آن چشم ها که همه ی هستی من است (1)

1393/09/19

سلام عرض میکنم خدمت رفقای خوبم، اولین داستانمه و خیلی هم طولانیه، تو قسمت اول هم سکس نیست، پس به اونایی که دست به کیر نشستن پیشنهادش نمیکنم، ممنون میشم بجای فحش ، اشکالامو بهم گوشزد کنید

ساعت پنج عصر، با اینکه پاییز زیبایی بود، اما خیلی هوا تو اتاق ازار دهنده بود منم که از خدا خواسته، وای فای مفتی گیرم اومده بود، همینطور دانلود میکردم اتاق یاسر بهترین جایی بود که دیده بودم، کوچولو، زیر شیروانی و رو به یک حیاط خیلی بزرگ که بیشتر خونه باغ محسوب میشد، گوشیمو با کلافگی پرت کردم سمت رخت خواب ها اما طی یه عملیات نا موفق به گیتار یاسر برخورد کرد، یاسر هم با ترس از خواب پرید، گفت:چی بود محمد؟ گفتم :مرتیکه دیشب من نیم ساعت داشتم نعره میزدم بیدار شی،حالا انگار بز کوهی شدی؟ رابطه حرفهایم را نفهمیدم ولی من ادمی نبودم که حرفی را بی جواب بزارم، یاسر با تعجب و حالتی خواب الود چند لحظه ای نگاهم کرد و باز خوابید کسی بجز من و او خانه شان نبود، پس یک نخ بهمن به جایی نمیرسید، خودم را به سمت پنجره کشیدم و فندک روشن را زیر سیگار گرفتم پک عمیقی به همدمم زدم برگشتم به کودکی، زمانی که تاره با یاسر اشنا شده بودم.سوم دبستان بود که برگشتم شیراز، تو به مدرسه با یاسر همکلاس شدم، دو قطب محبوب مدرسه!اونایی که فک میکردن گنده و لاتن با من میگشتن، بچه درس خونا هم با یاسر پدر من نمایند مجلس بود و پدر یاسر یه تاجر بزرگ نمیدونم چی شد که ما دوتا دشمن،شدیم بهترین دوستای هم… دود رو بیرون دادم به درختهای خونشون خیره شدم، حداقل صد سال رو داشتن، اما شعله افتاب در حال غروب نگذاشت در فکر باغ غرق شوم توی همون سال سوم اونقدر رفیق شدیم که مسولین مدرسه از حسادتشون مارو از هم جدا کردن، یاسر رفت یه مدرسه بهتر و منم با پارتی بازی و پول های پدرم دوباره به همون مدرسه لعنتی برگشتم، اما بازم نتونستن این رفاقت رو از ما بگیرن وقتی فکر میکنم به اون سالها باورم نمیشه ده سال گذشته… تو همین فکرا بودم که صدای یاسر رشته افکارمو پاره کرد -محمممممد! همونطور که سعی میکردم سیگار رو پشت سرم قایم کنم، رومو برگردوندم و گفتم: -هاا؟ -عنترررر تو اتاق من؟؟؟؟؟ عربده کشان از اتاق دویدم بیرون و مثل مرغی که قصد ذبحش رو داشته باشن، پله هارو طی کردم باد تمام عرق های صورتمو خشک کرد، با اینکه میدونستم یاسر زورمو نداره اما به یاد قبلا ها به حیاط دویدم وای خدای من!چه لذتی داشت رو برگها دویدن، به دستم نگاه کردم، هنوز سیگارم بین انگشتام بود خندم گرفت، زیر لب به خودم گفتم معتاد کسخل! برای چند لحظه یادم رفته بود دارم برای چی می دوم، با پشت سرم که نگاه کردم، یاسر رو با دمپایی در دست و فحش های خنده داری توی دهن دیدم -الاغ، عنتر گاو، کونی، قاش گوشت وایسا میخوام باهات منطقی حرف بزنم… دیگه از خنده روده بر شدم،نمیتونستم قدم از قدم بردارم، خودم رو روی برگها ولو کردم برای یک لحظه ارامش تموم دنیا در من جمع شد، اما یه حسی بهم میگفت این ارامشه قبل از طوفانه همینطور که به اسمون خیره شده بودم یدفه یه جسم پرنده ای جلو دیدم ، فریاد زدم: -یاسسسسسرررررررررر -محمممممد! چشمامو بستم و خودم رو اماده فرود یاسر کردم پااااق، برای یک لحظه نفسم بند اومد و لحظه بعد خنده جایگزینش شد -تو اتاق من سیگار میکشی پشکل؟میییکنمت! -گح خوردم باو گح خوردم -تو بیا اینو بخور توی عالم خودمون غرق بودیم که صدای در خونه مارو به خودمون اورد یاسر سریع ایستاد و منم دستشو گرفتمو بلند شدم.در عرض چند ثانیه به دوتا ادم شیک و مجلسی تبدیل شدیم یادم اومد سیگار هنوز تو دستمه، سریع انداختمش زمین و پامو گذاشتم روش سرمو که بالا کردم خواهر یاسر رو دیدم یاسمین! دوسالی از ما کوچیکتر بود، پنج شش باری بیشتر ندیده بودمش اما بدجوری تو دلم جا خوش کرده بود، در رو که بست اولین باری بود که چهرشو میدیدم، از بس که این دختر با حیا بود، تا منو دید، سلام کرد و سرش رو پایین گرفت، خنده ای ریز هم پیوستش داد اما نفهمیدم چرا.منم سلام کردمو به رو به یاسر گفتم: داداش،من… نذاشت حرفمو تکمیل کنم ، پوکید از خنده نگاهی بی هدف به یاسمین کردم که داشت با دست لبخندشو میپوشوند و باز رو به یاسر گفتم:چته؟؟؟ -داداش تکون نخور داشتم از فوضولی میمردم، یاسر با همون دمپایی تو دستش کوبید رو سرم، احساس کردم خون دماغ شدم اما خودمو گرفتم تا ببینم داستان چیه، یه حدسایی هم میزدم با دوانگشت یه چیزیو از رو سرم برداشت و جلو دوتا چشمام گرفتش عووووق حالم بهم خورد، یه عنکبوت پشمالوی مرده که دل و جیگرش رو موهام پخش شده رید به شخصیتم چشامو بستم و انگار دختر بچه ها جیغ زدم، بیشتر برای خندوندن اونا بود اما یدفه سرم گیج رفت، خون رو روی لبام و سیبیلهام حس کردم، پامو که از رو زمین بر داشتم برای تلو خوردن، دود از زیر پام بلند شد، سیگار…! وای بد تر از این نمیشد! یاسر با پاش زد روی دود از پشت زمین خوردم پلک که به هم زدم دیدم یاسر و یاسمین بالا سرمن، خوشحال بودم که چشمای یاسمین، نگران منه لرزشی عجیب از پاهام شروع شد، به دستهام نگاه کردم که یاسمین فشارش میداد و دیگه هیچی نفهمیدم…

نوشته:‌ شاعر تمام شده


👍 0
👎 0
14049 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

446790
2014-12-10 02:31:17 +0330 +0330
NA

گح نه گوه…
بعدشم…اولش میگی صبح بود یاسز خواب بود بعد میگی غروب خورشید توی باغ؟؟بالاخره صبح بود یا شب؟؟ mail1

0 ❤️

446792
2014-12-10 13:36:44 +0330 +0330
NA

سلام به همگی من تاز اومدم تو این سایت .

0 ❤️

446795
2014-12-11 16:38:15 +0330 +0330
NA

ناموساچرادروغ میگی چرکو؟ biggrin

0 ❤️