اولین رابطه بعد از ۱۲ سال (۳)

1401/02/15

...قسمت قبل

سلام و ارادت خدمت دوستان عزیز
امیدوارم حال دلتون خوب باشه، ممنون که داستان رو دنبال میکنید، امیدوارم به دلتون نشسته باشه.
طبق وعده اول به کامنت های داستان قبل جواب میدم و بعد داستان رو ادامه میدم.
1-والا یادم نمیاد از کدوم شرکت بلیط گرفته بودم که زنجیر چرخ نداشت !
2-داستان پرش های زیادی داشت چون خاطرات چند سال رو خیلی خلاصه کردم تا حوصله خواننده سر نره وگرنه میشد دو تا داستان از اون دوران درآورد، حرف هایی ک توی فامیل رد و بدل میشد، خبرهایی که به گوش من میرسید حتی گاهی واسه آزار و اذیت من خبر نامزدی بهار رو بهم میرسوندن ک کذب بود. گفتم برگشتم تهران درسته، از شهرستان ما مستقیم اتوبوس نبود به مقصد، باید اول میرفتم تهران و بعد از اونجا میرفتم به مقصد و بلعکس.
3-متاسفانه یا خوشبختانه بهار در دسترس نیست ک از زبون اون بشنویم داستان رو، راستش خودم هم خیلی دوست دارم داستانمون رو از زبون اونم بشنوم.
4- یه دوستی کامنت طولانی گذاشته بود، در جواب ایشون باید به عرض برسونم گاهی زندگی جوری میشه ک کاملا خارج از کنترل هستش، مثل ماشینی ک توی سرپایینی ترمز بریده، نمیشه کاریش کرد، یه وقتایی یه حسرت هایی توی دل ادم هست ک در اولین فرصت ممکن سعی به رسیدن به اون حسرت چند ساله داریم، سکس با بهار برای من اون حسرت بود.
5-متاسفانه من احمق درصدی احتمال نمیدادم ک با بهار بتونم زندگی کنم با توجه به شناختی ک از خانواده اش داشتم و نمیخواستم هم بعد از اون ازدواج کنم در نتیجه زن گرفتم.
6-درسته اگر بین دو نفر قرار گرفتی باید دومی رو انتخاب کنی، اما این در شرایط عادی هستش نه منی که 12 سال حسرت کشیدم، نمیتونستم …

خب بپردازیم به اصل داستان، تا اوجایی رسیدیم ک منم استوری گذاشتم و بهار سین کرد، رابطه مون استارت خورد اما فقط با استوری !!! طبق معمول احمقانه ترین روش ممکن ! حتی پیام نمیدادیم به هم، جفتمون همه رو هاید استوری کرده بودیم و فقط همدیگه میتونستیم استوری همو ببینیم، مدتی به همین منوال گذشت، بهار دیگه اومده بود تهران، منم چند سالی بود ک تهران زندگی میکردم، بعد از یه مدت ک با استوری حرف میزدیم یه بار گفت خب چرا مثل آدم پیام نمیدی؟ واقعا چرا پیام نمیدادم؟ خودم هم نمیدونم، خلاصه پیام دادم و دیگه چت میکردیم، یادمه اولین باری ک بعد از مدت ها تلفنی حرف زدیم من سرکار بودم تماس گرفتم باهاش و یک ساعت حرف زدیم، دقیقا راس یک ساعت تماس قطع شد و دوباره گرفتمش خیلی حرف زدیم، از همه چی از خاطرات تلخ و شیرین گذشته، از اتفاق هایی ک افتاده بود، از خانواده ی محشرمون ! همه چی خلاصه
من همش بهش میگفتم ازدواج نکن، به درد من گرفتار میشی، اگر هنوز منو دوست داری ازدواج نکن، میگفت تو خودت زن گرفتی الان واسه من نسخه نپیج، تو بلد بودی خودت صبر میکردی، گفتم خودت خوب میدونی بابا ننت نمیذاشتن ما به هم برسیم، تو هم جرات اینو نداشتی که جلوشون واستی، منم همش میترسیدم تو ازدواج کنی و من دیوانه شم.
یادمه تعریف میکرد موقعی ک خبر نامزدی من بهش رسید در حال اماده کردن شام بود ک مامانش بهش زنگ زد و خبر داد، میگفت ظرف غذا از دستم افتاد هزار تیکه شد، به زور جلو گریه ام رو گرفتم تا تلفن قطع شد و زدم زیر گریه، انتظار نداشتم ازدواج کنی …
از روزی ک رابطه ام بهار شروع شده بود، رابطه ام با همسرم تیره میشد، بهونه های الکی میگرفتم، دعواهای الکی با بهونه های خنده دار، بعضی وقتا با گریه زنم جیگرم کباب میشد به خودم میگفتم خاک بر سرت، لیاقتت همون بهار عوضی هستش ک واسه داشتنت هیچ تلاشی نکرد، این دختر چ گناهی کرده ک گرفتار تو شده.
یادم میاد یه شب انقدر دعوای بدی کردیم ک زنم با گریه میگفت فردا به بابام میگم، بابام پدرت و در میاره ( پدر زنم مرد خوبی بود، بازنشسته بود و پیر شده بود، ادم ارومی بود و محترم، هیچ جوره نمیتونست به من آسیبی بزنه اما یه پدر همیشه توی ذهن دخترش قوی ترین آدم روی زمینه) دلم به حالش سوخت، خیلی روزای بدی بود، واقعا اذیت میکردم و همیشه بابت اون رفتار های زشتم شرمنده ام. بهار هم ازون طرف اتیش بیار معرکه شده بود، تو گوشم میخوند ما الان دیگه بزرگ شدیم، دیگه پدر و مادرم نمیتونن اجبارم کنن، اما من تا وقتی زن داری حاضر نمیشم بهشون چیزی بگم، باید جدا بشی بعد یه مدت بهشون میگم دوستت دارم و مجبورشون میکنم رضایت بدن !!
از اون روزی ک اینو گفت بهم بدجوری رفت تو مخم، به هر بهونه ای حرف طلاق رو پیش میکشیدم، به زنم میگفتم خونه رو به نامت میکنم مهریه ات رو ببخشی به جاش، واااااااااااااای خدایا چقدر بیشعور بودم چطور این چیزا به زبونم میومد نمیدونم، مشکلاتمون بالا گرفته بود، در حدی ک مادرم کاملا متوجه شده بود، خیلی باهام حرف میزد، میگفت اون موقع ک پسر بچه بودی نمیذاشتن باهاش زندگی کنی چ برسه به الان ک زن داری، محاال ممکنه از فکرش بیا بیرون و بچسب به زندگیت، بهتر زن دنیا رو داری، با همه چیت میسازه، خونواده خوبی داره، زندگیت رو خراب نکن، اما من گوشم به این حرفا بدهکار نبود، انقدر مصمم بودم ک سه دنگ از خونه مادرم ک بعد فوت پدر به اصرار خانواده پدری به نامم بود رو یواشکی زدم به نام مادرم ک اگر کار به شکایت برای مهریه رسید مشکلی واسه خونه مادرم پیش نیاد.
یادمه دایی کوچیکم ک اختلاف سنی کمی باهم داشتم و خیلی با همم رفیق بودیم خیلی باهام حرف میزد، ی بار گفت پسر داری چیکار میکنی؟ فکر میکنی زندگی به این خوبی ک داری رو خراب کنی میتونی دوباره بسازیش؟ شاه میره جمهوری اسلامی میاد کونت پاره میشه نکن.
هیچی حالیم نبود، همسرم دنبال مشاور بود ک بریم مشاوره، حس میکنم یه چیزایی فهمیده بود اما هیچوقت به روم نیاورد، من همش طفره میرفتم و از هر مشاور یه ایرادی میگرفتم بعد چند ماه رفتیم پیش یه مشاور، جلسه اول دوتایی با هم بودیم و حرف زدیم ، توی حرفای زنم میدیدم ک چقدر این زندگی براش مهمه و داره براش تلاش میکنه، منم خیلی دوستش داشتم واقعا اما یه حسرت توی دلم مونده بود، بهار …
اخر جلسه به مشاور گفتم باید باهاتون تنها حرف بزنم، زنم رو فرستاد بیرون، قضیه بهار رو گفتم، دیدم خندید و گفت کاملا مشخص بود داری بهونه میگیری، ببین مشاوره من به درد شما نمیخوره، من میتونم هر هفته بگم بیاین پولم رو بگیرم و کلی هم باهاتون حرف بزنم اما وجدانم اجازه نمیده، شما الان مثل یه صندلی هستین که دو تا پایه داره، هیچجوره نمیشه نگهش داشت، شما باید تنهایی بری پیش مشاوری ک تخصصش طرحواره باشه، در تخصص من نیست، معرفی میکنم برو حتما، بعدش اگر نیاز بود من در خدمتم، وقتی حداقل سه تا پایه داشتی من کمکتون میکنم ک دیگه نیوفتین.
از کلینیک بیرون اومدیم بدون اینکه کلامی حرف بزنیم راه افتادیم، روزای بدی بود اما گذشت.
بعد یه مدت با بهار قرار میذاشتم یواشکی میرفتیم کافه، دستش رو میگرفتم، میبوسیدمش، با ماشین دور میزدیم و همه کارهایی ک باید دوازده سال پیش میکردیم رو انجام میدادیم.
یه روز بهش گفتم من دلم میخواد راحت بغلت کنم و ببوسمت، توی خیابون نمیشه و این حرفا، خلاصه قبول کرد، خودش هم دلش میخواست میگفت من خونه ات نمیام، تو هم نمیتونی بیای خونه ما ( با برادرش با هم زندگی میکردن) گفتم مکانش با من فقط اوکی بده، گفت بیشتر از دو سه ساعت نمیتونم بیام، گفتم همینم غنیمته.
زنگ زدم به یکی از همکارای قدیمیم ، یکی از اون سه نفری ک توی شرکت واسه پروژه ها انتخاب شده بودیم، بهش گفتم یه کار نیمه تموم از گذشته دارم، یه روز به خونه ات نیاز دارم، اوکی داد و قرار گذاشتیم، روزی قرار مرخصی گرفتم و رفتم خونه دوستم، یه سیگار با هم کشیدیم ک بهار زنگ زد من تا نیم ساعت دیگه میرسم، به رفیقم گفتم برو یه دوری بزن زنگت میزنم، رفت، تپش قلبم زیاد شده بود هم تند تر میزد و هم محکم تر …
بعد از دوازده سال قرار با بهار توی خونه تنها باشم … وای خدای من خوابم یا بیدار؟ زنگ خونه به صدا در اومد، در رو باز کردم، بهار اومد به محض بستن در همدیگه رو محکم بغل کردیم و فشار میدادیم، جفتمون مثل یه نوزاد گریه میکردیم و اشک میریختیم، شاید پنج دقیقه توی بغل هم گریه کردیم، اشکاش رو پاک میکردم و قربون صدقه اش میرفتم، تعارفش کردم بشینه، چای اوردم و خودم نشستم کنارش، دستام رو انداختم دور گردنش و کلی صورتش رو بوسیدم، یکم حرف زدیم، سرم رو گذاشته بودم روی پاهاش، یه نیم ساعتی به همین منوال گذشت، وقتی عطش عشق قدیمی خوابید کم کم شعله های شهوت داشت جون میگرفت، دلم میخواست سینه هاش رو بگیرم توی دستم و فشارشون بدم، دوازده سال منتظر این سینه ها بودم، دوران دوستیمون موقع سکس چت هامون عکس سینه هاش رو زیاد برام میفرستاد اما از نزدیک هیچوقت ندیده بودم.کیرم به جنب و جوش افتاده بود، همینجور ک سرم رو پاهاش بود دستام رو انداختم دور گردنش و اوردمش پایین و برای اولین بار لبای بهار روی لبهام بود، با تمام وجودم میخوردمشون، بهار هم همراهی میکرد، بلند شدیم و واستادیم، لب توی لب، چسبیده بودیم به هم، سینه هاش رو فشار میدادم به خودم، کم کم دستم رفت سمت کونش، چقدر نرم بود، چنگ میزدم کونش رو، ازین شلوار های پارچه ای گشاد پاش بود، با تمام زورم چنگ میزدم کونش رو، بهار چشماش رو بسته بود و به خوردن لب هام مشغول بود، دستم رفت توی شرتش و حالا پوست دستم برای اولین بار پوست کون بهار رو لمس میکرد، لطیف، نرم.
کونش رو نوازش میکردم بهار به ناله افتاده بود، دستش رفت سمت کیرم، واسه اولین بار، خیلی حس خوبی بود، کیرم رو گرفته بود و فشارش میداد، از روی شلوار، دستم رو از پشت رسوندم به لای پاهاش، خیس خیس خیس بود، شهوت و حسرت دوازده سال باعث شده بود چنان خودش رو خیس کنه ک انگاز تازه از حمام بیرون اومده، با کسش بازی میکردم بهار هم دیگه دستش توی شورتم بود و مشغول بازی با کیرم
دستم رو از شرتش بیرون کشیدم و تیشرتش رو در اوردم با سوتین سورمه ای جلوم بود، صورتم رو به سینه هاش میمالیدم، سوتینش رو باز کردم و شروع به مکیدن سینه هاش کردم، دیگه از ناله گذشته بود و داد میکشید، هنوز سرپا بودیم، خواستم ببرمش روی تخت مقاومت کرد، منم اصراری نکردم، توی سکس چت های جوونی همیشه روی سینه هاش خیلی حساس بود، اون زمان میگفت با زبونت نوک سینم رو تند تند تکون بده، حالا توی واقعیت این کار رو میکردم، بهار ارضا شد، از حالت چهره و رعشه ای ک ب جونش افتاد مشخص بود، شل شد، بغلش کردم و بردمش روی تخت، شلوار و شرتش رو از پاش در اوردم، شلوار خودم رو هم همینطور، با شورت جلوش بودم رفتم لای پاش و شروع به لیسیدن کس خیسش کردم، اصلا برام قابل وصف نیست حس و حالم توی اون لحظه، حسرتی ک بعد از این همه سال بهش رسیده بودم، ب زور بلندم کرد اومد جلوم زانو زد و شورتم رو کشید پایین، کیرم جهید بیرون ، گرفت دستش یه کم نازش کرد و بعد گذاشت توی دهنش، واااااای کیرم توی دهن بهار بود، شروع کرد به ساک زدن، خوب هم میزد، دندون نمیزد، با زبونش سر کیرم رو لیس میزد، میکرد توی دهنش و میک میزد، گاهی از پایین توی چشمام نگاه میکرد، این کار یکی از فانتزی های من بود ک موقع سکس چت ها بهش میگفتم، واسم جالب بود ک همه چیز یادش مونده، دهنش خسته شده بود، بلندش کردم، خوابوندمش روی تخت، میدونستم دختره و با کسش کاری نداشتم، کونش هم عالی بود اما میدونستم دفعه اول اگر از کون بکنمش ممکنه دیگه نیاد و اولین خاطره سکسش با من یاد درد کشیدن بندازتش، در نتیجه کیرم رو کردم لای پاهای بهار، انگار دنیا رو بهم داده بودن، شروع کردم به عقب جلو کردن لای پاهاش، کیرم روی کسش کشیده میشد و بهار هم خوشش اومده بود، ناله هاش از سر گرفته شده بود، توی اوج لذت بودم، نمیخواستم ارضا بشم، کشیدم بیرون، بغلش کردم دراز کشیدم روی تخت و بهار اومد بالا، کاش میشد بکنم توی کسش، این پوزیشن رو دوست داشتم، سینه های درشتش جلوی صورتم بود، گرفتم توی دستم و فشارشون میدادم، بهار چشاش رو بسته بود و اه میکشید، یکی از سینه های خوشگلش رو کردم توی دهنم، لیس میزدم و میمکیدم، بهار کسش رو روی کیرم میکشید، خیس خیس بود به حدی لذت بخش بود برام ک داشتم ارضا میشدم، بلند شدم بهار رو روی کمر خوابوندم، فیس تو فیس شدیم، لباش رو میخوردم، کیرم رو فرستادم لای پاهاش و شروع کردم، طولی نکشید ک احساس کردم الاناست ک ارضا بشم، بهار هم دوباره ارضا شده بود از خیس شدن بیشترش مشخص بود، کیرم رو کشیدم بیرون و به سمت سینه های گردش گرفتم، با چند بار حرکت دستم روی کیرم چنان آبم پاشید که روی صورت بهار هم پاشیده شد، آبم بند نمیومد، حسرتی ک این همه سال طول کشیده بود حالا تبدیل به یه لذت شده بود.
افتادم روی تخت، جفتمون نفس نفس میزدیم، خودم با دستمال بهار رو تمیز کردم، همدیگه رو بغل کردیم و لب تو لب شدیم.
نیم ساعتی به همین صورت گذشت، موبایل بهار زنگ خورد، مادرش بود، بهار هول کرده بود، گفتم نترس اروم باش.
یه حس غرور توی وجودم بود، بلاخره با بهار رابطه برقرار کرده بودم، دوست داشتم گوشی رو ازش بگیرم به مادرش بگم دخترت ک نذاشتی به هم برسیم الان با منه، با هم سکس کردیم، نتونستی جلومون رو بگیری …
بهار لباساش رو میپوشید و من سیگار موفقیت رو میکشیدم.
موقع رفتنش بغلش کردم توی گوشش گفتم این بهترین و لذت بخش ترین سکسم بود، دوستت دارم تا همیشه.
بهار رفت و من همونجا خوابیدم.

دوستان فک میکنم توی قسمت بعدی بتونم داستان رو جمع بندی کنم و تمومش کنم.
ممنونم ک وقت گذاشتید، به روال قبل در ابتدای قسمت بعد جواب کامنت هاتون رو میدم.
امیدوارم ک مورد پسندتون واقع شده باشه.
خوشحال و سلامت باشید …

ادامه...

نوشته: N


👍 16
👎 0
11101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

872204
2022-05-05 01:12:24 +0430 +0430

بهار رو بگیر تا بشه زنت

0 ❤️

872206
2022-05-05 01:13:50 +0430 +0430

حیفه از دستش بدی

0 ❤️

872220
2022-05-05 01:40:08 +0430 +0430

زندگیتو با بهار نابود نکن
بهار ارزششو نداره

4 ❤️

872230
2022-05-05 01:52:32 +0430 +0430

کیرم تو مغزت
بهار برای رسیدن به تو هیچ تلاشی نکرده … اگه دوستت داشت یه بار تو روی داییت وایمیساد میگفت تورو میخواد ولی نگفت
در عوضش … زنت داره در به در میره پیش مشاور تا زندگیش رو با کسی که دوسش داره نجات بده
بعد تو این بهار جنده رو انتخاب میکنی ؟!

5 ❤️

872360
2022-05-05 13:13:50 +0430 +0430

زودتر قسمت بعدی رو بذار

1 ❤️

872374
2022-05-05 14:35:38 +0430 +0430

هیچ جایی نگفتی که رفتی حضوری با پدر و مادر بهار حرف بزنی و با پدر و مادرش منطقی صحبت کنی و دخترش را خواستگاری کنی فقط همش با خودت فکرای الکی کردی که چی میشه که چی نمیشه به احتمال زیاد به حرفهای رفیقات که حسودی به تو میکردن گوش دادی بدون اینکه بری با پدرش مادرش صحبت کنی باید با پدرش منطقی حرف میزدی و خواستگاری میکردی خودت تقصیر کاری

1 ❤️

872414
2022-05-05 18:46:26 +0430 +0430

فقط فاز کسخلایی که اومدن نوشتن برو دنبال بهار نرو دنبالش کسمغز عزیز داستانه حتی اگه کستان هم نباشه انفاق افتاده تموم شده رفته بفهم نفهم

2 ❤️

872423
2022-05-05 20:39:08 +0430 +0430

خیلی طول کشید تا اپلود کنی این قسمت رو

0 ❤️