از دست رفته (۱)

1401/02/03

یه مدت بود با فرناز مشکل پیدا کرده بودم. هر بار همدیگه رو می دیدیم، سرِ مسائل مختلف بحثمون می شد. دفعه ی آخر سر اینکه با دوستام رفته بودم یه مهمونی مختلط و به اون خبر نداده بودم، دعوامون شده بود. پشت تلفن کلی با هم جر و بحث کرده بودیم؛ ولی فایده ای نداشت. ازم خواست برم خونه شون تا رو در رو با هم صحبت کنیم. نمی خواستم قضیه کش پیدا کنه. یه کادوی حسابی واسه ش گرفتم؛ یه شاخه گلم گذاشتم روش و وقتی رسیدم درِ خونه شون، عرفان درو برام باز کرد. با تعجب بهش نگاه کردم و پرسیدم:«تو اینجا چیکار می کنی؟»
فرناز فوراً گفت:« من دعوتش کردم بیاد.»
عرفان صمیمی ترین دوستم بود. من و فرناز و عرفان سه تایی تو دانشگاه همکلاسی بودیم و حالا بعد از ده سال، من و فرناز تازه با هم نامزد کرده بودیم. همینطوری داشتم با تعجب به جفتشون نگاه می کردم که عرفان با خنده گفت:«تو با اومدنِ من مشکلی داری؟»
نفسمو با کلافگی فوت کردم و رفتم داخل. وقتی لباس پوشیدن فرنازو دیدم جا خوردم. اون که همیشه پیش دوستام مخصوصاً پیش عرفان، سرسنگین لباس می پوشید، یه دامن ِ بالای زانو پوشیده بود و سینه هاش از بالای تاپ سفید ِبندیش زده بود بیرون. یه جورایی انگار می خواست حرص منو دربیاره و تنها مهمونی رفتنمو تلافی کنه. فرناز دختر خوشگلی بود. موهاش بور بود و چشماش عسلی. بدنش مثل بلور سفید بود و همیشه صورتش آرایش کرده بود. تو دانشگاه کلی خواستگار داشت ولی چشمش همیشه دنبال من بود. تو دورانِ دوستی رابطه مون با هم خیلی خوب بود. ولی بعد از نامزدی رفتارش به کلی عوض شده بود. دیگه عاشقانه نگاهم نمی کرد. فقط الکی بهم گیر می داد. یه مدت بود حس می کردم از ازدواج با من پشیمون شده و داره الکی بهونه میاره. به عرفان نگاه کرد و گفت:«از جمعه برام بگو عرفان.»
عرفان با تعجب یه نگاه به من انداخت و بعد سریع خودشو جمع و جور کرد: «آهان! پس مشکل اینه. خیالت راحت باشه. پدرام نه با هیچ دختری حرف زد نه به کسی نگاه کرد. از اول تا آخرشم همش اسم تو رو میاورد.»
فرناز قیافه شو کج کرد و با یه لحن مسخره گفت: «تو که راست می گی؛ ولی می تونست به جای اینکه همش اسممو بیاره بهم زنگ بزنه تا بیام. نمی تونست؟»
اون روز رفته بودم دعوا رو تموم کنم و از فرناز عذرخواهی کنم ولی وقتی رفتارشو دیدم پشیمون شدم. با اخم گفتم:« به عرفان گفتی بیاد چون به حرفِ من اعتماد نداری؟»
با پرویی گفت: «معلومه که بهت اعتماد ندارم. تو همیشه منو می پیچونی.»
با عصبانیت داد زدم: «برای چی باید تو رو با خودم می بردم؟ که شبمو برام جهنم کنی؟ آره! من می پیچونمت چون همیشه اعصابمو بهم می ریزی و بهم بیخودی گیر می دی.»
اونم داد زد:« بهت گیر می دم چون تو یه آدمِ هیز و هرزه و کثافتی.»
فرناز داشت گریه می کرد و عرفان سعی می کرد آرومش کنه. عصبی بودم. رفتم تو بالکن و یکی دو تا سیگار پشت هم کشیدم. بعد از حدودِ بیست دقیقه وقتی یکم بهتر شدم، برگشتم داخل ولی قبل از اینکه پامو تو اتاق پذیرایی بذارم، همونجا خشکم زد. فرناز نشسته بود رو پای عرفان و داشتن از هم لب می گرفتن. عرفان دستشو می کشید رو کون فرناز و با لذت لباشو می خورد. چند دقیقه همونجا وایسادم و تماشاشون کردم. انگار دیگه هیچی برام مهم نبود. حس می کردم فرناز خیلی وقته که از دستم رفته . به عرفان حسودیم می شد؛ چون بر عکس من، اون خوب می دونست چطوری باید با زنا رفتار کنه و آرومشون کنه. وقتی رفتم جلوتر عرفان فوراً بلند شد. هر دوشون خودشونو جمع و جور کردن. با کنایه گفتم:«راحت باشین. من دیگه داشتم می رفتم.»
فرناز سرشو پایین انداخته بود ولی عرفان فوراً گفت: «پدرام! وایسا برات توضیح می دم…»
بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:«زحمت نکش! من دیگه اون دخترو نمی خوام. مال خودت.»
موقع رفتن به میز پذیرایی لگد زدم. میز چپه شد و گل و کادویی که واسه فرناز گرفته بودم افتاد رو زمین.


چند روز بود که از فرناز خبری نداشتم. حالم اصلاً خوب نبود. تا چشمامو می بستم تصویر فرناز تو بغلِ عرفان میومد جلو چشمام. هر چقدر می خواستم فراموششون کنم و بهشون فکر نکنم، نمی تونستم. هنوز دوستش داشتم و فکر اینکه با بهترین دوستم بهم خیانت کرده داشت دیوونه م می کرد. تنها تو خونه ی خودم نشسته بودم که در باز شد و عرفان اومد تو. اون و فرناز هر دو، کلید خونه مو داشتن. هیچ وقتم در نمی زدن. یه نگاه بهش انداختم و هیچی نگفتم.
عرفان بهم نگاه کرد و گفت:« چته؟ چرا انقدر داغونی؟»
تو چشماش نگاه کردم و با حرص گفتم:« خیلی پر رویی!»
یه نفس عمیق کشید و گفت:« پدرام! تو داری اشتباه می کنی. فرناز تو رو دوست داره.»
سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم. گفتم:« چرا الان نباید با لگد از خونه م بندازمت بیرون؟»
-نه! تو اینکارو نمی کنی چون من بهترین دوستتم.

  • بودی! قبل از اینکه بهم خیانت کنی. راستی تو این مدت چند بار باهاش سکس کردی؟
    قبل از اینکه چیزی بگه فوراً گفتم: «ولش کن. نمی خوام بدونم.»
    از کیفی که توی دستش بود، یه شیشه مشروب گذاشت بیرون و گفت:« یکم برات بریزم آروم شی؟»
    یه نگاه به مشروب انداختم و بعد به عرفان نگاه کردم. با یه لحن جدی گفت:«می خوام مردونه بشینیم در موردش با هم حرف بزنیم باشه؟»
    گفتم:«در مورد چی باید حرف بزنیم؟ اینکه با نامزد من رابطه داری؟»
    یه لیوان گذاشت جلوم و پرش کرد. از جام بلند شدم. همینطور که می رفتم سمت دستشویی بهش گفتم: «دو دقیقه وقت داری بساطتو جمع کنی و بزنی به چاک!»
    اصلاً به روی خودش نیاورد. وقتی برگشتم دوباره همونجا نشسته بود و یه پیک م واسه خودش ریخته بود. گوشه ی لیوانشو زد به لیوان من و گفت: «به سلامتیِ رفیقم.»
    بعد کل مشروبشو سر کشید. گفتم: «کجای جمله ی منو متوجه نشدی؟»
    -بی خیال پدرام! آروم باش. بگیر اینو بخور. حرفمو که بزنم می رم.
    با حرص لیوانو ازش گرفتم و یکم ازش خوردم. فقط می خواستم گورشو از اونجا گم کنه. صورتمو منقبض کردم و گفتم:«عین زهر ماره!»
    -بخور لوس بازی در نیار.
    -خب بنال! چه زری می خواستی بزنی؟
    -یکم دیگه بخور که اعصابت بیاد سر جاش.
    به زور یکم دیگه خوردم ولی حس می کردم چشمام داره سیاهی میره. عرفان اصرار داشت همه شو بخورم. بعد از اینکه آخرین جرعه شو خوردم همه جا سیاه شد.
    وقتی چشامو باز کردم حس می کردم سرم سبک شده. چند ثانیه طول کشید تا هوشیار بشم و تشخیص بدم رو تخت اتاقم خوابیدم. حال خوبی داشتم. مثل این بود که مواد زدم. صدای عرفانو شنیدم که گفت: «بالاخره بیدار شدی سکسی؟»
    می خواستم بلند شم که متوجه شدم دست و پاهام به پایه های تخت بسته شده. عرفان بالا سرم وایساد و با لبخند گفت: «حالت خوبه؟»
    یه کش و قوس به بدنم دادم و گفتم:« تو دست و پامو بستی؟»
    -آره.
    -مرض داری؟ بازم کن.
    اینبار وقتی داشتم تلاش می کردم دستامو آزاد کنم، متوجه شدم لباس تنم نیست. لختِ لخت بودم. دوباره با تعجب به عرفان نگاه کردم و گفتم:« چه مرگته؟ واسه چی لباسامو در آوردی دیوونه؟»
    روی تخت نشست. دستشو آروم کشید رو بازوهام و گفت: «از هیکلت خوشم میاد.»
    نمی فهمیدم داره چی می گه. هنوز فکر می کردم کاراش شوخیه؛ تا وقتی که خوابید روم و شروع کرد به لب گرفتن. با مقاومت می خواستم سرمو عقب بکشم ولی نمی تونستم. تلاش می کردم بند دستامو باز کنم ولی نامرد خیلی سفت بسته بودشون. حتماً می دونست قرار نیست باهاش همکاری کنم. وقتی دیدم کاری ازم بر نمیاد، محکم لبشو گاز گرفتم. انگشتشو کشید رو لبشو خونِ روی لبشو پاک کرد. با لبخند گفت: «سکسِ خشن دوست داری؟»
    انتظار داشتم عصبانی بشه و یکی بزنه دم گوشم ولی عرفان کلاً برعکسِ من، شخصیت آروم و صبوری داشت. شروع کردم به فحش دادن. با عصبانیت گفتم:«روانیِ مادر جنده! این کارا چیه داری می کنی؟ همین الان دست و پامو باز کن وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی.»
    با خونسردی دستشو کشید رو کیرم و گفت:« مثلاً می خوای چیکار کنی؟»
    داد زدم: «به من دست نزن. بی ناموس!»
    بدون توجه به فحشایی که بهش می دادم، همینطوری داشت با دست کیرمو بازی می داد. نمی خواستم تسلیم بشم ولی بعد از یکی دو دقیقه کیرم حسابی شق شده بود. عرفان لباشو گاز گرفت و همینطوری که کیرمو تو دستش بازی می داد گفت:«اوف! خیلی سکسیه. حیف که این همه مدت ازش استفاده نکردم.»
    اینو که گفت سرشو برد پایین و کل کیرمو یهو کرد تو دهنش. داشت با ولع برام ساک می زد. هر چی فحشش می دادم و تلاش می کردم خودمو خلاص کنم فایده نداشت. سرشو آورد بالا و گفت: «داری جفتمونو خسته می کنی پدرام. چشماتو ببند و لذت ببر.»
    با عصبانیت گفتم:«کیرم تو دهنِ خواهر و مادرت! کُس کِش! ولم کن!»
    با آرامش گفت:« الان که کیرت تو دهن خودمه؛ با دهن خواهر و مادرم چیکار داری؟»
    دوباره چند تا فحش ناموسیِ بد بهش دادم. این دفعه از جاش بلند شد. یه چسب 5 سانتی آورد و دهنمو چسب کاری کرد. هر چی داد می زدم صدام به جایی نمی رسید. بعد از یکم تقلا دیگه خسته شدم. اشکم داشت در میومد. این دفعه به عجز و ناله افتادم. نمی تونستم درست و حسابی نفس بکشم. نگاهش کردم و با اشاره بهش حالی کردم که دهنمو باز کنه. چسبو از رو دهنم کند و گفت:«اگه دوباره داد و بیداد کنی این دفعه محکم تر می بندمش.»
    چند تا نفس عمیق کشیدم و گفتم:« باشه دیگه داد نمی زنم.»
    دوباره شروع کرد به ساک زدن. سرمو بلند کردم و نگاهش کردم که چقدر حرفه ای کیرمو می کرد تو دهنشو در میاورد. گفتم: «تا حالا هیچ دختری اینطوری واسم ساک نزده بود. چقدر خوب می خوری لامصب.»
    حسابی حشری شده بودم. دیگه اصلاً مقاومت نمی کردم. نفسام تند شده بود و از لذت آه می کشیدم. وقتی مطمئن شد آروم شدم، دوباره سرشو آورد بالا و لبامو بوسید. در گوشم گفت:« قول می دم امشب بهت خوش بگذره.»
    گردن و گوشامو و نوک سینه هامو می خورد و دستاشو می کشید رو تنم. وقتی میومد رو لبام منم همراهیش می کردم و لباشو می خوردم. با خنده گفت:«حالا شدی پدرام ِخودم.»
    با بی حالی گفتم: «میشه دستامو باز کنی؟»
    ابروهاشو داد بالا و گفت:« شرمنده رفیق. با دستای بسته بیشتر باهات حال می کنم.»
    یه ابزار خودارضایی مردونه رو بهم نشون داد. یه لوله ی ژله ای تو خالی بود. بهم گفت:«می دونی این چیه؟»
    بهش نگاه کردم و گفتم: «یه اسباب بازیِ سکسی.»
    سرشو به نشونه ی منفی تکون داد و گفت: «نه! این کُسِ فرنازه.»
    همین که این جمله رو گفت، دوباره قاطی کردم. رگ غیرتم زد بالا و با عصبانیت داد زدم:«گوه نخور تخم ِسگ! به چه حقی اسم فرنازو میاری؟ دستمو باز کن تا حالیت کنم…»
    همینجوری داشتم یه ریز بهش فحش می دادم و تهدیدش می کردم که دوباره چسبو برداشت. فوراً لحنمو عوض کردم و گفتم: «نه! تو رو خدا دیگه اونو نزن رو دهنم نمی تونم نفس بکشم. »
    بدون توجه یه تیکه چسب برید و می خواست بزنه رو دهنم که با التماس گفتم:«غلط کردم عرفان.دیگه فحش نمیدم.»
    چسبو گذاشت کنار و گفت: «یه بار دیگه ادا در بیاری کل دهنتو چسب می گیرم. شوخی م ندارم.»
    گفتم: «باشه! قول می دم.»
    تو دلم داشتم بهش بد و بیراه می گفتم ولی قدرت دست اون بود. نمی تونستم چیزی بهش بگم. کیرمو کرد توی اون اسباب بازی و بالا و پایینش کرد. انقدر لذت بخش بود که چشامو بستم و از شهوت لبامو گاز گرفتم. خودم داشتم کمرمو بالا و پایین می کردم و ناله می کردم. گفتم: «آه عرفان! این خیلی چیز خوبیه.»
    همینطوری که کارشو انجام می داد گفت:«از کُس فرناز بهتره؟»
    نمی دونم چرا این دفعه دیگه مثل دفعه ی اول عصبانی نشدم. گفتم:«آه…خب کُس دخترا داغ و خیسه…آاخ…»
    -آره منم فکر می کنم کُس فرناز از این بهتره ولی هر چی که هست الان خوب داره بهت حال می ده.
  • تند تر تکونش بده عرفان…آه… آبم داره میاد…
    خیلی جدی گفت:«جوون پدرام. آبتو می خوام. بریزش بیرون. یالا پسر…»
    حسابی رفته بودم تو فضا و آماده بودم آبمو بپاشم بیرون که حرکت دستشو متوقف کرد و محکم تخمامو گرفت. داشتم می لرزیدم. نفس نفس زنون گفتم: «چیکار می کنی؟! داشتم ارضا می شدم.»
    با لبخند گفت:«چه خبره؟ هنوز خیلی زوده. من هنوز لختم نشدم اونوقت تو می خوای ارضا شی؟»
    یه دیلدوی بزرگ از تو وسایلش بیرون آورد و دوباره پرسید:« حدس بزن این چیه!»
    گفتم:« لابد اونم کیر توئه.»
    با خنده گفت:« تو خیلی با هوشی.»
    بعد یکم روغن مالیش کرد و گفت: «حالا حدس بزن این قراره کجا بره.»
    ملتمسانه بهش نگاه کردم و گفتم:« نه! این کارو نکن عرفان خیلی درد داره.»
    -اولش آره ولی بعدش خیلی لذت بخشه. تو که نمی خوای لذتشو از دست بدی؟
  • نه خواهش می کنم بس کن.
    یه انگشتشو چرب کرده بود و داشت با سوراخ کونم ور می رفت. هیچ کاری از دستم بر نمیومد حتی نمی تونستم دیگه فحشش بدم. فقط با عجز و لابه التماس می کردم ولی گوشش اصلاً بدهکار نبود. یکم با انگشتش مسیرو باز کرد و سر دیلدو رو گذاشت توش. از درد داد کشیدم. با اون یکی دستش یکم کیرمو مالید و گفت:« انقدر خودتو سفت نکن. اینطوری دردش خیلی بیشتر می شه. شلش کن تا راحت تر بره تو.»
    -آخ… نمی تونم… خیلی درد داره.
  • انقدر مقاومت نکن! شل کن.
    کم کم بیشتر از نصفشو کرد تو کونم. بی حال شده بودم. همش سعی می کرد آروم انجامش بده که درد نکشم. گفت: «جوون! چقدر تنگه! اولین بارته داره کون می دی؟»
    وقتی سکوت کردم سرشو بالا و پایین کرد و گفت:«باشه نگو بذار تواین توهم بمونم که اولی ام.»
    حس کردم دردم داره کمتر میشه. وقتی با دست عقبو جلوش می کرد، لذت می بردم. دیگه از درد ناله نمی کردم، ناله هام از روی شهوت بود. وقتی فهمید آروم شدم اون وسیله ی ژله ای رو برداشت و دوباره کیرمو فرو کرد توش. سرعت دستشم بیشتر کرد. بدنم داغ شده بود. حس می کردم که سر و صورتم سرخ شده. برای چند ثانیه ساکت شدم و فقط تند تند نفس می زدم. چشمامو بسته بودم و داشتم حسابی حال می کردم. انقدر لذت داشت که دیگه طاقت نیاوردم با صدای بلند آه کشیدم و گفتم:«بکن عرفان! تند تر!آاه… بکن…»
    حس می کردم بدنم داره شل میشه. حسابی عرق کرده بودم. عرفانم داشت تند تند دیلدو رو تو کونم عقب و جلو می کرد و با اون یکی دستشم اون وسیله رو روی کیرم بالا و پایین می برد. وقتی فهمید دارم ارضا میشم، حرکت دستشو آروم تر کرد. گفتم: «نه! درش نیار…تو رو خدا عرفان…آه… حالم خیلی بده… خواهش می کنم بذار آبم بیاد…»
    بدون توجه به خواهش و التماسم هر دو تا وسیله رو ازم بیرون کشید و گفت:« نمیشه! هنوز به قسمت اصلیش نرسیدیم.»
    انگار همه ی انرژیم ته کشیده بود. با بی حالی گفتم:«آااخ مُردم… چرا نمی ذاری ارضا شم کثافت؟»
    -می بینی؟ ارضا نشدن موقع سکس آدمو عصبی می کنه. چرا فکر می کنی دخترا به ارضا شدن نیاز ندارن؟
    وقتی این جمله رو گفت یهو به خودم اومدم و جدی بهش نگاه کردم. بهم گفت: «یه روز فرناز اومد پیشم و باهام در مورد تو حرف زد. بهم گفت بهش اهمیت نمی دی. برات مهم نیست که موقع سکس ارضا بشه یا نه. تو فقط فکر خودتی. فکر نمی کنم هیچ وقت بیشتر از ده دقیقه براش وقت گذاشته باشی. اصلاً با خودت فکر نکردی چرا انقدر باهات سرد شده؟»
    با تعجب پرسیدم:« فرناز اینا رو بهت گفته؟»
    عرفان صورتشو بهم نزدیک کرد و گفت: «اون روز خودم از فرناز خواستم بیام خونه شون. چیزی که تو دیدی همش نمایش بود. نقشه ی خودم بود. می خواستم یکم غیرتتو تحریک کنم تا به خودت بیای و بفهمی چقدر فرنازو دوست داری. اگه نمی خوای از دستش بدی باید خودتو تغییر بدی.»
    دوباره اخمام رفت تو هم و گفتم:«الان مثلاً داری بین من و فرناز نقش یه روانپزشکِ عوضیِ آشغالو بازی می کنی؟»
    ادامه داد:« پدرام! حتماً خودت می دونی که فرناز یه دخترِ هات و حشریه. اگه می خوای به سمت کس دیگه ای کشیده نشه خودت باید بهش توجه کنی. بذار یادت بدم چطوری شهوتتو کنترل کنی تا هم خودت بیشتر لذت ببری هم به اون بیشتر حال بدی.»
    با عصبانیت گفتم: «تو می خوای به من یاد بدی چطوری با زنم سکس کنم؟»
    گفت: «می تونم اصلاً بیام وسط سکس کمکتون کنم.»
    خیلی جدی گفتم:«نظرت چیه که خواهر و مادرتو جلو چشمت بُکنم؟»
    با دلخوری از جاش بلند شد و داشت از اتاق می رفت بیرون که گفتم: «کجا داری می ری؟ دست و پامو باز کن کله کیری.»
    بدون توجه به حرفم از اتاق رفت بیرون و چند دقیقه ی بعد بدون لباس با یه لیوان مشروب تو دستش اومد تو اتاق. چشمم فقط به کیرش بود. خیلی بزرگ و کلفت بود. داشتم با تعجب نگاهش می کردم که گفت: «چیه؟»
    گفتم:«تو اون کیر خرو این همه مدت کجا قایم کرده بودی؟»
    خندید و بقیه ی مشروبشو سر کشید. بعد گفت:«تو ام یکم می خوای؟»
    سرمو تکون دادم و گفتم:« نه! همون یه ذره ای که خوردم واسه هفت پشتم بسه.»
    دوباره اومد رو تخت نشست و گفت: «بی خیال پدرام! انقدرام بد نیست مگه نه؟»
    -زر نزن بابا.
    کیر خودشو با دست یکم مالید و بالا و پایینش کرد. دوباره بهم نگاه کرد و گفت: «می خوای یکم برام ساک بزنی؟»
    سرمو ازش برگردوندم و گفتم: «عمراً.»
    با بی خیالی گفت: «مهم نیست. یه روز بهم التماس می کنی. »
    از حرفش خنده م گرفت. یکم دیگه کیرشو بازی داد و وقتی حسابی شق کرد، یه کاندوم از بسته در آورد و کشید رو کیرش. پرسیدم: «واقعاً می خوای اینکارو بکنی؟»
    رفت خودشو وسط پاهام جا داد و گفت:« معلومه که می خوام.»
    دوباره یکم سوراخ کونمو چرب کرد و آروم کیرشو سُر داد تو.یه آه بلند کشیدم ولی دیگه مثل دفعه ی اول درد نداشت. آروم کیرشو عقب و جلو می کرد و با دستش کیرمو می مالید. دوباره داشتم می رفتم تو حس. هر دو تامون ناله می کردیم.
    عرفان چشماش خمار شده بود. گفت:«پدرام … من… همیشه این روزو تصور می کردم. ولی هیچ وقت فکر نمی کردم به این خوبی باشه.»
    -اگه دست و پامو نمی بستی… عمراً بهت پا نمی دادم.
    -می دونم…ولی اونوقت خیلی حیف می شد.
    سرعت تلمبه زدنشو بیشتر کرد.دوباره کیرم قرمز و متورم شده بود و حس می کردم داره منفجر میشه. داد زدم:« بکن…آه… تندتر…»
    -جوون! کیرمو می خوای؟
    -آره… معلومه که می خوامش…آخ
    دوباره چیزی نمونده بود آبم بیاد که کیرشو کشید بیرون و خوابید روم. ازم لب می گرفت، نوک سینه هامو می خورد و با دست بازوهامو می مالید. دیگه داشتم دیوونه می شدم. عادت نداشتم انقدر واسه ارضا شدن صبر کنم. با بی حوصلگی گفتم:« بسه دیگه! تمومش کن.»
    گفت:« تو که هنوز منو نکردی. دلم می خواد هر دوتامون با هم ارضا شیم.»
    یه کاندوم دیگه در آورد وکشید رو کیرِ من. فقط داشتم به کاراش نگاه می کردم که سوراخ کونشو چرب کرد. گفتم:« چرا تو این همه سالی که با هم دوست بودیم، بهم نگفته بودی همجنس گرایی؟»
    بهم نگاه کرد و گفت:« نه! من همجنس گرا نیستم. من از دخترام به اندازه ی پسرا خوشم میاد. به من میگن بای سکشوآل.»
    ابروهامو دادم بالا و با کنایه گفتم:«چه غلطا!»
    با خنده گفت:«آدمای بایسکشوآل آدمای موفق تر و جذابتری هستن. به خاطر همین من هم بین دخترا محبوبم و هم بین پسرا.»
    پاهاشو گذاشت روی تخت وکیرمو با دست روی سوراخ کونش تنظیم کرد. بعد آروم نشست روش. حس خیلی خوبی داشت. سوراخ کونش تنگ بود و به کیرم فشار میاورد. وقتی بالا و پایین می رفت، نفسام به شماره می افتاد. صدای ناله های پر از شهوتِ عرفانم بیشتر تحریکم می کرد. دوباره اون وسیله ی ژله ای رو از رو تخت برداشت و گفت:«ااااوووف! الان فقط جای کُس فرناز خالیه.»
    گذاشتش رو کیر خودشو و همزمان که رو کیر من بالا و پایین می رفت، اونم رو کیر خودش بالا و پایین می کرد. هر دو تا مون نفس نفس می زدیم و آه می کشیدیم. صدامون انقدر بلند شده بود که می ترسیدم همسایه هام بشنون ولی اون لحظه هیچی مهم نبود. هر دومون داشتیم از اون لحظه ها لذت می بردیم که انگار یه لحظه همه چی ساکن شد و زمان از حرکت ایستاد.
    -مهمونی رو بدونِ من شروع کردین؟
    با شنیدن این جمله هر دومون ساکت، به فرناز خیره شدیم که تو چارچوب در وایساده بود و با لبخند بهمون نگاه می کرد…
    ادامه دارد

نوشته: نویسنده ی داستان های سکسی


👍 21
👎 5
15701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

870246
2022-04-23 03:13:21 +0430 +0430

عجب 😕

0 ❤️

870248
2022-04-23 03:19:18 +0430 +0430

مرسی ادامه بده

0 ❤️

870253
2022-04-23 04:02:02 +0430 +0430

عااالی زودتر ادامه بده

1 ❤️

870313
2022-04-23 10:35:29 +0430 +0430

کاری به داستانت ندارم چون برام قابل درک هست که مشکلت چیه اما توی کامنت ها این آرش که همه جا پیام میگذاره داره خنده دار میشود بهش می‌خوام پیش گویی کنم تا یکسال دیگه که در نقش های متفاوتی قرار میگیره تا سکس با دوجنسه و سپس کون پسر و در نهایت میرسی به دنبال کیر کلفت و کون دادن که اصلا برای تو همین نقش نوشته شده که طول می‌کشه تا حقیقت و درک کنی و بفهمی تو در چه زمینه ای باید قرار بگیری و جایگاه خودت و پیدا کنی . آرش جون فقط عمرت و خراب نکن تا زمان از دست می‌ره بفهمی که دیگه اونم دیر میشه برایت اما یادت باشه یکوقت زن نگیری که مجبور میشی هم خودت بدی هم زنت باید زیر کیر بخوابه و جنده افراد مختلف باشه لااقل زنسالم و خرابش نکنی

0 ❤️

870353
2022-04-23 16:05:23 +0430 +0430

جااب بود

0 ❤️

870392
2022-04-23 23:17:25 +0430 +0430

کاری به محتوا ندارم ولی خوب مینویسی
داستان دیگه‌ای ارسال کردید؟؟

0 ❤️

870443
2022-04-24 02:59:15 +0430 +0430

اتو که کونی هستیو میخوای کون بدی دیگه این حرفاچیه کسکش بگو من الان کون میدم زنمم جنده طرف شده این چه داستانیه دیوث کونی الان دست من بدن توکسشعر نویسو به هزارو یک کمدل سامورایی میکنم

0 ❤️

874549
2022-05-17 15:44:53 +0430 +0430

خیلی عالی بود. بقیشو حتمااا بنویس… 👏 👏 👏

0 ❤️