آنچه گذشت:
علی، به نزد دکتر طب سنتی می رود. دکتر می گوید درمان دردهای او- طبق روش طبی شیخ الرئیس ابن سینا - هفته ای دوبار آمیزش است. علی ابتدا به سراغ ماندانا دوست دختر سابقش می رود. ماندانا عصبی از اینکه علی او را سر می دواند بیلاخ بزرگی به او نشان می دهد. علی سپس به سراغ میلاد پسر همسایه می رود. میلا به تختخواب علی پا می گذارد اما حاضر نیست که مفعول باشد و نقش فاعل را می خواهد. علی نمی پذیرد. میلاد بیلاخ بزرگ دیگری به علی نشان می دهد. علی به خودارضایی روی می آورد و این خود بیلاخ بزرگ دیگری است که روزگار به او نشان می دهد!
دراز کشیده ام. فضا مه آلود است. مردی با دستار نزدیک می آید. نگاهش می کنم. نگاهم می کند. لبخندی می زنم. منتظرم لبخندی بزند.به جای لبخند ناگهان محکم با پایش به بیضه ام می کوبد! جیغم هوا می رود. می خواهم فحش مادر بدهم که می شناسمش. جناب ابن سینا است. خشمم را می خورم.
می گوید: بزمجه! مگر قرار نبود هفته ای دوبار آمیزش داشته باشی؟
می گویم: قربان! مورد مناسبی گیر نیاورده ام!
پایش را بالا می آورد که دوباره به بیضه ام ضربه وارد کند. بیضه ام را با مهارت از زیر لگدش در می برم!
می گوید: بزمجه! در این هزاره، که آمیزش سنگ بنای زندگی است و ملتِ عالم از بامداد تا شامگاه در هم می سپوزند ، تو دون صفتِ بی همت را سوراخی نیست که در آن فرو کنی؟
می گویم: قربان! سعی می کنم در اولین فرصت سوراخی بیابم!
می گوید: دو روز فرصتت می دهم. اگه در این دور روز آمیزشی در خور نداشته باشی خود به سراغت آمده ، چنان در درونت می نمایم که از چشمانت خارج گردد. و اینچنین راه و رسم آمیزش را در میابی!
می خواهم سر شوخی را با آن عزیز باز کنم. بنابراین با خنده می گویم:شما هم چیز بدی نیستید قربان!
نگاهی بدی به من می کند. مو بر اندامم راست می شود.
می گویم: بول و غائط خوردم قربان! ببخشایید.
آن گاه دستارش را مرتب می کند و در افق دور می شود. بیضه هایم تیر می کشند…
از خواب می پرم. عجب کابوسی. به بیضه هام نگاه می کنم. درد دارن. ولی نه از ضربه ی شیخ الرئیس! بلکه از شق درد!باید کاری کنم. رویای آمیزش حتی تو خواب هم دست از سرم ور نمی داره.
دوباره به یاد ماندانا می افتم. تلگرامم رو چک می کنم. هنوز منو بلاک نکرده. یعنی امیدی هست. یه پیام بلند بالای سی سانتی براش می فرستم و کلی پاچه خواری اش رو می کنم و بهش می گم فردا شب تنهام خونه. اگه منو بخشیدی منتظر اومدنت هستم. چند ساعت بعد پیام رو سین می کنه ولی جواب نمی ده. مطمئن می شم که دیگه کاملا ازم دل بریده. بنابر این قیدشو می زنم کامل.
اما میلاد. هنوز به میلاد امیدی هست. هر جوری حساب کنیم شرایطش اوکازیونه. همسایمونه. یعنی هر وقت حتی اگه یه ساعت خونه ی ما یا خونه ی اونا خالی بشه می تونیم سکس داشته باشیم. چون ظرف یه دقیقه خودمونو می رسونیم به هم. با خودم فکر می کنم فوقش یکی دو دفعه مفعولش می شم. وقتی کرمش خوابید و بهم اعتماد کرد دیگه نونم تو روغنه.
می رم بالا پشت بوم برای دیدار با میلاد. سر یه ساعت معین طبق معمول اومده برای سیگار کشیدن. بغلش وایمیسم و یه سیگار می گیرونم. دست می کشم به پشتش و باسنش.می خام تحریکش کنم. یه تکون خوبی می خوره. خوشحال می شم.ولی وقتی می فهمم تکون خوردنش واسه ویبره ی موبایل تو جیبشه کونم می سوزه. وقتی حرفش با تلفن تموم می شه دوباره دست به باسنش می زنم.
می گه: چیه؟ حاجت داری که هی دست می زنی؟!
می گم: اونقدر دست می زنم که حاجتمو بدی!
فردا شبه و میلاد به خونه ام اومده. با شلوارکی مشکی رنگ و چسبون که همه ی بند و بساطشو داره به رخ من می کشه و یه تیشرت قرمز تنگ که نوک سینه هاش ازش زده بیرون. با خودم می گم : حالا ببین! اگه قرار بود مفعول باشه لابد یه بلوز زوار در رفته با جای آبگوشتِ روش با یه شلوار کردی گشاد می پوشید. اما حالا که فاعله و می خاد رومو کم کنه ببین چه لباس تحریک کننده ای پوشیده. تازه با یه لبخند نفرت آور روی لب. مطمئنم جوری می خاد بهم فرو کنه که همه ی عقده های سالیان سال از دلش در بیاد. خدا رحم کنه…
دلو می زنم به دریا و می رم تو بغلش. می بوسمش. لیسش می زنم. می خورمش. کسی نیستم که کم بزارم. میلاد تو اوج آسموناس. کار داره بالا می گیره. تو هالیم که داریم عشق بازی می کنیم. به شدت تحریک شده. دستمو می گیره که ببرم سمت اتاق خواب…
که ناگهان اول یه صدا می شنوم و بعد یه تصویر می بینم که خون تو رگم منجمد می شه و مو بر اندامم راست!
مانداناس! دم در وایساده و داره زنگ آیفون رو می زنه. چهره اش به طور واضحی تو مونیتور آیفون دیده می شه. داره برای من دست تکون می ده. یعنی چی؟ اینجا چی کار می کنه؟!
بر می گردم و به چهره ی میلاد نگاه می کنم. سرخ شده مثل لبو. کاردش بزنی خونش در نمی آد. بعد کم کم یه لبخند کثیف روی لباش می شینه. می دونم که ماندانا رو می شناسه.
می گه: به به…ماندانا جونتون اومدن دم در.
می گم: نمی دونم اینجا چی کار می کنه. به جون میلاد نمی دونم.
نوشته: علی
خوب بود ادامه بده.فقط اونجاش که به ابن سینا میگه تو هم بد چیزی نیستیا اونم بر میگرده نگاه عاقل اندر سفیه میکنهxDDD
به به علی جان . عالی بود . اون قسمت دیالوگای بین تو و شیخ الرئیس فوق العاده بود لذت بردم .
منتظر ادامشم .
لایک 9
اون دوستمون که گفتن کسسشعر محض بود به شدت بول و غاىط خوردن…اگه تا قسمت بعد نتونستی کسی رو بفشاری میاریمش بفشاریش فشارکی جان
خسته نباشید ?
داداش با داستانت خیلی حال کردم.هم با قبلی هم بعدی.عالی هستی علی.۴کرم
خیلی خوب بود. طنز رو خیلی خوب می نویسی. ادامه بده:)))))
خیلی خوب بود داداش فقط چرا اینقدر کم بعد اینهمه مدت :(
اون دیالوگای قدیمیت واقعا آس بودن. نیازی نیست این بدبختو اینقدر بگا بدیا. بیا تو قسمت بعد کاری کن این و میلاد باهم بگیرن ماندانا رو بکنن بعدشم میلاد همیشه بهش بده :) چیکار کنم پایان خوب دوست دارم من…
درضمن لایک ۱۶ تقدیمت ?
داستانت رو خوندم علی جان با ضمیر اول شخص مینوشتی بهتر در میومد رگه های طنز رو قربانی دیالوگ نوشتن بسبک قدیم کردی یکپارچگی داستان و وصف چهار چوب داستان خوب بود و محکم اما برای نوشتن داستان اونم با محتوی طنز فکر میکنم کم کاری کردی و جسارتا طنز قوی که من خواننده رو همراه کنه درش جز چند جا ندیدم امیدوارم با این زحمتی که کشیدی نکات ضعف داستانت رو در قسمتهای بعدیش رفع کنی.خسته نباشی.لایک رو نگه میدارم و منتظر میمونم که داستان بعدی تقدیم کنم
قسمت اولش اصلا با این قابل مقایسه نبود.در همون کیفیت بنویس،این شبیه همون خط داستانی کلیشه ای داستان نیلایار بود که پسره با همجنسش تو خونه اس و دختره میاد البته در مود طنز باید دید بعدش با طنازی قلمت چه بلاهایی سرشون میاری(بیار)،لایک را قبلا تقدیم نمودیم علی جان.
تیکه آخر خیلی بگایی بود
به جون شما نباشه به حون خودم خندیدم.
فقط واژه های متروکی مث غائط برای خواننده عام ناجوره. تو ذوق میزنه.
تیکه آخرش واقعا بگایی بود
حتی تصورضم خیلی تخمیه حاجی:/
دمت گرم داستان خوب و جالبی بود:)
سلام…علی جان داستانت اول صبحی حالمو جا اورد
مثل قسمت قبل جالب بود دمت گرم …ادامه بده که خیلی مشتاقم بدونم بعد چی شد؟؟؟
فقط قربونت بنظر من بهتره از فکر سوراخ بیای بیرون چون شانس نداری خخخخخخ
عزیزم حتما ادامه بده …لایک اول تقدیم شما . :) ?