وقتی کادو رو باز کردم و سه تا سکه طلای داخلش رو دیدم، چشمهام از تعجب گرد شد و ناخواسته گفتم: عمو این چه کاری بود آخه؟!
عموم با اشاره دستش، گارسون رو صدا زد و گفت: لطفا تا غذا حاضر میشه، دو تا دمنوش نعنا بیارین.
بعد از رفتن گارسون، دوباره رو به عموم گفتم: عمو!
لبخند زد و گفت: مگه دختر من، قراره چند بار دانشگاه قبول بشه. اونم دانشگاه تهران. فقط متوجه نشدم که دقیقا چه رشتهای قبول شدی.
به خاطر سه تا سکهای که هدیه گرفته بودم، حس معذب و خجالت خاصی توی وجودم شکل گرفت. درِ جعبه هدیهام رو بستم و گفتم: “علوم قرآن و حدیث”. دقیقا همونی که مادرم میخواست. غیر از این بود، اجازه نمیداد که برم دانشگاه.
-مهم اینه که در هر مسیری که هستی، موفق بشی و تمام تلاش خودت رو بکنی. در ضمن اگه واقعا دوست داری یک رشته دیگه بری، من میتونم مادرت رو راضی کنم. فقط کافیه بخوای.
+نه عمو، خودم هم با این رشته مشکلی ندارم. اینقدر جلسه قرآن رفتم که خیلی به قرآن مسلط شدم و به راحتی میتونم از پس این رشته بر بیام.
-پس پیش به سوی خانم معلم شدن. فقط کافیه مدرکت رو بگیری، بقیهاش با من.
خواستم یک چیزی بگم که حرفم رو قورت دادم. تو همین حین، گارسون یک قوری دمنوش نعنا، همراه با دو تا فنجون آورد. بعد از رفتنش، عموم با دقت به من نگاه کرد و گفت: چی میخواستی بگی؟
لب بالام رو گاز گرفتم و گفتم: نمیدونم تو این شرایط، گفتنش درست هست یا نه.
-وقتی با من هستی، گفتن هر چیزی جایزه.
چند لحظه به چهره مهربون عموم نگاه کردم و گفتم: چرا من؟
-چی چرا تو؟
+میدونم که بین شما و مادرم یک چیزی هست که اصلا دوست ندارین دربارهاش حرف بزنین. کنجکاوم بدونم، اما خب، انگار نباید بدونم. اما ما چهار نفریم عمو. مهدی و مانی و مهدیس هم هستن. چرا فقط به من این همه توجه میکنین؟ نمیگم که به سه تای دیگهمون بیتوجه هستین اما…
عموم حرفم رو قطع کرد و گفت: درسته، تو برای من خاص تری.
+چرا خب؟
عموم به من زل زد و انگار دوست نداشت جواب سوالم رو بده. بعد از چند لحظه، فنجونهامون رو پُر کرد و گفت: چون تو برای پدرت هم، از همه خاص تر بودی.
+خب چرا؟ مگه چه فرقی بین من با سه تای دیگه هست؟
-بعضی مسائل خیلی پیچیده تر از اونی هستن که بشه به راحتی توضیحشون داد. ازت خواهش میکنم ذهن خودت رو درگیر این موضوع نکن. لطفا فقط روی دانشگاه و آیندهات تمرکز کن.
وارد خونه شدم. مادرم همراه با چند تا از دوستانش، توی بالکن حیاط نشسته بودن. من رو که دید، با ذوق گفت: اینم از استاد قرآن آینده.
همهشون به خاطر قبول شدنم توی دانشگاه دولتی تهران، بهم تبریک گفتن. بعد از مدتها حس خوبی نسبت به درس خودن پیدا کرده بودم. احساس کردم که اعتبار خاصی پیش مادرم و اهالی محل پیدا کردم. چادرم رو گرفتم توی دستم. از دوستان مادرم تشکر کردم و رفتم توی خونه. مهدیس اخم کنان روی مبل نشسته بود و زیر چشمی به من نگاه کرد. خندهام گرفت و گفتم: چته بچه؟
با حرص گفت: باز همه دارن به تو تبریک میگن.
سعی کردم نخندم و گفتم: میشه اینقدر به من حسودی نکنی؟
لب و دهنش رو کج و معوج کرد و گفت: نخیرم من حسود نیستم.
دستم رو فرو کردم توی موهاش و سرش رو تکون دادم و گفتم: از دست توی شیطون.
دستم رو با عصبانیت از تو موهاش پس زد. سرم رو تکون دادم و رفتم به سمت پلهها. مهدیس با لحن طلبکارانهای گفت: قول دادی من رو ببری شهربازی.
نگاهش کردم و گفتم: پس فردا پنجشنبه میبرمت.
رفتم طبق دوم و وارد اتاقم شدم. درِ اتاق رو بستم و ولو شدم روی تختم. تختی که یک ماه پیش، مادرم و بعد از کلی اصرار برام خریده بود. بعد از فروش یکی از زمینهای پدرم که مشکل سندش حل شده بود، شرایط مالی بهتری پیدا کرده بودیم. مادرم هم کمتر به خاطر بیپولی حرص میخورد و عصبی میشد. من هم که بالاخره دانشگاه قبول شدم. در ظاهر همه چی خوب پیش میرفت اما همچنان قسمتی از وجودم، حس و حال خوبی نداشت. عموم فکر میکرد که من یک دختر خوب و بدون نقص هستم و خبر نداشت که دارم چیکار میکنم. هر بار که عموم رو میدیدم، دچار یک عذاب وجدان تلخ و گزنده میشدم. من آدمی بودم که با برادر هفده ساله خودم سکس داشتم و از نظر همه، یکی از پاکدامن ترین و با اخلاق ترین دخترهای محله و فامیل محسوب میشدم. با صدای بلند به خودم گفتم: تا کِی قراره این جریان ادامه پیدا کنه مائده؟
با صدای مادرم از خواب پریدم. سریع خودم رو رسوندم طبقه پایین و فکر کردم اتفاقی افتاده. مادرم گوشی تلفن خونه رو به سمت من گرفت و گفت: مهدی کارت داره.
+الو سلام داداش.
-سلام، یه کاری باهات داشتم.
+بفرما در خدمتم.
-زینب حالش زیاد خوب نیست. مادر و خواهرش هم شرایطی ندارن که بیان پیشش. منم همین الان دارم میرم یزد تا یک سری مصالح ساختمانی بخرم. امشب نیستم. وسایلت رو جمع کن و امشب بیا پیش زینب. تا نیم ساعت دیگه میام دنبالت.
+چشم.
-اوکی خدافظ.
وقتی گوشی رو قطع کردم، مادرم گفت: چیکار داشت؟
با طعنه گفتم: خان داداش دارن تشریف میبرن یزد. امشب نیستن و دستور دادن که من برم پیش همسر محترمشون. خیلی هم تشکر کردن. اینقدر که از خجالت و شرمندگی، دارم آب میشم.
مادرم اخم کرد و گفت: کمتر زبون بریز. تو هوای زنداداش حاملهات رو نداشته باشی، کی داشته باشه؟
تو همین حین، مانی وارد خونه شد و گفت: چی شده مگه؟
مادرم رو به مانی گفت: هیچی نشده، فقط این مهدی مظلوم و جورکِش، یه چیزی از خواهرت خواسته و خواهرت هم داره ناز میکنه.
مانی خندهای از سر تعجب کرد و گفت: مهدی جورکشه؟! دقیقا جور کدوم یکی از ماها رو کشیده؟ در ضمن، مهدی فقط یه چیز از مائده خواسته؟ از وقتی که یادم میاد، مهدی فقط توقع داره که بقیه در خدمتش باشن.
ته دلم به خاطر دفاع مانی غنج رفت. جلوی لبخندم رو گرفتم و گفتم: من برم لباس بپوشم.
مادرم جواب مانی رو نداد و رو به من گفت: حواست خیلی به زینب باشه. مشکلی پیش اومد، به من زنگ بزن.
وارد اتاقم شدم. دامن و بلوزم رو درآوردم که مانی هم وارد اتاق شد. همونطور که با شورت و سوتین بودم، بغلم کرد و لبهام رو بوسید. هم زمان با دستهاش، دو طرف کونم رو هم چنگ زد. در هر حالتی نمیتونستم در برابر لمس کردنهاش مقاومت کنم. مثل همیشه وقتی که آه شهوتی من رو شنید، لبخند محو پیروزمندانهای زد و گفت: تو سکسی ترین خواهر دنیایی.
ازش جدا شدم و گفتم: تو هم عوضی ترین برادر دنیایی.
-حالا چرا اینقدر عصبانی؟
+عصبانی نباشم؟ برای برادر بزرگم، آقا مهدی، همیشه در نقش یک کُلفَت و کنیز مفت و مجانی هستم و برای برادر کوچیکترم، همیشه در نقش یک جنده مفت و مجانی. توقع داری چه حسی داشته باشم؟
مانی با لحن خاصی گفت: دوست داری از این به بعد بهت پول بدم؟
عصبی تر شدم و با حرص گفتم: خفه شو مانی، حرف دهنت رو بفهم.
مانی دوباره اومد سمت من. اینبار کُسم رو از روی شورت گرفت توی مشتش و گفت: اگه بذاری این رو افتتاحش کنم، تا آخر عمر برات جبران میکنم.
دستش رو پس زدم و گفتم: وقتی هم که برام خواستگار اومد، بهش میگم که شرمنده، من پرده بکارت ندارم. چون داداش مانی عزیزم افتتاحش کرده.
مانی دوباره دستش رو به کُسم رسوند و گفت: فرض کن که شوهر آیندهات مشکلی با این مورد نداره.
مانی رو با زور بیشتری هول دادم و گفتم: چرت و پرت بسه، برو گمشو. خان داداش الان میرسه. امشب نوبت اونه که بهش سرویس بدم.
مانی دوباره نزدیکم شد. به زور برم گردوند و از پشت بغلم کرد. دستش رو کرد توی شورتم و بدون واسطه، کُسم رو لمس کرد. انگشتهاش رو کشید توی شیار کُسم و گفت: دلت میاد تا وقتی که من هستم، یه غریبه کُس صورتی و همیشه خیس تو رو افتتاح کنه؟
از این که در هر شرایطی موفق میشد که کمی من رو تحریک کنه، عصبی میشدم. سعی کردم پسش بزنم اما زورم نرسید. دستم رو گذاشتم روی دستش و گفتم: مانی ولم کن، الان مهدی میاد. حاضر نباشم، تا دم خونهاش به جونم غُر میزنه.
مانی، هم زمان که چوچولم رو میمالوند، با یک لحن حشری گفت: اگه ولت نکنم، چی؟
+مانی ازت خواهش میکنم ولم کن. الان وقتش نیست. منِ لعنتی که همیشه پیش تواَم.
مانی بعد از کمی مکث، رهام کرد و گفت: حالا شدی دختر خوب.
بغض کردم. برگشتم به سمت مانی و گفتم: من خواهر بزرگ ترت هستم. چطوری دلت میاد مجبورم کنی که اینطوری باهات حرف بزنم؟
چشمهای مانی برق زد و گفت: زودتر حاضر شو، وگرنه خان داداش معطل میشن.
به چشمهای مانی زل زدم. دیگه مطمئن شده بودم که مانی فقط از سکس با من لذت نمیبره. مانی بیشتر از سکس، از تحقیر من لذت میبرد. چیزی که حتی یک درصد هم نمیتونستم درک کنم.
