نازگل (۱)

1397/07/05

دستای کوچولوش توی دستم بودو موهای نازشو نوازش میکردم.
زیر لب شعری میخوند و من با هر بار شنیدن صداش فقط اشکام میریخت.
یهو هق هقم بلند شد و زدم زیر گریه.
یهو از توی بغلم بلند شدو رو به روم نشست سریع اشکامو پاک کردم و بهش لبخندی زدم.
دستای کوچولوشو روی صورتم گذاشت و اروم گونمو بوسید.
_مامانی؟
_جون مامانی نفسم؟!
_تو منو دوست داری؟
_معلومه که دوست دارم عشقم تو زندگیمی تو تمام وجودمی امیده زندگیمی.
_بابا رو چی بابا رو هم دوست داری؟
با این سوالش انگار درونم آتیش گرفت هر بار این سوالو ازم میپرسید فقط سکوت میکردم.
وقتی نگاه منتظر و پر ذوقشو دیدم با لبخند ساختگی گفتم:
_اره مگه میشه نداشته باشم.
_ولی من همیشه فکر میکنم دوسش نداری!تو هیچوقت بوسش نمیکنی بغلش نمیکنی نمیزاری بهت دست بزنه.
نفسمو کلافه بیرون دادم و با عصبانیت گفتم:
_نفس مگه بهت نگفتم تو مسائل بزرگترا دخالت نکن؟گفتم یا نه؟
یکم نگام کرد و سرشو با بغض تکون داد.
طاقت نداشتم غمشو ببینم سریع بغلش کردم و روی پام نشوندمش.
_مامانی رو ببخش باشه؟اخم نکن دیگه دختره خوشگلم.
سرشو بالا گرفت و با لبخند پهنی نگام کرد.
_آشتی؟
خنده ی شیرینی کرد و محکم بغلم کرد.
_آشتییییی.
_تو تمام دارایی من تو این زندگی اگه نباشی نیستم نفس!
_منم خیلی دوست دارم مامانی.از بابایی هم بیشتر.
خندیدم و گفتم:
_به باباتم همینو میگی شیطون خانم؟
_نههههه کی همچین حرفی زده…
همون موقع صدای چرخیدن کلید توی در باعث شد بقیه حرفاشو نشنوم.
چشمامو روی هم گذاشتم و باز کردم دره اتاق باز شدو بعد از چند دقیقه قامت کاوه توی چهار چوب در ظاهر شد.
کاوه با چند تا ابنبات چوبی و بستی روی تخت نشست و نفس رو از پشت بغل کرد.
_این خوراکیای خوشمزه برای کیه؟
نفس جیغی زد و بغل کاوه پرید.
_باباییییییی.اومدی بالاخره.دلم برات تنگ شده بوددد.
_ای شیطون! صداتو شنیدم داشتی چی میگفتی!
_اومممم چی میگفتم؟
_که مامانی رو بیشتر از من دوست داری اره؟
چشمامو توی حدقه چرخوندم و رومو برگردوندم و نا محسوس گوشامو گرفتم تا صداشو نشنوم همون لحظه کتفم و از پشت بوسید وصدای بمش تو گوشم پیچید:
_خانوم خوشگل من چطوره؟
نفس با لحن بچگونه ای گفت:
_بابا من خوشگل نیستم؟چرا به من نمیگی خوشگل؟
_اوففف الهی قوربون دختره حسوده خودم برم.معلومه که خوشگلی پرنسس من.ولی مامانت یه چیزه دیگس.
نفس یکم دست به سینه نگاش کرد و بعد زد زیر خنده.
_نفس بابا فکر نمیکنی از وقت خوابت گذشته باشه؟
_ولی باباییی.
_زود باش بیا بغلم میریم تو تختت میخوابی.
_ولی من میخوام اینجا پیش شما بخوابم.
کاوه زبونی گزید و گفت:
_اینجا که نمیشه خوشگلم منو مامانی میخوایم تنها باشیم.
با نفرت نگاهش کردم خیلی جلوی خودمو گرفته بودم سرش داد نزنم.
نفس یعد از بوسیدن گونم و شب بخیر بلند بالایی رفت تو بغل کاوه و از اتاق بیرون رفتن.

خدایا میشه؟میشه همونجا بخوابه و وجود نفرت انگیشو یه شب دیگه کنارم روی یه تخت تحمل نکنم؟

توی این فکرا بودم و خدا خدا میکردم نیاد، که دره اتاق باز شد و کاوه وارد اتاق شد.

بعد از دراوردن پیرهنش کنارم خوابید و خواست بغلم کنه که جیغ خفه ای کشیدم:
_به من دست نزن!
_نازگل تو کی میخوای منو ببخشی؟
با نفرت چشمامو دوختم بهش.
_هیچوقت نمیبخشمت.
سعی کرد دوباره تو بغلش جام بده که کنار کشیدم‌.
با عصبانیت زیره گوشم غرید:
_من شوهرتم میفهمی شوهرت!
هولش دادم عقب.
_کاوه دستت بهم بخوره دیگه هیچ وقت منو نمیبینی.
_سال ها از اون اتفاق لعنتی گذشته!تو تمام این روزا با نفرتت زندگیمو زهر مار کردی و داغ خودتو به دلم گذاشتی.نازگل به امام هشتم اگه بخوای همین جوری ادامه بدی داغ نفسو به دلت میزارم بدم میزارم.پس این کینه و نفرتتو تمومش کن!

با شنیدن حرفش بدجوری عصبی شدم:
_کثافت!من ازت متنفرم میفهمی؟متنفر!تا الانم زیادی تحملت کردم یه روز شبونه نفسو بر میدارم و واسه همیشه از شرت خلاص میشم…
با سیلی که بهم زد به یه طرف تخت پرت شدم.
گونم میسوخت و لپم گز گز میکرد دستم و روی صورتم گذاشتم و با نفرت تمام توی چشمای عصبیش خیره شدم.
نعره ای کشید و در حالی که نفس نفس میزد و انگشت اشارشو به سمتم گرفته بود تقریبا داد زد:
_یه بار دیگه.فقط یه بار دیگه ازین گوهای اضافه بخوری.بلایی به سرت میارم که مرغای اسمون به حالت گریه کنن فهمیدی یا نه؟امشب حالیت میکنم با کی طرفی.
هر لحظه ترس و نفرتم نسبت بهش بیشتر و بیشتر میشد.
وقتی دیدم دستش سمت کمربندش رفت ضربان قلبم بالا رفت از ترس عقب عقب رفتم که سریع دستامو گرفت و روم خیمه زد شروع کرد بالا زدن تاپم و دراوردن شلوارم خواستم داد بزنم که با قرار دادن لباش روی لبام خفم کرد.
چیزی نگذشت که لخته لخت تو بغلش بودم و من فقط زیره اون هیکل قدرتمندش ناتوان اشک میریختم و هر بار تقلا کردنم بی نتیجه میموند.
دستش که به بدنم میخورد فکر میکردم نجس شدم.
با لمس دستاش توی جای جای بدنم انگار حس مالکیتشو بهم ثابت میکرد.
مثل یه مجسمه ی بی جون زیرش درد میکشیدم و فقط خیره به سقف اتاق هر لحظه مرگو به چشم میدیدم با هر بار عقب جلو شدنش روی بدن بی جونم بیشتر یاد اون شب افتادم و انگار کل اون شب مثل یه فیلم از جلوم رد شد و منو تو هر ثانیش میکشت…

یک باره دیگه بر میگردم به اون روزا!
روزایی که خیلی دور نیست شاید 5 سال پیش…

<<گذشته>>

شب جشن تولد 16 سالگیم بود و تمام دوستام و خانوادم جمع شده بودن و یه مهمونی بزرگ رو ترتیب داده بودن…

توی همهمه ی جمعیت صدای سمیرا به گوشم رسید:
_نازگل…نازگل این کادو از طرف کیه!
_نمیدونم روش چی نوشته.
_نوشته عاشق دیوونت.
بلند زدم زیر خنده و همراه من بچه ها هم بلند بلند میخندیدن.
_وای دختر این یارو دیگه عجب اسکلیه فکر کنم این هزارمین نامه و هدیه ی عاشقانش باشه!این عجب بیکاریه ها.
_بندازش سطل اشغال نمیخوام حتی بازش کنم.
_نازگل؟دیوونه شدی؟نمیخوای هویت این عاشق دل خسته رو آشکار کنیم و یکم بهش بخندیدم؟
_وای سمیرا چی میگی گوره باباش هر کی هست برام مهم نیست!
_نازگل خواهش میکنم!
اصرار بچه ها رو که دیدم قبول کردم.
_باشه قبول!ولی هر کی هست باید دست به سرش کنیم چون میدونی کامیار بفهمه سرمو میزاره رو سینم.
_اگه طرف از کامیار بهتر بود چی؟
_عمرا!من کامیارو با هیچکس عوض نمیکنم حتی اگه طرف برد پیت باشه…
بچه ها هوووویی کشیدن و بعد از یکم خندیدن دست سمیرا رفت سمت کادو.
چشمامو بستم و بعد از این که بازش کرد با دیدن گیتار بزرگ و خوشگلی که توی جعبه بود لبخندی روی لبم اومد.
روی گیتار با خط نستعلیق نوشته شده بود:
“نازگل”
سمیرا لباش اویزون شدو گفت:
_همین؟حالا چجوری بفهمیم کیه طرف؟
رفتم سمت جعبه و توشو نگاه کردم با دیدن یادداشت کوچیک چشمام برقی زد.
یادداشت و برداشتم و با دیدن متنش رفتم توی فکر:

“زندگیه من تولدت مبارک!این اولین هدیه ای نیست که بهت میدم ولی خاص ترینشه…چون میخوام با دستای خودم واست اهنگمو بزنم و بخونم!تو امشب بالاخره منو میبینی…ساعت 10 بیا پشت درختای حیاط پشتی باغ.
دوست دارم نازگل.”

اخمام توی هم رفت و به بچه ها نگاهی کردم یهو زدن زیره خنده.
سمیرا دوتا دستاشو به هم کوبید و با خوشحالی گفت:
_یه نقشه ای دارم براش. باقلوا!میخوام قلب این عاشق دل خسته رو ذره ذره اب کنم.
_چی میگی سمیرا؟
_نازگل ضد حال بزنی میکنمت!گوش کن اگه خوشت نیومد بزن تو دهنم.

بعد از اینکه نقشه شو شرح داد هر لحظه بیشتر گُر میگرفتم و لبخند شیطانی گوشه ی لبم میومد.
انقدر گفتیم و خندیدیم تا اینکه ساعت 10 شد سمیرا با ذوق گفت:
_نازی آماده ای؟
_اوهوم!
گیتارو برداشتم و به سمت پشت باغ رفتیم بچه ها طبق نقشه پشت درختا قایم شدن و از دور نظاره گر بودن.
با دیدن پسری که پشتش به من بودو روی تنه ی بریده ی درختی نشسته بود قلبم لرزید.
یه کاپشن مشکی چرم تنش بود.
کامل معلوم نبود چه شکلیه!
وقتی برگشت و نگام کرد انگار قلبم وایستاد.
با صدای لرزونی گفتم:
_کاوه؟
اون چشمای مشکی و ته ریش مشکی و خنده ی شیطون روی لباش اروم محو شد:
_از دیدنم خوشحال نشدی؟

باورم نمیشد کاوه این کارو کرده باشه!
کاوه مغرور ترین و عجیب ترین پسری بود که میشناختم و تا به حال دورو بره یه دخترم ندیده بودمش.

