود و فکر خوبی به سرم زد:
  • آذر خانم ممنون از اینکه تماس گرفتین ولی هانی یه امانتی پیشم داره، نمیدونم شما میتونی بهش بدی؟
  • من؟… نه، شرمنده، اخه ما تا یه ساعت دیگه پرواز داریم.
    یهو انگار چیزی یادش اومده باشه گفت :
  • ولی شما که سنندجی بیارش فرودگاه، ما فرودگاهیم ازاینجا میریم تهران بعدش میریم اونورآب. اشکال نداره یه ماه دیگه بهش بدم؟
  • اشکالی که نه… فک نکنم، داشته باشه. ولی من الان کرمانشاهم. مزاحم شما نمیشم فقط اگه آدرسشو بدین میدم خواهرم براش ببره.
    چند ثانیه مکث کرد که برام اندازه چند ساعت طول کشید، تو دلم با تمام وجودم خدا خدا میکردم که نقشه م بگیره وگرفت…
  • یادداشت کنین…
    انگار بااینکه خیلی وقته با خدا قهرم ولی هنوزم تنهام نذاشته. آرزوم برآورده شده بود و انگار تموم دنیا رو به من داده بودن.از خوشحالی سراز پا نمیشناختم. داد زدم تینا… تینا…!؟ وای خدا تینارو چیکار کنم… ؟؟؟
    اومد تو اتاق.
  • ای جونم نفس…؟ صبحانه مقوی آماده کردم هیوام بخوره مثه آقا شیره قوی شههههه!
  • مرسی تینا جون ولی یه کار فوری برام پیش اومده باید برگردم سنندج
    حالت چهره ش عوض شد…با حالتی عادی که انگار هیچ حسی تو وجودش نیست گفت:
  • اه… میفهمم باشه…
    تو چشاش که نگاه میکردم ناخوداگاه احساس میکردم آخرین باریه که میبینمش…
    از خونه تینا که اومدم بیرون، احساس کردم بغض گلومو گرفته. خیلی نامرد شده بودم. پس اونهمه ادعای مردونگی و غیرتم کجا رفته بود؟ نه! نمیتونم تینارو ول کنم. ولی قبلش باید میرفتم قروه و حسابمو با هانی تصفیه میکردم.
    ماشینو روشن کردم و گازشو گرفتم وتا رسیدن به قروه مدام حرفا و کارایی که باید میکردم تو ذهنم ترسیم میشد… همه جور فکری به مغزم خطور می کرد، از پاشیدن اسید تو صورتش تا…
    البته حتی اگه منو نابود میکرد نمیتونستم کاریش کنم، مگه اون “ارباب” ومن “بنده اش” نبودم…؟
    واسه رسیدن به در خونشون بی قراری میکردم، ولی وقتی رسیدم، تازه فهمیدم گرفتن آدرس خونه ش فقط یک درصد موفقیتم بوده. روبروی خونه ش تو کوچه وایساده بودم و به این فکر میکردم که چیکار کنم و چیکار نکنم که یه دفه در باز شد، نگاه کردم، نفسم توسینه حبس شده بود یعنی خودشه؟
    اگه منو با اون سر ووضع میدید، احتمالا نمیشناخت.
    نه خودش نبود، یه مرد کت شلوار به تن وتقریبا تاس که شکمش قبل از خودش از در اومد بیرون و به پهنای صورتش میخندید…
    نشناختمش! مطمئنا باباش نبود، پس کی بود؟
    پشت سرش یه پسره حدودا 24 ساله، قد متوسط، موهای پرکلاغی و کم پشت و صورتی خندان از خونه بیرون اومد که عجیب زیبا مینمود!
    احساس میکردم با خنده هاشون منو مسخره میکنن…
    اونا که رفتن دوباره یادم اومد که هنوز نمیدونم باید چیکار کنم. واقعا تو اون لحظه هیچی به ذهنم نمیرسید. انگار که همه استعدادام به یکباره تنهام گذاشتن!
    دوباره حرفامو تو دلم جمع و جور کردم و به این فک میکردم که چطور میتونم ببینمش، ولی قبلش باید میدونستم قضیه ازدواجش دقیقا چیه…
    توهمین فکرا بودم که یهو دیدم دوتا چشمِ سیاه داره از پنجره روبرو نگام میکنه.یه حسی بهم دست داد… مدتها بود همچین آرامشی وجودمو فرا نگرفته بود…(توصیف این لحظه برام واقعا سخته)
    یعنی واقعا خودش بود؟ سراسر وجودم لرزید و نفسم بند اومد. اینبار دیگه خواب نبودم، من تو اون لحظه وجود داشتم. هرچند فقط چند ثانیه بود ولی به تمام زندگیم می ارزید. مستی دیدنش هنوز تو سرم بود که یه دفه گوشیم زنگ خورد٬ یه شماره ثابت!
    سریع جواب دادم…
  • سلام هیوا اگه بدونن دارم باهات حرف میزنم میکشنم. آخه تو اینجا چیکار میکنی؟
  • سلام هانی توضیحی لازم نیست، فقط بگو دوسم داری یا نه؟
  • ببین هیوا باید باهات حرف بزنم.
    آروم گفتم : سوالم نامفهوم بود؟
  • هیوا توروخدا باید برات توضیح بدم، آروم باش.