مهدی توی مسیر خونهاش، یک سره با گوشی موبایلش حرف زد و مثل همیشه، اصلا براش مهم نبود که من چه حال و روزی دارم. وقتی پیاده شدم، با تکون سرش ازم خداحافظی کرد و رفت. زنگ خونه رو زدم و زینب بعد از چند لحظه، درِ خونه رو باز کرد. شکمش حسابی بالا اومده بود و روی راه رفتنش هم تاثیر گذاشته بود. بعد از احوالپرسی، به شکمش نگاه کردم و گفتم: خوشگل خانم دیگه کم کم داره پیداش میشه.
زینب لبخند زد و گفت: هنوز دو ماه دیگه مونده.
+مثل برق و باد میگذره.
-برای من که داره دیر میگذره.
زینب تعارف کرد که بشینم. با قدمهای آهسته به سمت آشپزخونه رفت و گفت: راستی مبارک باشه. امروز از مادرجان شنیدم. ایشالله تا باشه از این موفقیتها.
+مرسی عزیزم. ایشالله قبولی دانشگاهِ دختر خوشگل خودت.
-وای مائده، خیلی استرس دارم که چه شکلی قراره بشه.
+وا چرا استرس؟ یا شبیه تو میشه یا باباش. جفتتون هم که ماشالله خوشگلین.
-من شبیه مادرم هستم. میترسم این بچه شبیه عمو و عمههام بشه.
توی دلم خندهام گرفت. از اینکه زینب علنی روش نشد بگه که دوست نداره بچهاش شبیه پدرش بشه. به روی خودم نیاوردم و گفتم: اینطور که من خبر دارم، بچهها بیشتر از همه، شبیه پدر و مادرشون میشن. نگران این چیزا نباش.
زینب همراه با یک سینی چای و بیسکوییت برگشت و گفت: کلی دعا و نذر کردم که شبیه تو و مهدیس بشه. مخصوصا شبیه تو. هم از نظر ظاهری و هم اخلاقی. من یه دختر شبیه تو داشته بشم، دیگه هیچی از دنیا نمیخوام.
از تعریف زینب خوشم اومد و گفتم: هر چی قسمت بشه. مهم اینه که سالم باشه.
زینب نشست و گفت: البته مهدی بازم بچه میخواد. یعنی به یه دونه قانع نیست.
با لحن طعنهگونهای گفتم: مهدی پسر میخواد. تا براش پسر نیاری، ولکن نیست. سری بعد باید دوا درمون کنی تا هر طور شده پسر بشه.
زینب انگار اصلا از حرفم ناراحت نشد و با ذوق خاصی گفت: آره مهدی عشق پسره.
با دقت به زینب نگاه کردم و گفتم: انگار خودت بیشتر از مهدی، پسر دوست داری.
-از قدیم گفتن، پسر پشت و پناه آدمه.
+بله در جریانم.
-ایشالله خودت هر چی زودتر ازدواج میکنی و میفهمی چه حسی داره.
+داری نفرینم میکنی؟
-وا خدا مرگم بده، چرا نفرین کنم؟!
+یعنی میخوای بگی در جریان نیستی که با مامانم، یه روز در میون سر این جریان بحث دارم؟
-مادرجان خیر و صلاح تو رو میخواد مائده جان. آخه خوبیت نداره دختر تو خونه بمونه. مردم هزار و یک حرف در میارن. اونم دختر خوشگلی مثل تو.
جوابی نداشتم که به زینب بدم. دقیقا داشت حرفهای مادرم رو تکرار میکرد. خواستگار کم نداشتم، به غیر از یک مورد که ازش خوشم اومده بود، بقیه رو به هر بهونهای که میشد رد کردم، چون ازشون خوشم نمیاومد. اون یک مورد هم که خوشم اومد، بدون دلیل مشخصی، پشیمون شد.
رو به مانی و با اخم گفتم: تو باز بدون گواهی نامه، پشت فرمون نشستی؟ من این دوستت رو باید ببینم که چطوری دست تو ماشین میده.
زینب لبخند زنان گفت: سخت نگیر مائده جان. به خاطر تو ماشین دوستش رو گرفته.
بعد رو به مانی گفت: چطوری آقای ورزشکار؟ شنیدم حسابی همه رو میبری و قراره تیم ملی هم دعوت بشی.
مانی رو به زینب گفت: مرسی، خوبم زنداداش. آره اگه خدا بخواد و تو انتخابی خوب باشم، تیم ملی هم دعوت میشم. در ضمن این مائده همیشه همینه. فقط بلده بزنه تو ذوق آدم.
زینب گفت: من که حسابی دیشب رو به مائده جان زحمت دادم. الان هم تا ناهار نخوردین، نمیذارم که برین. مهدی تماس گرفت و گفت که غروب میاد.
مانی نشست کنار من و گفت: پس قراره امروز یه ناهار حسابی بخوریم.
سرم رو به سمت مانی چرخوندم. دوباره اخم کردم و گفتم: بفرما راحت باش.
مانی گفت: مامان بفهمه زنداداش رو تنها گذاشتیم، حسابی ناراحت میشه.
رو به زینب گفتم: من خودم ناهار درست میکنم.
زینب گفت: نه اصلا. برای خودم هم خوبه که در روز، کمی سر پا باشم و قدم بزنم. دکترم گفته که استراحت مطلق، خیلی خطرناکه.
بعد رو به مانی گفت: برای ورزشکارا باید غذای مقوی درست کرد. چلو ماهیچه گوسفندی دوست داری مانی جان؟
مانی دستش رو روی شکمش کشید و گفت: اگه اینطور باشه که من تا موقع ناهار، از انتظار، سکته میکنم.
زینب خندهاش گرفت و گفت: خدا نکنه. ایشالله همیشه سلامت باشی. پس من فعلا تنهاتون میذارم.
بعد از رفتن زینب، مانی دستش رو گذاشت روی پام و گفت: چطوری خوشگلم؟
دستش رو پس زدم و گفتم: به تو ربطی نداره. در ضمن من معشوقهات نیستم که اینطوری باهام حرف میزنی.
مانی اینبار دستش رو از روی دامن و شورتم، سعی کرد به کُسم برسونه و گفت: دیشب با زینب جون خوش گذشت؟
دستش رو پس نزدم و گفتم: توقع داری با موجودی شبیه به مامان خوش بگذره؟
مانی لحنش رو تغییر داد و گفت: حامله شده، کردنی تر شدهها.
+خیلی بیشعوری مانی.
یک چنگ ملایم از کُسم زد و گفت: فکر کن همینطور که حامله است، لختش کنم و بخوابونمش روی تخت. بعد پاهاش رو از هم باز کنم و کیرم رو تا ته بکنم توی کُسش.
دستش رو پس زدم. ایستادم و گفتم: تو یک روانی به تمام معنایی.
مانی پوزخند زد و گفت: به نظرت داروی خوابآور، روی بچه تو شکمش اثر بد میذاره؟
احساس کردم که مانی میخواد با آزار و اذیت روان من، مجبورم کنه که جلوش به خواهش و التماس بیفتم. حرفش رو جدی نگرفتم. محلش ندادم و رفتم توی آشپزخونه. اما ته دلم، هر چی که بیشتر میگذشت، بیشتر از مانی میترسیدم. مانی هر بار، غیر قابل پیشبینی تر میشد و ایدههای عجیب تری داشت.
مشغول غذا درست کردن بودم. مانی اومد توی آشپزخونه. با هیجان دست من رو گرفت و گفت: بیا ببین که چه چیزی کشف کردم.
من رو برد طبقه دوم. رفتیم انتهای راهرو و درِ انباری رو باز کرد. وقتی در باز شد، صدای بلند موزیک به گوشم رسید. چشمهام از تعجب گرد شد و گفتم: مامان این رو بشنوه، میکشت.
مانی با لحن خاصی گفت: مگه تو شنیدی که مامان بخواد بشنوه؟
کمی دقت کردم و دیدم که مانی راست میگه. فقط موقعی که به در نزدیک شدیم، صدای موزیک رو شنیدم. مانی با ذوق گفت: صدا از اینجا، هیچ جای خونه نمیره.
یک نگاه به انباری کردم و گفتم: خب که چی؟
-خب که چی نداره. اتاق خودم رو میکنم انباری و اینجا رو بر میدارم.
+مامان میذاره؟
-بهش میگم برای درس خوندن، نیاز به سکوت و آرامش دارم.
+اگه بحث اتاق پیش کشیده بشه، مهدیس باز گیر میده که اتاق میخواد.
-تو چارهای نداری. باید با مهدیس هم اتاق بشی. یعنی بیاریش پیش خودت.
+که مثل چند سال قبل، باز ما رو با هم ببینه؟
-از این به بعد هر کاری که خواستیم بکنیم، اینجا میکنیم. درِ این اتاق قفل میشه و کلیدش رو دارم.
دوباره و با دقت به انباری نگاه کردم. مانی درِ انباری رو بست. از پشت خودش رو به من چسبوند و گفت: این اتاق میشه خونه من و تو.
با یک دستش سینههام و با دست دیگهاش، کُسم رو مالوند. با یک لحن ملایم گفتم: باید برم غذا درست کنم.
دامنم رو داد بالا و شورتم رو تا زانوم، کشید پایین و گفت: سریع تمومش میکنم.
مجبورم کرد که دولا بشم. برای حفظ تعادلم، دستهام رو گذاشتم روی یک میز قدیمی که روش چند تا جعبه گذاشته بودن. با تُف دستش، سوراخ کونم رو خیس کرد و کیرش رو فرو کرد توی کونم. نزدیک به دو هفته بود که سکس نداشتیم و کمی دردم اومد، اما مثل همیشه با دردش مشکلی نداشتم. مانی، هم زمان که توی کونم تلمبه میزد، دستش رو به کُسم رسوند و با چوچولم هم ور رفت. چشمهام رو بستم و خیلی زود موفق شدم شهوتی بشم و مطمئن بودم که میتونم هم زمان با مانی ارضا بشم. احساس میکردم که مهارتم توی لذت جنسی و ارضا شدن، حتی از یک زن متاهل هم بیشتر شده. مهارتی که معتادش شده بودم و تحت هیچ شرایطی نمیتونستم ازش بگذرم.
مهدیس از خوشحالی، روی تختش بالا و پایین میپرید و میگفت: بالاخره منم اتاق دار شدم.
دست به سینه ایستاده بودم و بهش گفتم: اولا که الان تختت رو میشکونی. دوما اتاق دار نشدی. نصف اتاق من رو غصب کردی. یعنی در اصل مزاحم تنهایی و آرامش من شدی.
مهدیس متوقف شد. با دقت من رو نگاه کرد و گفت: مامان میگه تو زمین غصبی نمیشه نماز خوند. پس من اینجا نماز نمیخونم.
لبخند ناخواستهای زدم و گفتم: تو از همهمون بیشتر استعداد داری که شبیه مامان بشی.
مهدیس دوباره شروع کرد به بالا و پایین پریدن و گفت: من همین الانم شبیه مامانم. از همهتون خوشگل ترم. مخصوصا از تو.
متوجه مانی شدم که توی چهارچوب در ایستاده بود. با سرش به من اشاره کرد که همراهش برم. همراه با مانی وارد اتاق جدیدش شدم. درِ اتاق رو بست و گفت: حوصله داری با این بحث میکنی؟
با حرص گفتم: رو مخمه. گاهی میخوام بکوبمش به دیوار.
-ولش کن بابا، بچه است.
+آوردیم اینجا که همین رو بگی؟
-نه، امشب برات یک سوپرایز عالی دارم. شب که مامان و مهدیس خوابیدن، بیا تو اتاقم.
+چیه؟
-بگم که دیگه سوپرایز نیست.