_این یه شوخیه مگه نه؟
_شوخی نیست!میبینی که جدی ام منتظره جوابه تو!
_ولی کاوه ما…
_حتی به زبونشم نیار.
_من تورو مثل…
_مثل چی؟دوست؟من دوستت نیستم فهمیدی من کسی ام که دیوونه وار عاشقته!
_کاوه خواهش میکنم تمومش کن ما نمیتونیم با هم باشیم!
نزدیکم شد و موهامو کنار زد:
_چیه؟از من خوشت نمیاد؟
_من…
_تو چی؟!

با اشاره ی سمیرا از پشت درختا یاد نقشه ای که کشیده بودیم افتادم.
این پسر کله خراب تر از اونی بود که بتونم با “نمیخوام” و “نمیشه” از سر بازش کنم.

باید کاری میکردم که ازم متنفر بشه.

اروم دستمو پشت گردنش حلقه کردم و لب زدم:
_ منم دوست دارم کاوه!خیلیم دوست دارم.
میدونی همیشه دوسِت داشتم الان به ارزوم یعنی با تو بودن رسیدم!

با ناباوری تو چشمام خیره شد:
_نازگل تو…؟تو واقعا راست میگی؟منو دوست داری؟
_معلومه که دارم!
_منو دست نمیندازی که مگه نه؟
_معلومه که نه!
بغلم کردو با صدای بلندی گفت:
_خدایا شکرت خدایا شکرت.
پوزخند تلخی زدم.
نمیخواستم این بازی رو باهاش شروع کنم ولی کردم!
با هم نشستیم و شروع کرد به گیتار زدن…
قشنگ میزد!اسم ترانش عطره یاس بود که میگفت خودش اهنگشو ساخته…
نمیدونم چرا با شنیدن صداش لذت عجیبی وجودمو فرا گرفته بود!
لذتی که میگفت این مرد… مردِ زندگیه توعه ناز گل!
بعد از تموم شدن اهنگش کنارم نشست و نگاه هگعمیقی بهم انداخت.
موهامو توی دستش گرفت و بو کرد:
_نازگل نمیدونی چقدر مسته عطره تنتم! تو چقدر بوی خوبی میدی…
صورتش مماس صورتم بود چشمامو بستم و خودم و سپردم دستش. لباشو به لبام چسبوند و شروع کرد بوسیدنم.
با تمام توان همراهیش کردم و با لذت دستمو پشت گردنش گذاشتم.
لبمو جوری میمکید که حس کردم داره کنده میشه.
صدای ملچ ملوچ بوسمون کل فضا رو پر کرده بود.
محکم منو بغل گرفت و روی پاش نشوند.
همونطور که منو توی بغل گرفته بود یهو بچه ها از پشت درختا بیرون اومدن و شروع کردن به خندیدن.
از بغلش بیرون اومدم و سمتشون رفتم.
صدای سمیرا و قهقهه هاش انقدر بلند بود که گوشم کر شد:
_وای خدا…تو دیگه عجب اسکلی هستی کاوه خان وارسته!اول طرح دوستی میریزی بعد نامه بازی حالام بوس بازی؟؟!هه ولی بعد رکب خوردی بَدددد!

کاوه از جاش بلند شدو رو بهم گفت:
_نازگل اینجا په خبره؟

باید طبق نقشه پیش میرفتم حق به جانب بهش گفتم:
_چیه؟فکر کردی به کسی مثل تو نگاه میکنم؟با خودت چی فکر کردی که دنبال من راه افتادی؟من به تو کوچک ترین حسی ندارم!

حس کردم قطره اشکی از گوشه ی چشمش چکید.
چشمامو بستم تا اشکاشو نبینم.
تحملش برام سخت بود!

با ناباوری و بغضی که تو صداش بود گفت:
_نازگل…تو بازیم دادی اره؟گفتی دوسم داری که چی؟که منو بشکنی؟که ذره ذره آبم کنی؟قصدت ازین کار چی بود؟

سمیرا مهلت حرف زدن نداد و سریع گفت:
_قصدش این بود حدتو بهت بفهمونه بچه پرررو!هررری برو خونتون دیگه هم دورو بره نازگل نبینیمت…

کاوه حتی به سمیرا نگاه هم نکرد فقط با بغض خیره به من بود…

بچه ها میخندیدن ولی من بدون پلک زدن به چشمای قرمز کاوه نگاه میکردم.
همون لحظه کامیار اومدو این قسمت بعدیه نقشه بود!

_نازگلم؟
کامیار با لبخند سمتم اومد و دستشو روی شونم انداخت…
_عشقم؟این جوجه کوچولو غلط اضافی کرده میخوای اوفش کنم؟
مست بودو میشد از لحنش فهمید نمیخواستم درگیری پیش بیاد بدون مکث لبام و چسبوندم به لباش و سفت بوسیدمش و اونم نرم همراهی میکرد!
در مقابل چشمای اشکی کاوه داشتم یکی دیگه رو با آب و تاب میبوسیدم.

_لعنتتتتتت بهت.

صدای نعره ی کاوه و بعد پرت شدن کامیار روی زمین و درگیر شدنشون به حد مرگ…
کاوه جونی واسه دعوا نداشت و فقط کتک میخورد.
کامیار تا تونست بهش مشت زد و با صورت غرق خون روی زمین پرتش کرد.
اشک توی چشمام جمع شد خواست مشت بعدی رو بزنه که داد زدم:
_بسههههه کشتیش!

با صدای من از حرکت وایستاد کاوه مثل جنازه روی زمین افتاده بود و بعد از رفتن به خونه حتی پلکام روی هم نمیرفت.
حالم بد بود!
پشیمون بودم از کاری که باهاش کرده بودم.
منم به کاوه حسایی داشتم.
از همون روز اولی که دیدمش و از همون وقتی که نگاهای عاشقانش روم زوم میشد!
چقدر دلم لرزید با اون بوسه!
چقدر قلبم ضربان گرفت وقتی گفت عاشقمه.
پشیمون از کاری که کردم تا صبح نخوابیدم.
ساعتای 7 صبح بود که بهش زنگ زدم.
جواب داد ولی حرف نزد فقط صدای نفسشو میشنیدم.

_کاوه؟
_جانم عشق یکی یه دونم؟
از این حرفش بغضم گرفت.
_هنوزم عاشقمی؟چرا ازم متنفر نمیشی لعنتی؟
_نمیتونم!
_کاوه!منو ببخش خب؟
_کاری نکردی که ببخشمت عشق زندگیم.
_یه چیزایی هست که باید بهت بگم!ببینیم همو؟
_چرا که نه! کجا بیام؟

با فکر دیدن دوبارش قلبم ضربان گرفت صداش جدی بود و خشن ولی حرفاش شیرین بود پارادوکس عجیبی بین معنی حرفاش و لحنش بود…

اب دهنمو قورت دادم و خوشحال گفتم:
_هرجا که تو بگی!فقط میخوام از دلت در بیارم.

قرار رو گذاشتیم و دنبالم اومد ارایش ملایمی کردم و پالتوی کرم رنگمو پوشیدم و توی ماشین نشستم.

با دیدنم لبخندی به لبش اومد و ابرویی بالا داد:
_مثل همیشه خوشگلی!!

لبخندی زدم.
توی کل را گه دیگه حرفی نزد و فقط اخماش توی هم بود.
_کجا میریم کاوه؟
_میفهمی.

تقریبا از شهر خارج شده بودیم و راه به سمت بیابون کشیده شده بود.
چشمامو بستم و سرمو به شیشه تکیه دادم
وقتی چشمامو باز کردم فهمیدم رسیدیم.

