زندگی پدربزرگ (۱)

1398/02/20

برف به آرامی میبارید و مانند پتوی سفیدی شهررا پوشانده بود.
در حسرت این بودم که امروز با دوستام بریم اسکی اما مادرم مجبورم کرد که برای تولد
صدسالگی پدربزرگ بیایم. از پدربزرگم بدم نمی آمد اما خیلی کم اورا میدیدم و ارتباطی با وی نداشتم. تنها چیزی که دلگرمم میکرد اینترنت داشتن خانه خاله ام، که پدربزرگ پس از مرگ مادربزرگ آنجا زندگی می کرد، بود که لااقل میتوانستم با دوستانم در تلگرام صحبت کنم. وضع مالی خاله ام خیلی خوب بود برای اینکه با شوهر پولداری ازدواج کرده بود و پس از مرگش تمام ثروتش بوی رسید و همینطور خانه بزرگ شوهرش که مارا آنجا دعوت کرد. برای اولین بار بود آنجا میرفتم. تقریبا تمامی اعضای فامیل آنجا حاضر شدند به جز دایی جواد که بدلیل سفر کاری اش نیامده بود.
دایی جواد آدم خیلی خوب و باحالی بود و او تنها کسی بود که میتوانست مجلس را گرم کند و من خیلی از او خوشم می آمد و با یکدیگر صمیمی بودیم و مهمترین چیزهایمان به همدیگه میگفتیم. نبودن دایی یک پیام برای من داشت و آن این بود که قرار است مهمانی بسیار خسته کننده ای باشد.
بدترین قسمت این بود که اصلا پسری همسن و سال من در فامیل پیدا نمیشد. همسن و سال های من همه دختر بودند و پسرها پایین 13 سال بودند. البته همیشه ارتباط با آن دخترها در ذهنم بود و ارزویم بود که بتوانم با یکیشون سکس کنم. اما خب، دخترهایی که راحت پابدن پیدا نمیشه. یکی از اون دخترهایی که خیلی تو کفش بودم اسمش زهرا بود که دختر خاله رودابه، بزرگترنین خالم، بود و 21 سال سن داشت و لاغر اندام و عینکی با موهای نسبتا فردار و صدای زیر و نازک و باسینه و باسن متوسط که لامصب بدجور آدم رو تحریک و دچار شق درد میکنه. اما من اصلا جرئت حرف زدن با او را نداشتم برای همین ارتباطم با او فقط تو خیالم زمانی که حمام میرفتم بود.
حالا بگذریم، همه توی تالار پذیرایی نشسته بودیم. تالار پذیرایی تالار بسیار بزرگی بود و فکر کنم میشود 100 تا آدم آنجا جا کرد. بیشترمان روی مبل ها نشسته بودیم. و بعضی ها روی زمین نشسته بودند. من روی یک مبل تکنفره بی دسته نشسته بودم و سرم تو گوشیم بود. پدربزرگ روی یک مبل سه نفره نشسته بود بجهت روبه روی ما بود. وقتی به چهره پدربزرگ نگاه میکنید فکر میکنید که یک پیرمرد هفتاد هشتادساله است نه صدساله. پدربزرگ لاغراندام و کچل بود و ماه گرفتگی بزرگی روی سرش بود و سبیلی نازک داشت چهره ای خندان و بشاش داشت و سابقا عینک میزد اما عینک رو ول کرد. در دهانش هنوز پنج شش دندانی سالم مانده بودند. پدربزرگ یک عصا نیز داشت که هرگز از خود جز در مواقع خواب دور نمیکرد و همیشه هنگام نشستن دو دست خودرا به عصایش تکیه میداد. اما با این حال مرد کم حرفی بود و مواقع کمی لب به سخن میگشایید. مادر و دیگر خاله هایم همیشه میگفتند که من خیلی شبیه جوانی های پدربزرگم هستم که البته خودم اصلا همچین احساسی نمیکنم.
القصه، من داشتم تو تلگرام با دوستای دانشگاهم گفت و گو میکردم. اونجا همش از خسته کننده بودن و حوصله سربر بودن مهمانی ناله میکردم. یکی از دوستام به اسم احمد که خیلی باهم رفیق بودی، یک فیلم برام فرستاد و کامنت داد که بازش کن حالت بهتر میشه.
من اصلا نمیتونستم حدس بزنم که این فیلم چیست. از احمد برمی آمد هر فیلمی بذارد. میتونست یک فیلم خنده دار باشه یا فیلم رد روم دارک وبی. اول نخواستم بازش کنم اما بعد با خودم گفتم که حالا چه اهمیتی داره چی باشه. بزار ببینم چی فرستاده. و بعد شروع به بازکردنش کردم. کم سرعت بودن اینترنت و قطع و وصل شدن فیلترشکنم خیلی آزارم میداد و میدونستم که حالاحالا ها باز نمیشود. بنابراین گوشیم را روی صندلی گذاشته و بلند شدم تا یکمی خانه را بگردم. از تالار پذیرایی بیرون رفتم و نگاهی به اطراف انداختم. از آشپزخانه بزرگ خانه دیدن کردم. از اتاق ها که بسیار بزرگ بودند و همینطور از کتابخانه بزرگ و قدیمی خانه. وقتی داشتم به پذیرایی برمیگشتم کنجکاو شدم که برم طبقه بالا ببینم چی هست. وارد طبقه بالا شدم. درنگاه اول یک تلویزیون و دو تا مبل سه تایی دیدم که روی فرش بزرگی بودند و از سمت چپ طرف اتاق خاله ام بود. رفتم بسمت چپ دیدم در دو سوی راهرو سه اتاق است. یکی روبه روی راهرو و یکی سمت چپ و یکی سمت راست. اتاق روبه رو بنظر می آمد مال فرزند خاله بود که هنگام وضع حمل مرده بدنیا اومد. اتاق نسبتا کوچکی بود با کاغذ دیواری سبز و یک تخت بچه بادو پنجره که یکی سمت چپ و یکی راست اتاق بود. وارد اتاق نشدم و کنار در اتاق را دیدم. سمت راست اتاق شوهرخاله ام بود که نسبتا بزرگ با یک تخت یکنفره بود و بنظر میاد خاله و شوهرش کنارهم نمیخوابیدند و اتاقشان جدا بود. بالای تخت عکس شوهرخاله را گذاشته بودند که مردی قوی هیکل با سبیل و چشمانی گود رفته بود. مرد جذابی بنظر می آمد با اینکه من اورا اصلا ندیدم. او هیچوقت در جمع های خانوادگی ما ظاهر نمیشد و مادرم میگفت آدم گوشه گیری بود.
به سمت راست رفتم که اتاق خاله ام بود. رنگ اتاق صورتی بود و یک تخت بزرگ با پرده بود و یک پرده قرمز هم جلوی پنجره بود که هنگام خاموشی در روز رنگ اتاق را قرمز میکرد. کنار تخت لباس بزرگی بود. طبقه بالا کاملا سوت و کور بود و رنگ غم و عزاداری و حاکی از یک زندگی نافرجام را میداد. زیاد نمیتوانستم آنجا بمانم چون هرلحظه یک فردی بیاید و مرا ببیند. برای همین زود از آنجا رفتم و از پله پایین رفتم تا خالم رو دیدم که داره میاد بالا. نمیدونستم چیکار کنم. به هرحال خاله تا منو دید سری بالا اومد و با عصبانیت گفت: اینجا چیکار میکنی؟
-ببخشید خاله باور کنید منظوری نداشتم.
-مگه من به همه نگفتم کسی حق بالا رفتن رو نداره؟
-ببخشید الان میرم پایین، واقعا متاسفم!
-سری برو پایین!
از پله ها پایین رفتم و وارد پذیرایی شدم. هیچوقت خاله رو انقدر عصبانی ندیده بودم. او معمولا زن مهربانی بود و همیشه خطاهای مارا میبخشید. لابد اصلا دلش نمیخواد کسی بدونه چی بهش گذشته. به هرحال منم اشتباه بزرگی کرده بودم. وقتی وارد پذیرایی شدم گوشیم رو برداشتم و روی صندلی نشستم و دیدم فیلم بلاخاره دانلود شد. صدای گوشیمو قطع کردم و دیدم یک فیلم پورنو بود که یک زن سینه گنده با موهای بلوند داره توسط یک سیاه پوست عضلانی گاییده میشه. من با دیدن اون فیلم تقریبا همه چیز رو فراموش کردم. کیرم حسابی سیخ شده بود و باید خودم رو تخلیه میکرد. تصمیم گرفتم که برم دستشویی تا آنجا خودمو ارضا کنم. بلند شدم و از یکی از پیشخدمت ها جای دستشویی رو پرسیدم. اون جای رو بمن نشان داد و من وارد دستشویی شدم و سری درو قفل کردم و روی کاسه توالت نشستم و تو دستم تف کردم و رو کیرم مالیدم و بایک دست جق و بایک گوشیم رو نگه میداشتم. پورن استارهاش رو نمیشناختم، اصلا کلا به اسم و رسم پورن استار ها توجه ندارم، اما با این حال این بهترین فیلم پورنی بود که دیدم. فیلم پراز ناله های حشری و تحریک کننده و پوزیشن های سکس دهانی و آنال بود و همش خودم رو نگه میداشتم تا آبم نیاد، اما وقتی سیاه پوسته آب سفید و غلیظشو روی صورت زنه ریخت و او با حرس و ولع آبشو میخورد دیگه نتونستم تحمل کنم و یکهویی آبم پاشید روی گوشیم. فهمیدم خرابکاری کردم و سری با دستمال توالت آبم رو پاک کردم و کیرمم شستم و وارد پذیرایی شدم و کاملا راحت و عادی نشستم. اما تا به روبه روم نگاه کردم دیدم پدربزرگ با اشاره دست بمن میگوید پیشش بیایم.
ادامه دارد به حمد تعالی اگر به این بنده حقیر عمری دهد و توان همه داستان هارا بنویسم. دوستان محترم لطفا فحش هم ندهید و انتقاد های خودرا محترمانه بیان کنید

ادامه…

نوشته: یک_لاشی_ناشناخته


👍 11
👎 10
24843 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

766617
2019-05-10 20:40:16 +0430 +0430

کیر سهراب سپهری تو کونت
ریدی با این قلم تخمیت .
نصفش عامیانه نصفش کتابی …
مگه مجبوری بنویسی !

1 ❤️

766635
2019-05-10 21:12:47 +0430 +0430

آخه کوس مغز مگه کسی اجبارت کرده که از داستان کپی برداری کنی و با تغییرات و نگارش کتابی داستان رو بنام
خودت بازنویسی کنی … !!!
خدایا ، عاقبت ما رو با این جقی ها بخیر کن … ، برو از
خودت چیزی بنویس ، یه خورده خلاقیت به خرج بده …

1 ❤️

766650
2019-05-10 21:51:53 +0430 +0430

جمله اولتو خوندم پاچیدم خخخخخخخخ بقیشو نخوندم

0 ❤️

766651
2019-05-10 21:55:52 +0430 +0430

تکراری…

ادمین دادا…:|

0 ❤️

766659
2019-05-10 22:08:16 +0430 +0430

نمیدونم چرا جدیدا فکر می کنن اگه خیلی ادبی بنویسن فحش خورشون کم میشه. نصفشو گفتاری نوشتی نصفشو نوشتاری. علاوه بر کیر سهراب سپهری، کیر گابریل گارسیا مارکز نویسنده ی اسپانیایی زبان و برنده ی نوبل ادبیات تو کونت

2 ❤️

766669
2019-05-10 22:31:53 +0430 +0430

ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮒ ﻣُﺮﺩ!
ﺍﺯ ﺑﺲ كه ﺳﯿﮕﺎﺭ ﮐﺸﯿﺪ…
ﻣﺎﺩﺭﺑﺰﺭﮒ ﺳﺎﻋﺖ ﺯﻧﺠﯿﺮﺩﺍﺭ ﺍﻭ (كه ﻫﻤﯿﺸﻪ به ﺟﻠﯿﻘﻪﺍﺵ ﺳﻨﺠﺎﻕ بود) را به ﻣﻦ ﺑﺨﺸﯿﺪ…
ﺑﻌﺪﻫﺎ كه ﺳﺎﻋﺖ ﺧﺮﺍﺏ ﺷﺪ، ﺳﺎﻋﺖ ﺳﺎﺯ ﻋﮑﺴﯽ ﺭﺍ به ﻣﻦ ﺩﺍﺩ كه ﺩﺭ ﺻﻔﺤﻪﯼ ﭘﺸﺘﯽ ﺳﺎﻋﺖ ﻣﺨﻔﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ!
عکس دخترى كه اصلأ ﺷﺒﯿﻪ به ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻣﺎﺩﺭﺑﺰﺭﮒ ﻧﺒﻮﺩ!
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﭼﻘﺪﺭ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﻣﯽﮐﺸﯿﺪ!..
LtLe

3 ❤️

766677
2019-05-10 23:18:18 +0430 +0430

نوشته یک لاشی من فحش ندادم دوستان هستن انتقادی هم ندارم خودمم مث خودت جقی هسم

0 ❤️

766686
2019-05-11 00:44:25 +0430 +0430

کسخل تو کف دختر خاله اتی اونموقع باهاش دو کمه حرف نمیزنی

0 ❤️

766710
2019-05-11 06:43:50 +0430 +0430

تو که خودتو لاشی خطاب کردی دیگه از بقیه چه انتظاری داری!؟بیان تاج گل زرین رو سرت بذارن!؟
به انتخاب خودت کیر یکی از امامان سنی مذهب تو…

2 ❤️

766723
2019-05-11 08:17:02 +0430 +0430

رمان گونه بود چجوری بگم رسمی بود زیاد دوس نداشتم موضوعو ولی خب خوب نوشتی لایک فقط به نوشتنت

1 ❤️

766736
2019-05-11 09:40:59 +0430 +0430

عزیز من، یا لفظ قلم بنویس یا عامیانه! ترکیب این دوتا چیزی میشه که خوندنش حوصله رو سر میبره؛ مثل خود من که نتونستم تا آخرشو بخونم، مثلا:
با دوستام بریم –> با دوستانم برویم
عینک “رو” ول کرد –> عینک “را” ول کرد–> عینک را کنار گذاشت
با دوستای دانشگاهم –> با دوستان دانشگاهم
با یکیشون سکس کنم –> با یکی از آنها سکس داشته باشم

و خیلی موارد دیگه!! تلاش کردی ادبی بنویسی ولی بی‌ادبانه بگم: ریدی :D به همون زبون عامیانه بنویسی بهتره

0 ❤️

766739
2019-05-11 09:56:06 +0430 +0430

گو بخور بابا

0 ❤️

766745
2019-05-11 10:35:36 +0430 +0430

دوست عزیز،منهای فحش و فضاحت ها،بچه ها حق دارن،این جابجایی افعال ذهنو خسته میکنه،دلیلشم اینه که آدم ناچار میشه اکثر جمله ها رو دوباره در ذهنش ترجمه کنه،در مورد سبک نگارش،این،جور در نمیاد که آدم هم ادبی بنویسه و هم عامیانه،اگر بطور یکدست یکیش رو انتخاب می‌کردی بهتر می‌شد،در مورد داستان،خود داستان میشه گفت متوسط بود و بد نبود،در کل نوشتن کار ساده ای نیست،ضمنا کار هر کسی هم نیست،تمرین و خطا بهترین راهه و … مرسی

1 ❤️

766749
2019-05-11 10:59:25 +0430 +0430

من بهت لایک دادم چون کنجکاو شدم بقیه داستان چی شد . تو هم زود از کوره در نرو . کامنتها رو بخون و بعد قشنگ اصلاحش کن . وقتی خوب اصلاح و تمیزش کنی خودشون میان میشینن روش ! ?

1 ❤️

766755
2019-05-11 11:41:26 +0430 +0430

فقط دیسلایک دادم بقیه اش را ننویس

0 ❤️

766762
2019-05-11 12:25:06 +0430 +0430

آدم اینقد بیحیا و پررو ندیدم ،بیاد بازم از اشتباهاتش دفاع کنه و اینقد بی بته که برای هر کامنتی جوابی داشته باشه!!
خوب بچه ها راس میگن تو که خودت رو لاشی حساب کردی دیگه ازشون چه انتظاری داری به قول کاربر محترم (مسیحی)
تاج گل زرین سرت کنیم.خخخ
میدونی معنای لاشی چیه!؟
یعنی کونی، حروم زاده.

1 ❤️

766763
2019-05-11 12:46:07 +0430 +0430

همینکه به حمد تعالی این داستان از خیلی داستانهای آب دوغ خیاری سایت که هرروز شاهد انتشار از سوی ادمین هسیم بهتر بود خودش یه پون مثبته،منتظر ادامه داستان با امید رفع اشکلات،لایک هشتم مال منه

1 ❤️

766764
2019-05-11 12:52:09 +0430 +0430

خوب لاشی جون.
تاج گل زرین میخوای؟
یاجایزه نوبل ادبیات!؟
یه خورده خم شو عمو بهت یه تقدیر نامه خوشکل میده!؟
معنی لاشی رو تو اینترنت سرچ کن.
ببین (گانکر )راس میگه یا نه؟
لاشی ناشناخته یعنی کسی که پدرش ناشناخته باشه.
هر کس میگه نه سرچ کنه.

0 ❤️

766796
2019-05-11 14:42:25 +0430 +0430

داستان و فیلم آرزوهای بزرگ وخانه خانم هویشام … چارلز دیکنز را رو زیاد خوندی و دیدی … آخر حمدتعالی … چی بود … احمق می نویسند به حمدالهی …
امیدوارم موشک ذوالفقار از پهنا بره نو اون خالت … پدر بزرگت سالش بود وچند دندان داشت …
البته تصویری که از دخترخاله ات امدی و… تصویر دختر واقعی است که به خیال اون جق میزنی … معلومه …
امیدوارم همانند رهبر گی ات امام خامنه ای موشک پاترویت بخوره به اون سر علیلت تا ادامه ندهی …

0 ❤️

766806
2019-05-11 17:39:38 +0430 +0430
NA

جناب ناشناخته، قسمت اول داستانت چیز خاصی رو دستگیرمون نکرد ، یکم توضیحات زیاد باعث خسته شدن خواننده میشه ، یکم اشاره به شخصیت های سکسی که
قراره در آینده اتفاق بیفته ، باعث میشه خواننده ترغیب بشه به خوندن ادامه
و بهتره داستان رو جایی تموم کنی که یه اطلاع از وقوع اتفاقی بدی
در کل یه نویسنده نباید به فحاشی جوابی بده به انتقاد و تشویق ها جواب بده
امید به اینکه داستان خوبی در ادامه بنویسی ، قسمت ۱ که لایق لایک نبود

1 ❤️

766832
2019-05-11 20:16:41 +0430 +0430

کیرم تو ادبیات تخمیت

0 ❤️