من سرویسکار لوازم خانگی هستم (۲ و پایانی)

1396/10/06

…قسمت قبل

قسمت دوم
خیلی طولانیه ، ولی چاره ای نبود
طبق قرار ، اول صبح رفتم پونک و مشغول کار شدم. نصب فیلتر، واقعا زمان زیادی نمیبره و زود تموم میشه. خیلی فکر کردم که چطور بیشتر طولش بدم و یه جورایی مخ مهتاب رو بزنم. چیز خاصی به ذهنم نرسیده بود.
گفتم شاید تو کار چیزی پیدا شد.مهشید هم اونجا بود.یواشکی چشمک هایی رد و بدل میکردیم. جعبه ابزار رو گذاشتم زمین و طبق عادت یه نخ سیگار گذاشتم بغل گوشم . (خیلی جاها پیش میاد که صاحبخونه محترمانه میگه اینجا سیگار نکشید.اما چون مهشید هم پیش من سیگار کشیده بود، احتمال میدادم مشکلی پیش نیاد.)
مهشید گفت: اوه … چه حرفه ای
لبخند زدم … مهتاب نمیدونست ما چه سر و سری داریم.مشغول کار شدم .یه بیست دقیقه ای گذشت. چیز زیادی به آخرکار نمونده بود و من یه کم عصبی شده بودم و استرس هم داشتم . مهتاب از اتاق اومد بیرون و گفت :
- چای میل دارید؟
- نه ، ممنون ، صبحانه خوردم
مهشید :
- آفرین به شما ، آدم باید صبحانه شو اول وقت بخوره
- بله ، من تا صبحانه نخورم نمیزنم بیرون … ببخشید خانم… من میتونم دم پنجره یه سیگار بکشم؟
مهتاب تو مِن و مِن بود که چی بگه … مهشید پرید وسط و گفت :

  • اِ… مهتاب ! گیر نده ها…تا مرتضی بیاد بوش رفته ، یه دقیقه اون کولرو بزن دودش از پنجره میره بیرون…
    گفتم :
  • نه بابا ، اگه مشکلی هست، چیز واجبی نیست ، میرم بیرون میکشم
    مهشید گفت :
  • دم هود هم میشه ، دیگه بوش تو خونه نمیمونه…
    مهتاب :
  • هودمون خرابه ، درست کار نمیکنه…
    انگار بهانه ای که دنبالش بودم رو پیدا کردم ، گفتم:
    •  چرا؟ این که نوئه...خودتون خریدین یا بود روی خونه؟
      
  •  نمیدونم والا...من که اومدم بود، چند بار به شوهرم گفتم ، هی امروز و فردا میکنه...
    
  • اجازه بدید این تموم شه یه نگاهی بهش میندازم.
    

تو این حرفا مهشید اومد تو آشپزخونه و سیگارو فندکشم دستش بود.به مهتاب نگاه کرد و با اشاره و چشم و ابرو ازش خواهش کرد کولر رو بزنه…اونم با بی میلی رفت و کولر رو روشن کرد
با نگاه از مهشید پرسیدم : یه وقت مشکلی نباشه؟
گفتم :

  • خانم من سیگار نمیکشم …چیز مهمی نیست…گفت:
  • نه بابا…خواهش میکنم
    خلاصه رفتم دم پنجره و با فندک مهشید سیگارمو روشن کردم. مهتاب هم اومد تو آشپزخونه و سه تا چای ریخت. معلوم بود که از رفتار مهشید خیلی تعجب نکرده…چون اون ذاتا پر انرژی و شوخ بود.
    “خیلی سعی میکنم همه جزئیات رو به خاطر بیارم اما واقعا بعضی چیزا یادم نمیاد و الانم نمیخوام چیزی از خودم اضافه کنم.درهر صورت ،حالتها رو براتون مجسم میکنم”
    مهشید سیگارش رو به سمت مهتاب گرفت و با اشاره سر و چشم ، بهش حالی کرد که تو هم بکش.مهتاب گفت :
  • نه ، من نمیکشم …
  • تو که راست میگی ، بیا… آقای… قول میده به مرتضی نگه …
  • منم خندیدم و رفتم سمت هود و روشنش کردم. سیگار رو گرفتم زیرش تو این فاصله مهتابم رفت کنار مهشید و دو سه پک به سیگار زد.
    " معمولا یه هود سالم باید دود سیگار رو از فاصله 60-70 سانتی بکشه به سمت خودش"
    ولی این هود ، اصلا انگار نه انگار . گفتم میشه یه صندلی به من بدید؟ مهتاب یه چهارپایه آورد و رفتم روش و خرطومی هود رو درآوردم و اومدم پایین ، دوباره سیگارم رو که دیگه آخراش بود، گرفتم زیرش و ایندفعه قشنگ دود رو میکشید.
    گفتم : خانم ! لوله ای که رفته پشت بوم گیره ، وگرنه هودتون داره خوب کار میکنه،فیلتر روکه بستم میرم بالا نگاش میکنم.سرتونو درد نیارم.فیلتر رو بستم و رفتم بالا، بالاخره روی پشت بوم ، لولشونو پیدا کردم و دیدم یه چیزی مثل لونه کفتر راهشو بسته .بالا که بودم مهشید اس ام اس داد که کارت تموم شد با هم بریم خونه؟ دلم میخوادت؟
  • ببخشید نمیتونم ، تا شب سرویس دارم … نپیچوندمش ، واقعا کار داشتم
    لوله رو باز کردم واومدم پایین و دیدم مهشید شال و کلاه کرده بره… تابلو بود بهش برخورده … مهتاب گفت :
  • وایسا یه دقیقه …منم گفتم کارم دیگه تمومه و اگه فیلتر نشت نداشته باشه رفع زحمت میکنم…
    مهشید با اوقات تلخی گفت : " نه باید الان برم ، دیرم میشه… مرتضی هم که زنگ زد خیالش راحت شد من اینجام …دیگه مشکلی نیست ."
    (تو فاصله ای که من بالا بودم شوهر مهتاب زنگ زده بود و یه آمار گرفته بود.)
    بعد به من نگاه کرد گفت :
  • این آقای محترم هم قول میده خَفَت نکنه…و زیر لب ادامه داد : والا … مردک خیال کرده همه دنیا دنبال زنشن(از شوهر مهتاب همیشه بدش میومد)
    من و مهتاب چشم تو چشم شدیم و ناخودآگاه خندمون گرفت.مهشید رفت.منم سریع وسایل رو جمع کردم و راهی شدم که برم. در همین حال توضیحاتی هم راجع به تغییر مزه آب و … میدادم.
    مهتاب گفت :
    - ببخشید هزینه تون چقدر میشه ؟
    - هیچی خانم
    - آخه هودم درست کردید…
    - اونم باشه کادوی عروسیتون ، در ثانی دیگه نیاز نیست چیزی از همسرتون پنهان کنین … بگید من برای تست مکش هود ، سیگار روشن کردم…
    خلاصه یه کم تعارف کرد و گفتم خیالتون راحت خانم … من راضیم…
    به همسرتونم بگید من گفتم این کادوی عروسیتون که مشکلی پیش نیاد…
    موقع رفتن گفتم :
    - راستی اگر مشکلی بود با موبایلم تماس بگیرید که خودم بیام . چون شاید شرکت کَس دیگه ای رو بفرسته.
    - من شمارتونو ندارم …
    - همسرتون دارن ولی میخواید خودتونم بنویسید.
    رفت گوشیشو آورد و شماره رو دادم ولی ذخیره نکرد و تو فکر بود.گفتم :
    - چیزی شده ؟
    - نه ، دنبال یه اسمم
    - خب بنویسید تعمیرکار یخچال
    - نه بابا ، گیر میده که شماره این تو گوشیت چکار میکنه
    - خب اگه اینجوریه که دنبال شر نگرد عزیزم ، ولش کن ، کاری بود بگو خودش زنگ بزنه ، اصلا بگو زنگ بزنه نمایندگی…
    این “عزیزم” که از دهنم پرید انگار بهش چسبید . گفت :
    - فکر کنم شمارتون تو دفتر تلفنمون باشه.با خنده ای شیرین گفت خیالت راحت ، حتما با خودت تماس میگیریم.(بیچاره فکر میکرد برای پولش میگم که به خودم زنگ بزنن و این هم شیطنتش بود که من رو “خودت” خطاب کرد)
    - راستی از شرکت باهاتون تماس میگیرن مثل دفعه قبل. لطفا نگید که هودتونم درست کردم.چون از من ایراد میگیرن.
    (در واقع همچین چیزی نبود ، من فقط خواستم یه حرفی زده باشم.)
    - حتما
    -ضمنا یه وقتایی یه تخفیف ها یا جشنواره هایی گذاشته میشه…میخواید بهتون اطلاع بدم که اگر دوست داشتید خرید کنید؟(میخواستم شماره موبایلش رو بگیرم)
    - حتما ، خیلی هم ممنون ، قسطی هم میدن؟با چک کارمندی؟شوهرم معاون بانکه…
    - بله ، خرید قسطی که جشنواره نمیخواد ، هر وقت خواستی خبر بده ، از هر برندی که دوست داشته باشی برات وسیله خوب میخرم.
    (بعد از اون “عزیزم” این جمله صمیمانه هم میتونست کارساز باشه)
    منتظر بودم که شماره شو بده که حالا نمیدونم به فکرش نرسید یا نخواست و بالاخره نداد …
    خلاصه خدافظی کردم و اومدم.تمام این حرفا شاید به دو دقیقه هم نکشید.
    یه حسی بهم میگفت مهشید همین اطراف کشیک میده.سوار ماشین شدم رفتم سمت آدرس بعدی که مهشید زنگ زد و باز گفت اگه راه داره برم پیشش.
    گفتم که واقعا الان نمیشه.خودت دیدی که دو سه بار زنگ زدن و منتظرن ،اما آخر شب میام ، به شرطی که غر نزنی چرا دیر اومدی ، چرا خسته ای…
    اونم ضرب المثل همیشگیشو گفت : من الان شوهر میخوام وگرنه فردا آقای خودمون میاد.
    خلاصه قرار شد غذای مورد علاقمو درست کنه و آخر شب برم پیشش.
    همونروز مرتضی خان کسکش(معاون) بهم زنگ زد و بابت تعمیر هود، ازم تشکر کرد و اصرار داشت شماره کارت بدم که برام پول بریزه که با تعارف و این حرفا تموم شد.
    اونشب هم با مهشید شب قشنگی داشتیم و من همونجا خوابیدم. خیلی به ندرت پیش میاد جایی به جز خونه خودم بخوابم ولی چون خیلی منتظرم مونده بود و میز قشنگی هم چیده بود و خلاصه تو زحمت افتاده بود ، اون شب خونه نرفتم.اما خب خواب راحتی هم نداشتم.
    (همکارم میگه تو کسخلی ، باید بالشتم با جعبه ابزارت بذاری تو ماشین.)
    این دفعه انتظارم زیاد طول نکشید و دقیقا فردای اونروز،مهتاب از یه باجه تلفن بهم زنگ زد و گفت برای دوستش میخواد قیمت لوازم بگیره .من فهمیدم که هم میخواسته من شماره موبایلشو نداشته باشم و هم میخواسته این تماس ، تو گزارش تلفن منزلشون ثبت نشه.بنابراین اومده از بیرون زنگ زده.پرسیدم چی میخواد دوستت؟ جواب پرت و پلا میداد ، واضح بود فقط بهانه بوده که زنگ بزنه… گفتم چرا از خونه تماس نگرفتی؟حتما برای اینکه همسرت پرینت میگیره…گفت آره ، گیر میده که چرا برای دوستت اقدام کردی و فردا اگه وسیلش خراب بشه میگه تو گفتی و …
    گفتم اشکال نداره…
    رفتی خونه یه تک زنگ بزن ، خودم باهات تماس میگیرم ، اینجوری کسی نمیفهمه ،
    •           توی پرینت تلفنمونم نمیفته؟
      
    •        نه عزیزم، نترس ،رسیدی زنگ بزن
      

دیگه رو ابرها بودم.یادمه بیست دقیقه بعد زنگ زد.منم سرکار بودم و صاحبخونه عین اجل معلق بالای سرم بود و نمیتونستم حرف بزنم.گفتم برای ناهار میرم خونه ساعت 2 تک زنگ بزن.
نمیدونید ازینکه داشت موضوع رو از شوهرش پنهان میکرد و من به خاطر اون یارو که کنارم وایساده بود زیرلب باهاش حرف میزدم و خط میدادم چه حالی داشتم.
(البته شک نکنید خودشم کونش میخوارید وگرنه محال ممکن بود این اتفاق بیفته.این همه جا من میرم کار میکنم ، کی ازین خبرا بوده…فقط کسی که دلش میخواد آمار میده ،اینو نمیگم که خودمو توجیه کنم ، واقعا خودش نخ میداد ، ولی مثل مهشید رک و راست نمیگفت)
بگذریم…
دقیقا راس ساعت 2 تک زنگ زد. بلافاصله گرفتمش . اینم بگم اون موقع Caller ID تقریبا تازه اومده بود.برای همین از خونه نگرفتمش.
خلاصه این دفعه با خیال راحت و بی دردسر باهاش حرف زدم وحدود قیمتها رو دادم.میدونستم که بهانه است و بعدها خودش هم تایید کرد.الکی بهش گفتم :
- شماره رو زیاد اشغال نکن ، همسرت گیر نده…
- نه،من تنها سرگرمیم ماهواره و همین تلفن با دوستامه ، قبلا غرغر میکرد که چرا انقدر اشغاله گفتم اگه ناراحتی برم سر کار که حوصلم سر نره ، اونم دیگه هیچی نگفت.
بعد گفت : تو تو خونه برای حرف زدن مشکلی نداری؟
-نه ، چه مشکلی؟
-خانواده؟همسرت؟
-نه بابا ، من مجردم

“خیلی حرفا زدیم ، اونروز و روزای بعد و من اونجا فهمیدم مهشید هیچی از من بهش نگفته.به من پیشنهاد داد با خواهرم ازدواج کن…ولی هر وقت تو حرفام از شوخ و شنگی مهشید تعریف میکردم حسادتش گل میکرد.اون فکر میکرد من فقط همون دوبار مهشید رو دیدم.”
میگفت "خیلی دوست دارم با تو حرف بزنم و درددل کنم و همیشه آروم میشم."رابطه ما خیلی زود صمیمی شد و دیگه به اسم کوچیک همدیگرو صدا میزدیم. البته به جز اون یه بار که هودشونو درست کردم اصلا همدیگرو ندیدیم.من خیالم راحت بود که این مرغ تو داممه و با کوچکترین بی احتیاطی ممکن بود بپره.برای همین ابدا حرفی که بوی شیطنت و سکس بده ، نمیزدم.
در همین حین مهشید رو هم کم و بیش میدیدم . خوبیش این بود که هر یه هفته ده روز فقط شبها میدیدمش و خیالم راحت بود مهتاب نمیتونه شب ها تک زنگ بزنه.
کلی درباره رابطش با شوهرش بهش حرف میزدیم .(مثلا) همیشه شاکی بود که مرتضی همه چیشو ازم پنهان میکنه و خانواده شوهرش رو مخشن و این حرفا…
تا جاییکه دیگه تقریبا هر روز دوبار با من حرف میزد . البته اگه بخاطر کار من نبود بیشتر هم میشدو میگفت روزای تعطیل که مرتضی خونست و نمیتونم باهات حرف بزنم اعصابم به هم میریزه.شماره موبایلشو بهم داده بود اما من به هیچ وجه نه بهش زنگ میزدم و گفته بودم اون هم به هیچ وجه زنگ نزنه ، چون به نام خودش نبود و مرتضی هر وقت میخواست میتونست پرینت بگیره…بیشتر حرفاشم حول و حوش این بود که حوصلش سررفته و هیچ جا نمیتونه تنها بره و مرتضی زیادی بهش گیر میده.تا اینکه حرف رو کشوندم به اینکه رابطه خصوصیتون چطوره… (انگار خیلی وقت بود منتظر بود سر صحبت به اینجا باز بشه)
من فکر میکردم با این گله و شکایتی که میکنه حتما یارو اصلا بهش دست نمیزنه… برعکس ، گفت :روزی نیست که ما رابطه نداشته باشیم. روزای تعطیل بی برو برگرد دوبار میاد سراغم.خونه هر کی میریم باید شب برگردیم خونه خودمون تا آقا کارشو بکنه…
منم که روم باز شده بود گفتم :
-خب عزیزم این که خیلی خوبه ، هر زنی آرزوی یه همچین مردی رو داره…

  • آخه چطوری بگم :…خیلی مِن مِن کرد ، گفتم :
    -میخوای بحثو عوض کنیم ؟
    -نه خوبه
    -پس چرا حرفتو میخوری؟اگه من زیادی جلو رفتم ببخشید
    -نه بخدا ، با تو خیلی راحتم ، انقدر که دوستام گله میکنن که دیگه کمتر حال ما رو میپرسی ،آخه از وقتی با تو حرف میزنم دیگه به اونا کمتر زنگ میزنم
    -باشه ، پس راحت باش ، نکنه از رابطه جنسی بدت میاد؟(حالا آمار قبل ازدواجش دستم بود که پرده نداشته ، خودتون تو قسمت قبل خوندین دیگه ، شرح نمیدم)
    -نه ، اتفاقا خیلی هم دوست دارم (من کم کم داشتم راست میکردم)
    -پس مشکل چیه؟
    -مشکل اینه که مثل خروس میمونه به دو دقیقه نمیکشه کارش تموم میشه(من به زور جلوی خندمو گرفتم)
    -یعنی چی؟
    -همین دیگه ، میاد سراغم ، یک دو سه ، کارش تموم میشه…
    -خب پس توچی؟
    -مگه منم آدمم؟
    -یعنی تو لذتی نمیبری؟ الان چند ماهه از زندگیتون گذشته ، میخوای بگی تو هیچ لذتی نبردی؟
    -باور کن هیچی ، فقط مثل یه تیکه گوشت میفتم کنار
    -خب بهش بگو
    -میگه همینه دیگه ، فکر کردی سکس چیه؟ خلاصه از زیرش در میره ولی چپ و راست میاد سراغم
    (حالا من دیگه کاملا راست کردم و دارم دیوونه میشم)
  • یه سوال بپرسم؟
    -آره
    -خیلی خصوصیه ها
    -بپرس، فکر کنم دیگه خصوصی ترین چیز زندگیم رو که احدی نمیدونه به تو گفتم.
    -اندازه این آقا خروسه چقدره؟
    -چی؟؟؟
    -یعنی میگم سایزش … بزرگه…کوچیکه ؟
    -کلی خندید و گفت خیلی کوچیک تر از اونی که فکر کنی،حالا برای چی پرسیدی؟
    -خب باید بره درمان کنه…
    -مگه درمان داره ؟تازشم مگه به حرف کسی گوش میده؟ خیالش راحته که منم نمیتونم برم جار بزنم بگم که مشکلم چیه…
    -خب پس که اینطور… واقعا سخته … راست میگی … ولی چاره ای هم نیست…باید با خودت کنار بیای
    -تا حالا بارها خودارضایی کردم…
    -خب نمیدونم چی بگم ولی شاید بهترین راه این باشه…به چیزای دیگه فکر کن سعی کن حواستو پرت کنی
    برو ورزش، برو کلاس موسیقی ، برو چمیدونم …
    -نمیذاره که ، میگه ترتیبتو میدن…
    (البته به این رگباری که من نوشتم حرف نمیزدیم و کلی حاشیه توش بود که من صرف نظر میکنم)

من دیگه از شق درد داشتم میمردم.خلاصه حرفای اونروز ما تا اینجا رسید و من همونشب با یه بنده خدایی که تازه آشنا شده بودم سکس داشتم و عقده مهتاب رو لای سینه های اون خالی کردم…
فرداش دوباره تماس داشتیم…
-خب ، تعریف کن ببینم ، دیشب آقا خروسه چه کرد؟
-هیچی ، چراغ قرمز بود
-ای داد بیداد ، بیچاره کارمندای بانک ، پس این یه هفته اعصاب نداره)پریود شده بود)
منم پکر شدم ، چون انتظار داشتم تو همین یکی دو روزه ملاقات داشته باشیم.
خلاصه کنم ؛ مهتاب تو اون یه هفته که پریود بود مرتب باهام تماس داشت و آخر سر پرسید دوست دختر دارم یا نه؟
-نه بابا ، حوصله داری ، دوست دختر میخوام چکار
-وا ، راست میگی؟ پس چکار میکنی؟
-بالاخره یه کاریش میکنیم
-(با خنده و شیطنت) نکنه تو هم خودارضایی میکنی؟
-منم خندیدم و گفتم نه بابا ، بالاخره پیش میاد مواردی که سکس داشته باشم ولی حوصله دوست دختر و پای ثابت ندارم…
حالا دیگه حرفای ما بیشتر از هرچیزی در مورد سکس و لذتهای زن و مرد بود که هم من خیلی حشری میشدم هم اون
نهایتا یه روز گفت
-میتونی فردا بیای اینجا یه نیگا به ماشین لباسشویی بکنی؟
-چطور مگه؟
-یقه لباسا خوب تمیز نمیشه
-باشه ، قرار دارم ، ولی جابجاش میکنم ، مرتضی میدونه؟
-نه ، نمیخوام بدونه،یه دوره دوروزه دارن ، فردا 5 صبح باید بره شمال ، منم از فردا باید برم خونه مادرم تا اون بیاد
-به ، چه خوب ، باشه
شاید بگید چرا تو این مدت نیاوردمش خونه ؛ به دو علت ، یک اینکه میخواستم تو خونه خود اون بیشرف زنشو بگام ، دو اینکه نمیخواستم آدرسم رو بدونن.
قرارمون رو گذاشتیم و من هماهنگی هام رو کردم و تا ساعت 2 ظهرم رو خالی کردم.صبح ساعت 8 تک زنگ زد.بلافاصله گرفتمش و پرسیدم اوضاع خوبه؟ گفت آره ، بیا
رفتم خونشون و ازون دفعه خیلی زیباتر به چشمم اومد.تنها فرقش این بود که دیگه شال سرش نبود و با من دست داد. لباسش هم خیلی باز و آنچنانی نبود.یه بلوز نمیدوم چه رنگی و یه دامن بلند مشکی.
طبق معمول رفتم تو آشپزخونه و جعبه ابزارو گذاشتم زمین.سیگار رو گذاشتم بغل گوش و رفتم که ماشین رو بکشم جلو
در همین حین پرسیدم :
-به خواهرت نگفتی بیاد؟
-نه ، دوست داری ببینیش ؟
-نه بابا ، منظورم اینه که تنهایی؟

  • بببععععله
    -بسیارخب ،حالا دقیقا بگو ببینم مشکل ماشین چیه؟
    -صبحانه خوردی؟
    -آره ممنون ، مشکل ماشین… پرید وسط حرفم و گفت :یعنی انقدر سیری که با من یه لقمه نمیخوری؟
    -خواهش میکنم ، حتما
    سیگارم رو از بغل گوشم برداشتم و گفتم اجازه هست؟
    -خواهش میکنم ، نمیخوای اول چای بخوری؟
    -لطف میکنی ، هم چای میخورم هم سیگار میکشم
    دوتا چای ریخت و گذاشت روی اُپن ، خودشم دستاشو گذاشت رو لبه اپن و پرید بالا و نشست رو کابینت ، رو به من ، پشت به هال و پذیرایی
    -من همیشه اینجا صبحانه میخورم
    دست برد و یه تیکه نون برداشت ، پاهای ظریفش که از زیر دامن آویزون بود حواسمو پرت کرده بود، منم رفتم سمتش و لیوان چای رو برداشتم ، گفتم:
    -سیگار نمیکشی؟
    -چرا نکشم؟
    -روشن کنم؟
    -نه، از همین که دست توئه میکشم.
    -یه قُلُپ چای خوردم و یه پک عمیق زدم ، بعد چرخیدم به طرفش و سیگار رو بردم سمتش ، مهتاب دستم رو گرفت و با دست من ، سیگار رو گذاشت رو لبش .
    حالم دگرگون شده بود ، میدونستم امروز حتما سکس میکنیم ولی حالا که داشت شروع میشد استرس و شهوت توامان ،حس غریبی بود ، میخواستم همونجا شروع کنم اما خودمو نگه میداشتم…در سکوت کامل سیگار میکشیدیم و در حالیکه زل زده بودیم تو چشای هم ایندفعه خودم سیگارو گذاشتم کنج لبش و …
    یدفعه یاد یه ماجرایی افتادم وگفتم :
    -تا حالا دود تصفیه شده خوردی؟
    -دود تصفیه شده؟یعنی چی؟
    -ببین ، وقتی من دود سیگار رو بدم تو ریه هام ، اون اون ته مونده دودی که میدم بیرون کمتر از دود اصلیه و سفیدتر البته
    -آها ، یعنی من دودی که میدی بیرونو بگیرم؟
    -بله ، بله… باید بکشی تو
    -خب بده ببینم…
    من یک پک عمیق زدم و دادم پایین ، با چشم اشاره کردم به دهنش ، باز کرد و لبهامو چفت کردم دور لبهاش و دود رو فرستادم تو، اونم هم زمان دود رو کشید و زود لبهامو جدا کردم و یذره دود ته مونده رو داد بیرون
    -عجب چیزی بود
  • خوشت اومد
    -آره بازم میخوام
    -سیگار دیگه به تهش رسیده ، بیا این آخری رو تو به من دود بده
    سریع سیگارو گذاشتم رو لبش و پک زد ، منم ته سیگارو انداختم تو لیوان چای و قشنگ روبروش وایسادم
    پاها شو یه کم باز کرد و من رفتم جلوتر و دهنمو باز کردم و اونم لبهاشو گذاشت دور لبهای من و من دودشو کشیدم تو…
    اون دیگه لبهاشو برنداشت و دستاشو انداخت دور گردنم و منم کشیدمش جلوتر و دستامو دور کتفش حلقه کردم و شروع کردیم به مکیدن لبهای هم…
    من لبمو جدا کردم و دم گوشش با صدایی آرام اما پر از شهوت گفتم :
    -حواست هست داریم چکار میکنیم؟
    سرشو آورد عقب و تو چشام زل زد و بدون هیچ حرفی دوباره شروع کرد به مکیدن لبم ، منم شروع کردم به مکیدن زبونش و در سکوت کامل بدون هیچ حرفی همدیگرو میمکیدیم …
    اون رو دیوار اپن نشسته بود و من روبروش ایستاده بودم و سعی میکردیم بیشتر به هم بچسبیم ، این وسط ، دامنش مزاحم بود، پایین دامنشو گرفتم و آروم آوردم بالا و حالا دیگه قشنگ میتونست پاهاش رو از هم باز کنه ، همین کارم کرد و خوب چسبیدم بهش و همزمان با مکیدن لبش ، ساق پا و رونش رو نوازش میکردم.
    کم کم زیر گلوشو میخوردم و هر لحظه آتش نیازش رو شعله ور تر میکردم.با نوک انگشتام پشت زانو هاش و زیر رونش رو خیلی آهسته و نرم لمس میکردم ، دم گوشم میگفت :
    -بخدا میمیرم
    -چرا عزیزم؟
    -تو دیوونم میکنی
    -من که هنوز هیچ کاری نکردم …
    بلوزش رو آروم آروم آوردم بالا سینه های زیباش رو توی سوتین دیدم.هنوز یقه شو در نیاورده بودم وفقط آستینشو آزاد کردم و بلوزش رو که دور گردنش بود کشیدم رو صورتش و اون دیگه منو نمیدید.همینطور سرشونه ها و پهلو شو نوازش میکردم و نگاه میکردم که این اندام چقدر زیبا و متناسب و بی اندازه سفیده. رونها و ساقهاش گرد و سفت بود، دفعه قبل که با شلوار دیدمش حدس میزدم باید رون و ساق کُشنده ای داشته باشه. شروع کردم به خوردن شونه هاش و یواش یواش دستم رو بردم سمت شرتش… خواست سرشو از تو بلوز در بیاره که نذاشتم ، گفتم حالا نه .دامنشو از زیر باسنش رد کردم و از بالا تنه درآوردم همونجور که رو اپن بود چرخوندمش و حالا دیگه پشتش به من بود و سوتینشو باز کردم و به شونه ها و کتفش از پشت زبون میکشیدم و از جلو هم سینه های شهوت انگیزشو میمالیدم…دیگه بلوزشو از گردنش درآوردم و موهاش ریخت رو پشتش …یه پشت صاف و بی خط وخال… حالا دیگه فقط یه شرت پاش بود.لاله گوششو به دندون گرفتم و آروم نجوا کردم :
    -خوبی؟
    -عالیم ، تو بی نظیری
    سینه ها و شکمشو میمالیدم و گردنشو از زیر گوش تا سر شونه میخوردم
    -آاااه ه ه …حواست باشه کبود نشه
    -اوممممممم ، نترس ، دارمت…
    بعد چرخید سمت من و با عشوه و ادا دکمه های پیرهنم رو باز کردو اونو درآورد و دستشو برد سمت کمربندم بازش کرد و از روی شلوار شروع کرد به مالیدن کیرم…
    -اوه اوه … این دیگه چیه …خدا به داد برسه …واییییی
    منم که دیگه کسخل کسخل بودم … زیپ شلوارمو باز کرد و از رو اپن اومد پایین و آروم شلوار و شرتمو کشید پایین … کیرم رو گرفت تو دستش و نگاه میکرد ، بعد دوتا دستشو گذاشت کنار هم ، خندید وگفت یه دست دیگه هم جا داره، ببین انگشتام به هم نمیرسه ، با زبونش یه کم کلاهکشو از پایین و بالا لیس زد… گفتم :
    -اوووومممم ، اگه دوست نداری نخور
    سرشو آورد بالا و نگام کرد و اونقدری که تونست کرد تو دهنش و شروع کرد عقب و جلو رفتن … دو سه دقیقه ای خورد و واقعا خسته شد . بلندش کردم و نشوندمش روی اُپن و پاهامو از تو شلوارم درآوردم . بعد آروم شرتشو کشیدم جلو و افتاد رو مچ پاش ، با پام از پاش درآوردم . وای که چی میدیدم … یه کس صورتی کوچولو و تمیز . حدس میزدم که مثل کس مهشید ، لب هاش بزرگ و بیرون باشه ، اما برعکس ، لبهای بزرگی نداشت .البته هر کدوم لطف خودشو داره.شروع کردم به مالیدن کسش. دست چپم پشت کمرش بود، دست راستم رو کسش و چسبونده بودمش به خودم و لبها و گردنش رو میخوردم…ناله هاش دیوونه کننده بود ولی مجبور بود صداشوکنترل کنه. چون نزدیک در ورودی بودیم. منم که معمولا ناله هام آروم و در گوشیه . من یه کم خم شدم که رونهاشو بخورم ، سرمو گرفت و گفت :
    -نه لطفا ، تازه پریودم تموم شده (فکر کرد میخوام کسشو بخورم)
    منم رونهاشو لیسیدم و خوردم ، فکر کنم یه ربع بیست دقیقه ای شده بود و کیر منم پر از خون شده بود واقعا داشت میترکید. بلند شدم و دوتا دستامو گذاشتم زیر کپلش و قشنگ آوردمش جلو … حس کردم یه کم خشکه ، گفتم شاید از آب دهن خوشش نیاد ، کیرمو از ته گرفتم تو دستم و شروع کردم به مالوندن روی چوچولش.یه کم بردم عقب جلو و چرخوندم رو کسش ، دیگه لیز شده بود… دو تا دستش رو از هم باز کرده بود و گذاشته بود پشتش روی اُپن و بهش تکیه کرده بود ، سرشو انداخته بود عقب و چشمهاشو بسته بود و لبهاشو گاز میگرفت ،
    -آآآ ه ه ه ه …میخوای التماست کنم؟ نمیدیش بهم ؟
  • چرا ، امروز مال توئه
    آروم سرشو گذاشتم دم سوراخش و یه کم بازی کردم ، کیرمو سفت گرفته بودم تو دستم و این باعث میشد سرش کلفت تر بشه و همینجوری دم سوراخش میچرخوندم و ذره ذره دادم تو…من قشنگ وسط دوتا پاش بودم و اون از درد و شهوت ، پاهاشو مثل الاکلنگ تکون میداد…تا نصفش رفت تو و وقتی میاوردم بیرون آب کسشو میدیدم که روی کیرمو لیزتر میکرد.
    -بازم بدم یا بسه همینقدر؟
    چشاشو باز کرد و پایینو نگاه کرد
    -اوه … هنوز نصفش بیرونه که …آره عزیزم بده …فقط یواش
    آروم آروم عقب جلو میکردم و هر دفعه یه کم بیشتر فرو میکردم تا دیگه همش جا رفت و قشنگ احساس میکردم اون ته به یه چیز سفت میخوره ، میدونستم مشکلی نیست ، با این حال پرسیدم:
  • درد نداری ؟
    -بزن ، بزن ترو خدا …همینجوری آروم برو… عالیه
    آوردمش جلوتر و دیگه الان باسنش رو اُپن نبود و فقط دستاش رو آپن بود منم از زیر گرفته بودمش و یه کم سرعت دادم …گفت میشه بریم رو تخت … خسته شد دستم
    همونجوری بلندش کردم و رفتیم سمت اتاق خواب ، ولی تو هال ، مبل قشنگی داشتن ، که عکس قبل از عروسیشون بالای همون مبل روی دیوار نصب بود و همین عکس کار رو تا اینجا کشوند.(تو قسمت قبل شرح دادم) گذاشتمش روی مبل ، خودم روی زانو نشستتم و پاهاشو گذاشتم روی شونم و شروع کردم به تلمبه زدن و مهتاب عین آدمای مست و بی کنترل ، مثل موم تو دستم نرم بود. اصلا تو این دنیا نبود …
    تو همون حال پاهاشو آوردم پایین و بلندش کردم و سرپا کردمش .آبم داشت میومد … کشیدم بیرون و یه نفس تازه کردیم ، حالا دیگه من نشستم روی مبل و مهتاب اومد روم و کیرم و گرفت دستش و آروم نشست روش … شروع کرد به بالاو پایین کردن …یه دستش رو شونم بود یه دستش هم گذاشته بود رو دهنش که صداش بلند نشه… حالا دیگه بالا پایین نمیرفت ، عقب و جلو میکرد و انصافا همه کیرمو تو تنش جا داد، اما هنوزم اون ته میخورد به یه چیز سفت و مثل استخوون…
    تو اوج عشق و حال خودمون بودیم که تلفن خونه زنگ خورد …من یه کم ترسیدم ،گفت نگران نباش، خواست بلند شه بره ، من گرفتمش ، گفتم بی خیال شو…
    گفت : نه ، باید جواب بدم ، حتما رسیده ، میخواد خبر بده … بلند شد و زیر لب غر غر کرد و رفت گوشی رو برداره ، منم پشت سرش رفتم (مگه میشد ازین لذت بگذرم که در حال حرف زدن با شوهرش بکنمش؟)
    از پشت بغلش کردم و شروع کردم به بوسیدن گردنش…
    زبل بود … مثل کسایی که خواب بودند ، گفت بله ؟(صدای اون کسکش رو از گوشی میشنیدم )
    -سلام خانم خوشکل من ، آخی ببخشید ، خواب بودی
    -سلام ، خواهش میکنم ، گفتم که رسیدی اس ام اس بده
    آروم خوابوندمش زمین و در گوشش گفتم حرف بزن ، خوشم میاد
    -دیگه گفتم زنگ بزنم ، هنوز راه نیفتادی بری؟
    -نه بابا ، خواب بودم ، الانم که دیگه سردرد میگیرم ،تو رسیدی؟
    -آره ، خب پس زودتر آماده شو برو ، میخوای بگم مصطفی بیاد دنبالت؟
  • نه بابا ، تو هم همش مصطفی رو آویزون من میکنی ، خودم میرم دیگه
    همینطور که حرف میزد منم روش خوابیده بودم و آروم آروم از پشت میکردمش (لاپایی، عاشق این پوزیشنم ، مخصوصا با اون رونای جادویی مهتاب ، ضمنا این وضعیت ،وسط سکس ، استراحت بسیار خوبیه ، امتحان کنید)
    گوشی دم گوش چپش بود و دمر روی زمین خوابیده بود ، منم گوش راستشو میخوردم و کیرمو آروم فرو میکردم لای روناش
    -چرا صدات اینجوریه؟
    -گفتم که خواب بودم
    -نه ، انگار داری نفس نفس میزنی
    -ای بابا ، تو باز توهم زدی؟خوب خواب بودم ، هول شدم دیگه … هوا خوبه؟
    -عالیه ، ما ساعت 10 کلاس داریم و بعد از ناهار هم سمیناره ، فردا هم همین برنامه اس
    آروم در گوش مهتاب گفتم: اتفاقا اینجا هم فردا همین برنامه اس
    خلاصه یه کم حرف زدن و من همچنان لاپایی بازی میکردم و گردن مهتابو میخوردم.
    آخرش گفت:
  • پس کم کم برو دیگه ، از خونه مادرت بهم زنگ بزن
    -باشه باشه باشه ، کشتی منو ، کارامو بکنم میرم
    (تو دلم میگفتم آقای معاون عزیز کجایی که ببینی تو خونه خودت ، دارم زنتو میکنم و میدونم این زن دیگه برای تو زن بشو نیست ، این کیری که من دارم تو تنش فرو میکنم کاری باهاش میکنه که دیگه شومبول خروس تو برای همیشه مُرده)
    حرفاشون تموم شد و پا شدیم رفتیم تو اتاق خواب ، روی تخت ،من به پشت خوابیدم و اونم کنارم خوابید ، سرشو گذاشت رو سینم و موهای سینمو نوازش میداد ، اون تلفن یه کم آتیشمونو سرد کرده بود . بهتر ، بهش گفتم یه کم استراحت کن ، گفت :نه شروع کن ،
    من روی پهلوی چپم خوابیدم و اونم برگردوندم و پشتش به من بود و کیرم گذاشتم لای پاش ، خشک بود ، گفت خیسش کن ، دیگه ایندفعه با آب دهن خیسش کردم و خودش با دست سرشو گذاشت دم کسش و با یه هول ، رفت تو کسش ، الان دیگه راحت تر ناله میکرد ، چون تو اتاق خواب صدا بیرون نمیرفت ، پای راستش بالا بود من آروم آروم عقب جلو میکردم ، سرمو بلند کردم که گردنشو بخورم ، چشمم خورد به یه قاب عکس روی پاتختی، با اون عکس کار داشتم.
    ناخودآگاه یاد مرتضی میفتادم ، تندتر میزدم و مهتاب یدفعه جا میخورد که چرا یهو وحشی میشم.
    تو همون حالت چرخیدیم و دمر خوابیدم روش و از همون پشت فرو میکردم تو کسش
  • مهتاب …
  • جووون مهتاب
  • تو ارضاء نمیشی؟
  • باخنده ، من تا الان سه چهار بار ارضا شدم
  • پس بیا روم یه بار دیگه ارضاء شو بعدش منم آبمو بیارم ، خیلی خودمو نگه داشتم
  • آره میدونم ، منتظرم بودم ببینم کی از رو میری
    برگشتم و اون اومد روم و شروع کرد به تند تند عقب جلو کردن و بالا پایین رفتن ، خیلی خوب میزد ، که از حالت نفس هاش و سفت کردن رون هاش فهمیدم ارضاء شده ، گفت
  • ای جونم ، این آخری یه چیز دیگه بود (همچنان منو با دستا و پاهاش فشار میداد) ازت ممنونم ، ممنونم ، چه لذتی…
    منم صبر کردم آروم که شد برش گردوندم ، پاهاشو جمع کردم تو سینم و کسش قشنگ اومد بالا ، کیرمو گذاشتم دم کسش و دادم تو ، به آخرش نرسیده بود که خودشو جمع کرد، درد داشت
    منم فشار نیاوردم ، تو این پوزیشن همشو میشه جا کرد ولی طفلک دیگه جا نداشت ، تند تند زدم و گفتم:
  • داره میاد ، بپاشم؟
  • جوووننن، بپاش
    کشیدم بیرون ، انگار تمام نیروی بدنم از همون یذره سوراخ سر کیرم میزد بیرون ، تمام سینه و شکم و موهاش پر آب شد
    افتادم روش و شروع کردم به خوردن لباش و اونم کمرمو میمالید یه ده دقیقه گذشت و رفتیم یه دوش مختصر گرفتیم و خونه رو جمع و جور کردیم، چون اون باید میرفت خونه مادرش، گفتم من میرم سر کوچه ، بیا اونجا با ماشین میبرمت.
    تو ماشین خیلی حرف زدیم و زمان زود گذشت . شاید ده بار دیگه ازم تشکر کرد و از سکسم و حالی که داشت گفت.خیلی وقت نداشتیم ، باید زودتر پیادش میکردم و میرفت زنگ میزد به اون کسکش.
    قرارمون رو برای فردا صبح گذاشتیم. همدیگرو بوسیدیم و پیاده شد.
    من بعد از اون روز یک ماه تمام با مهتاب بودم و پنج شش بار دیگه باهاش رابطه داشتم که به مراتب بهتر از اونروز بود چون هرچی جلوتر میرفتیم با حساسیتهای هم آشناتر میشدیم.مهشید هم منو بی نصیب نمیذاشت . اون هم جذابیتهای خودشو داشت. فرقش این بود که مهشید رو با حرص نمیکردم اما مهتاب رو واقعا با حرص میکردم و یکی دو بار ترسید و میگفت تو انقدر که دوست داری منو به عنوان زن مرتضی بکنی ، به عنوان مهتاب نمیکنی… چند بار ازش خواستم در حالیکه زیرمه به اون دیوث فحش بده و اونم کم نمیذاشت …
    یا یکی دو بار آبمو روی عکسش خالی کردم ، ترسیده بود ولی چیزی نمیگفت ، یه بار پرسید تو مرتضی رو میشناسی؟
  • نه عزیزم
  • پس به خاطر من انقدر ازش بدت میاد؟
  • خب خیلی بهت گیر میده ، چطور مگه؟
  • آخه من عکسو گرفتم زیر کیرت میگفتی بگیر کسکش ، دیدی زنتو چجوری گاییدم ، حقیقتش ترسیدم، قیافت ترسناک شده بود
  • نه بابا ، همینجوری بود
    برادر مرتضی که اونم بانکی بود ، واحد پایین اونارو خرید و این بهترین بهانه شد که من دیگه اونجا نرم و فاصلمون زیاد بشه ، مهتاب تا ماهها بعد به من زنگ میزد و التماس میکرد برم پیشش.یه وقتایی قسم میخورد که مصطفی اینا(برادر شوهرش) رفتن مسافرت و یه هفته نیستن ، تروخدا بیا ، ازون اصرار از من انکار، رابطش با مرتضی افتضاح شده بود ، میگفت چندباردیدم که داره پای فیلم سوپر خودارضایی میکنه یا بهش گیر داده که از پشت سکس کنه (من هیچوقت اینو این کارو ازش نخواستم ، راستشو بخواید خیلی هم سکس از پشت رو دوست ندارم)
    با زن مصطفی هم اصلا سازگاری نداشت ، جاریش ظاهراً ازون مذهبیای دوآتیشه بود ، خانواده مرتضی خیلی اذیتش میکردن و میگفتن این عروس(زن مصطفی) بیشتر به ما میاد.
    اما جناب معاون …
    من یه هفته بعد از آخرین رابطم با مهتاب ، رفتم محلشون و کشیک دادم تا برسه واز جلوی در خونشون رد شدم.منو دید و احتمالا شناخت اما بروی خودش نیاورد و منم وانمود کردم ندیدمش و رفتم.
    دو سه روز بعدش دوباره همون کار رو کردم . این بار مستقیم رفتم طرفش دنده عقب اومده بود سمت در پارکینگ و پیاده شد که در رو باز کنه ، دقیقا با من روبرو شد و من گفتم :
    -به به ، ببین کی اینجاس…
    خودشو زد به کوچه علی چپ و گفت :
    -چقدر شما برام آشنایی؟
  • مگه میشه شما منو فراموش کنی ؟ چون من هیچوقت فراموشت نکردم…
    مثلا یه کم فکر کرد و یادش اومد :
  • آهان شما آقای … هستین ، خوبین؟
  • از الطاف شما ، هنوز زنده ایم
  • انگار هنوز سر اون ماجرا از من دلگیرید؟من خودم بعدش خیلی ناراحت شدم ، زیادی پیله کردم ، بیخود مدیونت شدم
  • ای بابا ، دو سه سال گذشته ، خدا خودش همه چیو راست و ریس میکنه ، شما خونتون اینجاس؟
  • چطور مگه؟
  • آخه من تازگیها تو این خونه دو سه باری برای نصب و سرویس لوازم خانگی اومدم ، برای جهیزیه بود…
  • چه جالب ، شما هنوز تو همون کاری؟
  • آره ، همون طور که شما هنوز تو همون کاری.
  • پس اون آقایی که لوازم ما رو نصب کرد شما بودید؟
  • اِ ! مثلا خیلی تعجب کردم…

    خلاصه فهمید که من خونش رفتم.گفتم :
  • من که شما رو زیارت نکردم اما تبریک میگم ، همسر مهربان و خونگرمی دارید
    قیافش رفت تو هم و گفت چطور مگه؟
    گفتم هیچی ، همینطوری میگم
    موقع خداحافظی گفتم
  • حالا که فهمیدم شما صاحب این خونه اید ، دیگه ازتون ناراحت نیستم ، حساب ما تسویه است ، گفتم که ، خدا خودش حساب همه رو تسویه میکنه… خدا کنه من به شما مدیون نباشم…
  • چطور مگه؟
  • کاره دیگه ، بماند… دیگه دِینی به من نداری آقای …به همسرتون سلام برسونید …خوش باشید …
    فرداش اول وقت مهتاب تک زنگ زد و طبق معمول گرفتمش.میدونستم چی میخواد بگه. گفت : تو دیروز مرتضی رو دیدی؟
  • چطور مگه؟
  • دیدی یا نه؟
  • خب آره ، مگه چی شده؟
  • هیچی ، دیروز گیر داده به من که تو با این تعمیر کاره سر و سری داشتی ، قیامتی بود اینجا ، من هر چی گفتم نه بازم حرف خودشو میزد ، انقدر صدامون بلند شد که برادرش اومد بالا گفت داداش خجالت بکش ، آدم به زنش همچین تهمتی نمیزنه ، منم هوچی بازی درآوردم و شیشه بوفه رو شکستم و آخرش گفتم آره ، هر چی تو بگی ، من خوابیدم زیرش ، همینو میخواستی بشنوی؟خلاصه بزن بزن شد.عین دیوونه ها شده ، شب تا صبح راه میرفت…
    کمتر از یک سال ازون ماجرا مهتاب جدا شد ، البته نه به خاطر رابطه ای که با من داشت و من بعد از طلاقش گاه گداری باهاش سکس داشتم تا زمانیکه با یکی از فامیلاشون ازدواج کرد و اتفاقا نزدیک خونه ما هم زندگی میکردن.به من قول داد تحت هیچ شرایطی باهام تماس نگیره.دو سه سال بعد از ازدواجش بهم زنگ زد و گفت یه چیزی شده که هر کاری کردم نتونستم بهت خبر ندم. گفت حتی برای بچه دار شدنم بهت خبر ندادم اما اینو باید میگفتم. پرسیدم چی شده ، گفت یکی از فامیلای مرتضی به گوش مادرم رسونده که زن مصطفی ، همون خانم فوق العاده مذهبی با یکی از همکارای اداره شون تو خونه مشغول عملیات بودن که مصطفی سر میرسه و …
    از حال و روز خودش پرسیدم ، گفت هیچکس برای من مثل تو نمیشه ، اما زندگی خوب و آرومی دارم
    گفتم خدا رو شکر ، لطفا ایندفعه اگر مادر مرتضی رو هم وسط خیابون گاییدن با من تماس نگیر.
    از مهشید بگم که خیلی تصادفی (واقعا در پی تصادف اتومبیل) با یه آقایی آشنا شد و با همون آقا ازدواج کرد و از ایران رفت.آخرین شبی که با مهشید بودم، فهمیدم که شب قبل با اون آقا خوابیده، ازش سوال کردم که ماجراتون جدیه؟ گفت میخوام که جدی بشه.خب طبعا دیگه پیشش نرفتم و فقط در جریان رابطه و ازدواجشون بودم.
    اما خودم هم الان تو 44 سالگی همچنان تنهام و یه کم خسته و سردرگم.سکس دارم البته نه اندازه اون وقتا چون دیگه سنم بالاست و انرژی اون وقتا رو ندارم.
    امیدوارم سکس های شیرین و به یادماندنی داشته باشید.

نوشته: sons


👍 31
👎 10
18582 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

667124
2017-12-27 21:55:50 +0330 +0330

بازم اول :)

2 ❤️

667140
2017-12-27 23:13:40 +0330 +0330

واقعا اگر بخوان کتاب بنویسن هر انسان یک مثنوی معنویه

معنوی بودن همه اون کتاب ها رو که نمیشه متضمن شد اما مثنوی بودنش شاید پر بی راه نباشه

قلم ساده و روانی دارید

گذشته رو با تمامی درس ها و پند هاش رها کنید

چون کاری دیگه نمیشه براش کرد

آینده هم که هنور نیامده

پس زمان حالتون رو در یابید

شخصا گاهی اوقات تا به کتمان خودم هم پیشم میرم اما هنیشه در می تلافی کردن باشیم دیگران هم همیشه در پی تلافی خواهند بود

بهتر اینه که خودمون باشیم

بندهء زور پول حرص طمع سکس و خیلی چیزای دیگه نباشیم

انسان آزاده

رها از همهء بند تعلق ها

این بهترینه

2 ❤️

667142
2017-12-27 23:14:05 +0330 +0330

یعنی اونجوری که اوندفعه دوستان … بهت هرکی جای تو بود رئیس ناسا هم میشد بازم روش نمیشد بیاد اینجا تعریف کنی یعنی قشنگ تابلوئه جناب معاون چه مادری ازت …

برای اثبات مجدد میزان چرند بودن بخش دوم اسهال مغذیت به یک نمونه اشاره میکنم بقیش با دوستان

…ی که تو قسمت اول خوردی :
تو کار خودم هم حرفه ایم و کار رو تمیز و شسته رفته تحویل میدم و خب طبعاً همیشه و همیشه سکسهای متنوع دارم.چون روزی سه چهار تا خونه میرم و…

حالا …ی که تو قسمت دوم خوردی:

(البته شک نکنید خودشم کونش میخوارید وگرنه محال ممکن بود این اتفاق بیفته.این همه جا من میرم کار میکنم ، کی ازین خبرا بوده…)

مرتیکه کونی تکلیف مارو روشن کن بالاخره هرجا میری تعمیر بهت کس میدن یا هیچ وقت از این خبرا نبوده؟؟ من که میدونم همش چرند مفته اول جوونیت رفتی وام بگیری معاون بردتت زیر زمین اول کل موجودیشو گزاشته تو حسابت هی جیغ میزدی من وام به این بزرگی نمیخوام اونم هی میگفته یکم دیگه تحمل کن الان سود بانکی رو واریز میکنم!!! بعدشم با خاک انداز انداختنت بیرون حالا هی تو خیالاتت خواهرو زنو زن داداشو مادرو همسایه هارو حتی گربه های محله طرفو هم بکن بازم اخر شب باید کرم بواسیر بمالی بالشتو از گریه خیس کنی تا خوابت ببره…

2 ❤️

667145
2017-12-28 00:14:00 +0330 +0330

ببخشید دوستان هنوز شیوا نویسنده زندگی پیچیده شیوا تو سایت هست؟؟

0 ❤️

667146
2017-12-28 00:36:43 +0330 +0330

کردی تا تهش سفت بود؟؟؟
استخون؟؟؟؟
چه خبره حاجی؟

در کل بد نبود
نگارشت خوبه

1 ❤️

667147
2017-12-28 01:00:08 +0330 +0330

هر دوقسمت و خوندم خوب بود لذت بردم
خسته نباشی از وقتی که گزاشتی

2 ❤️

667148
2017-12-28 01:17:09 +0330 +0330

لایک اول بگیر ،و اینکه عالی بود ،چقد با اون دود بازی با مهتاب حال کردم ،هم جزعیات داستان سکسسیش خوب بود ،هم کلی وسطاش خندیدم که اببتو پاشیدی رو عکسشون و گفتی بگیرر اون کسککشو زنتتو دارم میگاام، چقد خندیدمااا، و اینکه همکاریم ،منم نصاب اسپیلتم ، اما خوب فصلیه و راضی نیستم

2 ❤️

667154
2017-12-28 04:35:16 +0330 +0330

kavir sard بله شيواي عزيز هستن تو سايت و برامون مينويسن اما با پروفايل جديد شون به نام ___> ايلونا
منظورم اسم كاربري شون الان ايلونا هست نه شيوا

0 ❤️

667169
2017-12-28 14:02:06 +0330 +0330

هم قسمت قبل رو خوندم و هم این یکی رو بسیار روون و جذابه قلمت با اینکه یه رابطه ممنوعه بود سکس با زن شوهر دار اما شیرینی قلمت تلخی ماجرا رو نشون نداد لایک 15 مال منه امیدوارم باز ازت بخونم

2 ❤️

667170
2017-12-28 14:02:25 +0330 +0330

ایشالا تنها و بدبخت میمیری ;)

1 ❤️

667172
2017-12-28 15:06:40 +0330 +0330

سارینای عزیزم من یکبار فرستادم نمیدونم چرا دوبار اومد نت ایرانه دیگه

1 ❤️

667187
2017-12-28 19:46:16 +0330 +0330

بالاخره حالیمون نشد چیزای خرابو درست میکردی یا چیزای درستو خراب میکردی ???

0 ❤️

667285
2017-12-29 15:22:26 +0330 +0330

اخی کوچولو معاون بانک اینقدر وامشو گذاشته تو حسابت که خودت باورت شده دختری با پروفایل زن میای!! یعنی خوشت اومده ها!! به هوای اینکه ابدارچی بانک هر شب پیش مامانت بود فکر کردی اعتبار داری رفتی وام کوچیک بگیری انچنان وام بزرگی تو حسابت گذاشتن که هنوز بعد از این همه سال گریت بند نیومده باید بیای اینجا زر زر کنی شاید خنک شی!!! راستی نگفتی وقتی معاون بانک کارش تموم میشد ابشو میریخت رو عکس پدرت بعدش مادرت قاب عکسو میشست یا اب معاون هنوز رو صورت باباته؟؟

1 ❤️

667303
2017-12-29 21:01:48 +0330 +0330

سارینای بسیار زیبا مفعولین و مجلوقین متاسفانه سالهاست که اینجا رو مکان تخلیه عقده هاشون کردن . هر نوع دروغ شاخدار مثل موجود بودن یخچال ساید بای ساید در پانزده سال پیش (تو دنیا که اون موقع همچین چیزی نبود شاید ساید بای سایدو از کس ننش در اورده بوده احتمالا ال جی اول اونجا کارخونه زده بعدا به جاهای دیگه صادر شده!!!)توهین به شعور عزیزان تحصیلکرده ایه که به هر دلیلی اینجا رو برای گذراندن اوقات فراغتشون انتخاب کردن. حالا وقتی مفعول تا اخر عمر حمالی مثل این که صد سالشم بشه چشمش به دوزار انعامیه که مردم مثل سگ جلوی پرت میکنن همه رو با دروغهای شاخدارش مثل اجدادش چهارپای خاکستری تصور میکنه وظیفه ماست که با انچنان قدرتی … به هیکلش که تا اخر عمرش با هر نفسی که میکشه تو باز دمش سلولهای مدفوغ بچه های اینجا رو بده بیرون … ? ? ?

1 ❤️

667411
2017-12-30 20:42:38 +0330 +0330

حمال بی سواد پنجاه سال پیش زمان شاه ساید بای ساید بوده؟؟ یه سرچ میکردی نتو میفهمیدی برای اولین بار اواخر 2007 تو بازار های جهان عرضه شده یقین کردم از این جقی کونیایی که هنوز میبرن سرپات میگیرن هیچی حالیت نیست
فرق قشر ما با صدقه خورای بدبختی مثل امثال تو اینه که ما از خواسته هامون خاطره داریم امثال تو فقط حسرتو عقده پس حد خودتو بشناس اشغال بی ارزش. دفعه دیگه گه اضافه بخوری اینجا خوارو مادرو ناموستو میکنم تو چاه مستراح!!!

1 ❤️

667414
2017-12-30 21:09:26 +0330 +0330

شاه ایکس جان خودتو ناراحت نکن با هر کیونی که اطلاعاتش در حد ننه کبری ی کص گشاده بحث نکن اونو خدا زده دیگه تو بیخی

1 ❤️

667523
2017-12-31 16:21:32 +0330 +0330

جناب شاه ایکس
اولا ممنون که داستانهارو خوندید
ثانیا ممنون که اینقدر وقت گذاشتید و نظر دادید
ثالثا من فقط یه خاطره نوشتم ، اگر به نظر شما دروغ بود یا بد بود بهتره که دیسلایک بدید، واقعا نیاز به توهین نیست
رابعا جهت اطلاعتون میگم یخچال ساید بای ساید جنرال، سال 1970 تولید شد و اون موقع بهترین محصولات اروپا و امریکا ، راهی ایران ثروتمند میشد
لوکس ترین کالاهایی که حتی اروپایی ها هم نمیتونستن داشته باشن ، تو بازار ایران و عربستان و … فروخته میشد…
کاری ندارم ، نمیخوام ثابت کنم خاطره ام واقعیه ، که اگر باشه هم باعث افتخار و بالیدن نیست و من خودم دوستش ندارم و اگر الان بود قطعا این کارو نمیکردم ، ام چون اون موقع واقعا برام لذت بخش بود تعریف کردم…
بگذریم
فقط خواستم بدونید که ما الان سایدهایی رو تعمیر میکنیم ، مثل کلویناتور یا جنرال یا فریجیدر که مال همون زمان شاهه
ال جی کره جنوبی اولین سایدش رو سال 2001 تولید کرد که به ایران هم اومد
از بابت توهین های عرفانه هم بنده عذرخواهی میکنم
عزت زیاد
شب خوش

2 ❤️

722008
2018-10-05 01:12:13 +0330 +0330

عالی دادا خیلی خوب بود دمت جیر کیرتم تو کس زن اونایی که میگن دروغه

1 ❤️

751909
2019-03-04 00:18:00 +0330 +0330

اقا بعد چندماه من كيرمو از كس زن اونا ميارم در و ميزارم توشرتم كه ديگه ب كسي بي احرامي نكنم (dash)

0 ❤️