عشق جاودان

1390/09/21

اسامي مستعار هستند
بدجوري به هم وابسته شده بوديم . نميدونم چرا اينقدر همديگه رو دوست داشتيم .شايد بخاطر اختلاف سني كممون بود يا شايدم بخاطر صداقتي بود كه باهم داشتيم . بچه كه بوديم هميشه تو سر وكله هم ميزديم ، هميشه هم مقصر مهناز بود كه حرف تو دهن من ميذاشت و منو با دختر خاله و پسر دائيم به دعوا مينداخت ! بچگيامون از هم بدمون ميومد ولي بزرگتر كه شديم همه ي همبازي هاي دوران بچگي ما از صميميتمون تعجب ميكردن !
مهناز خاله ي كوچيك من بود ، 8 ماه باهم تفاوت سني داشتيم ، پدربزرگم كاميون داشت و مهناز (بهمراه برادر كوچيكترش) از زن سوم پدر بزرگم بود ، زني كه سنش از مادر خودم هم كمتر بود ! خونه پدر بزرگم در يك شهرستان ديگه بود كه از ما 3 ساعت فاصله داشت . عيدها و تعطيلات همه خونه پدر بزرگم جمع ميشديم ومن بهمراه مهناز و بقيه بچه هاي فاميل باهم بازي ميكرديم ! اول دبيرستان كه بودم پدر بزرگم فوت كرد ! از اونجائي كه پدرم داماد نور چشمي پدر بزرگم بود ، براي اينكه روح پدر بزرگم در آرامش باشه و اونها هم تنها نباشن آخر هر هفته براي سر زدن به اونا مارو ميبرد خونه پدر بزرگم وچون من ومهناز تنها بچه هاي هم سن وسال اون خونه بوديم ، كم كم باهم صميمي شديم واين صميميت به عشقي سخت تبديل شد .
علاقه ي من مهناز به هم براي هر دونفرمون اثبات شده بود ولي شايد بخاطر همون افكار تار عنكبوت بسته ي قديمي متحجرانه كه ميگن خاله و خواهر زاده به هم محرمن و نميتونن باهم باشن ، جرات ابراز عشق به همو نداشتيم ، تااينكه من دانشگاه قبول شدم ، مهناز چون از من 8 ماه كوچيكتر بود سال آخر بودو تازه ميخواست كنكور شركت كنه ، چون انتخاب اولش براي دانشگاه آزاد شهر ما بود ، براي شركت در كنكور بايد به شهر ما ميمومد ! عصر رفتم دنبالش و از ترمينال آوردمش ، داشتم از خوشحالي بال در ميآوردم ، بودن با مهناز به من شوقي ميداد كه بواسطه ي اون ميتونستم تا آخر دنيا نفس بكشم ! به خونه رسيديم ، سر شام چشممون تو چشم هم بود ، انگار از نگاه هم انرژي ميگرفتيم ، شب مهناز رفت خوابيد ، و صبح زود در حاليكه آماده ميشديم كه بريم به حوزه برگزاري كنكور مهناز ، بهمون خبر دادن كه يكي از فاميلهاي مادرم فوت كرده ، پدر و مادرم براي شركت در مراسم ختم و تشييع جنازه ، همراه ما از خونه خارج شدن ، من و مهناز هم رفتيم به محل برگزاري كنكور! تا تموم شدن كنكور مهناز جلوي اون دانشگاه ايستادم و لحظه شماري ميكردم تا مهناز زودتر بياد بيرون ، كنكور تموم شد ومهناز اومد ، اونموقع تاكسيا جلو 2 تا مسافر سوار ميكردن ، من ومهناز جلو نشستيم ، دستمو انداختم دور شونه اش ، كه ديدم دستشو اورد بالا و دستمو گرفت توي دستش ، يه حس عجيبي بهم دست داد ، دستمون تا خونه توي دست هم بود و هيچكدوممون يك كلمه هم حرف نزديم ! خونه كه رسيديم ، سكوت سنگيني بينمون حكم فرما بود ، رفتم تو اتاقم لباسامو عوض كردم ديدم مهنازم اومد تو ، نشست لبه ي تخت ، اومدم كنارش نشستم ، بي اختار لبم رفت سمت گونه اش ، آروم بوسيدمش ، وبازهم تكراركردم ، صورتشو بطرفم چرخوند و به آرومي لبمو بوسيد ، داشتم ديوونه ميشدم ، ريز ريز از هم لب ميگرفتيم ، دستشو گرفتم توي دستم و هر بوسه اي رو كه ميگرفت با يه بوسه ي ديگه جواب ميدادم بيش از 30 دقيقه همديگه رو بوسيديم ، چه حال خوبي داشتم ! حس عميق عشق و يه غم سنگين يه دفعه بهم غلبه كرد! دستمو گذاشتم زير چونه اش ، زل زدم توي صورت معصوم و دست نخورده اش ، اشك توي چشام حلقه زد ، گفتم : مهناز ، ما نميتونيم به هم برسيم ، قبل از جاري شدن اشكاي من اشكاي مهناز بود كه از گونه اش ميلغزيد و ميريخت پائين ، دستشو گرفت جلوي دهنم ، نذاشت ادامه بدم ، گفت : اگه بفهمن چي ميشه ؟ اعداممون ميكن ؟ منو تو رو سنگسار ميكنن ؟ حميد بخدا حاضرم بخاطرت سنگسار بشم ، فقط به من بگو تو هم حاضري ؟ اشكام از گونه ام ميريخت روي دست مهناز ، باچشمام وسرم به نشونه ي تائيد ، بهش اشاره كردم ، دستشو از جلوي دهنم برداشت و گريه هاي آرومش به هق هقي بلند تبديل شد ، صداي گريمون ودوستت دارم گفتنمون خونه رو پر كرده بود ، گفتم مهناز باهات هستم تا آخرش تا پاي جونم ، نميدونم چقدر توي بغل هم اشك ريختيم ، اما يه موقع ديدم سرش توي سينمه و آروم شده ، دستمو گذاشتم زير چونه اش ، سرشو آوردم بالا و يه لب اساسي ازش گرفتم ، چه طعمي داشت ، زبونمو به زبونش ميزدم وآب گواراي دهنشو مينوشيدم ! آروم بغل گردنشو ليسيدم و آومدم به سمت سينه هاش ، زبونم مثل بيابانگردي كه داره يه صحراي بكر و دست نخورده رو طي ميكنه از روي گردنش لغزيد و رفت روي خط سينه اش ، داغي كوير تنش قابل وصف نبود ، نفسهاي به شماره افتاده مهناز ، بهم ميفهموند كه چه لذتي داره ميبره ، قبل از اينكه من بخوام اقدامي بكنم ، مهناز بلوزشو در آورد ، يه سوتين مشكي سينه هاي كوچيك و دخترونشو پوشونده بود بندشو از روي شونه اش كشيد پائين ، و دستاي من به آرومي سوتينشو از روي سينه اش كشيد روي شكمش ، دو تا سينه ي سفت و خوش تراش جلوم بود با نوك قهوه اي تيره بوسيدمشون و نوك سينه اشو كردم توي دهنم ، آروم مكيدمش ، مهناز آه بلندي كشيد و زير لب گفت بخورششششششششش فدات شمممممممم!!!
با دستام سينه هاشو چنگ ميزدم و با لبام چنان ميمكيدمش كه نوزاد سينه ي مادرشو ! حسابي كه سينشو خوردم ، زبونم كشيدم روي شكمش ، دور نافش چرخوندمش چند بار نافشو بوسيدم ، دستمو آروم بردم لاي پاش ، گذاشتم روي كسش ، از روي شلوار خيسي كسش كاملا محسوس بود ، داغ و آتيشي بود و ميدونستم داره لحظه شماري ميكنه براي ليسيده شدن ، كمر شلوارشو باز كردم ، به صورتش نگاه كردم ديدم از خجالت چشماشو بسته ، شلوارشو كشيدم پائين ، كمرشو داد بالا تا كمكم كنه ، يه شورت مشكي پاش بود ، شلوارشو از پاش در آوردم ، زبونمو كشيدم روي شورتش ، با انگشتم شورتشو كشيدم كنار ، كس برجسته و خيسش با لبهاي قهواي و چوچوله برجسته ديوونم كرد ، يه كم مو داشت ولي نه خيلي زياد و بلند ، زبونمو كشيدم روي چوچولش ، چه طعم خوبي داشت ، آهههههه بلندي كشيد ، شروع كردم به مكيدن چوچولش و هر از گاهي ، از روي چوچولش تا سوراخ كونش رو با زبونم طي ميكردم ، يه كم كه خوردم گفت حميد بسه ، بكن ،،، گفتم از عقب ؟ گفت نه از جلو !! گفتم چي ميگي ديوونه تو دختري !! گفت مگه نگفتي تا آخرش هستي ؟ ياد حرفام افتادم ، گفتم آره ، هستم ! گفت پس زود باش شلوارتو در بيار ؟؟؟ شلوارمو كشيدم پائين ، كيرم زد بيرون بزرگ شده بود و آب شهوتم هم جاري بود ، محكم فشارش داد ، و بوسيدش ، بعد سرشو گذاشت توي دهنش و شروع كرد به خوردن ، بلد نبود بخوره ، اما براي من بهترين ساك عمرم بود ، ترسيدم آبم بياد ، كيرمو در آوردم و ازش خواستم كه بخوابه ، شورتشو در آوردم يه بالش هم گذاشتم زير كمرش تا سوراخ كسش بياد بالا و خيلي اذيت نشه ! كيرمو گذاشتم جلوي سوراخ كسش ، آروم فشار دادم تو خيلي تنگ و داغ بود ، كيرم به سختي رفت تو ديدم جيغ كشيد ، ترسيدم ، گفتم درش بيارم ؟ گفت نه تو كارتو بكن ، باز هم فشار دادم ، مهناز جيغ يلندي كشيد و گفت حميد پاره شددددددددد ،‌به كيرم نگاه كردم ديدم خون كسش از بغل كيرم داره مياد پائين ، كيرمو چند دقيقه همون تو نگه داشتم ، تا كم كم براش عادي شد ، با دستمال بغل كيرمو تميز كردم و بازهم فشار دادم ، كيرم تا ته تو بود ، آروم آروم تلمبه ميزدم ، ديدم مهناز محكم بغلم كرد و با يه آه بلند ارگاسم شد ، خودمم خيلي نتونستم مقاومت كنم ، با ديدن ارگاسم مهناز منم ارضا شدم ، كيرمو كشيدم بيرون وآبم با فشار ريخت روي شكمش ، بي حال كنارش افتادم و بغلش كردم ، با نوازش هم و دوستت دارم گفتن به هم ، بلند شديم رفتيم حموم البته جدا ، اون روز شروع رابطه ي سكسي و عاشقانه ي منو مهناز بود ، وهر روز عشقمون به هم بيشتر ميشد تا جائي كه ديديم نميتونيم جدا از هم زندگي كنيم ، 4 سال بعد ما به مالزي رفتيم براي كارشناسي ارشد ، درسمون كه تموم شد از اونجا هم كارامونو انجام داديم و به استراليا رفتيم ، الان 8 ساله كه در استراليا زندگي ميكنيم ، هيچكس به رابطه ما پي نبرده ، تازه خيلي هم خوشحالن كه نه من و نه مهناز اونجا تنها نيستيم ، عشق من ومهناز براي هميشه جاويدانه و من معتقدم كه عشق از هر چيزي برتره ، ما قصد داريم كه اينجا بچه دار بشيم و مطمئنم كه بچمون مثل مادرش زيبا و مهربون ميشه .

نوشته: حمید


👍 0
👎 1
42328 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

306715
2011-12-12 23:55:20 +0330 +0330
NA

راستش اگه این که خاله و خواهر زاده به هم محرم هستن و نمیتونن با هم ازدواج کنن نشان دهنده افکار قدیمی و پوسیده و به قول خودت متحجرانه بودنه من با کمال شجاعت اعتراف میکنم که من اینجوری فکر میکنم و داستانتم تا همونجا خوندم که این حرف رو زده بودی تو خیلی روشنفکری میتونی بری با مادر یا خواهرت هم ازدواج کنی

0 ❤️

306716
2011-12-13 00:02:45 +0330 +0330
NA

داستان زیبایی بود به نظر منم عشق که حرف اول و اخر و میزنه

0 ❤️

306717
2011-12-13 01:23:08 +0330 +0330

حرفی واسه گفتن ندارم. امیدوارم راستشو گفته باشی.

0 ❤️

306718
2011-12-13 02:16:30 +0330 +0330
NA

یه داستان فوق اعاده دیگه که منو مجبور به نوشتن کرد
در ابتدا یک نام مناسب و جذاب و درخور موضوع از نکته های مثبت داستان بود وخوب ورود به داستان عالی وبا تو ضیح مختصر و جامع در باره شخصیت ها و نسبتشون و دلایل هم جواریشون در داستان.
با یه سیر منطقی از گذشته به داستانت رسیدی، تو این بین تونستی تا حدی احساسات اون لحظه خودت و شریکت رو به خواننده القا کنی وهم چنین از خط اصلی داستان سکسی(لذت برای خواننده) دور نشدی.
توصیف ها عالی بود عالی:
«زبونمو به زبونش ميزدم وآب گواراي دهنشو مينوشيدم !..زبونم مثل بيابانگردي كه داره يه صحراي بكر و دست نخورده رو طي ميكنه از روي گردنش لغزيد و رفت روي خط سينه اش ، داغي كوير تنش قابل وصف نبود …»
از زیاده گویی پرهیز کردی و در یه حجم منطقی به بهترین وجه و با تسلسل منطقی روابط و شرایط یه داستان خوب رو نوشتی که اصلا هم طولانی و دلگزا نبود.
خوشم اومد که مثل خیلیا داستانت رو شماره گذاری نکردی و این نشون میده که به اهمیت تنه و اصل داستان واقفی.
میون این همه نکات مثبت اما خوب باید بگم که قسمت هم آغوشی شخصیت ها کوتاه و تقریبا عاری از جذابیت های حسی برای همزاد پنداری خواننده هابود که اونم گمان کنم به خاطر طولانی نشدن حجم داستان بود.
در کل خیلی عالی نوشتی و بهت تبریک میگم
=D> =D> =D>

0 ❤️

306719
2011-12-13 04:00:05 +0330 +0330
NA

به ساینا 4

من نمی فهمم که شما چرا مثل آخوندا مغلطه بازی در میاری؟؟!! نگفت می خوام با خواهر یا مادرم ازدواج گنم. گفت می خوام با خاله ناتنی ازدواج کنم. به نظر من هیچ اشکالی نداره! گرچه کلا به نظرم داستان دروغ بود… ولی شما لازم نیست حکم صادر کنی!

0 ❤️

306720
2011-12-13 04:21:37 +0330 +0330
NA

احترام به حریم خانواده و فامیل بخصوص درجه اولها نشانه شخصیت و فرهنگه و مختص دین و مذهب خاصی هم نیست تو همون جوامع غربی هم ادمهای بافرهنگ و خونواده شدیدا به این حریم پایبندند.پس این هیچ ربطی به افکار پوسیده و این خرفها نداره همه چیزو باهم قاطی نکنید.

0 ❤️

306721
2011-12-13 04:33:18 +0330 +0330
NA

داستان يا بهتره بگم خاطره اي كه نوشته بودي معركه بود منم با prsare62e موافقم ، توصيف ها و شخصيت پردازيت خيلي خوب بود و خواننده بخوبي ميتونست شرايط رو تجسم كنه !! پرهيز از اطناب بخوبي در داستانت ديده ميشد و من معتقدم كه شما كارتو خوب بلدي !!! البته يه صحبتي هم با SAT85 دام كه همه رو مضحكه ميكنه و بدون اينكه چيزي از متن داستانها بفهمه فقط به فكر فحش نوشتن وبد وبيراه گفتنه ! درسته كه ما در يك سايت با محتواي سكسي هستيم اما دليل نميشه كه دائم آخر هر داستان اخلاق رو زير پا بذاريم و به هم فحشهاي ناجور بديم !!! كمترين حق نويسنده اين داستان يه تشكر گرم و يه تمجيد صادقانه اس كه بايد بهش بگيم نه اينكه تخريبش كنيم و بهش توهين كنيم تا يه كم خنديده باشيم !!! بايد فرق داستانهاي با محتوا و زيبا رو از چرندياتي كه 80 درصد داستانهاي اينجا رو تشكيل ميده ، تشخيص بديم !!! لطفا واقع بين باشيد …

0 ❤️

306722
2011-12-13 06:26:43 +0330 +0330
NA

به قول یکی از رفیقام:
روت باید ریــــــــــــــــــــــــــــــــــد
مشخصات نویسنده:
کس مغز
جقو
مبتلا به کس گویی
کس مغز(چون مهم بود دو بار گفتم)
روان پریش
کونی
کسکش
ولدزنا
و…
حالا هم بیاه اینو بهخورش

0 ❤️

306723
2011-12-13 10:31:04 +0330 +0330
NA

man nemidoonam chera in dastana gesmate sexesh hamash mesle hame

0 ❤️

306724
2011-12-13 11:52:51 +0330 +0330
NA

بابا اینا کسن یا مارو کس گیر اوردن

0 ❤️

306725
2011-12-13 12:59:58 +0330 +0330
NA

لطفا دخترى حشرى از اروميه ادم كنه. hadi_civil_en

0 ❤️

306726
2011-12-13 14:52:05 +0330 +0330
NA

dastane ghashangi bood

mer30…
dokhtaraye esfahani pm bedan ahle sex toop

0 ❤️

306727
2011-12-13 20:09:46 +0330 +0330
NA

خوب بود دمت گرم زيرت نرم

0 ❤️

306728
2011-12-14 15:51:44 +0330 +0330
NA

بیاید به نظرات همدیگه احترام بزاریم
داستانت عالی بود
عشق هیچ کس و هیچ چیزی نمیشناسه
حمید جان هرجا هستی با زنت
خوب و خوش و سلامت باشین
از ته دلم براتون آرزوی خوشبختی دارم

0 ❤️

306729
2012-03-02 14:10:40 +0330 +0330
NA

داستان قشنگی بود :)

0 ❤️

306730
2012-03-03 16:44:29 +0330 +0330
NA

مرسی عالی بود…

0 ❤️