پاک و ناپاک (۱)

1396/11/13

صدای خش خش برگهای پاییزی زیر پاهام مثل چماق توسرم میکوبید و هرلحظه سردردم بیشتر میشد کجا میرفتم؟ هیچ جوابی براش نداشتم حالم بد بود. سوز سرمای هوا و قطرات گاه وبیگاه باران به صورتم منشست ولی اصلا برام مهم نبود فقط یه چیز مهم بود چرا؟ چرا بهش گفتم ؟ چرا اینهمه ازارم میده؟ چرا بهم اعتماد نداره؟ وخیلی چراهای دیگه…
شب بود و هوا تاریک شده بود اما دلم نمیخواست برگردم خونه از طرفی هم دلم نمیومد تو تنهایی ولش کنم اخه هردومون غریب بودیم بجز خواهرش تو اون شهر کسیو نداشتیم و بخاطر عشق زیادمون هرگز مشکلاتمونو با کسی درمیون نمیزاشتیم دلم نمیخواست اذیتش کنم ولی اصلا حالم خوب نبود… ماجرا برمیگشت به حدود 3 سال پیش ک با شریکم رفته بودیم مسافرت کاری توی اون شهر شریکم ک مجرد بود چشمش یه دختری رو گرفت ک کنار خیابون ایستاده بود بعداز کلی التماس راضی شدم سوارش کنیم ولی به کیا گفتم من پشت فرمون نمیشینم دلم نمیخواست کاری انجام بدم ک برخلاف اعتقاد و عشقمه کیا قبول کرد و جابجا شدیم و رفت جلوی پای دختره ایستاد شیشه سمت منو داد پایین و از دختره ادرس پرسی و اونم راهنماییمون کرد بعد کیا بهش گفت ما تواین شهر غریبیم اگر میخوای سوارشو میرسونیمت و تو هم تو پیدا کردن ادرس بهمون کمک کن دختره با کمی تردید قبول کرد و سوار شد و مارو به سمت ادرسی ک کیارش گفته بود راهنمایی کرد و بعدشم ما رسوندیمش تا جایی ک میخواست بره. وقتی داشت پیاده میشد کیا بهش شماره داد و ازش تشکر کرد و رفتیم یه هتل گرفتیم و شب خوابیدیم. فرداصبح با سروصدای کیارش بیدار شدم کلی ذوق کرده بود چون دختره بهش پیان داده بود. دوش گرفتمو اماده شدم و با کیارش رفتیم سروقت کسایی ک طلب داشتیم و کمی چک و پول گرفتیم تقریبا کارهامون تموم شده بود و میخواستیم برگردیم به شهر خودمون ک کیا گفت اگر اجازه بدی بریم نهار و دختره هم یباردیگه ببینمش چون دیدم خیلی مشتاقه قبول کردم کیا با دختره تماس گرفت و بعد از کلی کس لیسی دختره راضی شد بیاد بریم ناهار ولی گفت دوستشم میاره و کیاهم قبول کرد نیم ساعت گذشته بود ک سروکله دوتا دختره خوش پوش و مانکن پیداشد و سوار ماشین شدن وبعد از احوالپرسی با راهنمایی یکی از دخترا به سمت یه رستوران خوب راه افتادیم ولی من همچنان ساکت بودم و حرفی نمیزدم تا اینکه یکی از دخترا روکرد بهم وگفت تو همیشه اینقدر بداخلاقی؟ همونجور ک روم سمت جلوی ماشین بود گفتم نه بداخلاق نیستم ولی زن دارم و اینکه الان با شمام برام ناراحت کننده هست چون خانمم تو شهر غریب تنهاست و من پیشش نیستم اگر بخاطر کیا نبود تا دوساعت دیگه پیشش بودم ولی حالا…
اون یکی ک اول دیده بودیمش و خودشو سارا معرفی کرده بود گفت اگه زن داری پس بیخود کردی ک اینجایی گفتم اول من بخاطر کیا اینجام دوما به تو و دوستت کاری ندارم سوما به تو ربطی نداره من کجام و چکار میکنم. کیا وقتی دید جو خرابه شروع کرد به لودگی و شوخی و منم دوباره رفتم تولاک خودم اونروز با یکم لب بازی بین کیا و دوتا دختر گذشت و دیگه کیا روش نمیشد ازم بخواد شب بمونیم و برگشتیم شهر خودمون کیارو رسوندم خونه و خودمم رفتم خونه وقتی رسیدم خانمم مثل همیشه داشت میدرخشید زیبا و متین … بغلش کردم و بوسیدمش خیلی دلم براش تنگ شده بود بلندش کردم و رفتم تواتاق خواب و خوابوندمش روتخت و شروع کردم به بوسیدن لبهاش مثل قند شیرین و خوردنی بود اروم اروم اومدم پایین و سینه هاشو از روی لباس میخوردم و با دستم کسشو میمالیدم اونم حسابی شهوتی شده بود ناله های ریزی میکردو لباشو گاز میگرفت توچند دقیقه لباساشو دراوردم و از بالا تا شیار کسشو لیسیدم و بوسیدم تو حال خودم نبودم سه روز ازش دور بودم و داشتم دیوونه میشدم اونقدر کسش خوردم ک با یه لرزش خیفی ارضا شد اومدم بالا و لباشو بوسیدم و خوابیدم روش و بدنشو ناز میکردم تا یواش یواش حال اومد سرجاش اروم پاهاشو باز کردمو نشستم وسط پاش و کیرمو خیس کردم و اروم اروم کردم تو کسش خیلی داغ بود شروع کردم بانهایت ارامش تلمبه زدن و هرلحظه سرعتمو زیادتر میکردم صدای برخورد تمون به هم و صدای ناله هاش کل فضای خونه رو گرفته بود و شهوتمو چندبرابر میکرد همسر زیبا و جذابم زیر کیرم بود و فقط داشت لذت میبرد و با صدایی شهوتناک التماس میکرد : محکمتر بزن اخ جوووونم خیلی حال میده و منم از شنیدن حرفاش به اوج لذت میرسیدم و هر آن محکمتر میکوبیدم تا اینکه منم ارضا شدم و سریع کشیدم بیرون و با دست کیرمو مالیدم و ابم بافشار پاشید روی شکم و سینه هاش خوابیدم روش و بدنشو نوازش کردم اونم همش داشت منو میمالید ابم بین بدنمون بود لیزمون کرده بود. بعد از چند دقیقه بلند شدیم باهم رفتیم حموم دوش گرفتیم و بدن همو شستیمو هرکدوم حوله خودمونو پوشیدیم و اومدیم بیرون ساعت حدود 12 شب بود شام خوردیم و رفتیم روی تخت بغلش کردم خوابیدیم
صبح با صدای دلنشینش بیدار شدم آبی به صورتم زدمو باهم صبحانه خوردیم در همین حال از اتفاقات سفر براش میگفتم و اینکه کارهامون به خوبی پیش رفت تا اینکه اون لحظه لعنتی رسید. براثر حماقت داستان کیارش و دوتا دختر براش گفتم. وقتی حرفام تموم شد دیدم چشمای نازش پراز اشکه و اروم اروم گریه میکنه پرسیدم چیه؟ چرا گریه میکنی؟ بعد از کلی پرسو جو شروع کرد به سرزنش کردن من ک چرا این کارو کردی و چرا به من خیانت کردی هرچی براش توضیح دادم ک من فقط مثل یه مجسمه بودم نه حرفی نه ارتباطی نه هیچ چیز دیگه ای نبوده به خرجش نرفت و فقط سرزنش میکرد بالاخره بعد از حدود نیم ساعت اروم شد و ازش خدافظی کردم رفتم سمت مغازم اونم با قهر یه خدافظی خشک کرد. توراه همش داشتم جریان تجزیه تحلیل میکردم و به این فکر میکردم کجای کارم اشتباه بوده ولی به نتیجه نرسیدم…

ادامه دارد

نوشته: احد


👍 8
👎 7
1027 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

671983
2018-02-03 08:06:17 +0330 +0330

داستان به این خوبی چرا دیسلایکا آنقدر زیاد

0 ❤️

672081
2018-02-04 00:42:31 +0330 +0330

خوب حق داره ناراحت بشه یه لحظه خودتو جای اون بزار اگه اون این حرکت رو انجام میداد چه نظری بهش پیدا میکردی؟

0 ❤️