سلانه سلانه راه میرفت و نگاهش به سنگفرش خیابان دوخته شده بود. بدنش به اندازهای سنگین شده بود که پاهای فلکزده، به زور پیش میرفتند. سنگین از چربی نه! سنگین از فکر و خیال! گاهی اوقات در خیابان میدید که افراد خیلی چاقتر از خودش هم، از او در راه رفتن عادی، سبقت میگرفتند. انگار سنگینی افکار از سنگینی چربی، سنگینتر است.
باد سرد صورت داغ شدهاش را خنک میکرد. نیمهی دوم بهار بود.
در سنت پترزبورگ تا اوایل تابستان برای یک ایرانی تبار زمستان است. صدای تقتق کفشها روی سنگفرش تنها صدایی بود که گاهی از فکر بیرونش میکرد. در کوچه پس کوپههای شهر خبری از ازدحام نیست! شلوغ هم که باشد مردم سرد و ساکت هستند.
انگار هر روس در تنهایی خودش فرو رفته و سردی را در نگاه هر روسی میتوان دید.
طولی نکشید که خودش را سر در ورودی مترو دید.
زیبایی، در زیر زمین شهر هم جریان دارد. ایستگاههای مترو که بی شباهت به موزه نیستند!
مدتی بود از کنسرواتوار (دانشکده موسیقی) راه افتاده بود. اما آنچه که اتفاق افتاد، او را در سکوت، غم و خشم به اینجا رسانده بود.
با خودش فکر کرد: ای کاش این پلههای برقی به جای رساندنم به ایستگاههای زیرزمینی زیبا، من را به پایین ترین نقطهی زمین میبرد تا آنجا اثری از هیچ انسانی نباشد. در سکوت مطلق، افکارم را در آغوش گیرم و سنگینیشان را فقط روی پاهایم حس نکنم!
اما نمیشد! چون همیشه زندگی ادامه دارد! اگر هم کم بیاوری باید مانند یک جسد مانده بر روی زمین، سر جایت خشکت بزند و مردم در گذر و از روی اکراه، به تو یک نگاه بیندازند.
بیچاره! چه سرنوشتی!
نه! چنین سرنوشتی حقیر است!
حداقل میتوانست مثل یک مست، و تِلو خواران در کنار رود نوا قدم بزند تا آرام شود.
به خودش که آمد رو به روی میخانه بود و دو سگ مستِ روس، بطری به دست و تِلو خوران از پلهها بالا میآمدند و یک شعر روسی زیر لب زمزمه میکردند. نزدیک نیمه شب بود و ساعتها بود که چیزی نخورده بود.
تشنگی و سردی هوا، میلش را به نوشیدن شراب بیشتر کرد و چند تکه ماهی دودی. شاید اگر در یک شهر گرم تر بود مثل اهواز ، میلش به آبجو بیشتر بود با همان چند تکه ماهی.
با رخوت خودش را از پلهها به پایین رساند.
میخانه با دکور چوبی تزئین شده بود.
چند نور ملایم، کمی فضا را روشن کرده بود و بوی الکل و چربی مانده روی در و دیوار و میز، هر آدم نخوردهای را هم مست میکرد.
میخانه چی، زن اصیلی بود! تمام ویژگیهایی که یک زن روس باید در خود داشته باشد داشت! پوست سفید و موهای خرمایی و سینههای استوار!
به چهرهاش که دقت میکردی لک و پیسهای رنگی جذابی بود که از زیباییهای چهرهی هر زن روسی به شمار میرفت.
سه مرد! با سن و لباسهایی متفاوت با فاصله از هم نشسته بودند و مشغول میگساری بودند.
سکوت فضای میخانه را فرا گرفته بود.
پیر مردی در وسط میخانه نشسته بود و نگاهش به میز دوخته شده بود. لباسش مندرس بود و از عرق و سیاهی خشک شده روی چهرهاش میشد حدس زد مدتهاست آب به پوست تنش نرسیده.
مرد ساکت دیگری با لباس مرتبتر نزدیک به میخانهچی نشسته بود و آن گوشهی میخانه مردی دیگر با لباس نسبتا شیک در کنار دیوار غرق در افکار خودش بود.
مرد تازه وارد به همان طرف قدم برداشت و در میز دوم کنار دیوار نشست.
میخانه چی به سمت مرد تازه وارد رفت و صدای چکمههای پاشنه دارش، روی چوبهای خیس و نمناک کف زمین صدای غژغژ را به دنبال داشت.
+چی میل دارید؟
بوی عطر تنش که کمی با عرق قاطی بود حواس مرد را متوجه خودش کرد و بعد از مکثی گفت:
-شراب لطفا و کمی ماهی دودی!
مرد تازه وارد تمام حواسش به مرد شیک پوش رو به رو بود و با خود فکر کرد: حتما باید از بالا دستیها باشد! اما حال پریشان درونیاش را نمیتوانست پنهان کند.
با دو آرنج روی میز تکیه داده بود و نگاهش به مرد تازه وارد دوخته شده بود و انگشتان دست راستش به دور شیشهی ودکای نیمه پُر حلقه شده بود!
+ودکا همیشه در شبهای سرد سنت پترزبورگ بهترین انتخاب است مرد جوان!
-ببخشید؟!
مرد روس که خوشحال شده بود حتما امشب هم دو جفت گوش مفت برای حرفهایش گیرش آمده تکانی به خود داد و گفت:
+میدانید مرد جوان؛ به هر حال ودکا یا شراب فرقی نمیکند. حداقل برای آدم ناخوش احوال الکل، الکل است.
دوست دارد آنقدر بنوشد تا افکار لحظهای او را ترک کنند!
این تعارفها را بگذاریم برای آن جماعتی که برای وجهه اجتماعی خودشان دنبال برچسب هستند! یکی آب جو را بیشتر ترجیح میدهد، یکی شراب، یکی ودکا و یکی ویسکی.
این گونه اداها برای آدمهای عادی است که در نوشیدن الکل هم به دنبال تمایز خودشان از دیگران هستند. نه افراد از هم گسیخته مثل من و شما!
مرد تازه وارد که از صراحت او جا خورده بود با خود فکر کرد "مستی و راستی! حتما به اندازهای پریشان بودم که یک مست من را هم آدم عادی نداند! برای آدمهای از هم گسیخته، همان عرق سگی وطن، همیشه برای فراموشی شاهکار بود! تند، گیرا و فراموشی ساز!
مرد خوش لباس تِلو خوران از صندلی خود بلند شد و صندلی را به دنبال خودش کشید و به سمت میز مرد تازه وارد آمد:
+میدانید آقا. حدس زدم حتما دانشجو باشید. چهره تان به روسها نمی خورد. البته شاید تعجب کنید یک روس با غرورش چطور اول سر صحبت را با یک مهاجر باز میکند! اینجا همه حرفهایی برای گفتن داریم!
مرد روس یک قلپ از بطری ودکا خورد و به دیوار کوبید و ادامه داد:
+این دیوارها کلمه به کلمه حرفهای من را حفظ هستند. اگر گوشت را بگذاری بیخ دهانشان، برای تو حرفهای دمیتری را خواهند گفت. نام تو چیست مرد جوان؟
او که وارد فاز تدافعی خود در مواجه اولیه با غریبهها و به واسطهی درون گرایی مفرط خود شده بود، آرام زیر لب گفت: فرهاد!
+فرهاد! باید اسم زیبایی باشد. حتما معنی خوبی هم دارد. چون هجایش زیباست. مثل هجای آناستازیا که زیباست و زیباتر خود او.
میدانید فرهاد! در این مورد از همان اول بند را آب دادم! از زندگی ام ناراضی نبودم و همسرم کاترین بینهایت با محبت بود. اما یکنواختی مفرطی داشت آزارم میداد! ثانیههای پر تکرار یکی پس از دیگری میآمد و روحم را فرسوده میکرد. حتی مهربانی کاترین هم برایم یک تکرار شده بود!
آناستازیا یک نسیم بود که تمام این یکنواختی را از جان و ذهنم میبرد. روز اول که در خار و بار فروشی آقای کریپیف او را دیدم، به خودم که آمدم دیدم با فاصله از او راه میروم و او را آرام وارد زندگی ام میکنم. میدانید به هر حال ساختن رابطه، با احساسات درونی که باید سرکوب کنی، مثل حسّ خیانت، راحت نیست!
ناگهان مردی که نزدیک به میخانهچی نشسته بود با خندههای بلند گفت:
-حسّ خیانت، حسّ خیانت، حسّ خیانت…
و بعد مانند یک آدم عصبانی و تلو خوران به وسط میخانه آمد و رو به دمیتری گفت:
-میدانی ایراد کار تو کجاست؟ اینکه لذت را یک جانبه برای خودت میخواستی! تو و کاترین هر دو مستحق لذت بودید ، مستحق لذت بردن از آناستازیا، نه تنها به واسطهی زن بودن! بلکه به واسطهی لذت بردن از نفر سوم! و در مورد من تفاوتم با تو این است از لذت او زیر یک مرد دیگر غرق لذت میشدم. اگر در این جمع یک نفر گناهکار هم باشد تو هستی که هیچ گناهی بدتر از خیانت نیست!
دمیتری از خشم، انگشتانش را به دور بطری ودکا فشار داد و با دندان مانع از حرکت لب و زبانش برای گفتن کلمهای میشد. بعد از خوردن جرعهای دیگر رو به مرد گفت:
+تو راست میگویی میخائیل! در این اتاق گناهکار وجود دارد! اما تنها چیزی که به آن اشاره نکردی اینکه همه گناهکاریم . حتی تو آدم هوس ران!
میخائیل که سعی کرد نسبت به پاسخ دمیتری خود را بی تفاوت نشان دهد، ته ماندهی آبجوی خود را سر کشید و گفت:
-دلم میسوزد به حال امثال تو که برای تجربهی نو مثل سایه در پس زن دیگری حرکت میکند. حداقل گناه من اگر گناه هم باشد ، صداقت دارد! دمیتری لبخند مستانه و بلندی سر داد و گفت:
+صداقت! میتوانی به ما بگویی کجای احساسات تو و یا همسرت که هر دو بخشی از وجودتان در شخص سوم حل شده و هر سه در یک مکان مشغول آمیختن جسم و احساس هستید صداقت دارد؟!
-میدانی صداقت کجا معنی میدهد؟ آنجا که تو برهنه، روی کاناپه داخل منزل نشسته باشی و مرد برهنهی دیگری، آهسته به همسرت نزدیک میشود و با یکدیگر هم آغوش میشوند. لبهای همسرت میزبان نفس های گرم آن مرد است.آن مرد دو انگشتش را بین پاهای همسرت میبرد و آرام او را در شهوت غوطه ور میکند.
هر سه غرق لذت هستیم. من از انکار، همسرم از یک تنوع که خیسی داغ بین پاهایش را میزبان مرد دیگری کرده است و آن مرد از پادشاهی!
دمیتری با خشم از جا بلند شد و یقیهی میخائیل را گرفت:
+اراجیف میبافی مردک دیوانه و متوهم! من اگر به همسرم خیانت هم کردم برای حریم آمیزش خود شکوه و عزت فراهم کردم! شهوت و آمیختگی باید شکوهی باشد برای دو نفر!
من اگر هم آغوش زن دیگری هم شدم و یا همسرم به پاس جبران این شکوه هم آغوش رئیسم شد، باز هم صداقت بیشتری دارد به این بازی احمقانه!
تو داری خود را گول میزنی میخائیل. تجربه کردن مکان و زمان یکسان در اوج شهوت معنی صداقت را نمیدهد!
در تمام زمان نزاع بین دو نفر، هر دو ساکت بودند! هم فرهاد و هم پیرمردی که در آرامش و سکوت وسط کافه نشسته بود!
فرهاد که توجه بیشتری کرد، متوجه شد زبان آن پیرمرد از دهان بیرون افتاده و خون خشک شده اطراف دهانش را احاطه کرده. انگار مشغول گاز گرفتن زبانش در مدت طولانی بوده است!
دمیتری رو به ما کرد و گفت: شما بگویید بین من و این مرد کدام گناهکار تر هستیم؟
پیرمرد هنوز بی صدا بود و آهسته کلماتی به کاغذ پیش رویش اضافه میکرد! نوشتنش که تمام شد کاغذ را به دمیتری داد.
دمیتری با تردید کاغذ را از دست پیرمرد گرفت و مشغول خواندن شد:
"برای گناه، شما حقیر هستید و هیچ کس از یک پدر گناه کارتر نیست! اعتیاد آدم را بیچاره میکند و آدم بیچاره حقیر میشود و شخص حقیر برای از بین بردن حقارتش هر لحظه حقارتش را بیشتر میکند. میتوانید تصور کنید یک پدر دائم الخمر را. البته برای رسیدن به چنین مرتبه و منزلتی باید سلسله مراتبی را طی کنی.
یعنی وقتی که در دم و دستگاه کارمند هستی و حداقل میتوانی کت و شلوار بپوشی و حقوقی سر برج بیاوری پیش زنت هم منزلت داری.
اما برای ما آدمهای شانس زده و بیپارتی و قراردادی هر لحظه امکان سقوط هست! میدانید چرا؟ چون در این دم و دستگاه همیشه سفارش از ما بهتران هست!
آدم متشخص که از کار بی کار میشود فکری میشود و برای فراموشکاری مینوشد. برای آدم ناخوش احوال تفاوت نمیکند چه نوع و چه برندی را مینوشد. او فقط برای فراموشکاری مینوشد.
ملینا دختر زیبایم کم حرف بود. اما زیبا بود و زیبایی همیشه حسن به حساب میآید. اما گرسنه که باشی، زیبایی معنای متفاوتی پیدا میکند. چند باری صاحب خانه که تحدیدم کرده بود سر برج از خانه پرتت میکنم بیرون، زیر گوشم خوانده بود روی گنج هستی مردک یک لاقبا. این دختر را بفرست پیش خانم ایلیچ. او میداند چطور پول در آوردن را یادش بدهد و حداقل سقفی بالای سرتان میماند.
میدانید آقایان! شب اول که مایل سر خود را مستانه روی میز گذاشته بودم، ملینا از در آمد و سی روبل را آرام پیش رویم گذاشت. حتی در صورتم پرت نکرد! آرام به زیر پتویی خزید و شانههایش بالا و پایین میشد. دوست داشتم بروم نوازشش کنم و بگویم چه شده دخترم؟
اما چه جوابی میشنیدم. از تجربهی اولش بگوید و التماس در چشمان من که ای کاش حداقل با او مهربان بوده باشد! هیچ کلمهای نمیتوانستم بگویم. زبانم را گاز گرفتم تا هیچ کلمهای نگویم . سالهاست که گازش میگیرم و دیگر حسش نمیکنم! زبانم را میگویم!
در این اتاق هیچ کس گناه کار تر از من نیست!
دمیتری کاغذ را مچاله کرد و به گوشه ای انداخت و بعد از چند ثانیه سکوت گفت:
+بسیار خوب آقایان ظاهرا اینجا کلمات گناهکار را مشخص نمیکند.
و چند قدم به سمت فرهاد برداشت و گفت:
+مرد جوان آیا تو هم می خواهی در بازی باشی یا از بیگناهی خودت اطمینان داری!
فرهاد با خود فکر کرد:“هیچ کس به اندازهی من در این اتاق گناهکار نیست!” رو به دمیتری با کلمات رسا گفت:“در گناه همه حقیرید!”
+بیشتر بگو مرد جوان!
-الان نه!
فرهاد با خود اندیشید اعتراف به این گناه باید با شکوه تر از هر اعترافی باشد!
دمیتری به سمت میخانهچی قدم برداشت:
مارینا لطفا پرش کن ، یک ششم آن را! جایی که کلمات نتواند گناه کار را مشخص کند حتما گلوله میتواند!
مارینا که در حال لذت، از غرق شدن چهار مرد بود، سیگار را گوشهی لب گذاشت یک پایش را روی پای دیگر انداخت. اسلحه و یک گلوله برداشت. گلوله را در یکی سوراخهای استوانه قرار داد و چرخاند و اسلحه را آماده شلیک کرد!
دمیتری سلاح را روی شقیقه گذاشت و کلمات را جاری کرد:
+من نه خیانت کار هستم نه فراموش کار! تنوع در لذت را با حریم دونفره حفظ کردم! اگر لبهایی غیر از لبهای کاترین بوسیدم برای خودم چهارچوب داشتم. در آغوش زن دیگر خود واقعی بودم و علاقهام به کاترین همیشگی! من گناهکار نیستم!
چرخید و گلوله شلیک نشد!
میخائیل سلاح را از دمیتری گرفت و با پوزخند گفت:
-من عشق و تنوع را با شریک خود و در شخص سوم شریک شدم! چه چیز بهتر از صداقت و هم مکانی و هم زمانی! من گناهکار نیستم.
چرخید و گلوله شلیک نشد!
پیرمرد اسلحه را گرفت و با دستان لرزان اسلحه را به سمت سر خود برد. او که خود را گناه کار میدانست حالا از مرگ میترسید! فشار را بر زبان بیشتر کرد و خون تازه به اطراف لبهایش ریخت.
چرخید و گلوله شلیک نشد!
اسلحه به فرهاد رسید. بدون ترس سلاح را به سر خود نشانه رفت و بعد از لحظهای سکوت گفت:
+در این دنیا کسی گناهکار تر از من نیست. عشق گناهی نابخشودنی است زمانی که صادقانه عاشق میشوی! عشق گناهی است که در این دنیای سراسر فساد تباه است و گناه! عاشق حق زندگی ندارد.
عاشق بازنده است به رقیبی که سراسر مکر هست و حیله! عاشق مستحق مرگ است.
بنگ!!
+سلام
-سلام بفرمایید
+دکتر امیر امیریان هستم. با خانم دکتر مینا محبان قرار داشتم
-بله جناب دکتر؛ خانم دکتر منتظرتون هستن. بفرمایید.
+سلام دکتر خوش آمدید!
-ممنونم خانم دکتر. ببخشید بابت تاخیر . بعد از جلسه حضوری هفتهی گذشته با بیماران خواستم جمع بندی دقیقی داشته باشم بعد خدمت برسم!
+خیلی ممنون دکتر امیریان. جمع بندی هم داشتین؟
-قبلش چند تا سوال داشتم!
+جانم دکتر؟
-علت اینکه بیمار فرهاد داستانش رو همیشه در روسیه روایت میکنه چیه؟
+فرهاد به ادبیات روسیه علاقه داره و همیشه در محیط آسایشگاه میبینم کتاب جنایت و مکافات داستایوفسکی رو هر روز میخونه!
-و هر روز شما رو هم داخل بازی میبره؟ درسته؟!
دکتر محبان پشت دست خودش رو لمس کرد و با لبخند گفت:
+بله دکتر جان. من همیشه نقش میخانهچی رو دارم که بهش الکل میرسونه!
-دارویی که تا الان استفاده کردین چی بوده؟
+راستش دکتر هر دارویی رو بگین امتحان کردیم! در این مورد به خصوص جواب نداده! میدونی دکتر به این نتیجه رسیدم برای آدم ناخوش احوال فرقی نمیکنه چی میخوره! فقط دوست داره به اندازه ای بخوره که فراموش کنه!
-متوجه هستم دکتر! و داستان تفنگ اسباب بازی و یک ترقه چی هست؟
+ساده هست دکتر! رولت روسی!
دکتر امیریان که از برخورد اول نتونسته بود تحت تاثیر زیبایی دکتر محبان قرار نگیره حرفش رو ادامه داد:
-دکتر شما متاهل هستی؟
دکتر محبان که از این سوال آنی جا خورده بود سعی کرد آرام و مودبانه جواب بدهد:
+بله دکتر!
تغییر حالت چهره، نتونست خوشحالی دکتر امیریان رو از دکتر محبان پنهان کنه و بعد از لحظهای سکوت دکتر محبان پرسید:
+شما چطور دکتر امیریان! متاهل هستید؟
-بله دکتر جان من هم متاهل هستم. ببخشید که چند لحظه مات زیبایی چهره شما شدم، داشتم فکر میکردم چقدر رژ لب قرمز بهتون میاد!
+ممنونم دکتر. صدای شما هم خیلی جذاب هست…
پایان
نوشته: آقای تنها
چه خوش سعادتم😁
شروع کردم به خواندن
دیدم خیلی قلم آشناییه
اومدم اسم نویسنده رو دیدم ذوق کردم
ممنون که داستان دادی علیرضا جان
وای هر چی بگم کم گفتم😍
حقیقتا چند ماهه به خاطر وجود وروجکم وقت خوندن خیلی از داستان ها رو نداشتم ولی امشب واقعا شوکه شدم.
خیلی قشنگ بود.
ممنون از قلم قشنگت که چند دقیقه ای بدون اینکه به چیزی فکر کنم خوندمش و خیلی کیف کردم.
به به داستان رفیقم بلاخره آپ شده…
اولا که خسته نباشی❤️
حالا بپریم سر تحلیل:
ایدهات برای من جدید نبود علیرضا جون، اما خلاقیتت تو ترسیم و فضا سازي عالی بود واقعا.
اشارهات به تمایلات و فانتزیهای تابو، به خیانت، به فقر و اعتیاد، به عشقِ پاک و کشنده، همش فکر شده بود.
پارادوکس بین حرف و عمل آدما جالب بود برام…
هر چهار نفر معترف به گناه و چهار نفر در عین حال لذت برده از اون گناه!
اگه بخوام سختگیر باشم تنها نقطهی ضعف رو میشه گفت “اروتیکِ کم” بود! نظر منو بخوای نیاز نبود بهش چون همینطوری قشنگ بود اما خب با توجه به فضا و جو سایت طبیعیه که خیلیا دنبال اروتیک باشن تو دل داستان.
نکته لیمویی: از این جملهها هم لذت ویژهای بردم:
-“سنگین از چربی نه! سنگین از فکر و خیال!”
-“شخص حقیر برای از بین بردن حقارتش، هر لحظه حقارتش را بیشتر میکند”
-“آدم متشخص که از کار بی کار میشود فکری میشود و برای فراموشکاری مینوشد. برای آدم ناخوش احوال تفاوت نمیکند چه نوع و چه برندی را مینوشد. او فقط برای فراموشکاری مینوشد.”
پفکنمکی: یه رولت روسیمون نشه علیرضا؟ البته با تفنگ آبپاش. لکن به شرطی که تفنگ من بزرگتر باشه🙂
خسته نباشی آقای تنها. خیلی وقت بود که این مدل داستانا با تگ اجتماعی تو سایت اپ نمیشد و جای همچین داستانای قشنگی خالی بود.
تعلیق اینکه گناه دانشجو چیه که خودش رو از همه گناهکار تر میدونه، عالی بود و اینکه گناه دانشجو چی هست، عالی تر! حقیقتا انتظار همچین چیزی رو نداشتم👌❤️
از اسم سنجیده داستان و فضاسازی خوب و متن روون که بگذریم، دوست دارم از پایانبندی داستان بگم. تو مکالمهی دوتا دکتر، چیزی که جالب بود این بود که هر دو نفر بعد از اینکه فهمیدن متاهل هستن، به همدیگه نخ دادن و رفتن تو فاز شروع رابطه! یعنی تو حالت عادی آدما اگه از کسی خوششون بیاد، وقتی که بفهمن طرف مجرده خوشحال میشن و اگه بفهمن متاهله بیخیال! منتها الان برعکس شد!
برداشتی که من از پیام داستان داشتم اینه که خیانت و رابطه با متاهل عادی شده و به راحتی اکثراً انجامش میدیم و خواهانش هستیم. و اینکه در حال حاضر متاهل بودن یه پوئن مثبت حساب میشه و اکثرا دنبال آدمهای متاهل هستیم!
که تو داستان خیلی جالب و به طور زیرکانهای این روابط نقد شده. دقیقا اینجا خواننده به اواسط داستان پرت میشه، اونجایی که ادم خیانتکار، و ادمی که کاکولده، خودشون رو از گناه تبرئه میکنن و تازه یه نیمچه افتخاری هم به گناههاشون میکنن، در صورتی که مرد دانشجو، که صادقانه عاشق شده و ضربه خورده، خودش رو گناهکار میدونه… در صورتی که هیچ گناهی نداره و از تموم آدمهای بار بیگناه تره.
و دقیقا این داستان، داستان حال حاضر دنیای ماست… یه تناقض عجیب، تلخ، دلهرهآور و ترسناک…
خلاصه که به شدت قشنگ و عالی بود. خسته نباشید.❤️
خیلی جالب و ریبا بود هم نوشتار وهم فضا سازی،لذت بردم دست مریزاد،البته جای کار داشت ولی کاملا قابل درک هست که در زمان ومکان نوشتن مناسب کار لازم وپر وبال رو خواهد داشت،بهر حال بنده که صاحب نظر نیستم وفقط به عنوان یه خواننده نظر شخصی دادم،🌹🌹وداخل پارانتز عاشق رولت روسی هستم،ولی دونفره.
این الان واقعیه که بخونم یا زاییده ذهن مریض و متوهم نویسندس. اینو یکی مشخص کنه که من فحش بدم یا نه
دوستان نقد و نظردادن وبخوام بگم تکراری بیش نیست.
فقط محل انتشار داستان درجای مناسبش نبوده.
اینجاکسی دنبال توبه نیست،اینجامحل وقوع گناه هست ومخاطبینش دنبال گناه وگرنه درستی ونادرستی اعمال خودمون رومیدونیم.
منظورم ازدنبال گناه یعنی وقتی میخونن دوست دارن بیشتر درمورد جزئیات گناه شخصیت داستان بدونن.نه اینکه بشکل سانسورشده درقالب پند وعبرت ویاداوری اشتباهاتشون باشه.
اگردرقالب یک داستان بود لایک وقابل قبوله اما به عنوان داستان سکسی دیس لایک.
داستان که جاش اینجانبود فقط نمیدونم دیگه چرا کاربران اومدن نقد ادبی کردن،
تا سکوت فضای میخانه را فرا گرفته بود
همین جا خوندم تنها نویسنده ای که به ذهنم میرسید میتونستم حدس بزنم شما بودید . یکم بیشتر برامون بنویسید حس خوبی بود
ایده تکراری بود. لااقل دو داستان مشابهش اینجا منتشر شده. یکی از شیوا و یکی فک کنم از رضا. ولی بخاطر پرداخت قشنگ داستان لایک کردم
ضمن عذرخواهی از کاربران عزیز برای برخی از اشکالات نگارشی و عدم ارسال ویرایش نهایی:
کوچه پس کوچهها
تهدید
دمیتری رو به آن دو مرد کرد و گفت:
یکی از سوراخهای استوانه