حمید روی کاناپه ولو شده بود و با موبایلش، کلشآفکلنز بازی میکرد. فرزانه با هیجان به سمت حمید اومد. موبایل رو از توی دستش قاپید و گفت: وای حمید بازم کلشآفکلنز؟! اونم الان؟! منو آوردی همچین بهشتی و خودت اینجا نشستی و داری بازی میکنی؟!
چهره حمید کمی وا رفت و گفت: وسط اَتَک بودم.
فرزانه با هیجان زیاد گفت: پاشو فقط ببین دوستت چه جایی برامون ردیف کرده. باور کردنی نیست که تو ایران، ویلای جنگلی به این شیک و مجهزی وجود داشته باشه! طبقه پایین، استخر و جکوزی داره. طبقه بالا هم یه اتاق خواب مستر محشر داره. از بالکن طبقه بالا نگم برات که بینظیره. چسبیده به جنگل و آدم فکر میکنه ویلا رو روی درختا ساختن. پشت سرت رو ببین چه آشپزخونه خوشگلیه. یخچال هم پُر از خوردنی و نوشیدنی خفنه. همهشون هم برند خارجیه.
حمید لبخند نسبتا زورکی زد و گفت: اولا خوشحالم که این همه خوشت اومده. دوما وقتِ وار تو کلشآفکلنز داشت تموم میشد؛ باید اَتَکهام رو میزدم. بعدش میخواستم با دقت ببینم که اینجا دقیقا چی داره.
فرزانه اخمکنان گفت: سه روز قراره اینجا بترکونیم و خوش بگذرونیم. نمیذارم این سه روز، تو بازی بری.
حمید یک آه کشید و گفت: اوکی پس مجبورم از سلاح مخفیم استفاده کنم.
حمید ایستاد و به سمت کیف سامسونت مخصوص خودش رفت. رمزش رو وارد و کیف رو باز کرد. از داخل کیف یک کادوی کوچک درآورد. به سمت فرزانه گرفت و گفت: ششمین سالگرد ازدواجمون مبارک.
چهره و چشمهای فرزانه به خاطر دیدن کادوی داخل دست حمید، به سرعت تغییر کرد. اشک خوشحالی تو چشمهاش جمع شد و دو دستش رو دو طرف صورتش گذاشت و گفت: وای حمید!!!
حمید لبخند مهربونی زد و گفت: راستش خجالت کشیدم گفتی باورت نمیشه که همچین ویلای جنگلی خوشگلی تو ایران وجود داشته باشه. حقت بود بارها و بارها برای تفریح تو چنین ویلایی میاومدی. اما خب این شش سال اینقدر درگیر کار و گرفتاری بودم که حتی نشد یک مسافرت ساده بریم، چه برسه به اینکه بیاییم به همچین جایی. معذرت میخوام که تا حالا…
فرزانه بغضکنان گفت: بس کن حمید. این چه حرفیه میزنی؟! عالم و آدم میدونن که تو چه شوهری برای من هستی. نشد تا حالا همچین جایی بیاییم، به درک که نشد. مهم اینه که بهترین سالهای عمرم رو کنار تو بودم. گاهی هنوز باورم نمیشه که با تو ازدواج کردم و بابام بالاخره رضایت داد. شب اولی که بغلم کردی رو یادته؟ هنوز که هنوزه فکر میکنم یک رویا بوده. بس که توی آسمون بودم. در ضمن اونی که باید خجالت بکشه بابامه که با اون همه پول و ثروت، یک بار هم ما بچههاش رو مسافرت نبرد.
حمید لحنش رو ملایمتر کرد و گفت: درباره حاجی اینطوری نگو. بنده خدا شبانهروز ماموریت بوده. یعنی اصلا خونه نبوده که شما رو جایی ببره.
حمید در ادامه لحنش رو طنزگونه کرد و گفت: البته هنوز جای اون سیلی که تو گوش من زد و بعدش ازم خواست که تو رو فراموش کنم، درد میکنه.
فرزانه سعی کرد گریه نکنه. لبخند زد و گفت: قربونت برم عزیزم. چقدر به خاطر اون سیلی گریه کردم.
حمید گفت: دشمنهامون قربون جفتمون برن. اولا که ارزشش رو داشت. دوما نمیخوای کادوت رو بگیری؟ دستم خشک شد.
فرزانه خندهاش گرفت و گفت: وای ببخشید عزیزم. تقصیر خودته، اینقدر من رو احساساتی کردی که یادم رفت کادو رو ازت بگیرم.
فرزانه کادو رو از دست حمید گرفت و بازش کرد. کادوی حمید، یک نیم سِت طلای سفید با نگینهای قرمز بود. چشمهای فرزانه گرد شد و گفت: وای خدای من، وای خدای من!!!
حمید حرف فرزانه رو قطع کرد و گفت: لازم نیست شفاهی تشکر کنی. آوردمت اینجا که بتونی سه روز کامل، عملی ازم تشکر کنی.
فرزانه دوباره احساساتی شد. حمید رو محکم بغل کرد و گفت: عاشقتم عزیزم. الهی من فدای تو بشم.
حمید هم فرزانه رو بغل کرد و گفت: تو همه چیز منی فرزانه. حتی از خودم هم برام مهمتری خوشگلم.
اشکهای فرزانه جاری شد. دوباره بغض کرد و گفت: کاش تو این لحظه، گوگولیهامون هم بودن. دوستم میگه بچهها باید عاشقانههای پدر و مادرشون رو ببینن.
حمید لبخند ناخواستهای زد و گفت: والا بچههای ما هر بار که ما دو تا رو با هم دیدن، در حال بغل و بوس همدیگه بودیم. نمیدونم توقع داری دیگه چی رو ببینن؟!
فرزانه از حمید جدا شد. خندهاش گرفت و هم زمان اشکهاش رو با دستهاش پاک کرد. بغضش رو قورت داد و گفت: مامانم پیام داده که حال جفتشون خوبه؛ البته همزمان که دارن خونهاش رو میترکونن.
حمید پشت دستش رو روی گونه فرزانه کشید و گفت: همهاش سه سالشونه. اگه میاوردیمشون، هیچی از اینجا یادشون نمیموند. بعدا که بزرگ شدن، میاریمشون.
فرزانه یک نفس عمیق کشید و گفت: چمدون رو بردم بالا تو اتاق خواب. تا من برم لباس عوض کنم، جنابعالی هم طبقه پایین رو یه نگاه بنداز. بعدش هم تو یخچال بگرد و یک فکری برای شام کن. یک ساعت دیگه شب میشه و از اونجایی که من فقط صبحانه خوردم، همین که هوا تاریک بشه، دیگه طاقت ندارم و تبدیل به گرگینه میشم و اگه غذا نباشه، مجبورم تو رو بخورم. در ضمن جهت یادآوری بگم که طبق قرارمون، غذای این سه روز با شماست. فکر نکن اگه این همه سوپرایزم کردی، بیخیال این قرار میشم.
حمید با حالت طنز، چهرهاش رو غمگین گرفت و گفت: باور کن یک درصد هم امید نداشتم که بیخیال همچین قرار مهمی بشی.
فرزانه دوباره زد زیر خنده و گفت: خودتو مظلوم نگیر، اصلا فایده نداره.
فرزانه بعد به سمت راهپلههای مارپیچ رفت. حمید با دقت فرزانه رو موقع بالا رفتن از پلهها نگاه کرد. نگاهی که گویی پُر از عشق و امید و حس ناب بود.
حمید بعد از چک کردن استخر و جکوزی و سالن اصلی ویلا و آشپزخونه و محتویات داخل یخچال، فرصت رو غنیمت شمرد و دوباره روی کاناپه ولو شد و با موبایل شروع به بازی کلشآفکلنز کرد. نگاهش توی صفحه موبایل بود که فرزانه گفت: بازم بازی؟!
حمید سرش رو بالا آورد. چیزی که میدید، چنان موج لذت خاصی رو توی وجودش شکل داد که ناخواسته آب دهنش رو قورت داد. فرزانه یک نیمتنه و لگ نود نقرهای براق تنش کرده بود. میدونست که حمید چقدر عاشق اینه که پاهاش رو توی لگ ببینه. اون هم یک لگ نقرهای براق که رنگ مورد علاقه حمید بود. حمید موبایلش رو کنار گذاشت. ایستاد و با دقت سرتاپای فرزانه رو ورانداز کرد. اندام متوسط و حدودا بینقص فرزانه، همچنان باعث تحریک شدید حمید میشد. مخصوصا اینکه فرزانه جدا از انتخاب لباس و رنگ نقرهای، باب میل حمید آرایش کرده بود. رژلب قرمز و خط چشم مشکی ملایم. قطعا به صورت گرد و نسبتا بیبیفیس و معصومانهاش، فقط آرایش ملایم میاومد. موهای بلندش که تا گودی کمرش میرسیدن رو هم باز کرده و دورش ریخته بود.
فرزانه از خط نگاه حمید متوجه شد که بیشتر توجهش به رونهاش هست. با یک لحن پُر از اعتماد به نفس گفت: فکر کردی فقط تو بلدی سوپرایز کنی؟
حمید برای دومین بار آب دهنش رو قورت داد و گفت: خیلی وقته پیش خودم میگفتم چرا هر چی به فرزانه میگم از لگ خوشم میاد، نمیخره و برام نمیپوشه؟! الان فهمیدم چرا. مخم سوت کشید فرزانه. آخه چطوری این همه خوشگل و سکسی هستی؟ میفهمی با این تیپی که زدی، چه بلایی سر مغزم آوردی؟
فرزانه چهره و نگاهش رو شبیه یک دخترک معصوم و مظلوم گرفت و گفت: آخه شما گفتی تو این سه روز، باید عملی ازتون تشکر کنم. خواستم از یه جا شروع کرده باشم.
حمید به سمت فرزانه رفت. خودش رو کامل به فرزانه چسبوند. دستهاش رو پشت فرزانه برد و دو طرف کونش رو لمس کرد و گفت: انگار تو تصمیم گرفتی به جای تشکر، تو این سه روز من رو روانی کنی.
فرزانه خواست جواب حمید رو بده که هر دوتاشون متوجه یک صدای تق نسبتا بلند از سمت ورودی اصلی ویلا شدن. چهره فرزانه نگران شد و گفت: وای حمید این چی بود؟!
حمید از فرزانه فاصله گرفت و گفت: الان میرم و نگاه میکنم.
حمید از ساختمان ویلا خارج شد و داخل حیاط و اطراف ماشین رو با دقت نگاه کرد. بعد به سمت درِ ورودی ویلا رفت و دید که باز شده! از چهره حمید مشخص بود که نگران شده. چند قدم بیرون از ویلا رفت و با دقت همه جا رو بررسی کرد. هوا گرگ و میش و رو به تاریکی بود. جدا از جاده منتهی به ویلا، تا چشم کار میکرد، درخت بود و جنگل. حمید به سمت ویلا برگشت که یک مَرد با نقاب فیس مشکی، به پهلوی حمید شوکر الکتریکی زد! سپس دو مَرد دیگه که اونا هم نقاب فیس مشکی داشتن، به حمید حمله کردن و هر سه شروع کردن به کتک زدن حمید! وسط کتک زدنشون، یک بار دیگه بهش شوک الکتریکی زدن! انگار میخواستن مطمئن بشن که حمید هیچ رمق و توانی نداره که از خودش دفاع کنه. وقتی از این مورد مطمئن شدن، با دستبند، دستهای حمید رو از پشت بستن. چند تا از ضرباتشون به صورت حمید خورده بود. تا حدی که کنار یکی از ابروهاش و یک سمت لبش، پاره و نصف صورتش پُر از خون شد!
در همین حین، یک نفر دیگه با نقاب فیس مشکی به جمعشون اضافه شد. این یکی، قد کوتاهی داشت و با صدای پسرونه، رو به سه مَرد دیگه گفت: همه اونجاهایی که بهم گفتین رو چک کردم. هیچ ویلایی تو این اطراف، پُر نیست. یعنی لازم نیست حتما دهنشون رو ببندیم.
یکی از مَردها رو به پسر نوجوون گفت: چند دقیقه همینجا باش و باز مطمئن شو. بعد بیا داخل.
بعد رو به یکی دیگه گفت: تو آروم و بیسر و صدا برو داخل ساختمون و نذار زنیکه جیغ و داد کنه. ما پشت سر تو میاییم داخل.
یکی از مَردها زودتر وارد حیاط ویلا شد. با قدمهای آهسته و از جاهای تاریک خودش رو به درِ ساختمان ویلا رسوند. فرزانه ورودی درِ ساختمان ایستاده بود و با صدای بلند گفت: حمید کجایی؟ صدای چی بود؟
فرزانه چند قدم برداشت و انگار تصمیم داشت که به سمت درِ اصلی ویلا بره. مَرد مسئولِ مهارش، فرصت رو غنیمت شمرد و به سرعت خودش رو به فرزانه رسوند و یک مشت محکم توی شکم فرزانه زد. نفس فرزانه جوری توی سینهاش حبس شد که به هیچ وجه نمیتونست جیغ بزنه. مَرد، سپس دستش رو جلوی دهن فرزانه گذاشت و با تُن صدایی که به انتهای حیاط برسه؛ گفت: همه چی تحت کنترله.
همونطور که دستش جلوی دهن فرزانه بود، کشان کشان به داخل ساختمان ویلا بردش. صورت فرزانه پُر از اشک شده بود و سعی داشت با تقلا کردن، خودش رو نجات بده. اما حتی زورش نمیرسید که دست مَرد رو از روی دهنش برداره.
دو نفر دیگه، از بازوهای حمید گرفتن و به سرعت وارد ساختمان ویلا شدن. فرزانه وقتی حمید رو با اون وضعیت دید، تقلای بیشتری کرد و جیغش توی گلوش خفه شد. یکی از مَردها از جیب شلوارش، یک چاقوی ضامندار درآورد. بازش کرد و روی گلوی حمید گذاشت و رو به فرزانه گفت: تصمیم با توئه. زنده بمونه یا نه؟ اگه میخوای زنده بمونه، دوستم بعد از اشاره من، ولت میکنه و تو مثل یک دختر خوب، میشینی روی کاناپه و جیکت در نمیاد. فهمیدی یا نه؟
چشمهای فرزانه با دیدن چاقوی روی گلوی حمید، پُر از ترس و وحشت شد. چند لحظه به چشمهای ناامید و درمانده حمید نگاه کرد و فهمید که هیچ شانسی نداره. اشکهاش با شدت بیشتری جاری شد و با تکون سرش، خواسته مَرد تهدید کننده رو تایید کرد.
مَرد، پوزخند پیروزمندانهای زد و به دوستش اشاره کرد که فرزانه رو رها کنه. فرزانه به محض اینکه دست مَرد از روی دهانش برداشته شد، خواست حرف بزنه که مَرد، چاقو رو روی گلوی حمید فشار داد و انگشت اشاره دست دیگهاش رو جلوی بینیش گرفت و گفت: هیسسسسس…
فرزانه وقتی دید چند قطره خون از گلوی حمید به خاطر فشار چاقو اومده، جرات نکرد حتی یک کلمه حرف بزنه. بدنش از شدت ترس، به لرزش افتاد و همچنان که مشغول گریه بود، به آرومی روی کاناپه نشست.
پسر نوجوون وارد ساختمان شد و گفت: امن و امان. همه چی دقیق طبق نقشه.
یکی از مَردها، درِ ساختمان ویلا رو قفل کرد و کلیدش رو توی جیبش گذاشت. مَردی که چاقو روی گلوی حمید گذاشته بود، حمید رو روی کاناپه روبروی فرزانه نشوند. چاقو رو از روی گلوی حمید برداشت و رو به فرزانه گفت: قبل از هر چیزی ادب حکم میکنه که خودمون رو معرفی کنیم.
حمید که انگار کمی جون گرفته بود. با یک لحن عصبی و تهاجمی گفت: شما کثافتای عوضی رو…
یکی از مَردها، شوکر الکتریکی رو روی گردن حمید گذاشت. حمید چنان لرزشی بهش دست داد که فرزانه ناخواسته صدای گریهاش بالاتر رفت و گفت: ولش کنین، تو رو خدا ولش کنین. چی از جون ما میخواین؟ بگین فقط چی میخواین؟
مَردی که چاقو توی دستش بود و از همه هم هیکلیتر بود، رو به فرزانه گفت: فقط میخوام که دختر حرفگوشکُنی باشی. وگرنه خون شوهرت گردن توئه.
بعد رو به پسر نوجوون گفت: بالا و پایین ساختمون رو هم دقیق چک کن.
فرزانه انگار نمیتونست جلوی گریهاش رو بگیره و گفت: بهتون التماس میکنم. بابای من خیلی پولداره. هر چی بخواین، بهش میگم که بهتون بده. تو رو خدا ولمون کنین و برین. به هر چی میپرستین…
مَردی که چاقو توی دستش بود، رو به فرزانه گفت: کَر بودی و نشنیدی که گفتم فقط میخوام دختر حرفگوشکُنی باشی؟
انگار فرزانه اینقدر شوکه شده بود که با هر تهدید مَرد چاقو به دست، تو دلش خالی میشد و جرات مخالفت نداشت. برای همین سکوت کرد و هیچی نگفت. مَرد چاقو به دست گفت: برای شروع لازمه که خودمون رو معرفی کنیم. به هر حال اولین باره که با هم آشنا شدیم و قراره تو این چند روز، کلی با هم وقت بگذرونیم. بیادبانه است که خودمون رو معرفی نکنیم. بنده مخلص شما، آقا ناصر هستم. اون لاغر مردنی هم، عماد و این که شوکر زد به گردن شوهرت، بیژن و اون پسربچه هم، مصطفی هستش. شما هم که در جریانم فرزانه جون هستین و شوهر گرام هم حمید خان هستن. از طرف خودم و بقیه، خیلی خیلی از ملاقات شما خوشوقتم.
ناصر کمی مکث کرد و رو به فرزانه گفت: شما نمیخوای بگی از دیدار ما خوشوقتی؟
فرزانه همچنان اشک میریخت و نمیدونست باید چی بگه یا چیکار کنه. بیژن یک بار دیگه به گردن حمید شوکر الکتریکی زد. اینبار لرزشِ سر و بدن حمید، بیشتر و ترسناکتر بود. فرزانه گریهکنان و با صدای لرزون گفت: تو رو خدا نزن، به جون عزیزت نزن…
بیژن گفت: مگه قرار نشد آقا ناصر هر چی میگه، گوش کنی؟
فرزانه وقتی دید که بیژن دوباره میخواد به حمید شوکر بزنه، به سرعت رو به ناصر گفت: مَ مَ منم خوشوقتم.
ناصر دوباره پوزخند پیروزمندانهای زد و گفت: از قیافهات معلومه دختر رامی هستی.
مصطفی از پلههای طبقه دوم پایین اومد و رو به ناصر گفت: همه جا اوکیه.
بعد شورت مشکیرنگ فرزانه رو به سمت ناصر گرفت و گفت: شورت فرزانه جون رو روی تخت اتاق خواب پیدا کردم.
ناصر شورت فرزانه رو از توی دست مصطفی گرفت و بهش گفت: نه خوشم اومد، داری راه میفتی.
بعد شورت رو به سمت صورتش برد. شورت رو بو کرد و گفت: این شورت بوی کُس میده. یعنی پاش بوده و عوض کرده.
ناصر به سمت حمید رفت و دهن حمید رو با شورت فرزانه بست و رو به فرزانه گفت: بهتره دهن حمید خان رو ببندیم تا مجبور نباشیم چپ و راست بهش شوکر بزنیم. یهو دیدی قلبش وایستاد و بیوه شدی.
عماد با یک لحن تمسخرگونه گفت: کی فکرش رو میکرد شورت فرزانه جون، یک روزی جون حمید خان رو نجات بده.
ناصر رو به عماد گفت: لازم نکرده مزه بریزی. برو یه ظرف آب بیار و بپاش رو صورت این نفله. میخوام از حالا به بعد کامل به هوش باشه.
عماد به سمت آشپزخونه رفت و با یک ظرف آب برگشت. آب رو یهو روی صورت حمید پاشید. حمید کمی حالش جا اومد، اما نمیتونست حرف بزنه و انگار توانی هم برای تقلا نداشت. فرزانه به نقابهای فیس مشکی هر چهار نفرشون نگاه کرد. با این نقابها ترسناکتر به نظر میرسیدن و مشخص بود که قصد ندارن به هیچ وجه سر و صورت خودشون رو نشون بدن.
