آتوسا (۲)

1401/11/01

...قسمت قبل

اول یک مقدمه بگم… و قبل از مقدمه هم باید تکرار کنم که خیلی خیلی به پیاده کردن واقعیت وفادار هستم…و ضمن احترام خیلی زیاد به داستان‌ها و نویسنده های دیگه و خواننده هاشون؛ اما باید بگم که من با نوشتن فانتزی و داستان غیر واقعی خیلی مخالفم. با اضافه کردن شاخ و برگ فانتزی و خیالی هم خیلی مخالفم… و معتقدم نوشته باید خاطره ی کاملا واقعی یک شخص باشه نه داستان. دقیقا مث دفتر خاطراتم که هرشب مینویسم و شرح وقایع روز هست باید راست باشه. حتی اگه اصلا سکسی نباشه …ولی باید واقعی باشه …نه اینکه نویسنده برای خوش اومدن خواننده رویاپردازی کنه یا خیالبافی هاشو بنویسه… که خواننده خوشش بیاد …ولی دروغ باشه…چه فایده؟ تو این داستان خیلی از خاطرات شهرستانم و همینطور خاطره ی آشنایی با حسین و مربوط به دوره ی کارشناسی ارشد و دانشگاهمون رو که جنبه ی تاریخچه داشت با اینکه بطور مفصل نوشته بودم اینجا ولی بطور کامل حذفش کردم بدلیل اینکه ممکن بود دردسر بشه برام . همینطور بخش مفصل کورونا گرفتن من و حسین و اینکه زهرا برام شیاف زد رو‌هم‌ کامل حذف کردم چون خیلی طولانی بود و خودش یک داستان مجزا هست…و هم اینکه احساس کردم از حوصله ی این داستان خارج هست. همینطور خیلی از جزئیات که دقیق یادم نمونده رو ننوشتم و برخی نام ها و نام فامیل یا شهر رو بعلت دردسر احتمالی حذف کردم. خیلی داستان‌های دیگه با زهرا و خانواده اتفاق افتاده و خیلی اتفاقات هم پیش رو هست که اگه دوست داشتین بعد براتون بعدا بقیه اش رو (در آتوسا۳ ) می گم…
من مقداری از خاطرات زندگیم رو در آتوسای (۱) تعریف کردم…. بدم نیومد ادامه اش رو هم بنویسم…ولی پیشنهاد می کنم هر شخصی که این داستان رو میخونه حتما حتما داستان آتوسا (۱) رو قبلش خونده باشه….
من اسمم آتوسا هست…و طی جریان‌هایی که برام پیش اومد؛ خیلی با خواهرشوهرم، زهرا، خودمونی شدم. من طی دو سالی که از ازدواجم گذشته بود؛ خیلی خیلی جلوی خانواده ی شوهرم از همه نظر کلاس گذاشته بودم. اونها چه از نظر فکری، ایدئولوژی و چه اخلاقیات، با من از زمین تا آسمون تفاوت دارند. همه شون، بجز شوهرم حسین، کاملا مذهبی و معتقد و اهل روزه و نماز و دعا هستند. اما من برعکس همه ی اونها؛ اهل شراب و شامپاین هستم و از دوران لیسانس حتی گل هم یه بار با یکی از دوستام کشیدم و سیگار مارلبورو میکشم. البته حسین با وجود اینکه خانواده اش نمی دونه ولی با من سیگار میکشه و شامپاین و شرابهای دست ساز خوب اگه پیداکنیم، می خوریم… گاهی همراه با زیتون و آجیل. البته که هروقت خواهرشوهرم یا خانواده اش قراره بیان خونه ی ما، من از قبل سریع سیگار و‌ فندکم و جاسیگاری رو تو هفت تا سوراخ قایم می کنم که خیلی موقع ها خودم هم یادم میره کجا قایم کرده بودم. درواقع رفتارم از ابتدای آشنایی با اونها خیلی جدی و متفکرانه بود و حتی طلب کارانه جلوشون رفتار می کردم. من دانشجوی دکتری هستم و مطالعاتم خیلی زیاده؛ چه در رابطه با ادبیات و چه هنر و غیره و با اونها مرتب اظهار نظرات مختلف می کردم.
ولی همونطور که در داستان قبل نوشتم…طی یک اتفاق خیلی مسخره و کمدی تو جزیره ی کیش و بعدش در ادامه بخاطر روابطی که بعد از بدنیا آمدن پسرم سورنا با زهرا و مادرشوهرم پیش اومد…؛ اینها همه باعث شد که من بینشم نسبت به زهرا و خانواده اش و کلا نسبت به لغت «کلاس گذاشتن» عوض بشه و همه ی روابط و مخصوصا خط فکری خودم کاملا دگرگون شد…. و کل کلاس و ادا و اطفار و حفظ فاصله با خانواده ی شوهر، همه و همه و همه برای همیشه بر باد رفت …
خواهر شوهرم و مادرشوهرم در دوران حاملگی و بعد از بدنیا اومدن پسرم، که به منزل ما اومده بودن، خیلی با من خودمونی شدن. زهرا از یک فرد غریبه و از جایگاه خواهرشوهر محترم و کاملا غریبه و خیلی جدی، تبدیل به دوست خیلی صمیمی و خیلی نزدیک و البته صاحب اختیار و عقل کل من شد…و تا جایی که هرلحظه جلوش کاملا تسلیم و دست خالی هستم و همه ی جیک و پوک منو میدونه ( بجز سیگار و مشروب ). و هرجایی بخوام برم ازم میپرسه…. ولی با اینکه خیلی مهربون هست اما من در نقطه ی مقابل؛ مطلقا جرات ندارم به زهرا بگم بالا چشمت ابرو هست … یعنی مثلا روابطت با شوهرت صادق چجوریه؟ چون از کس آویزونم می کنه… البته واقعا دوسش دارم چون خیلی با محبت هست و به من خیلی کمک می کنه.
از اینجا باید به نقطه ی پایان داستان قبلم
(آتوسا ۱ ) برگردم و ادامه اش بدم؛ که حمام رفتن من با کمک زهرا و مادرش دوباره مهر تاییدی بود بر اینکه خواهرشوهرم و مادرشوهرم تسلطشون خیلی رو من زیاد بود. احساس من اینه که بصورت یک قانون نانوشته، انگار که من یه موجود کم عقل و خیلی بی عرضه هستم که باید کامل مراقبت باشن که دست از پا خطا نکنم و بدون مشورت با زهرا هیچ تصمیمی نباید بگیرم و البته که من این نقشو تا حدودی دوست دارم …انگار که تبدیل به مایملک زهرا شدم و حرف زیادی نباید بزنم جلوش چون که اون صلاح و خیر منو می خواد …و من چون ناموس برادرش هستم خیلی مراقبه که دست از پا خطا نکنم وگرنه ترتیبمو میده …انگار که خود زهرا شوهرمه
اول این خاطره رو بگم… شاید سورنا حدود ۵۰ روزش بود…یا این حدود سن، که مادرشوهرم شاید یکهفته یا بیشتر بود ( زمانش رو درست یادم نیست ) که دیگه شبها ( بخاطر زایمان من) پیش ما نمی خوابید و برگشته بود منزل خودش. یادمه یه شب که با حسین تنها بودیم قبل سکس، هردومون شات شراب خوردیم و خیلی حشری بودیم و حسین بهم گفت بیا ازت با موبایل یه سری عکس لختی بگیرم. اینجوری خیلی باحاله و باعث میشه که بیشتر تحریک بشیم هرموقع که بعدا هم عکسها رو نگاه بکنیم باز دوباره خیلی خوشمون میاد. من اولش کمی دودل بودم وبهش گفتم ممکنه دست کسی بیفته… گفت نه تو ناموس منی…خیالت راحت باشه مگه روانی ام به کسی نشون بدم؟؟ ( و البته هنوز هم ظاهرا به هیچکی نشون نداده و عکسی پخش نشده ). من چونکه قبلا چندبار برای گرفتن عکس لختی به حسین قول داده بودم و در اون لحظه هم خیلی داغ بودم قبول کردم… و بهم گفت آتوساجان باید موقع گرفتن عکس خودتو کامل دراختیار من بزاری … گفتم چشم… البته خودش کامل لباس تنش بود و همه ی عکس ها تک نفره فقط از من گرفته شده… از من خواست که اول با لباس خواب ایستادم که بدن نما هست و چند تا عکس از دورتر ازم گرفت. بعدش ازم خواست همه ی لباسامو درآرم و لخت بشم و شدم…جلوش ایستادم، انگار که تو صف به ایستم و شبیه حالت خبردار ….از فاصله ی حدود شاید دومتری از روبرو ازم یه سری عکس گرفت. کل بدنم از فرق سر تا نوک پا. عین درس آناتومی. بعد از بغل ایستادم و از پشت هم به همون شکل… و عکس می گرفت …بعد از صورت تا بالای ممه هام. و بعد صورت تا پایین ممه ها و بعد خود ممه ها رو بصورت دیتیل و از کسم یکسری عکس گرفت… بعد گفت کستو با دودست باز کن… که باز کردم و چند عکس از لبهای کسم انداخت که باز کرده بودم و وبعد از پشت گفت دولا شو و دوتا لپ کونت رو با دو دست کاملاباز کن… و از سوراخم چند عکس انداخت …بعد از پاهام، از انگشتای پام، که دمپایی لا انگشتی پام بود و لاک سرمه ای میزنم اکثر موقع ها،چند عکس از جلو انداخت و بعد گفت بیا رو تخت دراز بکش … اومد جلوم از فاصله ی یه متری من جلوش دراز کشیده بودم گفت پاهامو که جلوش بود خم کنم و بچسبونم بغل شکمم… و چسبوندم. گفت مث مرغ بریون، مث بچه که تازه بدنیا اومده و انگشتامو بخوابونم بعد چندعکس گرفت و گفت در همین حالت کستو با دو انگشتت کامل باز کن و باز کردم. و بعد ازم خواست برعکس رو تخت به حالت سجده خوابیدم و از پشت دو لپ کونمو باز کردم … خلاصه بیشتر از ۵۰ تا عکس ازم گرفت و برای منم ایر دراپ کرد.
چند روز بعد طبق معمول، زهرا اومده بود پیشم. هردفعه باهم کلی حرف میزدیم و ازتو موبایلامون بهم دیگه عکس یا استوری های مختلف از اینستا نشون میدادیم … موبایلمو گرفته بود چند تا عکس که از حسین و سورنا تو بغلش تازه انداخته بودم بهش نشون میدادم که تو گالریم یهو عکسای لختیم رو دید و خیلی تعجب کرد و با حالت خنده و تعجب گفت اینا دیگه چیه؟؟ بعد بهش گفتم حسین ازم این عکسا رو گرفته… زهرا خیلی مشتاق بود ببینه… و البته من در اون لحظه خیلی خجالت می کشیدم که بهش نشون بدم …نمی خواستم ببینه…و بهش گفتم به هیچکی نشون ندادم … با خنده و چشمک و تاکیدازم پرسید من هیچکس هستم آیا؟؟ گفتم نه اختیار داری شما سرور منی …با خنده گفت دخترحرف گوش کن من اسمش چیه ؟؟ من گفتم آتوسا… با خنده گفت آفرین پس آتوساجان دختر حرف گوش کنی باش بده عکساتو ببینم … بعد با خنده و شوخی گفت من که همه جاتو قبلا دیدم… ما انقدر خودمونی هستیم …بعد گفت دیدن عکسات جنبه ی سکسی نداره بلکه از جنبه ی هنری من بهش نگاه می کنم. هردومون خندیدیم و با خنده ی بلند گفت آتوسا لختش قشنگه… و سوال کرد که حسین که تو عکسا نیست؟ گفتم نه بابا … اون با لباس بود ازم عکس می گرفت … خیالش راحت شد؛ چونکه دوست نداشت عکس برادرشو لخت ببینه… و بعد جدی بهم گفت خیالت راحت باشه من هیچوقت به هیچکی نمی گم ( و نگفت ) …این موضوع شوخی بردار نیست …شماهم خیلی مراقب باشین کسی نفهمه یا دست کسی نیفته .
من رفتم بغلش رومبل نشستم و موبایلم دادم دستش… عکسا رو همه رو با دقت زیاد نگاه می کرد … با انگشتش عکسا رو بزرگ می کرد …. و خیلی خجالت آور و البته تحریک کننده بود… فک کن عکس کسم بود که با دو انگشتم کامل باز کرده بودم و لبای کسم و چوچولم و تا تهش معلوم بود و می خندید… همش باهام شوخی می کرد ….گفت نازشو ببین … اینجا نازت شبیه گل رز افتاده … منم به شوخی گفتم آره متعلق به ناموس خودته و هر دو بلند خندیدیم… حتی عکس پاهام رو با دقت نگاه کرد و گفت تا بحال انقدر بادقت پاهاتو ندیده بودم. و عکسای تمام قد لخت منو نگاه می کرد و عکس از ممه هامو…و پرسید آتوسا خوشبختانه ممه هات بعد زایمان و شیردادن افتادگی پیدا نکرده… برای بعضی ها خیلی پیش میاد… خندیدیم
از اون لحظه به بعد انگار که هر لحظه منو لخت مادرزاد میدید… حتی با لباس کامل هم گاهی بیرون بودیم باهم یه جوری با لبخند خاص نگاهم می کرد انگار لخت لختم جلوش …
همون شبش قضیه ی عکس ها رو برای حسین تعریف کردم با خنده کلی تحریک شد و گفت دیدی خودت رفتی عکسا رو نشون دادی به من میگی نشون نده … منم بهش گفتم اتفاقی دید و فقط تنها کسی که دیده زهرا هست چون خودمونی هست وگرنه هیچوقت به کس دیگه ای که نشون نمی دم و واقعا هم به هیچکس دیگه نشون ندادم تا همین لحظه که این عکسها الان موقع نوشتن جلوم هست.
یه بار در پاسخ حسین که می گفت خب چون میگی درسات عقب هست باید درساتو بخونی…
خب به زری بگو فلان موقع نیاد خونه پیشت … من در پاسخ حسین بهش به شوخی گفتم من جرات دارم به زهرا این حرفا رو بزنم؟؟ اینا رو بگم ؟؟ منو اینجا جلوی خودت ضبحم می کنه …تو ماهیتابه سرخ می کنه…و کلی خندیدیم و شهوتی شد!!
حقیقتش بعد از ماجرای لخت شدنم جلوی زهرا و مامانش؛ اوایلش خیلی خیلی خجالت می کشیدم و خیلی ناراحت بودم …مخصوصا اینکه من تابحال نشده که حتی مچ پای زهرا رو هم ببینم و جلوی من هم خیلی پوشیده است… و برعکس زهرا همه ی جون منو دیده بود.
بعدش که دیدم حسین هم از اینکه خواهر مادرش منو دوبار لخت مادرزاد دیدن و کس و پستونمو نگاه کردن انقدر تحریک میشه… بنابراین منم کم کم خجالتم به نوعی تحریک تبدیل شد و احساس کردم با لخت شدنم جلوی خواهر و مادرش ، تسلط خواهرش رو من ، تسلیم شدنم پیش اونها و مطیع بودنم پیش زهرا، نوعی از شهوت خیلی زیاد برای رابطه ی جنسی با حسین مهیا می شه و هردومونو برای رابطه ی جنسی خودمون بیشتر تحریک می کنه…
بعد از این ماجرا باز احساس کردم زهرا خیلی خودمونی تر از قبل باهام شد و مرتب باهام شوخی می کرد و اسم منو خرمالو صدا می کرد و با مهربانی زیاد و خنده و شوخی باهام حرف میزد
مدت شاید حدودا بیست روز از این ماجرا گذشت… خیلی موقع ها عصرها زهرا میومد پیش من و بچه رو میدید و بغل می کرد باهاش بازی می‌کرد و من به کارهام میرسیدم…