_پیاده شو!
از ماشین پیاده شدم که وارد خونه شدیم.
یه خونه ی قدیمی که وسط بیابون بود.
به اطراف تگاهی کردم.
_اینجا کجاست؟
کاپشنش و دراورد و روی مبل انداخت و روبه روم وایستاد.
با اون چشمای مشکیش عجیب نگاهم میکرد.
دستش که نوازش وار روی هیکلم کشیده شدو سعی کرد دکگه های پالتومو باز کنه عقب کشیدم.

_چیکار میکنیی؟!
بدون توجه به من به کارش ادامه داد و بی خیال گفت:
_اذیت شدی عشقم؟تازه اولشه!
با گریه گفتم:
_کاوه دیوونه شدی بگو این چه کاریه که میکنی!
_میخوام کاریو کنم که از اول باید میکردم!ماله خودم میکنمت.

سیلی به گوشش زدم و با نفرت نگاهش کردم.
_خدا لعنتت کنه کثافت!منو بگو خواستم از دلت در بیارم اونوقت تو…

_دلت سوخته برام؟بایدم بسوزه دیشب با دوستات حسابی مسخرم کردین و بهم خندیدین اخر سر هم که جلوی چشمای من اون لاشی رو بوسیدی! منو ببین نازگل!دلت حسابی به حالم بسوزه که حالم دل سوزوندن داره.

_کاوه من…من…

بهم مهلت حرف زدن نداد و پرتم کرد روی کاناپه ای که کنارمون بود و لباسامو از تنم کند.
صدای نفس نفسای نا منظمش توی گوشم و صورتمو میسوزوند.
یکمی مکث کرد انگار از کاری که میخوایت تا چند دقیقه ی دیگه انجامش بده مطمعن نبود.
صدای جیغام و ناله هام توی کل خونه پخش شده بودو با شدت به عقب هولش میدادم.
ولی جسم نحیف و کوچیکم زیر بدنش له شده بود.
بدون معطلی لختم کرد و تمام لباسامو از تنم دراورد و کل بدنمو بوسید و بو کشید اروم گفت:
_بوی گل یاسو میدی!کل تنت توی این بو خلاصه میشه!بوی مامانمو میدی نازگل.
کل صورتشو ناخن کشیده بودم و از همه جای صورتش خون بیرون زده بود ولی انگار نه انگار.
_کاوه تورو قران تورو جون مامانت!اینکارو نکن.من دوست دارم اینو خودمم دیشب فهمیدم نکن همه جیزو خراب نکن کاوه تورو خدا.

پوز خنده صدا داری زد:
_که دوستم داری؟این دروغو یه بار بهم گفتی.دیگه باورش نمیکنم خودت خواستی نازگل خودت!

خواستم چیزی بگم که با لباش خفم کرد و افتاد به جون بالا تنم و سینه هام.
میدونستم فایده ای نداره التماس.
با شنیدن جیغام و ناله هام جری تر میشد و پوز خندش پر رنگ تر.
برجستگی بزرگشو بین پاهام حس میکردم و تن داغش که تنمو اتیش میزد.
هر ثانیش برام عذاب بود.
تن سنگینشو روم فشار داد و من حس کردم کل وجودم اتیش گرفت.
جاری شدن خون بین پاهام و حرکات وحشیانش داخلم روحمو میکشت و من توی اون لحظه فقط مردم.
به بد ترین حال ممکن بدنمو به تاراج برده بود و من مثل غنچه کلی پژمرده…
هنوز نشکفته بودم ولی مردم و پژمردم!

دوباره حس تن داغش روی تنم…
حس ریخت شدن مایع داغی داخلم…
یه ضربه ی عمیق و بعد تاریکیه مطلق…

<<حال>>

بعد از اون جریان تلخ که روحمو اتیش داد حسم به کاوه چیزی جز نفرت نبود ولی ته قلبم ردی از دوست داشتنش مونده بود.

حسی که با هر بار لمس دستاش رو تنم کشته میشد.

بعد از اون روز وقتی فهمیدم نفس رو حاملم همه چی رو گذاشتم کنار…
این که کاوه با بی رحمی تمام بهم تجاوز کرد و وجودمو به زور تصاحب کرد.
اینکه ازش متنفرمو.
خواستم اون بچه رو سقط کنم خواستم خودمو بکشم.
ولی به نفسم فکر کردم.
به انتقام فکر کردم.
به انتقام از مردی که فکر میکردم میتونم دوستش داشته باشم.
قبول کردم باهاش ازدواج کنم و بشم زنش.
ولی هر ثانیه زندگی ازش انتقام میگرفتم.
من مادره بچه ای شده بودم که حاصل تجاوز بهم بود!

با تجاوز دوباره و دوبارش تمام اون صحنه ها و بیدار خوابیام یادم اودم و مثل فیلم از جلوی چشمم رد شد.
چشمامو بستم و دیگه هیچی نفهمیدم…

انگار تموم اون ثانیه ها داشت تکرار میشد!

ادامه دارد…

نوشته: نازگل


👍 10
👎 10
13932 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

720178
2018-09-27 21:08:06 +0330 +0330

خیلی هندی بود

1 ❤️

720205
2018-09-27 21:42:26 +0330 +0330

با عرض معذرت جنده خانوم کاوه خیلی پسر خوبی بوده اگر اون کیرو بمن زده بودی خودتو سمیرا و اون پسره کونیو باهم میکردم
نکته بعد اگه بهت تجاوز کرد و گرفتت مهریت میشه دست راستش اگه راس میگی برو طلاق شاید برا همینه شوهرت باهات بده برا همین زبونته

1 ❤️

720248
2018-09-27 23:52:37 +0330 +0330

برجستگی بزرگ همه برو بچ تو کونت جینده کمتر کسشر بگو و کمتر فیلم هندی ببین در آخر بازم برجستگی بزرگ تو کونت

0 ❤️

720253
2018-09-28 00:11:48 +0330 +0330

اخه بچه 16 ساله بودی شکر میخوردی که دوس پسر داشته باشی و تولد اختصاصی بگیری برا خودت
اصلا داستان جالیی نیس جیندا

0 ❤️

720262
2018-09-28 02:09:05 +0330 +0330

قشنگ بود ادامه بده عزیزم

0 ❤️

720292
2018-09-28 07:51:03 +0330 +0330

نگارش خوب بود،
ولی یه خورده افراطی بود.‏‎ ‎

0 ❤️

720305
2018-09-28 09:05:09 +0330 +0330

عالی بود ممنکن

0 ❤️

720316
2018-09-28 11:17:54 +0330 +0330
NA

خععععلی تخیلی بود!!! ;)

1 ❤️

720360
2018-09-28 16:52:03 +0330 +0330

داستانت یه جورایی متفاوت بود یه آن گمون کردم فیلمای تین ایجری هالیوودی میبینم
. کمی اغراق آمیز بود که تا حدی تونستی رنگاشو ببافی و طرح نسبتا خوبی رو کنی دستکم تا اینجا … فراز و فرودای قصه خیلی قوی نبود اما همینام بد نیستن… تعلیق نسبی و فلش بک ت به گذشته توجیه رفتارت با کاوه ای که مسیر زندگیتو روی ریل دیگه ای انداخت خوبه
لایک … بقیه شو بهتر بنویس

0 ❤️

720379
2018-09-28 19:55:11 +0330 +0330

داستانه عصبیم میکنه نمیدونم چراولی حقته کاوه میباس ازین بدتربسرت بیاره منتظرقسمت بعدم

0 ❤️

720550
2018-09-29 11:13:03 +0330 +0330

عالی بود خوب نوشتی نگارشت عالی بود
توضیح دادانت که از حال رفتی به گزشته مثل رمان بودو قشنگ
ادامه بده

0 ❤️