ناصر کنار فرزانه نشست. دستی که چاقو توی مُشتش بود رو دور گردن فرزانه انداخت. حمید با دیدن چاقوی نزدیک گردن فرزانه، شروع به تقلا و فریاد خفه شده توی گلو کرد. ناصر دست دیگهاش رو بین رونهای فرزانه گذاشت و رو به فرزانه گفت: براش شورت جدید پوشیدی؟
لرزش سر و بدن فرزانه بیشتر شد. ناصر لحنش رو دستوری کرد و گفت: با تواَم، میگم براش شورت جدید پوشیدی؟
فرزانه به سختی سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: آره.
انگار حمید نمیدونست که باید به چاقوی نزدیک گردن فرزانه نگاه کنه یا به دست دیگه ناصر که داشت کُس فرزانه رو از روی لگ، لمس میکرد. به وضوح، هر دو صحنه براش دردآورد و غیر قابل تحمل بود، چون اینقدر تقلا کرد و فریاد خفه شده توی گلو سر داد که بیژن شوکر رو نزدیک صورتش برد و گفت: هنوز اول کاریم مَرد، قراره خیلی بیشتر از این ببینی.
مصطفی رو به ناصر گفت: به نظرم حمید خان حق داره بدونه که فرزانه جون چه شورتی براش پوشیده.
عماد رو به مصطفی گفت: تو کِی این همه تخم جن شدی بچه؟!
ناصر گفت: بچه راست میگه. فرزانه جون کلی سلیقه به خرج داده و برای حمید خان شورت جدید پوشیده.
بعد ناصر رو به فرزانه گفت: وایسا ببینم.
فرزانه مکث کرد و ناصر رو به بیژن گفت: سری بعد اگه دو بار یک چیزی رو ازش خواستم، اون شوکر رو بزن تو تخم چشم شوهرش.
گریه فرزانه متوقف و تبدیل به هقهقهای غیر ارادی شده بود. سریع ایستاد و رو به بیژن گفت: تو رو خدا نزن. بهت التماس میکنم.
بیژن شوکر رو نزدیک چشم حمید برد و گفت: به جای التماس کردن، هر چی آقا ناصر میگه، سریع گوش کن.
فرزانه ناخواسته کمی به سمت حمید رفت و گفت: باشه چشم، اونو فقط از صورتش دور کن. خواهش میکنم دورش کن.
ناصر یک اسپنک محکم به کون فرزانه زد و گفت: عجب کون خوشفرم و میزونی.
عماد گفت: شاهکُس که میگن همینه. همه جاش میزونه.
مصطفی گفت: من از موهاش خوشم اومده.
ناصر ایستاد. شروع به مالش کون فرزانه کرد و رو به مصطفی گفت: کیه که از این موهای بلند و مشکی خوشش نیاد.
حمید وقتی ور رفتن ناصر با کون فرزانه رو دید، یک قطره اشک از چشمش اومد. ناصر از پشت به فرزانه چسبید و این بار هر دو دستش رو به سمت سینههای فرزانه برد و سینههاش رو از روی نیمتنه، توی مشتش گرفت و گفت: سوتین هم پوشیده.
مصطفی گفت: حتما ست شورتشه.
ناصر گفت: دیگه بیشتر از این درست نیست حمید خان رو معطل کنیم. وقت رونمایی فرزانه جون از شورت و سوتین جدیدشه.
ناصر دوباره نشست و گفت: خب فرزانه جون زود باش که حمید خان منتظره.
فرزانه به چهره حمید نگاه کرد. انگار دیدن قطره اشک روی گونه حمید باعث شد که اشکهاش دوباره جاری بشه. پُر از تردید بود اما با نزدیک شدن شوکر به صورت حمید، دستش رو به سمت کمرش بُرد. گریهکنان و به آرومی شلوارش رو درآورد. قطرههای اشک حمید هم مثل فرزانه سرازیر شد. فرزانه از خجالت زیاد، سرش رو پایین گرفت و نیمتنهاش رو هم درآورد. انگار دیگه روش نمیشد که به چهره حمید نگاه کنه. شورت و سوتین توری نقرهای همرنگ با لگ و نیمتنهاش پوشیده بود. حمید هم دیگه روش نشد تو اون شرایط، زنش رو بین چهار مَرد غریبه و با شورت و سوتین ببینه. سرش رو به سمت دیگهای چرخوند و جز اشک ریختن، کار دیگهای ازش بر نمیاومد.
ناصر شروع کرد به دست زدن و گفت: آفرین به این سلیقه. مشخصه که حمید خان عاشق رنگ نقرهایه. فرزانه جون هم براش سنگ تموم گذاشته.
مصطفی به فرزانه نزدیک شد و رو به ناصر گفت: اجازه هست بهش دست بزنم؟
ناصر رو به مصطفی گفت: امشب تو رو آوردم که شاهدوماد بشی. هر چقدر دوست داری بهش دست بزن. فرزانه جون امشب عروس خودته.
مصطفی که انگار تا اون لحظه دستش به هیچ غیر همجنسش نخورده بود، با دستهای نسبتا لرزون، پهلوی فرزانه رو لمس کرد. پوست گندمیِ رو به سفید و نرم و لطیف فرزانه، باعث شد که نفسهای مصطفی به سرعت نامنظم بشه! برق شهوت، توی چشمهاش پدیدار شد. دستش رو برد روی شکم فرزانه و گفت: حتی یک ذره هم شکم نداره. حتما ورزش میکنه.
بعد دستش رو برد زیر ناف فرزانه و نوک انگشتهاش رو فرو کرد زیر شورتش. به آرومی انگشتهاش رو به کُس فرزانه رسوند. وقتی بدون واسطه، کُس شیو شده و تمیز فرزانه رو لمس کرد، یک آه بلند شهوتی کشید و گفت: ناصر نمیدونی اینجا چه خبره!
ناصر ایستاد و مصطفی رو کنار زد و دو زانو پشت فرزانه نشست. دو طرف شورت فرزانه رو گرفت و به آرومی به سمت پایین برد. شورت فرزانه شبیه یک پارچه لوله شده، روی رونهاش غلت میخورد و به سمت پایین رفت و نهایتا افتاد روی مُچ پاهاش. ناصر ایستاد و گیره سوتین فرزانه رو باز کرد و سوتینش رو هم درآورد. حالا فرزانه، لُخت مادرزاد شده بود.
ناصر سینههای فرزانه رو این بار بدون واسطه توی مشتهاش گرفت و گفت: سینه به این میگن. نه کوچیکه که نشه بهش سینه گفت. نه بزرگ که تو مشت جا نشه.
بعد فرزانه رو وادار کرد که زانو بزنه و رو به مصطفی گفت: سریع لُخت شو که قراره همین الان شاهدوماد بشی.
مصطفی به سرعت لُخت شد. کیر نسبتا کوچکش، به بزرگترین حد خودش رسیده بود. ناصر از بازوی مصطفی گرفت و بهش فهموند که کیرش رو جلوی صورت فرزانه بگیره. بعد رو به فرزانه گفت: سر کیر شاهدوماد امشبت رو بوس کن.
فرزانه دستهاش رو روی صورتش گذاشت و روش نمیشد به کیر مصطفی نگاه کنه. بیژن با حرص، شوک الکتریکی رو کمی طولانیتر از دفعات قبل، روی پهلوی حمید نگه داشت. فرزانه متوجه شد. دستهاش رو از روی صورتش برداشت و گریه کنان گفت: نزن، تو رو خدا نزن.
بیژن با حرص گفت: مگه نشنیدی آقا ناصر چی گفت؟ سر کیر مصطفی رو ببوس. طولانی و قشنگ هم ببوس. وگرنه ایندفعه شوکر رو میزنم تو صورت و چشمش.
فرزانه قسمتی از موهاش که تو صورتش بود رو کنار زد. صورتش از خجالت و معذب بودن، قرمز شده بود. چند لحظه به کیر مصطفی نگاه کرد. بعد چشمهاش رو بست. لبهاش رو کمی غنچه کرد و سر کیر مصطفی رو بوسید.
ناصر رو به عماد و بیژن گفت: کمک کنین که این بچه بتونه بدون دردسر بکنه تو کُسش. تا حالا کُس نکرده.
عماد و بیژن دو طرف فرزانه نشستن. وادارش کردن که به پشت بخوابه. بعد هر کدومشون، دستش رو گذاشت پشت یکی از زانوهای فرزانه و پاهاش رو بالا بردن و از هم باز کردن؛ جوری که زانوهای فرزانه، به شونههاش چسبید. تو این حالت، سوراخ کُسش، کاملا در دسترس مصطفی بود. مصطفی، کُس فرزانه رو با تُف خیس کرد. بعد خودش رو روی فرزانه کشید. کیرش رو با دستش تنظیم و یکهو توی کُس فرزانه فرو کرد. عماد و بیژن پاهای فرزانه تا میتونستن از هم باز کردن که مصطفی بتونه به راحتی توی کُسش تلمبه بزنه.
ناصر به سمت حمید رفت. پشتش ایستاد و با دستش، سر حمید رو به زور به سمت فرزانه گرفت و گفت: امشب زنت عروس داداشمه. الان کیر کوچولوی داداش کوچیکم تو کُس زنته. تا عمر داره یادشه که کُس زن تو، اولین کُسی بود که کرده. زن تو هم تا عمر داره یادشه که امشب، داداشم رو شاهدوماد کرده.
اشکهای حمید تبدیل به گریه شد. صدای گریهاش اینقدر بلند بود که فرزانه بشنوه و صدای گریه اون هم بلند بشه. اما مصطفی بدون توجه به گریههای فرزانه، به صورت نامنظم و مبتدیانه، تو کُسش تلمبه میزد. هر چند تلمبه یک بار هم کیرش در میاومد و دوباره با دستش فرو میکرد داخل. سه دقیقه بیشتر نگذشت که مصطفی ارضا شد و آب منیش رو توی کُس فرزانه خالی کرد.
ناصر رو به عماد و بیژن گفت: تو همون حالت که لنگاش از هم بازه، از زیر کمرش بگیرین و بلندش کنین و کُسش رو بیارین جلوی صورت حمید خان.
بعد رو به مصطفی گفت: اون دو تا قرص که بهت داده بودم رو یادت نره که بدی فرزانه جون بخوره. هنوز زوده که بابا بشی.
عماد و بیژن، دست دیگهشون رو پشت کمر فرزانه گذاشتن و تو همون حالت بلندش کردن و آوردش جلوی حمید. جوری که کُس فرزانه فقط چند سانتیمتر با صورت حمید فاصله داشت. ناصر شوکر رو به سمت صورت حمید گرفت و گفت: چشمهات رو باز کن وگرنه برای همیشه کورت میکنم.
حمید همچنان مشغول گریه بود و چشمهاش رو به سختی باز کرد. ناصر لبهاش رو نزدیک گوش حمید برد و گفت: ببین آب منی داداشم داره از کُس زنت خارج میشه. خوب ببین که این قراره همیشه تو ذهنت باشه. امشب زنت، عروس داداشم بود.
ناصر، بعد رو به عماد و بیژن گفت: شما هم لُخت شین و حالش رو ببرین. فقط با سوراخ کونش کاری نداشت باشین که برای خودمه.
عماد و بیژن با حرص و ولع، فرزانه رو روی زمین گذاشتن. هر دوتاشون، نوبتی و تو پوزیشن میشنری، روی فرزانه میخوابیدن و با شدت و بدون ملاحظه، تو کُسش تلمبه میزدن. فرزانه دستهاش رو روی صورت و چشمهاش گذاشته بود و ترجیح میداد جایی رو نبینه، اما نمیتونست جلوی نالههای دردآورش رو به خاطر بیملاحظگی و رفتار خشنِ عماد و بیژن، بگیره. ناصر هم در اکثر لحظات، حمید رو وادار میکرد که تجاوز عماد و بیژن به زنش رو ببینه.
بعد از ارضا شدن عماد و بیژن، مصطفی هم یک بار دیگه موفق شد کیرش رو بزرگ کنه و برای دومین بار با فرزانه سکس کرد. همهشون به خواست و دستور ناصر، آب منیشون رو توی کُس فرزانه میریختن و ناصر این مورد رو پشت هم، توی گوش حمید تکرار میکرد.
بعد از ارضا شدن مصطفی، ناصر هم مثل سه تای دیگه، کامل لُخت شد و رو به عماد و بیژن گفت: حمید خان رو روی زمین بشونین.
عماد و بیژن از بازوهای حمید گرفتن و وادارش کردن که روی زمین و دو زانو بشینه. ناصر از موهای فرزانه گرفته و وادارش کرد که جلوی حمید، به حالت داگی بشه؛ جوری که صورتش، روبروی صورت حمید قرار بگیره. پشت فرزانه نشست و انگشتهاش رو توی شیار کُس فرزانه کشید. به خاطر خروج آب منیهای عماد و بیژن و مصطفی از کُس فرزانه تو پوزیشن میشنری، سوراخ کونش، خیس از آب منی شده بود. جدا از اون، هنوز کمی آب منی، توی شیار کُسش مونده بود که ناصر همهاش رو با انگشتهاش کشید روی سوراخ کونش تا بیشتر لیز بشه.
بعد به عماد و بیژن گفت: سر حمید خان رو جوری نگه دارین که با زنش چشمتوچشم باشه. اگه هم هر کدوم به همدیگه نگاه نکردن، شوکر رو بزنین تو تخم چشم حمید. میخوام لحظهای که سوراخ کون فرزانه جون رو جر میدم، شوهرش درد جر خوردگی رو توی چشمهای زنش ببینه.
عماد و بیژن بدون معطلی دستور ناصر رو اجرا کردن. ناصر انتهای کیرش رو توی مشتش گرفت. سر کیرش رو روی سوراخ کون فرزانه تنظیم و یکهو کیرش رو فرو کرد داخل. هم زمان دو دستش رو دور شکم فرزانه حلقه کرد که خودش رو به جلو نکشه. فرزانه یک جیغ بلند کشید و صدای گریهاش، بلند و سوزناک شد.
کیر ناصر، نسبتا کلفت بود و به سختی توی سوراخ کون فرزانه، حرکتش میداد. فرزانه از شدت درد، جیغ میکشید و گریه میکرد. بعد از چند لحظه، ناصر شکم فرزانه رو با یک دستش نگه داشت و با دست دیگهاش، از موهاش چنگ زد و کشید؛ طوری که سرش بالاتر اومد. هم زمان و رو به حمید گفت: شرط میبندم تا حالا کیر به این کلفتی نرفته تو کُس و کون زنت. بعدا که داشتی میکردیش، میتونه برات از حس و حالش تعریف کنه.
داخل چشمهای حمید، چیزی جز شکست مطلق و خٌردشدگی نبود. گریههای ضجهگونه فرزانه رو میدید و میشنید و هیچ کاری از دستش بر نمیاومد. ناصر به مرور، سرعت تلمبههاش رو بیشتر کرد و رو به فرزانه گفت: کم کم جا باز میکنه عزیزم. بهت قول میدم وقتی درش بیارم، التماس میکنی که دوباره بکنم توش. کیر من تو سوراخ هر جندهای که رفته، سوراخ اون جنده رو معتاد خودش کرده.
عماد رو به ناصر گفت: آقا ناصر مرگ من یه جور گشادش نکن که هیچیش به ما نرسه.
ناصر نفسزنان گفت: شماها میتونین همزمان بکنین تو کُس و کونش. اینطوری گشادیش به چشم نمیاد.
بعد از چند دقیقه، گریههای بلند و ضجهگونه فرزانه، تبدیل به نالههای خفیف شد و در حالی که بدن و سینههاش به خاطر تلمبههای شدید ناصر تکون میخورد، برای چندمین بار با حمید چشمتوچشم شد. در اون لحظه، هر دوتاشون اینقدر مایوس و ناامید بودن که انگار دیگه اشکی برای ریختن نداشتن. انگار تنها خواستهشون این بود که اون لحظات بسیار سخت و تحقیرکننده تموم بشه. تو چشمهای هیچ کدومشون دیگه خبری از نور زندگی نبود.
سه ماه بعد
فرزانه با قدمهای سریع وارد یک کوچه باریک شد. به آدرس داخل کاغذ توی دستش نگاه و بعد پلاک مد نظرش رو پیدا کرد. مطابق رمز تعیین شده، چهار تا زنگ با مکث زد. چند لحظه بعد، مصطفی در رو باز کرد و گفت: سریع بیا تو.
فرزانه برای آخرین بار دور و برش رو نگاه کرد و وارد خونه شد. یک حیاط و بالکن کوچک و دو در آهنی کهنه و رنگ و رو رفته. مصطفی یکی از درها رو باز کرد و گفت: بفرما، خانداداش منتظرته.
فرزانه وارد یک اتاق نسبتا بزرگ شد. ناصر گوشه اتاق، پای بساط تریاک نشسته بود. لبخندزنان و رو به فرزانه گفت: به به مشتاق دیدار. دلتنگت شده بودم. خیلی طولش دادی، نزدیک بود کم کم کلاهمون بره تو هم.
فرزانه چادرش رو توی دستش جمع کرد. نشست و با حرص و عصبانیت گفت: اولا که بهت گفته بودم بعدش دقیق معلوم نیست چی بشه و شاید طول بکشه تا ببینمت و بقیه پولت رو بدم. قرارمون هم این بود که پول رو فقط حضوری و نقدی بهت بدم. دوما اگه ریگی تو کفشم بود، برای تضمین، آدرس محل زندگیم رو بهت نمیدادم. سوما توئه عوضی قرار بود فقط خودت باشی و یک نفر دیگه. قرارمون نبود که چهار نفر باشین.
مصطفی یک دود تریاک گرفت و گفت: به حال تو چه فرقی میکنه؟ میخواستی جلوی شوهرت گاییده بشی که شدی. گفتی میخوای تا میشه تحقیرش کنم که کردم. الان جای تشکره؟ یا نکنه میخوای جا بزنی و بقیه پول رو ندی؟
فرزانه برای کنترل اعصابش، یک نفس عمیق کشید و گفت: نخیر پولت رو کامل آوردم.
یک پاکت بزرگ از توی کیفش درآورد و روی زمین گذاشت و گفت: فقط طبق قرارمون برای همیشه از جلوی چشم من و شوهرم باید گم و گور بشین.
ناصر چشمهاش رو تنگ کرد و گفت: راستش اولش فکر میکردم شوهرت هم پشت این ماجراست و مازوخیسم داره و دوست داره زنش رو جلوش بگان و جر بدن. اما اون شب تابلو بود که روح و روان یارو داره به گای سگ میره. موقعی که کردم تو سوراخ کونت، تو چشمهاش خوندم که انگار برای همیشه مُرد. خیلی کنجکاوم که بدونم اصل ماجرا چی بوده. البته خداییش اون شب اینقدر نقشت رو خوب بازی کردی که پیش خودم گفتم نکنه خودش هم پشیمون شده.
فرزانه ایستاد و گفت: اون شب هیچ نقشی بازی نکردم. تا قبلش، به غیر از شوهرم با کَسی نبودم و فکر نمیکردم که این همه عذاب بکشم. تو هم هر بلایی که دلت خواست… ولش کن، اصلا نمیخوام دربارهاش حرف بزنم. به هر حال خواست خودم بود. در ضمن به تو ربطی نداره که اصل ماجرا چیه و جزء قول و قرارمون نبود که جزئیات رو بدونی.
مصطفی درِ اتاق رو قفل کرد. ناصر لحنش رو جدی کرد و گفت: یه حسی بهم میگه اوضاع خیلی خیطه. یعنی یه داستانی پشت پرده است که شاید یه روز یقه ما رو هم بگیره، بدجور هم بگیره. حالا به زبون خوش میگی یا نه؟
فرزانه کمی فکر کرد. انگار راه چارهای نداشت. دوباره نشست و گفت: باشه خودت خواستی. پدر من امنیته. کل عمرش رو ماموریت خارج از کشور بوده و هنوزم هست. ما هیچ وقت نفهمیدیم دقیقا چیکار میکنه. فقط سال 88 فهمیدم که چند مدتی اومد ایران تا شورش مردم رو کنترل کنه. اون روزا چند تا سوتی داد و متوجه شدم که آدم خیلی گردن کلفتیه و خیلیها زیر دستش هستن. شوهر من هم یکی از زیردستهاش بود. پدرم برای همین با ازدواج ما مخالفت کرد. دوست نداشت با یکی شبیه خودش ازدواج کنم. اما ما عاشق همدیگه شدیم. شوهرم هم اینقدر اومد خواستگاری و این و اون رو واسطه فرستاد تا پدرم راضی شد. از زندگیم راضی بودم. از گوشه و کنار میشنیدم که شوهرم مسئول سرکوب مردم شورشیه، اما برام مهم نبود، چون بینهایت عاشقش بودم. فکر کنم همین بینهایت عاشق بودن، باعث شد با دیدن اون صحنه، یکهو و بینهایت ازش متنفر بشم. خیلی وقتها از من میخواست که مادر و خواهرم رو دعوت کنم تا چند روزی خونه ما باشن. هیچ وقت شک نکردم که چرا همیشه این اصرار رو داره. بعدا فهمیدم که گاهی با هماهنگی پدرم، از زیرزمین خونه پدرم، به عنوان بازداشتگاه موقت و مخفی استفاده میکنه. راستش چون همچین چیزی رو نمیدونستم، علت اینکه چرا از یک خونه باید به عنوان بازداشتگاه استفاده بشه رو هم نمیدونستم. اون شب میخواستم از خونه مادرم دستگاه اسنکسازش رو بردارم. سرزده وارد خونه شدم. یک صداهایی از داخل زیرزمین شنیدم. صداها شبیه به جیغ و فریاد خفه شده توی گلو بود. از یک پنجره نیمهباز میتونستم داخل زیرزمین رو به خوبی ببینم و حتی صحبتهای شوهرم رو هم بشنوم. با چشمهای خودم دیدم که داشت به یک زن، جلوی یک مَرد دست و پا بسته، تجاوز میکرد. از حرفهاش فهمیدم که اون زن و مَرد، زوج هستن و در اصل شوهرم داشت به یک زن، جلوی چشمهای شوهرش تجاوز میکرد! با کلمات و جملات نمیشه احساس اون لحظهام رو توضیح بدم. بعد از اون شب و با فضولی و کنجکاوی و شنود یواشکی، فهمیدم که از اون زیرزمین به عنوان بازداشتگاه موقت امنیتی استفاده میکنه و خب علت استفادهاش رو هم با چشم خودم دیده بودم. چند بار دیگه چیزی مشابه همون شب رو دیدم. اون بدبختها یا زوج بودن یا پارتنر. به هر حال شوهرم علاقه شدیدی داشت که جلوی چشم یک مَرد، به زنش تجاوز کنه. هیچ وقت نفهمیدم که پدرم در جریان جزئیات اتفاقهایی که داخل زیرزمین خونهاش میفته، هست یا نه. یک سال تموم فکر کردم. یک سال تموم با تمام نفرتم ازش، نقش بازی کردم که انگار هنوز عاشقشم. به هزار تا راه فکر کردم که هر کدوم، تهش اونی نبود که من رو راضی کنه. نهایتا به این نتیجه رسیدم که بهترین راه انتقام از یک شوهر خیانتکار و سادیسمی و روانی، قانون چشم مقابل چشمه. تصمیم گرفتم همون بلایی رو سرش بیارم که سر مردم بیچاره میاره. بعدش هم به هر بدبختی که بود با تو آشنا شدم و بقیه ماجرا رو هم خودت میدونی.
ناصر با دقت به حرفهای فرزانه گوش داد و گفت: نترسیدی بعدش طلاقت بده؟ یعنی الان نمیخواد طلاقت بده؟ میخواد یک عمر با زنی زندگی کنه که جلوی چشمهاش، به چهار تا غریبه کُس و کون داده؟
فرزانه انگار از لحن تحقیرآمیز ناصر خوشش نیومد. چند لحظه چشمهاش رو باز و بسته کرد و گفت: نمیتونه طلاقم بده. اولا که قطعا عاشقمه. تو این سه ماه که شبیه یک جسد متحرک شده، بیشتر بهم ثابت شد که چقدر دوستم داشته و داره. دوما که ازش بچه دارم. یعنی دو تا بچه دارم و دوقلو هستن. سوما اگه بخواد طلاقم بده، باید برای بابام یه دلیل موجه بیاره. اگه روش میشد به بابام بگه که جلوی چشمهاش چه بلایی سر زنش آوردن، تا حالا گفته بود. دلیل آخر هم مشخصه. نمیتونه به راحتی از ثروت بابام بگذره. فقط من و خواهرم هستیم. خواهری که اوتیسمی هستش و بعیده که هیچ وقت بتونه ازدواج کنه. پس واضحه که ثروت بابام دقیقا به کی میرسه.
ناصر پوزخند تلخی زد و گفت: بدون اینکه بگی، ما رو با دو تا مامور کلفت امنیتی مملکت در انداختی! اگه شوهرت جوگیر بشه و بخواد به هر طریقی دنبال ما بگرده و شانس بیاره و پیدامون کنه، بهترین حالتش اینه که سریع ما رو بکشه.
انگار قصد فرزانه از تعریف کردن اصل ماجرا این بود که ناصر ازش بترسه و تصمیم نگیره تا ازش سوء استفاده کنه، اما از ترس و دلهره توی چشمهاش، معلوم بود که احساس کرد شرایط بدتر شده. یک نفس عمیق کشید و گفت: چهره هیچ کدومتون رو ندید. اسمهاتون هم که همه مستعار بود. تنها راه فهمیدنش اینه که خودتون سوتی بدین. برای همین میگم این آخرین باری باید باشه که همدیگه رو میبینیم.
ناصر آخرین دود از بافورش رو گرفت و گفت: راستش خوب که فکر میکنم، تو دلت برای اون مردم بدبختی که اسیر شوهرت شده بودن، نسوخته بوده. فقط از این سوختی که شوهر روانیت داره یه کُس دیگه رو میکنه. حالا این به درک و اصلا ربطی به من نداره. اما باس اول معامله میگفتی قراره جلوی یک مامور کلفت امنیتی، زنش رو جرواجر کنم. شک نکن تو مبلغ و شرایطمون فرق زیادی میکرد. الان هم که آب از سر من گذشته. کیرم هم حسابی دلتنگ سوراخ تنگ کونت شده. چه کاریه رابطه به این خوبی رو به این زودی تموم کنیم؟ نظرت چیه؟
ترس و استرس درون نگاه و چهره فرزانه، بیشتر شد. انگار به خوبی میدونست که نمیتونه قسر از اون اتاق بیرون بره. کمی فکر کرد و گفت: باشه هر کاری میخوای سریع بکن که باید برم. اما فقط همین یه بار. پام رو که از اینجا بیرون بذارم، دیگه من رو نمیبینی.
ناصر ایستاد. پوزخند زنان، مشغول باز کردن کمربند و دکمههای شلوارش شد و گفت: به این فکر کردی که اگه لو بریم، سر خودت چه بلایی میاد؟ یا نکنه عمدا خودت رو به خریت زدی؟ این وسط پای همهمون به یک اندازه گیره. خوش ندارم دیگه من رو خر فرض کنی و بهم بگی که انگار فقط من قراره به گای سگ برم. الان هم به جای تعیین تکلیف برای من، باس کیرم رو بخوری و متبرکش کنی و بعدش برام قمبل کنی تا کیر متبرک شدهام رو فرو کنم تو سوراخ کونت. بعدش من بهت میگم این رابطه تا کِی و چطوری ادامه داره. راستش حالا که فهمیدم دقیقا کی هستی، بیشتر دلم میخواد که جرت بدم.
فرزانه سرش رو به سمت مصطفی چرخوند که همچنان جلوی در ایستاده بود. بعد دوباره به ناصر نگاه کرد. انگار فرزانه داشت توی ذهنش دنبال یک راه حل میگشت، اما از قطره اشکی که از چشمش اومد، معلوم بود هیچ راه حلی برای فرار از ناصر به ذهنش نمیرسه!
پایان
نوشته: ShivaBanoo
با توجه به اینکه شوربختانه یا خوشبختانه اول نشدی و بودجهی دیلدو جور نشد و من هم اطمینان دارم دیلدویی در کار نیست،مستقیم میرم سر اصل مطلب و نقدی رو با آرامش خاطر تقدیم حضور میکنم!
شیوا جان ممنون از زمانی که گذاشتی و شرکت در جشنواره.
تو ذاتاً اروتیک نویس هستی و با خواندن اروتیک داستان، شکِ رو به اطمینان رو داشتم که این داستان کار تو هست.شاید این اتفاق برای اکثر مخاطبهای داستانت پیش بیاد و این یعنی به امضا در داستان رسیدی و برای مخاطب قلم تو بدون دانستن نام نویسنده قابل تشخیص هست که این موضوع هم خوب هست هم بد!
مولفههایی از داستانت قوت به حساب میان و مواردی هم ضعف!
نقاط قوت داستان و داستانهای تو چی هست؟
اروتیک
فضاسازی
توصیفات
تعلیق
من کامل به محیط اون ویلا کشیده شدم و تمام اتفاقات رو با جزئیات دیدم و تا پایان داستان هیجان رو همراه با ریتم خوب داستان حس کردم
و نقطه ضعف داستانت چیه:
همون واژهای که خودت هم کمکم داری بهش اشاره میکنی. “کلیشه” میدونی کدوم پارامتر داستانهات داره کلیشه میشه؟ شخصیتها و شخصیتپردازی؛ الگوهایتکرار شوندهای که داری برای شخصیت داستانهات تکرار میکنی.
ایراد نیست. اما شیوا رو با تکرار مواجه کرده.
برعکس پیشنهادی که میخوام فردا شب به کنستانتین عزیز داشته باشم امشب میخوام به تو داشته باشم:
"به جامعه نزدیکتر شو و قصهی آدمها رو بشنو و خارج از ریتم زندگیت در فضاهای متفاوتی باش و زندگی کن. بهت کمک میکنه شخصیتپردازی متفاوتی در پیش بگیری و حتی شاید موضوعات متفاوتی. سعی کن شخصیتهای داستانت ادغامی باشن از دنیای درون و دنیای بیرون.
اروتیک تو همیشه آماده هست و برای نوشتن اروتیک بسته به شخصیت پردازی و پیرنگی که داری و با اتکا به همون دو مولفه توصیف و فضاسازی که دست بالا رو در اون داری، قطعاً میتونی داستانهای جدید و متفاوتتری برامون بنویسی.
