آزادی در قعر ظلمت (1)

1402/03/10

گاهی وقتا ، خدا از شراب چندین هزار ساله بهشتی یه پیک میزنه و آرشه ای که حضرت داوود با چوب سدر و موی فرشته هایی که روی شونه های حضرت مسیح ول می خوردن و بازی می کردن ساخته را برمیداره ، شروع میکنه به نواختن ویالون مخصوص خودش، خوب صدایی داره ناله آرشه به ویولن وقتی که بلند میشه، اراده میکنه مشتی از اون شراب بهشتی را بصورت قطرات بارون سر بنده هاش میریزه تا این آدمیزاد شبیه خودش ، جرعه خور بشن،
و‌من مثل خیلی وقتا آویزون کمر بابام کنار خیابون با صدای حزن انگیز پدر که مثل طلسم ناهید به بهرام روح منو به انزوا میبره، پدر با ناله میگه: آزادی؟! آزادی؟! کج کردن گردن برام خیلی سخته تا ببینم ماشین بعدی نزدیکه یا نه؟مجبورم خوب گوش بدم ، صدای قطار بارون نمیذاره خوب بشنوم،انگار یه ماشین دیگه داره میاد. پدر میگه آزادی؟
-دربست میری آقا؟
-نه

و صدای گاز ماشین که بی اعتنا رد میشه ‌باز بارون، گوش تیز کردن من و تکون دادن من توسط پدر بلکه کمی از کوفتگی و خستگی کمرش کم بشه. ناگهان بلند فریاد زد آزادی؟!

-بیا بالا، بیا بالا
-خدا خیرت بده، با این بچه تو این بارون داشتم داغون میشدم.
-زود باش بیا بالا، بچه میتونه صندلی عقب بشینه؟
-نه ، جلو بغلم نگه میدارم، تا میدون آزادی کرایه دونفر میدم.
-کرایه نمیخوام، اگه میتونی بذار عقب دراز بکشه.
-آقا دمت گرم، خدا بچه هاتو برات نگه داره.
-اینجا چیکار میکنی؟ با این بچه فلج و بارون؟
-والا از خونه که زدم بیرون، بارون نبود، هوای بهاره دیگه!ویلچرش هم داغون شده، باید یه ویلچر پیدا کنم براش بخرم.
-میدان آزادی میری چکار؟
-والا چی بگم، این زبون بسته که نمیتونه حرف بزنه، چند روزه نمیدونم چش شده شکمش خیلی شل کار میکنه، گاهی وقتا هم بالا میاره، یه دکتری هست میدون آزادی، اول انقلاب، همیشه پیش اون میبرم، بهتر از هرکسی درد این بچه را میفهمه، خسته شدم از بس تو این چندروزه پوشکش کردیم.
-چند سالشه؟
-الان حدود ۲۱
-خدا کمکت باشه

صحبت های راننده و بابام کم کم از ذهنم کنار میکشن و میرم تو قعر فکرهای خودم، صورت دکتر میاد تو ذهنم و اولین سوال همیشگیش؛ بهش چی دادید خورده؟ بهش نساخته اسهال گرفته، اگه نمیتونی نگهش داری بده بهزیستی، وجواب بابام که قبول نمیکنن، یه کمک خرجی مختصر میدن و وانگهی قبول کنن هم مادرش قبول نمیکنه. یه آمپول و چند تا کپسول و شربت میشن سهم ما از رنج کشیدن پی میدون آزادی! خدا وقتی که مست میکنه و بارونش را میریزه سرما، از مستی خبر نداره یکی این پایین داره تگری میزنه، خدایا این بود همه وعدهات به به بندهات که گفتی اشرف مخلوقاته؟گفتی نماینده من روی زمینه؟
گفتی از درد همشون خبر دارم و از جایی که نمیفهمن بهشون روزی میدم؟ تو مستی ومن مسهل و پدر مستاصل! امروز بعد از تزریق آمپول یه مقدار حالم بهتره، مثل بعضی از روزها خواهرم میشینه کنارم و نوازش خواهرونش حالمو خوب میکنه، داداشی گفتنش حال منو خوب میکنه، کاش میتونستم حرف بزنم ‌بهش بگم چقدر برام عزیزه، همیشه فکر میکردم ازادی یه میدونه که مردم دورش میچرخن، یکی میره انقلاب، یکی میره کرج و چالوس، یکی هم میره قم، ولی تازه معنای جدیدی از آزادی بهم دست داده، با این اخباری که همیشه تو خونمون طرفدار داره معنی جدیدی از آزادی دارم، یکی به روسری نداشتن میگه آزادی، یکی به چاپ شدن کتاب یا مقاله اش، یکی به شراب خوردنش، ‌هرکی به خواسته درونیش میگه آزادی، ولی واسه من همیشه ازادی این بود خودم بتونم آب بخورم، برم توالت، بتونم بدنمو بخارونم و اگه چیزی بخوام، نیازی نباشه صدای گراز در بیارم! آزادی برای من اینه که تو این سن تکیه گاه پدر باشم نه موجب رنجش. چند وقتی هست یه حس عجیبی بهم دست داده، احساس میکنم به آزادی فراتر از اینها احتیاج دارم. احساس میکنم بغل کردن دختری، بوسیدنش و عشق بازی با بدنش برام شده جزیی از آزادی، از خواسته درونی. وقتی که منو روویلچر میذارن دم در تا هوایی بخورم، بیشتر با گردن کج‌ شده به خانوم‌هایی که رد میشن توجه میکنم، اندامشون برام خیلی جذاب شده، مکیدن سینه هاشون برام جذاب شده، یه حس خیلی عجیبی بهم دست میده که انگار نداشتم، گردش خونم بالا میره و یه هیجان عجیبی بهم دست میده،صدای تپش قلبم را میشنوم وقتی خودمو ازاد ، رو پای خودم و دستای به اختیار خودم تصور میکنم که شروع کردم به نوازش سینه های خانوم هایی که توی کوچه رد میشن و تصور لب بازی با اونها، این حس احساس قدرت عجیبی بهم میده که بلند بشم و برم طرفشون و شروع کنم به نوازش هرجای قشنگشون. امشب مهمون داریم، مادر در حال تدارک شام ‌ومن هم مثل همیشه دراز کشیده، روزهایی که مادرم سرش شلوغه سعی میکنم زیاد مزاحمش نباشم، چیزی نخوام ، اگه جایی از بدنم بخاره، خودمو میچرخونم و میسابونم به زمین تا رفع خارش کنم، سعی میکنم پسر خوبی باشم! عموی من و با کل خانواده امشب مهمون ما هستن، یکی از چیزهایی که منو همیشه آزار میده دل رحمی های بیجای آدم‌های جعلی فامیل هستن، ترحم های بیجا، آخی گفتن ها و خدا شفا بده گفتن های بیجا! اگه خدا میخاست، از همون اول اینطوری نمیکرد، شما هم زر نزنید! مهمونا اومدن و باز اولین کارشون این بود که طرف من بیان و دل رحمی و نوازش بیجا بکنن. دختر عموی من تقریبا دو سالی بزرگ‌تر از منه، امشب بعد از احوالپرسی از من کار عجیبی کرد، دستشو انداخت زیر سرم و بلندم کرد ، آهسته بوسید! و این بار مثل اینکه هیچ مرضی نداشته باشم، بدون هیچ گردن کجی، چشمام مستقیم افتاد به توی یقه شومیز سفیدی پوشیده بود، یه جفت سینه بلورین داخل سوتین سفید که انگار یه قطره آبی ته دریا تو دل صدف تبدیل به یه گوهر گرانبها شدن و آماده استخراجن، شده.نفس گرمش حین بوسه و تلاش من به لمس سینه هاش توسط بدنم حال خرابی بهم دست داد و یه لحظه خندیدن پسر تخس ده ساله عموم که گفت کیر امیر و ببینید!! دختر عمو همون لحظه منو ول کرد، انگار از لبه پرتگاه بهشت به سمت جهنم پرت شدم، یا وسط خواب قشنگ سکسی با صدای نکره ای از خواب پریدن! وسکوتی عجیب خونه را پر کرده، هیچ صدایی نبود جز خنده های پسرعموی تخص! خدایا دلت بازی می خواست چرا منو بازیچه کردی؟ همه چی را ازم گرفتی، این کیر لعنتی را نگرفتی! صورت پدرو نمیتونستم ببینم ولی تصور میکردم عجیب سرخ شده بود و خجالتی!فضای افتضاحی شده بود که عمو‌جمعش کرد! -داداش چه خبر؟ بیا بشین ببینیم دنیا دست کیه! اون شب عجیب گذشت. از روزهای بعد پدر وقتی از سرکار میومد زل میزد بهم، نمیدونم شاید زیر چشمی زاغ سیاه آلت تناسلی منو چوب میزد، دیگه متوجه شده بودم اجازه نمیداد خواهرم نزدیک ‌من بیاد. و من بیشتر توی خودم میرفتم و سعی میکردم به اون سینه های مروارید گونه یا اندام زن‌هایی که از کوچه رد میشن، فکر نکنم، با فکر به چیز دیگه حواسمو پرت میکردم، بازم به سراغم میومدن، اگه احساس کنم این آلت لعنتی میخواد قیام کنه، به زور به طرفی خودمو میچرخوندم تا از دید پدر پنهون بمونه. یک روز اتفاق عجیبی افتاد، مادر خونه نبود و خواهر با یکی از دوستان زیر زمین مشغول درس بودن که صدای پای پدر که زودتر از همیشه اومده بود خونه را فهمیدم، وارد خونه که شد چیزی نگفت، صدای پاش بهم میگفت داره تو خونه دور میزنه، خونه را بازرسی میکنه که یهو در اتاق را قفل کرد، پرده ها را کشید و رفت سمت آشپزخونه، صدای آب روی سینک به گوشم میرسید، مستقیم اومد سمت من، شال مادر را انداخت روی چشمام ، ترس و لرز عجیبی به من احاطه شده بود، میدونستم پدره، ولی هنوز صورتشو‌ندیده بودم، ترسم این بود که نکنه یه نفر دیگه ست، از طرف پدر اومده تا خفم کنه و یه خانواده راحت بشن!ناگهان دست انداخت روی شلوار من و‌کش شلوارمو‌داد پایین، شال رو چشمم بود ، مردمک ها را چرخوندم و به زور از روی دماغم نگاه میکردم، دست پدر بود با ساعت دسته آهنی که به مچ بسته شناختم، گیج این بودم که چکار میخواد بکنه! شروع کرد با کیر من ور رفتن و سفت کردنش، با دست‌هایی که لیز شده بودن شروع کرد به بالا و‌پایین کردن دستش روی کیر پرموی من!
خجالت عجیبی میکشیدم و حس خیلی قشنگی داشتم. همینطور که بالا پایین میکرد شدت احساس بیشتر می‌شد، ناخودآگاه شروع کردم به صدا درآوردنی که تا به حال نکرده بودم، یه صدای عجیبی که برام خیلی قشنگ و جذاب بود، دوست داشتم تا ساعت ها این حال قشنگ ادامه داشته باشه، دستشو گذاشت روی دهنم و که صدا توی بطن حلق خفه بشه ولی این حس قشنگی به بدنم دست داده بود همه چی را می پوشاند و با قدرت تمام و به سختی از زیر شال تماشاگر دستان پدر بودم، بالا، پایین، بالا پایین، و هیجان من با هر رفت و برگشتی بیشتر می‌شد، چنان شور هیجانی در من حاکم شده بود انگار بهتون سمفونی هفتم را می نواخت یا بند پای فارست گامپ باز شده بود حین فرار،نفهمیدم چی شد که ناخواسته چشمام بسته شد و بعد از چند ثانیه ای که باز شد دست پدر دستمال کاغذی دیدم که داشت پاک میکرد. سبک شده بودم، احساس پرواز داشتم،دیگه دردی توی بیضه احساس نمی کردم وچند دقیقه بعد از شنیدن باز شدن قفل در به خوابی عمیق رفتم. با صدای فریاد پدر که از دست مادر عصبانی شده بود از خواب پریدم، نمیدونم چند ساعت خوابیده بودم، ولی پدر فوق العاده عصبی و پرخاشگر شده بود، زنده ‌و مرده مادرمو به فحش کشیده بود، لرزه تنم منو واداشت به صدای ناهنجاری که از گلوم بلند میشه ، صدای گراز، صدای خشن، و حرفای پدرم به که خفه می گفت خفه شو، خفه شو ‌ومن نتونستم ساکت بشم، صورت پدرمو دیدم که به سمت من اومد و با پا محکم به صورتم زد و جیغ مادر بلند شد، عوضی با این زبون بسته چکار داری؟ الهی پات بشکنه و پدر گفت همین پفیوز بیچارم کرده و واسه اینکه ختم غائله بشه از خونه زد بیرون. و گریه های مادرم مثل مته مغز منو سوراخ میکرد و‌ناله من بند نمیومد.نوازش همراه با گریه مادرم، ‌ناله بی امان من، از چیزی که خوشحال بودم و تسلی می داد این بود که خواهرم اون لحظات خونه نبود. کم‌کم فضای خونه آروم شد و حرف پدرم گلاویز ذهن خسته من شده بود، هرچی میکشم از این پفیوز میکشم .چراغ ها خاموش شده بود ‌‌و حزن خونه را دوچندان‌کرده بود و‌تنها به سربار بودن خودم مایه سرافکندگی بودن پدرم داشتم فکر میکردم، کاش میتونستم رو پای خود‌م وایستم، برم سر یخچال و چند ورق قرص بخورم و این وصله ناجور را از خونه بردارم، چه به درد پدر یا مادر میخورم؟ چرا باید بخاطر من کسی نیاد خواستگاری خواهرم؟!چرا باید همه بهم ترحم کنن و عکس بگیرن با من واسه اینستا گذاشتن؟چرا باید واسه خاتمه دادم این زندگی بی ارزشم توانی نداشته باشم؟ حتی برای خودکشی آزادی نداشتم! الان آزادی اینکه بتونم خودمو بکشم بزرگ‌ترین آزادی شده بود، آزاد نبودم چون‌توانایی نداشتم. قطار افکار توی ذهنم ردیف شده بودن که یهویی فکری به سرم زد، گوشه شالی که کنارم بود را با هزار زحمت به دندون گرفتم، به کمک دهن‌و‌دندون تونستم شال را هل بدم به داخل دهنم، هر چقدر در توان داشتم بلعیدم، احساس کردم تنها کاری که تو زندگی به تنهایی انجام دادم همین بوده، شال را همینطور به داخل دهنم حل میدادم، کم کم خوابیدم، نمیدونم چطور خوابی بود ولی خیلی آروم بود و هیچ صدایی نمیشنیدم، هیچ چیز آزار دهنده ای منو آزار نمی داد، خوابیدم. صبح که بیدار شدم ، فلج نبودم، درواقع روی زمین نبودم، داشتم پرواز میکردم، بی هیچ دردی، بی وزنی. چند ده متری از زمین فاصله داشتم ‌‌میتونستم بیام پایین و برم بالا، مثل دسته‌ای بابام رو کیرم و نگاهم به خونه خودمون بود که پارچه سیاهی روش کشیده بودن و جماعتی میرفتم داخل خونه و میومدن بیرون، ولی هیچ صدایی از این عالم نمی شنیدم، سکوت مطلق بود، فقط میدیدم‌ که مادرم‌کنار خواهرم زار میزد ولی من به آزادی رسیده بودم.

نوشته : قمار باز کوچک

ادامه دارد...


👍 38
👎 4
31101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

930902
2023-06-01 00:57:22 +0330 +0330

آزادی قبل انقلاب بود رد شدی
قشنگ نوشتی
احسنت
فضای دارک داستان رو خیلی خوب توصیف کردی


930926
2023-06-01 02:46:33 +0330 +0330

قمار باز کوچک تبریک میگم بهت بابت قلم عالی و ذهن قدرتمند و خلاقت
امشب شاهد تولد یه نویسنده عالی هستیم
امیدوارم باز هم با قدرت بنویسی

4 ❤️

930933
2023-06-01 03:04:09 +0330 +0330

داستانت بد من همراه خودش کشوند.
دمت گرم پسر

3 ❤️

930974
2023-06-01 09:05:06 +0330 +0330

خیلی درد داشت ولی خیلی قشنگ بود .

3 ❤️

931010
2023-06-01 16:33:43 +0330 +0330

عالی نوشتی دمتگرم
ذهن قوی و قلم قویتر

2 ❤️

931037
2023-06-01 22:57:53 +0330 +0330

عالی قشنگ دمت گرم ایول به این تخیل ، هنر نویسندگی ات
موفق باشی

2 ❤️

931090
2023-06-02 03:23:04 +0330 +0330

بهترین داستانی که امشب خوندم

2 ❤️

931117
2023-06-02 07:22:00 +0330 +0330

خیلی قشنگ بود من زیاد کامنت نمی‌زارم ولی این بشدت داغونم کرد به خودم امیدوارشدم من پدر۲فرزند هستم چند وقتی هست بفکر خودکشی بودم ولی حالا به این فکر افتادم ازبدننال که بدترهست ممنون

2 ❤️

931134
2023-06-02 10:45:18 +0330 +0330

عالی بود
مرسی

2 ❤️

931331
2023-06-03 15:46:33 +0330 +0330

عالی و کاملا متفاوت . واقعا قشنگ بود
تبریک بهت

2 ❤️

932197
2023-06-09 02:10:00 +0330 +0330

عجب حلقی!

0 ❤️