اشرف بوتیکی

1400/11/23

صدای حرکت چرخهای قطار شده بود ریتم آهنگی که توی ذهنم داشتم میخوندم …
اگه یه روز ، بری سفر ( تَلَق … تَلَق)
بری زپیشم ، بی خبر ( تَلق … تَلق)
تو حال و هوای خودم بودم ، سعی میکردم به همین ریتم بخوابم .
ولی از زور خستگی خوابم نمیبرد .
هوا خیلی گرم بود ، درب کوپه رو از داخل بسته بودیم و کوپه رو تبدیل کرده بودیم به اتاق خواب ، پنجره هم باز کرده بودیم تا شاید خُنک بشیم اما فایده ای نداشت ،
تو تابستون با قطار بندر رفتن و برگشتن مصیبت بود ، چرخی زدم و پهلو به پهلو شدم ، دیدم چشمای مهناز بازه و داره منو نگاه میکنه …
+مهناز : پختم از گرما ، خدا بگم چکارت کنه اشرف ، گفتم من نمیاماااا ، ولی کی زورش به تو میرسه جنده خانوم…

  • زیاد سخت نگیر ، به تو که بد نگذشت ، نه چک زدی نه چونه یه دوست پسر خوشتیپم گیرت اومد.
    +مهناز : آخ جوووون ، یادم نیار کثافط ، کاش الان اینجا پیشم خوابیده بود ، وای ….

با به صدا در اومدن درب کوپه فهمیدم صبح شده و باید پاشیم جمع و جور کنیم …
مهناز رو بیدار کردم و از تخت پریدم پائین ؛
سیمین هنوز خواب بود و انگار نه انگار هوا گرمه و تو قطاریم ، جوری خواب بود که واقعاً اینجوری فقط میشه تو رختخواب پر قو تو یه جای خُنک خوابید .
سیمین پاشو …
سیمییییین…
پاشو لشتو جمع کن ، کص کلفت
دیدم فایده نداره …
کونمو بردم جلو صورت سیمین و با سوراخ کونم دماغشو هدف گرفتم
مهناز از بالا داشت تماشا میکرد و با دستش جلو دهنشو گرفته بود که صدای خنده ش سیمینو بیدار نکنه …
تمام گاز و گوزی که از دیشب تو شکمم جمع شده بود رو شلیک کردم تو صورت سیمین
بد بخت مثل جن زده ها از خواب پرید …
من و مهناز پاره شده بودیم از خنده و نمیتونستیم جلو خودمونو بگیریم ….
سیمین شروع کرد به فحش دادن و مرده زنده مونو یکی کرد .

بعد از کلی شوخی و خنده جمع و جور کردیم و لباسامونو عوض کردیم ،
من یه نوار بهداشتی از تو کیفم برداشتم و رفتم به سمت دستشوئی ، دیدم درب بسته س
عه ریدم به این شانس
اومدم تو راهروی قطار وایسادم تا دستشوئی خالی بشه
مثانه م در حال انفجار بود …
بالاخره بعد کلی معطلی یه مرد گردن کلفت شکم گنده با یه من ریش و پشم و دمپائی لا انگشتی گبره بسته از اون تو اومد بیرون ، کثافط انگار از سر میز صبحانه بلند شده بود ، کنارم رد شد و برای چند ثانیه نگاهامون به هم گره خورد که من سریع رومو برگردوندم و از کنارش رد شدم رفتم داخل دستشوئی ….
(عه عه عه) فاجعه بود …
ولی چاره ای نبود ، از طرفی مثانه در حال انفجار و از طرف دیگه این پریود لعنتی…
جلو دماغمو گرفتم و دلو زدم به دریا ، واقعاً انگار وارد اتاق اعدام با گاز شدم ، چشمام داشت سیاهی میرفت یاد قیافه مرده افتادم انگار کصکشو خدا ساخته بودش واسه تولید صلاح کشتار جمعی …
سریع کارمو انجام دادمو ده هزارتا فحش نثار خوار مادرش کردم و برگشتم تو کوپه.
بچه ها هم یکی یکی رفتن کارشونو انجام دادن و اومدن …
فلاسک رو برداشتم رفتم آب جوش گرفتم ، دوتا چای کیسه ای انداختم توش و برگشتم صبحانه رو خوردیم و دیگه آماده بودیم که این کرم پر سر و صدای آهنی به مقصد برسه …
بالاخره بعد کلی فس فس رسیدیم ایستگاه راه آهن تهران…