    لرزشِ تو صداش بهم لذت میداد.
    داد زدم : فقط بگو آره یا نه؟
  • هیوا جونم میام بیرون برات توضیح …
    میون حرفاش پریدم. آره یا نه؟
  • خیلی خوب باشه. آره، بخدا آره. دوست دارم هیوا…
    گوشی قطع شد.
    خواستم شماره رو بگیرم که پشیمون شدم.
    داشت یه چیزایی دستگیرم میشد ولی باور نمیکردم. یعنی نمیدونستم دقیقا چه اتفاقی افتاده و هنوز اعصابم خورد بود …
    دوباره رفتم تو فکر… شروع کردم به حلاجی حرفاش. نیم ساعت گذشته بودو هنوز به نتیجه نرسیده بودم که دوباره گوشیم زنگ خورد. باخوشحالی گوشی رو از جیبم درآوردم ولی اینبار یه شماره ناشناس بود.
  • بله
  • سلام ببخشید آقا هیوا؟
  • بله بفرمایین؟
  • دوست هانیم.
  • شما؟
  • اسمم روناکه، شما منو نمیشناسین، ولی هانی درمورد شما با من خیلی حرف زده بود و الانم باهام تماس گرفت و یه چیزایی گفت که من باید شمارو ببینم و توضیح بدم.
  • باشه خوشحال میشم. ممنون.
    باهاش قرار گذاشتم…
  • ببینین آقا هیوا، هانی شمارو خیلی دوست داره ولی چند وقت پیش یه روز که داداشاش از رابطه تو و هانی خبر پیدا میکنن گوشی رو ازش میگیرن و حسابی کتکش میزنن و دیگه نمیزارن بیاد بیرون…
    حرفشو قطع کردم. حسابی اعصابم بهم ریخته بود و با صدای بلند داد زدم
  • مگه شهر هرته؟ الان نشونشون میدم.
  • تورو خدا آروم باشین. میتونم درک کنم ولی داداشاش ادمای لات و لوت و غیرتین. ممکنه بلایی سرتون بیارن.
  • من که مزاحم تلفنی یا ادم هرزه ای نیستم یا کار بدی که نکردم. فقط عاشق شدم. همین. باید باهاشون حرف بزنم.اخه اونا که نمیدونن قضیه چیه.
    بلند شدم که برم که روناک جلوم سبز شد و گفت:
  • یه لحظه به حرفام گوش بدین بعدش هرکاری خواستین بکنین،باشه؟
    اعصابم حسابی خورد شده بود، اصلا حوصله شنیدن حرفاشو نداشتم ولی یادم اومد باید سوالایی ازش میپرسیدم.
  • راستی قضیه ازدواجش چیه؟
  • اوه… اره اون ازدواج کرده، با پسر عمه ش البته ازدواج که نه فعلا عقد… ولی قراره ازدواج کنن. ببینین اقا هیوا میدونم که خیلی دوسش داشتین ولی الان دیگه همه چیز خراب شده، خونواده هانی نظرشون نسبت به شما خیلی بد شده. نمیدونم دقیقا دلیلش چیه ولی اینطوری شده دیگه. به نظر من…
    میون حرفاش پریدم. دیگه نمیخواستم ادامه بده. نظرش اصلا برام مهم نبود
  • بسه دیگه… نمیخوام چیزی بشنوم، شما خبر نداری. از هیچی خبر نداری. من حتما باید با خودش حرف بزنم.
    هیچ راهی نیست که باهاش حرف بزنی. اصلا نمیزارن بیرون بیاد. زندونیش کردن
    سیگاری روشن کردم و تو فکر فرو رفتم… داشتم با خودم حرف میزدم…
    باید راهی باشه. میدونم هنوزم دوسم داره، باید باهاش حرف بزنم. اینجوری که نمیشه. چطور میتونم به این راحتی فراموشش کنم؟ چطور میتونم شاهد به دار آویختن این عشق پاک باشم؟ اصلا چطور میتونم بدون هانی زندگی کنم…
    دوباره روناک شروع به صحبت کرد
  • ببین اقا هیوا من یکی از بهترین و صمیمی ترین دوستای هانی بودم. از همه اتفاقای بین تو و هانی خبر دارم وقتی میگم بهتره که تمومش کنین مطمئن باش دلیل دارم که اینومیگم.بخدا بخاطر خودتون میگم.
  • روناک خانم باید راهی باشه که باهاش حرف بزنم.
  • آخه حرف بزنی که چی بشه؟
  • من نمیتونم فراموشش کنم، تو نمیدونی تو دلم چه خبره.
  • میتونم درکت کنم ولی باور کن هیچ راهی وجود نداره، باید فراموشش کنی.
  • چرا. هست. میتونم همین الان برم خونه شون با باباش و داداشاش حرف بزنم. باید ثابت کنم دوسش دارم. اون نمیتونه بدون من زندگی کنه. اونام انسانن مطمئنا درک میکنن. وقتی هانی بگه که منم هیوارو دوس دارم و بجز باهیوا با کس دیگه ای ازدواج نمیکنم اونا هم مجبورن قبول کنن.
  • قبول نمیکنن.
  • اگرم قبول نکنن هانی رو میبرم و باهم فرار میکنیم. مجبورن قبول کنن. باید قبول کنن
    صدام بلند شده بود سه تا پسر که روبرومون نشسته بودن و از همون اول داشتن مارو میپاییدن حواسشون جمع شد.
    روناک هم صداشو بلند کرد
  • مثه اینکه واقعا حرفامو نمیشنوی. اصلا به من چه؟ هرکاری میخوای بکن. دو ساعته دارم برات توضیح میدم ولی گوش نمیدی. اخه تو ازهیچی خبر نداری. هانی دوست نداره. دیگه بهش فک نکن.
  • یعنی چی؟
  • هیچی فقط بهش فک نکن…
  • تو یه چیزی میدونی زود باش بهم بگو.
    سه تا پسره بدجور نگاه میکردن …نگاه اون سه نفر یه جورایی مشکوک بود،ولی اصلا برام مهم نبود…
  • من هیچی نمیدونم، گفتم که بهش فک نکن و سعی کن فراموشش کنی، هانی دوست نداره.
  • اگه چیزی میدونی بگو. باید بگی. زود باش. منتظرم.
    سکوت کرده بود…صدام بلند تر شده بود و چند نفر دیگه داشتن نگامون میکردن
  • باشه حالا که تو نمیگی باید برم پیش خودش. از اولشم اشتباه کردم اومدم و به حرفات گوش دادم.
    از رو نیمکت پارک بلند شدم ولی روناک جلومو گرفت و گفت
  • اقا هیوا، نمیدونم چطوری بهت بگم ولی باور کن هانی الآن زندگی قشنگی داره و تو اگه واقعا دوسش داری باید همین جا تمومش کنی.بخدا اگه بری همه چیز خراب میشه. بمن اعتماد کن، باشه؟
    جای زخم پیشونیم زق زق میکرد و حسابی بهم خورده بودم. دستی تو موهام کشیدم و با عصبانیت گفتم
  • اگه حرفی داری بگو وگرنه از جلو راهم برو کنار…
  • اخه نمیتونم بگم
  • داد زدم پس برو کنار.
  • ببین من اینجا ابرو دارم تورو خدا یواشتر، همه دارن مارو نگاه میکنن. بیا بشین میگم.
  • دوباره داد زدم نه… داری با حرفات گولم میزنی. اصلا به تو چه ربطی داره؟ از جلو راهم برو کنار.
  • بخدا میگم، آروم باش. قسم میخورم میگم ولی باید قول بدی آروم باشی و بشینی
    دستی تو موهام کشیدم و نشستم و گفتم بگو…
  • باید یه قول دیگه بدی.
  • چی؟
  • باید حرفاییکه میزنم بین خودمون بمونه و هانی نفهمه بهت گفتم. چون اگه بفهمه دیگه باهام حرف نمیزنه
    سرمو پایین انداختم و یه سیگار دیگه روشن کردم
  • باشه، بگو
    شروع کرد…
    با اینکه خیلی هانی رو دوس دارم و بهش واسه یه چیزایی مدیونم ولی از کاری که باهات کرد خوشم نیومد. اون اصلا دوست نداشت. اون یه نفر دیگه رو دوس داشت. امید. پسر عمه ش. اون عاشق امید بود امید هم عاشق هانی…
    سیگارم به نصف رسیده بود و خودمم باهاش میسوختم…
    امید هم با اینکه عاشق هانی بود ولی از اون ادمایی بود که اصلا به ازدواج و اصول اعتقاد ندارن. هانی خیلی واسه این قضیه اذیت میشد، خودشو تمام و کمال به امید تقدیم کرده بود ولی امید…
    با خودم تکرار کردم “خودشو تمام و کمال به یکی دیگه تقدیم کرده…!؟” دنیا پیش چشام تیره و تار شده بود با اینکه یک کلمه از حرفای روناکو باور نکردم ولی چیزی نگفتم و اون ادامه داد.
    هانی واسه اینکه یه جورایی غیرت خوابیده امیدو بلند کنه و همچنین حسادت مردونه اونو تحریک کنه باتو دوست شد. البته دلایل دیگه ای هم داشت که بعدا میگم…
    یاد روزای اول اشناییمون افتادم… روزی که هانی بقول خودش اشتباهی شماره رند منو گرفت و گفت که ازم خوشش میاد. راستش به هرچیزی فک کرده بودم غیر از اینکه دارن مث طعمه ازم سوء استفاده میکنن.
    روناک ادامه داد…
    من قبول دارم که از احساسات تو سوء استفاده کرد. هیچ دلیل قانع کننده ای هم نداشت ولی اون عاشق امید بود و هر کاری میکرد که بدستش بیاره. به امید گفته بود که هیوا عاشقم شده و قراره بیاد خواستگاریم…
    سیگارم تموم شده بود و یکی دیگه روشن کردم.
    با اینکه من همش به هانی میگفتم کارت اشتباهه و تاثیری روی رفتار امید نداره ولی بالاخره تاثیر خودشو گذاشت و امید خوشتیپ با بابای چاقش که با این وصلت راضی نبود رفت خواستگاریش…
    علامت سوالهای ذهنم یکی یکی داشت جواب میگرفت…
    پس بگو چرا همش ازم میخواست اگه واقعا دوسش دارم برم خواستگاریش…
    پس بگو چرا وقتی الکی گفتم اسمم امیده چقد حال کرد…
    حالا میفهمیدم چرا هیچ وقت زنگ نمیزدو اظهار دلتنگی نمیکرد ولی من احمق، بهش زنگ میزدم شارژ براش میفرستادم و …
    سکوت سنگینی بینمون حکمفرما شده بود. وقتی سیگارم تموم شد. با صدایی خش دارو بریده بریده که انگار از ته چاه در میومد گفتم:
  • من که یک کلمه از حرفاتو باور نمیکنم. تو داری دروغ میگی و میخوای منو هانی رو ازهم جدا کنی. حالا نمیدونم این وسط چی گیرت میاد. راستی… چی گیرت میاد؟
  • بخدا هیچی گیر من نمیاد.
  • تنها یه راه وجود داره که بهم ثابت بشه راس میگی.
  • چه راهی؟به خونه هانی زنگ بزن و بهش بگو کارش داری باید باهاش حرف بزنم.
  • هنوزم داری حرف خودتو میزنی
  • نه بهش زنگ بزن فقط یه سوال ازش دارم میپرسم و تموم.
  • چه سوالی؟
  • زنگ بزن میفهمی.
  • نه! باید بدونم چی میخوای بگی.
  • اگه زنگ نزنی خودم زنگ میزنم. گوشیمو در آوردم و شماره خونه شونو نشون دادم و شروع به شماره گیری کردم…
  • باشه توروخدا زنگ نزن، خودم زنگ میزنم…
    با گوشی خودش شروع به شماره گیری کرد و هانی گوشی رو برداشت.
    -سلام روناک، چی شد؟
    -سلام هانی من الان پیش هیوام. تموم حرفایی که گفتی رو بهش گفتم ولی اون باور نمیکنه. میخواد از دهن خودت بشنوه. گوشی…!
    گوشی رو ازش گرفتم و:
  • الو… نفسم… چه خبره اینجا؟ روناک چی میگه؟
  • ببین هیوا جونم… قضیه من و تو دیگه تموم شده. منو فراموش کن و به زندگیت برس. من نمیتونم مال تو باشم. به درد تو نمیخورم. درسته که دوست دارمو و عاشقتم…
    بغض عجیبی گلومو چنگ زده بود و نفسم بیرون نمیومد… حرفاشو قطع کردم و گفتم:
  • لازم نیست حرفی بزنی، کافیه بگی گورتو گم کن… مطمئن باش گم میشم و دیگه هیچوقت مزاحم زندگی قشنگت نمیشم…
  • هیوا… هیوا جان ناراحت نشو. باور کن ما به درد هم نمیخوریم. من خیلی به رابطه مون فک کردم. بهتره تمومش کنیم.
  • مطمئنی که حرف آخرته؟
  • آره.
  • خداحافظ.
    نذاشتم حتی خداحافظی کنه٬ قطع کردم. نمیتونستم خداحافظی شو بشنوم.
    از روناک هم بدون خداحافظی جدا شدمو رفتم تو ماشین.صدای شکستنمو از اعماقم وجودم شنیدم… هنوزم بغض گلومو گرفته بود. همه عشق و امیدم با یه اتفاق ناگهانی نابود شده بود. دیگه هیچی از این دنیای نکبت نمیخواستم. به زمین و زمان فحش میدادم و با سرعت از اونجا دور شدم. اشک تو چشام جمع شده بود. با خودم زمزمه کردم:
    خداحافظ غریبه٬ شرقی زیبای رویایم، خداحافظ.
    و امشب مثل گذشته باز تنهایم٬ خداحافظ.
    نگاه آخرت دیوانه تر میسازدم اما٬
    گریزی نیست از رفتن٬ برو ای خوب زیبایم٬ خداحافظ.
    دوباره غربت تلخی مرا در کام میگیرد.
    جزیره میشوم٬ جایی که دور از اهل دنیایم٬ خداحافظ…
    هوا تاریک شده بود. چشام به زور باز میشد. به خودم که اومدم دیدم تو راه کرمانشاهم. حسابی بهم ریخته بودم. دلم فقط یه نخ سیگار میخواست.میخواستم باهاش بسوزم. پاکت سیگارمو برداشتم و دیدم که خالیه. با مشت کوبیدم رو فرمون ماشین. یادم افتاد شراب خونگیم تو ماشینه. سریع وایسادمو از جعبه عقب شرابو که حدودا نیم لیترش مونده بود درآوردم. تو همون حال رانندگی سر میکشیدم. حتی مستی هم نمیتونست حرفاشو از یادم ببره. هنوزم صداش تو گوشم پیچیده بود و زخم پیشونیم حسابی میسوخت… حسابی داغ کرده بودم، البته اینبار نه بخاطرهوس یا شهوت!همه نیم لیترو سر کشیدم. حسابی گرمم شده بود. شیشه ماشینو دادم پایین. دیگه جونی واسم نمونده بود و گلوم میسوخت. نمیدونم بخاطر سیگار زیاد بود یا شراب یا بغضی که هنوزم نترکیده بود. نور ماشینایی که از روبرو میومدن تو چشام میزد و بدتر گیجم میکرد. سردرد هم به دردام اضافه شد. اشک تو چشام جمع شده بود…
    یاور همیشه مومنم داشت میخوند! سرعتمو بیشتر کردم…

کجای این جنگل شب، پنهون میشی خورشیدکم؟
پشت کدوم سد سکوت، پر میکشی چکاوکم؟
چرا به من شک میکنی؟ من که منم برای تو!
لبریزم از عشق تو و سرشارم از هوای تو.
دست کدوم غزل بدم، نبض دل عاشقمو؟
پشت کدوم بهانه باز، پنهون کنم هق هقمو…؟

گریه نمیکنم نرووو!
اهههه نمیکشم بشین
حرف نمیرنم، بمونننن
بغض نمیکنم، ببین.

صدای ضبظو بیشتر کردم. پیچ و خم خاصی تو جاده نمیدیدم. به یه سرپایینی رسیده بودم و همینطور سرعتمو بیشتر میکردم… سرعتم حدودا 180 تا شده بود و با صدای کلفت و خش دارم باهاش فریاد کشیدم…

سفر نکن خورشیدکم، ترک نکن منو نرووو!
نبودنت مرگ منه، راهی این سفر نشوووو
نذار که عشق منو تو، اینجا به اخر برسه
بری تو، مرگ من از، رفتن تو سر برسه
گریه نمیکنم نرووو!
اهههه نمیکشم بشین
حرف نمیرنم، بمونننن
بغض نمیکنم، ببین.

سرعتم بیشتر و بیشتر میشد و بغضم ترکیده بود، سیل اشکام مث آب روون میریختن…

نوازشم کن و ببین، عشق میریزه از صداااام!
صدام کن و ببین که باز، اونچه میگن ترانه هام.
اگر چه من به چشم تو، کمم، قدیمیم، گمم
آتشفشان عشقمو، دریای پر تلاطم ام.
گریه نمیکنم نرووو!
اهههه نمیکشم بشین
حرف نمیرنم، بمونننن
بغض نمیکنم، ببینننننننننننننننن…

نویسنده : هیوا

قبل از هر حرفی تشکر میکنم از تمام دوستانی که با نقدهای سازنده شون تو قسمتای قبلی به بهتر ارائه شدن این قسمت کمک کردن دوستانی نظیر سیلور عزیز، مریم مجدلیه، مهندس گل پسر، پریچهر، مهران، شیر جوان و …
دو تا تشکر خاص هم دارم که اولی مربوط به مهندس گل پسر عزیز(پارسا خان) هستش که زحمت ویرایش داستانو کشیدن و دومی یه تشکر ویژه از دوست بسیار عزیزم ارا جان هستش که با نقدهای همیشگیش خیلی کمکم کرد…
ودر آخر شعر آخر داستانو تقدیم میکنم به ارای عزیز…


👍 0
👎 0
25265 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

336013
2012-09-25 23:00:54 +0330 +0330
NA

خوشبختی به این می گن :

صبح قبل از کلاس پا شی شهوانی رو باز کنی ببینی 3 تا نویسنده خوب داستان گذاشتن.

