غرق در لذت بی انتهای سکس (۱)

1401/11/05

فصل اول قسمت یک(دوران کودکی)

خانواده ما تقریبا پر جمعیت بود من دوتا تا خواهر داشتم و یک برادر
پدرم اقا حشمت مرد شریف و زحمت کشی بود خیلیا رو اسمش قسم میخوردن ی جورایی بعد پدر بزرگم بزرگه فامیل به حساب میومد
اون زمان پدرم بازاری بود تو بازار با یکی از اقوام شریکی تولیدی پوشاک داشتن
مادرمم سارا خانوم زن زرنگی بود از هر انگشتش یه هنر میریخت کاری نبود که بلد نباشه از اشپزیو خیاطی بگیر تا ارایشگری و اینکه مربی فیتنس هم بود با اینکه سن و سالی ازش گذشته بود و چهار تا بچه زاییده بود ولی همیشه به ورزش و سلامتیش اهمیت میداد همه ی مارم مجبور میکرد که ورزش کنیم و تغذیه سلامت داشته باشیم
از خواهرام و برادرم بگم،خواهر بزرگم اسمش مهشیده دختر زیباییه و ب شدت اجتماعی چون رشتش روانپزشکیه با حرفاش و کلام و بیان شیوایی که داره میتونه هرکس و هر چیزیو به سلطه خودش در بیاره بعد از مهشید برادرم معین،مهشید و معین باهم دوسال تفاوت سنی داشتن و اصلا باهم نمیساختن همش تو جنگ و دعوا بودن معین حسابداری میخوند بعد اون مهناز بود با اختلاف چهار سال اونم دختره ساده و جذابی بود کلا خانوادگی نمیگم خیلی خوب ولی چهره های بدی نداشتیم و به لطف مادره ورزشکارمون بدن های خوبی داشتیم و ته تقاری خانواده اقا میلاد که بنده باشم این داستانی که میگم برمیگرده به خیلی قدیم اون زمان طفلی بیش نبودم اون موقع ما تو جنوب شهر تهران مستاجر بودین تو یه ساختمان چهار طبقه تو اون زمان هم تو فامیل هم تو درو همسایه بیشتره هم سن های من دختر بودن شده بودیم هم بازی با دخترا اون زمانم مثل الان نبود که بچه ها سرشون تو گوشی و تبلت و اینترنت و برنامه های مختلف تلوزیون باشه صب میرفتبم تو کوچه یا بالا پشت بوم تا شب بازی میکردیم شب که پدرم از سره کار برمیگشت راهیه خونه میشدم
خلاصه که هم بازی ما شده بودن دخترا،دخترام که عشق خاله بازی تو پاگرد پشت بوم موکت پهن کرده بودیم هر کدوممون هم از خونمون هر نوع خوراکی و تنقلات که داشتیم میبردیم میشستیم بازی میکردیم تو خاله بازی ام که همتون استادین ما عم تو اون سن کنجکاوی های خودمونو داشتیم و شیطونی میکردیم تو اون سن و سال که سر از کس و کون در نمیاوردیم تهه تهه خلاف و پنهان کاریمون این بود که شرت و شلوار هم دیگرو میکشیدیم پایین و همدیگرو دستمالی میکردیم
روال ب همین منوال میگذشت و ما بزرگ و بزرگتر میشدیم یه دختری ساختمان روبه روی ما بود به نام محدثه ازین دخترای شرو شور بود بیشتره بچه محل ها ازش میترسیدن ولی من از داداشش میترسیدم اونم بچه شرو شور و دعوایی بود ولی این محدثه بر خلاف بقیه که بهشون زور میگفت با من خوب بود ی روز داشتیم تو کوچه بازی میکردیم نزدیکای ظهر بود بچه ها دیگه کم کم میرفتن خونه برا نهار من مونده بودم و محدثه داشتیم کارت بازی میکردیم چون ظهر شده بود افتاب شدید بود بهش گفتم بیا بریم تو راهرو رو پله بشینیم بازی کنیم اونم اومد یکم که بازی کردیم یهو گفت میلاد بیا ی کاری کنیم گفتم چیکار گفت بیا شلوار همدیگرو در بیاریم من برا تورو ببینم توام برا منو ببین منم بدم نمیومد قبلا تو خاله بازی با دخترا کرده بودیم ازین کارا ولی خب محدثه سنش از ماها خیلی بیشتر بود فکر نمیکردم با چنین چیزی رو به رو بشم جامونم خیلی تابلو بود به عقل هیچکدوممون هم نرسید که ممکنه یهو یکی بیاد ببینه چون هم از بالا اگه کسی میومد مارو میدید هم از درب ورودی ساختمان کسی میومد میدید هم اینکه دره خونه ما اگه باز میشد کامل دید داشتن ب ما خلاصه اون شلوار منو کشید پایین یکم با کیرم ور رفت البته کیر که چه عرض کنم اون موقع شومبول بود بعدش من شلوارشو کشیدم پایین تاحالا کصه این شکلی ندیده بودم اون دخترا بچه سن بودن کسشون خشک بود مو نداشت این انگار تازه پشماشو زده تیغ تیغ دراومده بود دست که ب کسش زدم خیس بود لزج مانند بود یکمم بو میداد کسش راستشو بخاید اون موقع از کس بدم اومد تو همین هین یهو دره خونه ما باز شد مهشید بود امده بود منو صدا کنه برم نهار که مارو تو اون وضعیت دید چشمتوم روزه بد نبینه اومد دختررو فهش کش کردو انداختش بیرون منم دعوا کرد فرستادم خونه…
(ترس کودکانه)
خلاصه که مهشید اونجوری مچ مارو گرفت منو فرستاد خونه منم حسابی هم ترسیده بودم که به مامان چیزی نگه هم خجالت میکشیدم تو روی مهشید نگاه کنم نفهمیدم چجوری نهار خوردمو رفتم خودمو زدم به خواب تا شب دیگه بیرونم نرفتم شبم که پدر اومدو باز موقع شام نفهمیدم چجوری شامو خوردم انگار هنوز به مامان حرفی نزده بود چون همه چیز عادی بود به روی منم نیاورد رفتم خوابیدمو صب با صدای مهشید از خواب پاشدم
مهشید:میلاد پاشو تنبل خان نزدیکای ظهره دوستات چندبار اومدن سراغتو گرفتن،پاشدم دیدم کسی نیست معین و مهناز که کلاس بودن مامانم که صب تا ظهر شاگرد داشت باشگاه بود هنوز از مهشید خجالت میکشیدم رفتم دستو رومو ی آب زدم گفتم زود بپیچم برم بیرون که خیلی نگام به مهشید نیوفته که گفت بیا یه لقمه صبحونه بخور گفتم نمیخورم میخاستم برم که دوباره گفت وقتی بهت میگم بیا بگو چشم بیا برات چایی ریختم بخور کارت هم دارم خلاصه نشستیم یه چای باهم خوردیم بعد گفت میخام درباره اون کاری که دیروز انجام دادی باهات حرف بزنم منم از خجالت سرمو انداختم پایینو گفتم ابجی ببخشید اشتباه کردم دیگه ازین کارا نمیکنم تو فقط به مامان چیزی نگو مهشید که فهمید من هم خجالت میکشمو هم یکم ترسیدم با مهربونی اومد بغلم کردو گفت خیالت راحت باشه اگه میخاستم ب مامان بگم همون دیروز میگفتم حالا کامل برام تعریف کن ببینم چیکار میکردین اون دختره عوضی بهت گفت ازین کارا کنید اره؟ اخه همه میدونستن محدثه سرو گوشش میجنبه برا همین مهشید حدس زده بود که کاره اون بوده اون پیشنهاد داده منم گفتم اره گفت حالا اون ی غلطی کرد تو چرا قبول کردی گفتم خب منم کنجکاو شده بودم ببینم اونجای دخترا چه شکلیه البته الکی بهش گفتم چون قبلا هم دیده بودم برا دخترای همسایرو گفت خب دیدی چجوری بود خوشت اومد من یکم خجالت میکشیدم در این باره با مهشید صحبت کنم اونم میگفت خجالت نکش با من راحت باش گفتم نه راستش بدمم اومد هم بو میداد هم موهای تیغ تیغی داشت هم خیس و لزج بود مهشید خندید گفت ای دختره ی کثافط….
بعد دوباره یکم نصیحتم کرد که دیگه ازین کارا نکن و منم پیچیدم به بازیو رفتم،یه چند روزی گذشت همه چیز عادی بود فقط رفتار مهشید باهام عوض شده بود مهربون تر شده بود بیشتر بهم توجه میکرد البته کلا منو خیلی دوست داشت ولی از اون مهربون تر شده بود بعد اظهری بابا زود اومد خونه معلوم بود عصابش خورده با مامان داشتن صحبت میکردن از حرفاشون متوجه شدم که انگاری با شریکش همون فامیلمون که باهم تولیدی زده بودن خوردن ب مشکل و میخان جدا بشن ی چند روزی درگیر این مسائل بودیم که بالاخره جدا شدن پدره منم اقا حشمت سهم خودش و سرمایه ای که داشت ب پیشنهاد عموم با دوتا دیگه از دوستاشون شریکی زدن تو کاره ساخت و ساز از همین پایین شهر و زمینای کوچیک شروع کردن و کم کم کارشون گرفت ب این واسطه رفت و امده ماعم با عموم اینا بیشتر شد تو هفته چند باری یا ما خونه اونا بودیم یا اونا خونه ما یا وسیله جمع میکردیم خانوادگی ما با عموم اینا میرفتیم بیرون عموم یه پسر داشت بنام حامد که یک سال از من بزرگتر بود و یه دختر بنام مینا که یک سالی از من کوچکتر بود باهم عیاق بودیم بازی میکردیم شوخی میکردیم تو سرو کله همدیگه میزدیم رابطه خوبی داشتیم هم با حامد هم با مینا زن عمومم الهام خانوم زن مهربون و خوش برخوردی بود خیلی به ما احترام میزاشت منم خیلی دوست داشت ی روز رفته بودیم بیرون حامد گفت بیا ی فیلم نشونت بدم یهو یه فیلم سوپر پخش کرد من اولین بار بود میدیدم تاحالا فقط از دوستام شنیده بودم اون روز گذشتو من تو فکره اون فیلمه بودم همش تاحالا سکس زن و مرد و ندیده بودم فکرمو درگیر کرده بود اون موقع من گوشی نداشتم که بخام بگم برام بریزه که بعدا باز ببینم ی موقع هایی یواشکی با خوده حامد نگاه میکردیم ی روز که خونه عموم بودم بعد اینکه فیلم دیدیم حامد ی پیشنهادی داد گفت بیا کون همدیگه بزاریم گفتم بیخیال حامد یهو یکی میاد میبینه ابرومون میره گفت بیا بریم طبقه بالا به هوای بازی کامپوتری دختراعم که اینجا گرم حرفن کسی بالا نمیاد رفتیم بالاعو شروع کردیم شلوارمونو درآوردیم کیرامون تقریبا اندازه هم بود جفتمون ب باباهامون رفته بودیم بابای من که مشخص بود کیره بزرگی داره از روی شرت ماماندوزی که پاش میکرد برجستگیش مشخص بود البته ی بارم از حموم اومده بود بیرون میخاست شورت پاش کنه من ی لحظه از لای در نگاهم اوفتاد با اینکه کیرش خواب بود ولی خیلی بزرگ و کلفت بود خلاصه که شلوارمونو درآوردیم گفت تو دراز بکش اول من بکنم منم قبول کردم قنبل کردم اونم رفت پشت هرکاری کرد توش نرفت اخه بلد که نبودیم خشک خشک میخاست بکنه داخل که هرکاری کرد نتونست یکم مالید ب کونم و جغ زد ابش اومد منم همین کارو تکرار کردمو اب منم اومد خودمونو جمع کردیمو رفتیم پایین…
(شروع یک تازگی)
اون شب گذشتو ما رفتیم خونه فرداش از دوستام که تجربه کون کردن داشتن یکم سوال پرسیدم راهنماییم کردن که باید با ی روغنی کرمی چیزی کونو چرب کنی بعد با انگشت یکم بازش کنی که راحت بتونی بکنی توش خلاصه گذشتو گذشت دیگه فرصت نشده بود که با حامد ازین کارا کنیم ی روز صب بیدار شدم طبق معمول کسی خونه نبود فقط مهشید بود که اونم تازه از حموم اومده بود خونه ما خیلی بزرگ نبود قدیمی ساخت بود یه هال و پذیرایی بزرگ داشت با یه اتاق که حمام داخل اتاق بود منم اون روز تو اتاق خوابیده بودم بیدار که شدم دیدم مهشید تازه از حمام اومده حوله پیچیده دورش دم آیینه داره موهاشو شونه میکنه منو که دید گفت بیدار شدی بالاخره تنبل خان باز که تا لنگ ظهر خوابیدی منم داشتم پرو پاچه ی مهشیدو دید میزدم از حق نگذریم اندام خیلی قشنگ و رو فرمی داشت پوستشم خیلی سفید بود جوری که دست میزاشتی رو پوستش بر میداشتی قرمز میشد محو پاهای سفیدش بودم و سر به سره هم میزاشتیم میخندیدیم که یهو مهشید حولشو باز کرد انداخت زمین چشمام چهارتا شد محو تماشای بدنش شدم تا ب خودم اومدم دیدم مهشید داره میخنده میگه هوی کجارو داری نگاه میکنی یکم خجالت کشیدم گفتم ابجی خیلی بدنه قشنگی داری،سینه های گرد و سفت با نوک کوچولوی صورتی و اون کس کوچولوی صورتیش که از لای پاهاش خودنمایی میکرد چقدر کسش و بدنش تمیز بود یه مو رو بدنش نبود برعکس محدثه که کسشو که دیدم از هرچی کسه بدم اومد کسه مهشید خیلی قشنگ بود باز با حرف مهشید ب خودم اومدم گفت خوبه حالا ندید بدید خوردی منو با چشمات ببین قشنگ که سیر بشی انقدر ندید بدید بازی در نیاری حالا بگو ببینم بدن من بهتره یا اون دختره ی کثافط گفتم ابجی کونه لقه اون دختره اون باید جلوی تو لنگ بندازه گفت خوبه حالا بسته دیگه دیدنیا تموم شد پاشو برو میخام لباس تنم کنم گفتم ابجی میزاری یکم ب بدنت دست بزنم گفت دیگه پرى نشو گفتم خواهش میکنم گفت باشه فقط یکم اومد دراز کشید منم بغلش کردم یکم با سینه های خوشکلش بازی کردم خیلی خوش فرم بودن دلم طاقت نیاورد شروع کردم ب خوردن مهشید گفت عوضی گفتی یکم دست بزنم نگفتی میخام بخورم گفنم ابجی ضد حال نزن دیگه اونم چیزی نگفت یکم که سینه هاشو خوردم رفتم سراغ کسش وای که هرچی از وصفش بگم کم گفتم برا منی که تو اون سن خیلی کص ندیده بودم زیبا بود یکم روش دست مالیدم و نوازشش کردم مهشیدم چشماشو بسته بود دیگه نمیگفت نکن باز دلو زدم ب دریا تو فیلم دیده بودم مرده کس زنرو میخورد زنه لذت میبرد دوست داشتم امتحان کنم لبامو تا گذاشتم رو کسش مهشید ی اهی کشید شروع کردم خوردن و لیس زدن کسش ب من که خیلی داشت حال میداد برام تازگی داشت مهشیدم انگاری داشت لذت میبرد یکم که خوردم سرمو گرفت فشار میداد ب کسش منم حسابی براش خوردم تا یهو یه اه بلندی کشیدو یکم بدنش لرزید و اروم شد یک دقیقه ای چشماش بسته بود بعدش چشماشو باز کرد منو نگاه کرد ی لبخند بهم زد و گفت مرسی داداشی ولی شیطون نگفته بودی ازین کارام بلدیا از کجا یاد گرفتی منم گفتم چندتا فیلم دیدم یاد گرفتم اومد پاشه که متوجه کیره من شد که راست شده داره شلوارو جر میده یهو گفت این بیچاررو درش بیار خب بزار ی نفسی بکشه منتظر جواب من نشد خودش کیرمو دراورد یکم برام مالید بعد گفت نه اینجوری نمیشه تو ب من حال دادی منم باید جبران کنم کیرمو یهو کرد تو دهنش خیلی حس خوبی بود اولین بار بود یکی برام ساک میزد اونم کی مهشید کسی که خیلیا ارزو داشتن جواب سلامشونو بده یکم خورد دیگه حالم دست خودم نبود نتونستم خودمو کنترل کنم ابم یهو پاچید تو دهن مهشید گفتم الانه که شاکی بشه ولی با ولع خوردش کیرمو مک زد قشنگ تمیزش کرد گفت چطور بود گفتم تو عالی هستی عشقم گفت منم دوستت دارم اون روز برای اولین بار بود انقدر لذت برده بودم با اینکه سکس کامل نکردیم ولی خب بازم خوب بود…
(تحول)
خلاصه که کلی اون روز لذت بردم با خبری ام که شب اقا حشمت پدرم بهمون داد دیگه کلا کیفمون کوک شد شب شدو پدر با یه جعبه شیرینی اومد خونه
مامان:به به اقا چیه شاد و شنگولی شیرینی ب چه مناسبته
پدر:حالا میگم بهتون فعلا ی چای بریز بچه هارم صدا کن بشینیم دوره هم ی چای با شیرینی بزنیم براتون بگم
مامان:بچه ها مهشید،معین،مهناز،میلاد بیاید همگی باباتون کارمون داره
همه جمع شدیم و بابا اون خبره خوشو داد
پدر:چند روز پیش رفته بودم ی خونه دیده بودم بزرگ خیلی شیک بود چهار خوابه امروز رفتم معاملش کردم همگی ازین خبر خیلی خوشحال شدیم خیلی وقت بود قصد خرید خونه داشتیم ولی هی یا نشد یا بابا پولشو سرمایه گذاری میکرد تو کار بالاخره رسید اون روز زن راحت شدیم از مستاجری کم کم دیگه خودتونو اماده کنید که باید جمع کنیم بریم خونه جدید
بابا کارش گرفته بود و ما روز ب روز وضع و اوضامون بهتر میشد منم قصد داشتم برم رشته عمران بخونم که مثل بابا بزنم تو کاره ساخت و ساز اقا حشمت هم موافق بود گفت اونجوری میتونیم ی شرکت هم بزنیم کارمونو توسعه بدیم اینده ی خوبی در پیش داریم پسر
به خونه جدید نقل مکان کردیم و از اون خونه قدیمی راحت شدیم الان دیگه هر کدوم برا خودمون اتاق داشتیم البته اتاق مهشید و مهناز مشترک بود
منم کم کم ب این محل جدید عادت کرده بودم کمو بیش با همسایه ها اشنا شده بودیم روز اولی که داشتیم اسباب اساسیرو میبردیم داخل ی دختری از بیرون اومد و وارد ساختمون شد فیسِ خوبی داشت ی تیپ اسپرت زده بود قد متوسط کمی لاغر اندام بعده ها متوجه شدم اسمش نیکیه
کنجکاو شدم ببینم همسایه کدوم طبقس دیدم اسانسور رفت طبقه سوم ما طبقه چهارم بودیم گذشت هر از گاهی من این نیکی خانومو تو اسانسور یا پارکینک گذری میدیدم در حد یه سلام علیک بودیم دوست داشتم مخشو بزنم ولی خب من خیلی صبورم ترجیح میدم کم کم روی سوژه کار کنم و به دستش بیارم گذشت تا من گواهی ناممو گرفتم یه مقداری پول پس انداز داشتم یکمم به اقا حشمت رو زدم البته اون هیچوقت برامون کم نمیزاشت با جون دل هرچی میخاستم بهم میداد ولی من همینجوری دوست نداشتم قبول کنم بهش گفتم قرضه بهت پس میدم تونستم ی دویستو شیش برا خودم بگیرم البته معین هم ماشین داشت باباعم ماشین داشت تا قبل اون ماشین اونارو قرض میگرفتم ولی خب ماشینه خوده ادم باشه لذتش بیشتره خلاصه کیفی میکردم برا خودم این نیکی خانومه غصه ماعم هنوز تو نخش بودم اونم از طرز نگاهی که میکرد احتمال میدادم اوکی باشه ولی هنوز پا پیش نزاشته بودم ی روز از خونه زدن بیرون برم سمت دانشگاه دیدم نیکی سره خیابون منتظره تاکسیه جلوی پاش ترمز زدم شیشرو دادم پایین گفتم همسایه کجا میری بفرما برسونمت اونم گفت عه سلام شمایی اقا میلاد مرسی ممنون مزاحم شما نمیشم با تاکسی میرم گفتم بابا مزاحم چیه تو عالم درو همسایگی که دیگه این حرفارو ندارین بفرمایید خواهش میکنم منتظر جوابش نشدم درو براش باز کردم اونم دیگه نشستو باز یکم تعارف تیکه پاره کردو شروع کردیم صحبت کردن اونم دانشجو بود من عمران میخوندم نیکی معماری رشته هامون مرتبط ب هم بود موضوع خوبی بود برا باز کردن سره حرف من دوره های کار با نرم افزار های معماریو گذرونده بودم اونم علاقه داشت این کلاسارو بگذرونه گفت نرم افزار هارو داری شما میتونی برام نصب کنی البته اگه زحمتی نیست گفتم اره دارم هماهنگ میکنم باهات برات انجام میدم رسیدیم ب مقصدش ازم تشکر کرد و گفت میتونم شمارتو داشته باشم که زنگ بزنم برا نرم افزارا گفتم چرا نمیشه باعث افتخاره شمارمو بهش دادمو خدافظی کردیم و رفتیم پیش خودم گفتم شروع خوبی بود درسته میتونستم بهش پیشنهاد بدم ولی ترجیح دادم الان تو این موقعیت اینکارو نکنم بزارم زمان بگذره ببینم چی پیش میاد گفتم که من صبرم زیاده کارامو انجام دادمو رفتم خونه دیدم مامان و مهشید دارن باهم صحبت میکنن مشکوک میزنن گفتم چیه چه خبر شده مشکوک میزنید گفتن قراره برا مهشید خاستگار بیاد منم که رو مهشید حساس گفتم کی هست بگین من برم امارشو در بیارم هر کس و ناکسیو راه ندید تو این خونه ها مهشید و مامان خندیدن و گفتن حالا تو انقدر غیرتی نشو هنوز نه به داره نه به بار هنوز که ما اجازه ندادیم بیان حالا بابات بیاد بشینیم صحبت کنیم ببینیم تکلیف چیه…
(اشتباه خوب)
اون شب مامان و بابا صحبت کردن انگار بابا پسررو میشناخت پسره یکی از مهندسایی بود که با بابا کار میکردن میگفت پسره موجهیه اجازه صادر شد برا خاستگاری قرار شد اخره هفته بیان خاستگاری
تو فکره مهشید بودم که یهو گوشیم اس اومد دیدم ی شماره ناشناس نوشته سلام مهندس بیداری گفتم سلام شما؟گفت همون که امروز حسابی بهت زحمت داد و رسوندیش فهمیدم نیکیه گفتم بابا این حرفا چیه تا باشه ازین زحمتا افتخاری بود هم صحبتی با شما بانو نوشت که ممنون شما لطف دارین قرض از مزاحمت خاستم ببینم کی وقت دارین ی قراری بزاریم برای اون نرم افزارا گفتم هر زمان که شما بگید من مشکلی ندارم گفت فردا چطوره ساعت دهونیم یازده صبح گفتم خوبه ی کافه ی خوب سراغ دارم بریم اونجا اوکی دادو شب بخیر و خدافظی تا فردا،تو اتاق رو تخت ولو شده بودم تو فکر بودم هم فکر نیکی هم تو فکره مهشید تو این چندساله منو مهشید خیلی بهم وابسته شده بودیم در طی این مدت از ی حدی بیشتر جلو نرفتیم نه من میخاستم نه مهشید شایدم جفتمون دوست داشتیم بیشتر ازینا از هم لذت ببریم اما خب هیچکدوم حرفی نمیزدیم مهشید اومد تو اتاقم گفت چطوری داداش کوچولو امروز خوب غیرتی شدی براما گفتم مهشید میدونی که من تورو خیلی دوستت دارم تو این سالها تو این همه هوای منو داشتی باهم بودیم لذت بردیم از هم یکم سخته بخام ببینم شدی مال کسی دیگه
مهشید:میدونم چی میگی داداشی ولی خب زندگی همینه توام زن میگیری معین هم زن میگیره مهنازم ی روزی شوهر میکنه ولی چیزی تغییر نمیکنه هنوزم که اصلا خبری نیست،تو همیشه برام همون داداش کوچولویى و من همه کاری برات میکنم نگاش کردم و گفتم خیلی دوستت دارم مهشید و لبامون بهم گره خورد در حال لب گرفتن بودیم که احساس کردم یکی از جلوی در رد شد در نیمه لا بود ولی دید داشت ب داخل پاشدم دیدم مهناز بود رد شده رفت تو اتاقش ب مهشید گفتم فکر کنم مهناز دید مارو گفت مهم نیس اونم از خودمونه گفتم یعنی چی گفت احساس میکنم سرو گوشش میجنبه نصفه شب فکر میکنه من خوابم شروع میکنه با کسش ور رفتن چند روز پیش داشت میرفت حموم دیدم یه خیار با خودش برد گفتم بیخیال مهشید راست میگی گفت اره والا تو ذهنم بود بیارمش تو بازی ی حالی بهش بدیم بالاخره اونم خواهرمونه گناه داره اینجوری تو نظرت چیه گفتم نمیدونم هرکار که فکر میکنی درسته انجام بده گفت ردیفش میکنم و رفت منم دیگه خوابیدم که صب به قرارم برسم با نیکی،صب پاشدم ی دوش گرفتمو صورتمو اصلاح کردم یکم تیپ زدمو از خونه زدم بیرون طرفای ساعت دهونیم بود که زنگ زدم ب نیکی
نیکی:سلام اقا مهندس
میلاد:سلام نیکی خانومه گل خوبی شما
نیکی:ممنون خوبم شما چطوری ردیفی؟
میلاد:مگه میشه صدای خانوم ب این زیباییرو شنید و بد بود
نیکی:میدونستی خیلی ب من لطف داری خجالتم میدی با این همه مهربونی
میلاد:من چیزی جز حقیقت نمیگم در وصف شما بانو کجایی من زدم بیرون از خونه
نیکی:منم تازه اماده شدم دارم میام بیرون
مبلاد:پس من سره خیابون منتظرم
نیکی:اوکی زودی میام
یکم منتظر موندم تا خانوم تشریف بیارن
اومد نشست دست دراز کرد دست دادیم این صمیمیته و راحتی که برقرار شده بودو دوست داشتم راحت باهم حرف میزدیم رفتم سمت کافه نسشتیم دوتا قهوه سفارش دادم اونم لب تاپشو دراورد زدم نرافزارا براش نصب بشه نرم افزارای سنگینی بود زمان میبرد نصبش در همین هین کلی گپ زدیم و گفتیمو خندیدیم گفتم الان وقتشه بهش پیشنهاد بدم که باز پشیمون شدم گفتم کارمون طول میکشه ی نهار دعوتش کنم ی رستوران شیک و بعد نهار باهاش صحبت کنم بهش پیشنهاد دادم نیکی خانوم اگر افتخار بدین نهارو باهم میل کنیم
نیکی:باعث افتخاره امروز حسابی ب شما زحمت دادم نهارو مهمون من
میلاد:اول که شما رحمتی نه زحمت بعدم زشته وقتی من هستم شما بخای دست تو جیبت کنی
گفت اخه حرفشو قطع کردم با حالت شوخی اما جدی گفتم اخه بی اخه بریم؟
اونم ی لبخند زدو گفت بریم
رفتیم یه رستوران غذا سفارش دادیم تا غذارو بیارن شروع کردم صحبت کردن که نیکی خانوم ی موضوعی چند وقته میخاستم بهتون بگم اما دنبال ی موقعیت مناسب بودم
نیکی:با اینکه میدونم چی میخای بگی ولی بگو دوست دارم بشنوم
میلاد:ای شیطون دستمو خوندی پس
نیکی:دیگه دیگه بگو میشنوم
میلاد:از همون روز اول که دیدمت مهرت ب دلم نشست بیشتر که باهات اشنا شدم تصمیمم جدی تر شد اگه قابل بدونی و افتخار بدی باهم باشیم
یکم سکوت کرد گفتم سکوت علامت رضاس دیگه گفت بله گفتم مبارکه به پای هم پیرشیم
خندیدو عشق اغاز شد
نهارو اوردن خوردیمو زدیم بیرون
نیکی:میلاد میای یکم باهم قدم بزنیم
میلاد اره خوشگلم قدم بزنیم
دست تو دست هم شدیم شروع کردیم قدم زدن و حرف زدن بعد رفتیم سوار ماشین شدیم که برسونمش خونه برا اینکه ی موقع خانوادش مارو باهم نبینن مجبور بودم سره خیابون پیادش کنم جدا از هم بریم سمت خونه البته مادرش در جریان بود داره میاد پیشه من گفته بود میخام براش نرم افزار نصب کنم با مادرش راحت بود ولی باباش رو این مسائل حساس بود…
ادامه دارد….

نوشته: Mr.kiing


👍 16
👎 4
65201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

912091
2023-01-25 01:47:56 +0330 +0330

درود بر همه عزيزان🤠
اميدوارم لذت برده باشيد
منتظر نظرات و انتقادات شما عزيزان هستم🌹

Mr.kiing

2 ❤️

912134
2023-01-25 09:48:31 +0330 +0330

اه اه چقد از کلمه افتخار استفاده میکنی.داستان کلی بدک نبود

1 ❤️

912143
2023-01-25 11:32:31 +0330 +0330

خسته نباشی،خوب بود.

1 ❤️

912148
2023-01-25 12:22:30 +0330 +0330

داستان خوبی بود . احسنت. ادامه بده.

1 ❤️

912150
2023-01-25 12:59:29 +0330 +0330
  • ببین دوست عزیز،
    این خزعبلات اسمش داستان نیست.چون نه فضاسازی مناسب داره نه معیار داستان بودن رو.خاطرات دوران کودکیه.ای چی بگیم.خاطره هم دو نوع داریم تخمی تخیلی و ساخته دست چلاق بشر یا خاطره واقعی.تا قسمتی که مهشید از حموم اومد بیرون میتونم بگم خوب بود اما بعدش آب بسته بودی.
2 ❤️

912175
2023-01-25 17:05:52 +0330 +0330

زود رفتی سر اصل مطلب مهندس
دخترا تو یه روز وارد رابطه نمیشن

1 ❤️

912188
2023-01-25 20:38:03 +0330 +0330

خوب بود بدون غلط املایی، لایک

1 ❤️

912190
2023-01-25 22:02:31 +0330 +0330

منتظر ادامش :)

1 ❤️

912228
2023-01-26 02:50:54 +0330 +0330

تگ گی و مادر چی بود پس😶😶

1 ❤️

912231
2023-01-26 02:59:25 +0330 +0330

نمی‌دونم چرا میرید از یه سایت دیگه داستان کپی میکنید میارید اینجا به اسم خودتون در میارید می‌نویسید حداقل ساخته ذهن خودتو بنویسی بهتر تا این حرکت انجام بدی مجبورتون که نکردن بیاید داستان بنویسید یا خودت بنویس یا هم نرو از سایت دیگه‌ای داستان کپی نکنید نیارید اینجا بقیه بخونن
نظرات چی میخوای
میخوای نظر بدن واسه داستانی که کپی کردی بهت بگن آفرین خسته نباشی ادامه بده دس خوش کپی کردی آوردی اینجا دست روغن بزن دردش کمتر بشه حتما از روغن فلانی استفاده کن درد خستگی خیلی بهتر رفع می‌کنه راحتر میتونی کپی کنی با سرعت بیشتر انتشارش بدی
خراب نکنید سایتو با این کاراتون

1 ❤️

912243
2023-01-26 05:04:09 +0330 +0330

تویی که میگی داستان کپی شده افرین تنهایی به این نتیجه رسیدی؟
اگه کامل این داستانو میخای خودم دوسال پیش هم تو این سایت هم تو همون سایتای دیگه که میگی منتشر کردم برو اولین تاپیکمو نگاه کن تاریخشو ببین اون‌سایتای دیگه ام که میگی برو ناریخ و اسم کسی که منتشر کردرو ببین بعد بیا اینجا زر زر کن زرنگ

0 ❤️

912270
2023-01-26 10:04:24 +0330 +0330

این همه جنده چیه دور ورت گرفته ننویس دیگه

1 ❤️

912291
2023-01-26 12:17:23 +0330 +0330

خیلی داستان رو شلوغ کردی،،باهمه میخای حال کنی اونم علنی اصلا خوب نیست،،سکس مخفی و مرموز قشنگه،سکس با مهشید رو نباید خواهر دیگه میفهمید و نباید اونو بیاری تو بازی

1 ❤️

912380
2023-01-27 02:35:35 +0330 +0330

مهندس ادامه بده 👍👍

1 ❤️

912425
2023-01-27 09:31:28 +0330 +0330

دمت گرم خوب بود ادامش روهم بزار

1 ❤️

912440
2023-01-27 13:13:37 +0330 +0330

سلام . دمت گرم با این قلم قشنگت ، فقط اون داستان حاج مصطفی رو دیگه ادامه نمیدی ؟ اونم داستان قشنگی بود

1 ❤️

912456
2023-01-27 15:51:43 +0330 +0330

Homa.n
درود بر شما
ممنون از همراهي و نظرت
داستان حاج مصطفي دارم مينويسم ب زودي قسمت جديدشو براتون اپلود خواهم كرد

با ارزوي بهترين ها براي شما🌹

0 ❤️

912490
2023-01-27 23:03:22 +0330 +0330

دیس لایک خیلی قرو قاتی بود

1 ❤️

915335
2023-02-15 02:44:23 +0330 +0330

چرا ادامه نمیدی؟

0 ❤️

948630
2023-09-21 12:26:31 +0330 +0330

خوبه

0 ❤️