آرامش

1399/12/26

تو زندگی همه مون یه جاهایی کم میاریم.یه جاهایی شکست میخوریم.و صد البته ی جاهایی هم کاملا شانس همراهمونه و پیروز میشیم.من ازون دسته آدمام که تا قبل ۱۸ سالگی شانس همیشه باهام بود.ی پسر تخس درسخون معدل ۲۰ البته شیطون از لحاظ رابطه جنسی.
خیلی زود همه چیز رو درباره ی رابطه فهمیدم و اولین رابطم رو با دختر داییم آغاز کردم. ی دختر بلوند با پاهای کشیده،هر فرصتی که پیدا میکردیم از دستش نمیدادیم و یجورایی خودمونو به هم میرسوندیم.توی اتاق به بهونه بازی درو میبستیم و شروع به لذت بردن از هم میکردیم واقعا دوسش داشتم.کم کم که بزرگ شدیم ارتباطمون حفظ شده بود عاشقم بود ولی سر و گوشش هم میجنبید.شهرامون از هم یه ساعت فاصله دارن ولی همونطور که گفتم بنا به اینکه بچه درسخون بودم کم همو میدیدیم. عاشقم بود هرکاری ازش میخواستم برام میکرد ولی در کنارش فهمیدم از روی شهوت با چند نفر دیگه هم ارتباط داشت.نه میتونستم ولش کنم نه میتونستم دیگه دوسش داشته باشم.اولین عشقم دیگه بنظرم اون عشق پاک اولیه نبود تصمیم گرفتم مثل خودش رفتار کنم با این تفاوت که اون عاشقم بود ولی دیگه من نه!فقط هروقت بهم میرسیدم بعنوان ی ابزار جنسی واسه ارضا شدن پیشش میرفتم. عذاب میکشیدم ولی چاره ای نبود. همه ی اینا که گفتم جزو شانس و اقبال من قبل ۱۸ سالگی بود. پسر وقتی ۱۸ سالش شد سه تا راه بیشتر نداره یا درسشو خوب خونده و میره دانشگاه کیف میکنه،یا مثه من پشت کنکور میومنه،یا باید بره خدمت گوه سربازی.
سال اول پشت کنکوری بودنم فک میکردم یه سال فرصت دارمو عالی میخونم و پزشکی رو براحتی میارم.خخ ولی دریغ که از سال قبل هم بدتر شدم.تو اون سال اتفاقاتی بین من و دختر داییم افتاد. مهر ماه بود که مادربزرگم فوت کرد.
حال بد پاییز که خود بخود آدم دلگیر میشه منو به ی سنگ تبدیل کرده بود.تنها چیزی که چشامو بطرف خودش میکشوند دختر داییم بود باعث و بانی تمام حال بدم و خرابی کنکور و کل زندگیمو ازون میدیدم میخواستم بگیرمش و زیر خودم لهش کنم. سنگینی نگاهمو حس میکرد بیشتر دورم آفتابی میشد. تا این که زنداییم ازم خواست همراه دخترش بخونشون برم تا نمیدونم یمقدار لباسی چیزی ورداره بیاره.سوار ماشین که شدیم از روی تنفر حتی نمیخواستم نگاهش کنم ولی میدیدم که بهم خیره شده داشت گریه میکرد!انگار بعد جداییمون اونم حال خوبی نداشت.ولی غرورم اجازه نداد حتی بهش نگاه کنم.رفتیم در خونه و اون رفت و لباس ها رو آورد و برگشتیم بدون هیچ حرفی فقط موقعی که میخواستم ماشینو نگه دارم دستشو رو دستم گذاشت و ناخوداگاه چشامون بهم گره خورد. چقد این چشا رو دوس داشتم ولی نه اون بود که منو به این آدم تبدیل کرد. پیاده شدیم و رفتیم چن روزی گذشت ولی مادرم بخاطر فوت مامانش حال خوشی نداشت و ماباید برمیگشتیم شهرمون.داییم بخاطر اینکه مامانم حال خوبی نداشت دخترشو همرامون فرستاد تا کمک حال مامان باشه. حدود ی هفته خونمون موند.باز همون حس همیشگی داشت بینمون اتفاق میافتاد مامانم انقد گریه میکرد که مسکن بهش میدادیم و میگرفت میخوابید.چن روز اول مثه همیشه از اتاقم بیرون نمیرفتم تا اینکه ی روز بعد اینکه مامانمو خوابونده بود. دیدم دختر داییم اومد تو اتاق رو سرم وایستاد چشامو بستم تا نگاش نکنم.ولی قطره اشکش افتاد رو صورتم دیونه شدم و بغلش کردم و کشیدمش پیش خودم.خیره شدم به چشاش همون چشایی که تو بچگی واسش جون میدادم.از ی طرف هم نگران بودم ی وقت مامانم بیدار نشه چون واقعا اصلا قابل پیش بینی نبود مامانم.
چند لحطه ای که تو بغلم بود فقط یه چیزو تکرار میکرد چرا چرا ترکم کردی؟
نمیدونم یهو چم شد،یاد خیانتش افتادم و پرتش کردم از بغلم.
اصن رفتارم واسش قابل درک نبود. انگار مامانم بیدار شده بود و دختر داییمو صدا میزد اون روز هم تموم شد و بازهم مشکل ما حل نشد
از ی طرف دوسش داشتم و از ی طرف گذشته دیونم میکرد.روز بعد دوباره اومد ولی این دفعه گریه نکرد.میدونستم فوق العاده حشریه ولی واقعا هیچ حسی نداشتم من.این دفعه که اومد رفت سراغ لبتابم اخه میدونس قبلا عکساشو تو لب تابم نگه میداشتم. گفتم هوی چیکا میکنی!گفت نمیخوام عکسام دست کسی باشه که علاقه ای بهم نداره.میدونست با این جور حرف زدن عصبی میشم و بهش حمله میبرم اتفاقا خواستش هم همین بود. واقعا عصبی شدم چون همه مشکلات من از علاقه و دوس داشتن اون بود و حالا بهم میگفت که دوستش ندارم. وقتی بهش حمله کردم ناخواسته افتاد زمین و منم افتادم روش. قفلم کرد و لبامو بوسید. واقعا کفرم دراومده بود از خودم جداش کردم و گفتم ی خیانت کار لیاقت منو نداره.
چن لحظه ای گذشت وقتی برگشتم ببینمش دیدم نیست.بی صدا رفته بود پایین پیش مامانم.
این دختر داشت دیوونم میکرد دیگه و چن روزی به اخر هفته نمونده بود میدونستم اگه این چن روز اتفاقی نیافته دیگه واس همیشه منو اون راهمون از هم جدا میشه.
روز بعد منتطر شدم که دوباره بیاد ولی نه نیومد.کنجکاو شدم چرا نیومده.تا در اتاق رو باز کردم دیدم تو راهرو نشسته و زل زده به در اتاقم.دیگه نتونستم اون سنگ دل باشم.رفتم طرفش دستمو گذاشتم رو دهنش و اوردمش تو اتاقم. درازش کردم رو تخت و افتادم به جونش اره من عاشقش بودم.و دیگه نباید از دستش میدادم. وقت کم بود و امروز اخرین فرصت هر لحطه ممکن بود مامانم صداش کنه. لختش کردم ولی بنا بر غریزه اولاش مانع میشد ولی بعد یکم اصرار گذاشت لباساشو کامل در بیارم. افتادم رو سینه های گندش.بدنش سفید سفید بود این دختر کل زندگی من بود.سینه هاش و میخوردم دیونه شده بود و خودشو بهم میمالید.اصلا وقت نداشتم میخواستم پردشو بزنم. بهش گفتم میخوام بکنمت گفت باشه داگی میشم بزار تو کونم.برش گردوندم فکر میکرد میزارم تو کونش ولی فرو کردم تو کوصش!گفت چیکار کردی. گفتم همون کاری که باید میکردیم خانوم من. خانوم شدنت مبارک.ناراحت شد گریه کرد.گفتم مگه قرار بود غیر من کسی دیگه پردتو بزنه گفت نه ولی نمیخواستم تا روزی که بهم میرسیم بهش برسی. ولی دیگه چاره ای نداشت. کیر خونیمو در اوردم و بهش که نگاه کرد گفت آقا شدنت مبارک عشق من.

نوشته: Nii295


👍 4
👎 8
5401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

797438
2021-03-16 01:10:00 +0330 +0330

اصل داستان: احتمالاً وقتی داییت فهمید به دخترش نظر داری، یه روز که مامانت خواب بود و کسی هم اطرافتون نبود محکم گرفتت و کونت گذاشت و وقتی داشتی با چشمای اشکیت نگاهش میکردی، در حال پاک کردن کیر خونیش گفت علاوه بر درسات نمره ی کونتم بیستِ تخس بچه ی هات! درضمن کونی شدنتم مبارک 😁

1 ❤️

797440
2021-03-16 01:10:21 +0330 +0330

وقتی یکی میمیره همه ناراحت میشن این حشری شده!! 😁

1 ❤️

797444
2021-03-16 01:15:38 +0330 +0330

کصشعر تایپ کردنت مبارک

1 ❤️

797477
2021-03-16 03:32:08 +0330 +0330

به جز اسم ها و احتمالا نسبت های فامیل بقیش دقیق درست بود

1 ❤️

797544
2021-03-16 21:45:32 +0330 +0330

بچه جون برات زوده.بشین درستو بخون.

0 ❤️

861539
2022-03-01 01:13:33 +0330 +0330

کصشعر تایپ کردنت مبارک

0 ❤️