آیا زمین که زیر پای تو میلرزد ، تنها تر از تو نیست؟

1400/03/16

قسمتای +۱۸ داستان رو بین دوتا ایموجی ⭐ گذاشتم.
امیدوارم لذت ببرید.♡

بعد یه مدت کلنجار رفتن با دسته کلید بالاخره کلیدِ درست رو پیدا کردم
با بی حوصلگی کلیدو توی قفل چرخوندم و درو باز کردم
تاریک بود
تقریبا مثل همیشه …
نزدیک ترین لامپ رو روشن کردم
یه نگاه اجمالی به سرتاسر خونه انداختم
یه پذیرایی با چندتا مبل سفید نرم ، یه فرش بنفش ، پنجره های بزرگ که نمای دلگیری از غروب شهر رو به نمایش میزاشت ، یه آشپزخونه کنار پذیرایی و پله هایی سفید که به تنها اتاق طبقه ی بالا راه داشت …
یه گلدون گل با دسته گلایی سفید و بنفش رنگ کنار پنجره خودنمایی میکرد
گلایی که ناامیدانه تلاش میکردن به فضای دلگیر خونه زندگی ببخشن …
برای یه آدم تنها خونه ی بزرگی بود
از همه برجسته تر … سکوتی بود که تو فضای خونه جا خوش کرده بود
سکوتی که خیلی وقت بود توی دونه دونه ی شکافای دیوار نفوذ کرده بود
 تا جایی که میتونستم آروم از پله ها بالا رفتم … تا مبادا به این سکوت مثلا مقدس بی حرمتی کرده باشم

در اتاقم رو باز کردم
هیچکی شمع روشن نکرد ، هیچکی جیغ نکشید ، هیچکی تولدم رو تبریک نگفت
خب احمقانه اس انتظار داشته باشی دوستایی که نداری تاریخ تولدت رو بدونن …
بازم فقط من بودم و سکوت …
با بی توجهی به دستگاه گوشه ی دیوار خیره شدم
شباهت خاصی به تختای دندون پزشکا داشت … یه کنسول بازی واقعیت مجازی
تنها دلگرمی من توی این روزا …
دستگاه عجیبی بود
وقتی وارد بازی میشدی ، انگار وارد یه دنیای جدید شده باشی … همه چیز به شکل بی رحمانه ای توی بازی واقعی به نظر میومد … حتی حواس پنجگانه ی کاراکترا
شاید بپرسین چرا بی رحمانه؟ خب … بعضی وقتا تشخیص این که دنیای توی بازی واقعیه یا دنیای بیرون بازی یخورده سخت میشد

خسته تر از اونی بودم که بخوام لباسام رو عوض کنم
روی تخت دراز کشیدم … هدست رو سرم گذاشتم و بقیه ی حس گرا و سیم هارو به دست و پام وصل کردم
چشمام رو بستم
توی ذهنم بازم همون مکالمه ی همیشگی درجریان بود … یه قسمت از من به تمام کارایی که سرم ریخته اشاره میکرد ولی خب بی حوصله تر از اونی بودم که به پیشنهادش فکر کنم
بازی رو روشن کردم



بعد چند ثانیه با احساس نوازش باد روی گونه ام چشمام رو باز کردم
با دیدن منظره ی سرسبز دره ی روبه روم ناخوداگاه لبخند زدم … لبخندی که کم پیش میاد بیرون بازی بتونم ازش استفاده کنم
توی بازی کاراکتر من یه دخترِ اِلف بود … با موهای سیاه کوتاه پسرونه و چشمای خاکستری … قد ۱۷۰ و سینه های ۷۵
کمتر پیش میومد بیرون بازی دختری به خوشگلی کارکتر بازی خودم ببینم … ولی خب همین یکی از دلایلی بود که این دنیا رو اینقد دوست داشتنی میکرد …

راه همیشگی رو به سمت دهکده ادامه دادم …
وقتی به دهکده رسیدم طبق رسم همیشگی پر بود از کاراکترایی که برای ماجراجویی آماده میشدن …
 با بی توجهی راهم رو ادامه دادم
دونفر بهم پیشنهاد دادن عضو تیمشون شم …  میخواستن دنبال گنجای احتمالیی که توی کوهستان اطراف مخفی شده بود بگردن …
با بی توجهی از کنارشون گذشتم … خسته تر از اونی بودم که بخوام به همچین کاری حتی فکر کنم
راهم رو به سمت مسافر خونه ادامه دادم …
مسافر خونه ظاهر کلاسیکی داشت … حتی امکانات بشدت مدرنشم نتونسته بودن فضای قدیمی و آروم مسافر خونه رو از بین ببرن …
تقریبا خالی بود …
به طرف پیشخدمتی که پشت بار تلاش میکرد بطری های نوشیدنی رو برق بندازه رفتم …
دختر خوشگلی بود … یه گربه نمای ناز
بعضی وقتا مقاومت کردن با وسوسه ی این که بقلش کنم و تا جایی که میتونم فشارش بدم سخت میشد
وقتی صدای پامو شنید سرشو بالا آورد … با صدای قشنگ همیشگی سلام کرد و بدون این که چیزی بپرسه ، گفت :   << اتاق ۱۱ >>

تشکر کردم و راهم رو به سمت طبقه ی بالا ادامه دادم
صدای تلخ جیر جیر چوب پله های زیر پام به شکل ناموفقی تلاش میکرد با صدای دنیای اطراف هماهنگ شه

جلوی اتاق ۱۱ وایسادم … یه نفس عمیق کشیدم و در رو باز کردم
اولین چیزی که به چشم میخورد ترکیب رنگای سیاه و قرمز دیوارا و سقف بود …
فرش سفید وسط اتاق ، تضاد دوست داشتنیی رو با رنگ بندی اتاق درست کرده بود
یه تخت دونفره ی بزرگ … از اونایی که پرنسسای توی داستانا روش میخوابیدن گوشه ی اتاق خودنمایی میکرد
دوتا مبل راحتی تک نفره ی کنار پنجره هم جوی دوستانه به اتاق داده بود

یه دختر روی یدونه از مبل ها لم داده بود … یه الفِ دیگه
به طور خیره کننده ای جذاب بود … حتی با معیارای بازی هم توی یه سطح دیگه به حساب میومد
موهای سیاه و چشمایی سیاه تر … قد ۱۸۰ و سینه های ۸۰
نگاه کردن توی چشماش خطرناک بود … خیلی تاریک بودن … خیلی ساده میشد توی چشماش گم شد … به همون سادگی که یه تیکه شهاب سنگ توی فضا گم میشه
تمام تلاشم رو کردم تا تو دام سیاهی چشماش نیفتم … انگار کافی نبود

وقتی نگاه خیره ی منو دید لبخند زد …  سلام داد و با مهربونی دستمو کشید و نشوند روی پاش
قلبم مثل خودم بیقرار بود … ضربانش داشت تندتر و تندتر میشد …
آروم دستشو کشید بین موهام …
تو چشمام نگاه کرد

هیچی نپرسید
همین به تنهایی دلیل خوبی بود تا عاشقش باشم …
این که برخلاف بقیه ، وقتی میدید حالم خوب نیست سعی نمیکرد با چندتا کلیشه ی امید بخش آرامشمو به هم بزنه …
این که با سوال پرسیدن آزارم نمیداد …
انگار تنها کسی بود که فهمیده بود وقتی ناراحتم تنها چیزی که واقعا میخوام یه آدمه که بهش تکیه بدم … یه آدمی که بزاره تا وقتی حالم خوب شد توی بقلش گریه کنم
میدونستم ممکنه توی واقعیت پسر باشه … ولی چه اهمیتی داشت؟
 شخصیت واقعی فرد آخرین چیزی بود که توی بازی اهمیت داشت …

⭐⭐
همونجوری که داشت موهامو نوازش میکرد … آروم لبش رو گذاشت رو لبم …
تعجب کردم ولی طعم توت فرنگی رژ لبش و حس خوبی که لباش داشت باعث شد باهاش همراهی کنم …
کم کم فشار لباش رو لبم بیشتر و بیشتر شد
داشتم نفس کم میاوردم که ازم فاصله گرفت

همونجوری که موهامو نوازش میکرد انگشتشو برد تو دهنم
با انگشتش زبونومو بازی میداد …
سرشو به گوشم نزدیک کرد و گوشمو گاز گرفت …
هم درد داشت هم لذت …
نفس کشیدنم بریده بریده شده بود …
نمیتونستم جلوی نگاهش مقاومت کنم … میدونستم هرکاری که بخواد میتونه باهام انجام بده
اونم اینو میدونست …
ولی انگار براش کافی نبود
از روی مبل بلندم کردم … شروع کرد به در آوردن لباسام … بار اولم نبود که جلوش لخت میشم ولی بازم خجالت میکشیدم
فقط لباس زیرای سفید رنگم تنم موند …
لبخند زد … همونجوری که لبخندو روی صورتش نگه داشته بود دستامو از پشت با یه طلسم به هم بست …
اینجوری بهتر بود
الان دیگه نیازی نبود هیچ کاری انجام بدم … همه چیز رو میسپردم به دست اون …
حس پیچیده ای بود … ولی لذت بخش بود …
حس این که حتی برای چندساعت کوتاه ،  هیچ مسئولیتی قرار نیست روی شونه هام سنگینی کنه …
با شیطنت منو هل داد روی تخت
کنارم نشست
همونجوری که موهامو بازی میداد با یه طلسم دیگه لباس زیرام رو محو کرد …
دیگه هیچ پوشش مبتذلی آزارم نمیداد …
تخت نرم بود … کم کم داشت منو فرومیبرد … مثل یه باتلاق

یه چشم بند از کشوء میز کنار تخت بیرون آورد ، روی چشمام گذاشت و محکم بستش …
ناله کردم … من میخواستم چشماشو ببینم … اینجوری عادلانه نیست
انگار دلش برام سوخت چون چندلحظه مکث کرد … ولی چشم بندو برنداشت

انگشتشاشو احساس کردم که روی تنم به آرومی حرکت میکنن … ناخوداگاه تموم بدنم لرزید
نوک یکی از سینه هامو گرفت … آروم فشارش داد
ناخوداگاه آه کشیدم …
صدای خنده ی آریانا بلند شد.
 چه صدای قشنگی … عاشق خنده هاش بودم

چندلحظه هیچ اتفاقی نیفتاد

× اینجارو … تو که هنوز هیچی نشده خیس شدی

لبمو گاز گرفتم … نمیدونستم چی باید بگم
از نوک سینه ام یه نیشگون محکم گرفت …

× نبینم دیگه لبتو گاز بگیریا! کسی بجز من حق نداره به چیزی که مال منه آسیب بزنه

یه چشم آروم گفتم و ساکت شدم …

× آفرین

صداش دوباره مهربون شده بود و درحالی که نوک سینه امو آروم فشار میداد دست دیگه اشو برد لای پام

حس تماس دستش با بدنم … احساس میکردم حتی اگه همون لحظه بمیرم چیزی برای پشیمونی ندارم

یه کم بعد که دستش خیس شده بود … دستشو بلند کرد و انگشتشو گذاشت رو لبم
توی حالت عادی نمیخواستم بدونم چه طعمی داره
ولی بازم نمیتونستم جلوش مقاومت کنم …
انگشتشو برد توی دهنم و مجبورم کرد انگشتشو بمکم …
انگشتشو از دهنم بیرون آورد و با صدای آرومی بهم گفت که دهنم رو باز کنم …
دهنمو یخورده باز کردم … با انگشتاش دهنمو باز تر کرد

آب دهنش رو ریخت توی دهنم
خوشحال بودم … هیچوقت به این خوشحالی نبودم

× به نظرت اگه یه اِلف دم داشت چه شکلی میشد؟

قبل این که بتونم چیزی بگم یه جسم سردو روی سوراخ کونم حس کردم …
نفسم بند اومده بود
جسم سرد خیلی آروم رفت توم …

دوباره صدای خنده ی آریانا بلند شد … این بار بلندتر
چشم بندمو باز کرد
یخورده طول کشید تا به نور کم اتاق عادت کنم

× ببین چقدر ناز شدی … خیلی بهت میاد

یه دم صورتی رنگ به سوراخم وصل بود … دلم میخواست از خجالت آب شم برم تو زمین

بعد این که خوب براندازم کرد ، گفت:

× خب خب دیگه داره دیر میشه ، تا جایی که میدونم فردا باید بری سرکلاس بهتره دیگه بخوابیم

خواستم چیزی بگم ولی قبل این که حرفی از دهنم دربیاد انگشتشو به نشونه ی سکوت گذاشت رو لبم

یه دهن بند توپی شکل از همون کشو درآورد ، با ملایمت بستش روی دهنم …

دوباره چشمام رو بست

× از اونجایی که دم جدیدت اینقدر بهت میاد میزارم امشب روت بمونه

بعد دوباره خندید … حاضر بودم هرکاری کنم تا دوباره بخنده …

⭐⭐

روی تخت کنارم دراز کشید …
اونم خوابش میومد …
درحالی که موهامو نوازش میکرد شعر میخوند … محو صداش شده بودم … تا جایی که بیشتر شعر رو اصلا نشنیدم

تنها بخشی که حواسم به چیزی بود که میخوند … اونجایی بود که خوند :

× … آیا زمین که زیر پای تو میلرزد ، تنها تر از تو نیست؟

تا جایی که خوابش برد به شعر خوندن ادامه داد …

دوباره سکوت …
دوباره تاریکی …
امیدوار بودم تولدم رو یادش باشه … انگار انتظار زیادی بود …
اون آدمی که برای اولین بار ایده ی جشن گرفتن تاریخ تولد رو داد داشت دقیقا به چی فکر میکرد؟

یه بار دیگه فقط من مونده بودم و سکوت
خب حداقل تنهای تنها نبودم … سکوت کنارم بود
 
ناخوداگاه چند قطره اشک ، گونه های خشکیدم رو آب داد …

آرزو میکردم کاش این بار که میخوابم ، دیگه هیچوقت بیدار نشم …
کاش همه چی همینجا تموم شه …
کاش …

پایان

توجه: قطعه شعری که توی متن استفاده کردم از شعر “پنجره” از کتاب “ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد” فروغ فرخزاد بود.

زیاد سخت نگیرید ، امیدوارم لذت برده باشید♡

نوشته: هیناتا


👍 10
👎 1
13201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

813916
2021-06-06 11:55:44 +0430 +0430

بسی لذت بردیم. واقعا قشنگ بود. قلمت خوبه و خواننده رو غرق خودش میکنه. داستانش هم از اونایی بود که مخاطب رو تو هاله ای از ابهام میزاشت. معمولا کامنت نمیزارم ولی انقد خوب بود که نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم. همینطور ادامه بده و موفق باشی.

1 ❤️

814098
2021-06-07 15:09:14 +0430 +0430

قلمت خوبه ولی داستانت خیلی گنگ وپیچیده بود

1 ❤️

814110
2021-06-07 16:21:00 +0430 +0430

Brights,Nights
فانتزیه دیگه عزیزِ دل …
و کجای دنیا یه بچه ی ۱۷ ساله دوتا بچه داره؟

Wade_Wilson
ممنون … خوشحالم که خوشتون اومده:)♡

Real_slim_shady-
باید یه چیزی پیدا میکردم که جلب توجه کنه دیگه:)

مرد خسته ی تنها
ممنون از انتقادتون … یادم میمونه برای دفعه ی بعد♡

0 ❤️