سلام.این یه خاطره تلخ که در حین تلخی ولی یه صفایی داشت برا خودش.حدود سه ماهی بود که مشکلاتمون بالا گرفته بود و بزرگا هم نمیتونستن پادرمیانی کنن.یه سری عکس و آلبوم و مدارک بودن که چندباری خاله زنم زنگ زده بود و اولش از مشکلات میگفت بعد هی سراغ استراحت و شیفتم رو میگرفت که بیاد این مدارک رو ببره…منم هم عصبی بودم و هم داغون.خونه خاله و دایی خانمم تقریبا توی محله سکونت خودم هست.یه روز سر ایستگاه تاکسی خاله خانمم که ۴۲ سالشه و زندایی اش که ۳۷ یا ۳۸ ساله است رو دیدم و سوار شدیم و یکم احوالپرسی کردیم و خاله خانمم ازم پرسید خونه میری؟گفتم آره،گفت خاله باید آلبوم ها رو ببرم و اومدم اونجا میخوام باش حرف بزنم از خر شیطون پیاده میشه یا نه و منم گفتم تشریف بیارید و رفتیم خونه.زندایی خانمم نشست توی پذیرایی و من و خاله خانمم رفتیم توی اتاق خودم که هم کمد اونجا بود و هم تلفن روی گل میز کنار تختم بود.خلاصه خاله چادرش رو درآورد و با بلوز و شلوار نشست و آلبوم آوردم براش و شروع به دیدن و یاد قدیم کرد و بعدم زنگ زد خانمم ببینه دیگه چه وسایلی میخواد و شروع کرد نصیحت کردن.من چسبیده بودم به خاله و گوشامون به گوشی بود که دونفره بشنویم…من دستم رو دور کمر خاله خانمم گرفتم دیدم هیچی نمیگه و کیرم شق شد.سه ماه بود کوس نکرده بودم.سریع رفتم بیرون در دپارتمان رو قفل کردم و صدای ماهواره رو زیاد کردم و به زندایی خانمم گفتم آرزو خانم مانتو رو دربیار چروک نشه و منو خاله داریم با سارا(خانمم)صحبت میکنیم و نگفتیم شما اینجایی برا همین نیا اونجا تا حرفامون تمام شه و پریدم توی اتاق و نشستم کنار خاله و باز دست بردم دور کمرش و اونم گهگاه یه کم خودش رو جمع میکرد ولی باز من میچسبیدم بهش و دست بردم زیر بلوزش و پهلوش رو گرفتم و دیدم دیگه حرف رو خلاصه کرد و خداحافظی کرد و دست منو انداخت و باز دست بردم دور کمرش دیدم گفت خاله من نامحرمم و یکم اونورتر بشین،زشته.گفتم خاله تقصیر ادکلنته و خندید و خواست پاشه باز گرفتمش و گفتمش یه سوال… ترس گرفته بودش و دستاش میلرزید و میگفت خاله،آرزو توی پذیرایی و رشته…منم پیله که یه سوال و اونم نشسته بود جلوم و صداش میلرزید و گفت بپرس،گفتم سینه هات چنده؟۷۵؟با یه نیش خند با ترس و لرزش بدنش گفت ها؟؟؟گفتم سینه هات ۷۵ نیست چنده؟اومد پاشه باز نگه داشتمش و تکیه اش دادم به تخت و گفت باشه باشه…نه هشتاد هست.بهش گفتم خب ببینم.یهو صدا زد آرزووووو…و منم کلنجار باش که پیرهنش رو بدم بالا و با بغض و دوبار صدا زدن آرزو و تقلا،حریف نشد و تاپ و بلوز و سوتین رو دادم بالا و افتادم به خوردن سینه هاش.هی التماس میکرد بلند شو…زنداداش الان میاد و منم شلوارم رو دادم پایین و دستش رو بردم و کیرمو گذاشتم توی دستش و گفتم بمال آبم زود میاد و میری،تا کیرمو حس کرد یهو داد زد بیشعور،آرزووووو.منم گفتم خوبه آرزو پای ماهواره با صدای زیاد و نمیشنوه،دست بردم روی کوسش که شروع کرد گریه و منم شلوار و شرت رو دادم پایین و برش گردوندم و گذاشتم توی کوسش که شروع کرد به هق هق گریه و فحش و کوس تنگی داشت که بعد پنج دقیقه که از بس تقلا کرده بود و بی حال بود گفت نریزی و دم گوشش گفتم نه و کون میریزم،باز شروع کرد تقلا و کشیدمش لبه تخت و تف زدم به کونش و با بدبختی کردم داخل که با جیغ گفت آرزو پدرسگگگگگگگگ،آرزو در رو باز کرد و نمای پشت سر مارو دید که خاله لبه تخت و کون لختی و منم روش،یه لحظه یه صدای ،ه ه ه اومد و با تعجب گفت بله از پشت در،خاله گفت بیاااااا مگه نمیشنوی،یه لحظه مکث کرد و یهو گفت در اتاق قفله و من باز کون رو تلمبه بزن.ده دقیقه از کون کردم که دیدم میپیچه به خودش و میگه دستشویی دارم،الان از پشت میریزه،زووووووووود.آبم رو ریختم و پا شدم و دیدم دوید بیرون اتاق و شرت دستش و رفت دستشویی.من شرت پوشیدم و اومدم دیدم آرزو تا منو دید پاشد رفت گوشه پذیرایی و رفتم سمتش،با لرز و ترس گفت من نیومدم داخل کارت رو کنیا…بهش گفتم پریودی،گفت آره بخدا،دستش رو گرفتم کشیدم سمت خودم دیدم داره میاد و در اتاق بلند داد زد آجیییییییی،خاله گفت کوفت.الان میام و منم تا رفتیم داخل مانتوش رو درآوردم و خم کردمش ورود از ترس حرف نمیزد…شلوار رو دادم پایین گذاشتم توی کوس و نمیدونم چی شد زود آبم اومد.خلاصه میانجی گرها نفهمیدن چطور خوردن و وسایل رو هم بردن و البته بعدش رسونده بودن نظر داشتم ولی کامل نگفتن و اون قضیه هم به جدایی کشیده شد و من الان اصلا ناراضی نیستم.
نوشته: فرهاد
مهرسانا خودتو عشقه چرا کیر منو حیف میکنی برا کون این… خودت زحمتش کیرمو بکشدمت گرم (erection)
سکس اینجوری خیلی خوبه… منم مادرزنم رو بار اول تقریبا به زور کردم ولی بعدش دیگه شد کون برای روزهایی که حشری بودم و کسی نبود
اگر احیانا این نوشته راست باشه
نوش جونت که کردی!!!
کردنی رو باید کردش
مخصوصا این دو نفر که شرابی بودن در این سن
اگه چند تا فیلم و عکس سکسی داشته باشی و با خیال راحت جق بزنی بهتر از نویسندگی است.یا جق بزن یا نویسنده شو هر دو غیر ممکن است.
برو گم شو بابا قورباغه وقتم تلف کردی، این و کردم اون و کردم، معلومه نتونستی هیچ گهي بخوری. ?
بیستمین دیسلایک مال من بود برو سرت بکوب به دیوار دیوانه قحطی زده
این عوضی بودنه شخص شما رو میرسونه
تازه ناراحتم هس چون ادم بدذاتو حروم زاده ای خو
کصکش
الانم به تخمدون نفر اولی ک ناراحتی ?
نویسنده نه جقی هست نه کونی .بلکه یه کص خله دیونست
کیر پایینی تو کونت با این اراجیفت