آرامش (۳)

1402/03/26

...قسمت قبل

سلام . امیدوارم حالتون خوب باشه . از اینکه دیر قسمت جدید رو نوشتم معذرت میخوام . طبق قسمت قبل ، داستان توسط من روایت میشه و گاهی مکالمه نوشته میشه و از زبان محاوره هم استفاده میشه . اگه نظر بدید ممنون میشم چون تجربه نوشتن ندارم و نظرات شما به من کمک میکنه .

قسمت سوم : رابطه
روژان از من پرسید چایی میخوری ؟ خب ، با کمی مِن و مِن گفتم بله ! . برام چایی آورد و صبحانه مختصری که روی میز بود . من هم نشستم و یه لقمه برداشتم و هر لحظه منتظر بودم که از طرف روژان عکس العملی ببینم . اما اون کاملا عادی بود . صبحانه میخورد و به تلوزیون نگاه میکرد . حتی به من نگاه هم نمیکرد . بعد از صبحانه ، یه نگاه به ساعت کرد و ابروهاشو بالا انداخت و گفت : اوووه دیرم شد باید برم . تو هم آماده شو تا یه جایی برسونمت . سوار ماشینش شدیم . دوست داشتم زودتر به تنهایی خودم برسم . ازش خواستم پیادم کنه . تعجب کرد و با اصرار من قبول کرد که منو پیاده کنه . ( در حالی که خیلی از خونش دور نشده بودیم ) . خیلی بهم ریخته بودم . افکارم ، ذهنم . هرکسی رو که توی خیابون میدیدم ، فکر میکردم از ماجرای دیشب خبر داره . خجالت میکشیدم . نمیتونستم به مردم نگاه کنم . با خودم میگفتم : من چیکار کردم ؟ چرا اجازه دادم با من اینکارو بکنه . آبروم رفت . من دیگه مرد نیستم . اون زن ( روژان ) الان حتما داره بهم میخنده ، به ضعیف بودنم . به شکستم و خورد شدنم … این فکرا خیلی آزارم میداد . سریع یه دربست گرفتم تا زودتر برسم خونه . وقتی رسیدم خونه بدون جواب دادن به سوالات زنم ، لباسمو درآوردم و رفتم توی حموم و آب دوش رو باز کردم و زیرش نشستم . با خودم حرف میزدم …
__حالا دیگه کسی منو نمیبینه . تنهام .
__امید ، از کاری که کردی راضی هستی ؟
__معلومه که نه ، نابود شدم . یه عمر با آبرو زندگی کردم حالا ببین خودم باعث شدم یه زن اینکارو با من بکنه …
__اما خودت خواستی …
.
.

اون روز گذشت . صبح من رفتم بانک . محل کارم . و با دیدن همکارام ، دوباره همون حس شروع شد . انگار همشون میدونستن چی شده . این تصور من بود . در واقع اونا خیلی عادی رفتار میکردند . مثل همیشه . سریع رفتم خودمو مشغول کردم و تا جای ممکن چشم تو چشم همکارا نمیشدم . انگار عجیب بودنِ رفتارم براشون سوال شده بود . هی می پرسیدن حالت خوبه ؟ حدود دو هفته گذشت و من کمکم داشتم حس انزجار از خودم رو سرکوب میکردم . توی این مدت ،نه تنها به روژان پیامی نمیدادم ، بلکه سعی میکردم بهش فکر هم نکنم . تا اینکه خودش پیام داد .
سلام . خوبی ؟
__آره . خوبم . ممنون . شما چطورید ؟(غافلگیر شده بودم . انتظار نداشتم پیام بده )
__منم خوبم . دیدم خبری ازت نشده ، نگرانت شدم .
( به طرز عجیبی این جمله نگرانت شدم ، روم تاثیر گذاشت )
__آممم نه خوبم ، همه چیز خوبه .
__خب خوبه . خیالم راحت شد . اگه کاری داشتی بهم بگو .
__باشه باشه ، خیالتون راحت .

وقتی گفت نگرانت شدم ، میخواستم هرچی بهم گذشت و توی ذهنم بود رو براش بگم . اما جلوی خودمو گرفتم . احساس میکردم نباید ضعف نشون بدم . ولی خب ، بعد از کارم ، رفتم توی پارک ، دل به دریا زدم و همه چیز رو براش نوشتم . از اینکه بعد از اون شب چه احساسی داشتم . نمیدونستم کاری که کردم درسته یا غلط شب بهم زنگ زد .
__ببین امید ، من فهمیده بودم که حالت خوب نیست . از لحظه ای که اونجوری خواستی از ماشین پیاده بشی . و دو هفته پیامی ندادی . شاید من اون شب زیاده روی کردم .
بلافاصله حرفشو قطع کردم : نه نه ، اصلا مورد خاصی نیست . اون شب خیلی خوب بود . شاید چون بار اولمه این حس رو داشتم و …
__من الان نمیتونم تلفنی زیاد صحبت کنم . اگه میتونی فردا غروب بیا همون کافه .
__آمم باشه میام ، ولی
__ولی چی ؟
__شاید نتونم اون شب رو ادامه بدم .
__نههه 😂😂، خیالت راحت . فقط میخوایم حرف بزنیم.

غروب روز بعدش ، من رفتم به همون کافه .
زودتر از من اومده بود و پشت همون میز شماره ۱ منتظر من بود .
منم رفتم و نشستم . بعد از احوالپرسی ها ، صحبتهاشو از همون چیزی که دیشب پشت تلفن بهم گفت شروع کرد . نمیخواستم تا این حد اذیت بشی . نمیدونستم برات ناراحت کنندست .
_نه خیالتون راحت ، الان حس خوبی دارم . ناراحت نیستم .
اما سوالای من بیشتر شده . توی پذیرش و رَدش دچار دوگانگی شدم . نمیدونم این درسته یا غلط . عادیه که یه مرد همچین گرایشی داشته باشه؟ یا اینجور مردها فقط دارن خودشونو توجیه میکنن ؟
کلی در مورد این موضوع صحبت کردیم . وقت رفتن ، بازهم اجازه نداد حساب کنم . اما حس خوبی که از هم صحبتی باهاش بهم دست داد ، باعث شد اصرار کنم . اونم یه لبخند زد و بهم گفت : اینجا مال منه چی رو میخوای حساب کنی …
خب راستش انتظارشو نداشتم ولی خوشم اومده بود . واقعا یه زن مستقل بود .
پاشد و منو تا بیرون کافه بدرقه کرد . بیرون کافه بهم گفت : اگه دوست داشتی که بازهم تجربه کنی ، بیا همینجا . من کمکت میکنم .
با این حرفش خشکم زد . این کسی بود که میگفت رابطه میخواد نه جلسه یکی دوساعته . هرکسی رو هم قبول نمیکرد . حالا این پیشنهاد رو به من داده . از طرفی جوری پیشنهاد داده که انگار یه منتی هم کرده باشه ( گفته بود اگه میخوای کمکت میکنم ) ، یعنی داره میرسونه که دارم لطف میکنم در حقت .
قبل از اینکه چیزی بگه ، سریع به خودم اومدم و گفتم باشه ، حتما ، ممنونم . خیلی ممنونم .
خداحافظی کردیم و اون شب تموم شد . اما حرف آخرش شب و روز توی سرم بود . با خودم میگفتم : به نظرت این بار چطوری میخواد کمکم کنه ؟ …
طاقت نیاوردم و دو سه روز بعدش بهش زنگ زدم .
.
.
__راستشش … اون شب … اون جمله آخرتون …
میخواستم اگه بی ادبی نباشه ، ازتون بپرسم ، میتونم بیام در خدمتتون باشم ؟
__آره چرا که نه . میتونی بعد از ظهر پنج شنبه بیای ؟