برات آرزوی موفقیت دارم
قلمت خنیاگر اندیشهات 🌹🌹
شیوه خوبیه برای انتقام گرفتن از این حکومتیا ولی بازم کمه یعنی راه کثیفتر از هم شاید براشون کم باشه
انقدر از این حکومت و آدمهاش کینه به دل دارید که واقعاً مغز خودتون هم داره به فنا میره ، والا ما هم دل خوشی از اینا نداریم مثل خیلی های دیگه ، مثل درصد زیادی از مردم ، ولی داستان خیلی باور پذیر نیست ، امیدوارم نقد تند من باعث نشه عصبی بشید و تاپیک پشت تاپیک ، من یه کاربر خیلی عادیم که از داستان خوشم نیومد و نقدش کردم .
لایک و دیس لایک هم بمونه برای دوستان دیگه
خب خب، با یه داستانی روبرو هستیم که داد میزنه من آماتور نیستم. نحوهی نوشتن اروتیک داستان داره میگه که بهتره سطح نقد رو از چیزای ابتدایی ببریم بالاتر و سختگیرانهتر نقد کنیم. در سطح و در خور خود داستان.
«اروتیک در خدمت داستان یا داستان در خدمت اروتیک؟»
نگاهی به کلیت داستان داشته باشیم، ببینید، تگ انتقام توی اروتیک داستان جون گرفته، نه توی ماجرا و اصل داستان. بیشتر توضیح بدم، یعنی در تولد این داستان، اول یه اروتیک بر اساس انتقام شکل گرفته و بعد برای پرداخت و ایجاد دلیل برای اروتیک، ماجرا و پیرنگ داستان به راه شدن. این یه عیب برای داستان نیست. اما نقطهی قوتی هم نیست. درسته؟ برعکس این قضیه، اینکه اروتیک در خدمت داستان باشه، غوغا میکنه. وقتی با کاراکتر همراه شدی و توی ماجرای پیش اومده باهاش جلو اومدی، اون موقعست که همذات پنداری میکنی با اروتیک داستان و تاثیرگذاری اروتیک داستان روی خواننده به حد بالایی میرسه. این یه نقد سختگیرانهست اما قضیه این ـه که وقتی هیچ ماجرا و همذات پنداریای با کاراکترها شکل نگرفته، اروتیک داستان رو و بصورت سوم شخص و صرفا یه بیننده تجربه میکنیم.
«تعلیق به روش آبیاری قطرهای یا پارچ رو خالی کن روش؟»
این داستان تعلیق خوبی داشت. اما شیرینی تعلیق به این ـه که قطرهای به خورد مخاطب بره. آفرین به اروتیک داستان، اما شاید خوانندهای که ذهنش درگیر چند و چون ماجراست هی مشغول تند و تند از نظر گذروندن اروتیک باشه یا اگه بهردلیلی حجم بالای اروتیک براش خسته کننده باشه (مثلا داستان تجاوز برای بخش قابل توجهی از زنان خیلی گیرا و جالب توجه نیست و وسطاش ممکنه خسته بشن)، باید هفتاد درصد داستان رو خونده-نخونده بیاد پایین تا یه دفعه تو یه پاراگراف دیدار فرزانه با شخص متجاوز، تعلیق ما به سر میرسه. پیرنگ داستان روی همین تعلیق ایستاده و این تعلیق خیلی قشنگتر میشد اگه قطرهای به خورد خواننده میرفت. باز هم دارم میگم نقدها کمی تا حدودی سختگیرانهست.
«مامور رده بالای امنیتی- یک کار سری در زیرزمین خونهشون؟»
راستش یه کمی، دور از عقل هست که مامور رده بالای امنیتی، تجاوز کردن و این کارا رو تو زیرزمین خونهشون انجام بده. کاری که بشدت باید مخفی باشه و با این حجم از سر و صدای ناشی از تجاوز کردن که بقول خود فرزانه از تو حیاط خونهشون قابل شنیدن بوده، اصلا عقلانی نیست که تو زیرزمین خونهشون انجام بشه. اونم در حالتی که میخوان زن و بچهشون متوجه همچین چیزی نشن. لات و لوت که نیستن مکان نداشته باشن برا تجاوز، مامورای رده بالای امنیتن. یه ساختمون یا یه خونه فکر نکنم امکانات زیادی براشون باشه که لازم باشه مامور امنیت برای کاراشون زن و بچهشونو بفرستن دنبال نخود سیاه.
«بیرون گود نشستی، میگی لنگش کن؟»
آقایی که من باشم، به تعلیق گیر دادم، به سیر داستان هم گیر دادم. فکر میکنم اگر یه چیزی به این شکل میبود، با کسب اجازه از بزرگان، داستان مهیجتری رو داشتیم:
یک روایت سوم شخص با این بخشها و عدم استفاده کردن از اسامی برای کاراکترها:
۱) روایت یک مامور امنیتی که زوجی یا زنی رو دستگیر کرده و در شرف تجاوز بهش هست.
در پایان، باز هم اشاره میشه که داستان از ارزش خوندن خوبی برخورداره و عملا نقد فاحشی بهش نیست در این سطحی که داستان نوشته شده. اما خب، نقد رو خالی تحویل بدیم؟ نو. یه لول بالاتر نقد بکنیم ^_^
خیالات کصشعری بود
هیچ زنی راضی به این کار نمیشه
چی بگم رفیق … این دومین باری بود که با داستان شما همراه شدم … به نظرم اگر یک مدت به قلم خود استراحت بدهید … ذوق و خلاقیت بیشتری در او هویدا میگردد …
آقا فک کنم این داستان داستان شیوا نیست
برید رو داستان های قبلی شیوا
پایانشون نوشته
نوشته شیوا
این یکی برای شیوا نیست با یه اکانت فیک به اسم شیوا نوشته شده و اینجا قرار دادن فک کنم البته
طبق همیشه قلم زیبای شیوا در این داستان هم منو به عمق عاشقی حمید نسبت به فرزانه برد و هم فضاسازی داستان به نحوی بود که دقیقا مثل سناریو در ذهن تداعی شد.
روایت کلی داستان به دور از واقعیت نیست و این تراژدی دردناکی از اتفاقات مخفی جامعه ی ماست.
در کل از خواندن این داستان لذت بردم ولی امیدوار بودم که فرزانه راه گریزی برای خودش از دست ناصر در نظر گرفته باشه و تنها قطره اشک گوشه چشمش راه پابانش نباشه .
درود
با وجود نفرت بیش از حد از تجاوز و زو گیری و زورگویی به انسان، اما به دلیل نقدهای داستان بانو شیوا داستان رو کامل خوندم و شاید ایراد به اشارات به ثروت و برند بودن وسایل یخچال و لوازم داخل ویلا و … رو باید جزئی از فضا سازی دونست نه اشارات زیادی.
در واقع شاید دلیل بهتری باید برای زن داستان انتخاب میشد، و سو استفاده آخر مرد تجاوز گر باید به نوعی پاسخ عملی یا تهدید قابل درکخنثی میشد، البته حقیر در حد احساس خودم به موضوع تجاوز شاید …
با تشکر از بانو
یه ایراد بزرگ هیچ امنیتی نمیاد خونه خودش رو بکنه بازداشتگاه موقت که اگر لو بره زنو بچه خودش هم هیچگاه در آسایش نخواهند بود این بزرگترین ایراد داستان بود
عالی بود شیوا
به قول دوستان موضوعش تکراری بود ، ولی نحوه نوشتن و رویا پردازیت هیچ وقت تکراری نمیشه و اینه ک تو نوشتن کارت حرف نداره،
کامل و بدون علامت سوال مینویسی!!!
یه دوستی گفته کدوم زن اینکارو میکنه؟؟؟ خواستم بگم اگه خودم نمیدیدم شاید باورش سخت میشد برام ،ولی هست و ازین بدتر هم وجود داره
داستانت یه جای تاریک داره
این ارزشی ها از هر چیزی بابت شکنجه کردن استفاده میکنم
زن و بچه هاشون هم همه اینا رو میدونن که شوهر و پدرشون
چه آدمهای کثیفی هستند
الان بعد از ازدواج با شوهر متوجه بازداشتگاه داخل خونه شده
و میگی امنیتی آخه آدم امنیتی موردهای بازداشتی رو میاره تو خونه
ازشون اعتراف بگیره
بعدش رفت و آمد تو خونه رو چطور مخفی میکرده
اینجای داستانت خیلی ضعیف بوده
به نظر من یا میخواستی مامورین امنیتی رو خرابشون کنی
یا با توجه به روحیه و احساسات شما در داستانهای قبلی
حس انتقام و نفرت رو میخواستی تو چهره فرزانه خانوم تداعی کنی
این جور احساسات اذیت میکنه آدم رو
امیدوارم که هر جا هستی فقط حس خوب داشته باشی
تا وقتی بازداشتگاه هست هیچ کسخلی کسی رو نمیبره زیر زمین تا بهش تجاوز کنه اگر هم بخواهن چنین کاری کنند خب مگه نمیگی مامور گردن کلفتن پس حتما یه خونه و مکانی دیگه برای این کارها دارن که روح کسی هم ازش خبر نداره برای چی باید ببرشون زیر زمین خونه پدر زنش ؟
شخصا علاقه ای به توضیح معما ندارم. مخصوصا وقتی که تموم پیرنگ اصلی داستان همون معما باشد؛ که شخصی اون رو شرح بدهد و تمام. چرا علاقه ندارم، چون زیاد از حد ساده است و هیچ باری روی دوش مخاطب نیست؛ نه برای پیدا کردن سرنخ، نه کنار هم گذاشتن پازل، نه حتی قضاوت
اینطور داستانی هیچ انگیزه ای برای مطالعه ی دوباره به خواننده نمیدهد
و این داستان چیه؟ این داستان یه متن طولانیست که از دو بخش اصلی تشکیل شده است:
بخش اول، بجز دیالوگ های مصنوعی و به قول خودمونی، “صداسیمایی” که گاها تا مرز دلزده کردن خواننده هم پیش میرفتند، از نظر ساختار و توصیفات، تقریبا بدون نقص بود. (“دلزده” صفت خوبه است. صفت به مراتب بدتری توی ذهنم داشتم)
اما همچنان، بخش اول بجز همون "اتفاق"ای که رخ میدهد (صحنه ی تجاوز که با تموم تلخی و دردش، تحریک آمیز بودنش رو هیچگونه نمیشود انکار کرد) ، سهم دیگری توی پیرنگ داستان ندارد. (البته رابطه ی عاشقانه ی بین زن و شوهر رو هم توی ذهنمون پرداخت میکنه، اما واقعا ترجیح میدم سکانس اولیه و دیالوگ های آبدوغ خیاری رد و بدل شده رو بالکل فراموش کنم، اینقدر که سم بودند! 😅)
اما مشکل اصلی داستان، بخش دومشه:
بخشی که نشون میده پیرنگ اصلی قبل از همه ی این اتفاقات رخ داده و [اگر نخواهیم ادعای هوش و ذکاوت کنیم] بهمون رودست زده میشه.
اما این نشون دادن، به ساده ترین شکلی که میتونست اتفاق بیفته، اتفاق میفته: یه مونولوگ روایتی. (بنده نویسنده نیستم، مطمئنا نه در حد و اندازه ی نویسنده ی این داستان که سواد و تواناییش رو با دیدن نگارش و توصیفات استاندارد این داستان ابدا نمیشه کتمان کرد، و نمیتونم به روش بهتری برای روایت این داستان و شکل گیراندنش توی ذهن خواننده فکر کنم، اما همینطور هم، نمیتونم باور کنم که بهترین راه ممکن، همین تکنیک بینهایت ساده و دم دستی ای بوده که برای روایت استفاده شده.)
اما چیزی که بیشتر از همه ی اینها توی ذوقم زد، این بود که ما بجز توضیح نیم خطی فرزانه درمورد حال شوهرش بعد از اون اتفاق، چیزی از نحوه ی واکنششون به اتفاق زندگی زیر و رو کنی که از سر گذروندند نمیفهمیم. (درحالی که در داستانگویی توی هر مدیومی، مرحله ای برای پرداخت به تاثیرات حوادث وجود داشته و دارد)
تبریک بابت مقام دوم در جشنواره
من کاری به جشنواره و این چیزا ندارم، چیزی ک برام مهمه اینه ک این شیوا اونی نیست ک بدون مرز و امثالهم نوشته.
دختر چه میکنی با خودت؟
این داستان مثل این بود ک کنستانتین بیاد خاطره کون کونک بازیشو به شیوه جقی 12ساله بنویسه😅
من نه مراحل داوری میدونم نه جشنواره حتی اندازه دودول بچم ارزش داره، من میام اینجا به عشق 4تا نویسنده قدر قدرت ک از قضا یکیش شیواست
انتقاد زیر داستانها نمیزارم چون خودم چندبار داستان نوشتم، دیس نداشتم ولی لایک درحد 5 یا 6 گرفتم پس از من انتظار نمیره ک نویسنده باشم ولی شیوا همیشه شیواست
دوست دارم به دوران طلایی خودت برگردی، واقعا ازته قلبم دوست دارم دوران طلایی شیوای عزیز رو ببینم
بهشت شیشه ای رو یادته؟ خودت خوب میدونی ک چه پتانسیلی داره برای ادامه
شیوا جان شاید از نقدهایی ک ازت شده یکم بهم ریخته شدی ولی به تخمتم نباشه کار خودت بکن
از نظر من شیوا همیشه شیواست
موفق باشی
حس میکنم بارها در داستانهای مختلف همچیم چیزی ازت خوندم. تجاوز اینشکلی به یه زن جلوشوهرش. شاید قبلا که مینوشتی ایده نوعی بود و همه سوپرایز میشدن ولی الان دیگه نه! میگیری چی میگم شیوا؟؟ انگار چیز جدیدی برای ارائه نداری!
سلام بر ایلوانای عزیز
بر حسب اتفاق چند روز پیش که داستان دهن پر جدیدی نبود یکی از داستانهای سوم شخصتون رو خوندم و دیشب با معرفی امید عزیز داستان بدون مرزتون رو خوندم
منی که زیاد نقد بلد نیستم و در این مورد صاحب نظرم نیستم متوجه شدم که داستانایی که از دید خودت روایت میشه خیلی بالاتر از داستان های سوم شخصته چرا؟
چون تو با ایدههات مونولوگات و خودگویی هایی که داری شخصیت میسازی تنفرت رو بروز میدی و مهم تر از همه حس های درونیت رو نسبت به شرایط به من مخاطب نشون میدی…
ولی داستانی که روایت سوم شخص داره نباید دچار قضاوت بشه… کسی که داره سوم شخص مینویسه حق نداره رفتار شخصیتهاش رو برای من مخاطب توجیه کنه…
ورودی که به داستان بدون مرز داشتم با اینکه اصلا قسمت های قبلیش رو نخوندم منو میخکوب میکنه و اجازه نمیده چشم از نوشتهات بردارم ولی توی این داستان شاهد یه عاشقانهی غیر قابل باور میشم تا جایی که با خودم فکر میکنم دیالوگهارو راوی به زور و با عجله داره پشت سر هم تکرار میکنه
تا جایی که میرسه به بخش اروتیک داستان… اروتیک داستانت میشه اوج و منی که زیاد اروتیک نمیخونم مجبور میشم با حرص و احساس تنفری که از اون چهار نفر دارم با امضای خاص شیوا ادامه بدم و دنبال گره گشایی باشم… این اروتیکی که نوشتی تا حدی من رو مجذوب میکنه که دوست دارم همونجا داستان تموم بشه و قسمت آخرش رو نخونم… حداقل همون چهار نفر قربانی تجاوز حمید میبودن تا دیالوگ های اول داستان هم برای من حس مصنوعی بودن القا نمیکرد.
من نسبت به شغلی که دارم مامورای امنیتی زیادی میشناسم. شک نکن اینایی که ازشون حرف میزنی طوری عقدهای به بار اومدن که بعد از این ماجرا چشمشون رو روی همه چی میبندن و دهن هر چهار نفرشون رو از طریق روش های پزشک قانونی سرویس میکنن
کاش کاش تعلیق اینچنینی نبود یا اصلا هیچ تعلیقی نبود… کاش اون چهار نفر خصومت شخصی داشتن یا چیز دیگه
ارجاع داده میشه به نقد شماره سوم و چهارم مملی رفرش عزیزم که تقریبا به داستانتون نوشتن…
داستانتون خوب شروع شد و با یه اروتیک بی نقص به اوج رسید و کم منطق ادامه داشت و قشنگ به پایان رسید. من میخواستم با خوندن آخرین قسمت از نوشتهات از تابو نوشتنت دفاع کنم چون شیوا بر خلاف نویسندههای تازه ورودی که با شعاری کردن تابو واسه خودشون مخاطب جمع میکنن به معنای واقعی برام حال بهم زن شدن شعار نمیده. آفرین به شهامتت تحسین میکنم در این مورد شما رو.
در کل داستان گیرایی بود و ممنون بابت نگارشش و شهامتون برای شرکت در جشنواره.
من شخصی نیستم که به یکی توصیه کنم و اگه پیشنهاد امید خان برای نقد نوشتن نبود زیر داستان مینوشتم خوب بود و لایک میکردم و تموم… ولی شیوایی که یکی از پنج شش نفرِ نویسندههای قابل دفاع سایته به نظرم کمی به استراحت نیاز داره… اینجاست که پیشنهاد آقای تنها بهتون انقدر برام جذاب شد که با خودم گفتم بیا یکی هم مثل من پیدا شد.
ایلوانای عزیزم
نظر من اینه که یه داستان تک قسمتی که تا مدتها از ذهن کسی پاک نشه بیشتر از چند قسمت سریالی کون آخوندهارو میسوزونه.
قلمتون مانا و لایک تقدیمتون
شیوا؟ همون که ضربدری ها و اینها رو نوشت؟
این داستان احمقانه و مصنوعی مال شیوا بود؟؟اونهم برای شرکت در جشنواره؟!
صحنات سکسیش اصلا تحریک نکرد،دیالوگ هاش اصلا طبیعی نبودن و مصنوعی و مسخره بودن،منطق دختر داستان بسیار مسخره بود،
مثل اینکه بیای چون یکنفر شیشه پنجره ماشینت رو شکسته،بقیه شیشه هارو با حرص و برای انتقام بشکنی!خود زنی!!
الان هم به ارزشی ها چک زدی،هم غیر ارزشی ها رو احمق جلوه دادی!
نکات املایی نگارشی رعایت شده بود و نکته مثبت داستان بود!
امیدوارم در آینده بهتر و بیشتر بخونم ازت
باریکلا این بهترین داستان شهوانی بود👌
اولین بار بود یه داستان واقعا داستان تو شهوانی دیدم
یکم فضاسازی داستان کم بود که البته برای داستان کوتاه خوبه
غلط املایی و نگارشی نداشت و قید های حالت خیلی خوب به کمک فضاسازی اومده بود
دمت گرم
خود داستان و غافلگیریش هم خیلی خوب و قابل پذیرش بود
سلام .نقد داورها رو خوندم و فقط به عنوان یک مخاطب کامنت میذارم . خیلی خوب فضا سازی کردی . من رمان هایی رو دوست دارم که تک تک جزییات مکان و زمان و احساسات شخصیت هاشو بتونم در ذهنم تصویر سازی کنم . توصیف تجاوز طوری بود که طبق معمول که با دیدن یا خواندن صحنه های تجاوز استرس میگیرم نتونستم تحمل کنم و رفتم سراغ بخش دوم . واقعا غافلگیر شدم که حمید عاشق پیشه یک مزدور متجاوزه . نقطه قوت داستانت از نظر من اینه که نمیشه هیچکدوم از شخصیت ها رو ذره ای بی گناه دونست. هر چه داستان پیش رفت گناهکار بودن همشون بیشتر آشکار . البته دلنم برای فرزانه سوخت .یکی از شروط شرکت مسابقه یعنی نوشتم از انتقامو بردی سمت آرزوی جمعی ایرانیان یعنی انتقام از بالادستی ها . دلم میخواد در ادامه داستان زوال تک تک شون رو ببینم .چون هر شب تو ذهنم سکانس های روز سقوطشونو مرور میکنم. ممنون خانم شیوا
دوستان عزیز همه ادعای منتقد بودن دارن ولی شک دارم که تا الان ده تا داستان سکسی تراز خارجی خونده باشن مهمترین شاخصه داستان سکسی اروتیک بودنش هست در واقع داستان هایی که اینجا خیلی مورد استقبال منتقدین عزیز قرار میگیره اصلا داستان سکسی نیست در واقع رمانهای زرد درجه چندمه که یه مقداری هم حال و هوای سکسی بهش اضافه شده بهتون توصیه میکنم چندتا داستان سکسی خارجی بخونید تا متوجه بشید اینا داستان سکسی نیست داستان سکسی باید اروتیک باشه جوری که شما قبل پایان داستان ارضا بشی نه اینکه داستان بخونی کیرت حرکت هم نکنه حالا بعضی ها ذاتا نمیتونن اون اروتیک ناب رو ارایه بدن بهش فتیش اضافه میکنن مثل محارم یا بیغیرتی که از اون طریق جذابیت داستان بالا ببرن که در دنیا یک کار مرسومه ولی این داستان ها نه اروتیکش درسته نه فتیش درسته در کل اصلا داستان سکسی نیست به درد کانالهای تلگرامی میخوره شما داستان سکسی میخونی واسه چی؟واسه تحریک جنسی دیگه به نظر من داستانی واقعا ارزشمند هست که حتی بدون یک صحنه سکسی فقط با توصیفات و صحبتهایی که بین کارکترهای داستان رد و بدل میشه بتونه مخاطب رو ارضا کنه
البته نظر شما عزیزان محترمه ولی رفرنس نیست
ممنون
دوستان گلم چرا از تخیل و هندی بازی دست برنمیدارین؟ داستان باید باورپذیر باشه و مخاطب باید بتونه با شخصیت ها همذات پنداری کنه ، به نظرم یه داستان معمولی که برای خیلی ها اتفاق میافته با یه فضاسازی ملو و اروتیک و شخصیت های باورپذیر خیلی میتونه جذاب تر باشه
سلام شیوا قبلا داستانات بهتر و جالبتر بود. بنظرم تکراری و حوصلهسر برشدن. امیدوارم مثل قبل جذاب بشن.
من کار به داستان ندارم البته داستان خوبی هست من نظرات دوستان رو میخوندم و فهمیدم چقدر آدمای با سواد بالا و حسابی اینجا جزو شهوانیون هستن…دم شما گرم!!!🤔🤔
واقعا فکر نمیکردم چیزی که توی داستان قبلی گفتم با این سرعت اتفاق بیفته!!! واقعا سورپرایز بزرگی بود…
واقعا منم نیاز داشتم چنین چیزی رو از شیوا بخونم و نهایت لذت رو ببرم…
این شیوا هست❤️❤️❤️
منتظر داستانهای بعدی میمونم و امیدوارم زود به زود مثل قدیم داستان بذاری…❤️
نقد روی نقد.
متاسفانه از روی این داستان میشه نقد داورها رو نقد کرد.
گوشه های از کنایه رو میشد در نقدها دید ولی جسارتی جهت بیان نبود…
به نظرم داورها از روی متن و نحوه نگارش داستان فهمیده بودند نویسنده این داستان کیه.
شیوا بانو سپاس
از خواندن این داستان لذت بردم
ایده عالی بود
اروتیک خوب بود
بقیه ی چیزا بدون مرز نبود
من شیوا بانو را بدون مرز دوست می دارم
این داستانو میتونی ، به شکل یک فیلم سوپر قشنگ در بیاری
فقط اینجور قشنگ میشه ، چون هیچ زنی امکان نداره خودشو بخاطر
کارای شوهرش قربونی کنه 👙👠💄
شایدابتدای داستان خیلی خوب بود.امامتاسفانه قسمت انتهایی داستان کاملا تخیلی ودورازانتظار بود.هیچ کدوم از حرفابه هم ربط نداره.صرفا برای بدجلوه دادن حکومت اغراق شده.طرفدارحکومت نیستم منظورم هرچیزی حدی داره
به عنوان یه خواننده آماتور که اصلا تحلیل های قلمبه سلمبه رو بلد نیست میگم که بسیار لذت بردم هم از فضاسازی اول داستان هم از قسمت اروتیکش هم از سوپرایز آخر داستان
البته قطعا به پای بدون مرز نمیرسید ولی خب نباید هم برسه اون یه سریال طولانی با کلی شخصیت مختلف بود و این فقط یه داستان تک قسمتی که در حد و اندازه خودش عالی بود
خسته نباشی شیوای جان
اولین نکته که اصل داستان ازش نشات گرفته اینه که هیچ موقع یه مامور یا نهاد امنیتی منزل شخصی شو تبدیل به مکانی برا بازجویی و شکنجه اشخاص نمیکنه چون نهادهای امنیتی اونقدر ساختمان و بازداشتگاه دارن که نیاز به منزل شخصی نباشه در ضمن مامور های امنیتی محاز به انجام هر کاری هستن حتی تجاوز پس نیازی به منزل مامور نیس و دومین نکته نهادهای امنیتی و حفاظتی کاملا مجهز به تکنولوژی روز دنیا هستن برا ردیابی متهمین و مجرمان امنیتی .و اینکه چهار تا ادم بیسواد بیان جلو چشم یه اطلاعاتی به زنش تجاوز کنن و آب از آب تکون نخوره نشون میده که نویسنده مخاطب را خیلی ساده لوح فرض کرده .
از نویسنده بدون مرز انتظار بیشتر است.
بعضی کامنت ها به این مطلب اشاره کردند.
درسته
اما انصافا این داستان بسیار روان بود. اروتیک جذاب داشت. خجالت زن رو می شد حس کرد. تا قسمت انتهای داستان از نظر من نمیتونست کار شخصیت زن باشه. و این جذاب بود. ورود نیرو های امنیتی جذاب بود. اما اینجا کلیشه ای شد. شیوا میتونست و میتونه خیلی جذاب تر این قسمت رو بنویسه اما تعداد کلمات احتمالا او رو محدود کرد. اصل ورود نیروی امنیتی اتفاقا بسیار جذاب است. پایانش رو هم دوست داشتم. زرنگی در عین سادگی و سادگی در عین زرنگی شخصیت زن ماجرا
ممنون شیواجان
غیر از تابو هم بسیار جذاب میتونی بنویسی
موفق باشی
مث بقیه داستانات تر و تمیز بود و پایان بندیش هم خوب بود
ای امان از روزگار
یعنی یکی پیدا میشه که با ما باشه یا همچنان مرد تنهای شب هستیم
قشنگ بود عزیزم . دو تا از داورا گفتن داستانو برای اروتیک نوشتی ولی من فکر میکنم اروتیک درست بود ولی داستان کم بود . خوندن داستان در رابطه ی انتقام از حکومتیا برام لذتبخشه 💋 💋 🌹 ❤️
معلومه که همشون به گای سگ خواهند رفت و صد البته کسی که اهل تجاوز ه روحش چنان نسبت خاصی با غیرت نداره که از اون اتفاق خیلی آسیب ببینه. نوش جون فرزانه. راستی اینکه تو داستانات به زنا میگی جون اصلا طبیعی نیست… به هر حال ممنون
سلام به نویسنده محترم.
غلط املائی و نگارشی کم در متن، حاکی از این بود که بارها داستان رو بازخوانی و ویرایش کردین و همین هم باعث شده بود داستان روان و قابل فهم باشه؛ از این بابت لذت بردم.
در دیالوگهای ابتدایی داستان، ابراز احساسات کمی دروغین بودن و تو ذوقم زد؛ لذا آغازش واقعا گیرا نبود برای من، برعکس پایانش که شوکه کننده بود و جبرانی شده بود برای بخش آغازی داستان.
درکل در بخش دیالوگها، از دیالوگهای شخصیت اصلی زن خوشم نیومد و مصنوعی بودن؛ برای مثال: “تأکید به برند بودن خوراکیهای داخل یخچال”، “تأکید چندبارهاش به پولدار بودن پدرش”، “اشاره به جزئیات تجهیزات ویلا در حالی که از اون تجهیزات استفاده هم نشد در ادامهی داستان” و… اضافه گویی بود و خب نیازی به دونستن اینا نبود.
اگر این نمونه جملههای توصیفی که از نظر من اضافهگویی بودن رو فاکتور بگیرم، فضاسازی داستان خیلی خوب و مناسب بود.
در تمام مدت منتظر بودم که به بخش گرهگشایی برسم تا بدونم تجاوز گروهی زیر سر حمید بود یا فرزانه؛ لذا سناریو و تعلیق پایانی داستان، تاحدوددددی قابل حدس بود برای شخصِ من!
با وجود بخش پایانی جالب و تاثیرگذار، ایرادی به منطق داستان وارد نمیشه.
در کل داستان برای من یه شرح مفصل از شب حادثه بود؛ ساده بود، روان بود اما زیاد درگیرم نکرد.
اروتیکِ تجاوز داستان متوسط بود، به چند دلیل.
دلیلش میتونه ریشه در این داشته باشه که پرداخت به شخصیتها قبل از شروع صحنههای اروتیک کم بود. ارتباط عمیقی با شخصیت فرزانه و حمید نگرفتم، بنابراین نتونستم تجربه تلخی که در این حادثه داشتن رو به خوبی لمس کنم. میتونم بگم حجم زیادی از داستان فقط بخش اروتیک بود و مابقی به دو قسمت تقسیم شده بود. قسمت اول شخصیتپردازی اندک و قسمت آخر رو کردن کارتهای اصلی یا به عبارتی تعلیقی که عامدانه در انتهای داستان قرار داده شده بود.
دلیل دیگهش میتونه این باشه که شما نویسنده عزیز خیلی از اصول نویسندگی رو به خوبی رعایت کرده بودین و این انتظارم رو از اروتیک بالاتر برده بود! که البته ممکنه این موضوع رو یه نقد سختگیرانه تلقی کنید و یا یه تعریف خوب.
درنهایت؛
خسته نباشید و تبریک لیمویی میگم بابت جرئت و شرکتتون در جشنواره.خیلی خوشحال شدم که داستانتون رو خوندم.
پفک نمکی: شیوا جون عمیقا ناراحتم که نشد اول بشی و صاب دیلدو کنیمت، ولی سر حرفم هستم گلریزان کنیم یه دیلدو بنفش بادمجونی مشتی گیرت بیاد.😂💜