کنجکاو بودم و هیجان داشتم که سوپرایز مانی چیه. وقتی مطمئن شدم که مهدیس خوابیده، به آرومی از اتاق خارج شدم و رفتم توی اتاق مانی. روی تختش نشسته بود و گفت: بیا بشین.
نشستم کنارش و دیدم که توی دستش یک نخ سیگاره. با تعجب گفتم: از کِی تا حالا سیگاری شدی؟
مانی کاغذِ سر سیگارِ توی دستش رو مچاله کرد و گفت: اولا که من سیگاری نیستم. دوما این سیگار نیست.
+پس چیه؟
-سوپرایز امشب.
+یعنی چی؟
-این یه گیاه مخصوصه. کشیدنش شبیه سیگاره، اما بعدش معجزه میکنه. باید بکشی تا سوپرایز بشی.
+نه خوشم میاد و نه بلدم.
-باید دودش رو تنفس کنی. یعنی قورت نده که به سرفه بیفتی. شبیه هوا تنفسش کن. یه بار امتحان کن و بعد بگو خوشم نمیاد.
مانی سیگار توی دستش رو روشن کرد. یک پک زد و گرفت به سمت من و گفت: دودش رو تنفس کن.
دو دل بودم اما از طرفی کنجکاو بودم که این چی میتونه باشه که مانی این همه براش هیجان داره. با تردید سیگار رو از توی دست مانی گرفتم. همونطور که بهم گفته بود، پُک زدم و دودش رو تنفس کردم. مانی همچنان هیجان داشت و گفت: یه پُک دیگه هم بزن.
از اینکه موفق شده بودم بدون سرفه پُک بزنم، خوشم اومد و یک پُک دیگه هم زدم. مانی دوباره گفت: یه پُک دیگه.
سومین پُک رو هم زدم. سیگار رو دادم به دست مانی و گفتم: بسه.
مانی دو پُک از سیگار زد و گفت: دیدی گفتم خوشت میاد.
خواستم جوابش رو بدم که یک سرگیجه خفیف توی سرم حس کردم. نوک انگشتهام رو گذاشتم روی پیشونیم و گفتم: سرم داره گیج میره مانی.
مانی سیگار رو به دستم داد و گفت: آخرشه.
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: نه نمیکشم. حالم داره بد میشه. اصلا نباید میکشیدم.
مانی سیگار رو به سمتم نگه داشت و گفت: چون کم کشیدی، حالت داره بد میشه. سه تا پُک دیگه بزنی، حالت خوب میشه.
برای اینکه وضعیت سرگیجهام از بین بره، به حرف مانی گوش دادم. بعد از اینکه سه تا پُک دیگه کشیدم، حالت سرگیجهام تغییر کرد. ایستادم و خواستم از اتاق برم بیرون که متوجه شدم همه چی داره دور سرم میچرخه. انگار سوار چرخ و فلک شده بودم. برای حفظ تعادلم، نشستم روی زمین اما همچنان سوار چرخ و فلک بودم. دراز کشیدم و به سختی گفتم: این چی بود مانی؟
مانی اومد بالا سرم. جوری حرف میزد که انگار صداش رو روی دور آهسته گذاشته. فقط کلمه عروس رو از توی جملاتش، تشخیص دادم. انگار بهم گفت: امشب، شب عروس شدنته.
زمان به کندی میگذشت. فراموش کردم که کِی وارد اتاق شدم و کِی این سیگار عجیب رو کشیدم و کِی روم این همه اثر گذاشت. مانی شروع کرد به لُخت کردنم. یکی در میون چشمهام رو باز میکردم و مانی همچنان مشغول لُخت کردنم بود. به سختی حرف زدم و گفتم: زود باش دیگه.
مانی بالاخره لباسهام رو درآورد و گفت: کُست امشب قراره داداشی رو شاهداماد کنه.
سرش رو بُرد بین پاهام و شروع کرد به خورد کُسم. امکان نداشت بتونم این همه لذت رو هضم کنم. سلول به سلول زبونش رو وقتی که توی کُسم حرکت میکرد، با تمام وجودم حس میکردم. من و مانی سوار چرخ و فلک بودیم و توی همون حالت داشت کُس من رو میخورد. همچنان زمان کُند میگذشت. دیگه لازم نبود استرس این رو داشته باشم که مانی هر لحظه زبونش رو از توی کُسم در میاره و من تو کف میمونم. انگار قرار بود تا آخر عمرم، زبونش توی کُسم باشه. پاهام رو با اراده خودم بالا گرفتم و از هم باز کردم تا کُسم بیشتر در دسترسش باشه. نفهمیدم چقدر گذشت. متوجه شدم دیگه کُسم رو نمیخوره و نشسته جلوی کُسم. سرم رو به سختی خم کردم و دیدم که انتهای کیرش رو گرفته توی مشتش و سر کیرش رو داره توی شیار کُسم میمالونه. سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: حواست باشه توش نکنی مانی.
بدنش رو کمی به سمت من خم کرد و گفت: عروس شدنت مبارک آبجی خانم.
کیرش رو فرو کرد توی کُسم. لحظه به لحظه ورود کیرش رو میتونستم حس کنم. خیلی واضح تر از لمس زبونش بود. درد خفیفی داشتم اما پُر شدن کُسم از طریق کیر مانی، باعث شد تا یک آه عمیق شهوتی بکشم. این همون لذت واقعی سکس بود. حالا میتونستم به خوبی کیر مانی رو حس کنم. کاری که با سوراخ کونم به این واضحی نمیتونستم بکنم. فراموش کرده بودم که مانی داره باهام چیکار میکنه. توی اون لحظه، تمام تمرکزم، روی لمس کیرش از طریق کُسم بود. وقتی که شروع کرد به تلمبه زدن، از شدت هیجان و لذت زیاد، دوست داشتم که جیغ بزنم. مانی، هم زمان که تلمبه میزد، دستش رو گذاشت جلوی دهنم. چشمهام رو بستم و تنها خواستهام این بود که حرکت کیر مانی توی کُسم تموم نشه.
صبح توی حموم و زیر دوش، نشسته بودم و باورم نمیشد که شب قبل چه اتفاقی افتاده. به مانی اجازه داده بودم تا پردهام رو بزنه! قسمتی از کنار کُسم خونی شده بود و مطمئن شده بودم که مانی کیرش رو تا ته فرو کرده توی کُسم و دختریم رو از بین برده. موهای خیسم رو از توی صورتم کنار زدم. این یکی رو نمیتونستم از کَسی مخفی کنم. حسی شبیه به سِر شدگی داشتم. دوست داشتم فکر کنم که مانی باعث و بانی این رابطه اشتباهه، اما حقیقت این بود که مقصر اصلی خودم بودم. از همون روزی که برای اولین بار، لبهاش رو به لبهام چسبوند. لمس لبهاش، دلم رو لرزوند و فراموش کردم که برادرمه. اکثر واکنشهای دفاعیم در برابر مانی، الکی بود. هر بار هم از ته دل دوست داشتم که به اصرارش ادامه بده و جلوی من کم نیاره.
توقع داشتم وقتی از حموم خارج میشم و میرم توی اتاقم، مانی جلوم سبز بشه. همیشه هیجان داشت تا درباره تجربه جدید جنسی که گذروندیم، حرف بزنه. اما خبری از مانی توی اتاق نبود. احساس ضعف کردم و احتمال میدادم که شاید هر لحظه بیهوش بشم. همچنان شبیه موجودی بودم که انگار بیشتر از ظرفیتش فشار و استرس، بهش وارد شده و دیگه هیچ حسی نداره. یاد یکی از حرفهای عموم افتادم. اینکه آدمهایی که دچار سوختگی درجه سه میشن، دیگه احساس سوزش و درد ندارن! چون تمام سنسورهای حسی پوستشون از بین رفته. من هم در اون لحظات و با یادآوری سکس شب قبلم با برادرم، انگار دقیقا شبیه آدمی شده بودم که دچار سوختگی درجه سه شده! برادرم پرده بکارتم رو زده بود و من، هنوز نمیتونستم باور کنم.
لباسم رو پوشیدم و به آرومی از پلهها پایین رفتم. خودم رو به آشپزخونه رسوندم. مادرم و مهدیس مشغول خوردن صبحونه بودن. مهدیس من رو که دید، با تعجب گفت: شبیه روح شدی.
جواب مهدیس رو ندادم و نشستم. مادرم هم با دقت نگاهم کرد و گفت: چرا رنگت پریده دختر؟ چاییدی؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: نه ضعف کردم.
مادرم با تردید نگاهم کرد و گفت: صبحونه کامل بخور تا جون بگیری. این همه وقت، همین امروز باید رنگت مثل گچ سفید میشد؟
مادرم ایستاد تا برام از اون دمنوشهاش مخصوص خودش رو درست کنه. مهدیس همچنان به من نگاه میکرد و گفت: روح باشی بیشتر بهت میاد، اینطوری خوشگل تری.
مادرم یک لیوان دمنوش معجون جلوی من گذاشت و گفت: امشب قراره برات خواستگار بیاد. از یک خانواده اصیل. پسره فقط یک ایراد داره، اما از همه لحاظ عالیه.
به سختی سرم رو بالا آوردم و به مادرم نگاه کردم. به شانس لعنتیم لبخند ناخواستهای زدم. یعنی دقیقا یک شب بعد از اینکه برادرم، پرده بکارتم رو پاره کرده بود، باید برام خواستگار میاومد؟! تعجب مادرم بیشتر شد و گفت: وا چت شده دختر؟
ایستاد و اومد به سمت من. دستش رو گذاشت روی پیشونیم و گفت: یا صاحب زمان، تب داری بچه.
دست مادرم رو پس زدم. ایستادم و گفتم: خوبم، هیچیم نیست.
با قدمهای آهسته خودم رو به چهارچوب درِ آشپزخونه رسوندم. هم زمان که لحظه ورود کیر مانی به کُسم رو تصور میکردم، حرفهای مادرم درباره خواستگار رو هم مرور کردم. به چهارچوب در نرسیدم که چشمهام تار شد و دیگه نمیتونستم تعادل خودم رو حفظ کنم. مادرم با کمک مهدیس، من رو به اتاق خودش برد و روی تخت خودش خوابوند. بعد به طاهره خانم زنگ زد.
طاهره خانم با دقت خاصی به من خیره شد. انگار احساس کرده بود که اتفاقی برای من افتاده. وقتی مادرم از اتاق خارج شد، با لحن مرموزی گفت: چیزی شده مائده؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: فقط ضعف کرده بودم.
چشمهاش رو تنگ کرد و گفت: وقتی مادرت جریان رو برام تعریف کرد، فکر کردم بعد از شنیدن جریان خواستگار، فیلم بازی کردی تا کنسلش کنی. اما وقتی خودم دیدمت، مطمئن شدم که حالت اصلا خوب نیست. البته نمیتونم باور کنم که این حال بدت، فقط به خاطر ضعف باشه.
روم رو از طاهره خانم گرفتم و گفتم: هر نظری دارین، به مادرم بگین. به غُر زدنهای مادرم عادت کردم.
طاهره خانم لحنش رو تغییر داد و گفت: من دشمنت نیستم دختر. خیر و صلاحت رو میخوام. مادرت چقدر درباره خواستگار امشبت باهات حرف زده؟
شونههام رو انداختم بالا و گفتم: هیچی.
طاهره خانم چونهام رو گرفت. صورتم رو به سمت خودش چرخوند و گفت: این بهترین موقعیت برای توعه. این پسره همه چی داره. خانواده درست و حسابی و آبرومند. خونه و ماشین و شغل و اعتبار. تنها مشکلش اینه که یکمی اختلاف سنیش با تو زیاده.