مرسی از داستان زیباتون.

0 ❤️

336015
2012-09-26 00:20:52 +0330 +0330

بابا تو دیگه کی هستی. پای داستان خودت کامنت اول شدی!
بهت تبریک میگم. واقعا زیبا نوشتی. جالبه که میبینم هر دفعه بهتر شدی، يعنی یکی بهتر از دیگری.
توصیف صحنه ها و مناظر و شخصیت پردازی و فضاسازی رو از همون قسمت اول نسبتا خوب انجام دادی و رفته رفته بهتر شدی، از دیالوگهای خوبی استفاده کردی ولی باز هم یه سری مطالب تو داستان گنگ و نامفهوم موند.
مثلا" همین قسمت خودکشی! (پریدی؟ نپریدی؟ از خواب بیدار شدی؟)
آشنایی با تینا: شاید قسمت قبلی توضیح داده باشی ولی من یادم نمیاد! (یکی از بزرگترین مشکلات سریالی نوشتن اینه که خواننده به طور کلی از جریان داستان دور میشه و یه سری مطالب رو فراموش میکنه. به نظر من اين یه ضعفه که هیچکدوم از نویسنده های اینجا غیرسریالی نمینویسن. اگه هدف نوشتن داستان کوتاهه پس این کارا چه معنی میده؟)
و از همه مهتر آخرش که ای کاش مشخص میکردی سرنوشت هیوا چی ميشه. هانی رو فراموش میکنه و میره سراغ زندگیش یا …

. . .
در کل خيلی خوب بود و پسندیدم. خوشحالم که به یاور همیشه مؤمن هم تو داستانت یه نقشی دادی. بازیش خوب بود!!!
;-) :-D

برات آرزوی موفقيت میکنم.

0 ❤️

336016
2012-09-26 01:41:02 +0330 +0330
NA

هیوا جان
هر روز بهتر از دیروز
سرعت پیشرفتت حیرت آوره
تو ادامه بدی حتما به مقصد میرسی ونویسنده خوبی میشی.
ترانه آخر داستان خیلی قشنگه خیلی بجاست
انگار که واسه همین داستان ساخته شده.
دمت گرم
بخودم افتخار میکنم که دوستی مثل تو دارم
قشنگ بود

0 ❤️

336017
2012-09-26 02:11:49 +0330 +0330
NA

درود بر هیوای عزیزم
داداش خیلی خوب بود
خسته نباشی

0 ❤️

336018
2012-09-26 03:50:17 +0330 +0330

داش هیوا تبریک گرم اینجانب رو بابت کامنت اولی شدن بپذیر :LOL:
داستانتم که سرعت پیشرفتش بسیار عالی بود و این نشون از هوش سرشارت داره
تبریک گرم دوممو بابت داستان بسیار عالیت دوباره بپذیر!
آفرین!
ویرایش داستانتم وظیفم بود عزیز، نوش جونت!
ایشالا عروسیم که دعوتت کردم جبران میکنی(همون ماجرای گیلیلیلی و رقصو… ;) آها! تازه پولدارم هستی پس باید شاباش(شادباش) هم بدی! به به! چه شود! ) :LOL:
راستی:
این داستان که تموم(قبلا گفته بودم آخرشو نفهمیدیم ولی الان که خوندم فهمیدم! فک کنم اون لحظه سی پی یوم داخ کرده بود! الان اومدم بگم سی پی یو دارم؟)
قصد نوشتن داستان جدید داری؟

0 ❤️

336019
2012-09-26 04:46:34 +0330 +0330
NA

بترکی هيوا…
شايد واقعا اولين داستانی بود که اينقدر تحت تاثر قرار گرفتم…
عالی بود عالی بود داداشم…
تو دلم دعا ميکنم واقعی نباشه

0 ❤️

336021
2012-09-26 05:51:53 +0330 +0330

هيوا خوبه داستانت فقط يه كم طولانى شد البته اين چند روزه حوصله درست حسابى ندارم شايد بخاطر همين اينجورى فكر مى كنم نميدونم.

به هر حال خيلى لذت بردم خسته نباشى.

0 ❤️

336022
2012-09-26 06:14:40 +0330 +0330
NA

هیوا به نظر من تو توی توصیف صحنه های عاشقانه خیلی حرفه ای تری
تا صحنه های سکسی
خیلی خوشم
آخرش اشکم دراومد :D
من 100 دادم
راستی داداش یه توصیه:دو تا کا رو خیلی زیاد توی داستان انجام دادی
یکی دست توی موهات می کشیدی
یکی دیگه هم سیگار روشن میکردی
بنظرم یکی دو بار هر کدوم از این کار ها رو انجام بده
نه چند بار
ولی داداش خیلی خوب نوشتی
منتظر ادامشم
ببخشید یه ایراد الکی گرفتما
لوووول ;)

0 ❤️

336023
2012-09-26 06:21:41 +0330 +0330

هیوای عزیز سعی و تلاشت رو برای نوشتن یک داستان خوب تحسین میکنم. کاملا مشخصه که به نوشتن مسلطی ولی هنوز نوشته هات داستان نشده. هنوز داری تعریف میکنی و حس میکنم که یه جاهایی خواننده ت رو مخاطب قرار میدی. داستانت کوچه پس کوچه و جاده خاکی زیاد داره. تم داستانت ظاهرا درمورد تو و هانی هستش ولی این تم اصلی زیر حاشیه هایی مثل شیدا و حضور ناگهانی و بی ربط تینا گم شده. داستانت یه غربال حسابی میخواد. ریتمش یه جاهایی خیلی تنده. این شهر به شهر رفتن و اصرار به بردن اسمهای شهرهای کردستان و کرمانشاه خیلی منو اذیت میکنه. واسه همینه که میگم نوشته هات هنوز شبیه خاطره ست و داستان نشده. راستش دوست ندارم به خاطر کم بودن نویسنده و داستان خوب اینطور نوشته ها به عنوان داستان ثبت بشن. توکه توانایی نوشتن رو داری یه مقدار جمع و جورتر بنویس تا با مخاطب بهتر ارتباط برقرار کنه…
هرچند اینها فقط نظر شخصی من بود والزاما نمیتونه مبنایی برای قضاوت باشه…

0 ❤️

336024
2012-09-26 06:27:50 +0330 +0330
NA

رستگارمان کردی …
مورد پسند واقع شد! ادامه بدید …

0 ❤️

336025
2012-09-26 08:09:03 +0330 +0330
NA

ﺩاﺳﺘﺎﻧﺖ ﺧﻴﻠﻲ ﻗﺸﻨﮓ ﺑﻮﺩ ﻳﻪ ﺫﺭﻩ ﺯﻳﺎﺩﻱ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺗﻮ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺑﻮﺩ و ﺑﻪ ﻧﻆﺮ ﻣﻦ ﺗﻘﻠﻴﺪﻱ اﺯ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎﻱ اﺭا ﺑﻮﺩ اﻟﺒﺘﻪ ﻓﻜﺮ ﻧﻜﻨﻢ ﺩاﺳﺘﺎﻧﻲ ﺑﻪ ﭘﺎﻱ ﺩاﺳﺘﺎﻧﻬﺎﻱ اﺭا ﺑﺮﺳﻪ.

0 ❤️

336026
2012-09-26 11:11:10 +0330 +0330
NA

کل داستان یه طرف آخر داستان صدای یاورم یه طرف
.
.
.
هیوا اینجا نمیخوام بهت بگم برو تو ایمیلت ببین چی نوشتم واست
اینجا صلاح ندونستم این حرف رو بهت بگم

0 ❤️

336027
2012-09-26 11:34:56 +0330 +0330
NA

:)

از کنار نویسنده های خوب نمی شه به اسونی رد شد. موفق باشید.

0 ❤️

336029
2012-09-26 11:51:43 +0330 +0330
NA

dastanet khob bod kash na hich pesari na hich dokhtari be ham khianat nemikardan ke injori nashe.mer30.

0 ❤️

336030
2012-09-26 13:59:38 +0330 +0330
NA

هيوا شعر اخرت فوق العاده بود.

0 ❤️

336031
2012-09-26 14:16:43 +0330 +0330
NA

یه دونه خوندیم برا هفت جد و آبادمون بسه …
آریزونا حوصله نداشته باشه منم ندارم.
ستاد حال گرفتگان بی حوصله

0 ❤️

336032
2012-09-26 15:10:56 +0330 +0330
NA

هیوا جون بسیار زیبا بود…
آخرش هم خوب بود و غم انگیـــــــــــــز…
ممنون
و خسته نباشی
خیلی دلم واسه هیوا سوختــــــــــــــــــــــــــ !!! :(( :(( :((

0 ❤️

336033
2012-09-26 17:20:37 +0330 +0330

درود داش هيواي گلم!
خيلي پوزش ميطلبم كه دير كامنت گذاشتم؛شديدا سرم شلوغ بود
اول از همه:
بايد بخاطر روحيه ي عالي و اخلاق خوبت در برخورد با كامنت گذارا بهت تبريك گفت؛تبريك ميگم داداش عزيز و آفرين بر تو!
راستي مخلصم عزيزدل؛ممنونم از لطفت
داداش من فك كردم داستانت ديگه تموم شده
چون اينطور به نظر ميرسيد كه توم بيخيال دختره شدي و سوختی و ساختي…
آخر داستانتم ننوشتي ادامه دارد…
خودمم خيلي دوس داشتم داستانت ادامه پيدا كنه و بفهمم آخرش چي شد!
پس حالا كه ميگي ادامه داره خيلي مشعوفم كردي؛دمت گرم!
فقط خواهشا سريع آپش كن كه من يكي خيلي مشتاقم بدونم چي ميشه
دوباره دمت گرم!

0 ❤️

336034
2012-09-26 20:57:42 +0330 +0330
NA

هیوا حالا چون داستان خودته هی کامنت بده ن ازمن خجالت بکش ن از ادمین ‏ :D فقط هی کامنت بده
خب؟!
راجع ب داستانت
قسمت سوم از دو قسمت قبل بهتر بود اما نمیگم عالی بود به نظرم جاواسه پیشرفت زیاد داری و میتونی بهتر از این حرفاشی
در کل خوب بود موفق باشی داداش گلم

0 ❤️

336035
2012-09-27 01:10:16 +0330 +0330

چی چی رو ادامه داره؟
گفت اگه عشقم کشید ادامه میدم!
همینجوریش باید نصفت کنه تو یکی رو مهندس
. . .
داش هیوا تو تکی
خوش برخوردیت تو کامنتای این قسمت نشون میده خودتم فهمیدی گل کاشتی. خیلی آی لاو یو

0 ❤️

336036
2012-09-27 02:30:29 +0330 +0330

هیوا جان فکر کنم کامنت اخری من باشم…حیفم امد امضا من پای داستان قشنگت نباشه…تو از اینجا… رسیدی اینجا/کوه بودی شدی تپه…ارتفاعات رو برعکس کنی درس میشه/جان برادر:بازم بنویس…

0 ❤️

336039
2012-09-27 08:04:21 +0330 +0330
NA

سلام بچه ها هر کی حاضره زن من در اختیارش باشه پیام بده

0 ❤️

336041
2012-09-27 08:07:40 +0330 +0330
NA

با سلام
عضو جدید هستم، مرسی بابت داستان زیباتون
من نمره کامل رو دادم.

0 ❤️

336042
2012-09-27 08:10:34 +0330 +0330
NA

من هستم

0 ❤️

336043
2012-09-27 11:36:41 +0330 +0330

هیوا جان…یعنی خیلی سریع ارتفاع گرفتی وسری تو سرا شدی…بخاطر این موفقیتت خیلی خوشحالم… :8)

0 ❤️

336044
2012-09-27 12:53:13 +0330 +0330
NA

هیوای عزیزم رسم بزرگی رو بزرگا میدونن نه من داداش گلم

0 ❤️

336045
2012-09-27 15:42:35 +0330 +0330
NA

شرمنده می کنی هیواجان
لطف داری شما به من

0 ❤️

336046
2012-09-28 01:41:19 +0330 +0330
NA

هیواجان شرمنده که دیررسیدم.
بقول اراتمام داستانت1طرف،اون یاورهمیشه مومنتم1طرف داداش.
روحم به پروازدراومد.
ادامه بده ببینیم چه میکنی داداش.
بیتوبایددوباره برگشت به شب بی پناهی…

0 ❤️

336047
2012-09-29 01:55:34 +0330 +0330
NA

nemidunam dastanet vaqee bud ya na???
vali ino begam kheyli mahshar bud va ye matlabe dige
kheyli be zendegiye man shabih bud
mersi k tamame gozashtamo yadavari kardi va ashkamo daravordi

0 ❤️

336049
2012-10-01 15:25:14 +0330 +0330
NA

خوب بود ادمو جذب میکنه

0 ❤️

336050
2012-11-02 14:45:38 +0330 +0330

بدک نبود بازهم بنویس. . . . . . . . . . . . .
بعد از دو ماه برگشتم. اول این داستان رو خوندم. در کل داستان قشنگی نوشتی ولی خیلی شلوغ کاری کردی. بعضی جاهاش منطقی نبود که نمیشد تصور کرد. بعضی جاهاش هم من قاطی میکردم که الان کجای داستان هستم و کی داره با کی حرف میزنه. چون میشناسمت پس پارتی بازی در میارم و فحش نمیدم. باید خیلی کار کنی و روون تر بنویسی. توصیف صحنه‌ها خیلی اشکال داشت ولی منظورت رو میرسوند هر چند حال نمیداد. در کل بهت تبریک میگم که تونستی داستان زیبایی خلق کنی. امیدوارم که داستانهای بعدیت رو بهتر و جذاب تر بنویسی؟ دست خودت و همه دست اندرکارهای داستان درد نکنه. باز هم بنویس داداش.

0 ❤️