༺ مَزِه مَزِه های مَردونهِ ༻ (۴)

1401/12/19

༺(۳)༻
سینهِ کش آفتاب دراز، یه سیگار گوشهِ لب، داشتم آسمونو می‌پائیدم…
حوالی ما یه بیابونی بود که زمین هاش بایر بود…
از روی تپه، میون اون همه خار و خاشاک، یهو چِشمم به آپارتمان های سیمانی زل زد یا بهتره بگم بلوک!.. بین ما این اسم رد و بدل می شد… خیال نکنی این بلوک ها از لحاظ سازه یا زیر بنا تفاوت خاصی داشت، نه… منتها از لحاظ رده شاید کمی متفاوت بود… خب بالاخره محیط نظامی قوانین،قید و شروط خودشو داره…
اکثر اوقات خیال می کردم‌ اگه یکی ازین بلوک ها فرو بریزه، چه بلبشویی به پا می شه!..
بی اختیار چشمم رفت سمت بلوکی که زهره توش ساکن بود…
حقیقت دیگه دلم نمی خواست اسم امیر رو بیارم بیخ زهره، چفت کنم…
یه جورایی بدون اجازه خودمو صاحبش می دونستم…
شده تا حالا این ریختی خر ماجرا شی؟!..
شده؟!..
قطعا شده…“پوزخند”
یکی نبود بگه آخه شامورتی، طرف شش دانگ سندش به نام یکی دیگس،خرجیشو اون می ده، شبا اون رو کاره، زنه تا میگه امیر: “آب از لب و لوچش سرازیر میشه…”
دِ آخه عن بابا تو رو سننه؟!.. اون وسط پخمه، ماجرا شدی که چی؟!.. هان؟!..
ولی خب کی می دونست توی مغز بیمار من، توی قلب نامیزونم، توی خارش لای پام، چی می گذره؟!..
کی می دونست جز خدا!..
مگه تخم داشتم با کسی درد و دل کنم؟!..
جرات می خواست مُقر بیای، بپاشی رو داریه…
که آره، حتی خیالتم‌ مالیده به خیال زهره…
نگاهم سمج وار کشید سمت پنجره های بلوک ده، همه شون یه ریخت و یه دست بودن، منتها تنها اختلافشون پرده ها بود…
درست اون بالا، توی اوج از اون دور، یه پرده سرخ با توپ های سفید نگاهمو مال خودش کرد…
پنجره آشپزخونه بود…
آهی کشیدم: “سلیقتم رو روانم لگد می زنه بی شرف خانم…”
یعنی الان اونجاس؟!..
چی می شد پرده رو کنار می زد یه نگاهی سمت بیابونی می نداخت؟!..
هان…؟!..
چی می شد مگه؟!..
اوس کریم، چی می شد؟!..
توهم کر و کوری، مث تموم عالم؟!..
نه؟!..
چرا لالمونی گرفتی…؟!
نکنه توهم از خرد شدنم حض می کنی؟!..
آره…
توهم‌ مث تموم عالم داری به ریشم‌ می خندی…
بخند…بخند…
دستی کشیدم روی صورتم، آفتاب داشت بهش نیش می زد…
زیر لب گفتم: "بشر…اون پشم کصشم حسابت نمی کنه، چی خیال کردی؟!..
شده یه بار نگات کنه؟!..
شده یه بار اسمتم بیاره؟!..
شده یه بار قاطی آدمیزاد حسابت کنه؟!..
شده…شده؟!..
گیرم پرده رو زد کنار، که چی؟!..
لابد انتظار داری فی الفور بشناست؟!..
بغضم داشت می ترکید که محسن سیاه رو دیدم، یهویی پیچید سمت بیابونی و بدو اومد سمتم…
نفس نفس می زد، گفت: “بچه ها بالان؟!..سر ظهری مهدی گفت بیام سمت بیابونی…”
یه سیگار روشن کرد و نشست کنارم…
جوابشو ندادم… اخمام توی هم گره بود…
بهش می گفتن: “محسن آواکس”
نگاشم نکردم…یه جورایی سگ محل شد…
دستشو گذاشت رو شونم و ملایم گفت: “داداش با مینا زدیت توی تیپ و تار هم؟!..”
نمی دونم چرا یهو کنترلمو از دست دادم…
تا اون روز نشده بود وحشی ماجرا باشم یا سیم هام اتصال کنه، ولی اون روز سگ هاری بودم که خیال درمون نداشت…
بی اختیار با پشت دست گذاشتم توی دهنش،داغی سیگارش گرفت بهم، خیالم نبود…
پشت دستم‌ آتیش‌ گرفت، خیالم نبود…
گوششو گرفتم چنان کشیدم سمت زمین، شبیه گوسفند لای خشتک قصاب داشت وول می خورد…
خاطرم نیست چند تا مشت لگد گذاشتم توی پهلوش… عربدش بلند شد…
چشام از فرط عصبانیت داشت از حدقه می‌پاشید بیرون…
از کنارش گذشتم و خواستم برگردم سمت خونه…
هنوز چند قدمی دور نشده بودم که خس خس کنان گفت: “عاشقشم…بکش بیرون…چی میخوای از مینا؟!”
دستم بی اختیار رفت سمت زمین، رو سینه ی خاک، یه آجر انگشتامو لمس و حس کرد…
برش داشتم…
زیر آفتاب داغ و گرم شده بود…
یه نگاه به محسن انداختم، پخش زمین، پیرهن و شلوارش خاکی بود ، چند قدمی به سمتش خیز برداشتم، آجر رو بالا گرفتم، فی الفور دستشو گرفت مقابل صورتش…
بی اختیار نگام برگشت سمت بلوک ده، زهره و اون پرده سرخ…
اون توپای سفیدِ پخشِ میون اون سرخی…
سرخی اون‌ پرده یه لحظه لبامو مزه مزه کرد…
شیرین بود آسّه آسته شد گس مایل شد به ملس…
شبیه به خودم…
شبیه به مردی که میون اون تاریکی‌ محض داشت یکه و تنها بی هدف،به سوی نیستی می تاخت…
توی ذهنم مینا و چهره ش مجسم شد…
محسن داشت روی زمین خودشو می کشید و ازم دور و دور‌تر می شد…
آجر آروم آروم‌ میون دستام، لیز و سُر خورد، افتاد روی زمین…
برگشتم و راهی خونه شدم…
صدای قدم های محسنو می شنیدم که داشت فرار می کرد و زیر لب می گفت: “کسکش خان دارم برات… دارم برات سپهر… از یه جایی بزنم نفهمی چطوری خوردی…”
از بیابونی زدم بیرون‌ و رفتم سمت تانکر آب…
شیرآب رو باز کردم، بی اختیار سرم رفت زیرش…
توی اون لحظه هیچی توی ذهنم پرسه نمی زد…
نه مینا برام‌ مهم بود و نه تهدید محسن…
سردی آب داشت مغزمو آروم می کرد…
فقط علاقه داشتم توی خیالِ زهره نفس بکشم…
آخ…چه درد بی درمونیه وقتی می دونی طرف حتی اسمتم یادش نمیاد!..
آخ…چه سمی می شه زندگی وقتی می دونی طرف امشب قراره کلی لاس بزنه و بعد لنگاش بره هوا، و کلی کصش خیس بشه و حتی یه بارم به تو فکر نکنه…
آخ…چه کوفتیه این زندگی که توی برهه های حساس اونطوری سرتا پاتو قهوه ای می کنه…
آخ…که چقدر زندگی گاهی اوقات تلخ و غیرقابل باور می شه…
آخ…که نفست بند میاد، می خوای بزنی زیر گریه، ولی بهت یاد دادن: “یه مرد هیچ وقت آب غوره نمی گیره”
آخ…که اشکام داره سرازیر می شه…خیالم نیست که مردی چیه،از کجا میاد،کودم خری ساختش…
آخ که خرد شدم زیر اون فشار تنهایی زهره…
کاش می فهمیدی همون حوالی “یه مرد زد زیر گریه…”
کاش می فهمیدی همون اطراف،توی اون روز خاص،عربده کشیدم و اشک هام سرازیر شد…
راستی تو کجا بودی توی اون لحظه؟!..
تو کجا بودی زهره؟!..
تو کجا بودی بی شرف خانم؟!..
─┅━━━━✦━━━━┅─
نویسنده: مَستِر سِپِهر
تاریخ: ۱۴۰۱/۱۲/۱۹
ادامه دارد … “علی برکت الله”
༺(۵)༻

3400 👀
7 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2023-03-11 00:09:34 +0330 +0330

حلالت باشه
این قسمت رو خوندم واقعا یاد گذشته خودم توی ۱۷ سالگی افتادم
که همچین تجربه ای رو داشتم
یه همسایه داشتیم منم خیلی تو ذهنم اینجوری با خودم کلنجار میرفتم
واقعا همین الان همش تو ذهنم مرور شد
دمت گرم خواستنی هستی 😎
با ارز شرمندگی باید بگم دهنتو …‌🤣

3 ❤️

2023-03-11 00:37:28 +0330 +0330

↩ Alii696996
😁گغتم نخون … گوش ندادی …

1 ❤️

2023-03-11 00:38:45 +0330 +0330

↩ MasterSepehr
داداش من گه نرسیدم بهش 🤣امیدوارم تو رسیده باشی بهش😎

1 ❤️

2023-03-11 23:34:22 +0330 +0330

↩ mahpishooni2020
🤔آره نقاط کور توی این داستان زیاده…
خیلی دوست داشتم بدونم شبی که از مراسم یا همون مهمونی ساده برگشتیم… امیر به زهره چی گفت و بالعکس… آیا اصلا بحثی شد اونجا… چه دیالوگ هایی گفتن… حس نازی به طور کامل چی بود… به خاطر لجبازی با زهره میخواست حرکاتی بزنه یا واقعی بود
🤔و سوال هایی که بدون جواب موند…

1 ❤️

2023-03-12 00:10:54 +0330 +0330

↩ MasterSepehr
داداش گلم کجاهایی😎

1 ❤️

2023-03-12 00:45:43 +0330 +0330

↩ Alii696996
😒نت داغونه …

1 ❤️

2023-03-19 15:37:42 +0330 +0330

دقیقا حس مشترکیه که همه ی افراد حداقل یکبار در زندگی تجربه کردن
عاشق شدن کسی که هیچ امیدی به دستیابی بهش نیست
حس دیدن پنجره یادمه واسه من پنجره خوابگاه بود
به امید اینکه یبار دیگه بیاد لب پنجره
و معمولا این اتفاق ها با عشق در نگاه اول به وجود میاد
چشم کنجکاوی که به دنبال اونیه که نگاهش روش گیر کرده

1 ❤️

2023-03-19 20:42:35 +0330 +0330

↩ Bokone_gorgani
🙏دقیقا…

0 ❤️

2023-03-28 02:10:49 +0330 +0330

این قسمت رو باهاش ارتباط برقرار نمیتونم بکنم در موردش بنویسم🖤im sorry

1 ❤️

2023-05-25 15:16:59 +0330 +0330

↩ Alii696996
لطفا اگر داستانو همچنان می خونید لایک و کامنت گذاری کنید چون دوستی که وظیفه انتشار داره،یه جورایی کم کاری میکنن🙂ممنونم ازت

1 ❤️

2023-05-26 21:48:04 +0330 +0330

↩ Shadi Venom
بله من خودم دیر دیر میخونم که لایک کامنت میزارم دوباره داستان بیاد بالا 😎

1 ❤️

2023-05-26 22:07:10 +0330 +0330

↩ Alii696996
💕ایشون از جلوی خودش داره مزه میپرونه زیر کامنتها،جدی نگیرید.

1 ❤️

2023-05-26 22:20:46 +0330 +0330

↩ Real Baran
عجب جالب شد
یعنی بیماره 😁😎

0 ❤️

2023-05-26 22:29:36 +0330 +0330

↩ Alii696996
💕حرفهای بی معنی از نظر من جوابی نداشتند هیچوقت.آخرین تایپیک سپهر رو چک کنید متوجه میشید.

0 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «