༺ مَزِه مَزِه های مَردونهِ ༻ (۳۲)

1402/02/01

༺(۳۱)༻
توی چشای تینا نمی تونستم خیره شم، حسابی سگ بود، خواستم شورتشو بدم پایین، دستمو زد کنار، شورتشو داد پایین، نوار چسبیده بود روی کص برجسته بی حالش، همونطور میخ کصش بودم که اشاره کرد به زیر تخت…
+کص ندیده… از اونجا نوار بده بهم…
دستشو مشت کرد، پاشو کوبید زمین، با کلافگی منتظر بود…
یه نوار بهش دادم، با اشاره دستش نگام رفت سمت کمد لباس زیر…
+سپه… اون نه… شورت زرده رو بده… زیاد جذب نیست…
-بفرمایید…
کمی بعد لباسشو تنش کردم رفتیم توی آشپزخونه…
نشست روی صندلی و دستش عصا شد زیر چونش…
+نمی خوای بگی چه خبر بود؟!.. حال داد؟!.. نداد؟!..
-عزیزم تو نباشی هیچی حال نمی ده؟!..
+ارواح ننت… دمبه زیرت باشه با عشقتم توی تلفن بلاسی، یه کون سفید گنده بکنی، حال نمی ده؟!.. نه؟!.. مطمئنی سوپرمن؟!..
-یعنی من موندم این نسیم چیزی توی دهنش میمونه دو دقیقه یا باید زرتی مقر بیاد؟!..
+عزیزم برده داری بلد باشی می دونی راه و روشش همینه…
-خوشبختانه من، مث شما کسی رو استثمار نمی کنم. حکایت شما خوشگل خانم شبیه روساس… طوری خار مارو گاییدن که در طول تاریخ یک دهمشو آمریکایی ها نگاییدن…
+آمریکایی ها که فوقِ فوقش ۲۵۰ساله آدم شدن…
-عزیزم استقلالشونو کار ندارم که، بخوای اونطوری حساب کنیم سالهای سال آمریکا قدمت داره…
+به کصم… روسا قدمتشون بیشتره…
“کج کردن لب و دهن، زبون درازی”
-لجباز… اصلا، کیرم توی دهن جفتتشون… یکیشون استعمار گره اون یکی استثمار… در کل یه گوهن جفتشون… راضی شدی مامان؟!..
+مامانت قرمزه سپه… کصم پرتغال خونیه الان، دهن کی بذارم؟!.. اگه گفتی؟!..
“خنده های بلند”
-اَه… حالم بهم خورد… دهن کی بذاری؟!.. خدایا، این دختره شده آینه دق من… هرجا میرم نسیم، نسیم… به خدا نمودید منو… معلومه دهن نسیم… کلن هر سوالی از من می‌پرسید جوابشو ازبَرم… نشنیده نسیم…
کرفس با کلم بروکلی،گردو مخلوط کنم برات؟!..
+هوم… نمی دونم سپه… کمرم داره می شکنه… سرم درد می کنه خیلی… گشنم نیست…
کمی بعد چندتا تخم مرغ آب پز کردم، یه سالاد هم گذاشتم تنگش، شروع کردیم خوردن…
-پرسیدی خوش گذشت یا نه؟!..
+هوم… بگو برام، دوست دارم بدونم…
-توی فیلم “آیریش من” قراره رابرت دنیرو با دوتا، اسگل بره یکی رو ترور کنه… راننده میاد جلوی در منتظر می شه… دنیرو میاد با طرف سوار شن برن برای ترور… طرف در عقبو باز می کنه، بوی گوه می زنه بیرون، می گه:
-چرا صندلی خیسه؟!.. این چه بوی گوهیه؟!..
راننده می گه:
+بوی ماهی…
-خدای من… چه بوی گندی میده…
دنیرو شک می کنه، طرف یه موقع از پشت سر، بهش شلیک نکنه، میگه:“اشکال نداره من خودم عقب می شینم… خیسی و بوی گند ماهی مهم نیست…”
طرف میگه نه راه نداره من خودم عقب می شینم… شما بزرگترید… مشاجره بالا می گیره… دنیرو حسابی شک برش می داره، آخر سر دنیرو داد می زنه میگه:“گوه نخور خودم عقب می شینم… فهمیدی یا نه مرتیکه کیر فیس؟!..”
کیرفیس‌ میگه، باشه خب… هرجا دوست داری بشین…
چرا حالا قاطی می کنی؟!..
راه میوفتن، توی راه که داشتن می رفتن، طرف که جولو نشسته به راننده میگه:
-چه نوع ماهی بود؟!..
+چی؟!..
-میگم چه نوع ماهی ی ی بود، رفتی گرفتی!..
+نمی دونم… ماهی بود دیگه… ماهی که میرن می گیرن می خورن دیگه… ماهی ی ی بود دیگه…
-نمی دونی از چه نوعی بود؟!..
+نه نمی دونم!.. “با کلافگی و سردرگمی”
-از کجا ماهی رو گرفتی؟!..
+از کجا یعنی چی؟!.. همون جا که ماهی پیدا می شه دیگه… جایی که ماهی می فروشن!..
-یعنی رفتی توی ماهی فروشی و گفتی ماهی می خوام؟!..
+تقریبا آره… دقیقا…
-خب سوال میشه برای آدم… نگفتی مثلا: سالامونی، کادی، گالیتی می خوام؟!.. چه می دونم برات مهم نبود اینا؟!..
+آخه چه مهمه، چه نوع ماهی بوده؟!.. حالا چرا اونقد گیر دادی و نگران این هستی که چه نوع ماهی گرفتم؟!..
-آخه برام جالبه، چه جور آدمی میره خرید ماهی، براش نوع و گونه اون ماهی مهم نیست!..
+من فقط رفتم اونجا، یه ماهی منتظرم بود… برش داشتم و رسوندمش مقصد…
-پس ماهی برای تو نبود… سفارش شخص دیگه ای بود؟!
+بلی… دقیقا…
-خب مادرجنده از اول می‌گفتی دیگه…
با صدای بلند زدم زیر خنده…
تینا بهم خیره شد چشای عسلیش، یکم گرد شد و یهو با صدای بلند خندید و گفت:“دیوث… چی میگی تو؟!.. من میگم بگو چه خبر بود تو داری از یه فیلم دیالوگ میگی پدرسگ…
می دونستی مردها هم پریود می شن؟!.. منتهی از این قسمت…”
“اشاره انگشت دست به سر”
با صدای بلند خندیدم و گفتم:"شوخی نکن؟!.. یعنی الان مغزم نوار می خواد؟!..
چشای علسیش داشت به جونم میوفتاد که تیکه پارم کنه، بغلش کردم و خواستم بلندش کنم…
-اوفف… غذا خوردی سنگین شدیا…
+سپه؟!.. بگو دیگه…
کمی بعد رفتیم توی تخت… کنارش دراز کشیدم… چسبیدیم بهم… پتو رو کشیدم روی خودمون…
حسابی گرم شدیم اون زیر…
-یه اتفاق جالب افتاد، بگم برات حسابی حالت جا میاد…
+چی؟!.. “تکون خوردن شاخکها”
-نیلوفر داشت دوش مقعدی می گرفت، تِر زد روی سمانه…
+وای… “خنده های بلند”
-باید قیافه سمانه رو می دیدی… کارد می زدی، خونش در نمی اومد…
در حالیکه تینا داشت از خنده ریسه می رفت و حسابی پاهاش توی شکمش جمع شده بود، با بی حالی گفت:“حقشه… اونقد بدم میاد ازین تپه گوه…”
-تینا چرا بدت میاد ازش؟!..
+دمبه س گوه… حسود، بی ریخت، بد صدا… هر ایرادی که بگی توی این ماده سگ، وول می خوره…
-چرا حسام ازش خوشش میاد؟!.. برای تو سوال نشده؟!..
+مممم… اونم کونیه دیگه…
درحالیکه حسابی جا خورده بودم، گفتم:“چی؟!.. یعنی چی کونیه؟!..”
+کونی دیگه عزیزم… سوراخ کونش می خاره…
“چسبوندن انگشت اشاره به انگشت وسط و زدن انگشت شست بهشون”
حسابی مات و مبهوت بودم و اصلا نمی دونستم از چی داره حرف می زنه… یعنی حسام توی تمام این مدت گی بوده من نمی فهمیدم؟!.. مگه میشه اونقد احمق بوده باشم که نزدیک ترین دوستم همجنس گرا باشه و به این موضوع پی نبرده باشم؟!..
دستمو بردم زیر سرش و ادامه دادم:
شوخی می کنی نه؟!..
+ممم… نه جدیم… تمایل زیادی به دخترا نداره… خودشو کرده لای اون دمبه از بچگی باهاشه… یه جورایی پوشش امنیتشه… اون زیر مشغول کون پسراس…
انگار بهم شوک داده باشن، آه بلندی کشیدم… تازه داشت رفتار و حرکات حسام توی ذهنم تداعی می شد… گاهی اوقات اونقدر اطرافیان رو دوست داری و بهشون اعتماد داری که اصلا متوجه کارها و رفتارهاشون نمی شی… تینا محکم بغلم کرد و پاهاشو دورم حلقه کرد و گفت:“پاشو برو اتاقت… اینجا خوابت میبره مامان اولیت میاد، داستان میشه ها…”
-تو برو جای من بخواب حسش نیست… تازه چشام گرم شده…
+سپهر پاشو می گم…
-حسش نیست…
+کثافت مامان میاد می بینه مون…
-ببینه…
+پرو شدی؟!..
-بودم…
+پاشو…
-نمی شم…
چشام داشت گرم می شد، حسابی خسته و داغون بودم… کم کم داشت تنم کرخت می شد که حس کردم یه پارچه نرم و لطیف روی دماغم افتاد…
خدای من… بوش شبیه یه اسید تمام مغزمو سوزوند…
از جام پریدم پرتش کردم یه گوشه… داشت نفسم قطع می شد… انگار گنداب بود…
تینا در حالیکه داشت از خنده ریسه می رفت گفت:“حقته”
-وای چی بود؟!..
+شورت پریودیم…
-کثافت… حالم بهم خورد… “خنده های بلند”
+ازدواج کردی لااقل خواستی بخوری برای زنت… بدون چیو می خوری…
-وای تینا… خوابم پرید… لعنت بهت… “خنده های بلند”
+پاشو گمشو توی اتاقت تا اصل کاری رو نذاشتم توی دهنت…
از جام پریدم و رفتم توی اتاق خودم… حسابی خسته بودم… با سر رفتم توی لحاف و تشک… حرفای تینا توی تنم نیش می زد… یعنی حسام از همون اول گی بوده؟!.. مگه میشه؟!.. امکان نداره… الانم فقط سر کنجکاوی می خواد محسن رو بکنه… مگه می شه با یکی یه عمر زندگی‌ کنی نفهمی فازش چیه؟!.. یعنی اونقد آدم لاشی بود که این همه مدت ازم قایم کرده بود این رازو؟!.. مگه می شه؟!.. تینا عصبیه یه چیز گفت برای خودش… ولی… چرا حسام هیچ دوست دختر دیگه ای نداشت؟!.. تمام‌ زندگیش بند سمانه بود؟!.. خب خودش اشاره کرد که از بچگی عاشقش بوده… اینا همش حرف و خیاله… امکان نداره…
امکا… ندا…
از خستگی، بیهوش شدم…
─┅━━━━✦━━━━┅─
نویسنده: مَستِر سِپِهر
تاریخ: ۱۴۰۲/۰۲/۰۱
ادامه دارد … “علی برکت الله”
༺(۳۳)༻

9 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2023-04-21 18:43:44 +0330 +0330

“دوستان شهوانی، داستان رو توسط جیمیل برای باران ارسال می‌کنم، اون آپلود می کنه… منتهی یه مشکلی هست، وقتی تعداد صفحه ها بالا می ره انگار نمی شه روی سایت قرار بگیره و باران مجبوره، بخش بندی بکنه و کار سختیه… حتمن نظر و کامنت بذارید… باعث خوشحالیه که بعدا از سفر اومدم نظراتتونو بخونم… از همه تونم ممنونم و امیدوارم بتونیم با این وضع مسخره نت، این داستان رو به یه پایان زیبا نزدیک کنیم، لطفا لایک و کامنت بذارید داستان بیاد بالا و خواننده های تازه ای مهمون مزه مزه ها بشن
پاینده مَزِه مَزِه های مَردونهِ😄🫵”

1 ❤️

2023-05-02 13:16:58 +0330 +0330

عالیییییییی 😎

0 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «