عشقی که آخرش جدایی بود

1393/04/25

سلام این داستانیه خاطره عاشقانه س که الان شده داغ دل واسه من چون از دستش دادم واسه همیشه.سکسی هم نیست اما خوندنش خالی از لطف نیست.
اسم من میلاد 20 سالمه دانشجو
شروع داستان از اینجا بود که من تو فیسبوک با یه دختری به اسم عسل که همشهریم بود و میشناختمش فرند بودیم چون دوست عسل قبلا دوست دخترم بودکه تموم کرده بودیم.عسل 20 سالش بود دختر مقید چادری که واقعا دختر خوبی بود و چهره معصوم و زیبایی هم داشت.من و عسل جای آبجی داداش هم بودیم خیلی هم به هم کمک کردیم تا اینکه علاقه بین هردومون ایجاد شد بدجوری عاشق هم شدیم از شهریور ماه تا مهر ماه من واون فقط حرف میزدیم و عکسای همو دیده بودیم.عسل راضی به دیدن من نبود از ترس داداشش با اصرار من کم کم راضی شد که همو ببینیم اولین ملاقاتمون 9 مهر سال 92 بود تو یه پارک تقریبا خلوت همو دیدم 1 ساعتی با هم بودیم تو اون مدتی که با هم بودیم خیلی عالی بود برگشتیم خونه هردومون بعدش تو فیسبوک گفت بهم که حالا با دیدنم مطمئن شده که درخواست ازدواجمو قبول میکنه من بال درآوردم.گفتم با پدرمادرم صحبت میکنم که بیایم برای خواستگاریت با پدرم حرف زدم ولی موافقت نکرد رفتم سراغ مامانم با مادرم حرف زدم مادرم مخالفت نکرد ولی گفت باید صبر کنم چند سال گفتم من نمیتونم عسل پسر داییش دو ساله خواستگارشه اگه نجنبم از دستم میره به عسل گفتم اینجوریاس میتونی صبر کنی گفت تا جایی که بتونم آره واست صبر میکنم.ملاقات بعدیمون 16 مهر بود تو همون پارک چند ساعتی پیش هم بودیم با حرفای عاشقانه و راحت پیش هم یه یادگاری ازش گرفتم و یه یادگاری دادم بهش.اونروز بهم اجازه داد حلقه رو خودم بندازم براش.با ناز گفت ممنونم عزیزم.تو شهر چرخیدیم چند ساعتی موقع خدافظی شد سخت ازهم جدا شدیم رفتم خونه فیسبوکمو چک کردم دیدم پیام داده میلاد دوست دارم اون هیچوقت روش نشده بود پشت تلفن یا رودرو بهم بگه دوستم داره.منم با علاقه متقابل جواب دادم.18 مهر بهم گفت که میلاد پسر داییم باز اومده مامانم پدرم راضی هستن حتی داداشم هم راضیه من باهاش ازدواج کنم موندم چی کنم گفتم به خاطر من بمون گفت باشه به مادرش گفت مادرش گفت نه باید با پسرداییت ازدواج کنی چون آشناس و وضع مالی و کاریش هم خوبه.اینا رو بهم گفت گفتم فردا میخوام تو یه کافیشاپ ببینمت دل سیر باهات حرف بزنم گفت حتما میام 19 مهر من ساعت 3 عصر رفتم سرچهار راه عمران اونم اومد اومد طرفم خوش و بش کردیم رفتیم طرف سه راه خیام کافیشاپ توت فرنگی.رفتیم تو کافیشاپ دیدم طبقه بالا خلوته رفتیم بالا.یه میز مناسب پیدا کردیم نشستیم اومد سفارشهارو گرفت ومشغول حرف زدن شدیم من گفتم اون گفت تو چشماش نگاه کردم نگاشهو ازم دزدید گفتم بهم نگاه کن گفت نمیتونم روم نمیشه دستمو یردم زیر چونش سرشو بالا آودم نگاه کردم بهش گفتم دوستش دارم اونم بی اختیار گفت منم دوست دارم.دستای همو گرفته بودیم دستامو فشار میداد منم همینطور کاملا علاقه رو تو چشماش میدیدم دو ساعتی که کافیشاپ بودیم دستامون از هم جدا نشد گوشیش زنگ خورد مامانش بود گفت کجایی؟اونم یه دروغی گفت به مامانش.قطع کرد بهم گفت دیرم شده گفتم پاشو بریم کتابتو بگیرم بعد خودم میرسونمت تو سه راه خیام کتابفروشی رو پیدا کردیم کتابو گرفتم براش داشتیم میومدیم تو راه افتادیم تو کوچه خلوت تاریک اروم دستاشو گرفتم رفتیم پیاده رو تو پیاده رو یه لحظه واستادم گفتم صبر کن برگشت بهم نگاه کرد روبه روم بود محکم کشیدمش تو بغلم اونم راحت اومد تو بغلم منو فشار میداد تو بغلش بهم گفت دلم میخواست اینکارو کنی اما روم نمیشد بگم.از دور نور ماشین دیدم ازبغل هم جدا شدیم رفتیم رسوندمش سر ایستگاه اتوبوس اونجا پیشش نشستم تا اتوبوس بیاد بعد بریم دیدم چند نفر نگاهشون به من و اونه ولی واسمون مهم نبود اتوبوس اومد تلخترین خدافظیمو کردم.
(تلخترین چون اون مجبور بود با پسر داییش ازدواج کنه و اونروز از من اجازه گرفت منم با نهایت خونسردی با اینکه از داخل خورد شدم مجبور شدم بهش اجازه بودم)
اومدم خونه چند ساعتی رفتم زیر دوش آب با لباس فقط گریه کردم کسی خونه نبود اومدم فیسبوک دیدم پیام داده نگرانتم منم جوابی نداشتم آف شدم فرداش اس دادم بهش دیدم جواب نمیده از دوستش پرسیدم بگوجوابمو بده حالم خوب نیست انگار نه انگارواونورز رفتم طبقه چهارم دانشکدمون جای خلوت تا تونستم گریه کردم 3 تا کلاس داشتم هیچکدومو نرفتم.اومدم خونه فیسبوکمو چک کردم پیامی نبود منو بلاک کرده بود نمیتونستم ببینمش به دستش گفتم بهش بگو قرارمون این بود تا وقتی مجردی تنهام نزاری من بهت به قیمت خورد شدن خودم اجازه دادم بری وگرنه راضی نبودم.اینو گفتم جواب داد از بلاک منو در آورد حرف زد باهام از دلم در آورد دو ماه دیگه با هم بودیم اما دیگه نتونستم ببینمش فقط چت حتی نمیخواست صدامو بشنوه که هوایی بشه.تا اینکه دیدم بازجواب نمیده فهمیدم خطشو شکسته خط جدید گرفته و یک هفته پیش نامزد کرده تا یه ماه افسرده شدم دانشگاه نرفتم مادر پدرم هم میدونستن کاری بود که خودشون کردن بهم اجازه ندادن با پدرم مادرم چند روزی دعوا کردم رفتم خونه پدر بزرگم هیچکس نفهمید چرا قهر کردم فقط خودم میدونستم و خانوادم.
تا اینکه واسطه شدن آشتیمون دادن اما من ته دلم بازم شکسته بودم از پدر مادرم ضربه خورده بودم اومدم خونه سرم تو کار خودم بیصحبت میرفتم دانشگاه میومدم درس هم نمیخوندم فقط تو فیسبوک هر از چند گاهی از طریق دوستام ازش خبر میگرفتم و بیشترخورد میشدم.دوبار هم رفتم جلو دانشگاشون از دور دیدمش بدون اینکه متوجه بشه.الانم که دارم مینویسم دارم گریه میکنم من خودم آیندمو خراب کردم اون هم الان ازدواج کرده نمیدونم به من فکر میکنه یا نه.اما من هرروز تو فکرشم با خاطره هاش زندگی میکنم.
من کوچیکتر از اونم نصیحت کنم اما وقتی یکیو دوس دارید نزارید بره به هیچ وجه.بعد عسل دیگه زندگیم روال عادی نداشت بدتر هم شد.دو ماه پیش هم پدرم فوت کرد.من موندم داداشم و مادرم با یه عمر حسرت بی پدری و نداشتن عسل.

نوشته: میلاد


👍 0
👎 0
10745 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

427350
2014-07-16 17:56:41 +0430 +0430
NA

عشق مراتبی داره و همچنین نفرت … مینویسم امشب ، شبی که میگن باید با کسی بحرفم که احتمالا حالا خیلی ازم دلخوره چون امشب هم مثل سالهای گذشته باهاش حرف نمیزنم . امشب شب احیاس( شبه زنده ها) و چه ربطی به من داره !.. ولی با داستان خونها می حرفم …
اینکه این سایت مثل مشابه های قبلی به موفقیتی نمیرسه به خاطر اینه که آمریکا ییها به اندازه انگلیسی ها باهوش نیستن و نمی فهمن اینجا حیطه احترامه ولو تصنعی و ولش کن … گور پدر سیاست …

مدیران محترم شهوانی و روسای آمریکاییتون ما شما رو دوست داریم ولی مثل آن بزرگوار انگلیسی ببوسید ماتحت گاو رو در هند چون گاو در هند موجود مقدسیه و نه اینکه بهش توهین کنید و البته این چه ربطی به ایران داره !..
این نوشته رو خوندم و میخوام خواهش کنم از کارمند های شهوانی … لحظات خوبی که برای خودتون در هر موضوعی اتفاق افتاده رو خرج هیچ قدرتی نکنید چون ارزشش رو نداره و سفارشی نوشتنتون هم قابل تشخیصه…

0 ❤️

427351
2014-07-16 19:34:52 +0430 +0430
NA

اگه دوستت داشت ازدواج نمیکرد

0 ❤️