گلوله برف (۱)

1397/07/09

تقریبا ساعت ۵ شده بود. همیشه زود میومد ولی نمیدونم چرا انقد ایندفعه لفتش داد. بش پیام دادم بدو دیگه، دیر شد. سین نکرد. فهمیدم تو راهه. دو دقیقه بعد دیدمش، با همون لبخند بامزه همیشه‌گیش…

×سلام
_سلام، چه خبرته، چرا اینقد دیر میای؟!
×حالا تا دیرتر نشده بریم.

هیچوقت زیاد به من توضیح نمیداد، فقط شنونده بود. دوستم داشت، میفهمیدم. منم صد برابر بیشتر اونو، تا مرز دیوونگی…
رسیدیم کافی‌شاپ. وقتی رسیدیم سامان گفت:« آپولو هوا میکردین؟! چرا انقد طولش میدین همیشه، عادتتونه‌ها…»
بش گفتم:« چته تو حالا، هنوز نیومده که.»
یزدان بی‌تفاوت رفت کادوهامونو گذاشت رو یه صندلی بقل میز بچه‌ها، کنار باقی کادوها. بعدم نشست.
منم نشستم بقل دستش، یاد اولین قرارمون افتادم، به جا اینکه بیاد روبه‌روم بشینه، از استرس اومد کنارم نشست، اولش خنده‌دار بود، ولی بعدش برام فلسفه شد…
سینا هم مثل همیشه با حرفاش جو رو عوض کرد و هممونو خندوند.
ربع ساعت بعد آرمان رسید. مائم عین بچه‌ کوچولو‌ها بلند شدیم کف زدیم براش، یه آهنگ تولد مبارکم پخش شد.
سامان فکرش زیاد کار نمیکرد، آخر سورپرایزش برای تولد همون آهنگ بود. سینائم با قر کمر رفت سمت آرمان و آوردش پیش ما. آرمان انقد خنده‌ش گرفته بود که اصن نتونست بگه سلام. دیگه داشت خیلی تلاش میکرد که بش گفتم:« و علیکم السلام» کل جمع خندیدن، خودشم که داشت میمرد.
ما رو یه میز مستطیلی ته کافی‌شاپ بودیم. ۸ تا صندلی داشت. هر سر میز یه صندلی بود و کناره‌هاشم هر کدوم سه تا صندلی. یزدان و سامان سرای میز نشسته بودن منم کنار دست یزدان.
داشتیم کیک میخوردیم. همه مشغول گپ زدن بودن. یزدانم مث همیشه تو خودش بود و دور و برش اصلا براش مهم نبود. داشتم بهش فکر میکردم که یهو مریم گفت:
׫ پنجشنبه عصر بریم استخر؟ حوصله‌م خیلی سر میره پنجشبه‌ها.»
_منم حوصله نداشتم. گفتم:«زر نزن بابا، تو که خودت و سی‌سی پنجشبه‌ها پلاسین تو پارک.»
×با خنده گفت:«زهرمار، بیا بریم دیگه، یه آبیَم به سر و کله‌ت بخوره بیای سر حال.»
_«نترس، حال نداشته باشم میرم حموم تا بیام سر حال.»
׫داری میپیچونیا، شب جمعه چیکار داری کلک؟»
_«زر نزن، فقط حال استخر ندارم، چیه، زنا بوگندو با اون قیافه‌هاشون.»

با مریم گرم صحبت بودیم که یهو چشمم به یزدان افتاد. مشغول موبایلش بود. یه آتیشی وجودمو گرفت. حرکتش خیلی عادی بود. ولی منو رنج میداد. انگار توی دیگ آب جوش بودم و بهم توجه نمیکرد. به روی خودم نیووردم. ساعتو نگاه کردم، گفتم:«بچه‌ها منو یزدان بریم دیگه، دیرمون شد.» سینا گفت:« حالا یه روز مارو تحویل بگیرین نرین کلاس زبان.» خواستم جوابشو بدم که یزدان گفت:« نه دیگه، دیر شد.» این بُرندگیش منو عاشق خودش کرده بود. مقتدر بود، رُک و راست، مهربون و البته خجالتی. گوهر بود، دلم میخواست فقط مال خودم باشه، هروقت گوشیشو دستش میدیدم عصبیم میکرد.

_چطور بود؟
×مزخرف، چطور بود نداره.
_کیکش که خوب بود
×کیکشم مزخرف بود، این چیزا چیه میمالن سرش عین موکته، مزه لاستیک میداد.
_خوبه حالا، خودش که درستش نکرده بود
×اگه بم نمیگفتی نمیومدم
_میدونم، ببخشید اگه اذیت شدی

یهو یه نگاه بم کرد، خندید و گفت:«چه لوس، یه دختر واقعی باید بگه خوشت نیومد کون لقت.»
تو راه خندیدیم با هم. بعدشم که رسید کلاسش، وقتی میرفت انگار یه تیکه‌ی وجودمو ازم میدزدیدن. تو راه همش بش فکر میکردم، نفهمیدم چطور رسیدم. کلاس شروع شده بود ولی برگه‌هارو هنوز پخش نکرده بودن. امتحان پایان ترم داشتیم. خانم اکبری گفت:« hello ms.jamali, Too late.» منم یه آیم ساری گفتمو نشستم سر جام. امتحانش آسون بود. برگه رو تحویل دادم و بعدش بم گفت:« آزیتا ساعت ۸ نوبت شفاهیه تو و زینبه، باز دیر نکنیا.» منم گفتم:«Ok Mrs.akbari» خندش گرفت و خدافظ گفت. رسیدم خونه یه دوش گرفتم و رفتم سراغ اینستا. مثل همیشه آرمان و مریم بیستا استوری گذاشته بودن. کلاس یزدانینا نیم ساعت دیگه تازه ت
موم میشد، ده دقیقه‌هم تو راهه و پنج دقیقه هم میره سوپری…
نمیدونم چرا انقد دوستش داشتم. آدم سردی بود، درونگرا، بچه مثبت، تنها و فقط یه دوست داشت. من درست نقطه مقابلش بودم، شاید چون منو کامل میکرد دوستش داشتم.
اصلا چت سکسی نداشتیم، راجع به سکس بام حرف نمیزد، ولی من آرزوم بود یه روز داشته باشمش…
تو تلگرام بش پیام دادم رسیدی بم بگو
ربع ساعت بعد جواب داد رسیدم

_عه،مگه کلاس نداشتی
×عموم اومد دنبالم
_آها، کلاس چطور بود؟
×بد نبود، یه سوال ازم کرد منم جواب درستی بش ندادم، فک کنم ناراحت شد.
_تو چرا انقد به بقیه فکر میکنی، کار خودتو بکن، بد جواب دادی که بد جواب دادی. تازه من عاشق پسرای تنبل کلاسم?
×اوووو، چه جالب( به تخمش میگیرد)
_واکنشای اون معلمتون برات مهمه بعد واکنشای من به تخمته دیگه آره؟
×شوخی کردم،‌ چقدر سوال می‌کنی، امتحانت چی شد؟
_عالی بود، شنبه‌ هم شفاهی دارم
×نرینی
_خودت نرینی?
×هه‌هه?
_راستی یزدان؟
×چیه
_راجع به اون مسئله فکر نکردی؟
×نمیخوای ازدواج کنیم بعد؟
_حالا کو تا دو ساله دیگه، شاید مرده بودم اون موقع…
×آزیتا مث که کیکه روت تأثیر منفی گذاشته، چرت و پرت میگی
_نه واقعا، تو که آینده رو نمیبینی
×چی بگم
_چقد چس میای، هزارتا پسر آرزوشونه دخترا بشون نگاه کنن، اون وقت یه دختر اومده بت پیشنهاد داده تو انقد براش ناز میکنی، زمونه عوض شده واقعا
×آزی، تو درست منو نمیشناسی، من دوست ندارم اذیت بشی
_۸۰ درصد لذتش مال منه‌ها.
×من سادیسم دارم
_ها؟ یعنی چی؟؟

نوشته: آزی


👍 3
👎 6
5728 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

721246
2018-10-02 07:32:58 +0330 +0330

بد تموم شد…

1 ❤️

721284
2018-10-02 12:16:46 +0330 +0330

گذشته از ایراداش لایکت کردم،
به امید داستان قویتری با نگارش عالی از تو

1 ❤️

721357
2018-10-02 20:21:32 +0330 +0330

این اسم و این داستان فقط باید گفت نرینی یه وقت

0 ❤️

721423
2018-10-02 22:14:24 +0330 +0330

اگه قسمت بعدی هست چون جلو اسم داستانت ۱ داره شاید بشه نظر داد . چون راستش این چیز خاصی نداشت استارت خوبی داشت ولی کم کم یکنواخت و سرد دنبال شد آخرشم که دوستان گفنن …یه کم متفاوت تر پرهیجان تر و پیچیده تر بنویسیم وگرنه نوشته ها تبدیل به یه خاطره سطحی و شخصی میشن …لایک

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها