عشق پنهان (5)

1391/11/07

…قسمت قبل

با صدای زنگ موبایلم از خواب میپرم و مثل برق گرفته ها از جا بلند میشم و میشینم.از وقتی اون اتفاق واسه سامان افتاده از خواب و خوراک افتادم.شماره روی گوشی رو که میبینم کفرم از دست این دختره مزاحم درمیاد چه غلطی کردم اونروز که ندا رو با اون پسره دیدم و فکر کردم ازدواج کرده از لجم به حمید گفتم میخوام با یکی رفیق بشم تا از تنهایی دربیام.اونم این کنه رو بهم معرفی کرد.شاید هر مردی جای من بود آرزو میکرد یه همچین تیکه ای بهش پا بده.ولی من اونقدر افسرده بودم که فقط چند بار باهاش بیرون رفتم.یک بار بیشتر بینمون سکس اتفاق نیافتاد.بعد از کلی تحقیق وقتی فهمیدم ندا هنوز ازدواج نکرده افتادم دنبالش و روز و شب کارم شده بود این که تعقیبش کنم.خلایی تو زندگیم بود که با هیچ چیز جز برگردوندن سامان و ندا به خونم پر نمیشد.اوایل فکر میکردم بخاطر سامان،هنوز ندا برام اهمیت داره.ولی وقتی با بهاره آشنا شدم همش تو ذهنم با ندا مقایسه اش میکردم.ندا برام الگوی یه زن تمام عیار بود.واسه همین هم دلبری های بهاره هیچوقت نتونست کارساز بشه و ازش خواستم بره دنبال زندگیش.وقتی این رو شنید هزار تا کلک سوار کرد که از هم جدا نشیم.موضوع رو به گوش خانواده ام رسوند.ازم باج گرفت.ولی هر چی پیش میرفت میفهمیدم چقدر ندا نجیب بود که بدون اینکه آبروریزی کنه از همه حق و حقوقش گذشت و فقط در ازاش بچه رو ازم خواست.ازم تعهد گرفت هیچوقت تو زندگی اون و سامان پیدام نشه.هنوز هم داره نجابت به خرج میده که حرفی از اون تعهد قانونی نمیزنه.حتی به روم نیاورد تو این سالها کجا بودم.همیشه جلوی این سکوت و خودداریش کم آوردم.ولی ای کاش این همه مغرور نبود.اگر اون سال که میترا مثل یه مار خوش خط و خال دور دست و پام پیچید به خاطر غرورش ازم راحت نمیگذشت الان به غیر از سامان بچه ای دیگه هم داشتیم.افسوس که داریم این یکی رو هم از دست میدیم
دوش حمام رو باز میکنم و تنم رو به گرمای قطرات آب میسپارم تا شاید زنگاری که روحم بسته یه کم پاک بشه. کاش میشد خودم رو از بار این عذاب وجدان رها کنم.یک لحظه تصور اینکه سامان از دست بره نفسمو بند میاره و اشکام همراه با قطرات آب دوش حمام صورتم رو شستشو میده. انگار نفسم رو به نفسهای تن نیمه جون سامان گره زدن. وقتی یاد چهره معصومش می افتم و درد و رنجی که روی چهره خسته ندا نقش بسته دلم به درد میاد.حاضرم همه دارو ندارم رو بدم تا یکبار دیگه سامان چشم باز کنه و فقط یکبار بابا صدام کنه.چقدر دردآوره که همه چیز تو این دنیا داشته باشی و خدا بهترین نعمتهای خودش رو بهت ارزونی داشته باشه، اونوقت با دست خودت لگد به خوشبختی بزنی. شاید اگه من و ندا کنار هم زندگی میکردیم زندگیمون چنان بهشت برینی نبود که کسی حسرتش رو بخوره.چون از دستش نداده بودم تا قدرش رو بدونم ولی بحث سامان جدا بود. میدونم که اگه فرصت خوشبختی رو خودم از خودم نگرفته بودم شاهد رشد و بالندگی جگر گوشه ام بودم و این از همه لحظه های سرابی که به عشقشون رفتم تا به آسایش و خوشبختی برسم بیشتر بهم آرامش میداد.حداقل الان اینقدر احساس پستی و خفت نداشتم.نگاههای اطرافیانم حتی پدر و مادرم تو این شرایط بدجور زجرم میده.دیگه روم نمیشه تو چشمهای اشکبار و منتظر ندا نگاه کنم.سه روزه پاشو از توی بیمارستان بیرون نگذاشته.اینم یکی دیگه از اون کارهاش هست که جلوش کم میارم.از حمام که میام بیرون از زور خستگی روی پام بند نیستم ولی دلم طاقت نمیاره.میدونم الان ندا توی بیمارستان تنهاست و ترجیح میدم حداقل تو این لحظات سخت کنارش باشم.وقتی کنارش هستم احساس آرامش میکنم.از سرسختی و لجبازی که تو شخصیتش سراغ دارم احتمال اینکه دوباره به دستش بیارم خیلی کمه و حتی میشه گفت جزء محالاته.فقط یک معجزه میتونه زندگی گذشته ام رو دوباره بهم برگردونه.
از اتاقم میام بیرون و هرچی دنبال مادرم میگردم پیداش نمیکنم.با صدای بلند صداش میکنم جوابمو نمیده.سکوت همه جا را فرا گرفته.این روزها با اوضاع نابسامان جسمی که داره دائم نگرانش هستم.میام کنار جالباسی نزدیک درب ورودی و نگاه میکنم میفهمم جای دسته کلید قدیمی و کیف دستی اش خالیه،میفهمم خونه نیست.
از خونه میام بیرون بیام مادرم خسته و نفس زنان با سبد خرید برمیگرده خونه.خودمو بهش میرسونم و بهش میگم: "آخه ننه قربون اون صورتت برم مگه نوکرت مرده که بلند میشی میری پای پیاده خرید؟"نگاه مهربونش آتیشم میزنه و از خودم میپرسم، چطور تونستم این موجود مهربون رو این همه سال زجر بدم؟ خم میشم و پر چارقدش رو میبوسم و وقتی گریه ام میگیره سرم رو به سینه مهربونش میچسبونه و میگه: "غصه نخور مادر،خدا بچه ات رو بهت برمیگردونه.من و بابات از خدا خواستیم اگه عمر بچه ات به دنیا نیست از عمر ما بگیره و سر عمر این طفل معصوم کنه.“از این حرفش هق هق گریه ام بلندتر میشه و قطره های اشک مادرم رو صورتم میچکه.“التماسش میکنم"مادر فقط دعا کن بیشتر از این شرمنده خودم و خدا نباشم.دعا کن اگر خدا میخواد سامان رو ازم بگیره یه دم آه بشم و یه دم مرگ.” شاید اگر وقت دیگه بود مادرم شاکی میشد و هر چی از دهنش در میومد بهم میگفت اما انگار زجری که توی این یکسال کشیدم و هر ثانیه مردن و زنده شدنم رو مادر میدید که سکوت کرد.وقتی از خونه اومدم بیرون و سوار ماشینم شدم به ندا زنگ زدم ولی جوابی نداد.دلشوره عجیبی گرفتم که باعث شد پامو بذارم رو پدال گاز و با سرعت تمام به سمت بیمارستان برم. جلوی در بیمارستان که رسیدم نگهبان دم در که این چند روزه چپ و راست اسکناس تو جیبش گذاشته بودم لبخندی زد و سری تکون داد و زنجیر رو انداخت تا ماشین رو ببرم داخل محوطه بیمارستان.به محض اینکه پارک کردم دوان دوان به سمت اتاق مراقبتهای ویژه رفتم و وقتی دیدم ندا مچاله شده رو نیمکت انتظار افتاده اولش نگران شدم و وقتی نزدیک شدم دیدم خوابش برده.کتم رو درآوردم و انداختم رو شونه که پهلوهاش سرما نخوره. بالای سرش نشستم و اگه از ترس بیدار شدنش نبود سرش رو بلند میکردم و روی پام میگذاشتم.این چند روزه حتی یکبار هم حرف سرزنش آمیزی بهم نزد.کاش بهم گلایه کرده بود.کاش ازم چیزی میپرسید شاید اونوقت اینقدر نگاهش مثل خنجر سینه ام رو نمیشکافت.در اتاق مراقبت ویژه با ناله لولاهای کهنه و زنگ زده اش باز میشه و نگار این صدا واسه گوش ندا آشناست مثل برق از جا میپره و میشینه.بند کیفش که زیر سرش گذاشته رو صورتش خط انداخته و چشماش مثل دوتا کاسه خون سرخ شده.خدمه بیمارستان با چرخ حاوی محلفه های تعویض شده میاد بیرون و ندا نا امید میاد بخوابه که تازه متوجه من میشه.با تعجب نگاهم میکنه و میگه: “کی اومدی علی؟” لبخندی میزنم و جواب میدم:“یک ربعی میشه.” میاد جابجا بشه چشمش به کتم می افته و تکیه به دیوار میده و بجای پتو ازش استفاده میکنه.خدا روشکر این میتونه نشونه خوبی باشه از بخشیدن گناهام.بهش میگم:” چند بار بهت زنگ زدم جواب ندادی. ترسیدم و خودمو رسوندم بیمارستان.میرم یه غذایی بگیرم بخوری.شونه اش رو بالا میندازه و میگه نمیخواد بیاری اینجا.اگه دلت میخواد بریم یه رستوران همین نزدیکی مهمونم کن.از برق نگاهش که بهم میندازه و لبخندش میفهمم سامان بهوش اومده که خوشحاله.با حیرت و تعجب فقط بهش میگم:"آرهههههههههه؟!!"میخنده و سرخوش جواب میده:“آره بهوش اومده و دیگه خطر رفع شده.” نزدیکش میشینم و دستمو دور شونه اش میندازم و سرم رو روی سرش میذارم و سیل اشکام سرازیر میشه و میون هق هق گریه ام میگم:“بی معرفت نباید بهم خبر میدادی؟ندا خیلی بدی بقرآن.چرا زنگ نزدی بهم بگی؟” خودش رو از تو بغلم میکشه بیرون و با چشم گریون زل میزنه تو چشمام و میگه"واسه بار اول که خبر بابا شدنت رو بهت دادم اصلا تحویلم نگرفتی.ترسیدم اینبار هم تو ذوقم بزنی"با این حرفش انگار آب جوش میریزن روی سرم. نگاه ازش میگیرمو میگم:"ندا توروقرآن دیگه به روم نیار.میدونم بد کردم.فقط ببخش.بخدا برات جبران میکنم"سری تکون میده و میگه: "علی یادته این قول رو تو جاده چالوس هم بهم دادی؟! چکار کنم که نمیشه روی قول تو یک سر سوزن حساب کرد.علی الحساب همون ناهار اون روزی رو که برگشتی تا خرم کنی مهمونم کن ولی اینبار یک صدم درصد هم امیدوار نباش که دوباره خر بشم"بازم همه امیدم به باد رفت.ترجیح میدم ادامه ندم که هرچی بگم اونقدر گند بالا آوردم که حالا حالاها باید بدوم و منت کشی کنم تا یادش بره.از حاضر جوابی این دختر میمونم چی باید جوابش رو بدم.
از در ورودی میاییم بیرون و قبل از سوار شدن ازم میخواد اول یه سر ببرمش خونه پدرش.وقتی به جلوی درب بیمارستان میرسم از شدت خوشحالی از ماشین پیاده میشم و ذوق زده صورت دربان بیمارستان رو میبوسم و چک پولی رو که توی مشتم از قبل قایم کردم تو جیب یونیفرمش میذارم.اونقدر خوشحالم که میخوام از شدت خوشحالی مثل اونروز که سامان به دنیا اومده بود به همه پرسنل بیمارستان مژدگانی بدم.یه قدم عقب برمیداره و سعی میکنه مانع کارم بشه که دستش رو میگیرم و میگم"واسه زن و بچه ات شیرینی بخر و ببر خونه.بچه ام رو دوباره خدا بهم برگردونده"با این حرف اشک شوق تو چشمش حلقه میزنه و دستاش رو بالا میاره و میگه: "خدا بهت ببخشه.امیدوارم دیگه گذرت به اینجا نیفته"با صدای بوق آمبولانسی که میخواد وارد بشه به خودم میام و سریع خداحافظی میکنم و زنجیر ورودی که رو زمین میفته از در بیمارستان خارج میشم و نگاه به صورت ندا میکنم که داره همچنان با موبایلش حرف میزنه.از صحبتهاش چیزی دستگیرم نمیشه که با کی حرف میزنه.حدس میزنم همون همکارش باشه که یکماه تموم بخاطرش عذاب دنیا رو کشیدم ولی جرات نمیکنم ازش چیزی بپرسم.دوباره آتیش حسادت به جونم می افته و دلم میخواد بدونم تا کجا با هم پیش رفتن.میدونم حق طبیعیش هست که تو این مدت تنها نمونده باشه ولی نمیدونم چرا بدجوری دلم میگیره از اینکه کسی تونسته توجه ندا رو به خودش جلب کنه.ندا جزء معدود زنهایی بود که تیپ و ظاهرش از نظر من نقص نداشت.نیم رخ واقعا قشنگی داشت که هر کسی رو مجذوب میکرد.انگار گذر زمان باعث شده بود صورتش جا افتاده تر ولی جذابتر بشه. شاید دلیلش چند کیلویی بود که اضافه کرده بود و باعث شده بود گونه بیاره که قوس گونه اش کنار اون بینی خوش فرمش بخصوص وقتی میخندید و گونه اش چال میافتاد واقعا سکسی و دوست داشتنی بود.لبهای برجسته ای که لب پایینش با یه هلال خیلی قشنگی به پوست صورتش وصل میشد.نمیدونم چه معصومیتی تو چهره اش بود که من تا حالا تو صورت هیچ زنی ندیده بودم.شاید دلیل اینکه اون سال اون پیشنهاد جدایی احمقانه رو دادم همین بود که حس میکردم لیاقتش رو ندارم.پوست صورت ندا سفید به رنگ گلهای مگنولیا بود که با رایحه ادکلن مگنولیایی که از همون سالها هنوز هم استفاده میکرد همخونی داشت.ابروهای مشکی و پهنش کاملا با پوست سفیدش در تضاد بود.هنوزم تیپ اسپرت و ساده رو به هر لباسی ترجیح میداد.از لباسهای ساده ولی مارکی که تنش بود همراه با چهره ساده دخترونه اش اصالت و نجابت از سرتا پاش میبارید.تا خونه پدریش مسافت زیادی راه نبود.وقتی رسیدیم بهم گفت:“اگه حوصله ات تو ماشین سر میره بیا داخل بشین تا کارم تموم بشه.چون نیمساعتی کارم طول میکشه"من که هنوز از روی پدر و مادر ندا خجالت میکشیدم ترجیح دادم تو ماشین منتظرش بمونم.تو فاصله ای که ندا رفت و برگشت یادم افتاد خبر بهوش اومدن سامان رو اول به مادرم بدم وقتی بعد از چند تا بوق متوالی مادرم گوشی رو برداشت و صدای منو که از بس از شدت خوشحالی گریه کرده بودم دورگه شده بود شنید نگران شد و اجازه احوالپرسی هم نداد و فقط پرسید: “چه خبر علی جان؟بچه چطوره؟” هیجان واسه قلب مادرم خوب نبود و حتی این خبر خوش رو هم نمیتونستم ناگهانی بهش بدم. واسه همین به آرومی گفتم"سلامتی مادر،ولی انگار دعاهات مستجاب شده و خدا یکبار دیگه منو مورد لطف قرار داده"دیگه نیازی نبود بقیه اش رو بگم و مادرم با گریه فقط میگفت"خدارو شکر مادر،خداروشکرکه دلت شاد شد"ازم پرسید به بابات خبر دادی که گفتم"هنوز نه اول خواستم شمارو از نگرانی دربیارم و الان بهش زنگ میزنم” مادرم هم با خوشحالی سریع خداحافظی کرد تا به خواهر و برادرم هم خبر خوش رو بده.بابا که همیشه اسطوره قدرت و استقامت بود برام و تا حالا توی این چند ساله صدای گریه اش رو نشنیده بودم با شنیدن خبر دیگه کنترلی رو بروز احساساتش نداشت و پشت تلفن از خوشحالی زار میزد.میتونستم بفهمم که بار گناهکاری و نامردی من چطور رو شونه های مردونه اش سنگینی میکرد و میدونستم واسه جبران هنوز هم میتونم رو تجربه و روح زلال و پاکش حساب کنم.
وقتی ندا برگشت تو ماشین سرمو از شدت بیخوابی به پشتی صندلی ماشین تکیه داده بودم و تقریبا خوابم برده بود.لباسهاش رو عوض کرده بود و اینبار با یه آرایش ملایمی که داشت واقعا چهره اش عوض شده بود.ماشین رو روشن کردم و ازش پرسیدم: “دوست داری کجا بریم؟” گفت: "یه جایی که فقط غذای خوبی داشته باشه ولی زیاد دور نباشه چون میخوام سریع برگردم بیمارستان"با گفتن"ای به چشم،هرچی شما امر بفرمایید خانوم خانوما"ماشین رو حرکت دادم و مسیر یکی از سفره خونه هایی رو که کیفیت غذاش خوب بود رو در پیش گرفتم.در طول راه فقط سکوت کرده بود و منم ترجیح میدادم آرامشش رو به هم نزنم و با حرفی یا حرکتی باعث دلخوریش نشم.وقتی رسیدیم زودتر از من پیاده شد و ازم خواست به جای نشستن روی تخت پشت میزهای غذاخوری بشینیم و منم بهش گفتم"هرجا دوست داری بشینیم واسه من فرقی نمیکنه"از سامان ازش پرسیدم.اینکه چه غذایی دوست داره و خیلی حال میکنه واسه تفریح کجا ببریش.انگار دودل بود که جوابم رو بده و من خیلی راحت میتونستم فکرش رو بخونم.دلم نمیخواست با افکار آشفته پریشون بشه و نگرانی از بابت دوری از سامان به دلش چنگ بزنه واسه همین بهش گفتم:"ببین ندا تو به گردن من خیلی حق داری.من تا حالا بهت خوبی نکردم دلم نمیخواد حداقل بهت بدی بکنم.باورکن اگر اون اتفاق نمی افتاد اصلا روی نزدیک شدن به تو و بچه رو نداشتم و شاید حالا حالاها به همین دیدن از دور بچه ام رضایت میدادم.میدونم بهت قول دادم دیگه سراغ بچه ام نیام.ولی بخدا دلم براش ضعف میره ندا.من میدونم تو قلبت خیلی پاکه و با اون دل مهربونی که داری دلت نمیخواد بچه رو از محبت و نوازش پدر محروم کنی.ولی به جون همون سامان که نمیخوام دنیاش باشه اگه بگی برو و دیگه سراغ بچه ات نیا به خواسته ات احترام میذارم و از همین در که بریم بیرون دوروبرتون آفتابی هم نمیشم که دلت نلرزه.ولی فقط این رو بدون من قصد ندارم بچه رو از تو جدا کنم.منتهای نامردی و خیانت رو در حقت کردم میدونم ولی تو بزرگواری کن و فقط بذار گهگداری بچه ام رو واسه چند دقیقه ببینم.اصلا مهم نیست چندروز یه بار.مهم نیست بفهمه من باباش هستم یا نه.فقط بذار بغلش کنم ندا که داره حسرتش جونم رو آتیش میزنه.میدونم آدم مادیگرایی نیستی ولی به مرگ مادرم حاضرم تا آخر عمر غلام حلقه بگوشت باشم."ندا فقط تو سکوت حرفام رو گوش کرد و بعد از اینکه صحبتم تموم شد گفت"راست میگی اگر این اتفاق نیافتاده بود خیلی همه چیز فرق میکرد و منم مطمئن باش با چنگ و دندون میجنگیدم و روی بچه رو نشونت نمیدادم.ولی وقتی حس کردم ممکنه از دستش بدم حاضرم هرفداکاری واسه بچه ام بکنم و بالاترینش اینه که این ترس رو بجونم بخرم ولی اجازه بدم حالا که خودت میخوایی واسش پدری کنی.ولی اینو بدون اگر احساس کنم حرکتی کنی که بخوایی بچه رو وابسته خودت کنی که ازم جداش کنی به همون خدای بالا سر دیگه نمیذارم ببینیش"من تصور همچین چیزی رو نداشتم ولی همین جای امیدواری بود به همین خاطر خیالش رو راحت کردم و شرطش رو قبول کردم.حتی حاضر بودم هر تعهد و امضایی رو بهش بدم.پیش کشیدن بحث خودش اصلا به صلاح نبود.چون رفتارش اونقدر پیچیده بود که نمیفهمیدم چه حسی نسبت بهم داره.نه کاری میکرد که بفهمم ازم متنفره نه میدونستم چقدر باید امیدوار باشم که یه روزی منو میبخشه.ولی اون لحظه اینا مهم نبود فقط داشتم پرواز میکردم از اینکه دیگه لازم نیست دزدکی برم سراغشون.نگام افتاد به آینه کاری روی دیوار سفره خونه چقدر بهم میومدیم.چرا خدا تا از آدم چیزی رو نگیره قدرش رو نمیدونه.فقط خداروشکر که دیر نیومدم.حتی اگه ندا دلش پیش کس دیگه ای هم باشه اونقدر به پاش محبت میریزم که فراموشش کنه.
وقتی برگشتیم بیمارستان همه اومده بودن.پشت در اتاق مراقبتهای ویژه نزدیکانمون مثل نگین انگشتر دورمون حلقه زده بودن.حتی از خوشحالی فراموش کرده بودن ما دیگه زن و شوهر نیستیم.خوشحال بودم که خانواده ندا منو بخشیدن و فهمیدن واسه جبران اشتباهاتم برگشتم.این رو هم مدیون پدر و مادرم بودم.میدونستم بابام ناگفته ها رو به پدر و مادرش گفته.انگار یکبار دیگه به دنیا اومده بودم.از روی پدرم شرمنده بودم که هر کجا گند میزدم دنبالم راه افتاده بود و سعی میکرد پاکش کنه.جدای از اون تازه میفهمیدم حس پدر و فرزندی چقدر قشنگه واسه همین دستمو دور گردنش انداختم اونقدر گریه کردم که سر شونه هاش خیس شده بود.تو گوشم گفت"از خدا خواستم خدا مثل آفتاب بلندت کنه پسرم"با این حرفش امید تازه ای واسه رسیدن به خوشبختی پیدا کردم.

ادامه…

نوشته: Naeerika


👍 0
👎 0
40328 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

355632
2013-01-26 23:12:26 +0330 +0330

فدایی داری ،دمت گرم

0 ❤️

355634
2013-01-27 00:31:19 +0330 +0330
NA

ناییریکا عزیز
بسیار عالی نوشتی عزیزم
ممنون
نمره کامل هم تقدیم شد

Pentagon U.S.Army
پژمان

0 ❤️

355635
2013-01-27 00:36:06 +0330 +0330
NA

با پروازی موافقم
ناییریکا لطفا در خصوص مواردی که پروازی مطرح کرد یه توضیح مختصر بده تا رفع ابهام بشه
مرسی عزیزم.

0 ❤️

355636
2013-01-27 01:14:07 +0330 +0330

Naeerika

خيلي با داستانت حال كردم، با اينكه مرد نيستى، احساسات يه مرد تو اين شرايط رو عالى بيان كردى.
انقدر احساسات زيبا و زياد بود كه آدم با كاراكتر على هم بغض ميكرد هم ذوق!
٥قلب با يه بوسه به دستت بابت تشكر بيشترين چیزیه كه اينجا ميتونم تقديمت كنم
مرسی

0 ❤️

355637
2013-01-27 01:50:05 +0330 +0330
NA

داستان شما رو از اول تا اين قسمت پشت سرهم مطالعه كردم اما نقدم مربوط به همين قسمت است:
خانم يا آقاى نويسنده ما توپ فوتبال نيستيم كه با داستانت به هر طرفى كه دوست داشتى شوتمون كنى.
در شروع اين قسمت فكر كردم صفحه اى رو به اشتباه باز كردم و اين ادامه داستان شما نيست! زمانيكه در داستان قصد عوض كردن راوى را داريد بايد جورى بيان كنيد كه مخاطب سردرگم نشود و من بخاطر اينكه چندين سطر داستان را در حالت گيجى به سر ميبردم بعد از فهميدن اينكه راوى داستان عوض شده مجبور شدم از اول شروع بخواندن كنم كه البته اكثرا بخاطر بى حوصلگى اين كار را انجام نميدهند. شما كه قصد داشتيد راوى را عوض كنيد بايد بشكل واضح و روشنى در همان ابتدا بگونه اى اين مسئله را مشخص ميكرديد تا از سردرگمى مخاطب جلوگيرى ميشد اما متاسفانه شما فهم اين مسئله را به عهده خواننده گذاشتين كه نقص بزرگى محسوب ميشه. نقش مرد داستان زياد قابل توجه نبود و حرفى براى گفتن نداشت، رفتارش بيشتر شبيه رفتارى بود كه ندا دوست داشت او انجام بدهد و به بيان ديگر نقش مرد از خواسته هاى آرمانى ندا نشات گرفته بود. از لحاظ نگارشى صحيح تر بود فاصله هايى در متن ايجاد ميكرديد تا انقدر فشرده و توهم رفته خودشو نشون نميداد. غلط املايى در متن وجود داشت. شما با قسم خوردن به خدا و قرآن دايره مخاطبان خود را تنگ تر ميكنيد و با اصول داستان سرايى در تضاد است و همچنين نام بردن اسم ادكلن هم اشتباه بود خيلى ها مثل من نميدانند اين ماركى كه فرمودين چه رايحه اى دارد و خواننده هنگام خواندن داستان هرگز دوست ندارد حس ندانستن بهش دست بده. و در پايان اگر ميخواهيد داستانتان قابل درك باشد بجاى بيان احساسات پى در پى، نقاط تاريك داستان را روشن كنيد.

0 ❤️

355638
2013-01-27 03:42:18 +0330 +0330
NA

مرسی عالی بود

0 ❤️

355639
2013-01-27 03:49:00 +0330 +0330

دوستان عزیز سلام و عرض ارادت
تاخیرم بابت پاسخ به کامنتها رو ببخشید.اول تشکر میکنم از همه دوستانی که ارادتمندشون هستم و همیشه به من لطف داشتن چه با تشویقهاشون و چه با انتقادات سازنده شون.اگر یک به یک اسم نمیبرم ببخشید ولی فقط بدونید خیلی دوستون دارم و ارادتمندتون هستم.
در خصوص ایراداتی که دوست عزیزم پروازی جون گفتن باید چندتا نکته رو توضیح بدم اول اینکه منظور ندا از جمله"اولین بار که خبر بابا شدنت رو بهت دادم اصلا تحویلم نگرفتی زمانی هست که خبر باردارشدنش رو میده و علی اونطور برخورد میکنه و حتی واسه دوروز از خونه میذاره و میره"پروازی جان خانومهایی که یه مقدار سرتق تشریف دارن متوجه میشن که این همون جواب سوال 4 شماست.این یعنی زنگ خطر بزرگ واسه علی که دونه به دونه اتفاقات از ذهنش پاک نشده.که اگه دنباله جمله رو بخونی متوجه میشی که میگه حالا حالا ها باید منت کشی کنم تا یادش بره.خانمها یکی از حساسترین لحظات زندگی مشترکشون لحظه ای هست که خبر بارداری به بابای بچه شون میدن.اینجوری مشخص میشه اونقدر کینه علی رو به دل گرفته که حتی آدم حسابش نکرده که خبر بهوش اومدن بچه رو بهش بده.بابا تو دیگه چرا پروازی جون تو که زبل تر و تخس تر از این حرفها بودی.
نکته بعدی اینکه من نفهمیدم کجا من شخصیت علی رو جوری توصیف کردم که انگار از مریخ اومده که عامیانه حرف نزنه.در ثانی خودتم میدونی الگوی مردای ایرانی تو مادرپرستی همون بهروز وثوقی یا قیصر خودمون هستش.من زیاد دیدم که مردا وقتی میخوان خیلی ادعا کنن مادرشون رو دوست دارن گهگداری جوگیر که میشن ننه خطابش میکنن.ظاهرا این علی آقا هم فیلم فارسی خیلی دوست داره شما به بزرگواری خودت ببخش.
در مورد میترا باید بگم وقتی اشاره شده یعنی نصف آتیشها از گور میترا بلند میشه پس منطقی هست که تو قسمت بعد اونقدر ازش نوشته میشه که تو هرچی دلت خواست بهش فحش بدی آبجی.حله؟
اینکه نوشتی بعد از اینکه علی ندارو خر کرد چی شد باید بگم"ای بابا پروازی جون از تو یکی بعیده"خرش کرد که بچه رو سقط نکنه دیگه … اونروز که بردش جاده چالوس تو رستوران باغ خانوادگی.
در مورد اینکه چهار تا بلا سر علی بیاره اینکه خودت خوندی داره فعلا علی رو با سکوتش و آرامشش جر میده و تو قسمتهای بعد کاری میکنه که جیگر تو یکی حال بیاد فدات شم.ولی در کل ندا جز دسته زنهایی نیست که دست از دهن بکشه و فحشهای آب نکشیده بده.یا بیاد پلیس خبر کنه.ولی تلافی همه کارهای علی رو سرش درمیاره یکی به یکی که بره بشینه از دستش زار بزنه.فقط صبور باش عزیز دلم.
بیشتر از این نمیتونم داستان رو لو بدم.
در مورد راوی داستان باید بگم بهترین و به موقع ترین بود که عوض بشه چون من که نویسنده هستم خسته شده بودم چه برسه به خواننده معمولا تو داستانهای طولانی این میتونه واسه جذب مخاطب مفید باشه که یه مقداری حال و هوا عوض بشه .من خودم بالشخصه از داستانهایی که راوی عوض میشه و در واقع اونور قضیه هم روشن میشه خوشم میاد.
در مورد کاربر جدید جناب رضا قائم اولا سلام به جمع دوستان خوش آمدید ولی مثل اینکه اصلا اعصاب نداری ها.
شما حتی هنوز نمیدونید نویسنده خانم هست یا آقا بعد پرپرش میکنی؟عزیزم درسته منطقی نیست خواسته من ولی شما اگه روز اول همپای من و کامنتهای دوستان پیش اومده بودی نیاز نبود اینقدر هنگ کنی که فکر کنی داستان رو اشتباه باز کردی.خدمت دوستان گفتم خدمت شما هم میگم این داستان اول من هست.بعدش هم اینکه کارکترها واسه کسانی که مخاطب من هستن اونقدر شکل گرفته که وقتی تو دو سه خط اول اسم ندا و سامان برده میشن یقین پیدا میکنن داستان رو اشتباه باز نکردن!
ولی در هر صورت شعار من احترام به خواننده هست.به جمع دوستان طرفدار و منتقد بخش داستان خوش اومدی ایراداتی که از کارم گرفتی به دیده منت.غلط املایی که ازش اسم بردی نداشتم یه ایراد تایپی بود تو حروف ربط که تو اضافه و کم کردن جملات پیش اومده بود.چون من غیر ازینکه 10 بار میخونم قبل از آپ کردن میدم ویرایش بشه.که این مشکل وقتی پیش اومده که اومدم بعد از ویرایش تغییرات بدم .ولی رک بگم خدمتتون خیلی دوست دارم یه داستان از شما رو سایت ببینم.
در مورد توی هم نوشتن معمولا به پاراگراف بندی کارم اهمیت میدم.چشم بیشتر رعایت میکنم.
اسم ادکلن هم که فرموده بودید اگه دقت کرده باشید به گل مگنولیا اشاره کردم.از این توصیف خیلی خوشم میومد چون دانیل استیل همیشه تو توصیف شخصیت داستانهاش بکار میبرد و من عاشق رمانهاش بودم.ولی رایحه گل مگنولیا واسه دوستان آشناست گفتم شاید زیاد هم غریبه نباشه.بهرحال بازم ممنون از انتقادات سازنده تون.امیدوارم کارهای بعدی نظرتون رو جلب کنه.

0 ❤️

355640
2013-01-27 03:50:15 +0330 +0330
NA

درواقع اينجا هم راوى ندا بوده :D
اين على با ادبيات لمپنى و احساسات نرم زنانه خيلى باچيزى كه توى ذهن ما ساخته شده بود،تضاد داشت

0 ❤️

355641
2013-01-27 04:15:34 +0330 +0330

پروازی عزیز فکر نمیکردم اینطوری بهت بربخوره.من اونقدر برات احترام قائل بودم که یکی یکی به سئوالاتت جواب مبسوط دادم.حالا اگر بد برداشت کردی و فکر میکنی بهت بی احترامی شده عذرخواهی میکنم.من یک سر سوزن بهت بی ادبی نکردم که اینطوری عصبانی شدی.
عزیز دلم همیشه برام قابل احترام بودی و هستی و خواهی بود.جدای از اینکه خواننده داستانم رو دوست دارم و بهش احترام میذارم شما واسه من جایگاهت خاص بوده.کامنتهات رو دوست داشتم.حتی پای داستانهای دیگه هم حال میکردم با نظراتت.حالا امروز اعصاب نداری یه بحث جداگانه ست.ولی اینم بگم من عقده به به و چه چه ندارم.همیشه هم به انتقادات خواننده ها احترام گذاشتم و فکر میکنم نویسنده تو سری خور تر از من تو این سایت نبوده.اگه لحن من مزاح گونه بود و به مذاقت خوش نیومد معذرت میخوام.فهمیدم که دوست نداری صمیمی برخورد کنم.من معذرت میخوام دوست عزیز.فقط نمیدونم دوست عزیزم قلب مسین اینجا هست یا نه ولی اون شاهد هست تو خصوصی راجع بهت چی نوشتم.
پاینده باشی

0 ❤️

355642
2013-01-27 04:32:28 +0330 +0330

ناییریکای عزیز داستانت روز به روز و قسمت به قسمت بهتر و جا افتاده تر میشه. دیگه از اون پرحرفی و شتابزدگی قسمتهای اول خبری نیست و بیشتر به اصل قصه میپردازین که نشون از توجهتون به انتقادات مخاطبینتون داره. من فکر میکنم که عوض کردن راوی داستان خیلی بجا و به موقع بود. ضمن اینکه خواننده اینگونه داستانها اینقدر حواس جمع هست که متوجه عوض شدن راوی داستان بشه و فکر هم نکنم برای اینکار نیاز به توضیح یا زدن چراغ راهنما باشه!! معمولا در اینگونه داستانها که شخصیت اول یک طرفه به قاضی میره و راضی برمیگرده لازمه که اون طرف قضیه هم دیده بشه تا متوجه بشیم چه چیزی در ذهن شخصیت دوم داستان میگذره. تا قبل از این قسمت من همیشه فکر میکردم که این علی چه شخصیتی داره؟ چرا از اول با ندا سرناسازگاری گذاشت؟ و اصلا چرا کارش به جایی رسید که طلاقش بده؟!! هرچند ما در این قسمت با علی نادم و پشیمان مواجهه هستیم و شاید بهتر باشه که یه فلش بک به گذشته بخوره تا ببینیم چه چیزی باعث شد که علی نسبت به ندا اونقدر بی تفاوت باشه. ضمن اینکه اتفاقاتی که علی رو اینگونه زیر و رو کرده هم روایت بشه تا خواننده از ابهامات بوجود اومده بیرون بیاد. نثر و نگارشت رو دوست دارم و گهگاه جملاتی استفاده میکنی که شاه بیت داستانت میشه. فقط سعی کن که قصه رو اونقدر پخش نکنی که نتونی جمعش کنی. اضافه شدن هر شخصیت یعنی اینکه بتونی حضورش رو توجیه کنی و اینکار مشکل باعث میشه داستانت طولانی تر و خارج از حوصله خواننده بشه. با شناختی که توی این مدت از خودت و سبک نگارشت پیدا کردم مطمئنم که در آینده شاهد قسمتها و همینطور داستانهای بهتری ازت خواهیم بود… (:

0 ❤️

355643
2013-01-27 04:42:02 +0330 +0330
NA

پروازی جان عصبی نشو گلم. بیچاره چیزی نگفت که!
درسته که داستان اشکالاتی هم داشت(که خود نویسنده تا حدی قبول داره) ولی درست نیست تو ذوق نویسنده ی خوب سایت بزنیم.
در کل به نظر من خوب بود داستان. اینجا سایته ادبی نیست که بیایم از جهات مختلف ، داستان رو نقد کنیم و ازکسی که مینویسه انتظار هیچ خطایی نداشته باشیم.
ببخشیدکه پر حرفی کردم…

0 ❤️

355644
2013-01-27 04:44:49 +0330 +0330

من یه معذرت خواهی به همه دوستان بدهکارم.ببخشید اگه صمیمی شدم.اگر به قول ایشون گند زدم و به روم نیاوردید خیلی ممنون.
ادعای نویسندگی نداشتم و ندارم.عقده به به و چه چه ندارم.اینجا رو فقط یه جمع صمیمی دیدم که حس کردم هر کس میاد تا خستگی باری که زندگی روی دوشش گذاشته رفع بشه.چرا فکر میکنی به ادمین بگم کسی رو بلاک کنه متاسفم از اینکه روحیه حساس و لطیف منو نشناختی.اگر من نتونم فضا رو تحمل کنم من میرم واسه چی شما بری عزیزم؟ولی من هنوز هم دوستت دارم.امیدوارم با آرامش بیشتری به موضوع فکر کنی.میدونم گاهی وقتها زندگی آدمو حساس میکنه نمیدونم شاید امروز دلت از جای دیگه ای پر هستش.چون اصلا این پروازی اونی نیست که من میشناختمش.امیدوارم از این که حرص دلت رو سرم خالی کردی به آرامش رسیده باشی.

0 ❤️

355645
2013-01-27 05:04:54 +0330 +0330

سلام دوستان من

درود بر نایریکای گل و مهربان و پروازی عزیز و نازنین

شما هردو بزرگ و سرورید پس بحث کردن شما دوتا زیاد صورت خوشی نداره عزیزان

پروازی جان؟من کامنتت رو ندیدم که چی نوشتی دوست گلم ،ولی از نظرات پیداست که کمی عصبی هستی عزیز ،شایدم من اشتباه میکنم ،پس لطفا به دل نگیر

نایریکای گل ،همونطور که گفتم شما هم نباید زود از کوره در بری و همش بگی میرم یا از این حرفا

به نظر من بیخیال این بحثها بشید خیلی بهتره

من عرض کردم که نویسندگی کاریست بسیار سخت و دشوار

به هر حال هم موافق داری و هم مخالف

اینکه به خاطر یه انتقاد یا به خاطر یه سوء تفاهم شما قهر کنی ،پروازی بانو جبهه بگیره و بگه من میرم ،با این چیزا کار درست نمیشه

اگر فضای اینجا صمیمی هست ،اگه شما برای به به و چه چه داستان نمینویسی ،پس نگو میرم و قهر میکنم

وگرنه میزنم هردوی شما رو نصفتون میکنم تا دیگه فکر رفتن به سرتون نزنه

جای این مهندس خل پسر خالی

نایریکا جان،شاید کسایی پیدا بشن که حتی بدترین فحشها رو هم بهت بدن ،پس اگه انتقاد پذیر هستی ،اگه قبول کردی اینجا داستان بنویسی ناراحت نشو ،قهر نکن عزیزم

هردوی شما برام عزیز هستین و قابل احترام ،هردوی شما سرور هستید و تاج سر

پس به خاطر یه سوء تفاهم از همدیگه دلخور نباشید

به خدا دو روز دنیا ارزش این کارا رو نداره گلهای ناب

اومده بودم داستانت رو نقد کتنم نایریکا ،آخه چی بگم بهت؟عجب گیری کردیما

ارادتمند همه شما عزیزان ،علیرضا

0 ❤️

355646
2013-01-27 05:09:48 +0330 +0330

داشتم تو اتوبان میرفتم دیدم یه بچه ای رو موتور خوابش برده بود و داشت می افتاد باباش هم اصلا حواسش نبود.
رفتم کنارش هر چقدر بوق میزدم نمی فهمید.
آخرش رفتم جلوش و سرعتمو کم کردم تا ایستاد بهش گفتم :
پس چرا حواست به بچه ات نیس ؟؟؟
ی دفعه دو دستی زد تو سرشو گفت :
اصغر پس ننه ت کوووووووو؟؟!!!

خخخخخ

0 ❤️

355647
2013-01-27 05:18:32 +0330 +0330
NA

من از تمامى كسانى كه انتقادهاى بنده رو خشونت آميز و يا به قصد “پر پر كردن” قلمداد كردن پوزش مطلبم. اما درحقيقت هدفى جز انتقال نقطه نظرم به نويسنده نداشتم شايد لحنم جدى باشد و فارق از هرگونه تعارف و رودرواسى نقد كنم اما دال بر “پر پر كردن” نويسنده نيست.
بنظرم يك كلمه حرف حساب از صدها احسنت گفتن كارا تر باشد.
سعى ميكنم به ترتيب جواب كامنت شما(نويسنده) را بدهم تا موردى از قلم نيافتد
فكر نميكنم براى انتقاد كردن دانستن جنسيت نويسنده اهميتى داشته باشد. بنده عرض كردم تمامى قسمتهاى داستان را پشت سر هم مطالعه كردم ولى شما ميفرماييد كه بايد كامنتهاش رو هم ميخواندم!! شما نبايد از كامنتها بعنوان مكمل براى داستان استفاده كنيد هرچه هست بايد در داستان عنوان شود نه كامنتها. هنگ كردن من علتى جز تغيير ناگهانى راوى نداشت و حرف من اين بود كه مثلا بجاى اينكه خط دهم مشخص كنيد كه راوى داستان عوض شده، بهتر بود در همان خط اول و دوم با اشاره ى واضحى اين امر را به خواننده گوشزد ميكرديد تا دچار سردرگمى نشود. احترام به خواننده را شعار نديد عمل كنيد. وقتى نويسنده اى از منتقدش تقاضاى نوشتن داستان ميكند تنها نشان از اين مسئله دارد كه از نقد ناراحت شده و منتقد را به رقابت و مبارزه دعوت ميكند. لطفا اين برخورد نادرستتان را كنار بگذاريد و درك كنيد منى كه وقت براى خواندن و نقد داستان شما گذاشتم برايتان ارزش قائل شدم و از تمامى داستانهاى امروز فقط دو داستان كه يكى از آنها متعلق به شما بود نقد كردم و باقى از نظرم اصلا قابل نقد نبودن كه سراغشان نرفتم و جواب اين احترام و ارزشى كه برايتان با اختصاص دادن زمان قائل شدم را صحيح نيست اينگونه بدهيد. البته نويسندگى مقوله اى جدا از نقد است كه آن ذوق و هنر نياز دارد و اين به علم و قواعد. كه دومى در اولى هم واجب است. ذوق و هنر اغلب ذاتيست و علم، اكتسابى. فخر فروشى در داشتن استعداد كار پسنديده اى نيست دوست عزيز. من اين اسم گل را نشنيده بودم قصورم را ميپذيرم، گمان بردم مارك ادكلن است. و در پايان تكرار ميكنم اگر داستانتان در سطحى قابل نقدى نبود اصلا وقت براى بيان ديدگاه صرف نميكردم پس اگر ديوار مستعد برج نبوديد آجر براى بلندتر شدنتان نمى آوردم.

0 ❤️

355648
2013-01-27 05:37:03 +0330 +0330
NA

سيلورفاك من به كامنتها نگاه كردم نديدم كسى بگه عوض كردن راوى در اين قسمت اشتباه بوده پس چرا شما ميگى:
برعكس دوستان من فكر ميكنم عوض كردن راوى كار درستى بوده!!!

سيلورفاك كامنتتو ويرايش كردى منم مجبور شدم اين خطو به كامنتم اضافه كنم.

0 ❤️

355649
2013-01-27 05:51:11 +0330 +0330

رضا قائم عزیز فرمایش شما کاملا متین.من که عرض کردم داستان اول من هست.قصد من جسارت و بی ادبی نبود.تکرار مکررات هست که دوست عزیزی که حتی کامنت انتقاد پای داستان من میذاره برام با ارزشه.من پای داستانهای قبلم تو کامنت نوشتم اگه پیشرفتی تو کارم بوده مدیون انتقادات سازنده دوستان هستم.حالا شما فکر میکنید شعار میدم یه زحمت بکشید کامنتهای منو پای قسمتهای قبل بخونید ممنون میشم قابل بدونید و این زمان رو بذارید.واسه رفع سوءتفاهم بد نیست.ولی قبول کنید اینجا یه سایت آزاد هست.از اسم سر در اینجا مشخص هست که هرکسی میاد احساست فروخورده اش رو بیان کنه.یکی میاد در غالب گی و محارم رازش رو مینویسه یکی هم مثل من احساساتی که فرصت ابرازش رو نداشته در غالب داستان بیان میکنه.نقدهای شما خیلی قشنگه ولی واسه نویسنده داستان این سایت سنگینه.اگر گفتم دوست دارم داستانی از شما بخونم ناراحت نشید قصد مبارزه طلبی نداشتم فقط کنجکاو هستم بدونم تو نوشتن چقدر تبحر دارید.کسی که هر اثری رو نقد میکنه حتما باید سررشته داشته باشه از اون هنر تا بتونه منتقد خوبی باشه.منم همین رو میخواستم بدونم که شما نویسنده خوبی هستید یا فقط یه منتقد متبحر.مگه اینجا قراره جایزه نوبل بدن که من بخوام شما رو به رقابت و مبارزه واسه بدست آوردنش بطلبم.من از نظرت پای داستان جدال با سرنوشت آرش خیلی خوشم اومد.از اونجا هم شما رو شناختم.قصد جسارت هم نداشتم.هیچ کدوم از جملاتی هم که تو کامنت مینویسم تعارف تیکه پاره کردن نیست.هزار بار تشکر کردم یک جا هم از اثر خودم دفاع کردم چون بابتش سه شب بیدار بودم.حالا بماند که چند روز ذهنم درگیر نوشتن هر قسمت میشه.شما هم اگه جای من بودید قطعا همین کارو میکردید.ولی دوست عزیز بازهم میگم نقدهای شما واسه داستانهای این سایت سنگینه و خیلی جدی برخورد میکنید یه مقدار ملایم تر باشید شاید اصول منتقد خوب بودن رو زیر پا بذارید ولی در عوض احساس صمیمیت بیشتری با بچه ها خواهید کرد.آرزوی من هم بالا رفتن سطح داستانهای سایت هست.که امیدوارم با همت همه ما محقق بشه.

0 ❤️

355650
2013-01-27 05:51:38 +0330 +0330

میگما :

لامصـــب با این نرخ سکه
دیگه دختر مذهبی هم نمیشه گرفت !!14 تا سکه هم حساب میكنی خيلی زیاده !
باید یکی و پیدا کنیم به 5 تن راضی باشه

خخخخخ

الهی خنده از لبهاتون نیفته عزیزان

0 ❤️

355651
2013-01-27 06:15:39 +0330 +0330

باز من رفتم دنبال يه لقمه نون حلال ببين اينجا شلوغ شد، با شناختى كه از نايريكاى عزيز دارم روحيه قبول انتقادات رو داره، فكر ميكنم منتقد خوب كسيه كه بعد از انتقادش صبر داشته باشه ببينه تو كار بعدى نمود ميكنه يا نه. نويسنده اى هم كه از زندكيش ميزنه و بى اجرت داستان مينويسه و اينجا ميذاره حقشه كه از نتيجه زحمتش دفاع كنه، و از خواننده هاش توقع تشكر داشته باشه و ايراد كارش رو با لحن صميمانه ترى بشنوه.
رضا قائم عزيز من نقد هاى حرفه اى شما رو زير بعضى از داستانهاى اخير ديدم و تو اينكه اشكالات درستى رو اشاره ميكنيد شكى نيست، ولى دوست من يه منتقد هم ميتونه تو فضايى كاملا صميمى انتقاد كنه اميدوارم بازم كامنتهاى شما رو با لحن صميميتر زير داستانها ببينم.

0 ❤️

355652
2013-01-27 06:17:28 +0330 +0330
NA

خیلی قشنگ بود
همین که اتفاق بدی برای سامان نیفتاد کافیه
من ایراد خاصی تو عوض شدن راوی داستان نمیبینم چون همیشه دوست دارم بدونم تو ذهن طرف مقابل چی میگذره
در ضمن منم عاشق رمانای دانیل استیلم.ادمو مجذوب خودش میکنه به خصوص
رمان پیمانش که مثل داستان تو دو تا راوی داشت

0 ❤️

355653
2013-01-27 06:25:09 +0330 +0330

Parvazi

تو كه براى امثال من اسطوره اى نبايد ناراحت بشى، كامنت هات نبود و نميدونم جى شده ولى يادت باشه بعد آب شدن قسمت قبلى اكه تو و همتت نبود الان نه نايريكا اينجا بود نه قسمت ٥ داستانش

0 ❤️

355654
2013-01-27 06:35:37 +0330 +0330

عالی بود مرسی
<3 <3 <3 <3 <3

0 ❤️

355655
2013-01-27 07:28:00 +0330 +0330

فوق العاده و بی نظیر مثل قسمت هاى پیش!!ولی مطمئنی یه مرد همش گریه می کنه.ما مردها سعی میکنیم هر چقدر هم که بهمون فشار اومد تو خودمون بریزیم یا اگه گریه کردیم تو خفا باشه که کسی نفهمه نه اینکه تا هر جا رسیدم اشکمون لب مشکمون باشه!!جدی میگم این یکی از تفاوت های مرد و زنه !زن ها با گریه خودشون رو اروم میکنن. اما مردها سعی میکنن هر جور شده جلوی گریه شون رو بگیرن .این رو هم تا حالا تجربه کردم و هم به عینه در اشخاص مختلف دیدم!!راستی عوض کردن راوی داستان هم باحال و خلاقانه بود.یه چیز دیگه هم این که یه وقت نری داستان رو نیمه کاره بزاری که حیف این داستان باحاله.خداییش یکی از علت هایی که تو این سایت عضو شدم به خاطر نظر دادن به این داستان باحالت بود پس نصفه ولش نکنیا.ایول خسته نباشید!!

0 ❤️

355656
2013-01-27 07:58:03 +0330 +0330
NA

بلد نیستم نظر کارشناسی بدم اما به عنوان یه خواننده بایدبگم احساسات و افکار یه مردو خیلی خوب بیان کردی بطوری که اصلا به این فکر نمیفتیم که نویسنده مرد نیست.پنج تا قلب دادم،قشنگ بود.

0 ❤️

355657
2013-01-27 08:43:43 +0330 +0330
NA

عالی بود دوست عزیز .موفق باشید

0 ❤️

355658
2013-01-27 08:56:45 +0330 +0330

نايريكا جان اين قسمتو از حفظ خوندم و اين خيلى خوبه كه حتى متن رو از ياد نبرده بودم كه تنها نشان از قلم خوب و خوش ذوق شما داره. تو اين سه قسمت آخر به نظرم قسمت سوم خيلى خوب بود بعد پنج.
اين قسمت با تغيير راوى برگى جديد بروى مخاطب باز كرد كه در ادامه تاثير اين قسمت بيشتر به چشم مياد و نگارش داستان هم قابل قبول بود و زحمتى كه كشيدى جاى تقدير و خسته نباشيد داره.
فقط پيشنهادى كه دارم براى برخورد با مخاطبت كمى با حوصله تر رفتار كن تا احيانا نه براى خودت و نه براى خواننده ناراحتى پيش نياد، اگه انتقادى بهت شد بلافاصله پاسخ نده چون در اينصورت احساس بجاى منطق حرف ميزنه و با كمى تامل پاسخ مناسبترى ميتونى بدى و حتما با شرايط نقدهاى اين سايت آشنايى كه بايد آمادگى شنيدن هر حرفى رو داشته باشى البته نيازى هم نيست همه رو متقاعد كنى و به اون چند هزار بازديدى كه داستانتو ميخونن و بدون گذاشتن كامنت منتظر ادامه داستان ميشن هم فكر كن.
نايريكاى عزيز موفق باشى.

0 ❤️

355659
2013-01-27 09:18:26 +0330 +0330
NA

این قسمت هم عالی بود عزیزم. با آقای قائم در مورد تغییر غیر منتظره راوی موافقم .منم یک لحظه احساس کردم اشتباهی وارد یه پیج دیگه شدم و برای اطمینان به قسمت قبل مراجعه کردم .
خوندن کامنت ها ی دوستان هم خیلی جالبه . راستش جوابایی که به سوالای پروازی داده بودی بیشتر ذوق زدم کرد تا انتظار قسمت های بعدی رو بکشم . کاش یه جورایی -همون حس هیجانی رو که در جواب به پروازی در مخاطب ایجاد کردی - تو داستان این قسمتت هم ایجاد میکردی. با خوندن این قسمت یکم این احساس در من ایجاد شد که نکنه مثل فیلم هندی همه چی به خوبی و خوشی تموم بشه ؟!
بخاطر داستان زیبات ممنونم

0 ❤️

355660
2013-01-27 09:31:19 +0330 +0330

نایریکای عزیز، میبخشید که پابرهنه وارد بحثتون میشم. فقط خواستم بگم که یک منتقد حتما نباید خودش هم در زمینه ای که نقد میکنه فعالیت داشته باشه. به نظر من منتقد کسیه که نسبت به بقیه افراد، نکات رو خیلی دقیق تر و با دید بهتری میبینه و نقد میکنه. بنابراین یک منتقد سینمایی یا ادبی حتما نباید کارگردان یا نویسنده باشه. ضمن اینکه نقدهایی که یک منتقد انجام میده باید در چارچوب و بدور از غرض ورزی باشه. اصولا نقد یعنی خوب یا بد چیزی رو گفتن. یعنی همونطور که از نقاط ضعف گفته میشه به همون اندازه نقاط قوت و مثبت رو هم بهش پرداخته بشه. اینکه پای هر داستانی به به و چه چه بزنیم به همون اندازه خوب نیست که به بخوایم به هر داستانی گیر بدیم و ساز مخالف بزنیم. ضمن اینکه هم منتقد و هم نقد شونده باید جنبه دو طرفه داشته باشن. در این مواردی که امروز شاهدش بودیم حداقل من حرف نا به جایی از نویسنده ندیدم و اتفاقا برعکس خیلی از نویسنده های گمنام که داستانی رو اپ میکنن و خبری ازشون نمیشه یا حتی نویسنده های شناخته شده که هیچ نقدی رو نمیپذیرن، حضور بسیار خوبی داشته و جواب های منطقی و دوستانه ای هم داده. امیدوارم که هر دو طرف قضیه سعه! صدر بیشتری داشته باشن. چرا که با تهدید به رفتن کاری درست نمیشه…

0 ❤️

355661
2013-01-27 09:38:08 +0330 +0330
NA

سیلور عزیز:

بنده به خاطر یک داستان و جواب نویسنده نمی ذارم برم.ایشون هم تصمیمش به خودش ربط داره.ترجیح می دم بیشتر از این بحث نکنم .

0 ❤️

355662
2013-01-27 10:08:52 +0330 +0330

اتفاقا تغییر راوی توی این داستان از همون ابتدا کاملا مشخصه. همینکه صحبت از یک زن دیگه به میون میاد کاملا نشون داده شده که راوی عوض شده. نمیدونم نویسنده دیگه باید چیکار میکرد تا خواننده متوجه میشد که راوی عوض شده. منکه با این قضیه نه تنها مشکلی نداشتم که خیلی هم لذت بردم چون خودمم در داستان بینهایت نه تنها از دو راوی بلکه از سه نفر استفاده کردم که هر دفعه داستان رو از زبان یکی از شخصیتهای اصلی درگیر داستان روایت کردم. به هر حال این یک امر کاملا سلیقه ای و شخصی محسوب میشه که به خود خواننده بر میگرده که تا چه حد درگیر داستان بشه…
پروازی عزیز میدونم که شما از کاربران قدیمی سایت هستین و به خاطر موضوعاتی این چنینی عرصه رو خالی نمیکنن. امیدوارم که همچنان حضورتون رو به عنوان یک مجری موفق در پای داستانها حفظ کنین… (:

0 ❤️

355664
2013-01-27 11:13:42 +0330 +0330
NA

سلام،
عجب گرد و خاكي كرديدا!
تمام بدبختياي ما ازونجا شروع شد كه به جاي كلمات ابداعي گهربار دوستان، كه واژه نامه فحشي ما رو اعتلا ميبخشيد، نقد و افزايش سطح و اينا اومد وسط! من در حدي نيستم كه بخوام ريش سفيدي كنم يا بگم: “بچه هاي گلم با هم مهربون باشيد”(!) ولي با هم مهربون باشيد! همه ما يه زماني وقت داريم اينجا زير داستانا باشيم و وقتي ديگه وقتش رو نداشتيم، حسرتش رو خواهيم داشت. اونوقته كه هربار ميايم تو نظرات دلمون ميگيره كه هعي، روزگاري من و دل، اينجا، طرفه نگاري بوديم!
اين اختلافاتم هميشه پيش اومده، مثلا زير يكي از داستاناي اول دكتر كامران و خب نشون ميده كه داستان جاي بحث داره و آبدوغي ني!

يه چيزي ام كه نظرمو جلب كرد و بيربطه اينه كه اختلاف تاريخ عضويت من و پروازي ٢ هفته اس و عجيب و باعث تأسفه كه با توجه به حكومتتون زير داستانا من شما رو از نزديك نميشناسم!

ديگه مثل قديما جوون نيستم كه حوصله داشته باشم نظر كاملي بدم، منتهي چيزي كه دوست دارم اشاره اي بش كنم، سكوت نداس و تا حدودي سركشي مضمونش، كه خب ظاهرا جز پرسوناژ خودتونه و برام قابل درك و دوس داشتني ه و هميشه خلأش رو تو اين داستانا حس ميكردم.
فقط يه چيز: با تأكيد بر اين مسئله، اين ويژگي رو لوث(؟) نكنيد. ميدونم زناي متفاوت دوس دارن اين تفاوت رو بروز بدن و در قاعده كليتر زنا دوس دارن متفاوت باشن، ولي فك ميكنم بروز بيش از حد غرور و تأكيد رو تبعاتش، كم كم براي نفرات سوم، وجهه لجبازي ميگيره و نسبت بش جبهه ميگيرن؛ گرچه براي نفرات دوم مذكر تا وقتي كه ناگهان نبرن، دلچسبه!
عجيب، اين بخش از اين كاراكتر و دوس داشتم و هرچه بخوام راجع به اين داستان بگم تحت شعاع اين دوس داشتن قرار ميگيره! نه خسته!

خوبي شير جوان؟

0 ❤️

355665
2013-01-27 11:25:44 +0330 +0330

مجدلیه عزیز بعد از تابلوی شام آخر داستان عمارت سراب، دیگه خبر چندانی ازت نبود. منتظر بودم توی داستان رویای تنهایی هم که این تابلوی عاج فیلی! بدون حضور تو ترسیم شده بود خودی نشون بدی ولی باز چشممون به در خشک شد. مثل اینکه باید ممنون نایریکا باشیم که دوباره حضور بهم رسوندی… (؛

0 ❤️

355666
2013-01-27 12:50:53 +0330 +0330
NA

سلام سيلورخان؛
يه پا استاد سيلور شديدا! جاي مسرت ه كه حواستون به همه شاگردا هس.
منم پير شدم ديگه، ميدونو خالي كردم واس جوونا;-)

ميام، ميخونم، ولي وقت كامنت ندارم متأسفانه. اگرم جايي چيزي بنويسم معمولا از موعد تو بورس بودن اون داستان گذشته.
به دعوت پير فرزانه -كه نمي بينمشون الآن پاي داستان- اومدم روياي تنهايي كه جاي خالي اون مريم مجدليه خيلي احساس نشه، اتفاقا اشاره اي هم به عمارت سراب كردم. چند وقت پيش هم با آريزونا ذكر خير كامنتاي عمارت سراب شد…
خلاصه
ما هستيم و به يادتان هم هستيم، گرچه كه جاي خاليمون “تابلو” ه!

گرچه كه پيغام مربوط به داستاناس ولي خيلي مربوط به اين داستان نيس و ببخش صاب داستان

0 ❤️

355667
2013-01-27 13:41:22 +0330 +0330

سلام به همه،تاحالا خیلی کم چیزی گفتم،نویسنده به گمان من بعنوان اولین رمانش بسیارزیباوروون نوشته،همچنین بسیار باسعه صدروتواضع پاسخ میده، دوست عزیز منتقد، بعنوان یه رمان شناس منتقد بعید بود که تغییر راویو متوجه نشین،این تقاضای نویسنده برای تحریر داستان ،تا آشنایی شمارو بارمان بشناسه صحیح نبود، شاید از یه خواننده ی آماتور همچین سردرگمی دورازذهن نباشه اما برای یه منتقد نقطه ی ضعفه.
قلمت مستدام نویسنده ی متواضع داستان

0 ❤️

355668
2013-01-27 14:10:48 +0330 +0330
NA

نایریکا جان،
خسته نباشی خانومی.
قسمت پنجم رو هم به روال گذشته دوست داشتم و این مرهون توانمندی شما در انتقال احساساته؛ مرحبا.
نکته مثبتی هم که در این تغییر راوی وجود داشت این بود که داستان روال عادی خودش رو طی کرد و پرده های جدیدتری از ابهامات برداشت. در واقع، حضور علی برای تکرار آنچه در گذشته گفته شده از زبان قهرمان دوم نبود، بلکه علی با حضورش بخش دیگری از داستان مثل به هوش اومدن سامان و دلایل جدایی رو هم مطرح کرد.
موفق باشی.

0 ❤️

355669
2013-01-27 14:22:13 +0330 +0330

سلام بانو خسته نباشید…میدونم که خیلی زحمت کشیدید،تا لحظه ای مارا به سرگرمی مهمون کنید…چون اصرار دارید میگم:که ملحفه به اشتباه محلفه نوشته شده…و انگار،نگار تایپ شده…ولی دوستان اینها اصلا مهم نیست…اینها جزء ذات نویسندگی حساب نمیشه…ویراستار به این موضوعات رسیدگی میکنه…که دوستان نویسنده با وسواس این مهم رو انجام میدن،و میدونم که بهتره نویسنده ویراستار داستان خودش نباشه…
درمورد عوض شدن راوی داستان…نکته مهم اینه که باید زبان راوی هم عوض بشه…بخوصوص تو این قسمت…اگر اول داستان اسامی گفته نشده بود…برا کسیکه قسمتهای قبل رو دنبال نکرده…سر درگمی ایجاد میشه…علی تقریبابا همون احساسات و زبانی روایت میکنه که ندا تو قسمتهای قبلی…گریه میکنه…ضعف میکنه…ناله میکنه…حتی ندا غرور و لج بازی داره…ولی علی یه صفر میان تهی شده…

0 ❤️

355670
2013-01-27 16:32:49 +0330 +0330
NA

پروازی دوست خوب و مهربونم
متاسفانه کامنت های شما را ندیدم
شاید خودت پاکشون کردی!
مهم نیست بین شما و ناییریکا چی گذشته مهم اینه که ما همه به یک پروازی مهربون و خوش رو عادت کردیم و دیدن ناراحتی و عصبانیتش برامون قابل درک نیست.
اگر بخوای همینجوری عصبانی و دلخور باشی من هم از این به بعد آخر کامنتهام نمینویسم (پژمان) تا حسابی حالت جا بیاد :-D
:-D
من به شخصه خیلی دوستت دارم و اطمینان دارم اکثر اعضای سایت هم همین احساس منو داشته باشن.
همیشه شاد و خندان باشی دوست خوبم.

Pentagon U.S.Army
(پژمان) . :-D

0 ❤️

355671
2013-01-27 17:26:06 +0330 +0330

دوستان یک بار دیگه منو مورد لطف و محبت خودشون قرار دادند.دست تک تک شما را میبوسم.اگر ناییریکا،ناییریکا شد به دست شما ساخته شد.با انتقادهای سازنده تون،تشویقها و دلگرمیهای محبت آمیزتون.بحث پای داستان زیاد شد پرحرفی و روده درازیهامو کردم که حتی دوست خوبم پروازی گلم از دستم رنجید و یه کم الان باهام قهر کرده.ولی خب مهم اینه که من دوسش دارم.واقعا اینو از صمیم قلب میگم اگر کوچکترین رنجشی از من هنوز به دل مهربونش باشه دلم میگیره.ولی نکته جالبی که امروز فهمیدم اینه که یه داستان مهم نیست اگه بهترین داستان سایت نباشه یا به قول پیرفرزانه گلم که" انصافا این همه خونده بودم ملحفه رو ندیده بودم"ملحفه توش محلفه باشه مهم واسه من صمیمیت بچه هاست.درسته اینجا دنیای بی در و پیکر مجازی هست که در نظر اول فقط واسه تخلیه فشار جنسی افراد اینجا میان.حتی گاهی شده یکی میاد ادعا میکنه من فلان موقعیت رو دارم و همه بهش میتوپن تو اینجا تو شهوانی چکار میکنی پس غلط کردی دروغ میگی.ولی به حقیقتی که رسیدم اینه که فقط فشار جنسی نیست که همه اینجاییم.بلکه همه درد کشیده های زندگی بی رحم هستیم.
بارها گفتم دوستانی که تو این سایت پیدا کردم تنهایی منو تو دنیای واقعی پر میکنند.صمیمیت بچه ها خوشحالم میکنه،از دلخوریشون دلم میگیره.اگر سعی تو بهتر شدن داستان میکنم حفظ جمع دوستانه خودمون هست.
پروازی جان دوست خوب و مهربون من امروز نگران شما بودم.اومدم تو کامنتهای درسا دیدم درسا هم متوجه بدحالی تو شده.امیدوارم هرچه زودتر رفع بشه.به قول درسا اگه کاری جز دعا از دستمون برمیاد بگو عزیزم.ولی کامنتهات پای قسمت قبل داستان دلمو چنگ میزنه اینبار من باید شیرینی بخرم و بیام دنبالت؟دلمون واسه شیرین زبونیهات تنگ شده.بدخلقی رو بذار کنار و با ما به از این باش که با خلق جهانی.

0 ❤️

355672
2013-01-28 16:18:17 +0330 +0330
NA

دوست عزیزم ممنون از داستان خوبت واقعا لذت بردم ولی من به شخصه قسمتای قبلیش رو بیشتر دوست داشتم تو این قسمت خیلی زیادی اغراق شده بود مثل رمانای ایرانی و بیشتر احساس کردم قصد داری اشک خواننده رو دربیاری تا اینکه اصل ماجرا رو تعریف کنی مثلا اونجا که پسره پر چادر مادرشو گرفت و اشک ریخت میتونستی به جای پر چادر از گوشه چادر استفاده کنی و قسمت اشک ریختنو سر به سینه چسبوندنم دیگه خیلی هندی بود ، یا اونجایی که به نگهبانه شیرینی داد و گفت برا زن و بچت خرج کن واقعا کلیشه ای بود و از جملات کاملا معروفیه که تو اکثر فیلم و رمانای ایرانی که به بیمارستان ربط داشته باشن گفته میشه یا اونجاییکه چپ و راست از قیافه ندا تعریف میکنه یا حس شرمندگی که نسبت به پدرش داره این تیکه ها لااقل واسه من خیلی تو ذوق میزد من داستانای اینجا رو واسه سادگیش دوست دارم ولی این داستان کلا شده اغراق حالا چه نسبت به آدما چه شخصیتشون یا احساساتشون
این قسمت یه خرده مشکل داره بیام اضافیه (از خونه میام بیرون بیام مادرم خسته و نفس زنان با سبد خرید برمیگرده خونه)
این دوتا جمله هم باهم تناقض دارن نمیتونم خیلی گیر بدم شاید خوشحالیشو به ندا نشون نداده ولی واقعا خوشحال شده (واسه بار اول که خبر بابا شدنت رو بهت دادم اصلا تحویلم نگرفتی.)(اونقدر خوشحالم که میخوام از شدت خوشحالی مثل اونروز که سامان به دنیا اومده بود به همه پرسنل بیمارستان مژدگانی بدم.)
در کل امیدوارم ناراحت نشده باشیدوست عزیزم داستانت اونقدر خوب بود که نمره کامل رو بهش بدم

0 ❤️

355673
2013-01-28 16:37:00 +0330 +0330
NA

سکوت
مثل همیشه

0 ❤️

355674
2013-01-28 17:21:20 +0330 +0330
NA

عالی…عالی… عالی…عالی… عالی…عالی… عالی…عالی… عالی…عالی… عالی…عالی… عالی…عالی… عالی…عالی… عالی…عالی… عالی…عالی… … عالی…عالی… … عالی…عالی…

0 ❤️

355675
2013-01-29 00:17:14 +0330 +0330
NA

خيلي قشنگ بود منو تا اشك ريختن برد
يكبار براي حال بد سامان و يكبار براي بهوش اومدن سامان
نييريكا دوستت دارم

0 ❤️

355679
2013-01-29 05:10:21 +0330 +0330
NA

خوب بعد

0 ❤️

355680
2013-02-18 04:29:18 +0330 +0330
NA

ناییریکا من فقط دارم اشکـــ میریزم… فوق العاده ای … مرسی !
کاش ما آدما یاد بگیریم از داشته هامون درست و به موقع استفاده کنیم… کاش ندا ببخشه … :(((

0 ❤️