فکر مغزو داغون کرده
نمیدونم چی درسته و چی غلط،هرجاشو که سعی میکنم درست کنم میبینم نمیشه ،اصلا نمیخواد که بشه،به عقب که نگاه میکنم میبینم که چقد دیر فهمیدم و به خودم اومدم.انگیزه ادامه دادن کور شده،کاش میشد مثل بچگیام برای هرچیز کوچیکی خوشحال بمونم،تنها دغدغم این باشه مامانم غذا چی درست کرده…
هرچی میبینم این زندگی حق من نبود،لیاقتم بیشتر از این بود
کاش روزی برسه این اشفتگی تموم شه،موقعیت و شانسی از راه برسه که حالمو خوب کنه
شاید به امید روزای بهتر ادامه میدم…