سر به رسوایی (۱)

1396/07/11

با زدن آخرین ضربه تمام منی شو روی کمرم خالی کرد و بی انرژی کنارم افتاد
دستمالو برداشتمو کمرمو پاک کردم
کنارش دراز کشیدمو کنار لبش گفتم ؛ ولی من هنوز ارضا نشدم پدرام…
لبشو رو لبام گذاشت و بوسه ای رو لبام نشوند ؛
تقصیر خودته که انقدر سکسی هستی
کمرم بدجور خالی شد دنیز
دیگه انرژی واسم نمونده
دفعه ی دیگه جبران میکنم…
تا خواستم از جام بلند شدم با یه حرکت سرشو لای پاهام فرو برد و مشغول میک زدن شد
تو این کار مهارت عجیبی داشت…
همزمان بالای آلت تناسلیمو میمالید که آهم بلند شده بود…
خواست انگشتشو بیشتر فرو ببره که با خنده ای شهوت انگیز گفتم ؛ آ آ
نکنه یادت رفته که پلمپه…
اصلا دلم نمیخواد توسط تو زن شم…
تک خنده ای زد و سرشو بالا گرفت
محکم کوبید روی واژنم و با شیطنت گفت ؛ آخرش این تپلی رو خودم جر میدم سکسی لیدی…
بی تفاوت سرشو از لای پاهام جدا کردمو از جام بلند شدم…
بی اختیار نگاهم به عکس دو نفرشون افتاد که لب تو لب بودن
خواهرم تو بغل پدرام…
دنیا از نظر قیافه بد نبود ولی هیچوقت به پای من نمیرسید
با صدای آرتمیس به خودم اومدمو بدو بدو رفتم سمت اتاقش
بچه از خواب بیدار شده بود
از رو تخت بلندش کردمو بغلش گرفتم ؛ جانم جانم؟!
جانم خاله؟! گشنت شده؟!
بیا بریم بهت هَم هَم بدم…
با ظاهر شدن پدرام تو چهارچوب در تک خنده ای زدم ؛ پدرام؟!
حداقل یه شورت پات میکردی
بچه زهرِ ترک نشه…
قهقهه ای زد و با صدای بلند گفت ؛ تو که دوسش داری!!!
با صدای گریه ی دوباره ی آرتمیس خواستم سمت آشپزخونه برم که پدرام مانعم شد
سینه هامو تو مشتش گرفت و خمار گفت ؛ بچم دلش شیر میخواد خاله دنیز
دستشو پس زدم ؛ شیرم کجا بود پدرام اذیت نکن الان از گشنگی تلف میشه…
لباشو به لاله ی گوشم چسبوند و آروم زمزمه کرد ؛ آخه من هنوز ازت سیر نشدم دنیز
از کنارش رد شدمو سمت آشپزخونه رفتم سرلاک آرتمیس و برداشتمو مشغول آماده کردنش شدم…
آرتمیس و روی صندلیه مخصوصش گذاشتمو خودمم روی کاناپه نشستم و مشغول دادن سرلاک بهش شدم…
بچه حسابی گشنش شده بود…
مثلا مامانش سپرده بودش دست من
پدرام سمت آرتمیس اومد و بوسه ای به سرش زد ؛ خوشمزس بابایی؟!
دوست داشتی خاله دنیز مامانت بود؟!
آرتمیسم که خوش خنده با هر حرفِ پدرام ریسه میرفت
پدرام با یه حرکت قاشق سرلاک و رو هوا زدو خورد ؛ به به باباییم دلش شیر میخواد…
با صدای زنگ گوشیم نگاهی به ساعت انداختم ساعت 1:30 بود
بلند گفتم ؛ اوه اوه پاشو پدرام فکر کنم دنیاست…
با دیدن اسم دنیا رو گوشیم صدامو صاف کردمو جواب دادم ؛ جانم خواهری
صدای خستش پشت گوشی پیچید ؛ سلام…
دنیز آرتمیس بیدار شده؟!
نگاهم به پدرام افتاد که مشغول بازی با آرتمیس بود
سری تکون دادمو لبخند زدم ؛ خیالت راحت مامانش از خواب بلند شده الانم داره سرلاکشو میخوره…
_ دستت درد نکنه دنیز
فقط پدرام چی؟!
پوزخندی زدم ؛ نه عزیزم هنوز نیومده
دنیا من برم الان آرتمیس گند میزنه به خودش
فعلا فعلا
بدون منتظر موندنِ جوابش گوشیو قطع کردمو سمت پدرام رفتم ؛ اوف پاشو پاشو خودتو سر به نیست کن الاناست که زنت پیداش شه…

نفسشو بیرون دادو از جاش بلند شد
سمتم اومدو بغلم گرفت ؛ خسته شدم از این زندگیه نمایشی
خسته شدم دنیز…
از بغلش جدا شدمو طرف اتاق خواب رفتم
سوتینمو رو سینه هام گذاشتم که دستای پدرام روی قفلش قرار گرفت ؛ من می بندم
لبخندی تحویلش دادمو مشغول پا کردنِ شورتم شدم که باز صدای پدرام پیچید تو گوشم ؛ اصلا دلم نمیخواد ازت جدا شم دنیز
موهامو بالا بستمو دستمال کاغذی های رو زمین و جمع کردم ؛ ولی مجبوری
روزی که تخم آرتمیس و تو رحم دنیا کاشتی باید فکر این روزا رو میکردی…
نه الان که با خواهرم ازدواج کردیو یه بچه دارین…
باید اونموقع که حرفای عاشقونه تو گوش دنیا میخوندی فکر این روزاتو میکردی
اونموقع ها که دلمو شکستی
خوردش کردی نه الان…
با ناراحتی از اتاق بیرون رفت و بعد هم صدای بسته شدنِ در خروجی…
چشمامو بستمو روی تخت نشستم
دستامو روی صورتم گذاشتمو سعی کردم بغضم نترکه…
دیدن عکسای عروسیشون رو دیوار های اتاق خونمو به جوش می آورد
هنوز دیوونه وار عاشق پدرام بودم
ولی چجوری می تونستم بهش برسم؟!
این رابطه با وجود دنیا و آرتمیس امکان نداشت…
سرمو رو بالشتِ پدرام گذاشتمو عطر تنشو بو کشیدم
عطری که هیچوقت نمی تونست مال من باشه…
عطری که دنیا ازم دزدید و مال خودش کرد…
با صدای زنگ در از جام بلند شدمو به سرعت سمت در رفتم
با دیدن دنیا سعی کردم خودمو حفظ کنمو همه چیزو خوب جلوه

اولین چیزی که به زبون آورد اسم پدرام بود ؛ دنیز پدرام زنگ نزد؟! به خونه سر نزد؟!
پوفی کردمو در حالی که راه اتاق خواب و پیش می گرفتم گفتم ؛ ای بابا
نه نه نه خواهر من
چقدر بگم به پیر به پیغمبر خبر ندارم
مشغول پوشیدن لباسم شدمو خرت و پرتامو جمع کردم
صدای دنیا که مشغول بازی کردن با آرتمیس بود می اومد
پایین که رفتم با حرفش میخکوب شدم ؛ مامان جونم امروز با خاله دنیز بهت خوش گذشت؟!
تنهایی که حوصلت سر نمیره؟!
دوست داری یه داداش کوچولو داشته باشی؟!
شب به باباجون میگیم…
وقتی که متوجه حضورم شد لبخندی تحویلم داد ؛ مرسی دنیز
هر روز زحمتت میدم
میخوام پرستار بگیرما ولی پدرام به کسی اعتماد نداره
پوزخندی زدم ؛ دنیا واسه بچه دار شدن زود نیست؟!
چه خبرته انقدر هولی!!!
چشماش برق زد ؛ آخه میدونی چیه دنیز
میگم وقتی دارن بزرگ میشن جفتشون باهم بزرگ شن
من دیگه نمیتونم واسه اونیکم مرخصی بگیرم…
تو که داری زحمت میکشی زحمت جفتشو بکش…
از حرص دندونامو بهم می سابیدم…
دختره ی وقیح
خجالتم نمی کشه
بدون هیچ اهمیتی راه خروجی رو پیش گرفتم که هنوز صدای تو مخیش می اومد ؛ وای مامانی خاله ناراحت شد؟!
در و محکم کوبیدمو از خونه بیرون زدم…

هنوز چند قدمی برنداشته بودم با صدای بوق ماشینی سر جام وایسادم
نگاهی بهش انداختم که با دیدن پدرام چشماش شیش تا شد ؛ پدرام چته؟!
خل شدی؟!
بذا یه کوچه از خونتون فاصله بگیرم بعد
چشمکی بهم زد و بلند داد زد ؛ من از هیچکس ترسی ندارم
بپر بالا خانومم
با منعکس شدن طعنه های دنیا تو گوشم لبخند شیطانی زدمو پریدم تو ماشین
بعد اینکه در و بستم پریدم بغلشو با صدایی مملو از عشوه لب زدم ؛ آخ که چقدر دلم واست تنگ شده بود…
ازش جدا شدمو انگشتمو رو لباش کشیدم ؛ واسه این لبات…
لبامو آروم روی لباش گذاشتمو آروم بوسیدم که پدرام بی هوا لبمو به دندون گرفت و گاز محکمی ازش گرفت
آخی گفتمو به زور ازش جدا شدم ؛ می رسونیم؟!
دستمو تو دستش گرفت و زد رو فرمون ؛ بعله
تو جون بخواه قناری…
با رسیدنم به خونه از پدرام خداحافظی کردمو پیاده شدم و زنگ خونه رو زدم که مامان در و باز کرد…
سلامی به مامان دادمو مستقیم رفتم سمت حموم
بدنم حسابی نوچ شده بود
جای جایِ بدنم ردِ دندونا و میک زدن های پدرام بود…
صداهامون توی فکرم می پیچید

  • ئه نکن پدرام
    همه جامو کبود کردی…
    _ کبودی نیست که اینا عشقم
    اینا مهر مالکیتِ منه
    تو مال منی دنیز
    با یادآوری حرفاش لبخندی رو لبام نشست و دستمو رو کبودیه سینه هام گذاشتم…ادامه دارد

با تقه ای که به در حموم خورد از افکارم بیرون اومدم ؛ دنیز زود بیا بیرون حسابی کار داریما
شامپو بدنمو برداشتمو روی دستم ریختم ؛ چه خبره مگه؟!
صدای مامان تو گوشم پیچید ؛ دنیا و پدرام شام اینجان
ای بابا آسایش نداریما از دست اینا
دستامو بهم چسبوندمو بعد کف کردنش شروع کردم به مالوندن سینه هام…
نزدیک پریودم بود و سینه هام حسابی سفت و دردناک شده بود
با وحشی بازی های پدرام خون بدنم حسابی کبود و خون مرده شده بود
با مالیدن سینه هام آه از نهادم بلند میشد
لبمو به دندون گرفتمو چشمامو بستم تا صدام بیرون نره…
دلم دستای پدرامو میخواست
دستایی که تسکین دردام بود
شامپویی به موهام زدمو بعد پیچیدن حوله دور سینه هام بیرون اومدم…
رو به روی آینه ی اتاقم وایسادمو نگاهی به بدنم انداختم
اکی بودم همه ی کبودیا جاهای حساس بدنم بود که اونم زیر حوله بود…
از پله های پیچ در پیچِ خونه پایین رفتمو راه آشپزخونه رو پیش گرفتم…
خونه ی بزرگ دوبلکس و ویلایی داشتیم که از پدربزرگم به ارث رسیده بود
با دیدن میزی که مامان چیده بود دستامو بهم کوبیدمو بلند گفتم ؛ مامان گلم چه کرده؟!
مامان لبخندی زد ؛ زبون نریز بچه بشین ناهارتو بخور میدونم صبحونه ام نخوردی…

نشستنم سر میز همانا و بلعیدن کوکوی خوشمزه ی مامان همانا
دست آخرم لیوان نوشابه ای سرکشیدمو با برداشتن خیارشوری از جام بلند شدم
دستت دردنکنه ای به مامان گفتمو باز سمت اتاقم رفتم…
گوشیمو برداشتمو روی تختم لش کردم
مستقیم رفتم سمت گالریم و عکسای دونفرمون با پدرام
درست روزی که قرار بود به خانوادم معرفیش کنم فهمیدم خواهرم بکارتشو از دست داده…
این اتفاق ننگ بزرگی توی خانوادمون بود واسه همین دنیا تو خانوادمون طرد شد و بابا اینا مجبور شدن با ازدواجش موافقت کنن
ازدواج با پسری که بکارت خواهرمو گرفته بود
شب خاستگاریش شیک و پیک کرده منتظر دیدن شادوماد بودم که با باز کردن در و دیدن پدرام اولش فکر کردم اومده خاستگاریه من…
هه زهی خیال باطل
هل زده گفتم ؛ پدرام تو اینجا چیکار میکنی؟!
چرا بهم نگفتی؟!
پاشدی سرخود اومدی خاستگاری؟!
امشب خاستگاریه دنیاست…
نزدیکم شد و بوسه ای به سرم زد ؛ دنیز؟!
من هنوزم عاشقتم
من هیچی نفهمیدم
اصلا نفهمیدم چیشد
فقط میتونم بگم منو ببخش
از کنارم رد شد و وارد خونمون شد
تا خواستم حرفی بزنم
بابا اینا به استقبالش اومدن
صدای بابا هنوز تو گوشم اکو میره ؛ آقا پدرام خوشحالم که امشب اینجایی
تو و دنیا باید پای کاری که کردین وایسین
با شنیدن این حرف از پدرم دنیا رو سرم خراب شد…

با چکیدن قطره اشکی از چشمم از گذشته بیرون اومدمو گوشیمو کنار انداختم…
پلکام بدجوری سنگینی میکرد
با بسته شدن چشمام خواب عمیقی منو تو خودش غرق کرد
نمیدونم چه مدت خوابم برده بود
با حس لمس دستای آشنایی آروم چشمامو باز کردم
با دیدن پدرام کنار تختم اولش فکر کردم دارم خواب میبینم
چند بار چشمامو باز و بسته کردم ولی نه حقیقت داشت
پدرام کنارم بود
حوله ی تنم باز شده بود و کنار رفته بود
آروم انگشتشو بالای سینه هام کشید
سریع از جام بلند شدمو حوله رو رو خودم گرفتم
هول زده گفتم ؛ چیکار میکنی؟!
تو اینجا چیکار داری؟!
نمیگی یکی ببینه
از جام بلند شدمو در اتاقمو باز کردم ؛ بیا برو بیرون تا کسی ندیده
از جاش بلند شدو با طمأنینه سمتم اومد…
در اتاقمو آروم بست و نزدیکم شد ؛ هیش
تو دادو بیداد نکنی کسی نمیفهمه…
مامانو دنیا تو حیاطن دارن آرتمیسو بازی میدن…
سریع سمت پنجره ی اتاقم رفتمو نگاهی به حیاط انداختم
مامان و دنیا روی نیکمت نشسته بودنو آرتمیسو بازی میدادن
دستمو روی قلبم گذاشتمو نفس عمیقی کشیدم
پدرام جلو اومدو دستی لای موهام کشید ؛ طبق معمول جذاب و سکسی
با دستم عقب هلش دادم ؛ برو کنار پدرام میخوام لباس تن کنم…

از پشت بغلم گرفت و دستاشو دور بدنم حلقه کرد ؛ تا اونا بالا بیان میخوام بغل من باشی…
چشمامو بستمو خودمو دست پدرام سپردم…
دستاشو رو شکمم گذاشتو با تمام قدرت سمت خودش فشرد
آلتش حسابی برجسته شده بود با فشاری که میداد حس میکردم الانه که بره تو باسنم
دست دیگه ش رو سینه هام قرار گرفت و مشغول مالیدن شد که بی اختیار آه از نهادم بلند شد
چشمای پدرام برقی زد و با صدای خمار گفت ؛ جون دردت گرفت؟!
لبمو به دندون گرفتو با عشوه گفتم ؛ نزدیک ماهیانمه
سفت شده
بدجور درد داره…
حرکت دستاشو آروم تر کرد خواست گره ی حوله رو باز کنه که مانع شدم
لاله ی گوشمو به دندون گرفت و با عصبانیت گفت ؛ چند بار بگم تنتو از من دریغ نکن
فقط بدنِ توئه که به اوج لذت می رسونتم…
دلم بدجور هوس کرم ریختن کرده بود
سمتش برگشتمو دستامو دور گردنش حلقه کردم
گره حوله که رو سینه هام چفت کرده بودمو باز کردم تا سینه هام بیرون بزنه
لبامو غنچه کردم با کرشمه گفتم ؛ بدن زن عزیزت تورو به اوج نمیرسونه؟!
آخی بمیرم…
نمیتونه ارضات کنه؟!
هرشب شق درد
آخ آخ آخ
موهامو چنگ زدو نزدیک صورتش برد ؛ دنیز قلقلکم نده
خودتم خوب میدونی که مجبور بودم…
فقط بخاطر آبروی خونوادگیتون
وگرنه من هیچ حسی به دنیا ندارم
حتی حس شهوت…
با صدای دنیا که از پایین می اومد دستپاچه شد و ازم جدا شد…
به سرعت از اتاق خارج شد و در و پشت سرش بست…

لعنتی به خودم و این رابطه ی مخفی فرستادمو بعد پوشیدن لباس زیر ساپورت مشکی رنگی پام کردم
تاپ ستشو هم تن کردمو موهای نم دارمو آزاد گذاشتم
برق لبمو برداشتمو روی لبای بی روحم کشیدم…
در اتاقمو باز کردمو خواستم برم پایین که صدای دانیال از اتاقش توجهمو جلب کرد
پشت در اتاقش وایسادمو گوشامو تیز کردم
صدای بشاشش به وضوح شنیده میشد ؛
_ آخه من جیگرتو بخورتم دختر
_ تو که هلویِ منی
_ لوس نشو میگیرم میخورمتا…
لبخندی زدمو سرمو واسه اینجوری زن ذلیل بودنش تکون دادم…
از پله ها پایین رفتمو مامان و صدا زدم که پدرام جوابمو داد ؛ تو آشپزخونن
نگاهی به آرتمیس انداختم که بغل پدرام بود
با شیطنت سمتش رفتمو لبامو به لپش چسبوندم
صدای ماچ آبدارم دنیارو سمت پذیرایی کشوند…
با دیدنش قهقهه ای زدمو با طعنه گفتم ؛ نترس بابا
بچه رو ماچ کردم
چشم غره ای بهم رفت و لوسی نثارم کردم
زیر لب ، جوری که فقط پدرام میشنید گفتم ؛ نمیدونه شوهرشو دو لپی قورت میدم…
با شنیدن صدای پای دانیال از پدرام فاصله گرفتمو با آغوش باز ازش استقبال کردم…
ماچ محکمی به لپم زد و چشمکی تحویلم داد ؛ ماشالله روز به روز جیگر تر میشیا تو دختر
عشوه ای واسه داداشم اومدمو واسه قدردانی از تعریفش لبمو کنار گوشش بردمو آروم گفتم ؛ کِی بشه ما این هلوی شمارو ببینیم؟!!!
نیشگونی از بازوم گرفت ؛ تو باز فالگوش وایساده بودی؟!
ماچی به لپش زدمو با شیطنت گفتم ؛ صدای ذوق مرگت تا پایین می اومد…

ادامه…

نوشته: Amirtic


👍 23
👎 1
7027 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

655960
2017-10-03 21:09:41 +0330 +0330

کجا چنین شتابان؟

0 ❤️

655962
2017-10-03 21:10:08 +0330 +0330

چیندا

0 ❤️

656015
2017-10-03 22:44:40 +0330 +0330

شاهزاده جان به نظرم اينجا اول به دنيز خيانت شده

1 ❤️

656016
2017-10-03 22:49:47 +0330 +0330

ظاهرا اول خواهرت به تو خیانت کرده. البته با احتساب اینکه از رابطه تو و پدرام خبر داشته بوده…
بهرحال، قلمت زیباست،دوست دارم ادامشو بخونم.

0 ❤️

656033
2017-10-04 02:50:28 +0330 +0330

عالی بود …
ولی خیانت زیاد ب دل نمیشینه

0 ❤️

656036
2017-10-04 03:59:39 +0330 +0330

لايك ٧
با وجود اينكه از موضوع و مطالب خيانت متنفرم قلم زيباتون اينقدر مجذوبم كرد كه يكسره تا آخر خوندم
دوست دارم ادامشو بخونم . موفق باشيد

0 ❤️

656087
2017-10-04 11:15:14 +0330 +0330

Amirtic نگارشت عالی و زیبا بود، لذت بردم، درمورد محتوی و موضوع پیشداوری نمیکنم تا قسمت آخر.
ادامه اش رو بنویس که منتظرم
آفرین 10 ?

0 ❤️

656142
2017-10-04 18:11:46 +0330 +0330

لايك ١٣ نصيب من شد گرچه موضوع ب دلم ننشست ، اما خب لايك رو ب قلم خوبتون دادم ، منتظر ادامه هستم اگه دير آپ نشه

0 ❤️

656150
2017-10-04 19:25:06 +0330 +0330

عجبببببب… :|
یه رمان دیگه از تلگرام… :D

0 ❤️

656265
2017-10-04 22:37:27 +0330 +0330

به فرض که دوس پسرش بوده و قرار خواستگاری هم گذاشتن وقتی خیانت کرده اونم با خواهر دختره چرا باید باز بهش اعتماد کنه و و به خواهر خودش خیانت کنه؟! این کار اصلا عاقبت خوشی می تونه داشته باشه؟! اونم توی خانواده ای که انقدر سفت و سخت هستن که برای حفظ آبرو دخترشون رو دو دستی دادن به این مردک لاشی!!!
واقعا درک نمی کنم:/
قلمت خوب بود…
امیدوارم دنیز خانوم عاقلانه رفتار کنه و حرصمون نره -_-

1 ❤️

656303
2017-10-05 00:11:28 +0330 +0330

خیلی عالی نوشته شده بود البته جدا از خیانت
نمیدونم خودت نوشتی یا نه
چون به نظرم قبلا جایی خونده بودم

0 ❤️

656307
2017-10-05 01:48:09 +0330 +0330

واقعا زیبا بود مجموعه ی حس ها رو میشه در این داستان دید !
حس لذت ، نفرت ، حسادت و …

0 ❤️

656310
2017-10-05 02:30:32 +0330 +0330

پدرام که حرصش از لوس بازیای من دراومده بود بلند گفت ؛ من میرم حیاط
آرتمیس خسته شد

حرفشو به یه ورم گرفتمو روی کاناپه لش کردم

دنیا مشغول غیبت راجع به اینو اون و حرف زدن با مامان بود
کارش همیشه همین بوده
از جاریش و مامانه بنده خدای پدرام…

دم شام دل دردم امونمو بریده بود
سمت دستشویی رفتمو نوار بهداشتیو داخل شورتم گذاشتم
ژلوفنی بالا انداختمو رفتم کمک مامان اینا آشپزخونه

پدرام واسه خریدن سس و نوشابه بیرون رفته بود
همگی منتظر برگشتن پدرام بودیم
منم که روی کاناپه دراز کشیده بودمو از درد به خودم می پیچیدم

صدای تلفن خونه که به صدا دراومد مامان سمت گوشی رفت ؛ بله بفرمایید…
_…

  • بله بله درست گرفتین

_…

  • چی؟! اتفاقی افتاده؟! خودش خوبه؟!

به سختی از جام پا شدمو همگی مات حرفای مامان بودیم که گوشی از دست مامان افتاد

سه تاییمون به سرعت سمت مامان دویدیم

چند دقیقه بعد که به خودش اومد به سختی لب زد ؛ باباتون…
داشته می اومده خونه تصادف کرده بیمارستانه…

به سختی از جاش بلند شد ؛ من باید برم باید برم

دنیا و دانیال لباس تن کردن و آماده شدن
منم خواستم آماده شم که دنیا مانعم شد ؛ تو کجا داری میای با این حالت؟!
بمون خونه…
هم مراقب آرتمیس باش هم پدرام که اومد بگو بیاد بیمارستان

مامان و دانیال حرفای دنیارو تصدیق کردنو زدن بیرون

0 ❤️

656312
2017-10-05 02:32:32 +0330 +0330

نگاهی به آرتمیس انداختم که آروم خوابیده بود
از درد نمی تونستم سرپا وایسم
کنار آرتمیس دراز کشیدم و چشمامو رو هم گذاشتم
بدجوری نگران بابا بودم
ولی مثل اینکه به مامان گفته بودن حالش خوبه

نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که با حس قلقلک و مور مور شدن چشمامو باز کردن

با دیدن پدرام مثل جن زده ها شدم
هر وقت خوابم میبرد بعدش بالا سرم بود

خواستم از جام بلند شم که دستاشو رو بازوم گذاشت و مانعم شد ؛ ای جان چقدر بهم میاین!چی میشد اگه تو مامان آرتمیس بودی؟!
راستی چرا رنگت پریده عشقم؟!
پریود شدی؟!

مات و مبهوت پرسیدم ؛ تو از کجا فهمیدی؟!

شیطون خندید ؛ پنج دقیقه ست دارم لای پاتو نگاه میکنم
نوار بهداشتیت تپل ترش کرده
دلم ضعف رفت
خواستم لمسش کنم که بیدار شدی

دستشو رو باسنم گذاشت و با دست دیگه اش مشغول مالیدن تیکه ای از واژنم که از پشت بیرون زده بود شد…

دستشو پس زدمو از جام بلند شدم ؛ ولم کن پدرام…
تو این شرایط
اصلا نمی پرسی بقیه کجان؟!

یه آبنبات چوبی از تو پلاستیک کنارش درآورد و وارد دهنش کرد ؛ راستی بقیه کجان؟!

با حرص گفتم ؛ زنگ زدن گفتن بابا تصادف کرده
اونا هم رفتن
منم که طبق معمول پرستار بچه ی توام نتونستم برم…

با نگرانی پرسید ؛ چیزیش شده آقا جون؟!

سری تکون دادم ؛ نه به مامان گفتن حالش خوبه…

با شنیدن این حرف نزدیکم اومد و تو آغوشش کشیدم ؛ بمیرم واست عزیزم!!
ترسیدی؟!

سرمو به نشونه ی آره تکون دادمو سرمو به سینه ی تختش چسبوندم

دلم میخواست همه ی دردامو روی دوش پدرام بذارم…

0 ❤️

656383
2017-10-05 14:53:19 +0330 +0330

شاهزاده خانم چرا زیر حرفت زدی اتفاقا من با کامنت اولت موافقم چون خیانت خیانت هست و عاقبت خوبی نداره از هر نوعش, وقتی مردی مانند پدرام هوسرانی می کنه باید پای عاقبت کارهایش بماند و این زندگی بی احساس کمترین مجازات برای این مرد هوسران هست

0 ❤️

656390
2017-10-05 16:01:50 +0330 +0330
NA

با sweet.nightmare موافقم. این پدرام فقط یه عوضی هست که داره از آبروداری خانواده زنش سو استفاده می کنه. اگه عاشق دنیز بود چرا بکارت دنیا رو برداشت اگه عاشق دنیا بود چرا حتی بعد ازدواج با دنیز رابطه داره. داستان متن قوی و روانی داره ولی این پدرام نفرت انگیزه

2 ❤️