یه روز زهرا پیشنهاد کرد برای اینکه حسین خوشش بیاد و تحریک بشه منو بیشتر بکنه، برم شرت و لباس های زیر جدید بخرم بپوشم جلوش و زهرا می گفت بچه ی نوزاد تا ۴۰ روزگی اش خیلی سخته و دردسر داره اما بعدش آروم‌تر میشه و الان هم که خوشبختانه ۴۰ روزگیش گذشته …این همه مدت بارداری و بعد زایمان درگیر بچه بودی بعد با خنده و شوخی گفت؛ الان وقتشه یه ذره بخودت برسی و استریپ تیز کنی جلوی شوهرت و هواشو داشته باشی… بهش گفتم چشم هرچی تو بگی… قرارشد برم از ارگ تجریش لباس خواب کوتاه بدن نما می‌خرم و اتفاقا زهرا حدود دوساعتی یا بیشتر خونمون مراقب بچه بود که من رفتم و دوتا لباس خواب نسبتا مناسب و چند تا شرت و یک دمپایی خریدم و وقتی برگشتم حسین برگشته بود خونه و زهرا هم داشت میرفت دیرش شده بود میگفت شوهرش صادق داره بر میگرده از سر کار …بهشون گفتم لباس خریدم و خوشحال شدن و زهرا چون خیلی دیرش شده بود همون موقع رفت…، به حسین گفتم بزار بپوشم بهت نشون بدم… رفتم تو اتاق همه ی لباسهامو در آوردم و کامل لخت شدم و شورت روکه کمابیش خط کسم از زیرش معلوم بود رو پوشیدم و بدون بستن سوتین لباس خواب نسبتا تنگ رو هم پوشیدم و با دمپایی لا انگشتی و رفتم جلوش قشنگ عین یه لقمه چرب… و خیلی خوشش اومد منو نشوند رو پاش و ممه هامو درآورد و شروع کرد باهاشون بازی کردن و ور رفتن و لیسیدن…بعد بلندشدم‌ اینو درآوردم که اون یکی رو هم بپوشم که حسین ازم خواست شورتمو درآرم و لخت بغلش بنشینم بچه شیر بدم. منم لخت نشستم و به سورنا شیر میدادم. بعد اون یکی لباس خواب رو پوشیدم که برای تو خونه و بچه شیر دادن مناسب تر بود و البته سفید و کاملا بدن نما….قشنگ چاک ممه هام معلوم بودن
پس فرداش بود فک کنم که زهرا اومده بود پیشم لباس خوابمو پوشیده بودم بدون سوتین…و پر و پاچه ام لخت با کفش لا انگشتی و ناخن های لاک زده …زهرا با دقت نگاه کرد بهم بعد پرسید حسین پرشیب لباس خواب پوشیدی جرت نداد از وسط ؟ گفتم چرا چجورم…کلی خندیدیم … گفت اگه من مرد بودم حتما میومدم خواستاریت تو رو میگرفتم زنم بشی…کلی خندیدیم … منم گفتم حتما قبول میکردن زنت بشم … همش میخندیدیم …به شوخی می گفت که دوتا ممه هات انگار هر لحظه دارن می‌ پرن بیرون… و کلی خندیدیم و گفت این لباسو‌ که پرشیب پوشیدی حسین دید همون لحظه ترتیبتو نداد؟ گفتم چرا حسین ازم خواست لخت لخت شم بچه شیر بدم . و زهرا به شوخی گفت وا خدا مرگم بده . بعد قرار شد با زهرا که هستم به بچه شیر بدم که یکی از ممه هامو درآوردم و جلوی اون به بچه شیر دادم بعد از اینکه به بچه شیر دادم گفت یک مقدار هم بگیر بزار تو یخچال برای شب هنگام بچه شیر بخواد بهش از تو شیشه بدی که بعد با خنده و شوخی گفت اگه راحت نیستی من برم اونطرف تو بتونی شیرتو بدوشی… و من با خنده گفتم چه حرفایی می‌زنین…تو که همه جای منو دیدی …و هردو خنده مون گرفته بود و هردو خندیدیم…زهرا نشست و ظرف شیشه رو گرفتم دم ممه هام و اون سرش رو فشار میداد و کمی شیر میومد و اون یکی ممه رو فشار داد
یکی از لباس خوابها از جنس پارچه ی خیلی نازک بود که وقتی می پوشیدم کاملا باسنم که میگن گنده هم هست توش نمایان بود… و زهرا باهم که بودیم مرتب رد می‌شد با باسنم شوخی می‌کرد.
روزهای دیگه درباره ی رابطه جنسی‌ای حسین هم خیلی باهاش صحبت می کردم البته اون آدم خیلی مذهبی بود درباره خودش هیچوقت چیزی نمی گفت ولی درباره رابطه دوستاش با شوهراشون بدون بردن اسمی گاهی صحبت می کرد… نمی دونم چرا زهرا که مذهبی هست و‌محجبه؛ چرا این مسایل براش انقدر جذاب هست؟؟ نه اینکه خدایی نکرده لزبین باشه ولی خیلی علاقه به حرفای خاله زنکی داره… مثلا ممه های منو که فشار میده یا رد میشه باسنم فشار میده از روی شوخی هست …یه بار حسین برام توضیح داد که زهرا خانواده ی شوهرش حتی خیلی مذهبی تر و خشک مغز تر از خانواده ی حسین هستن و زن برادرای حسین، راحله و حسنی هم عین خانواده ی شوهرش خیلی مقید و محجبه هستن. بنابراین زهرا چون من خیلی فرق دارم با اینها و کاملا از یک دنیای دیگه ای هستم؛ برای همین خوشش میاد و جذب من شده…
همونطور که گفتم …من برای زهرا تمام سکسامو با حسین همیشه تعریف می کنم و از کلمه کیر هیچوقت استفاده نمی کنم چونکه حسین دادششه و خیلی زشته… من بجای کلمه کیر از لغت داستان استفاده می کنم مثلا میگم داستانشو در آورد برام …خلاصه …براش تعریف کردم که من اکثر شبها با حسین رابطه ی سکسی دارم…حسین عادت داره که موقع سکس بهیچوجه لخت نمی شه. فقط و فقط داستانش رو درمیاره و لباسهای تو خونه یعنی شلوار ورزشی و ژاکت و حتی جورابش هم پاشه ولی اون از من می خواد که من کامل لخت مادرزاد بشم براش و منو وای میستونه کلی کس و پستون منو نگاه می کنه بعد میگه روپاش بنشینم و یا میگه بغلش دراز میکشم… گاهی حدود یکساعت طول میکشه که با من ور میره و و هی ممه هامو میماله و هی دوطرف لپمو فشار میده و من لب و دهنم میاد جلو …آخرش منو طاق باز می خوابونه و آرنج هاشو دوطرف من می زاره و با دستاش ممه های منو فشار میده و کیرش رو هم همزمان داره فرو می کنه. و هی ممه های منو میخوره و گاهی هم که از پشت منو میکنه. حسین ازم اجازه گرفته بود قبلا که برای داغ شدن سکسمون هرکاری خواست باهام بکنه و مثلا موهای سرمو موقع سکس محکم میکشه از همه طرف و من اشکم در میاد …و خیلی موقع ها، موقع سکس دستمو می پیچونه و من به گه خوردن میفتم. بهم میگه بگو گه خوردم بگو …منم میگم گه خوردم غلط کردم. میگه خودتو بچه تو میخورم. و من هم خیلی تحریک می شم…،و واقعا کسمو لیس میزنه و انگشتم میکنه…
برای زهرا تعریف کردم که حسین دوست داره موقع سکس مثلا بهش بگم من زنت شدم منو مرتب بکنی جرم بده از وسط…من نهارتم …من شامتم….منو بخور … منو بکن…از ممه آویزونم کن از کس آویزونم کن… حسین میگه لختت می کنم مث گوسفند سرتو میبرم… عین گوسفند ضبحت می کنم خونت بپاشه رو دیوار… کله پاچه تو می خورم…بعد من میگم منو لقمه ی چپم کن… من مال توام و مثلا حسین موقع سکس بهم میگه هینجوری لخت تو فر میپزم میخورمت اینجا به سیخ میکشمت… سیخو از کست می کنم از دهنت در میارم تو ماهیتابه سرها می کنم … ازم میپرسه دختر حرف گوش کنی هستی؟ حرفم گوش ندی چیکارت می کنم؟ منم می گم من گه بخورم حرفتو گوش نکنم حرفتو گوش ندم میکنی منو …بعد میگه حرف اضافی بزنی می کنمت. و مث خیار از وسط نصفت می کنم و از لوستر آویزونت می کنم… و از این حرفا … و کلی می خندیم وسطش و تحریک می شیم. همونطور که گفتم برای زهرا هم تعریف کردم که حسین هردفعه موقع سکس ازم می‌خواد من میرم کامل لخت مادرزاد میشم و میام از فاصله مثلا دومتری اش بهم میگه با دمپایی لا انگشتی روبروش کاملا صاف وای میستم…و گوشه ی لبمو گاز میگیرم تو چشاش نگاه می کنم بی حرکت وای میستم … بعد اون هر دفعه چند دقیقه ای منو نگاه می کنه بعد پامیشه میاد پیش من باهام لب میده و ممه هامو میماله و میخوره بعد منو رو پاش می‌شینم و منو میبره رو تخت و بقیه ی ماجرا…
زهرا حدود یکماه پیش یا کمی زودتر بود شاید… که یه روز بعد از ظهر اومده بود پیش من …من رو تخت خوابیده بودم …به حالت نیم خیز که به سورنا شیر بدم …و زهرا هم اومده بود بغلم دراز کشیده بود…باهام حرف میزد…رو تخت مث خیلی موقع های دیگه… من لباس خواب پوشیده بودم بدون سوتین با شورت نازک و همه بدنم معلوم بود با پاهای لخت که بغل هم خوابونده بودم؛ جفت کرده بودم… یکی از ممه هامو درآورده بودم داشتم به سورنا شیر میدادم … زهرا هم با دقت نگاه می کرد…هی قربون صدقه ی من و سورنا میرفت… هی ممه های منو نگاه می کرد…به شوخی فشار میداد…می گفت شب حسین لای ممه هات هم میزاره؟ با خنده گفتم آره به موقعهایی اولش میزاره یه موقعهایی هم وقتی داستانشو ازم میکشه بیرون میزاره لا ممه هام بعد آبش رو میریزه روشون کلی خندیدیم…حتی زهرا به شوخی باسنم رو فشار میداد می گفت کارخونه ی کالباس سازی منه!! شکممو فشار میدادو می گفت جای بخیه هات دیگه درد نمی کنه ؟ و ممه هامو به شوخی میمالید …که شیر گیر نکنه راحت بیاد بیرون … به من می گفت بخورمت خورمالو…من می خندیدیم …می گفت دیشب حسین چیکارت کرد … من به شوخی بهش گفتمان حرفایی که می‌زنی فک کنم بدت نمیاد منو بکنی… کلی خندید و همینطور که تو گشتم نگاه می کرد خیلی آروم گفت اگه مرد بودم تو باید زنم میشدی و قطعا هر شب می‌ کردمت… منم نگاهم تو چشمش بود لبم گاز میگرفتم. بعدش هردومون کلی خندیدیم ….بین حرف‌ها و شوخی های دونفره مون بهم گفت آتوساجونم چرا تو دوباره بچه دار نمی شی؟….من بهش گفتم که اتفاقا همونطور که قبلا بهت گفتم حسین هم همش همینو بهم میگه …ولی سورنا آخه تازه یکسالشه… زهرا گفت اتفاقا همین خیلی خوبه… چون مث زینب و مهیای من وقتی اختلاف سن کم باشه خیلی بعدا راحتی… همکاری هم میشن تو اذیت نمی شه همدیگر رو درک می کنن ….مگر اینکه فقط یه بچه بخوای… تو مگه دوتا بچه نمی خوای؟ گفتم چرا قطعا… منم دوتا بچه می خوام چون یک بچه تنها میشه … گفت آره دقیقا … بعد به حالت شوخی و جدی گفت تو اگه همین لحظه هم حامله بشی…وقتی بچه بدنیا بیاد باز حدود تقریبا دوسال اختلاف سن میشه با سورنا… بهش گفتم آره حسین هم همینو میگه …ولی خب آخه دارم دکتری می خونم خیلی سخت میشه… من الان تازه ترم دو هستم…پایان نامه تز پدرم در میاد…زهرا گفت آتوسا جان می خوام ازت یه سوالی بپرسم جدی جواب بده …بهم بگو‌ من دوره بارداریت و بعد تولد سورنا چقدر کمکت کردم؟ گفتم این حرفیه؟…معلومه بی نهایت …خیلی زیاد ….خیلی محبت کردی … قابل شمارش نیست… من شرمنده ام پیشت … آبشاره بتونم جبران کنم ….گفت اختیار داری… دشمنت شرمنده وظیفه بوده …با عشق انجام دادم… عرضم از این سوال چیز دیگه است … می خوام بگم که منو اگه قابل بدونی مث مهساجان خواهرت هستم …گفتم اختیار داری تاج سری … از مهسا هم بهم نزدیکتری…کلی خندیدیم گفت لطف داری … و گفت اتفاقا من و مهسا جان همسن هم هستیم… من هر کمکی باشه انجام میدم برات، شوهرم صادق هم که همیشه با من هماهنگه، … تازه منم هرموقع نباشم مادرم که اگه یادت باشه تا چهل روزگی سورنا ۲۴ساعته پیشت بود… یادته …یا هرچقدر هم که بیشتر بخوای پیشت میمونه… حسین هم که هست دیگه چی میخوای؟ … یه ذره نگاهش… گفتم شما وقتی یه چیزی بگین من غلط بکنم که رو حرفتون حرفی بزنم …نمیتونم که … زهرا گفت اختیار داری این حرفا چیه بزرگواری عزیزم… من بهش گفتم که حسین هم همش میگه ولی ما جلوگیری می کنیم .هرچی تو بگی …باشه چشم… ببینیم چیکار می کنیم … تو قطعا صلاح منو میخوای و هرچی بگی دربست میگم چشم … زهرا اینو که گفتم گفت عزیزم …کلی منو بغل کرد ماچ کرد…
شبش به حسین هم که گفتم خیلی خوشحال شد و اتفاقا همون شب و تا سه شب چند بار ریخت توش که خیلی هم باحال بود چون دیگه کاندوم نمی زاشت و منو وحشیانه می کرد. چند وقت بعدش تست دادم مثبت بود به زهرا گفتم خیلی خوشحال شد. بعد چند وقت رفتم دکتر زنان البته پیش دکتر خانم رفتم… که برای سورنا هم رفته بودم… بچه ام دختره … اسمشو می خوام بزارم آرامیس… زهرا اگه بفهمه من این خاطراتم نوشتم منو زنده زنده کباب می کنه…ولی خیلی جالبه که بعدا به آرامیس بگم اگه دستور عمه ات نبود تو هیچوقت حداقل در این تاریخ بدنیا نمیومدی…

ادامه...

نوشته: آتوسا


👍 4
👎 2
27901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

911621
2023-01-21 03:31:47 +0330 +0330

داستانم تو نازت و داستانت

1 ❤️

911632
2023-01-21 05:42:30 +0330 +0330

مارلبورو چه سمیه

0 ❤️

911698
2023-01-21 23:46:13 +0330 +0330

اخر این خواهر شوهرت لز میکنه باهات صبر کن

0 ❤️

911799
2023-01-23 00:40:42 +0330 +0330

برگشت معشوق 🧿⚛️
خلص و تمت

0 ❤️

912001
2023-01-24 09:49:35 +0330 +0330

همش اینو گفت خندیدیم اونا گفت خندیدیم از ی خط همش خندیدیم بود 😒😒

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها