شب وقتی فاطی برای شبگردی زد بیرون کوله پشتیم رو برداشتم و به سمت چهار راه رفتم. سر چهار راه که رسیدم یکم اینور و اونور رو نگاه کردم خبری از رضا نبود. چند دقیقه بعد با صدای سوت رضا به خودم اومدم. اون طرف خیابون بود و با دست بهم اشاره کرد که برم پیشش. رفتم پیشش و بلافاصله یه دربست گرفت و راه افتادیم.
تو کل مسیر حرفی نزد، دلم میخواست سر حرف رو باهاش باز کنم. گفتم: “چرا گفتی به فاطی نگم؟ مگه رفیقت نیست؟!”
گفت: “هرچند این فضولیا به تو نیومده ولی بِشِت میگم. اگه فاطی بفهمه خونه دارم اونوقت کل آدمای خرابه رو جمع میکنه و میاره تو خونهام. بعد اونجاست که همسایه ها گزارشمون میدن و برام دردسر میشه.”
چند دقیقه بعد رسیدیم و پیاده شدیم. از ساختمون ها و خیابون ها معلوم بود که پایین شهر نیست و اون بالا بالاهاست! وارد یه ساختمون خیلی طبقه شدیم و رفتیم تو یکی از واحد ها. خونه ی خیلی شیک و جمع و جوری بود. با دهن باز پرسیدم: “خونه ی خودته؟!”
گفت: “آره.”
گفتم: “خوشگله. ولی تو؟ بالا شهر؟ این خونه؟!”
گفت: “زکی! بیست سوالیه؟! این فضولیا به تو نیومده. دنبالم بیا!”
خونه دو تا اتاق داشت و یه پذیرایی و یه آشپزخونه ی بزرگ. رفتیم تو یکی از اتاق ها و گفت: “اینجا اتاق توئه. سوال موال هم نئریم. شب بخیر سفید برفی.”
بعد اینکه رضا از اتاق بیرون رفت، در اتاق رو بستم و دراز کشیدم. استرس داشتم و هر لحظه منتظر بودم که رضا بیاد سراغم و بهم تجاوز کنه! ولی چند دقیقه نگذشت که از شدت خستگی خوابم برد…
صبح که بیدار شدم خبری از رضا نبود. تو آشپزخونه صبحونه آماده بود، یه دست نوشته و یه کلید کنار سفره بود.
نوشته بود: “کلید خونهست، دستت باشه!”
صبحونه رو خوردم و از خونه زدم بیرون. رفتم سر چهار راه پیش فاطی. به محض اینکه من رو دید سریع به سمتم اومد و طلبکارانه گفت: “ورپریده معلوم هست کدوم گوری رفتی دیشب؟!”
نمیدونستم چی بگم و دستپاچه گفتم: “بعدا بهت میگم.”
گفت: “با رضا بودی، آره؟!”
گفتم: “نه.”
گفت: “کسشعر تفت نده باو، من رو نپیچون من خودم پیچ گوشتیام بچه. به من که دخلی نداره ولی خواهرانه بِهت میگم این یارو دودَره بازه! نیگا به دَک و پُزش نکن، کل زندگیش خالی بازی بوده… میگن باباش کُلفَت بازه… ننه اش هم… اصلا بگذریم! از من میشنوی بهش اعتماد نکن، از ما گفتن بود.”
حرف های فاطی تاثیری روم نداشت و شب بازم برگشتم خونه ی رضا، اتاق گرم و تخت نرم بهم ساخته بود. چند ماه گذشت. تو اون چند ماه هیچ حرفی بین من و رضا رد و بدل نشد و رضا حتی دستم رو هم لمس نکرد! حتی یکبار هم بدون اجازه تو اتاق خونه ی خودش نیومد. عجیب بود برام… یه پسر غریبه ی جوون مجرد با اینکه چند ماه تو خونه اش بودم حتی یکبار هم لمسم نکرد… ولی مرد میانسالی که زن داشت و عموم هم بود هر شب بهم تجاوز میکرد…
تو اون مدت من پیش فاطی کار میکردم و سر چهار راه گُل میفروختم، البته گل های رز استتار بودن و اصلی کاری گل های ماریجوانا بودن. بیشتر اوقات راننده ی ماشین ها به جای اینکه قیمت گل رو ازم بپرسن قیمت خودم رو میپرسیدن! همون چند ماه تو خیابون بودن کافی بود که من از یه دختر ساده ی شهرستانی به یه دختر کوچه خیابونی بچه زرنگ تبدیل بشم. سر و وضع و رفتار و گفتارم کامل عوض شده بود. نترس شده بودم. لاتی حرف میزدم. حتی دله دزدی میکردم و با یه سری از بچه ها، پسرای پولدار رو خفت میکردیم…
روزها گل میفروختم و شب ها سر خیابون وایمیستادم و تظاهر میکردم که جنده پولیم. وقتی سوار ماشینشون میشدم چندتا خیابون اون طرف تر رفیقام جلو ماشین رو میگرفتن و یارو رو خفت میکردن. یه اکیپ گم و گور بودیم که تو یه مدت کوتاه کلی پول به جیب زدیم…
یه شب که مثل همیشه بعد از کابوس دیدن از خواب پریدم رضا رو بالا سرم دیدم. یکم شوکه شدم و ترسیدم. رضا گفت: “بازم کابوس دیدی؟!”
سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم و بی اختیار زدم زیر گریه. رضا گفت: “پریودی؟!”
تعجب کردم و پرسیدم: “تو از کجا میدونی؟!”
برای اولین بار دستم رو تو دست هاش گرفت و گفت: “میخوای امشب کنارت بخوابم؟!”
از سوالش جا خوردم، ولی واقعا بهش احتیاج داشتم. گفتم: “آره!”
پتو رو زد کنار و اومد بغلم خوابید. دستاش رو باز کرد و اشاره کرد که برم تو بغلش. سرم رو گذاشتم رو بازوش و محکم بغلش کردم. با یه دستش کمرم رو میمالید و با اون دستش که زیر سرم بود موهام رو نوازش میکرد. به حدی آروم شدم و آرامش داشتم که درد پریودم یادم رفت…
صبح با نوازش دستش رو صورتم از خواب بیدار شدم. بهم لبخند زد و گفت: “بهتری سفید برفی؟”
بهش لبخند زدم و گفتم: “اره… واسه دیشب ممنونم… در ضمن دیگه به من نگو سفید برفی اسم من نیکاست، افتاد؟!”
خندید و گفت: “زکی! واسه من زبون درآوردی بچه؟!”
خندیدم و جواب دادم: “زبون داشتم رو نمیکردم مشتی!”
به چشم هام خیره شد، مکث کرد و گفت: “خیلی قشنگ میخندی، میدونستی؟!”
با لبخند گفتم: “نه.”
گفت: “میدونستی حالت چشمات، رنگ لبات و صدای خنده هات پدر من رو در آورده؟!”
از شدت هیجان و خجالت نفس هام شدت گرفت. رضا به چشم هام خیره شده بود و لب هاش به لب هام نزدیک تر میشد. چشم هام رو بستم و گرمی لبهاش رو، روی لبهام حس کردم… چند ثانیه لب هام رو بوسید و گفت: “دوستت دارم… خیلی وقته… از همون اول!”
به چشم های مشکیِ درشتش خیره شدم و گفتم: “منم همینطور…!”
گفت: “نمیخوای در موردش حرف بزنی؟!”
گفتم: “در مورد چی؟!”
گفت: “کابوس های هر شبت، دلیل فراری شدنت، گذشتهات و مهمتر از همه خودت!”
محکم تر بغلش کردم و گفتم: “پدرم کولبَر بود! تلویزیون و خچال و لباس و سیگار رو کول میکرد و میبرد اونور مرز. بعد از کلی سگ دو زدن تصمیم گرفت خونه بخره. هر چند پول خرید یه خونه رو نداشت و کلی وام و قرض آورد. به حدی که حقوق ماهانهش کفاف پرداخت قسط هارو نمیداد حالا چه برسه به خورد و خوراک. اوضاع بدی بود. مادرم هم تصمیم گرفت همراه پدرم کولبری کنه. چند ماه اول خوب پیش میرفت. هرچند که مادرم از شدت درد پشت و کمرش شب و روز مینالید ولی همیشه ته دلش راضی بود و میگفت عیبی نداره عوضش خونه داریم! یه شب مثل همیشه پدرم یخچال کول کرد و مادرم سیگار و زدن به دل کوه. ولی دیگه هیچوقت برنگشتن. چند هفته بعد جسدشون رو یخ زده در حالی که همدیگه رو بغل کرده بودن زیر برف پیدا کردن! عموم خونهمون رو فروخت و پول قرضدار هارو داد و وام رو هم تسویه کرد. بعد از مرگ پدر و مادرم تنها کَسام عموم و زن عموم بودن.
بعد از اون ماجرا من پیش عمو و زن عموم زندگی میکردم. وقتی که به سن بلوغ رسیدم متوجه رفتار های غیر عادی عموم شدم. هر وقت چشم زن عموم رو دور میدید من رو مینشوند تو بغلش و خودش رو بهم میمالید. به بهونه های مختلف بدنم رو لمس میکرد و هر وقت که اعتراض میکردم میگفت تو جای دختر نداشتمی و دوستت دارم. خیلی ازش میترسیدم. اون یه دائم الخمر بود که هیچی براش مهم نبود. ۱۷ سالم که شد تجاوز هاش بهم شروع شد… یه سال بیشتر نتونستم دووم بیارم و یه روز با چاقو زدمش و از خونهش فرار کردم… این اتفاقات مدام تو کابوس هام تکرار میشه…تکرار و هی تکرار…”
گفت: “چی بگم! تو از ما بدبخت تری که… واقعا متاسفم! فقط نمیدونم عموت چجوری…”
نذاشتم حرفش رو ادامه بده و گفتم: “میشه در موردش حرف نزنیم؟ از خودت بگو!”
گفت: “سرنوشت من شنیدنی نی دیدنیه! باس بِشِت نشون بدم! ها راستی دیگه لازم نی بری سرکار. دیگه هم خوش نئرم سر خیابون بایستی!”
گفتم: “چرا؟!”
گفت: “برا اینکه روت غیرت دارم! برا اینکه خوش نئرم حتی خودت به خودت چپ نیگا کنی! چه برسه به چهار تا آب دهن مُرده که حیوونا هم از اونا پاک ترن! خلاصه اینکارو کردی، نکردی… وگرنه با آق رضا طرفی… حالا ما گفتیم… نگی نگفتی! حالا هم آبغوره نگیر و بخند که خراب اون خنده هاتم.”
لبخند زدم و گفتم: “چشم.”
گفت: “حالا هم بپوش بریم، که گذشتهام رو با رسم شکل بِشت نشون بدم!”
یه دربست گرفتیم و جلو یه ساختمون بزرگ پیاده شدیم. رو به روی ساختمون روی جدول کنار خیابون نشستیم. پوزخند زد و گفت: “اینجا شرکت پدرمه!”
تعجب کردم و گفتم: “ها؟!”
گفت: “هر ماه یه چندر غاز میریزه به حسابم که فقط ریختم رو نبینه! البته برای اون چندر غازه و برای ما خیلیه. اون خونه ی خوشگل موشگلم همین پدر ناکِسَم بهم داده!”
تعجب کردم و گفتم: “من واقعا گیج شدم میشه بیشتر توضیح بدی؟!”
بلند شد و گفت: “بیا بریم بشِت میگم!”
گفتم: “کجا؟!”
گفت: “قبرستون!”
به سمت قبرستون راه افتادیم. تو مسیر ازش پرسیدم: “چرا فاطی میگفت تو دودره بازی و نباید بهت اعتماد کنم؟!”
خندید و گفت: “فاطی اینو گفته؟!”
گفتم: “آره.”
گفت: “لابد بهت حسودی کرده!”
گفتم: “حسودی چرا؟ نکنه…؟”
گفت: “نه! یه عشق یه طرفه ی دخترونه بود. من هیچ حسی به فاطی نئرم و مثل آبجیم میمونه. الان هم به جز شما کسی تو دلم نی و تو بالا شهر دلم یه خونه ی لاتی داری.”
گفتم: “نه! نشد، طفره نرو. همین حالا بدون طفره رفتن و بگو ببینم جریان چیه؟!”
خندید و گفت: “باشه بابا تند نرو، میگم. فاطی گذشتهاش از من و تو هم بدتره! روزگار بد بارش آورده. از همون بچگی با ننه بابای معتادش کارتن خواب بودن. بجز خونه مقوایی خونه ی دیگهای رو به چشم ندیده. همین اواخر بود که ننه اش داشت جلو چشمش جون میداد ولی کمکش نکرد و فقط گفت: “حقته که مثل یه سگ جون بدی و بمیری!” از ننه باباش متنفر بود. میگم بود چون باباش کلا گم و گور شده و ننهاش هم مرده. فاطی میگه “اینا که انقدر بدبخت بودن چرا اجازه دادن بچه دار بشن؟ چرا باعث شدن یه گم و گور دیگه به گم و گورا اضافه بشه؟” خلاصه مقصر زندگی نکبت بارش رو ننه باباش میدونه. اینارو گفتم که بدونی فاطی خالی از عاطفهست! این دختر بویی از عاطفه و دوست داشتن نبرده. دلیل پرخاشگری ها و رفتار های پسرونهاش هم همینه. فاطی اصلا من رو دوست نداره. فقط چون میدونه ته جیبم پول دارم بهم نزدیک شد، منم پسش زدم. شاید دلیل بد گفتنش از من همین باشه. یا فهمیده من بهت حس دارم خواسته تورو ازم دور نگهداره. خلاصه باید بیشتر مراقب خودت باشی. فاطی کینه ایه. ولی در کل فاطی آدم بدی نی، شرایط بد بارش آورده…”
وقتی به فبرستون رسیدیم، کنار یه قبر نشست و بدون اینکه چیزی بگه شروع کرد به فاتحه خوندن، منم به پیروی ازش نشستم و فاتحه خوندم. با دستش گرد و خاک رو اسم قبر رو پاک کرد و گفت: “قبر ننمه! از گذشتهاش زیاد خبر نئرم فقط میدونم که ننه بابا نداشته و تو خونه ی این و اون کُلفَتی میکرده. یه روز طبق معمول تو یکی از خونه ها مشغول کلفتی بوده و به جز مرد خونه کسی خونه نبوده. مرد خونه خون به مغزش نمیرسه و به جاش خون تو آلتش جمع میشه و حشرش میرینه به عقلش و به زور با ننه ی بدبخت بیچاره ی ما میخوابه. بعدش وقتی که خونِ تو آلتش برمیگرده به مغزش و میفهمه چه گندی زده، برای اینکه گندش در نیاد، یه پول کُلُفت میذاره کف دست ننه ی کُلفَت ما که از کُلُفتی کیرش به کسی چیزی نگه و بزنه به چاک. ننه ی ما هم که از دار دنیا فقط یه عقل ناقص داشته قبول میکنه و گم و گور میشه. یه مدت بعد میفهمه باردار شده و میره پیش یارو و میگه باردارم! یارو بازم کلی پول بهش میده و میگه برو بچه رو بنداز. ولی ننه ی ما احساساتش به عقلش غلبه میکنه و تصمیم میگیره بچه رو نگه داره و تنهایی بزرگش کنه. تنهایی بزرگم کرد! ولی نمیدونم نونی رو که داده بهم از چه راهی بوده. یه سری میگن ننهام کاسب بوده! تن میداده و عوضش پول میگرفته و یه سری دیگه میگن دزد بوده. بگذریم! چند روز قبل از مرگش بهم گفت پدرم کیه و جریان چی بوده. ناگفته نمونه که ننهام ایدز گرفت و مرد. بعد از مرگش کلی گشتم تا پدرم رو پیدا کردم. اولش انکار میکرد ولی وقتی فهمید کله خرابم و شوخی نئرم، یه خونه و کلی پول و یه کارت عابر بانک بهم داد! گفت هر ماه برات پول میریزم فقط دیگه نبینمت! ولی من برای پول نرفته بودم. من رفتم که بدونم بابا داشتن چه حسی داره. با خودم فکر میکردم من رو ببینه کلی تحویلم میگیره… ولی نشد… نشد که بشه. نمیدونم چه حکمتیه کا همیشه خوشبختی واسه ما بدبخت بیچاره ها آدرسو اشتباه میاد…”
گفتم: “واقعا متاسفم! ولی خب پسر چی ازین بهتر؟! با سر افتادی تو کوزه ی عسل، دیگه چی میخوای؟!”
پوزخندی زد و گفت: “درسته حرومزادهام ولی حروم لقمه نیستم! تموم پول هایی رو که پدرم برام فرستاده رو صفر تا صدش رو خرج گم و گورا کردم. خودم دارم کار میکنم و پول جمع میکنم. به محض اینکه تونستم برا خودم خونه بخرم اون خونه رو میفروشم و پولش رو خرج گم و گورا میکنم. نمیخوام با پول اون یارو زندگیم رو بسازم. نمیخوام مفت خور باشم. نمیخوام تهش گم و گور و کارتن خواب بشم. نمیخوام تهش مثل مادرم بمیرم. حتی نمیخوام مثل پدرم تو پول غرق بشم و مثل یه حیوون زندگی کنم…”
بلند شد و یه دسته گل از روی یکی از قبر ها برداشت، بهم داد و گفت: “میخوام زنم بشی، دوتایی زندگیمون رو میسازیم و از این جهنم میریم. دور از همه. دور از پدرم دور از عموت دور از گم و گورا فقط خودم و خودت! آروم و بی حاشیه یه گوشه میشینیم و زندگیمون رو میکنیم…”
با تلفن عمومی زنگ زدم خونه ی عموم! همینکه صدای عموم رو شنیدم مطمئن شدم هنوز زندهست. نمیدونم چرا ولی خوشحال شدم که نمرده. با رضا ازدواج کردم البته از نوع سفیدش. هرچند مطمئن بودم ما بختمون سفید نداره تهش با ارفاق خاکستریه… چون بالا بریم پایین بیایم تهش دو تا گم و گور بودیم مثل بقیه… ولی… ولی عوضش ما خونه داشتیم! چیزی که خیلی ها نداشتن و خیلی ها چند تا چند تا داشتن…
پایان
نوشته: سفید دندون
راستش نچ! خوشم نیومد. کاملا هندی، بدون پیخ و خم و حتا گره ای ساده که بشه با دست بازش کرد.
شاید بیان معضلات اجتماعی، فی نفسه و در هر حال و به هر زبانی، مسئولیتی باشه که روی گُردهی همه مون حس بشه، ولی اینقدرا هم نمیشه ساده بیانش و در حد شعار، رهاش کرد.
اعتماد رضا به نیکا، بدون حتا سراغش رفتنای شبونه، بر چه اساسی بود؟ نیکا بر چه اساسی، بهش اعتماد کرد؟ چون شبها سراغش نمی رفت؟
هنوز معتقدم اسیر سریالای تلویزیونی شدی (هرچند دوستی، بابتش، مواخذهم کرد) که تصاویرت، چیزی بیشتر از فیلمنامه های آبکی (واقعا بابت گفتن این کلمه، معذورم) نبود.
کماکان بازخونی متن، تجویز میشه که خچال نوشته نشه و چندتایی دیگه.
در آخر باز تکرار می کنم که بدونی که دوستت دارم🌹❤
بعضی مواقع زیبایی یه قصه در ساده بودنه ،قهرمان داستان عاقبت بخیر شد.لایک دادا
داستان خوبی بود …
واقعا دست به قلمت حرف نداره …
لایک …
رضای عزیز
داستان دارای مشخصات بارز و برجستهی قلم" سفید دندون" (رضای خودمون) هست…
اما متاسفانه ضعفهایی در ساختار و روایت وجود داره که چون میدونم نوشتهها، داستانها و تاپیکهات رو بدون تحقیق و مطالعه منتشر نمیکنی (مثل ساعت کاری مترو در قسمت قبل داستان… که تحقیق کرده بودی) برام جای تعجب و سوال داره، به همین دلیل اشاره مختصری میکنم:
۱. معمولا کولبران کالاها رو از اون ور مرز به اینور قاچاق میکنن که در داستان برعکس ذکر شده بود…
۲. شخصیت فاطی داستان که در قسمت قبل یه شخصیت محوری و تاثیرگذار بود، رو خیلی راحت از کنارش گذشتی، در صورتی که میتونستی حضورش رو پر رنگتر و جدیتر کنی در این قسمت، چرا که از الزامات روایتت بود و گذشتن ازش چندان توجیه پذیر نیست…
۳. شخصیت رضا رو هرچند به طور خلاصه بازسازی کرده بودی اما رفتا و خصوصا نوع گفتارش که جاهایی با لهجه نوشته شده بودی (مثل بشت میگم، که لهجه کرمانشاهی هست) با لهجه لاطی (مثل نئریم) در تضاد بود…
۴. کلا رفتار رضا درست تبیین نشده و چون شخصیت محوری بود، جای اشکال داره …
۵. هرچقدر در قسمت اول نسبت به فضا سازیها، شخصیت پردازیها، دیالوگها و کلا روایت قصه دقت شده بود و به جزئیات پرداخته بودی، در این قسمت، کمتر این موارد رو در نظر گرفته و از کنارشون گذشته بودی…
رضای عزیز
درکل یه تعجیل و شتاب خاصی در تموم کردن داستان در این قسمت به چشم میخورد که به نظر من نه تنها لزومی نداشت، بلکه به داستان ضربه زده بود…
وقتی شما از مخاطبت مطمئن هستی و میدونی پیگیر ادامه ماجرا هستن، نباید انقدر شتابزده عمل میکردی، بلکه باید اجازه میدادی که قلم و ذهنت سیر طبیعی خودشون رو داشته باشن و روایت رو با اطمینان خاطر ادامه میدادی و از کنار جزئیات لازم، به راحتی نمیگذشتی…
هم به قلم خودت و هم به اشتیاق مخاطبت اعتماد کن …
آخ که چقد ور زدم … طولانی شد… شرمنده …
قلمت مانا شاپسر عزیز…
در کل دوستش داشتم، هر چند به نظر منم خیلی جای کار داشت. البته اگه یه نفر، تا حالا حتی یه داستان نوشته باشه، میفهمه چقدر باز کردن گره هایی که تو ماجرای داستان هست سخته. میتونستی یه قسمت بهش اضافه کنی، تو قسمت دوم سنگ اندازی های فاطی رو نشون بدی و قسمت سومش رو اینجوری تموم کنی. با طولانی تر شدنش، جزئیات داستان بیشتر میشد و خواننده با شخصیت های رضا و نیکا بیشتر اخت میگرفت. (حالا میبینی جزئی نگریهای من چیقده خوبه؟ ^-^ )
برای اولین بار هست این کارتن خواب بودن را میبینم. اومدم ی چیزی بگم چنان حالم خراب شد که حس کردم نفسم بالا نمیاد، دور از جون دوستان و کسانیکه در عکس هستند
اول فکر کردم قبر هست اما واقعا قبر بهتر هست و با وجودیکه نمیدونی چه چیزی را در ادامه خواهی دید بازم شرف داره به زجر کشیدن این رقمی
خسته نباشی داستان عالی بود اما قسمت قبلی خودشو بیشتر نشون داد ، ما ی چیزی گفتیم شما بزرگوار استاد هستی نظر ی شاگرد هم نمی شیم این بود
امضا: اینجانب
تو قسمت قبلش گفتم که باید ببینیم مسیر داستان کدوم سمت میره. که متاسفانه مسیر تکراری و بی چالشی رو رفت. ولی چیزی که بیشتر این قسمت رو تشکیل داده بود تعریف پس زمینه شخصیتا بود. چی اشتباهی نیست، ولی اینکه داستان رو با تعریف گذشته ببندیم، زیاد جالب به نظر نمیاد.
از طرف دیگه، پیرنگای اجتماعی که نویسنده به داستان اضافه کرده قابل احترام ان. ولی از حد لفظی بالاتر نمیرن و رو مرز شعاری شدن حرکت میکنن.
در کل داستان بدی نبود. ولی میتونست با پرداخت بهتر و طولانی تر، خیلی خیلی بهتر از این باشه.
سلام و درود سفید دندون ❤️ 🌹
ممنون از داستان خوبت که مثل داستان های قبل مارو برد به حس نوشته های عمیق و فساد. مونولوگ های خیلی خوب، دیالوگ های خیلی خوب، پیشرفتت ستودنی است.
مهم ترین تغییر این داستان نسبت به داستان های قبلیت که حس می کنم خیلی خوب روش کار کردی حفظ گوش های دیالوگ ها بود، مگه نه؟ داستان های قبلیت هم همین سبک بودن ولی گویش ها به این اندازه خالص نبودن.
برای پیشرفت این نوشته هم پیشنهاد می کنم مقداری درباره sagging middle مطالعه و تحقیق کن. اگر متوجه شدی بهم پیام بده برات توضیح میدم
آرزو موفقیت، artemis25 🌹
سفید دندون
داستانهای تو منو باخودش میبَره…می برتم فضای…یعنی فضای همون نوشته…حالا هرجا که میخواد باشه.
وقتی قلم دستت میگیری انتظارا به شدت میره بالا.
ایشالا سالم و تن درست باشی.لطفا بیشتر بنویس.
لایک
عالی بود سفید دندون
ولی بازم مثل فبلما شد
اخرشم بگم کولهبرها همگی کوورد هستن
از کوورد جماعت بر نمیاد که به برادرزادش تجاوز کنه
کوورد جوری زندگی میکنه هیچ کفتاری نزدیک ناموسش نشه
ناموس برادر زاده و خواهرزاده و زنعو و زندایی و زن داداش و خواهرزنش هم ناموس خودش محسوب میشه
از کوورد اصیل بعیده به نامووس خودش نظر داشته باشه
مگه ابن که کورد نباشه
کورد روی همسایشم غیرت داره
یه جریانی رو میخوام براتون تعریف کنم شاید خالی از لطف نباشه
سال هشتاد هشتاد و یک
توی عروسی دختر. دختر عمه م که با یه شهرستانی ازدواج کرده بود و از قضا، شاه داماد و فامیلاش از اقوام شوهر دختر عمه م بودن
یعنی دختر دخترعمه م با اقوام پدریش وصلت کرده بود
توی عروسی یکی از فامیل های دور پدرش به خواهر عروس خانوم نظر داره
چند بار توی عروسی بهش گیر میده که شمارمو بگیر
اونم نمیگیره کار به جای میکشه که خواهر عروس تصمیم میگیره دیگه توی صف کسایی که دارن میرقصن نره ما به رقص میگیم چوپی
شوهرش تعجب میکنه میگه تو منتظر عروسی خواهرت بودی که براش سنگ تموم بذاری الان چی شده که نمیرقصی
خلاصه شک میکنه
و خانومش رو زیر نظر میگیره و میبینه که یه مرد حدودا چهل ساله گیر داده و زتشم همش از این سر سالن به اون سر سالن می ره و خودشو پیش اقوام و سر میز اونا مشغول میکنه
البته همه این اتفاقا جوری رقم میخوره که کسی متوجه رفتار اون حرومزاده نمیشه و کسیم متوجه فرار کردن خواهر عروس از دست اون نمیشه
خلاصه شوهرش اون مرد رو میاره داخل حیاط تالار و تا میخوره میزانش
البته ناگفته نمونه با دخالت دیگران دعوا تموم میشه
و زمانیکه جداشون کردن حدود ده نفر از اقوامشون خونی مالی بودن ولی بازم بخاطر وساطت ریش سفیدا و گیس سفیدآ بیخیالشون میشن ولی یکی از اقوام داماد میگه اگه شلوار زنتو برات نفرستادم مرد نیستم
همونجا پدرم که میشد دایی مادر عروس
و بزرگ طائفه هم بود
و پدر بزرگ عروس که شوهرعمه بنده بود
بقول آخوندها فتوا صادر کردن و گفتن این حرومزاده رو بنزین
بخدا شاید بگم به دو دقیقه نکشید که دایی عروس که میشه پسرعمه بنده
و خیلی های دیگه تالار رو کردن میدان جنگ
اون مردی که این حرفو زده بود و اون مردی که دنبال خواهر عروس بود نیم ساعت بعد جنازه هاشون رو پزشکی قانونی از تالار عروسی برد سرد خونه
نزدیک به بیست نفر هم این وسط زخمی شدن
اینجور مواقع هم از هر تلاش و کوششی هم دریغ نمی کنیم تا زمانیکه حکم دادگاه رو به دیه تبدیل نکنیم
حالا به زور شده با پارتی بازی شده با پول شده این کار رو میکنیم
و هیچ کسی هم قاتل اصلی رو لو نمیده و همگی اعلام میکنن که همه ما توی دعوا و تیراندازی بودیم تا دادگاه اعلام کنه که نزاع دسته جمعی بوده و قاتل مشخص نیست و دیه بپردازیم که همیشه هم پرداخت دیه برعهده پدرم و بزرگای فامیل بوده و هست
آخرسر هم دیگه دونفر رو دادیم و رضایت دادن
البته خیلی ها زندان رفتن و دردسرهای زیادی کشیدیم
هشت سال طول کشید تا تموم شد
و یه نفر از اونا بعداز اینکه رضایت دادن
میاد و پسرعمه منو با تیر میزنه. ظاهرا از اینکه رای دادگاه دیه بوده و نتونسته قاتل برادر شو اعدام کنه ناراضی بوده
خلاصه بیست روز بعد پسرعمه م اون مرد رو با یه برادر دیگرش گیر میاره و می شش
و الان حکم اعدام پسرعمه من چندساله اعلام شده و هربار با اعتراض پول و پارتی حکم رو از دیوان عالی کشور لغو میکنیم
ولی هنوز موفق به آزاد کردن پسرعمه م نشدیم
همه این اتفاقها بخاطر این افتاد که یه حرومزاده ای اومد وبه شوهر دختر دخترعمه من گفت شلوار زنتو برات میفرستم و کار تا امروز بیخ پیدا کرده
ما کوردها سرناموسمون خون بپا میکنیم حالا سخت میتونم باور کنم یکی به برادرزاده خودش تجاوز کنه
اونم برادرزاده ای که پدر و مادر شو از دست داده
همچین برادرزاده ای از زن و بچه خودمون هم ارجحتره
کارایی که واسه همچین برادرزاده یتیمی انجام میدیم واسه بچه خودمون نمی کنیم
در کل اگه اشاره ای به قوم کورد و کولبرها نمی کردی بهتر بود
ما کوردیم کورد کرمانشاه از قوم لک از طایفه کاکاوند
من ك تخصصي توي داستان نويسي ندارم
از خوندنش لذت بردم رضا جون
صحبت كردنشونم خيلي قشنگ و بامزه بود 🌺👌🏾
بجز پاراگراف اول قسمت اول
بقیه اش یه داستان معمولی بود که همه جا می شه پیدا کرد
مناینقدر بدم میاد از اون نویسنده حقیری که برای جلب لایک و کامنت ، میاد داستانشو تو سایت سکسی می زاره
جقی های سایت هم چون بعد ارضا ، عذاب وجدان می گیرند ، میان به این داستانها لایک می دند ، تا این داستان بشه ، داستان یرتر سایت سکسی!!!
هزار بار به ادمین پیشنهاد دادم بابا بیا یه قسمت واسه اینجور داستانها درست کن خب ، از داستانهای سکسی جداشون کن که یهو این نشه داستان برتر سایتت
سفید دندون عزیز عالی و گیرا🌹ولی متنو قبلش ی باز نگری میکردی و بازم مرسی و بسیار زیبا 🌹
این اولین داستانی بود که ازت خوندم رضا جان
خیلی خوشم اومد قلم خیلی روون و خوانایی داری و تقریبن هیچ ایرادی نمیشه گرفت.
از جملههای کلیدیِ بین جملهای معمول خیلی خوشم اومد؛ مثل"التماس رو تو چشم هاش میدیدم. چیزی که اون هیچوقت تو چشم های من ندید".
ولی بخش داستانیش رو خیلی نپسندیدم چون جدا از کم بودن چالش و پیچش تو داستان، موضوع کلّی کمی کلیشهای بود.
از یک نویسنده با همچین قلم و فضاسازیای انتظار میره ناممکن رو ممکن کنه تو داستانش و یک پدیدهی جدید رقم بزنه.
یک نکته رو فراموش کردم؛
نیمفاصله یکی از قواعد نوشتاریه که رعایت نمیشه معمولن، و به زیبایی ظاهری متن هم اضافه میکنه
“فاطی کینه ایه”__فاطی کینهایه
کابوس هام__کابوسهام
…
میتونست بهتر باشه ولی افسوس ، طرز حرف زدنشون خیلی غیر عادی بود ،، روال و خط داستان بهم ریخته بود و سر و تهش پر گره فکری بزای خواننده… اینارو همرو گفتم که بگم داستانت معمولی بود ، از سفید دندون فقط داستان عالی انتظار میره ، شاهکاری مثل فاخته ۲ … بیشتر بنویس ، موفق باشی ❤️
لایک …یه دسته گل رز به احساسات قشنگت