صدای خش خش برگهای پاییزی زیر پاهام مثل چماق توسرم میکوبید و هرلحظه سردردم بیشتر میشد کجا میرفتم؟ هیچ جوابی براش نداشتم حالم بد بود. سوز سرمای هوا و قطرات گاه وبیگاه باران به صورتم منشست ولی اصلا برام مهم نبود فقط یه چیز مهم بود چرا؟ چرا بهش گفتم ؟ چرا اینهمه ازارم میده؟ چرا بهم اعتماد نداره؟ وخیلی چراهای دیگه…
شب بود و هوا تاریک شده بود اما دلم نمیخواست برگردم خونه از طرفی هم دلم نمیومد تو تنهایی ولش کنم اخه هردومون غریب بودیم بجز خواهرش تو اون شهر کسیو نداشتیم و بخاطر عشق زیادمون هرگز مشکلاتمونو با کسی درمیون نمیزاشتیم دلم نمیخواست اذیتش کنم ولی اصلا حالم خوب نبود… ماجرا برمیگشت به حدود 3 سال پیش ک با شریکم رفته بودیم مسافرت کاری توی اون شهر شریکم ک مجرد بود چشمش یه دختری رو گرفت ک کنار خیابون ایستاده بود بعداز کلی التماس راضی شدم سوارش کنیم ولی به کیا گفتم من پشت فرمون نمیشینم دلم نمیخواست کاری انجام بدم ک برخلاف اعتقاد و عشقمه کیا قبول کرد و جابجا شدیم و رفت جلوی پای دختره ایستاد شیشه سمت منو داد پایین و از دختره ادرس پرسی و اونم راهنماییمون کرد بعد کیا بهش گفت ما تواین شهر غریبیم اگر میخوای سوارشو میرسونیمت و تو هم تو پیدا کردن ادرس بهمون کمک کن دختره با کمی تردید قبول کرد و سوار شد و مارو به سمت ادرسی ک کیارش گفته بود راهنمایی کرد و بعدشم ما رسوندیمش تا جایی ک میخواست بره. وقتی داشت پیاده میشد کیا بهش شماره داد و ازش تشکر کرد و رفتیم یه هتل گرفتیم و شب خوابیدیم. فرداصبح با سروصدای کیارش بیدار شدم کلی ذوق کرده بود چون دختره بهش پیان داده بود. دوش گرفتمو اماده شدم و با کیارش رفتیم سروقت کسایی ک طلب داشتیم و کمی چک و پول گرفتیم تقریبا کارهامون تموم شده بود و میخواستیم برگردیم به شهر خودمون ک کیا گفت اگر اجازه بدی بریم نهار و دختره هم یباردیگه ببینمش چون دیدم خیلی مشتاقه قبول کردم کیا با دختره تماس گرفت و بعد از کلی کس لیسی دختره راضی شد بیاد بریم ناهار ولی گفت دوستشم میاره و کیاهم قبول کرد نیم ساعت گذشته بود ک سروکله دوتا دختره خوش پوش و مانکن پیداشد و سوار ماشین شدن وبعد از احوالپرسی با راهنمایی یکی از دخترا به سمت یه رستوران خوب راه افتادیم ولی من همچنان ساکت بودم و حرفی نمیزدم تا اینکه یکی از دخترا روکرد بهم وگفت تو همیشه اینقدر بداخلاقی؟ همونجور ک روم سمت جلوی ماشین بود گفتم نه بداخلاق نیستم ولی زن دارم و اینکه الان با شمام برام ناراحت کننده هست چون خانمم تو شهر غریب تنهاست و من پیشش نیستم اگر بخاطر کیا نبود تا دوساعت دیگه پیشش بودم ولی حالا…
اون یکی ک اول دیده بودیمش و خودشو سارا معرفی کرده بود گفت اگه زن داری پس بیخود کردی ک اینجایی گفتم اول من بخاطر کیا اینجام دوما به تو و دوستت کاری ندارم سوما به تو ربطی نداره من کجام و چکار میکنم. کیا وقتی دید جو خرابه شروع کرد به لودگی و شوخی و منم دوباره رفتم تولاک خودم اونروز با یکم لب بازی بین کیا و دوتا دختر گذشت و دیگه کیا روش نمیشد ازم بخواد شب بمونیم و برگشتیم شهر خودمون کیارو رسوندم خونه و خودمم رفتم خونه وقتی رسیدم خانمم مثل همیشه داشت میدرخشید زیبا و متین … بغلش کردم و بوسیدمش خیلی دلم براش تنگ شده بود بلندش کردم و رفتم تواتاق خواب و خوابوندمش روتخت و شروع کردم به بوسیدن لبهاش مثل قند شیرین و خوردنی بود اروم اروم اومدم پایین و سینه هاشو از روی لباس میخوردم و با دستم کسشو میمالیدم اونم حسابی شهوتی شده بود ناله های ریزی میکردو لباشو گاز میگرفت توچند دقیقه لباساشو دراوردم و از بالا تا شیار کسشو لیسیدم و بوسیدم تو حال خودم نبودم سه روز ازش دور بودم و داشتم دیوونه میشدم اونقدر کسش خوردم ک با یه لرزش خیفی ارضا شد اومدم بالا و لباشو بوسیدم و خوابیدم روش و بدنشو ناز میکردم تا یواش یواش حال اومد سرجاش اروم پاهاشو باز کردمو نشستم وسط پاش و کیرمو خیس کردم و اروم اروم کردم تو کسش خیلی داغ بود شروع کردم بانهایت ارامش تلمبه زدن و هرلحظه سرعتمو زیادتر میکردم صدای برخورد تمون به هم و صدای ناله هاش کل فضای خونه رو گرفته بود و شهوتمو چندبرابر میکرد همسر زیبا و جذابم زیر کیرم بود و فقط داشت لذت میبرد و با صدایی شهوتناک التماس میکرد : محکمتر بزن اخ جوووونم خیلی حال میده و منم از شنیدن حرفاش به اوج لذت میرسیدم و هر آن محکمتر میکوبیدم تا اینکه منم ارضا شدم و سریع کشیدم بیرون و با دست کیرمو مالیدم و ابم بافشار پاشید روی شکم و سینه هاش خوابیدم روش و بدنشو نوازش کردم اونم همش داشت منو میمالید ابم بین بدنمون بود لیزمون کرده بود. بعد از چند دقیقه بلند شدیم باهم رفتیم حموم دوش گرفتیم و بدن همو شستیمو هرکدوم حوله خودمونو پوشیدیم و اومدیم بیرون ساعت حدود 12 شب بود شام خوردیم و رفتیم روی تخت بغلش کردم خوابیدیم
صبح با صدای دلنشینش بیدار شدم آبی به صورتم زدمو باهم صبحانه خوردیم در همین حال از اتفاقات سفر براش میگفتم و اینکه کارهامون به خوبی پیش رفت تا اینکه اون لحظه لعنتی رسید. براثر حماقت داستان کیارش و دوتا دختر براش گفتم. وقتی حرفام تموم شد دیدم چشمای نازش پراز اشکه و اروم اروم گریه میکنه پرسیدم چیه؟ چرا گریه میکنی؟ بعد از کلی پرسو جو شروع کرد به سرزنش کردن من ک چرا این کارو کردی و چرا به من خیانت کردی هرچی براش توضیح دادم ک من فقط مثل یه مجسمه بودم نه حرفی نه ارتباطی نه هیچ چیز دیگه ای نبوده به خرجش نرفت و فقط سرزنش میکرد بالاخره بعد از حدود نیم ساعت اروم شد و ازش خدافظی کردم رفتم سمت مغازم اونم با قهر یه خدافظی خشک کرد. توراه همش داشتم جریان تجزیه تحلیل میکردم و به این فکر میکردم کجای کارم اشتباه بوده ولی به نتیجه نرسیدم…
ادامه دارد
نوشته: احد
خوب حق داره ناراحت بشه یه لحظه خودتو جای اون بزار اگه اون این حرکت رو انجام میداد چه نظری بهش پیدا میکردی؟
داستان به این خوبی چرا دیسلایکا آنقدر زیاد