تمام فکر و ذهنم این بود که با این شرایط، همه چی لو میره و معلوم نبود چه سرنوشتی پیدا میکنم. حتی یک درصد هم برام مهم نبود که خواستگارم چه آدمیه. چون تنها راه نجاتم این بود که به هر بهونهای ردش کنم تا بره پِی کارش. طاهره خانم با تعجب گفت: نمیخوای بپرسی چند سال ازت بزرگتره؟
یک مَرد چاق که بیشتر میخورد برادر بزرگ ترم یا حتی پدرم باشه. همراه با پدر و مادرش اومده بود به خواستگاری. مادرم خیلی زود ازشون خوشش اومد. اونا تمام چیزهایی که برای مادر من مهم بود رو داشتن. اسم طرف محمد بود. یک شغل دولتی داشت که البته خیلی نا مفهموم دربارهاش حرف زد. فقط رسوند که خیلی آدم مهمیه. از اونجایی که مادرم به شدت به حکومت علاقه داشت، خوشحال شد که خواستگار من، یکی از عوامل مهم حکومته. وقتی باهام و برای چند لحظه توی آشپزخونه تنها شد، با ذوق و شوق گفت: شک ندارم که پسره یکی از سربازان گمنام امام زمانه. چه سعادتی بالاتر از این؟
مورد بعدی درباره محمد، شرایط مالی خوبش بود. تیر خلاص رو اونجایی زد که رو به مادرم گفت: راضی نیستم حتی اگه یک هزار تومنی برای جهیزیه هزینه کنین. شما همینکه با دست خالی، چهار تا بچه سالم تحویل جامعه دادی، دِین خودتون رو ادا کردین. اصلا برای همین دختر شما رو انتخاب کردم.
چشمها و گوشهام در ظاهر توی مراسم خواستگاری بود اما همچنان توی بُهت اتفاقی بودم که شب قبل برام افتاده بود. من به هیچ وجه نمیتونستم با همچین آدمی ازدواج کنم. شب زفاف، متوجه میشد که من دختر نیستم و حتی یک لحظه هم نمیتونستم تصور کنم که بعدش چی میشه. تنها شانسم این بود که اختلاف سنی رو بهونه کنم و “نه” بیارم. با صدای مادرم به خودم اومدم که بهم گفت: مائده جان، مادر آقا محمد پیشنهاد دادن که اگه دوست دارین، چند لحظه با آقا محمد تنها باشین و حرف بزنین.
مادر محمد که همچنان چادر مشکیش رو جوری گرفته بود که مهدی و مانی، به وضوح چهرهاش رو نبینن، با صدای تو دماغیش گفت: آره حاج خانم، شاید یک سری شرط و شروط داشته باشن که روشون نشه توی جمع بگن. از مرجع تقلید پرسیدم. جهت ازدواج مشکلی نداره اگه چند لحظه با هم تنها باشن.
مردد بودم چه جوابی بدم که مانی رو به من گفت: اگه روت نمیشه، من باهات میام.
مهدیس هم سریع گفت: منم میام.
مادرم رو به مهدیس اخم کرد و مهدیس متوجه شد که دیگه نباید چیزی بگه. از پیشنهاد مانی تعجب کردم. شاید میخواست حضور داشته باشه و به من کمک بده تا این طرف رو ردش کنم. سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: اگه میشه داداش مانی هم باهامون باشه.
مادر محمد رو به مادرم گفت: ماشالله به این دختر نجیب، هزار ماشالله که حاج خانم یک دختر از تبار فاطمه سلام الله علیه تربیت کردی.
مادرم رو مادر محمد گفت: لطف دارین. ایشالله که ما لیاقت کنیزی حضرت فاطمه رو داشته باشیم.
بعد رو به مانی گفت: شاید جلوی شما هم روشون نشه که حرف بزنن.
محمد گفت: مشکلی نیست حاج خانم.
مانی ایستاد و رو به محمد گفت: بریم بالا تو اتاق مائده. به این بهونه عروسکهاش رو هم میبینی و متوجه میشی که برای کادو، چه سلیقهای داره.
همه به خاطر شوخی مانی خندهشون گرفت اما من همچنان وقتی به مانی نگاه میکردم، لحظهای رو یادم میاومد که کیرش رو توی کُسم فرو کرد و من رو عروس خودش دونست. انگار هر چی که زمان بیشتر میگذشت، بیشتر میفهمیدم که چه گندی زدم. همراه با مانی و محمد وارد اتاقم شدیم. بدنم از شدت استرس، سُست شده بود. طوری که احساس کردم چادر سفیدم، چندین کیلو وزن داره و دیگه نمیتونم نگهش دارم. مانی به محمد تعارف کرد که بشینه و بعد رو به من گفت: بشین آبجی، چرا وایستادی؟
به آرومی و دو زانو نشستم روی زمین و امیدوارم بودم که مانی برای فرار از این کابوس، نجاتم بده. مانی قبل از اینکه بشینه، درِ اتاق رو قفل کرد. حتی تُن صدام هم به خاطر استرس زیاد، ضعیف و بیحال شده بود. با همون بیحالی و رو به مانی گفتم: چرا درِ اتاق رو قفل کردی؟
محمد با لحن مرموز و خاصی گفت: برای احتیاط عزیزم.
از لحن محمد تعجب کردم. حتی یک درصد هم شبیه لحن رسمی و مودبانهای نبود که توی جمع استفاده میکرد. مانی نشست کنار من و گفت: نگران نباش عروس خانم. محمد یکی از دوستان نزدیک منه. یعنی باهامون هماهنگه.
سرم رو به سمت مانی چرخوندم و گفتم: چی داری میگی؟
محمد بدون مقدمه گفت: یعنی میدونم که دیشب آقا مانی بالاخره به آرزوش رسید و کُس نرم شما رو با کیرش لمس کرد.
سر و تنم به لرزش افتاد. احساس کردم که هر لحظه به خاطر دلشوره و استرس، قلبم از کار میفته. به سختی به محمد نگاه کردم و از شدت شوک زیاد، توانایی حرف زدن نداشتم. مانی چادرم رو از دورم پس زد و گفت: برش دار اینو، آقا محمد باید ببینه که قراره با چه لعبتی ازدواج کنه.
محمد گفت: و تبارک الله، و تبارک الله.
مانی گفت: میپسندی آقا محمد یا خوشگلیهاش رو بیشتر نشونت بدم؟
وقتی متوجه شدم که مانی میخواد دکمههای پیراهنم رو باز کنه، با دستم مانعش شدم. چند قطره اشک از چشمهام اومد و رو به مانی گفتم: داری چیکار میکنی؟
مانی جدی شد و گفت: تو دیگه دختر نیستی. پرده بکارت نداری. فقط آقا محمد حاضره با جندهای مثل تو ازدواج کنه. اگه یک بار دیگه من رو پس بزنی، میرم پایین و به همه میگم که یکی سوراخ کُست رو جر داده. فقط نمیتونی ثابت کنی که کار کی بوده. هیچ کَسی هم باور نمیکنه که کار برادرت باشه. فقط به تو تهمت میزنن که چقدر دریده و کثیفی. دختری که به برادر خودش تهمت ناموسی میزنه.
محمد گفت: این تنها شانسته دختر. من از همه چی خبر دارم. اما با این حال، اینقدر ازت خوشم میاد که حاضرم باهات ازدواج کنم. اگه من رو رد کنی، بعدش چی؟ چند تا خواستگار رو به خاطر نداشتن پرده بکارت میتونی رد کنی؟
مانی دکمههای پیراهنم رو باز کرد. همینطور اشک میریختم و هیچ ایدهای نداشتم که باید چیکار کنم. مانی وادارم کرد تا بخوابم. دامنم رو هم درآورد. از شدت خجالتِ اینکه تو همچین شرایطی داره من رو جلوی یک مَرد غریبه، لُخت میکنه، دوست داشتم بمیرم. دستهام رو گذاشتم روی صورتم و چشمهام. کامل گریهام گرفت و گفتم: تو رو خدا بس کن مانی.
محمد به شرایط من هیچ اهمیتی نداد. متوجه شدم که خودش رو به من و مانی رسوند. دستش رو برد بین رونهام و گفت: چه پوست سفید و لطیفی. این دختر، نقاشی خداست.
مانی گفت: برای همین بهش گفتم که همیشه شورت و سوتین مشکی تنش کنه.
محمد با کمک مانی، پاهام رو از هم باز کرد. دستهای تپل و سنگینش رو شناختم که کُسم رو از روی شورت چنگ زد و گفت: این خود بهشته.
چند لحظه کُسم رو مالوند. دستهام رو از روی صورتم برداشتم و متوجه شدم که شورت و شلوارش رو تا زانوش داد پایین. دوباره پاهام رو از هم باز کرد و خودش رو کشید روی من و بین پاهام. خواستم حرف بزنم که مانی با دستش جلوی دهنم رو گرفت و گفت: وقت کمه، آبروریزی نکن. به آقا محمد قول دادم همین امشب بکنه توی کُست و شوهرت بشه.
محمد کیرش رو از کنار شورتم، فرو کرد توی کُسم. نا خواسته مقاومت کردم اما زورم به هیچ کدومشون نمیرسید. محمد، هم زمان که توی کُسم تلمبه میزد، سوتینم رو بدون اینکه در بیاره، اینقدر داد پایین که سینههام بیفته بیرون. با حرص و ولع، سینههام رو خورد و نفس نفس زنان گفت: عجب کُس نرمی. عجب سینههایی. اینا گلابی و هلوهای بهشتی هستن.
مانی با یک دستش، دستهام رو نگه داشته بود و دست دیگهاش، همچنان روی دهنم بود و رو به محمد گفت: این کُسِ تر و تازه، تقدیم به شما آقا محمد. از حالا به بعد، اختیارش دست شماست.
محمد نفس زنان گفت: همچین کُسی کردن داره. اونم تو شب خواستگاری.
محمد نزدیک به پنج دقیقه تو کُسم تلمبه زد و یکهو متوقف شد. حتی توی همون شرایط هم میتونستم گرمای آب منیش رو توی کُسم حس کنم. چند لحظه بعد از ارضا شدنش، سریع ایستاد و شورت و شلوارش رو کشید بالا و خودش رو مرتب کرد. مانی من رو نشوند و گفت: گریه بسه، زود باش حاضر شو که دیگه باید برگردیم پایین.
از ترس اینکه بقیه متوجه نشن، به حرف مانی گوش دادم. ایستادم و اول پیراهنم رو تنم کردم. محمد اومد جلوم. دستش رو دوباره از روی شورتم، رسوند به کُسم و گفت: میبینم که آبم از توی کُست لیز خورده و شورتت رو خیس کرده. البته نگران حامله شدنت نباش، من عقیمم عزیزم.
با دستهای لرزون، پسش زدم و دامنم رو پوشیدم. مانی با دستمال کاغذی، صورتم رو تمیز کرد و گفت: خودت رو جمع جور کن. امشب به مامان جواب “بله” میدی. فهمیدی یا نه؟
چادرم رو از روی زمین برداشتم. مانی با حرص بازوم رو محکم گرفت و گفت: گفتم فهمیدی یا نه؟ یا همین امشب به مامان بگم که یکی جرت داده؟ اصلا تو کل محل پخش میکنم.
سعی کردم گریه نکنم و با بغض گفتم: آره فهمیدم، ولم کن.
هفده سال بعد:
محمد با حوصله به سوال پسرم درباره یک موضوع کامپیوتری، جواب داد. پسرم بعد از تموم شدن جواب محمد، ازش تشکر کرد و گفت: بابا راستی فکر کنم تا چند وقت دیگه، یک لپتاب قوی تر بخوام.
محمد با لحن مهربونی گفت: فردا میام دنبالت تا بریم یک لپتاب خوب بخریم.
پسرم خوشحال شد و گفت: وای خدا، به این زودی نیاز ندارم. یعنی راضی نیستم که خودتون رو با این عجله به زحمت بندازین.
محمد گفت: همیشه بهت گفتم که تو قول بده درس بخونی و منم برات، از هیچی کم نمیذارم.
پسرم با ذوق گفت: دوست دارم یک روزی مثل شما متخصص آیتی بشم و برای کشورم یک آدم مفید باشم.
محمد گفت: شک نکن همینطور میشه. مطمئنم یک روز میتونی جانشین خود من توی سازمان بشی.
پسرم کتاب و دفترش رو جمع کرد و گفت: شما بهترین بابای دنیا هستین. با اجازهتون من کم کم حاضر بشم. به مامان بزرگ قول دادم که امشب پیشش بخوابم. آخه دایی مانی مسافرته و خاله مهدیس هم شیفته و مامان بزرگ تنهاست.
محمد گفت: به مامان بزرگ سلام برسون.
بعد از رفتن پسرم، همینطور به محمد خیره شده بودم. محمد ابروهاش رو بالا انداخت و گفت: چته؟
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: واقعا دوستش داری؟
محمد چند لحظه مکث کرد و گفت: بیا اینجا پیش من.
ایستادم و به آرومی رفتم جلوی محمد. بهم فهموند که به حالت دمر، روی کاناپه و روی پاهاش بخوابم. جوری که کُس و شکمم روی پاهاش باشه. دامنم رو داد بالا. شورتم رو هم از پام درآورد. یک اسپنک محکم به کونم زد و گفت: تا وقتی تو دختر خوبی باشی، آره دوستش دارم و به تمام آرزوهاش میرسونمش.
دست محمد سنگین بود. پیشونیم رو گذاشتم روی دستهام و گفتم: اما اگه یک روز حقیقت رو بفهمه چی؟
محمد یک اسپنک دیگه زد گفت: هرگز نمیفهمه.
ضربه دومش محکم تر بود. کونم و پاهام کمی لرزید و گفتم: میشه خواهشا به منم بگین که چه خوابی برای مهدیس دیدین؟
محمد سومین اسپنک رو هم زد و گفت: عجیبه مائده، خیلی عجیبه. ما هیچ وقت، هیچ کَسی رو وادار به کاری نمیکنیم. انتخاب نهایی با خود آدماست. ما فقط انتخابهاشون رو محدود میکنیم. چیزی که تهش توی زندگی همهمون اجتناب ناپذیره.
توی همون حالتی که همچنان دمر بودم، ناخواسته پوزخند زدم و گفتم: انتخاب بین بد و بدتر؟
محمد چهارمین اسپنک رو با تمام زورش زد و گفت: مگه زندگی، غیر از اینه؟ مهدیس هم به وقتش باید انتخاب کنه. یا خانوادهاش یا اون دوستای عجیب و غریبش. و من مطمئنم که ما رو انتخاب میکنه. چون مهدیس از خون شماست. ما خیلی وقته مهدیس واقعی رو بیدار کردیم. موجودی که درونش زندگی میکنه، مثل تو و مانی، هر روز، بیشتر تشنه و اسیر شهوت میشه. فقط کافیه هر بار بهش یک طعم جدید رو بچشونیم. چیزی که اون احمقا دیگه نمیتونن بهش بدن. چه بخوای، چه نخوای، خواهرت یک جنده واقعیه.
مطمئن بودم که کونم حسابی سرخ شده. لحن صدام به خاطر درد زیاد کمی تغییر کرد و گفتم: از روزی میترسم که تمام محاسبات تو و داریوش، درباره مهدیس و دوستهاش، اشتباه باشه. شما یا خیلی خودتون رو دست بالا گرفتین یا اونا رو دست پایین. مهدیس شاید هم خون ما باشه و شیطون درونش مثل ما عطش تنوع توی این شهوت لعنتی رو داشته باشه. اما نزدیک به هفت سال با همون دوستهای به قول تو احمقش بوده. گاهی تو چشمهاش نگاه میکنم و مطمئنم که مهدیس خیلی پیچیده تر و ناشناخته تر از اونیه که ما قضاوتش کردیم.
محمد پنجمین اسپنک رو زد و گفت: فکر میکردم دیگه نگران مهدیس نیستی؟
از شدت درد، یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: نه نیستم، دیگه نیستم. اما نگران خودم و پسرمم. اینکه شاید مهدیس، مثل من، با قوانین شما بازی نکنه و کاری باهامون بکنه که پشیمون بشیم.
محمد کف دستش رو کشید روی کونم. دقیقا جایی که اسپنک زده بود. لحنش حشری شد و گفت: لازم نیست نگران باشی. مهدیس هیچ غلطی نمیتونه بکنه. فعلا تمرکز و انرژی خودمون رو گذاشتیم روی گندم جون. عروس خوشگل و جذاب و سکسی آینده خانواده. کِی بشه که تو و گندم جون رو بخوابونم کنار هم و نوبتی روی کون خوشگلتون اسپنک بزنم. بعدش مجبورتون کنم که سوراخ کون همدیگه رو لیس بزنین.
نوشته: شیوا
ممنون شیوایی عزیز و دوست داشتنی ،بعد از ماهها انتطار بلاخره اومد
مرسی از اینکه با وجود عدم شرایط مساعد بازم برامون نوشتی
خسته نباشی هنرمند 🌺🌺🌺❤️
مختصر بود و با این حال مفید. دلم میخواد فقط ببینم که مهدیس به اینا گند میزنه و البته گندم و شایان هم قربانی گروه داریوش نمیشن و هردو کف کفشاشونو رو پوزه داریوش و مانی و گروهشون میزارن.
جالبه من هر وقت داستانای شما رو خوندم، قسمتای قبلیشو نخونده بودم، ولی خب وقتی میخوندم متوجه شدم، بسیار داستاننویس قابلی هستی، ولی برام خیلی عجیبه که چرا اینقد داستانای خوب حس بد به ادم میده، یا شده سکس خواهر برادر، یا شده بی غیریتی، یا زنشو میخوان بدن بکنن، نمیدونم واقعا اینا با قصده یا اینکه برای جذب مخاطبه
یادمه حدود ده سال پیش یه سری داستانا. رو یکی مینوشت خیلی قشنگ بود، اسمشو الان یادم نیس، ولی یه پسر بدنساز خوشگل بود، که دبی زندگی میکرد و داستانای خفنی مینوشت، چقد دلم واسه اون تنگ شده، فک کنم شما هم میتونی از این داستانهای فانتزی دور و یه خرده به واقعیت داستان بنویسی، مرسی که میخونی نظرمو
فقط ميشه گفت عالي ولي حيف كه خيلي نا منظم مياد داستان ها حيف و صد حيف
آخه این انصافه ما تو یه سال داستانتو بخونیم بعد یه مشت خرشانس پیدا بشن بعد از اتمام داستانت شروع کنن به خوندن و یه هفته ای تمومش کنن 😅😅
مرسی بخاطر داستان زیبات 🙏
دارم به صورت بدون مرز نابود میشم! یه زمانی فقط استرس اینو داشتم که مهدیس و سحر تهش به هم برسن! فقط میخواستم اون دوتا باهم باشن! اما تو لعنتی با اون قلم محشرت یه کاری کردی که نمیدونم برای کی استرس بکشم! نوید؟ مائده؟ گندم؟ شایان؟ و از طرف دیگه نمیدونم نقشه نابودی و زمین خوردن کیو بکشم! داریوش؟ مانی؟ محمد؟ سهیلا؟
جای تک تک شخصیت های داستانت رو تو ذهنم باز کردی
قلمت بینظیره دختر! بینظیر!!!
واااااااااااااااو!!!🤯🤯🤯
بالاخره نوشتی…
راستش فک کردم دیگه قرار نیس ادامه پیدا کنه
لطفا لطفا لطفا ازت خواهش میکنم دیگه انقدر طولش نده شیوای عزیز ما
عالی بود بانو شیوا
ممنون که با حال نامساعدت برامون نوشتی منتظر قسمت بعدی هستیم به همین زودی
جدیدا شهوانی طوری شده کههه فقط داستانای شیوا رو میشه خوند و لذت برد
بقیه رو باید بخونی و برینی تو مغز نویسنده
دسخوش
ساعت پنج صبح سایتو وا کردم طبق عادت بخش داستانا اومد. انتظار داشتم مث همیشه به این زندگی لعنت بفرستم که قسمت جدید نیومده گه دیدم به😍 به به که چه عالی بود درود بر قلمت
منم گوشیم مثل خر ملانصرالدین هست از هرجا که افسارشو رها میکنم سر از سایت شهوانی در میاره و فقط آدرس این سایت رو از حفظ هست
بازم عالی داره پیش میره، فقط و فقط یه چیزه منفی تو این داستانت وجود داره و اون هم تابو هستش، وقتی ک به این قسمت داستان میرسی کلا داستان میره سوال و یخورده حس خوب و زیبایی داستانت رو از بین میبره،
من از طرف خودم خواهش میکنم تو قسمت های بعدید از تابو دیگه حرفی نزنی یعنی توضیحی ندی دربارش فقط بگو ک رابطه برقرار شد، دیگه ریز کارهاشو تعریف نکن، با انجامش ممنون میشم ازت ،واقعا تو نوشتن لنگه نداری 👍 😘 👌 👋 🌹
شیوا جونم آجی ، خیلی انتظارات رو از خودت بالابردی ، شاید باور نکنی من چقدر نگدانم و استرس دارم یموقع نکنه داستان جدیدت کیفیتش مثل قدیمیا نباشه و باعث خدشه دار شدن اسمت بشه ولی خب خدا روشکر تابحال عالی بودی ، فقط آجی جونم هرچقدر اعتبار قلم یک نویسنده بالا میره طبعا انتظادت هم بالاتر میده فقط مراقب باش یموفع کیفیت رو فدای کمیت نکنی؟ الان اسم شما تبدیل به یک برند با کیفیت شده فقط مراقب باش روند رو به جلو داشته باشی ، بهرحال هوادارهای متعصبی مثل ما هم داری
ای لاو یو
یه زمانی از نوشتنش خوشم می اومد ولی الان به خاطر اشاعه بی غیرتی و تابو شکنی هاش اصلا ، اول داستان نشانه های حرومزادگی داشت مائده هر چند داستان و نخوندم تا ته …
یه چیزی رو هم خوب بلد شدین که زرتی تو نوشتن هاتون اسلام و خراب می کنین و مغرضانه قصد تخریب دارین ، هر چند پشیزی اسلام از اراجیف شما لطمه نمیخوره موندم چرا در باید پست باشی که انقدر افکار مزخرف داشته باشی
شیوا جون داری کم کم خطر ناکاتر میشی عزیزم مراقب باش
با عرض معذرت من میخواستم برم مسواک ، جیش ، لالا دیدم این برادر عزیزم بعد از من پست ارسال کردن که وامصیبتا ، وامصیبتا اسلام در خطر افتاده
نه برادرم با این نوشته یا داستانهای مثل این اسلام به خطر نمی افته چون معمولا مخاطب ابن سابت برادران ولایی ، دیندار و امر به معرف و نهی از منکر کننده ای چون شما نیستن و البته که گویا شما هم راه گم کردین و سر از این سایت در آوردین پس یقینا نگران ایمانشون نباشید
دوست گرامی شما الان باید در مسجد محل کلاشینکف به دست و با سربند یازهرا جلوی دخترای دبیرستان محلتون عقده ها رو جا کنید نه اینکه افتابه به دست تو سایت بگردین و بعنوان یک مبلغ مذهبی ایفای نقش کنین
اسلام چهار دهه است به خطر افتاده از همون روزی که به اسم اسلام قتل عام کردن تا امروز که مشتی میاد پشت تلویزیون با پیشانی داغ حورده سین رو سوت دار تلفظ میکنه و از اسلام دم میزنه ولی اونور ماجرا هر چی کار خلاف انجام میده
از سکس زوری با یک زن جوان بی پناه ، تا با چپاندن فو و فامیل و دوست و آشنا تو کارای دولتی و ساختن کاخ بهترین نقطه لواسان
اون بیشترین لطمه رو به اسلام میزنه یا حود ارضایی چندتا جوان بی گناه که دیگه خلافشون مثل من شده ساعت ۱۲ شب به بعد که همه نو خواب هستن با ترس و لرز بیان اینجا و حین خوندن داستانها یک چشممون به در باشه یهو مامانم نیاد ببینه آبروم بره
سلام شیوا بانو عزیز
لطف کردید بانو زحمت کشیدید منت گزاشتید قسمت جدید رو آپلود کردید
یعنی تا الان که آپلود بشه اینقد تو عمرم منتظر چیزی نبودم
اینقد منتظر بودم که خود منتظر اینقد منتظر نبوده
خارج از شوخی چند وقتی بود که حال خوشی نداشتمو منتظر داستانت بودم تا از حال گندی که داشتم فرار کنم تو پیچیدگی داستانت ذهنم آروم شه
فقط آرزو کردم یهو دوباره غیبت نزنه مارو چیز تو کف نزاری 😂😂
خسته نباشی مرسی که هستی 🌹
مرسی شیوا بانو فقط ای ماش واسه قسمت بعدی اینقدر منتظر نمونیم
باورم نمیشه قسمت جدید اومدههه😶😨🥺😭 یکی بیاد بزنه تو گوش من ببینم خواب نیستم…
سلام از داستانتون خیلی خوشم اومد،فقط آخرش یجورایی اون حرفا به شرایطش نمیخورد، منظورم اینه حین اسپنک زدن و خوردن، اونقدر ادبی و فلسفی صحبت کردن عادی نیست بنظرم.
بیا و بزرگی کن با یه پایان خوب و خوشی این داستانو تموم کن، از اونجایی که خوبی تو این داستان نیست، بدترا بگا برن، بدا در عین بگایی، چیزیشون نشه.
با تشکر.
بسیار عالی فقت لطفا قسمت را زودتر آپ کنید، ممنون میشم
روایت زمانیش خیلی پیچیده و سنگین شده دیر به دیرم قسمت بعدی پخش میشه فقط اینو یادمه چند نفر همدیگرو میکنن😑😂
پس از دو هزار سال …
هوراااااا 👏 👏 🌹 🌹 🎉🎉🎉 👍 👍 👍 👍
از بس شخصیت وارد داستانت کردی معلومه که دیگه خودتم یادت نمونده چی به چیه و حوصله جمع کردنش رو نداری.با اینهمه شخصیت،البته حقم داری بین هردو قسمت دوماه وقفه بندازی.
مرسی شیوای عزیز مرسی واقعا عالی بود عالی آفرین تو فوق العاده ای 👏 👏 ❤️
ایول 😁 بالاخره اومد قسمت جدید.
خسته نباشی دلاور. شیر پدر, نان مادر حلالت 😂🌹
از همون پاراگراف اول تقریبا مطمئن شدم نویسنده کیه😂😂😂
ولی خانواده ای با اینهمه عصمت و طهارت اسم بچه شدن نمیشه مانی و مهدیس.به نظر من البته
شیوا کاش داستانات آنچه گذشت داشت
هیچی یادم نمیاد از قسمتای قبل 😂
میشه یه نمودار درختی چیزی تاپیک کنی ریکاوری شه داستان؟ 😂 ❤️
مجتبی کن
دوست عزیز! برام جالب بود که در مورد داستان ها به دلیل اینکه شاید سلیقه تون نباشه ممکنه وقت نذارید اما فرصتی رو به خوندن کامنت ها که ممکنه حتی گاهاً نسبت به وقت و ابتکاری که نویسنده هزینه کرده توهین آمیز باشن رو مطالعه میکنید!
و شما خودتون به طور ضمنی اعتراف میکنید محتوی رو در نظر نمیگیرید اما بازخورد رو حتی منفی و ناپسند چرا!
الآن دیدم داخل بیوتون نوشتید علاقه مند به شناخت و تحلیل مسائل اجتماعی…
اولاً یکی از اصول اولیه ی جامعه احترام به نظرات بقیه است در غیر اینصورت متاسفانه هر چقدرم لیبل تفکر جمعی به خودمون منگنه کنیم کاری جز پارادوکسِ
طنز آمیز انجام ندادیم
کاری با درست و غلط نظرم از دیدگاه بقیه ندارم اما وقتی یک نویسنده داستان خودش رو منتشر میکنه، خودش داره این ایجاب رو ایجاد میکنه تا خواننده نظرشو بهش بگه، اما منطقی نیست تمام نظرات اون داستان یا حتی تاپیک ها که مخاطبشون نویسنده یا ایجاد کننده اش هستن این بازخورد رو داشته باشن!
مثال می زنم؛ من کتاب کیمیاگر پائولو کوئیلو رو خیلی بیشتر از کتاب ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد از همون نویسنده میپسندم اما به این معنی نیست که کتاب دومی رو دیس کنم، چرا؟! چون سبک کتاب های این نویسنده رو میپسندم و حتی اگر یکی از کتاباش ۱۰۰٪ مورد علاقه ی من نباشه به بهترین رمان های مودب پور ترجیحشون میدم
ما میایم شهوانی داستان سکسی بخونیم جناب! بعضی ها برای خود ارضایی، بعضی ها برای وقت گذرونی و برخی دیگه مثل من از روی عادت ۱۰ ساله ی خیلی قبل تر از عضویتم و بنا به تجربه ی شخصیم؛ با عرض پوزش اینجا تریبون آزاد نیست و ما حتی اگر در حد امیل دورکیم یا ماکس وبر عالم به رفتار جمعی باشیم نمیتونیم فضای حاکم بر اینجا رو تغییر بدیم
و همگی هم میدونیم اینجا هیچ ربطی به زندگی روزمره ی هیچکدوممون نداره…
نویسنده ای مثل شیوا داخل شهوانی که سالهاست داره مینویسه و همیشه هم داستاناش جدای از به قول شما سلیقه و طبق نظر من ماهیت! ، با به کار گیری درست کلمات و جملات هیچ ایراد شکلی نداشته، در حال حاضر با وجود مشکلاتش و بیماری تصمیم گرفته بیشتر از این خواننده رو منتظر نذاره و این کار برای شخص من قابل احترامه
دوماً این بحث برگرفته از یک داستان سکسی داخل یک سایت مجازی بود اما به نظرم جامعه ی واقعی خیلی گسترده از نظرات داستان های یک یا حتی صد سایته که شما بخواید از اجزاء بی اهمیت به کلیات اصلی برسید
لذا به نظر من بدترین نوع خودسانسوری و بستن راه نجات فکری اینه که با بازی کلمات بخوایم نظرات خودمون که هیچ سازگاری با اصول شعارگونه ی ما ندارن رو با همون موارد تطبیق بدیم و بدیهیه این موضوع در شان علوم جامعه شناختی نیست
و متاسفانه به تنهایی مشکل کوچکی هم نیست!
موفق باشید
تومار نوشتی حوصله نداشتم بخونم،اومدم دیس لایک گنم برم
زیبا بود.فقط اینکه پرده بکارت غشای نازک و حلقویه ابتدای واژن.برای شصت درصد دخترا هم بدون خونریزیه اولین بار یعنی چیزی به اون صورت نیست که پاره بشه.بعد از اولین رابطه هم کسی نمیتونه متوجه بشه شما قبلا رابطه داشتی یا نه .هیییچکس نمیتونه بفهمههه.تمامش چرت محضه
تو شگفت انگیزی دختر
چه ذهن پردازنده ای داری.
شصت لایکم را تقدیمتون کردم
میبینی؟ حتی جلوت هول میشم
لایک شصتم تقدیمت
وقتی داستاناتون نمیومد تو سایت انگار سایت خراب شده بود
مثل همیشه عالی وبی نقص ممنون شیوای عزیزمرسی که هستی
وای خدا باورم نمیشه تو معرکه ای انگار دنیا رو بم دادن ذوق مرگ نشیم صلوات🤦🏻♀️😂💔
اگه بخوای همینطور سه ماه سه ماه داستان بدی…
باید بگم بهتره بری کصتو بدی
واعظین کین جلوه در محراب و منبر میکندد
چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکندد( دم حافظ گرم)
1)شکی ندارم که همون بلایی که سر مائده اوردن سر مادر مائده هم اوردن مگرنه تنفر نسبت به خانواده پدری از طرف مادر بی دلیل نیست
2)قسمت های بعدی مشخص میشه مهدی هم جزو این گروه کثیف هست
3)احتمال نمیدم مهدیس به گروه ملحق بشه، شاید اولش ادای این که پشت کرده به دوستاشو در بیاره ولی قطعا اخر ماجرا مهرشو رو میکنه(
در اشاره به قسمت های قبل : این از تشکیل گروه علیه مانی اینا مشخصه که مهدیس به گروه مانی ملحق نمیشع)
4) حالم از راکد و خاک تو سر بودن مائده به شدت بهم میخوره کاش یه غلطی بکنه😶
5)میخوام ببینم پریسا روزی که بفهمه چه بازیچه بوده ( مخصوصا صحنه ای که پسرش اومد به باشگاه)مثل مائده خاک تو سر میشه یا مثل عسل یه کار جسورانه میکنه؟!!
شیوا داستان بی نهایت شبیه شطرنج شده یا حداقل من این طور میبینم، دو گروه سیاه و سفید مقابل هم ،اخر داستان پیاده ها و بعضی سوار ها میسوزن ولی مثل همیشه هر دوتا شاه تو صفحه میمونن آخر بازی خیلی مشتاقم ببینم شاه های سفید و سیاه تو کیا هستن؟
کام بکت خیلی خوب بود😆
اون داستانت بودا شیوا کبری خدمتکار لال ، شد گاد فادر ماجرا تیری بود مستقیم به قلبم خواهشا این تراژدی و با مادر مهدیس انجام نده😂🤦🏻♀️
دستت درد نکنه شیوا جون
بسیار زیبا و جذاب ، مثل همیشه
و کمی تا قسمتی هم غیر منتظره
راستی شیوا جون ، تا اونجائی که من دست توی خشتک دانشگاهها کردم رشته ای بنام علوم قرآن و حدیث نداریم ، البته دانشگاه قرآن و حدیث داریم که توی پردیسه و رشته های متنوعی در علوم دینی و قرآنی داره ❤️ 🌹 ❤️
ممنون شیوا جان
داستان هات روز به روز دلنشینتر و جذاب تر میشن
خسته نباشی
بعد از مدت مدیدی شیوا از مسجد ظهور کرد 😂 😂 😂 😂
مرسی بانو مثل میشه بینظیر
با حرص و استرس زیاد این قسمت رو خوندم
دیگه کار از تعریف و به به و چه چه گذشته…
تو بینظیری…
احساس میکنم مائده خود تویی یا تو خو مائده ای… نمیدونم
فقط میدونم تو بینظیری
خیلی خوشحالم که برگشتی شیوا جان امیدوارم که حال جسمی و روحی ات همیشه خوب باشه🌻🌻🌺
در مورد این قسمت…از نظر من
اول مائده بچه عمو ی خودش هس و علت توجه عموش هم همینه.
دوم بچه ماعده همون شکلی به وجود اومده که به گندم گفتن و تمام مرد های محفل جز شوهرش میتونن پدرش باشن
برام جالب بود راهی و پیش گرفتی که مانی بیشتر از علاقه به مائده از برده بودنش لذت میبره…حس میکردم مانی بیشتر از این ها مائده رو دوست داره…البته تو توی هیچکدوم از داستان هات از شکستن مرز نگذشتی برای همون تعجب نمیکنم…
و این که مطمعن نیستم مائده دیگه مهدیس براش مهم نیست یا نقش بازی میکنه…البته حس میکنم تنبیه مائده برای دانشگاه فرستادن مهدیس همین بچه چند پدر اش باشه…برا همون شاید واقعا از مهدیس متنفر باشه
درکل امیدوارم همیشه خوشحال و سرحال و سکسی باشی…منتظر قسمت های بعد هستم🌻🌻🌺🌺
سلام
به نظرم داستانت داره از کنترل خودت هم خارج میشه جناب شیوا. پایان داستانت میشه مثل پایان سریال های مهران مدیری. فکر نمی کنی ارتباط یه پسر بچه ۱۶ تا ۱۷ ساله با یه شخص امنیتی خیلی مسخره است. یا تا به حال پسر بچه نبودی و یا هیچ اطلاعی از سیستم نیروهای امنیتی نداری. توی این داستانت همیشه واسه کارهای امنیتی به راحتی یه رابط پیدا می کنی. موضوع از اونجا مسخره تر میشه که مانی از ۱۲ و ۱۳ سالگی شروع کرده. ظاهرا ۱۲ و ۱۳ خودت یادت رفته. به هر حال آرزوی موفقیت دارم
از نظر تکنیک داستان نویسی بی نقص.
اما به نظرم کمی شخصیت پردازی آدمهای مذهبی داستان ضعیفه. دیالوگهای خانواده مهدیس و مانی ساختگی به نظر میرسه و شخصیت مادر و برادر بزرگتر مصنوعیه. احتمالا شیوا از نزدیک با این آدمها سر و کار نداشته.
در ضمن خانواده ای که انقدر مذهبی هستند خیلی بعیده اسم بچه هاشون رو مانی و مهدیس بذارند اونم بعد از مهدی و مائده.
اول لایک میدم بعد میخونم
چون مطمئن هستم مثل همیشه عالیه
و انتظارها ب پایان رسید
شیواجان عالی مینویسی
بیشتر بخاطر داستانا و تاپیک های توعه ک میام داخل این سایت
لطفا زودتر داستان هاتو برامون بزار
بهتربشی شیواجان چون نویسنده خوبی هستی وپارمون کردی تا این قسمتو بزاری😁😁😁
مجتبی کن گرامی!
پاسخ بلندی که دادم نه از روی اوقات فراغت و ایفای تکلیف، بلکه صرفاً برای احترامی که براتون قائل شدم به جهت این بود که شبهه ای برای شما باقی نمونه و حقیقتاً وقتی رفع ابهام میسر نشد متاثر شدم
اینکه شما ترجیح میدید از طریق انکار و بی ربط جلوه دادن سخنان کاملاً صریح و مرتبط با موضوع* با برچسب مغلطه* گفته تون رو اثبات کنید باعث میشه حقیقتاً مخاطبتون انگیزه ی قوی برای صحبت جدید نداشته باشه چون به نظرم این بحث هیچ نتیجه ی شایانی نداره و عقاید و طریقیت ما از ریشه با هم متفاوته و بدیهیه نهایتاً هرکس هم اخیار دارِ نگاه و رفتار های خودشه و هیچ یک از ما ملزم به پذیرش چیزی که مورد قبول طرف مقابلشِ نیست
لذا به جهت حسن ختام از صمیم قلبم امیدوارم افراد زیادی مثل شما در رابطه با مشکلات پر اهمیت از قبیل مسائل اقتصادی، روانی، چندگانگی عقیدتی و… که به خاطر مدیریت غلط در زندگی رئالمون ایجاد شدن و نه حواشی بی اهمیت همینطور دغدغه مند دیدگاه موشکافانه و مطالبه گری پایدار داشته باشن
بدون شک این گربه ی دست و پا شکسته گلستان میشد 🙂
تندرست و سلامت باشید 🙏🏻
باز هم مثل همیشه بودی دمت گرم
عالی توپ بیست مشتی درجه یک دست مریزاد دختر
شیوا جان اینسری خیلی دیر این قسمت رو نوشتی،واقعأ نگرانت شده بودم
اینجور که مشخصه مائده باید از سکس عموش بامادرش متولد شده باشه، چون برای عموش خاصه،
مانی چطور در ۱۷ سالگی این همه خبیث شده و با آدمهای سن بالای مهم ارتباط داره؟؟ این جریان مانی یک نقطه ضعف برای داستانه، برای باور پذیری داستان.
چه علتی داشته که یک فرد اطلاعاتی بنام محمد دست بگذارهروی این خانواده و مائده رو خواستگاری کنه؟ مگه چی یا چه نقطه ضعفی از این خانواده داشته؟ چرای عموی مائده در ازدواجش با محمد از مائده حمایت نکرده و علت جواب مثبت مائدهدرو ازش نپرسیده و بازخواست نکرده ازش؟
مشخصه اون فرد اطلاعاتی که دوست داریپش هست محمد هست ، محمد از کی باداریوش ارتباط داشته ؟
چرا با وجود این همه قدرت و ثروت برای تنوع طلبی سکس میرن سمت خانواده های خودشون ؟
وااااایییییی ینی تا تگ شیوا رو دیدم دقیقاااااا نیم ساعت دستم رو دهنم بود که جیغ نزنم از خوشی
عالی ی بود مثله همیشه واقعا زیبا و محشر بود
مرسی بخاطر داستات خوبت
مرسی بخاطر زحماتت
مرسی بخاطر این همه هیجذنی که با داستانت بهمون میدی❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
باور میکنی انقد منتظر موندم موهام سفید شد 😉😉
عالیه عالی
یکی از این مائده ها لطفا 😊😊😊
بالاخره صبر ایوبمون نتیجه داد
مثل همیشه عالی
ولی لطفا انقد فاصله ننداز
تقریبا یادم نمیاد قسمتای قبلی چه اتفاقایی افتاده بود
چه عجب خانم بالاخره تشریف بردی خونه خودت 😘
اینجور که بوش میاد داستان داره حی طولانی تر میشه حالا ما مشکل نداریم با این موضوع ولی اگه قرار هر ماه یک بار قسمت جدید بدی فاتحه ما خوندس دختر
حالا بیا جای جبران همون وعده و قول خودت عملی کن هفتهای دو قسمت آپ کن بره پی کارش که بعد داستانهای گذشته
دمت گرم خوب و سرحال و سرزنده و در کنار آرین و دخی جون خوشبخت باشی
ممنون که دل دادی به کار، دست خوش به قلم توانات و خسته نباشی
میدونم کلی اذیتت کردیم این مدت که حال زندگی و روحیت اوکی نبود و اصرار پشت اصرار که چرا ادامه نمیدی و کلی غر زدیم
میدونم که ما رو میبخشی و چیزی به دل نمیگیری
اون فحشهای که تو حال بدیات بهمون دادی رو پذیرا هستیم 😉
البته کسی که همچین قلمی داره حتما خودش متوجه این موضوع میشه فاصله تو داستان عذاب آوره داستان مثل سریال نیست تو سریال یه آنچه گذشتی هست اما تو داستان باید برگردی و دوباره چند صفحه رو بخونی و این برای مخاطب سردی میاره البته من تا قسمت ۳۴ بیاد ۲بار کل داستان رو مرور کردم اما همه حوصلهی من رو ندارن
خواستم بگم با همهی مشکلات زندگی که برای همهمون کم و زیاد هست وقتی قبول مسئولیت کردی که ساعتی ما رو دور کنی حواست به ما و چشم انتظار مخاطبتم باشه
هرچقدر میخوای به من فحش بده اما زیاد کشش نده من حداکثر ۱بار دیگه میتونم مرور کنم کل داستان رو 😂
بازم خسته نباشی شیوای شهوانی قلمت مانا 💚
بالاخره این شهوانی یه جون تازه ای گرفت.
چقدر حیف که یک روز گذشت و من تازه متوجه قسمت جدید شدم.
چقدر خوب خانواده های مذهبی رو نشون دادی که در باطن یه چیز دیگه هستن. که من خودم به وفور دیدم. البته خب نه همه.
عاشق فیلم و داستانهایی هستم که در ابتدا شخصیت اصلی یه آدم مثبت یا منفی است. و در طی طول داستان می فهمیم که اشتباه قضاوت کردیم. و این بهمون یاد میده که زود کسی رو قضاوت نکنیم. مثل مانی که فکر میکردیم شخصیت مودب و گوگولی داره، اما فهمیدیم چقدر حرومزاده است.
دوم عاشق چالش های ذهنی و معماهایی هستم که توی داستان وجود داره.
واقعا قشنگ و خوندنی بود شیوای عزیز. خیلی لذت بردم.
همیشه برات آرزوی موفقیت دارم. 🌹
اصلا اسم مائده رو تو لیست داستانا دیدم برق از سه فازم پرید
احساساتی شدم 😭
واقعا باید هوش و خلاقیتتو بوسید بدون این که به پیرنگ داستان صدمه بزنی هنوزم غافلگیرکننده و جذاب مینویسی👏
اون جملات فاطمه زهرا و فلان تو خواستگاری خیلی خوب بود 😂 قشنگ احساس میکردم با حرص و تمسخر می نوشتیشون 😂🤝
مثل همیشه عالی ولی اینبار خیلی طول کشید اونقدر که قسمت های قبل داشت از یادمون میرفت
نظر شخصی من در مورد داستان اینه که اوایل داستان خیلی زیاد با واقعیت های روز مطابقت داره ولی هرچی داره این داستان رو بجلو پیش میره با واقعیت های امروزی که تو ذهن من هست این تطابق داره کمرنگ تر میشه و سمت داستان های تخیلی وخیالپردازانه پیش میره
درهر صورت ممنون که مینویسی ❤️
و بلخره انتظار ها به پایان رسید
نخونده میگم عالیه
و بالاخرهههههههههه اومممممممممممد
به چند روزی بود سر نزده بودم که ببینم اومده یا نه
الان که دیدم اومده ضربان قلبم یهو رفت بالا
میذارم شب میخونمش که هیجانش از اینی که هست بیشتر بشه
ممنون شیوا که باعث حس خوب میشی❤️
شرط میبندم که اون بازی حامله کردن رو با مائده انجام دادن و مائده اینجوری حامله شده.
اصلا دیگه ولش کن بقیه نداره تمام
ادامه بازی رو نمیخواد گزارش کنی
واااای داستان، وای شیوا، سه دور چککردم که بدون مرزه، ذوق زده شدم، نخونده خیس شدم.
عاشقتم عاشقتم
این بهترین چیزی بود که الان میتونستم داشته باشم و این داستان شیوا بود.
ممنونم
سلام برشیوای شیوا.
داستان مائده رو هم خوندم.
به این نتیجه رسیدم که تو 1 یا 2 قسمت دیگه کاملش کنیُ به پایان برسونیش.
کم کم داره از جذابیتش کم میشه.
بزار این داستان بعد از سرگذشتِ شیوا دومین و بهترین داستانی باشه که خوندیم.
سپاس از قَلَمِ بینظیرت.💋🥀♥️💋
شیوای عزیز
ممنون از داستانهای قشنگت. باور کن از زاویه دیدی که به جامعه داری دید خیلیا رو عوض کردی و مسیر خیلی از زندگیها رو عوض میکنی. قلمت مانا.
شیوا عزیز خسته نباشی❤️
با اینکه خیلی طول کشید تا این قسمت بیاد ولی هنوز هم جذابیت خودشو داره
میخوام یه کلمه برای توصیف فضاسازی خواستگاری پیدا کنم؛ نمیشه. فقط میگم که فضاسازی اون قسمت از داستان نظیر نداشت
یه موضوعی هم که هست این احتمال وجود داره پدر این چهارتا بچه کاکولد بوده باشه و هر کدوم از این چهارتا از رابطه مادر با یک نفر دیگه به دنیا اومده باشن و دلیل خاص بودن مائده برای عمو هم این باشه که یا رابطه مادر و عمو منجر به تولد مائده شده یا از رابطه پدر و مادر فقط مائده حاصل شده باشه
در کل امیدوارم سلامت باشی و اینکه لطفا مارو خیلی منتظر نذار❤️❤️
من یه چیزی نفهمیدم
عمو چرا بهش توجه می کرد؟؟
شیوا بانو عزیز من تا الان تو شهوانی حساب کاربری نداشتم و فقط بصورت ناشناس داستان هاتونو میخوندم ولی خب جذابیت بسیار بالای داستانتون منو وادار کرد تا حتما لایکش کنم و نظرمم براتون نویسم چون بنظرم این یه حمایت از شماست ینی کمترین حمایتی که از ما طرفدارا بر میاد و من دیگه بیشتر از این دلم نیومد واقعا که حمایت به شخصه خودم رو ازتون بیشتر از این دریغ کنم
ممنون از قلم جادوییتون
نوشتی ولی اینقدر فاصله بین قسمتهاش طولانی شده که دیگه داره یادم میره کی به کیه
قسمت خواستگاری حرف نداشت…مخصوصا این قسمتش《یک دختر از تبار فاطمه سلام الله علیه تربیت کردی》
قهقهه زدم قشنگ 😁
این به زودی هایی که شیوا ته داستان قسمت بعدی میزنه تو پرانتز
حکم همون موفق باشید های ته برگه های امتحانی رو داره 😂
خسته نباشی شیوا جان
اگه میشه قسمت بعد رو از زمان حال بنویسی
یکم داستان رو جلو ببری بهتره
چند قسمته تو گذشته هستیم
سلام شیوا جون من تمام قسمتهای داستانت رو خوندم ودوست دارم بنظرم خیله عالیه
دسسست درررررد نکنه لذت بردم مخصوص قسمت خواستگاری خیلی حال دادی، دمت
ولی نوشته هات ی بـدی بزرگ داره اونم این که وقتی خوندیش نوشته های دیگران بنظرت بی مزه و آبکی میشه
احساس میکنم کلا داستانو یادم رفته انقد که قسمت جدید دیر اومد
شيوا جان من اين داستان رو دوباره خوندم بزار يك نقد كوچيك بكنم تو داستان احساس ميشه سر نخ از دستت در رفته يك جورايي مثل سريال هاي تركي داري حاشيه ميري و زياد از حد اغراق ميكني به نظرم اين بده ولي اميدوارم كه به زودي تو همون خط داستاني خودت قرار بگيري!!!
قول ميدم اگه از اغراق و حاشيه كم كني قسمت بعدي داستان شايد بهترين قسمت و بي نظير ترين قسمت باشه
بابت داستان زیبا تشکر میکنم اما واقعا درک نمیکنم مانی و دار و دسته اش همچین حیوان های کثیفی باشن واقعا درکش سخت برام
اینجا بهترین جای تبلیغ من به سما امید دارم
فروش لوازم جانبی موبایل انلاین شاپ در اینستاگرام
Ghab_onshop
شیوا داره با روح و روان بازی میکنه یه حسی بهم میگه سرباز گمنام امام زمان(خورزو خان) پشت همه ی این داستان هست
واییییییی بلاخره
شیوا این داستانت روانی هست سریع تر بده قسمت جدید رو خسته شدیم
خیلی عالی و زیبا نوشته شده بود. خط داستانی بسیار خوبی داشت. من که خیلی لذت بردم. مرسی عزیزم 😍😍😍
خیلی طول کشید
این کارو با ما نکن
خیلی زجر داشت
مثل همیشه عالی بود و باز یک رازی رو برملا کرد
حدس من اینه مهدیس میزنه دهن گروه مانی اینارو سرویس میکنه مادر مهدیس سکته میکنه وقتی میفهمه مانی و مهدیه یک حرامزاده عوضی هستند
میشه هی نری از عقب بیاااای؟
ما داریم میمیریم از استرس اونوخ شما میرین از شونصد سال پیش میگین
این قسمت جالب نبود و فقط مهر تاییدی بر بی شرفی مانی بود
مصنوعی بود ولی قشنگ و تمیز.
ممنونم شیوا که دست به کیبورد شدی جیگر
دیگه کامل از رده داستان سکسی خارج شده و حالت جنایی اجتماعیی گرفته
فقط یه احمق می تونه مولف رو نقد کنه در هر صورت نویسنده شیواست و به هر سمتی می تونه داستان رو ببره
در هر صورت ممنونم ازت شیوا جان که این مدت ما رو سر گرم کردی
ولی احتمالا بعد از قسمت بعد دیگه دنبال نکنم
و بدون شک نظر من به تنهایی نباید ارزشی برای تو داشته باشه چون سیل زیادی از طرفداران مشتاق خوندن داستان شگفت انگیز تو هستند
(به قول سعدی :گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من
از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم)
شیوا یه سوال،
اگر قرار بود خودت یکی از دخترهای بدون مرز باشی، کدومو انتخاب میکردی؟
گندم؟
پریسا؟
مهدیس؟
سحر؟
مائده؟
و…
کدوم؟ برام جالبه بدونم.
حدس میرنم به احتمال زیاد، بچه مائده یک بچه نامشروع باشه که مائدا توی یکی از بازی های اون چند تا روانی داریوش و مانی و بردیای کصخل توسط چندین مرد حامله شده باشه و خود مائده هم نمیدونه بچه اش مال کدوم مرد بوده
سلام پایه سکس چت و ویس چتم به شدت به پول نیاز دارم در حد ۱۰۰ تومن اگه بهم کمک کنید هر جوری بخوابید بهتون حال میدم لطفا کمکم کنید🥺
سلام گل گلها خوشحالمون کردی امیدوارم همیشه سلامت و شاد باشی و دیگه بخاطر بیماری داستانهای عقب نیفته اگر یه وقت نتونستی بنویسی فقط بخاطر شادی و مسافرت و خوشی باشه
من داستان رو خوندم و بیشتر نظرات رو هم که عمدتا مثبت بودن مطالعه کردم. داستانهای قبلی رو هم چند موردی خوندم و لذت بردم اما خاص در مورد این داستان که سرشار از توهم بود اصلا حس خوبی نداشتم چطور میشه با یه کلمه لذت بردن از سکس اجازه بدیم برادر ما هر سو استفاده و تجاوزی رو علیه ما اجرا کنه؟
و مضحک ترین بخشش گاییده شدن تو مجلس خواستگاری بود به نظر میاد نویسنده مورد تجاوز شخصی مذهبی قرار گرفته و با این قبیل داستان ها حتی داستان های قبلی میخواد انتقام بگیره
من هیچ زیبایی در این داستان ندیدم اما استقبال خوب خوانندگان ارزش یک کامنت طولانی رو داشت
سلام خاله ندا هستم جهت سکس حضوری 😍😍😍💋💋تلفنی تصویری ساعتی ۳ساعت ۲۰۰شب تاصبح ۴۰۰تومان👅👅👅 تلفنی ۳۰تومان تصویری ۷۵تومان پول دختربعد🏭🏘️🏘️ سکس به♥️♥️♥️ خوددختر بدهید جهت اطمینان شماعشقا خاله 🙏🙏🙏فقط خواهش میکنم خواهش میکنم واتساپ اصلا🏘️🏘️🏡 زنگ نزنید فقط تماس پاسخگو هستم 😍😍📞📞📞09130750557 فقط تماس اکثرشهرها دختر دارم دانشجو فراری ایرانی دختراز ۱۸تا ۲۹سال فقط تماس 09130750557
چند وقت پیش که مجموعه ایلونا تموم شد گفتم دیگه نمیشه مثلش رو دید و کلا از سایت ناامید شدم… حالا بعد اون همه وقت شانسی این داستان رو خوندم و توی کامنتا دیدم که ایلونا خودت بودی از خوشحالی بال درآوردم.
توی یه روز همشو خوندم و فقط یه جمله برات دارم:
( چه دختر باشی چه پسر با تموم وجودم عاشقت شدم و دلم میخواد این ذهنه هیولا رو از نزدیک ببینم و بغلش کنم.)… التماست میکنم ادامه بده.
داستانت بیشتر بوی انزجار و خشم و تنفر از خانواده و … میداد تا یه داستان سکسی. امیدوارم که داستان شما روی ضمیر ناخودآگاه هیچ فردی تاثیر بد نذاره.اصلا نپسندیدم
من زیاد نمیام اینجا ولی فک میکنم ۲ مجموعه داستان از شیوا خوندم یکیش همین بود ک واقعا پشمامو ریخته و وقتی قسمت مائده رو خوندم تازه فهمیدو داستان طولانیه و رفتم از اول خوندم و کلی حال کردم مخصوصا اون قسمتای سحر و مهدیس خیلی عالی بود و واقعا حس واقعی ای ب مخاطب القا میکرد
دومین داستانی هم ک خوندم دقیق یادم نمیاد اسمش چی بود ولی راجب ی خانواده بود ک سکس گروهی میکردن و مذهبی هم بود خانوادشون اونم خیلی خفن بود البته فصل دومو نتونستم بخونم وای خب شنیدم و واقعا خوب بود
وقتی این همه تعریف و تمجید رو میبینم بی اختیار یاد کوس لیسای تو دانشگاه میفتم… 😁 😁
شیوا جون با اینکه همیشه عالی مینویسی نتونستم پستی یه برادر و تو این داستان هضم کنم یا بهتر بگم هضمش غیرممکنه
شیوا جون دهنت سرویس که مغزمونو گاییدیییی… این حجم از اطلاعات توی این چند قسمت واقعا زیاد بوود😓😓😓
شیوا جان خیلی فوقولاده مینویسی تو نویسنده ی مورد علاقه ی منی تازه باهات آشنا شدم ولی بعداز این کامنت میرم و همه ی داستانات رو میخونم تو فوقولاده مینویسی هم حس داره هم طنزه و هم ادمو تو داستان فرو میبره ممنون که وجود داری که همچین حسی رو به خواننده منطقل کنی
نسبت به داستان های دیگه خیلی قابل قبول تره…ولی میگی طرف ورزشکاره بعد چِت بازی میکنه، توی اتاق گل و روشن کردن و هیچکس تو خونه نفهمیده؟! گلی که بوش تا شیش تا کوچه اونورتر میره… کاری نداریم در کل خوب بود خسته نباشی👍
من تازه دارم داستاناتو میخونم.
جدا از ژانر داستان قلمت خیلی عالیه 👌
آخ که به دلم افتاده بود امشب قسمت جدید منتشر میشه
اول لایک کردم
بعدش میخونم 😎👌🏻