قرار رو گذاشتیم و من غروب پنجشنبه رفتم کافه . با امین سلام و احوالپرسی کردم و روی میز روژان نشستم . چند دقیقه بعد هم روژان اومد . با یه لبخند خاص و دلبرونه . و من ، ضربان قلبمو حس میکردم . و استرس اینکه ، این دختر زیبا اینبار میخواد با من چکار کنه .
یه سلام و احوالپرسی کرد و از کیفش یه کاغد و خودکار برداشت و گفت : ببین امید ، شاید بهتر باشه تو هم حقوق خودتو بدونی . تو باید اینجا و الان شرایط خودت رو بگی . اگه دوست نداری من کار خاصی باهات بکنم ، باید بگی . این عادیه . همه برده ها که نمیتونن همه چیزو تحمل کنن . من باید بدونم . ( وقتی گفت برده ، در واقع منو خطاب داد ، و این حس رو در خودم درک کردم که متعلق به روژانم . اون مالک منه ) .
__راستش ، فکر میکنم اگه اینو بگم ممکنه شما ناراحت بشید .
__نه چرا ناراحت بشم . این عادیه . بگو میشنوم .
__راستش نمیدونم چطور بگم . خیلی وقتا دیدم جای زخم روی بدن برده ها هست البته توی فیلما دیدم . اگه ممکنه .

انتظارم این بود که بزنه زیر خنده ، ولی خیلی جدی یادداشت کرد . و گفت : اوکی ، از این بابت خیالت راحت ، زخمی شدنی در کار نیست . دیگه چی ؟
__همین . تموم شد .
__ نه تموم نشد . ( با حرفاش تعجب کردم ) . تو باید یه کلمه خاص مشخص کنی . برای اینکه من متوجه بشم و زیاده روی نکنم . مثلا ، اسم واقعیمو صدا کنی .
__اسم واقعی !؟ مگه اسم واقعی شما روژان نیست ؟
__خب نه . اسم واقعی من محدثه هست . اما بهم نمیاد . خودم روژان رو دوست دارم . پس تو هر وقت که احساس کردی نمیتونی ادامه بدی اسم واقعیمو صدا کن . اوکی ؟
__اوکی . ( از اینکه اسم واقعیشو گفت ، احساس خوبی بهم دست داد . انگار خیلی با من راحت شده وگرنه چه دلیلی داشت اسمشو بگه . از طرفی ، فکرشو بکن ، یعنی ممکنه من مجبورم بشم اسم واقعیشو صدا کنم ؟ از محدثه بخوام که ولم کنه ؟) .
صحبتهامون تموم شد و رفتیم خونش . طبق معمول خودش جلوتر رفت تو و من باید منتظر میموندم تا اجازه بده . همینطور منتظر بودم که صداش اومد . لباستو در بیار و بیا تو . ( خدای من شروع شد . دیگه راه برگشتی ندارم ) . به محض ورود ، دیدم جلوم ایستاده و لبخند میزنه . یه شلوار لگ سفید ، یه بوت مشکی با پاشنه کوتاه . یه چیزی شبیه دکلته مشکی چرم که کمرشو خیلی باریک کرده بود . دستکش مشکی لاتکس که تا مچ دستش بود و یه چیزی شبیه ترکه توی دستش بود که چند بار زد روی کف دست دیگش و در حالی که من مات اندامش شده بودم با دستورش باعث شد که به خودم بیام .
__زود باش ، میخوام ببینم چطور میخوای کفشمو تمیز کنی …
چهار دست و پا شدم و رفتم سمت پاهاش ، از بوی کفشش بیشتر لذت میبردم با اینکه فقط بوی چرم بود . اروم اروم لیسش میزدم . و روژان با کلماتش هدایتم میکرد . ( خوبه ، خوبه ، آفرین ).
بدون اینکه چیزی بگه حرکت کرد سمت مبل و پاشو گذاشت رو میز و چند تا ضربه به کفشش زد و گفت : یالا ، کَفِش ، شروع کن .
رفتم جلو و داشتم لیس میزدم . و روژان صحبت میکرد . ( میدونی داری چی رو تمیز میکنی ؟ کفش اربابته ، دوست داری مگه نه ؟ و … )
کفشش تمیز بود . اما من حسابی لیسش زده بودم . پاشو گذاشت پایین و چونمو گرفت و تو چشمام نگاه کرد . چیزی نگفت ، فقط چند لحظه نگاه کرد . و من از اینکه در اختیارش بودم لذت میبردم . و همزمان ، دلهره این که بعدش میخواد چی بگه یا چکار کنه .
پاشد و رفت توی اتاق و وقتی برگشت توی دستش قفل آلت رو دیدم . دوباره استرس گرفتم . اما سعی کردم کنترل کنم .
__میدونی چیه ، تا اینو نبندم بهت ، نمیتونم وفاداری تو به خودم قبول کنم . بیا بگیرش . ببندش به خودت .

گذاشت جلوم و نشست رو مبل و بهم نگاه میکرد . منم گرفتمش و بستمش به خودم .
در حالیکه روی مبل نشسته بود و من جلوش زانو زده بودم خم شد و گونه هامو گرفت و توی چشمام نگاه کرد . با حالتی خاص ، انگار که یه خواسته ای داره و من نباید ردش کنم گفت :
__خیلی دوست دارم باهم بریم حموم . توهم دوست داری میگه نه ؟
__با حرکت سرم تایید کردم .
__قول میدی اونجام پسر خوبی باشی ؟
__دوباره با حرکت سرم تایید کردم .

گونه هامو ول کرد و رفت توی اتاق و یه طناب آورد . راستش با دیدن طناب خیلی ترسیدم اما سعی کردم ابراز نکنم . فکر میکردم ممکنه ناراحت بشه از اینکه نتونم اونی که دوست داره باشم . دستامو از پشت بست . و طناب رو پیچید تا بازوهامم از پشت بسته باشه .
رفت توی حموم . شیر آب رو باز کرد . بعد اومد و دستمو گرفت تا از جام بلند شم . البته که خودم میتونستم اما جوری جلوه میداد که انگار در اختیارش از جام بلند شدم . رفتیم سمت حمام . اما روژان با همون لباس اومد . نمیدونستم چه اتفاقی قراره بیافته . داخل حمام یه وان بود . اما روی زمین ، یه تشت پلاستیکی بزرگ‌هم بود که پر از آب شده بود . بهم گفت جلو تشت بشین . من هم نشستم . هنوز نفهمیده بودم میخواد چکار کنه .
حالا من ، روبه روم تشت پر از آب ، دستام تا آرنج از پشت بسته شده . و روژان کنار من ، روی پنجه پاهاش نشسته و یه دستش روی شونم بود و دست دیگش لبه تشت رو گرفته بود .
__بهم نگاه کن . تو دوستم داری مگه نه ؟
( خیلی تعجب کرده بودم . نمیدونستم چی بگم و چی در انتظارمه)
__میخوام وفاداریتو به من ثابت کنی . میخوام بفهمم چقدر دوستم داری . برای اربابت چقدر ارزش قائلی . میخوام بدونم چقدر میتونی نفستو حبس کنی ؟
تازه فهمیدم چه خبره . تا اومدم حرفی بزنم ، با تمام توانش با هر دو دستش سرمو برد سمت تشت آب و زیر آب . نمیتونستم کاری بکنم . تقلا میکردم ، سعی میکردم سرمو از زیر دستش در بیارم اما نمیشد ، ترسیده بودم . خدایاااا … داشتم میمردم . فقط دنبال راهی برای خلاص شدن بودم که سرمو کشید بیرون .
نفس های تند من ، همراه با ترس ، پاهام میلرزید .
__آههه ، خواهش میکنم ، ارباب ، خواهش میکنم ، ( صدام میلرزید ، میخواستم گریه کنم ، )

روژان داشت با من حرف میزد اما نمیفهمیدم چی میگه . یکم که گذشت حالم بهتر شد .
__خیلی سخت بود ؟( با چهره ای که انگار نگران حال منه ) .
تو باید درکم کنی دیگه . من باید بدونم تا چه اندازی میتونی تحمل کنی . بخاطر من حاضری چقدر فداکاری کنی . من دوستت دارم !

در حالی که توی دلم میگفتم چطور از این شَر خلاص بشم ، گیج بودم و توی حرفاش چیزی که برام خوب باشه پیدا نمیکردم اما جمله آخرش ، مثل آب روی آتیش بود . انگار هیچ اتفاقی برام نیفته . حالا انگار خودمم میخواستم استقامتم رو بسنجم .
__آماده ؟ ( با همون حالت آروم و کنجکاوش ، انگار واقعا میخواست به موضوعی پی ببره . انگار داشت بهم لطف می کرد . بهم کمک میکرد ) .
__با حرکت سرم تایید کردم .
فشار آرومی داد و منم خم شدم تا سرم بره توی تشت آب .
نفسمو حبس کرده بودم . اما آخرش میخواستم بیام بالا که فشارشو بیشتر کرد . نمیزاشت بیام بالا. داشت با داد زدن باهام حرف میزد اما نمیفهمیدم چی میگه . سرمو تکون میدادم . نفسی که حبس کرده بودمو بیرون میدادم . میخواستم داد بزنم و کمک بخوام اما زیر آب بودم . درست لحظه ای که داشتم ناامید میشدم کشیدم بیرون . نفس های تند ، آب روی صورتم . فقط میخواستم نفس بکشم . پشت سر من بود . پاهاش باز بود ، دو طرف پاهای من . و موهای سرم تو دستش بود که به سمت خودش نگهش داشته بود . و هی میگفت : ببینمت ، ببینمت . تکون نخوردم تا بتونه صورتمو ببینه . منتظر بودم باهام حرف بزنه . اما فقط پرسید . آماده ای؟ قبل اینکه بگم آره ، کارش رو شروع کرد و فشار داد . حالا میدونستم که پشتم نشسته و داره تمام زورشو میزنه که منو توی اون وضعیت نگه داره . خیلی زود کم آوردم . اسم واقعیش ، باید اسمشو صدا کنم . اما سرم زیر آب بود . اینبار انگار خیلی طولانی تر شده بود . نمیتونستم تکون بخورم . داشتم خفه میشدم . آه ، خدای من … احساس کردم اینبار نمیخواد سرمو بیرون بکشه .خیلی ترسیدم . تمام قدرت مو جمع کردم . تمام بدنمو میخواستم حرکت بدم . دیگه هیچی برام مهم نبود فقط میخواستم زنده بمونم . پاهام و دراز کردم و گلو و شونم رو لبه تشت افتاد و تشت چپه شد و آب خالی شد . روژانم ولم کرد . راستش نمیدونم شاید اول روژان ولم کرد و من بعدش افتادم رو تشت . ولی راحت شده بودم . احساس میکردم از مرگ نجات پیدا کردم . خیلی بد بود . افتاده بودم کف حموم که کاملا خیس شده بود . یهو یادم اومد که قبل اینکه تکرار کنه بهتره اسمشو صدا کنم . بهتره تمومش کنم . کلمه امن من . اسم واقعی روژان ، .
تا اومدم حرف بزنم ، گفت : برگرد میخوام بازت کنم .
خیالم راحت شد . دمر خوابیدم کف حموم و دستامو باز کرد . همینطور که داشت میرفت بیرون گفت : یه دوش بگیر بیا . اما من برای چند دقیقه نمیتونستم اصلا از جام بلند شم . هنوز داشتم نفس نفس میزدم .

نوشته: کیا

ادامه...


👍 12
👎 1
25101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

933414
2023-06-17 00:07:49 +0330 +0330

این داستان هم ادامه داره . ( کیا )🙏

3 ❤️

933431
2023-06-17 01:41:00 +0330 +0330

داستان خیلی خفنه فقط تند تند بزار انقدر طولش دادی یادم رفت مجبور شدم برگردم قسمت قبلو بخونم یادم بیاد

4 ❤️

939175
2023-07-24 06:20:04 +0330 +0330

دوستان من مدتیه قسمت جدید رو نوشتم و طبق روال شهوانی ، حدود دو هفته یا بیشتر طول میکشه که بررسی بشه . الان حدودا دو هفته شده و هنوز داستان من اینجا قرار نگرفت . فکر میکنم باید دوباره بنویسم . و باز دو هفته صبر کنم . لطفا ببخشید . کیا .

0 ❤️

939177
2023-07-24 06:20:37 +0330 +0330

دوستان من مدتیه قسمت جدید رو نوشتم و طبق روال شهوانی ، حدود دو هفته یا بیشتر طول میکشه که بررسی بشه . الان حدودا دو هفته شده و هنوز داستان من اینجا قرار نگرفت . فکر میکنم باید دوباره بنویسم . و باز دو هفته صبر کنم . لطفا ببخشید . کیا .

0 ❤️