گوشه ای از زندگی من (۱)

1396/09/28

سلام دوستان این داستانی که میخوام براتون بگم بخدا جز واقعیت چیزی نیست حالا چون قسم خوردم قول میدم که جزواقعیت چیزی ننویسم من اسمم پویا و32سال سن دارم و قبلا یعنی تاچند سال پیش تهران زندگی میکردم خیلی زود در سن کم متاهل شدم و صاحب یه فرزند پسر شدم از همون روزهای اول ازواج کاملا مستقل بودم وهیچ وقت اجازه ندادم که چه اشنا وچه غریبه توی زندگی من دخالت بکنن چندسالی خیلی خوب وعالی از زندگی مشترک مامیگذشت تا اینکه درمحل کارم باچندتایی از همکارانم رابطه صمیمی تری پیدا کردم اینو هم بگم که من پرستار بیمارستان هستم و درامدنسبی خوبی دارم

توی این چند مدت با همکارانم هرچند وقتی به مسافرت مجردی چند روزه میرفتیم و من زن وبچه کوچیک خودم رو خونه پدرش که چندتاخونه از ما بیشتر فاصله نداشت میزاشم و با همکارای خودم به مسافرت میرفتیم اوایل همسر من چیزی نمیگفت ولی وقتی دید که این کار من بیشترشد خیلی خونسرد و با ارامش به من گوشزد کرد و میگفت یه کم به زن وبچه ات وقت بزار ولی من احمق وبیشعور میگفتم چون در دوران مجردی نتونستم به این کارهای پوچ والکی برسم چرا الان که جوان هستم ازش استفاده نکنم

چند وقتی به همین گیر دادنهای همسرم و گوش نکردن من گذشت تا اینکه کار به جاهای باریک کشید من که یک روز تو خونه بودم یکی از همکارای بی همه چیز که کاش جواب تلفنش رو نمیدادم بهم زنگ زد وگفت که چون چند وقتی هست که با زنی که دوست بود میخواد کات بکنه گفت اگه خونه شما خالی هست برای بار اخر هم من هم اینکه تو یه حالی باهاش داشته باشیم خواستم چون من با همسرم به مشکل خورده بودیم قبول نکنم ولی نمیدونم چطور شد که گفتم باشه فقط اگه زود تمومش میکنی بیارش اونم قبول کرد و منم چون میدونستم پسرم بیشتر وقت خودش رو خونه پدرزن من هست و تا ساعت 4بعداظهرکه همسرم از سرکار که چند ماهی بود پیش یکی از بستگانش مشغول بودبیاد قضیه تموم شده. نیم ساعتی گذشت که گوشی من زنگ خورد که پویا ما رسیدیم سر کوچه شما منم سریع گفتم لای در رو باز میزارم که سریع رسیدید جلوی در بیایید داخل در ضمن خونه ای که من اجاره کرده بودم ویلایی وشمالی بود طوری که اول باید وارد حیاط وبعد راهرودر اخرهم اتاقهای دیگه میشدی یکی دودقیقه که گذشت دیدم یه زن با قدبلند تقریبا170تا175میشدهیکل متوسط سفید چشم وابرومشکی یه جفت جکمه تا بالای زانوهاش پوشیده بود باور کنید هر کی بار اول مثل من میدیدش کیرش سیخ میشدخلاصه اومدتوحیاط وپشت سرش همکارم مهدی اومد تو بهم خیلی اهسته گفت داداش همه چی ردیفه امار که گرفتی یه موقع به فاک نریم گفتم نه نترس فقط سریع تمومش کن بره گفت باشه هرسه تایی رفتیم داخل خونه من یه رکابی تنم بود بایه شلوارک که به خاطر اینکه قدمن بلنده186سانت هستم تابالای زانوهام اومده بود پوشیده بودم اونا اومدن دوتایی توی پذیرایی نشستن ومن گفتم اب جوش اماده شده برم یه چایی دم کنم بیام مهدی همین طورکه بغل دست اون جنده خانم نشسته بود بااشاره به اون زن گفت راحت باش مانتو روسری خودت رو بردار راحت بشین زنیکه جنده خانم انگار منتظر این حرف بود سریع مانتو روسری خودش رو دراورد گذاشت کنارش من چایی رو دم گذاشته بودم اومدم نشستم روبروی اونهاچنددقیقه باهم صحبت کردیم که گوشی مهدی زنگ خورد اون وقتی به گوشی خودش نگاه کرد سریع یه چشمک به من انداخت که فهمیدم نمیخواد اینکه این زنه کنارش نشسته بفهمه با کی حرف میزنه من گفتم تا مهدی باگوشی حرف بزنه برم چندتا چایی بریزم بیارم منو مهدی تقریباهمزمان باهم بلند شدیم وبه طرف حیاط ومن به طرف اشپزخانه رفتم وقتی مهدی وارد حیاط شد یک جفت دمپایی لای انگشتی منو پوشید وداشت باموبایل حرف میزد تو همین وقتها من از اون زن چندتایی سوال کوتاه پرسیدم که اسمت چیه بچه کجایی مجردی یا متاهل که دیدم صدای مهدی که داره باموبایل حرف میزنه واضح میادچایی ریختنم رو نیمه کاره گذاشتم ورفتم سمت حیاط وبه مهدی باغضب فهموندم که یه کم ارامتر صدات میاد توی خونه اونم بااشاره سر رفت به سمت درکوچه ومن بلند بهش گفتم که در روکامل ببند حرفت تموم شد تک زنگ خونه رو بزن من دروباز میکنم دوستان خداشاهده این حرف رو که زدم اون بی وجدان بی معرفت نمیدونم حواسش به تلفن بود یا به چی وقتی رفت بیرون درونبسته بود وتو کوچه داشت بایکی دیگه از زنهایی که تازه مخش رو زده بود حرف میزدمنم بعد از گفتن حرفم زود برگشتم داخل چایی رو ریختم وتوی سینی با یه مقدارشیرینی کشمشی گذاشتم ودراین زمان که اون مهدی بی همه چیز داشت صحبت میکرد همسرمن رو که ازسر کوچه به سمت خونه میومد دیده بود وبه جای اینکه سریع بیاد به من خبر بده سریع رفته بود در خانه یکی از همسایه وبه دروغ دستش رو روی زنگ گذاشته بود که مثلا من با این خونه کار دارم وخیلی خونسرد باموبایل داشت حرف میزد وقتی همسر من به در خانه رسیده بود چون در بازبود سریع میاد داخل ومن که چایی وشیرینی رو اماده کرده بودم وقتی از اشپزخانه خارج شدم همسرم رو روبروی خودم دیدم بخدا باور کنید چند ثانیه فکر میکرد م توهم زدم یا دارم خواب میبینم یه چند باری چشمهایم رو بازوبسته کردم دیدم نه واقعا بدبخت شدم دیگه کاری که نباید می افتاد افتاده همون طور که سینی چایی تودستم بود هول کرده بودم با پته پته کردن گفتم سلام این زنه نامزد همکارمنه اومدن یه سر به من بزنن همسر من که ازتعجب وعصبانیت چشمهایش از حدقه دراومده بود گفت به به دستت درد نکنه اقا پویا این بود نتیجه اعتماد من دوباره من سینی چایی رو همان جا زمین گذاشتم وگفتم به قران با همکارم اومده رفته بیرون با تلفن صحبت کنه بهم گفت بله گیریم که راست بگی این چه همکاربی غیرتی هست که نامزدخودش روبا تاپ یه ساق نازک با موهای باز گذاشته رفته با تلفن صحبت بکنه سریع اون زن که همون طور بدون حرفی نشسته بود چیزی نمیگفت میخواست که لباسهایش رو بپوشه همسر من بااشاره چندتایی فحش ناسزا به اون زن دادومن سریع دخالت کردم وگفتم سرو صدانکن همسایه هامیشنون همسرم گفت باشه باشه من سرو صدا نمیکنم میرم حیاط منتظر میشم تا ببینم راست میگی یا نه همکارت میادیا نه گفتم باشه اگه دروغ گفتم هرچی توبگی قبول وای کاش نمیزاشتم که بره توی حیاط خیلی خونسرد نشون داد رفت داخل حیاط ویه قفل که به کرکره مغازها میزنن بالای درراهروبه یه میخ اوییزون بود واسه وقتهایی که چند روزخونه نبودیم اون رومیزد به درراهرو واسه اطمینان خاطروقتی در روبست وقفل رو به اون زد من به محض اینکه متوجه شدم اومدم برم که نزارم دیگه کار از کار گذشته بود از لای میله های در باصدای بلند گفتم چرا درو قفل کردی جواب نمیداد ومنوبا اون زن توی خونه حبس کرد اون موقع من هرچی دنبال یه وسیله بودم که بشه درو باز کرد چیزی نبود به جز یه اچار فرانسه بزرگ اون رو برداشتم ورفتم جلوی درراهرو با خشم واسترس زیاد بلند گفتم زن در باز کن بهت توضیح میدم اشتباه میکنی ولی بازهم جوابی نداد بهش گفتم گوش کن یه لحظه فقط گوش بده اگه من دروغ میگم دیده بودی من دمپایی لای انگشتی داشتم اصلا من کتانی این طرح یا به این شکل دارم تازه شماره اینا به پای من کوچیک هستن خودت با شماره کفش من نگاه کن ببین دوشماره حداقل فرق دارن اون دمپایی منو پوشید رفت بیرون داشت باتلفن حرف میزد ولی همسر من هم کر شده بود وهم کور چند باری هم گوشزد کردم که دروباز کن ولی اصلا اعتنا نکرد تااینکه موبایل خودش رو در اورد واولین تماسی که گرفت با نیروی انتظامی بود فکر کردم داره شوخی میکنه ولی نه جدی بود من دیدم دیگه راهی ندارم با همون اچار که توی دستانم بود چند ضربه به در زدم بلکه شاید میله ای که به در بود تکانی بخورد تمام شیشه های دربا ضربه های من شکست وبه زمین ریخت ولی این در لعنتی تکون نخورد بعداز اینکه همسر من با نیروی انتظامی تماس گرفت برادرهای خودش پدرش دایی وعمو وپسر عموهای خودش که همگی در اطراف ما مثلا دوسه خیابان یا دوسه کوچه فاصله داشتن خبرکردقبل از اینکه نیروی انتظامی برسه چون یه مقدار از خانه اقوام من دورتر بود کمی طول کشیدومن دیدم که در عرض چند دقیقه مثل قوم مغول ریختن داخل حیاط وچون در راهرو قفل بودنتونستن که داخل بشن حالا بشنوید از مهدی حروم زاده اون وقتی دیده بود همسر من به سمت خونه میاد با ترفند رفتن به در خونه همسایه ما وداخل شدن همسر من به خونه پا گذاشته بود به فرار حتی منکر ازاین شده که اون این زن رو همراه خودش اورده بود فقط این بین اون کتانیهایی که جا گذاشته بود حرف منو تایید میکردبستگان همسرمن چند دقیقه توی حیاط بودن که دایی همسرمن متوجه میشه که کلید قفل دست همس من هست وبا اعصبانیت اون رو از خانم من میگیره ودرو باز میکنه به محض باز شدن در تموم بستگان همسرم وارد خونه میشن وچند نفری بدون پرسیدن سوالی زیرمشت ولگد میگیرن ومن فقط سرخودم رو پایین لای دستهام نگه داشته بودم واونا با تمام نیرویی که داشتن منو میزدن یه لحظه توی اون فشار ومشت لگد که به من میزدن به فکرم رسید اگه اینا که اینطور منو میزنن تا رسیدن نیروی انتظامی حتما میکشن گفتم حداقل کاری کنم که انقدر مشت ولگد نخورم من که حریف این همه ادم نمیشم دستم رو بردم به همون اچاری که تو دستم بودکه نزدیکم افتاده بود با هر زحمت که میشد اجار رو گرفتم وباسختی زیاد بلند شدم شروع کردم به چرخوندن اچار وفحش دادن که چرا نامردی میزنید توحال حس کردم که اچار به جای میخوره ودوباره تو دستهام سرعت میگیره نمیدونم چند دقیقه از این حال میگذشت که نیروی انتظامی با دونفر سرباز ریختن توی خونه ومارا از هم جداکردن بستگان خانم من ابرو فک دوعدد دندان وسرمنو شکسته بودن ومن غرق در خون کنار یکی از سربازها ایستاده بودم وتند تندنفس نفس میزدم اون زن یه گوشه گز کرده بود وبه شدت گریه میکرد ومن چون زخمی شده بودم یه نیم نگاهی به اون زن واطراف خودم کردم که یکی از برادرهای همسرم و دو تا از پسر عموهایش ویکی از دایی هایش رو با ضربه اچار زخمی کرده بودم طوری که دایی همسرم از شدت خون رفتن زیاد که به بینی اون خورده بود از هوش رفت ومن وبا اون زن ویه سرباز قطاری دستبند زده وبه کلانتری بردن…معذرت میخوام از دوستان ادامه ماجرا روحتما توی یکی دوروز اینده براتون میگم حتما بخونید …

نوشته: پویا… همیشه تنها


👍 11
👎 2
1478 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

666199
2017-12-19 22:35:14 +0330 +0330

مشخصه داستانت واقعيه;حالم گرفته شد برات;چرا انقد به زنت رو دادي اين بلارو سرت بياره
بهرحال لايك

0 ❤️

666253
2017-12-20 04:55:39 +0330 +0330

این رو دادن به زنش نبود
کاش سر تموم مردایی که خیانت میکنن همین و از این بدتر بیاد ‌

1 ❤️

666334
2017-12-20 19:23:37 +0330 +0330

خییییییییلی بده به کسی اجازه بدی رفاقت کنه باهات ومثل دوست شما از آب دربیاد،،،اگراون آقامیومد همه چی حل میشد،،،،هیچوقت به هیچکس غیرازخودت اعتمادنکن،،،،لایک،لایک،لایک،منتظربعدیشیم،،،،،،،،،،،بازم لایک

0 ❤️

666604
2017-12-22 20:49:04 +0330 +0330

ای داد بیداد… واسه یارو جا درست کنی اینطوری سرت بیاره همیشه عاقبت جا دادن به رفیق یه دسته خری میشه واسه آدم بالاخره به یه شکلی… لعنت به ذات خراب هر چی آدم طرف خود کش عوضیه

0 ❤️