آنچه رفت!: علی میلاد را به خانه اش کشانده است. ناگهان ماندانا در آستانه ی در ظاهر می شود. میلاد عصبانی از علی و بی وفایی اش، در را بی اجازه بروی ماندانا می گشاید. علی بر خویشتنِ خویش می ریند!
میلاد با همون شورت و سر و وضع داغون میاد جلوی در و می گه:
ماندانا یوهو چشمش می افته به میلاد و شورت بالا اومده اش.همونطور که داره میاد تو جیغ کوتاه و خفه ای می کشه. بعد با چشمای وق زده به من نیگا می کنه. بعد به میلاد نیگا می کنه. دوباره به من نیگا می کنه و همینطور مثل پینگ پنگ چشمشو از آلت میلاد به صورت من می چرخونه. چند ثانیه ای که برای من یه سال طول می کشه. ماندانا مشغول آنالیز کردن اینه که اولا میلاد کیه؟ ثانیا تو خونه ی من چیکار می کنه؟ سوما چرا با شورت داره می گرده و چهارما چرا آلتش در حالت شق قرار داره و …دلم برای ماندانا می سوزه. چون مغزش فندقی تر از اونه که بتونه بیشتر از یه سوالو در آن واحد آنالیز کنه. و همونطور که حدس می زدم قند خونش به سرعت ته می کشه و یوهو غش می کنه و روی زمین ولو می شه.
به چهره ی میلاد نیگا می کنم. لبخند رذالت آمیز روی صورتش، خشک شده. میلاد ترسیده. می دونم که ماندانا چیزیش نیست. چون بارها غش کردنشو سر چیزای احمقانه دیدم. مثلا یه بار توی پارک نشسته بودیم که یه خروس بامزه از فاصله چهارصد و بیست متری ما رد شد و یوهو ماندانا خانوم ترسید و توی بغل من غش کرد!
فرصت رو غنیمت می شمارم تا روی میلادو کم کنم و مجبورش کنم دست برداره. واسه همین اول یه دونه توی صورتم می زنم و بعد محکم می کوبم توی سرم.
می گم: چه غلطی کرده دیوونه؟! یا حسین! کشتی دختر مردمو…
میلاد رنگش شده مثل رنگ گچ. توی دلم لبخند کثیفی می زنم و باز لحنمو هر چه بیشتر عصبی می کنم.
می گم: به فاک فنا رفتیم…هیچ می دونی بابای ماندانا چی کاره اس؟ رئیس صنف کله پزای تهرانه!..می گن یه ساتور داره هشتاد سانت.اگه بفهمه چه بلایی سر دختر نازنینش اوردیم…وای… ساتورش رو میاد می کنه تو کونمون. بعدش در میاره می کنه تو دهنمون و این کارو بارها تکرار می کنه تا کاملا جر بخوریم…( واقعیت: پدر ماندانا مربی یوگاس!)
میلاد کم مونده گریه اش بگیره.
می گم: داداشاش می دونی کی ان؟ چی کاره ان؟ مصطفاشون قهرمان کیوکوشین استانه…مرتضاشون متهمه به هفت فقره سرقت مسلحانه و تجاوز به عنف. می فهمی؟؟می فهمی اگه گیرمون بیارن از کون به دار مجازاتمون می آویزن؟ واویلا…( واقعیت: مصطفی ماساژور بانوان و مرتضی دیپلمه ی بیکار می باشند!)
می رم بالا سر ماندانا.حالش خوبه و همین الانه که چشماشو وا کنه. ولی فرصت رو غنیمت می شمارم تا از این وضعیت گایش محور خلاص بشم.
با مظلوم نمایی و بغض مصنوعی در گلو می گم: ماندانا جان؟ چشماتو واکن…ماندانا…
و سریع بر می گردم رو به میلاد و یه قیافه ی فردین وار می گیرم و صدامو شبیه پوریای ولی می کنم و می گم:
شروع می کنه به پوشیدن شلوارش.ماندانا داره حالش میاد سرجاش. خداخدا می کنم میلاد زودتر بره.نیگاش می کنم. داره شلوارشو می پوشه اما پای چپش رو کرده توی پاچه ی راست. مثل ابله ها داره لی لی می کنه تا شلوار بره تو پاش.
به ماندانا نیگا می کنم. گریه اش قطع شده. یه نیگا می کنه به من و یه نیگا به میلاد. انگار داره سناریوی احمقانه ی منو باور می کنه.
می گه: یعنی شما دو تا منحرف جنسی نیستین؟
می گم : نه بابا. من و انحراف؟ این آقا میلاد که از هر چی گیه حالش به هم می خوره!
به میلاد لبخندی می زنم. داره مثل لبو سرخ می شه ولی تحمل می کنه.
ماندانا که یه کم حالش جا اومده برای اولین بار لبخندی به من می زنه :
کاری که نباید می شد صورت می گیره. آبروی من جلوی ماندانا رفته. حرمتم جلوی میلاد شکسته. تازه چیز جدیدی یادم میاد. اینکه ماندانا نوه خاله ی مامانمه و مثل خبرگزاری ایتارتاس به زودی کل فامیل و آشنا با جزئیات دقیق می فهن که من کی ام. تازه کاشکی حقیقت رو می گفت. ده تا هم می زاره روش تا جایی که منو معروف می کنه به شاه کون سعادت آباد و ساک زنِ اولِ غرب تهران…
پاهام سست شده و می خوام بیفتم. ماندانا مثل خری که به دامپزشکش زل زده داره نیگا می کنه. دارم فکر می کنم چه جوری قضیه رو با کمترین خسارت جمع و جورش کنم.با خودم فکر می کنم فردا بلیط بگیرم و برم قطب شمال و اونجا پیش اسکیموها زندگی کنم. یا اینکه اسممو بین داوطلبای سفر بی بازگشت به مریخ بنویسم! تو همین فکرام که میلاد بی شعور تیر آخر رو شلیک می کنه. میاد جلو ، دستش رو دور گردنم حلقه می کنه و یه لب داغ و پر صدا ازم می گیره. بدتر از اون لب اینه که آلتم داره سانتی متر به سانتی متر بالا میاد! نقطه ضعف همیشگیم. لب = شق کردن!..توان مقاومت ندارم. ول دادم کلا.
میلاد که لب طولانی و شتریشو می گیره ولم می کنه و با رضایت کامل می ره کنار وایمیسه. آب دهنمو قورت می دم. آلتم رو توی شلوارم جا به جا می کنم و می برم لای پام که بخوابه زودتر! میام و کنار ماندانا که هنوز دستش جلوی دهنشه می شینم. مظلومانه ترین حالت ممکن رو به چهره ام می دم که اگه حضرت زینب می دید به مظلومیت من می گریید.
می گم: ماندانا جان. شرمنده ام که این صحنه ها رو دیدی. می دونم سختته منو ببخشی. می دونم به من بی اعتماد شدی. حق داری. بزن تو گوشم. تف کن تو صورتم. ادرار کن تو دهنم! حق داری . ولی فقط ازت یه خواهش دارم که عده ی زیادی از این ماجرا با خبر نشن! فقط به چند نفر بگو لطفا!
ماندانا حدود سه دقیقه نیگام می کنه. حدس می زنم که داره کثیف ترین جمله ها آماده می کنه که بهم بگه. ولی نه. اشتباه می کردم. داره کثیف ترین نقشه ها رو تو ذهنش می کشه. یه لبخندی بهم می زنه که همه ی موهای بدنم سیخ می شه.
نویسنده: علی
لایک چهارم
دمت گرم پسر خیلی روان و ملموس و قشنگ مینویسی
طنزشم نه کمه نه بیش از حد که بزنه تو ذوق
بی صبرانه منتظر قسمت بعدی هستم عزیز
وااای به به علی گلم فوق العاده بود .اول صبحی روحیه گرفتم .زود تر ادامشو بذار که منتظرم .
لایک :) ?
رفیق کلب این چند وقت داستان شر و ور خوندم، وجدانن داستانت حالمو خوب کرد، دمت گرم
عالی بود.
کلی با داستانت حال کردم ،
خاطره بازی کردم،
علی ،آغاعلی…
میکنمت…
البته تشکر،
(لبخند وگل تقدیمت)
خیلی خوب بود واقعا حال داد :)
لایک ۱۱ رو داشته باش ولی جان بچت زودتر آپ کن بعدیو :)
حرف نداری
این داستانت منو سر حال میاره
لایک اونم چه لایچی
علی جان لایک 14 تقدیم شد عااااااااالی بود،
پیشبینی من این هست که علی آقا برعکس اینهمه وقت که ضد حال خورده، یک گروپ سکس عالی رو تجربه میکنه!!!
ادامه بده علی جان… خدا کنه دوستان عزیز مانند شما و شادی خانم بیشتر فعالیت کنند تا کمتر کسشعر های دیگران رو بخوانیم!..
به جان غلامعلی تو باید رئیس فرهنگستان میشدی
عالی دمتم گرم
فرقش اینه که علی سوادشو داره ولی غلامِعلی سوادشو نداره و داره میرینه
آقا علی ارادت ۱۰۰%.چاکریم.خیلی خندیدم.با هر سه تا.عالی هستن همش.با این یکی که خیلی خندیدم
تعلیق خوبی داشت…
داستانت کشش و جاذبه داره…
بار طنز مناسب هم چاشنیش بود.
و در آخر داداش خیلی دیوثی… انصافا تیکه شاه کون سعادت آباد و ساک زن اول غرب تهران عالی بود
این دقیقا چیزی بود که ازت انتظار داشتم علی جان :) ? منتظر گروپ سکس این بندگان خدا هستیم اگر ماندانا خانم رو فتیش باز نکنی