افسانه ی افسانه (۱)

1401/08/29

درود
اصل ماجرا واقعیست اما در روند نگارش از عنصر خیال بهره گرفته شده است.
من یک بچه روستایی هستم، ادمی که کلی زحمت کشید تا به یک جایی برسه.با کلی تلاش به مقطع دکتری رسیدم، زمانی که ماجراهایی که تعریف میکنم اتفاق افتاد.
دو ترم اول همه چیز عادی بود و با همکلاسی ها هم اوکی بودیم و خب داخل دانشکده هم همه بهمون احترام میگذاشتند و دکتر دکتر به نافمون میبستند.طبق عادت، با کسی نبودم، چون آه در بساط نداشتم و خرج خودم رو هم به زور در میاوردم، پدرم هم که کارگر بود و شاید گه گاه یک کمکی بهم میکرد، اموراتم رو از طریق نوشتن پایان نامه و مقاله میگذروندم.اواخر ترم دوم بود که یکی از اساتید بهم پیشنهاد داد که میتونه من رو معرفی کنه به دانشگاه علمی کاربردی برای تدریس، حق التدریسی بود و پول زیادی هم نمیدادند، اما هم رزومه بود هم اینکه باز مبلغی در میاوردم که بتونم اموراتم رو بگذرونم. یک ترم رفتم و خب بدون اتفاق خاصی گذشت و تدریس میکردم و برمیگشتم خوابگاه. ترم بعدی کلاسهای بیشتری بهم دادند. چهارتا کلاس برای رشته های مختلف داشتم، جلسه اول که میخواستم برم سر کلاس، تو راهرو، یکی از دانشجوها رو دیدم که قفل شدم روش، یه دختر چادری، تقریبا هم قد خودم، به قولی فاطی کماندو!!!شاید از دید افراد دیگه خیلی خوشگل نبود، ولی نتونستم ازش چشم بردارم، به سمت کلاس رفتم و تو دلم میگفتم ای کاش بیاد تو این کلاس و خوشبختانه دیدم که پشت سر من اومد سر کلاس.
حضور غیاب کردم و دیدم اسم اون افسانه کریمی هست.بعد از حضور و غیاب، نحوه تدریس رو گفتم و اعلام کردم که این اولین و اخرین حضور و غیاب بود، همه نمره ده رو دارید ولی برای ده نمره دوم هیچ کمکی نمیکنم.هر جلسه کوییز داریم و کسانی که جواب درست بدن، نمره اضافه میگیرن ولی افرادی که جواب ندن، ازشون نمره ای کسر نمیشه. توکلاس ولوله شد و هر کسی یک چیز میگفت، من هم سعی میکردم نگاهم رو از افسانه بدزدم، ولی انگار از تو چشمام خونده بود و اون هم نگاهم میکرد.
کلاس رو اروم کردم و شروع کردم به درس دادن، وسط کلاس ی استراحتی به بچه ها دادم. پرسیدم نماینده کلاس کیه؟ بچه ها گفتن خانوم کریمی، یهو از ته دل خوشحال شدم، دوست داشتم شماره خودم رو بهش بدم، اما نمیشد. اون روز کلاس تموم شد و تا هفته بعد داشتم نقشه می ریختم، به ذهنم رسید که یکم دیر برم، بعد به بهانه هماهنگی با نماینده برای زمانهایی که ممکنه تاخیر داشته باشم یا نیام، شماره رو بدم. نقشه رو عملی کردم و خب، طبق برنامه ریزی پیش رفت، وقتی رفتم اکثر بچه ها رفته بودن و بچه درسخونها منتظر بودند که افسانه هم بود، ازشون معذرتخواهی کردم و خواستم درس رو شروع کنم که دیدم بچه ها تک تک دارن میان و تو نگاهشون فحش های ابداری هست، وقتی تقریبا بیشتر کلاس اومدن گفتم که بچه ها من حضور و غیاب نمیکنم و نیازی نیست چهره عبوستون رو ببینم، من هم پشت این میزها بودم و هستم و حس و حالتون رو درک میکنم.الانم هر کی میخواد بره.
یهو یکی از بچه ها گفت استاد شما ساعت اول هستید، حداقل اگر خواستید دیر بیاید یا نیاید، بگید که بخوابیم. یهو کل کلاس ترکید از خنده و من هم خندیدم و تو دلم گفتم جانا سخن از زبان من میگویی. گفتم ایرادی نداره، من شماره رو میدم به نماینده کلاس، و اگر مشکلی پیش اومد هماهنگ میکنم. خانم کریمی بعد از اتمام کلاس یادتون باشه شماره رو بهتون بدم. کلاس تموم شد و شمارم رو دادم ولی بعدش به این فکر کردم که خنگ تو باید شماره اون رو حداقل میگرفتی😂.داشتم به خنگ بودن خودم فکر میکردم که پیام اومد: استاد، کریمی هستم نماینده ورودی ۹۳. اگر خواستید هماهنگ کنید میتونید با این شماره تماس بگیرید. خب خدا رو شکر شماره رو داشتم، اما خب نمیشد یک کاره زنگ بزنم یا پیام بدم.
هفته بعد،یک روز قبل از کلاس پیام داد که کلاس تشکیل میشه یا نه؟
که گفتم تشکیل میشه.چند هفته میگذشت و من بار این عشق پنهانی رو با خودم حمل میکردم. هر هفته پیام میداد که استاد فردا کلاس تشکیل میشه؟ و من میگفتم بله، تنها دلخوشیم همین پیام ها بود.تا جلسه ششم بود که پیام داد کلاس تشکیل میشه؟ من هم جواب تکراری خودم رو دادم. حدودا ساعت یازده شب بود که دیدم پیام اومد برام و نوشته بود که استاد من یک مشکلی برام پیش اومده و متاسفانه فردا باید برم شهرستان و نمیتونم بیام. یک بهانه عالی بود برای شروع صحبت، اما چی میگفتم؟ هی پیام های مختلف مینوشتم و پاک میکردم، ده دقیقه ای درگیر بودم چی بنویسم، و در نهایت نوشتم: ایرادی نداره خانوم کریمی، اگر کمکی از دست بنده برمیاد بفرمایید و در جواب نوشت: تشکر از لطفتان. انگار اب سرد ریختن روم، انتظار داشتم عین فیلمها طرف سر صحبت رو باز کنه ولی نشد. باز به روال عادی برگشتیم و تا اواخر ترم اتفاق خاصی نیافتاد و مکالماتمون در حد همون پیام تشکیل کلاس بود.
خیلی ناراحت بودم که ترم داره تموم میشه و من نتونستم کاری کنم. جلسه اخر بود و وقتی رفتم دیدم که افسانه نیست، برام جای تعجب داشت که نیومده. سریع یک نقشه کشیدم که بفهمم چرا نیومده.حرف رو بردم سمت امتحان و بچه ها همه شروع کردن به این که امتحان چجوریه؟ و چه سوالایی میدید و از این بحث ها، گفتم یک سری نمونه سوال دارم، به نمایندتون بگید فردا ساعت چهار بعد از ظهر که کلاس دارم بیاد از من بگیره. که یکی از بچه ها گفت استاد خانوم کریمی چند روزه نیومده، اگرامکانش باشه من میام. گفتم باشه، شماره مو نوشتم و دادم بهش و گفتم فردا حتما ساعت دو زنگ بزن و یادآوری کن.
اومدم ببینم چرا نیومده کلاس من، سوال بزرگتری برام درست شد که چرا چند روزه نیومده.به هر حال با خودم کنار اومدم که بی عرضه بودی و مرغ از قفس پرید.
اومدم خوابگاه و شروع کردم یک سری سوال تایپ کردن و بعدش لپ تاپ رو باز کردم و شروع کردم دیدن فیلم نوح. ساعت حدود دو شب بود که دیدم پیام اومد از طرف افسانه : سلام استاد، ببخشید دیر وقت پیام دادم، خواستم معذرت خواهی کنم که نتونستم بیام کلاس و بچه ها گفتند که نمونه سوال میخواستید بدید، من تا چند روز دیگه شهرستانم،اگر میشه سوالها رو برای من هم ارسال کنید. تو یک لحظه مغزم به کار افتاد، چرا اخر شب پیام داده؟ چرا از همکلاسی هاش نخواسته سوالها رو براش بفرستند؟ بعد به خودم گفتم توهم زدیا. ولی باز پیش خودم گفتم که این تیر اخر هست، پس یا الان یا هیچ وقت.
بهش پیام دادم: سلام خانوم کریمی. خوب هستید؟ ایرادی نداره من از روز اول گفتم که حضور و غیاب برای من مهم نیست. فقط بچه ها گفتند چند روزه دانشگاه نیومدید، نگران شدم. اتفاقی افتاده؟
فایل نمونه سوالات رو هم براتون ایمیل میکنم.
بعد از ارسال پیام چشمم رو گوشی بود و ثانیه ها به کندی میگذشت. طولانی ترین و عذاب اورترین انتظار کشیدن عمرم بود. پیام داد: ممنون از لطف شما، مشکل خاصی نبود، اگر امکانش هست فایل ها رو برام تو یاهو مسنجر بفرستید. این هم ایدی من
جواب دادم ان شالله هر چه زودتر مشکلتون حل بشه، سریع رفتم پای لپ تاپ و وارد یاهو مسنجر شدم و فایل رو فرستادم.بلافاصله تشکر کرد، ازش پرسیدم اگر مشکل خاصی هست و کمکی از من برمیاد بگید، حتی کمک هم نتونم بکنم با گفتنش خالی میشید. و با این جمله صحبت کردن ما شروع شد که خب کلی بالا و پایین داشت، خلاصه این که فهمیدم پدر و عموی افسانه شریک هستند و تو یکی از شهرستان های اطراف، پمپ بنزین و ملک و املاک دارند، افسانه چون برادر نداره پدرش میخواد اون رو به عقد پسرعموش دربیاره که افسانه هم مخالفت کرده. تو حین حرف زدن ها بهش گفتم که همون لحظه اول که دیدمت عاشقت شدم و فکروذکرم شدی تو ولی جرات نداشتم بیام جلو، هم از جواب منفی میترسیدم، هم از ابروریزی توی دانشگاه.گفت که اون هم متوجه نگاهم شده و از من خوشش میومده، اما منتظر مونده من پا پیش بزارم، من کاری نکردم و خیلی دیر بهش ابراز علاقه کردم، چون قراره قبل از محرم،صیغه محرمیت بخونن.چشمام خیس اشک شد و تلخ ترین خداحافظی عمرم رو کردم و رفتم سر کلاس های خودم.بعد از ظهر رفتم سمت دانشگاه افسانه و نمونه سوالها رو دادم و بعد از کلاس برگشتم خوابگاه.
داشتم شام میخوردم که دیدم افسانه پیام داد، از دیشب که گفتی من رو دوست داری، دل تو دلم نیست، فقط به این فکرمیکنم که باید به تو برسم و هیچ چیزی سد راهم نیست.فقط ازت یک خواهش دارم، اگر تا اخرش کنارم هستی همین الان بهم بگو، نوشتم من حرف دلم رو گفتم اما اخرش چی هست؟ چیزی که نشدنی هست رو چکار کنم؟ از دار دنیا فقط یک کارت پایان خدمت دارم و یک مدرک دکتری که هنوز نگرفتم، به نظرت بابات با توصیفی که از لحاظ مالی کردی ازش، حاضره دختر به من بده؟؟؟؟
گفت تو کاریت نباشه، فقط بگو اره یا نه؟ گفتم اره ولی من الان شرایطش رو ندارم که بخوام بیام خواستگاری. گفت غصه هیچ چیز رو نخور، همه چیز با من.فقط به حرفهای من گوش کن.ساعت دو به بعد بیا یاهو.
ساعت دو افسانه اومد و شروع کردیم حرف زدن.افسانه گفت که به مادرم گفتم یکی از استادامون من رو میخواد، اگر بخواید به زور شوهرم بدید باهاش فرار میکنم.گفتم افسانه بیچارم نکنی، بابات فردا زوز نیاد ابرومو ببره.گفت نترس، بابام نمیاد اونجا دخترش رو بدنام کنه. تا صبح کلی چیزای دیگه گفتیم و برای اینده برنامه ریزی کردیم، فصل امتحانا گذشت و من میخواستم ی مدت برگردم شهر خودمون و برگردم و شروع کنم واسه ازمون جامع خوندن. با افسانه قرار گذاشتم که اولین بار بریم بیرون. داخل شهر قرار گذاشتیم و منتظر بودم بیاد که دیدم یک ۲۰۶ بوق میزنه.دیدم افسانه هستش.سوار شدم. چادر سرش بود، با مقنعه و مانتو و ساق دست و دستکش.گفتم ی روبند هم میزدی که صورتت رو هم نبینم دیگه خانوم. همه جا رو پوشوندی.خندید و گفت ببین عشقم، تو قول بده تا اخرش با من باشی، قول میدم کم نزارم برات، فقط خواهش میکنم تا زمانی که من میگم از من چیزی نخواه. گفتم ب روی چشم.رفتیم بیرون شام خوردیم و من رو رسوند دم خوابگاه، موقع پیاده شدن گفت بیا یه چیز در گوشت بگم، صورتم رو بردم جلو، گفت دوستت دارم و من رو بوسید.
بعد از تعطیلات کوچولوی خودم اومدم و درگیر درس خوندن بودم تو خوابگاه و با افسانه هم حرف میزدم.یهو افسانه چند روز جواب نداد، کم مونده بود برم شهرشون، دل تو دلم نبود که دیدم نگهبان خوابگاه که باهاش رفیق بودم زنگ زد میگه اقای کریمی نامی با شما کار داره بگم بیاد بالا یا میای پایین.پیش خودم فکر کردم که اگر بابای افسانه باشه و برم بیرون تکه بزرگم گوشمه!!! گفتم بگو بیاد بالا، اومد داخل، هم اتاقیم هم دید مهمون دارم خواست بره بیرون که اقای کریمی که اسم کوچکش احسان بود گفت شما نرو، من و دکتر داریم میریم بیرون یک دوری بزنیم.
ترس‌برم داشت، ولی گفتم میرم بیرون، خربزه خوردی پای لرزش هم بشین.رفتیم بیرون و تا مسافتی حرفی بینمون رد و بدل نشد، یهو گفت میدونی چرا دنبالت اومدم؟ گفتم بله، به خاطر افسانه، ولی قضیه اونجور که شما فکر میکنید نیست و من حتی به دخترتون دست هم نزدم، اما هر بلایی بخواید سرم بیارید حقمه.دیدم خندید.گفت بلا چیه پسرجان، این حرفا چیه، مگه عصر حجره.گفتم والا وقتی شما میخواید به زور دخترتون رو به کس دیگه بدید، حق بدید من هم همچین فکری بکنم. با خنده گفت من امروز اومدم سنگتمو باهات وابکنم، یک کلمه، دخترم رو میخوای یا نه؟ گفتم جونمم براش میدم.گفت ببین برادرزاده ام افسانه رو میخواد، از طرفی من هم رو حرف برادرم نمیتونم حرف بزنم، تا الان هم افسانه مقاومت کرده.پس اگر هستی بسم الله…

نوشته: پدرام


👍 11
👎 2
13401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

903508
2022-11-20 07:44:56 +0330 +0330

ادامه بده

0 ❤️

903530
2022-11-20 13:01:51 +0330 +0330

با اینکه به عشق و این کس و شعرا اعتقادی ندارم ولی ادامه حداقل تو‌ داستانا قشنگن

0 ❤️

903579
2022-11-20 23:04:35 +0330 +0330

کنجکاو شدم ببینم چی میشه ،گرچه در این زمانه عشق هم فقط میون کتابها مونده .

0 ❤️