ساکهامون سنگین بود ، با بد بختی پیاده شون کردیم و رسوندیمشون لب خیابون
یه تاکسی نارنجی جلومون ترمز کرد و سرشو خم کرد به طرف شیشه سمت شاگرد ؛
+کجا میرید خانوم …
-نظام آباد ، چقدر میخوای تیغمون بزنی ؟! ما شهرستانی نیستیم که بخوای گوشمونو ببُری ها
بچه همین خراب شده ایم نرخ کرایه ها رو هم میدونیم …
ازبالای شیشه سبز رنگ عینک ریبن ش
یه نگاهی به من انداخت و گفت ، من غلط بکنم مادمازل شما اصن کرایه نده
با باری که شما داری ١٠٠ تومن کرایه تون میشه ولی شما ٩٠ بده بریم
با چک و چونه ٨٠ تومن راضی شد ، کمک کرد ساکها رو بار زدیم ، سیمین که هیکلش یه هوا از بنز ده تُن کوچیکتر بود جلو نشست ، من و مهناز عقب نشستیم ، یکی از ساکها هم تو صندوق جا نشد گذاشتیم کنار خودمون جامون تنگ شد مجبور بودم جوری بشینم که کونم قشنگ بچسبه به مهناز اون حشری هم که بدش نمیومد یه دستی هم به کون من کشید و یواش گفت جووون بده نازش کنیم ،
چاقش کنیم …
راننده دست برد از تو داشبورد پاکت سیگارشو برداشت ، یه نخ سیگار گذاشت لای لبش و کبریتو کشید بوی کبریت و توتون فضای ماشین رو پر کرد ، چقدر هوس سیگار کردم یهو ، صدای رادیو رو بیشتر کرد و حرکت کرد…
رادیو داشت از اتفاقهائی که تو جبهه و جنگ افتاده میگفت ، حوصله شنیدنش رو نداشتم ، به راننده گفتم موج اون رادیو رو عوض کن شنیدن خبر کشته و زخمی شدن جوونا حالمو خراب میکنه ، موج رو عوض کرد و صدای یه موسیقی آذری حالمونو عوض کرد ، بعدش رفتم تو فکر و دیگه متوجه هیچ صدائی نشدم ، مهناز و سیمینم تو چُرت مرغوب بودن …

یاد بار اولی افتادم که آس و پاس با پول خیلی کم و قرضی رفتم قشم و فقط تونستم دوتا ساک کوچیک جنس بیارم ، چقدر برام سخت بود ، اولین باری بود تو زندگیم که مسافرت تنها میرفتم و اولین باری بود که خرید میکردم به نیت فروختن …
بعد از اینکه بهروز (شوهرم) از زندان و اعدام بخاطر گرایشات سیاسی و عقیدتیش نجات پیدا کرد ، دیگه نتونست ایران بمونه ، خیلی به من گفت که بیا از این مملکت بریم ولی من اصلاً روحیه زندگی تو فرنگ رو نداشتم ، وابستگی هام زیاد بود ، خانوادم ، دوستام و بخصوص که هنوز بعد مدتها از فوت آقا جون هروقت وقت فرصت گیر می آوردم میرفتم سر خاکش درد دلامو پیشش چال میکردم بلکه سبز کنن و جاشون گل در بیاد …
ولی بهروز بدون من رفت …
دیگه مجبور بودم برگردم خونه مامانم و غیابی طلاق بگیرم …
زندگی روی ناشادش ازم بر نمی گردوند ، تا مدتها داغون بودم ، ولی در عوض یاد گرفتم چطوری رو پای خودو بایستم .
از خیابون شهباز ( ١٧ شهریور) اومدیم بالا میدون فوزیه ( امام حسین ) که رسیدیم چشمم به تابلو سینما مراد افتاد ، فیلم (بی پناه) اکران شده بود… ،
در حال تماشای تابلو سینما بودم یهو راننده گفت : خانم کجا باید برم ؟
گفتم : میدون ثریا …
خلاصه رسیدیم جلو در خونه و سریع ساکها رو پیاده کردیم
کرایه رو حساب کردم و تاکسی با یه بوق به نشانه خدا حافظی گاز داد و رفت .
زنگ اف اف رو زدم مامانم جواب داد و از همون پشت گوشی شروع کرد حال و احوال کردن با من
گفتم مامان جان درو بزن بیام تو منو میبینی با اینهمه ساک تو کوچه بده ….
خلاصه ساکها رو بردیم تو حیاط و دیگه له له بودیم .
مامانم اومد و کلی بوس و بغل و لوس بازی
بچه ها هم همش چرت و پرت بارمون میکردن.
مامانم نهار نگه شون داشت ،
ناهار کتلت داشتیم با سبزی خوردن و دوغ ، چند روز بود که دلم واسه یه همچین غذائی لک زده بود سبزی خوردنای مامان یه ویژکی داشت که من عاشقش بودم ، اونم جعفری بود که عضو ثابت سبزی خوردنای مامان بود .
دست و صورتی آب زدیم و لباسا رو عوض کردیم ، من یه پیرهن دامن چین دار سرمه ای بلند با گلای ریز سفید داشتم که وقتی میپوشیدم انگار که تو گلهای ریزش غرق میشدم ، خیلی هم خُنک بود ، اونو پوشیدم زیرش شورت و سوتین هم نپوشیدم…
اصلا به شخصیت این پیرهن برمیخورد اگر زیرش چیزی میپوشیدی ، دوخته شده بود واسه طنازی و عشق بازی این پیرهنو رو بهروز از شانزه لیزه برام خریده بود…
خیلی هم بهم میومد ، پیرهن رو تنم کردم و یه دستی از روی پیرهن به سینه های درشتم کشیدم ، دستم که به نوک سینه هام خورد ، مور مورم شد ، به یاد اون روزا که بهروز وقتی این پیرهن رو تنم میدید از خود بیخود میشد و میومد از پشت بغلم میکرد و سینه هامو چنگ میزد ،،،
داغ شدم …
جلو آینه ایستادم ، یکم خودمو برانداز کردم ، به بغل ایستادم و کون بزرگ و برجسته م رو که تو اون پیرهن خیلی بزرگتر و جذابتر به نظر میرسید رو نگاه کردم ، سینه هامو ناز کردم و نکشونو بین انگشتام فشار دادم و چند بار کل سینه هامو چنگ زدم
نا خود آگاه رون هامو به هم چسبوندم و یه فشار به کصم آوردم ، دلم یه کیر کلفت میخواست تا حسابی کص کوبم کنه …
یادم اومد یه روز بعد ظهر بهروز زود اومد خونه ، عادت نداشت با کلید درب خونه رو باز کنه ، زنگ رو که به صدا در آورد ، رفتم جلوی درب تا اومد تو بغلش کردم وکلی ازش لب گرفتم ، بهروز قد و هیکل درشتی داشت وقتی منو تو بغل میکشید تو پیچ و خم دستاش و تخت سینه ش محو میشدم ،
لبامون از هم جدا شد و دستامو گذاشتم دوطرف صورت مردونه ش ، عینکش رو از رو صورتش برداشتم ، گذاشتم رو کنسول کنار درب ، دوست داشتم اون سیبیلای دسته بلندش رو عین فرمونه دوچرخه با انگشتام بگیرم …
با خنده سرشو داد عقب و گفت تند میری با این دوچرخه ، میخوری زمیناااااا اونوقت منم میوفتم روت … از سرشیطنت مثلا سوار دوچرخه شدم و شروع به رکاب زدن کردم ، ولی بیشتر نيّتم نمایش اندامم و حشری کردن بهروز بود ، میدونستم چشماش به کیرش وصله …
تو خونه لابلای مبل ها یه دور زدم و عدای دوچرخه سوارای ناشی رو در می آوردم ، رفتم به سمت اتاق خواب و خودمو پرت کردم رو تخت ، مثلا خوردم زمین …
بهروز که تو این مدّت با چشماش داشت منو دنبال میکرد سریع خودشو به اتاق رسوند و شروع کرد به ناز و نوازش من ؛
+چی شد عروسک من…
منو بغل کرد و شروع کرد تو هوا چرخوندن …
چند دور منو تو هوا عین چرخ و فلک چرخوند تا جریان هوا دامنم رو داد بالا و شورتم از زیرس معلوم شد ، آهسته منو گذاشت رو تخت دنیا دور سرم میچرخید ،
کتش رو در آورد و آویزون کرد به پشتی صندلی میز کنار تخت و شروع به درآوردن لباساش کرد ،
وقتی شلوارشو داد پائین کیرش بزرگش از تو شورت خود نمائی کرد.
اومد آهسته کنارم دراز کشید …
نگاه هامون توی هم زنجیر شد و لبهای داغش رو روی لبهام گذاشت .
دست راستش زیر سرم بود و با دست چپش سینه هامو چنگ میزد دستشو از تو یقه م رد کرد و به سینه هام رسوند ، آتیش درونش زبانه کشید و منو محکمتر به آغوش کشید .
دستام رو یکی یکی از تو آستین در آوردم و نیم تنه م از تو یقه لباسم زد بیرون …
بهروز سرشو آورد بالاتر تا نگاهش قسمت بیشتری از اندامم رو ببینه ، چشماش سرخ شده بود و نفسهاش عمیق ، آهسته با لبهاش روی نوک سینه چپم فرود اومد و با دست چپش از مرز کش شورتم به مقصد چوچولم حرکت کرد ، چقدر بین خوردن سینه و لمس و مالش چوچولم هارمونی وجود داشت ، یه ریتم سینوسی و ملایم …
انگار روی موج ملایم یک دریای آرام قوطه ور بودم و بی اختیار خودمو به بیکرانگی آب سپرده بودم آرام از کونم و کمرم موج حرکت میکرد و بی اختیار سرم رو از بالش بلند میکرد .
من شکوه و جلال یک عشق رو به سور نشسته بودم
انگار چشمام تمام این صحنه و لحظات رو از بالا تماشا میکرد ، آه عمیقی از انتهای وجودم شروع به جوشش کرد و همینطور که به انتهای مسیر نزدیک میشد به زلزله ای ویرانگر بدل شدو انفجاری بزرگ در من رخ داد و با شکوهی وصف نا پذیر به ارگاسم رسیدم …
بهروز سرش رو از روی سینه م بلند کرد و تو چشمام خیره شد ، با صدائی گرفته و آهسته بهم گفت ؛
اشرف ، تو بینظیری …
تو تمام منی …
بعد از یه لب طولانی هولش دادم تا بچرخه و بتونم تو جنگل انبوه تنش جولان بدم .
شورتش رو از پاش بیرون کشیدم ، کیرش مثل شلاق خورد رو شکمش ، کیرشو به دست گرفتم و از بالا تا پائین نگاهش کردم ، زبونم رو مثل باند فرود زیرش فرش کردم و به سمت باند فرود هدایتش کردم و تا جائی که میتونستم تو حلقم فرو بردم ، انقدر فشارش دادم به ته گلوم و مکیدمش که چشمام داشت از حدقه بیرون میزد ، چشمام تنگ شده بود و داشت پلکام رو میشگافت ، همونطوری تو چشمای بهروز زل زده بودم و شهوت رو از چشمام به تمام وجود بهروز میباریدم
طاقتم تموم شدو با یک نفس عمیق عقب نشینی کردم ، همینطور که دهنم از کیر بهروز دور میشد
آب غلیظ دهنم مثل تار انکبوت بین دهن من و کیر بهروز کش میومد.

با زبونم همه اون تارهای غلیظ رو جمع کردم و آروم تف کردم سر کیر بهروز و دوباره به انتهای حلقم فرستادمش ، نگه ش داشتم و باز با بهروز چشم تو چشم شدم ، با تمام وجود کیرشو میک میزدم ، تکتک سلولهاشو حس میکردم ، آخ که چه نبضی میزد و هر لحظه به قطرش و حجمش افزوده میشد…
بهروز دوتا دستش رو گذاشت کنار صورتم و سرمو بلند کرد ، همونطور که از کیرش دور میشدم تمام آب دهانم رو تف کردم رو کیرش و گرفتمش تو مشتم و شروع به بالا و پائین کردن دستم کردم ، واقعاً لیز بود
بهروز دوتا دستش رو کنار صورتم گذاشت و با دستاش منو به سمت لبش کشوند …
جوری لبامو تو دهنش کشید که انگار میخواست منو ببلعه ، سیبیلاش یکم بینیمو قلقلک داد
بهروز سریع متوجه شد و لبامو ول کرد …
شورتم که دیگه اگر میچلوندیش دولیتر آب ازش میریخت رو از پام در آورد و پاهامو از هم باز کرد
دستم هنوز عین مار پیتون دور کیرش حلقه زده بود ، کمرم رو پائین آوردم و کیر آماده بهروز رو به شیار کصم چسبوندم و آروم تو کصم جا دادم ، تا آخر ، سرم رو به سمت آسمون گرفتم و با چشمانی بسته آهی از ته وجود کشیدم …
شروع به تلنبه زدن کردم و با هر ضربه صدای تخمهای خیس بهروز که به سوراخ کونم برخورد میکرد سکوت فضا رو میشکست ، موهام رو صورتم ریخته بود و دستهام روی سینه بهروز ستون شده بود ، دستهای بهروز با پنجه های باز مدام در طول و عرض کونم در حرکت بود …
از لابلای موهام صورت بهروز رو نگاه میکردم ، چهره مردونه ش چندین برابر جذابتر شده بود ، سرمو به اطراف حرکت دادم تا موهام کنار بره ، بهروز دستاش رو بالا آورد و موهامو پشت سرم جمع کرد و نگه داشت …
تو چشمام زل زد و گفت اشرف ، داره میاد ….
به یک حرکت چرخید و منو به زیر خودش کشید ، جوری تلنبه میزد که احساس کردم دارم از وسط نصف میشم ، با چند تلنبه عمیق صدای نعره مستانه ش بلند شد و تمام آبش رو تو کصم خالی کرد ، انگار نعره هاش و پمپ تخماش تمومی نداشت …
بالاخره تموم شد ، بهروز جعبه دستمال کاغذی رو از کنار تخت برداشت و به سمت من گرفت ، دوتا دستمال بیرون کشیدم و زیر کیر بهروز تو چاک کصم گذاشتم که آبش نریزه رو تخت ، خودشم دوتا دستمال بیرون کشید و کیرش رو از تو کصم خارج کرد و دستمالا رو پیچید به سر کیرش .
آهسته کنارم دراز کشید و نگام کرد …
اشرف تو بی نظیری …
تو تمام منی ….

از اتاق که اومدم بیرون مهناز یه نگاه خریدارانه بهم کرد و یواشکی که مامانم نشنوه بایه شیطنت ظریف و یه لبخند موزیانه ، بهم گفت عجب کصی شدی اشرفی یه چشمک هم چاشنی حرفش کرد …
منم در جوابش یه لبخندی زدم و گفتم آره والا ولی بخت تو بلند تره جنده خانوم با اون تیکه ای که تو قشم تور کردی ….
سفره رو انداختیم و مشغول صرف نهار شدیم …

نوشته: Farzad


👍 12
👎 7
40101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

858706
2022-02-12 03:01:17 +0330 +0330

عالی

1 ❤️

858709
2022-02-12 03:02:31 +0330 +0330

معلومه نویسنده قهاری هستی

1 ❤️

858768
2022-02-12 13:16:46 +0330 +0330

تو قطار پریود بود اومد خوه لباس بدون شرت پوشید؟؟؟ 😂 😂

4 ❤️

858778
2022-02-12 14:41:14 +0330 +0330

حالمونو زدی به هم بچه کونی

1 ❤️

858785
2022-02-12 15:55:03 +0330 +0330

فقط نفهمیدم لزش کجاس بود 😒

1 ❤️

858816
2022-02-13 01:10:04 +0330 +0330

لزشو اختلاس کردی😉😁

2 ❤️

858861
2022-02-13 05:35:49 +0330 +0330

درود بر دوستان عزيز

اين داستان ادامه دارد ،

0 ❤️

957635
2023-11-12 06:12:20 +0330 +0330

کثافط!!!
ریدم توی اون مدرسه ای که تو توش درس خوندی!

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها