سلام به همه. اسمم مهرداده. متولد سال 61 در یکی از شهرهای شمالغرب کشور. قبل از اینکه بنویسم، لازم میدونم سه چیز را بهتون رو راست بگم: اول اینکه، چند وقته که میام این سایت، چندین بار تصمیم به نوشتن کرده ام، اما خدایی حوصله نکرده ام. دوم اینکه، در نگارش این ماجرا (تاکید می کنم : ماجرای صد در صد وافعی، و نه داستان) از شیوه خودمونی و کتابی، هر دو، استفاده می کنم، یعنی یه جاهایی لازمه که خودمونی باشه و یه جاهایی کتابی، باور کنین لازمه، خواهید دید. سوم اینکه، این واقعه مربوط به 10 سال پیشه، وقتی من 19 سالم بود، پس، از اینکه میخوام اتفاق مربوط به زمان نسبتاً “بیات” را بگم، لطفاً سرزنشم نکنیند. سرتونو به درد نمیارم، میرم سراغ ماجرا:
سال 81 یکی از دانشگاههای تهران قبول شدم. قبل از اینکه بیام دانشگاه، دوست دختر زیاد داشتم، اما بیشتر، دوست تلفنی بودیم تا روابطی که در شهرهای بزرگ مطرحه، آخه شهرستانای کوچک، معمولاً همه همدیگه رو میشناسن. اما من هر طور میشد با دوست دخترام سکس تلفنی می کردم، حتی بعضیاشون میومدن خونمون و باهم حال میکردیم!. قبل از اینکه دانشگاه قبول بشم، یه بار یه “کوس” کرده بودم، اما “کوس” پولی هول هولکی. میدونین که چی میگم. این ماجرا که الان خواهم گفت، دومین سکس منه، که واقعا خودمم بعضی وقتا نمیدونم حقیقته یا خواب؟!، آخه بیشتر مثل یه رویا میمونه تا حقیقت!.
امتحانای پایان ترم دو را داده بودم و اومده بودم شهرستان. چند روز از اومدنم نگذشته بود که پدر و مادرم به سوریه رفتند و من خونه تنها موندم. اون موقعا هنوز همه شهرها شماره هاشون دیجیتالی نشده بود، و شماره تلفن کسی به گوشی نمیفتاد. روز دوم ، سوم بود که تنها بودم و حسابی حوصله ام سر رفته بود. به دوست دخترای قدیمیم زنگ زدم، بعضیاشون ازدواج کرده بودن، بعضیاشون نه. گرچه تونستم با یکی دوتاشون صحبت کنم، اما زیاد بهم حال نداد، و چون میدونستن دانشجو هستم، تا میدیدن منم، اونایی که تا یه سال پیش با من سکس تلفنی داشتن، الان تبدیل شده بودن به “قصد ازدواج”!. واسه همین، اون روز، عصر، تصمیم گرفتم شانسی شماره گیری کنم. دو سه جا زنگ زدم، و افراد مختلفی از هر سن و جنس و رده، گوشیو ور میداشتن. میخواستم دیگه ادامه ندم، چون خسته شده بودم، آخه به هر کی میگفتم شانسی شماره گرفته ام زود قطع می کرد و ادامه نمیداد. اما با خودم گفتم :“دیگه این آخری را هم میزنم و…”، یه لحظه دیدم یه خانمی که صدای مزخرفی داشت گفت: “بععععههههلهههه!!!”، انگار یک مرغ مریض بود. خواستم قطع کنم، اما همینطوری بهش گفتم :" سلام، من شانسی گرفتم، میخوام باهات حرف بزنم"، در جواب با همون صدای حال بهم زنش گفت: “آخه من صاحبخونه نیستم که!، من همسایه صاحب این خونه هستم!!”، میخواستم گوشی را قطع کنم که یه دفعه دیدم یه صدای ناز، با احساس، آتشین و خوش لحن گفت: “بفرمایید عزیزم، امرتون؟”، داشتم شاخ در میاوردم، اخه چقدر تفاوت داشتن این دو صدا. اونجا بود که به یاد شعر:“میان ماه من با ماه گردون…تفاوت از زمین تا آسمان است” افتادم. خواستم بهش بگم که من همینطوری شانسی زنگ زدم، دیدم گفت: “خدافظ!!!”، یه لحظه نا امید شدم، گفتم، خدایا صاحب این صدای زیبا را از دست دادم، میخواستم بگم که خواهش میکنم نرو، که یه دفعه دیدم صدای اون خانم “کریه الاصوات” از دور اومد که میگه: “الهه، کارم داشتی صدام کن”، اینجا بود فهمیدم که الهه صاحبخونه خوش لحنه، و اون خانمه همسایه بوده که خوشبختانه گورشو گم کرد. شروع کردم به معرفی خودم و گفتم که شانسی تماس گرفته ام و اینکه تنها بودم و حوصلم سر رفته و… ازش پرسیدم: “دوست پسر داری؟”، که گفت: “من زنم”، باور کنین تا همین لحظه فکر نمی کردم که زن باشه،آخه به صداش نمی اومد. گفت که یه بچه 2 ساله داره و 4 ساله ازدواج کرده، اون موقع 22 سالش بود و گفت که 18 سالگی با یه مرد 35 ساله ازدواج کرده. انگار اونم منتظر بوده که کسی بهش زنگ بزنه، آخه داشت با کمال میل و نهایت مهربونی صحبت میکرد. یه کم که باهم حرف زدیم، دیدم اصلاً از زندگیش راضی نیست، می گفت شوهرش سر کار نمیره، همش میاد و سکس میخواد، و با اینکه هر روز منو میکنه، اما زن بازی هم می کنه!!!، باورم نمیشد که داشت اسرار زندگیشو همون تماس اول، بی آنکه منو ببینه و بشناسه بیان می کرد. ازم پرسید که دوست دختر دارم یا نه؟، منم بهش گفتم که دانشجو هستم و قبلاً دوس دختر داشتمو الان ندارم. زود ازش خواستم که میتونم ببینمت و اونم گفت که فردا صبح میتونه، گفت که فردا صبح میره اداره بهزیستی و منم مشخصاتشو خواستم و ساعت 9 صبح قرار شد که برم ببینمش. فاصله اداره بهزیستی تا خونمون 300 متری می شد. بهم گفته بود که چادریه و روی گونه سمت راستش یه خال مشکیه. منم ازش خواسته یودم که یه دستمال کاغذی سفید دستش باشه تا یه موقع اشتباه نگیرم، آخه نمیتونستم که هرکی رد میشه زل بزنم صورتشو خالشو ببینم!، اون موقع کمتر کسی موبایل داشت و نه من و نه الهه موبایل نداشتیم، واسه همین قرار گذاشتن واقعاً سخت بود. صبح ساعت 7 بیدار شدم و رفتم حمومو حسابی به سر و صورتم صفا دادم، اومدم از حموم بیرونو و یه کت و شلوار (نگین دهاتیه هاااا!!!، دیگه اون موقعها بود دیگهههه!!!) پوشیدم و8:45 صبح از خونه زدم بیرون، طوری گریم کرده بودم (ببخشید، طوری آرایش کرده بودم) که انگار دامادیم بود. سر کوچه مون دیدم دو تا پسر بچه نوجوان که در چرخ دستیشون میوه گذاشته بودن برای فروش، تا منو دیدن، دیدم یکیشون به اون یکی میگه :“نقاشیه”!!!، حقم داشتن، چون ضد آفتاب و نرم کننده مالیده بودم به صورتم و داشتم برق می زدم!، 5 دقیقه به 9 روبروی اداره بهزیستی بودم، یه لحظه دیدم همسایمون بنام “وحید” که تقریباً همسن بودیم منو دید و گفت: " مهرداد، یه دختری را دیدم رفت توی بهزیستی، ماه بود، نکنه تو هم بخاطر اون اینجایی؟"، منم گفتم نه و پیچوندمش. تو دلم گفتم، من منتظر زنم، و نه دختر!، یه لحظه دیدم یه خانم چادری که دستش دستمال کاغذی سفیدی بود از در اداره بیرون اومد، یه کم که نزدیک شد، دیدم خال هم داره صورتش، دیگه باور نمیکردم این باشه، آخه این که من می دیدم یه فرشته بود و نه یه آدم، خیلی ناز بود، صورت گرد، سفید، چشای درشت مشکی، لبای قرمز دوست داشتنی، دیگه نمیدونم چی بگم که توصیف زیباییشو کرده باشم. اومد از کنارم رد بشه گفتم: “الهه خانم”، آروم گفت :“سلام” و در حالیکه لبخند ملیحی زد زود رد شد و رفت. گیج و مبهوت مونده بودم که دیدم باز وحید، که مغازشون نزدیک بهزیستی بود اومده پیشم و داره الهه رو نشونم میده میگه دیدی، اونو می گفتماااا!، منم باز پیچوندمشو اومدم خونه. 1 ساعت بعدش تماس گرفتم و دیدم الهه جواب داد. بهم گفت که ازم خوشش اومده و منم خوشحال شدم و سعی نکردم زیاد جوگیر بشم و منم گفتم که ازش خوشم اومده. بهم گفت که میخواد چیزی بهم بگه، گفت که 6 ماهه با شوهرش اختلاف داره و میخواد ازش جدا بشه، می گفت که رابطش با شوهرش فقط اینه که شوهره میاد هر روز باهاش سکس میکنه و اینم بدون هیچ علاقه ای نقش “سطل آشغال” را برای شوهرش ایفا میکنه. این “سطل آشغال” اصطلاح خود الهه بود. بعد از یکم صحبت ازش خواستم که بیاد عصر خونمون، اونم از خدا خواسته گفت که ساعت 6 میاد. اینم بگم که خونه ما دو طبقه بود، با یه حیاط نسبتاً بزرگ، طبقه بالا را به یه زن و شوهر شهرستانی اجاره داده بودیم. ساعت 4 رفتم از بازار براش یه اودکلن خریدم تا وقتی اومد خونمون براش هدیه بدم. ساعت 5 شده بود و دیگه عقربه ها حرکت نمی کردن، آیا واقعاً ممکن بود من با الهه سکس داشته باشم؟، آیا الهه واقعاً زن بود؟، آخه خیلی چهره دخترونه داشت. اصلاً چطور امکان داشت کسی با یه تماس و دیدن بخواد بیاد و سکس کنه با من؟!، فکرای دیگه هم به سراغم میومدن. می گفتم نکنه اون روز که زنگ زدم، مزاحم زیاد داشته ان، و شوهرش ازش خواسته که با من قرار بذاره، و کاسه کوسه ها رو سر من بشکونند. ساعت دیگه چیزی به 6 نمونده بود. رفتم دم در حیاط ایستادم، بهش گفته بودم که کوچه را که اومدی درب سوم مال ماست. ساعت دیگه 6 بود. لحظه دیدار فرا رسیده بود. دیدم از سر خیابون پیچید به سمت کوچه، تا بیاد دم در برسه قلبم داشت با شدت تمام می رسید. اومد دم در، میخواست وارد بشه، که مستاجر کیریمون دیدم رسیده حیاط که بره بیرون، نمیخواستم چیزی بدونه، آخه نظامی هم بود، می ترسیدم که کار دستم بده. دیدم که دیگه ما رو دم در دیده، بلند گفتم: “زندایی، چرا شما اومدی، زنگ میزدی من میاوردم”، الهه هم گفت:“دیگه مسیرم بود!” و درستش کرد. کس کش مستاجرمون، مثل گاو داشت گیلاس می چید و اصلا دوست نداشت بره بیرون. منم هول شده بودم، اومدم داخل و اودکلن را که داخل کیسه پلاستیکی کادویی بود بهش دادم، و آروم گفتم بهم زنگ بزن از سر کوچه. اومدم تو و چند دیقه بعد الهه زنگ زد و گفت که دیگه پامو تو اون خونه نمیذارم. اولش فکر میکرد که مستاجرمون دوستمه و من خبرش کردم، اما توضیح دادم و قانعش کردم، بهش گفتم 10 دیقه بعد بیاد که گفت نمیتونه، چون بچه اش را داده دست همسایه و به بهانه خرید نیم ساعتی اومده بیرون. حسابی ضد حال خورده بوئم. میخواستم برم با دستای خودم مستاجرمونو خفش کنم…!، از یه طرف می گفتم نکنه داییم را بشناسه و بدونه که زنداییم کیه، اما دیگه چیزی برام مهم نبود، چون ماموریتش یه ماه دیگه تموم میشد و گورشونو از شهرمون گم میکردن و می رفتن. ساعت 7 شد و باز زنگ زدم و با هزار مصیبت الهه را راضی کردم که فردا بیاد. فردا صبح ساعت 9 باهم قرار گذاشتیم و بهش گفتم که در خونه را باز میذارم، سرتو بنداز پایین و بیا تو و در را ببند. ساعت 9 دیدم اومد، و خوشبختانه کسی هم نبود. من باز صبح حموم کرده بودم و حسابی آماده. اومد داخل خونه و گفت تا 11 میتونه بمونه. از این نون خامه ای ها گرفته بودم، یه فیلم سکسی هم گذاشته بودم. داشتم از هیجان منفجر می شدم. بهش گفتم که چادرشو در بیاره. یه مانتو مشکی با یه شلوار لی آبی پوشیده بود. رفتم پیشش و روسری را از سرش برداشتم. ازم خواست که فیلمو خاموش کنم. منم خاموش کردم. اول دستش رو گرفتم و ازش لب خواستم، لبش انقدر شیرین بود که میخواستم همش بخورم. شیرینیم خورده بود، شیرینتر شده بود. آروم دکمه های مانتوشو باز کردم، یه تاپ صورتی از زیرش پوشیده بود، دستمو رو سینه هاش گذاشتم، اندازه یه کف دست می شد. نرم، و در عین حال، خوش استیل. در حالیکه لبشو میخوردم، سینه هاشو میمالیدم. اونم ازم لب می گرفت. وقتی من لب بالاشو میخوردم، اونم لب پایینیمو میخورد و بالعکس. آروم آروم اومدم با نوک زبونم دور گردنشو مک می زدم، نرمه گوششم لیس میزدم، اونم محکم بغلم کرده بود. هی میودم لب می گرفتم و دوباره میرفتم سراغ گردنشو گوشش، در حالیکه سینه هاشو میمالیدم، نوک کوچک سینه هاشو بین انگشتام میگرفتمو حسشون میکردم. شلوارشم از پاش در آوردم، پاهای سفید تراشیده نرمی داشت. یه شورت نارنجی نخی پوشیده بود. تاپشم در آوردم. سوتینشم ست شورتش بود و نارنجی. خودم هم شلوارمو در آوردم و با یه رکابی و شورت موندم. وقتی پشم سینه هامو دید، گفت که عاشق پشم سینه هست. با نوک زبونش نوک سنه هامو از لای پشمای سینم لیس میزد. منم همین لحظه سینه هاشو میمالیدم. اینبار ازم خواست که فیلمو بذارم، دقیقاً صحنه ای بود که دختره کیر پسره را داشت میخورد. تا اینو دید، آروم آروم از سینه هام به سمت شکمم اومد و شورتمو با دندونش کشید پایین. اول نوک کیرمو هی با نوک زبونش بازی میداد، بعد، کیرمو که هنوز نیمه راست بود کرد دهنش، حموم که رفته بودم حسابی با کف صابون شسته بودم، بوی صابون خوشبو میداد کیرم، انقدر با میل و حرص و ولع و ملچو مولوچ کیرمو میخورد که دیگه کاملا راست کرده بودم. تا اونروز کیرمو به سفتی و بزرگی اون لحظه ندیده بودم. ازش خواستم بخوابه تا بیام روش. درست مثل یه خرس پشمالوی حریص شده بودم. از نوک انگشتای پاش شروع کردم لیسیدن، تا، رسیدم به دور کسش. شورتش بوی اودکلنی را که دیروز بهش داده بودمو می داد. بوی تمشک مخلوط با توت فرنگی میداد. از روی شورتش کوسشو میلیسیدم. شورتشو از بس خورده بودم خیس کرده بودم. دوباره میرفتم از رونش پایین و می رسیدم نوک انگشت پاش. اگه از انگشت پای راستش شروع میکردم به لیسیدن و میرفتم تا شورتش، یرای پایین اومدن از رون پای چپش شروع میکردم و میومدم تا انگشتاش. این حرکتو چند بار انجام دادم و ازش خواسته بودم که کوسشو بازی بده. اونم کوسشو از روی شورتش میمالید. دیگه وقتش شده بود، اومدم بالای سینه هاش، رکابی خودمو در آوردم و سوتین اونم به همین صورت. سینمو محکم چسبوند به سینه های نرمش. دوباره از هم لب گرفتیم. در حالیکه با یه دستم یکی از سینه هاشو میمالیدم، با اون یکی دستم از روی شورتش کوسشو می مالیدم واون یکی سینشو میخوردم. اونم هی کسشو که توی دستم بود با حرکات متناوب به دستم میچسبوند و منم مالیدن کوسشو محکمتر می کردم. بعد از کلی سینه مالی و سینه خوری و کس مالی، شورتشو از پاش در آوردم. هرکی کسشو میدید باور نمی کرد که این کوس زایمان کرده باشه، خیلی کوچولو بود و دقیقاً مشابه خالی که روی صورتش بود، یکی هم کنار کوسش بود، کوسی که طوری اصلاح کرده بود که مثل یه مرمر می درخشید. یه دستمو گذاشتم رو کسش و با اون یکی دستم یکی از سینه هاشو میمالیدمو، نوک اون یکی سینشو میخوردم. با دستم داشتم چوچول کوسشو بازی میدادم، الهه هم چشاشو بسته بود و هی سینه هامو میخورد، بازومو گاز می گرفت، لب می گرفت و زیر گردنمو می لیسید. دستم خیس خیس شده بود، مثل یه گلدون شمعدونی که آب زیادی داده باشی، آب پس میداد، صدای دختره که داشت توی فیلم گاییده میشد، از یه طرف، و صدای الهه که می گفت :“مهرداد، بسّه دیگه، میخوامت، بیا روم” از طرف دیگه، حسابی حشریم کرده بود. دیگه کاملاً لخت در بغل هم بودیم. می گفتم نکنه دارم خواب می بینم، اما واقعی بود، الهه در بغلم بود و داشتیم از ته دل همدیگه رو میخوردیم. یه دفعه به ذهنم رسید که در حالیکه کسشو میخورم، کیرمو بدم بخوره، بعدها فهمیدم که به این حالت میگن “69”، وای…، چه حالی میداد، داشتم یه خوشه تمشک ملس میخوردم، کوسش آکنده بود از بوی توت فرنگی، شاتوت، تمشک و هر میوه ای که در این رسته بگنجه. دیگه خواهشش تبدیل شده بود به التماس. :" مهرداد، بدو دیگه، میخوامت، بکن دیگه"، اما من دوست داشتم مدام بخورمش، و می گفتم حالا زوده عزیزم. وقتی دید نمیام روش، دیگه خواهشش به هشدار تبدیل شد:" مهرداد، ساعتو نگاه، 10 شده، من باید 11 خونه باشم"، راست می گفت، یک ساعت گذشته بود و ما تو این یه ساعت همدیگه رو حسابی خورده بودیمو آماده یه سکس آتشین کرده بودیم. کوچولو بودن کوسش و قیافه بچه گونه الهه این حسّو بهم القا میکرد که اون یه دختره، شایدم من زیاد مشکوک بودم، واسه همین، ازش خواستم انگشتشو بکنه توی کسش، تا مطمئن بشم که یه زنه، آخه نمیخواستم پرده شو بزنم و به عقدم در بیارن ، گرچه اگه دختر بود می گرفتمش، چون الهه واقعاً “الهه” بود، تندیس زیبایی بود، و هر آنچه که زبون نمیتونه بیانش کنه. اونم بی اختیار انگشت سبابش را آروم کرد تو کسش و در آورد. خیالم راحت شد که زنه، حالا می تونستم الهه زیباییها را بکنم، اومدم روش، دست راستمو از زیر گردنش عبور دادم و گذاشتم روی سینه راستش، اونم کیرمو گرفت رو کسش گذاشت، ازش پرسیدم:“الهه، دوست دارم بگی چقدرشو بکنم؟”، برگشت گفت :" همشو، تا ته بچسبون"، انتظار داشتم بگه نصفشو یا اینکه بگه فعلا یه کم بذار بعدا بیشتر بکن، اما وقتی اینو گفت فهمیدم که چقدر مشتاقه. منم سینه راستشو در دستم گرفتم و در حالیکه لبشو میخوردم آروم کردم تو کسش. وای، خیلی داغ بود داخل کوسش، انقدرم آب داده بود که توش خیلی نرم شده بود، در حالیکه می کردم سینشو میمالیدمو و لب و گردن و اون یکی سنشو میخوردم. هم عمق کردنمو زیاد کرده بودم و تا ته میکردم تو کسش، هم اینکه سرعتشو رفته رفته بالا می بردم. الهه هم دیگه آخ و اوخش به وای و ووی تبدیل شده بود و محکم می گفت:" وای، جون، بکن، محکم بکن، میخوامت مهرداد…، آخ، وای،…"، حتی در حالیکه من سرعتمو به حداکثر رسوندم و مدام با شدت تموم می کردمش، داشت زیرم ازم قول می گرفت : " مهرداد، قول میدی با من باشی؟"، من می گفتم که باشه عزیزم، من متعلق به توام، دیگه تنها نیستی. داشتم در اوج آسمونا می کردم الهه را، یه دفعه ازم خواست که اون بیاد روی من، منم اومدم زیرش و اون اومد روم. چنان حرفه ای اینکارو انجام میداد که دختری که الان داشت توی فیلم سکسی که روشن بود واز کون میداد، فکر نمیکنم که بتونه مثل الهه بکنه. کوسشو تا نوک کیرم بالا می آورد، لحظه ای که دیگه فکر می کردم الان کیرم در میاد از کوسش، می دیدم یه میلیمتر مونده به در اومدن، دوباره میکرد تو کسش. این کارو با چنان سرعت و ظرافتی انجام می داد که دیگه میخواستم ارضا بشم. بهم گفت: “مهرداد، باهم بیاییم، نگه دار باهم بیاییم”، من بهش قول دادم که باشه، اما مطمئن نبودم که سر قولم بمونم یا نه، چون دیگه داشت آبم میومد. یه لحظه کیرمو در آورد و مثل وحشی ها تا ته کیرمو کرد تو دهنش، حتی طوری که یه لحظه احساس خفگی کرد و دوباره شروع کرد نوک کیرمو میک زدن. دیگه میخواستم بریزم آبمو دهنش که به زور خودمو نگه داشتم. اومده بود پایین و حالا نوبت من بود که تمومش کنم، منم کوسشو که داشت حرارتش لبمو می سوزوند خوردمو به حالت چمباتمه (سگی) کردم تو کوسش، احساس کردم دردش بیشتر شده، آخه میگفت: " مهرداد، زود باش، میخوام بیام، باهم بیاییما، باهم، آخ، اوخ، وای،…"، اینجا بود که دیدم گفت:“من اومدم، آخ جووووون ن ن ن”، تا اینو گفت منم دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و کشیدم بیرونو ریختم آبمو روی کمرش. با دستمال پاکش کردمو کونشو بغل کردم. 10 دیقه به همون حالت چشامونو بستیم، و در حالیکه از هم لب می گرفتیم کنار هم بودیم. الهه پا شد و زود رفت. چون دیرش شده بود و ساعت دیگه 11 شده بود. منم رفتم حموم و عصر بهش زنگ زدم. بهم قسم خورد که از وقتی ازدواج کرده هرگز ارضاء نشده بوده تا به اون روز که با من سکس داشت. بعد از این ماجرا، 2 بار هم باهم سکس داشتیم، که یکیش مربوط میشه به الهه من و پسر عمه ام. اگه روزی حسّشو داشتم بهتون میگم. خوش باشین.
نوشته: مهرداد
باباتوک توهمون شهرکوچیکتونم همه کار کرده بودی.دیگه از کردن زن مردم بیشترمیخای؟پس اگه توشهرتون همدیگرو نمیشناختن دیگه چیکار میکردی؟
الهه جونم جنده بوده کردن جنده هم اینقد خوشحالی نداره.
من نمیدونم چرا همه ی خانوما توداستاناتون خیلی خیلی ی ی ی یخوشکلن؟چرا ما ازین خوشکلا نمیبینیم؟
چي بگم. نظر خاصي ندارم كلا يه داستان روتين و متداول بود.
Bahar joon
كسي كه علاقه نداره يه دختر زشت رو بكنه اگر هم بكنه كه تعريف كردن نداره.
در کل داستانت بد نبود ولی من باور نکردم راست باشه اینقد تاکید به راست بودنش نکن یه بار یه “کوس” کرده بودم،اما “کوس” پولی هول هولکی میدونی با این جملت گیج شدم کسی که وقت داشته باشه و بخواد کس کنه دنبال جنده میگرده چطوری میشه هول هولکی باشه / خب یه جور دروغ بگو آدم بدش نیاد طرف هم خوشگل بوده هم خوش صدا هم آخر تیپ و هیکل چه عجب لباس زیرش صورتی نبود ؟؟؟/لبش انقدر شیرین بود که میخواستم همش بخورم. شیرینیم خورده بود، شیرینتر شده بود توهم زدیا میگن لب طرف شیرین بوده طعم شیرینی نمیده که آخه از دست تو جلقی آخرشم نفهمیدم این کتابی و عامیانه گفتن چه لزومی داشت
چون هم زبونمي نميخوام به داستانت نظر بدم
وگر نه اين كه نوشتي كلا دروغ بود
من هنوز موندم الهه چجوری با یک تلفن بهت اعتماد کرده . من یک سال با یکی دوست بودم اخرشم ازش رکب خوردم !!!
خوب بود . در ضمن خوشکلی خیلی ملاک نیست جذابیت مهمه. البته تو ایران که ملت فقط قیافه دختررو میبینن خب باید با قیافه تصمیم بگیرن دیگه. یه چیز دیگه صداهای خیلی خشکل معمولا قیافه های خیلی عروسکی ندارن قیافشون هاته.
نمیدونم چرا دوس دارم این داستان و باور کنم
شاید چون اسمت مهردادِ
در کل داستانِِِِِِِِِِِِ بدی نبود
راستی ساینا جون در مورد کس پولی خوب دروغ نگفته که کس پولی رو باید هول هولکی بکنی دیگه
داستانت که خیلی مزخرف بود،
امّا دوستان کسی می تونه به من بگه چطور باید تو سایت داستان بذارم؟
سايناجون من 32سالمه ولي يه موقعي جنده به فراوني الان نبود !و يه جنده كه با ماشين هزار بدبختي سوار ميكردي بعد با هزار بدبختي يه مكان جور ميكردي و تازه اگه هيچ كدوم سر خري چيزي وبالشون نمي شد!ميشدن مثلا 3نفر! اون وقتا مكانا زياد خالي ميشد !2ساعت بود!مثل الان نبود كه بابا و مامان بدون بچه ها برن ددر و كون لق بچه هم كردن!10 روزه برن!بگذريم .تو 2ساعت جنده بياري ! مكان پيدا كني !بعد هم 1نفر تو بره بقه هم نوبت بزارن !تازه اگه بي خبر بقيه ليدوكايين ميزدي ! اونايي كه بدليل ذيق وقت موفق به انجام كاري نمي شدن! خودت و ميكردن !پس ليدوكايين چيزي خطرناك بود .مگر يكي اومده بود بينمون كون بده .
مجاز گالتو ببند که سایتو به گند کشیدی نکبت
اگه تمام خویش و کیشت به اون کاری که به ساینا نسبت دادی مشغولن شکر اضافه میخوری که بیای اینجا و اینطور از دهن برینی
ای مگس عرصه ی سیمرغ نه جولان گه توست
اقا صلوات بفرستید! شمام روی خانمو ببوس از دلش دربیار:d
ميلاد جون دادا اوقات خودت و بقيه رو تلخ نكن عزيزم(فوشم ندى!)_راست يا دروغ از داستانت خوشم نيومد
واي توروخدا بس كنيد ،باهمتونم
چرا امروز همه جا دعواست
به خاطر هرچي كه خودتون دوسش دارين ديگه ادامه ندين
من لفظ قلم حرف نزدم
سعی کردم مؤدب حرف بزنم که انگار دوست نداری
اگه بخوام لفظ قلم حرف بزنم فرهنگ معین و دهخدا و کتاب اخلاق ناصری رو باید بذاری جلوت تا بفهمی چی میگم
الان به خودم فحش دادی کاریت ندارم؛ولی کسی حق نداره به دوستام توهین کنه؛پس در خلاتو دیگه ببند
بوسه ی عاشقان
دادا بخاطر دوست خوبمون که ازمون خواست تمومش کنیم خواهشا؛اصلا بذار این آقای مادرمحترم تا دلش می خواد اینجا برینه
مجاز
به خودت خیلی لطف کردی که تمومش کردی
دیگه جوابی از طرف من نخواهی گرفت
من نمیدونم چرا سایت امروز اینجوری شده!این جو رو دوست ندارم.اینطور که همدیگه رو فحش میدین چیزی جز اعصاب خوردی براتون نمیمونه.وقتی میشه معادله رو طور دیگه ای حل کرد چرا با خشونت؟
پرسیدن که ساینا تو کار و زندگی نداری که نظرت پای همه داستانها هستش؟من جای ساینا از قول خودم میگم.
من مهندس مکانیک هستم،با هزار زحمت اومدم درس خوندم و مدرکم رو گرفتم.ولی چه فایده؟از روزی که من فارغ التحصیل شدم بیکار و سرگردون هستم.نه کاری هست نه زندگی نه تفریح؛تفریحم شده اینترنت و شهوانی!خیلی زیادن امثال من که چوب نداشتن سرگرمی رو اینجوری میخورن،منی که بهترین رشته دانشگاهی رو خوندم اینجوری بیکار موندم و به این سایت پناه آوردم وای به حال دیگرون!ساینا جون هم مثل من،داره چوب بیکاری تو جامعه رو میخوره،دوست عزیز اون سوالی رو که از ساینا کردی باید از مسعولین بکنی،اونا هستن که باید پاسخ گوی این سوالات باشن.هرچند که گه گداری میان و حرکتی میکنن!ولی نه از نوع درست،به جای فراهم کردن تفریح های مناسب میان صورت مساله رو پاک میکنن.همونطور که آویزون،ایکس پرشیا،شهوت سرا و… بسته شدن!آیا تا به حال از خودشون این سوال رو کردن که چی باعث میشه جوون ها سمت اینگونه سایت ها کشیده میشن!؟
حالا شما هم هی به سر و روی هم بپرین و به همدیگه فحش بدین،یا اینکه بیاین اینجا و یه کنتور بگیرین دستتون و آمار رفت و آمد بچه های سایت رو بگیرین!آیا این واقعا مشکلی رو حل میکنه؟
من واقعا نميفهمم يعني توي دنياي مجازي هم جا اونقدر تنگه كه ما نميتونيم همديگه رو تحمل كنيم. يعني مثلا اگر ساينا يا هر كس ديگهاي پاي همه داستانا نظر بذاره جا براي ديگران كم مياد كه اينطور به هم چنگ و دندون نشون ميديم؟! يعني اگر ساينا از امروز ديگه پاي هيچ داستاني نظر نذاره خيالمون راحت ميشه و ميتونيم يه نفس راحت توي زندگيمون بكشيم؟! مگه صف شير يا نونواييه كه چشم ديدن نفر جلوتر از خودمونو نداريم. اصلا براي چي اومديم اينجا؟ كه داستانا رو بخونيم و پاش نظر بديم يا عقدههاي توي كوچه و خيابونمونو سر دختراي سايت باز كنيم؟! يا ببينيم كي بيشتر از بقيه توي چشمه و به طرفش سنگ پرتاب كنيم؟ يعني هيچ راه ديگهاي براي اثبات خودمون نداريم؟ داستان برادر حاتم طايي رو حتما شنيدين! يارو ميخواست مثل برادرش به شهرت و آوازه و محبوبيت برسه اما اون مايه جوونمردي و كرم رو در خودش نميديد كه مثل حاتم با بخشش و سخاوت و بزرگواري، اسمشو سر زبونا بندازه؛ در نتيجه تصميم ميگيره كار راحتتر رو انجام بده: ميشاشه توي چاه زمزم! و از اون به بعد همه ميشناسنش و به همديگه ميگن اين همون كسي بود كه در زمزم شاشيد! همه حرف من اينه كه اگر نميتونيم حاتم باشيم، برادرش هم نباشيم. به مرز بين مرد و نامرد در اين بيت مولانا دقت كنيم و ببينيم كه ما جزء كدوم دسته هستيم:
كار مردان روشني و گرمي است
كار دونان حيله و بيشرمي است
باهركليك15000تومان بگيريد.براي آموزش به سايت زيربرويد:
ترفندجديدsharjمجاني ايرانسل :سلام خدمت دوستان عزيز،همين طوركه ميدونيد هرچند وقت يه ترفندي وارد بازار ميشه.اما خيلي زودكشف وغيرفعال ميشه!نمونش:ترفند رايگان كردن اينترنت ايرانسل باport80بودكه خيلي زود شناسايي شد.اما اين ترفندي كه هكرهاجديدأ كشف كردن هنوزشناسايي نشده،پس بدو تا غيرفعال نشده.به آدرس زيربرويد:باي،
ممنون از لطف دوستای عزیزم أمشاسپندloverskissببخشید که به خاطر من این حرفها رو شنیدید فریجاب و rude man از لطف شما هم ممنون
چی بگم والا!
ساینا جون خودتو ناراحت نکن گلم اگه شخصیتی وجود داشت انقدر راحت به یکی از دخترای سایت اهانت نمیشد(البت منظورم اهانت کننده هاس نه بقیه ی دوستام)
واقعا متاسفم برای این سایت که اینجوری داره به گند کشیده میشه با اینکه آدمای با شخصیتی مثل فریجاب و مرد جسور سارا و می می و ساینا و بقیه ی دوستام که اسماشون یادم نیس توی این سایتن اما باز…
خب ؛
من تمومش کردم؛
ولی خطاب به کسایی که داستان میزارن توسایت؛و اونایی که میان به یکی گیر میدن؛
فحش دادن و تهدید خیلی راحته ؛خودتون که دیدید
ولی خواهشأ نه اینجا
تموم قسمتای این سایت دیگه به کسی الکی گیر ندید که یکی مثل من بیادو این حرفارو بزنه؛
در کل اقای نجار مقصر اول شمایید
بعدیش منم؛
میخوام حرفی بزنم نمیدونم ازش چی برداشت میکنی؛
شرمنده فحش دادم؛صادقانه میگم/
ولی این معذرت خواهیرو به حساب ترسیدن و کم اوردن نزار؛
اگه نظراتتو ویرایش کنی منم ویرایش میکنم؛اوکی؛
منتظر جوابتم
تغيير پذير را تغيير ده
تغيير ناپذير را بپذير
واز آنچه غير قابل قبول است
فاصله گير
لاور كيس جان خيلي آقايى
به خاطر وضعیتی که امروز پیش آمداصلاً قصد نظر دادن را نداشتم، فقط می خواستم از مدیر سایت خواهش کنم چنانچه براییشان مقدور است ترتیبی بدهند تا نظراتی که دلخوری خوانندگان را فراهم می آورددرج نشود.
در اکثر داستانها چون همه فامیل به بیمارستان یا سر مزار می رفتند خانه خالی می شد که خوشبختانه این دفعه خانواده آقا مهرداد به سوریه تشریف برده بودند.
ميلاد جان
دمت گرم
فكر نميكردم اينقدر آقا باشي
حرفي كه الان زدي آخر شجاعت بود و از هر كسي برنمياد
من از دوستاني كه در اين درگيري دخيل بودن خواهش ميكنم بخاطر شجاعتي كه دوستمون از خودش نشون داد كدورتها رو كنار بذارن و گذشته رو به دست فراموشي بسپارن. قربون همه دوستاي گلم
بابا دمتون گرم؛بیا اینم روبوسی اقا میلاد؛
از فریجاب و rude manوسارا و naohممنونم؛
اقا بفرما شام؛بعدشام ویرایشو شروع میکنم
شماهم ببخشید میلاد جان
ولی این برام ثابت شده که دو نفر باهم دعوا کنن
و بعدش رفیق بشن
رفاقتشون محکمتر میشه
من از داستان كه نتونستم نتيجه اي بگيرممم
ولي از نظرات نتيجه گرفتم تمام ملت از بي سواد تا باسواد و المپيادي اينجا هستن دم همگي گرمممممممممممممممم
امشاسپند یکی از گلهای سایته؛
بعد ویرایش
شما هم گلید
میلاد
مانی2 توهم خیلی پسر خوبیی
؛همون دوستت که پسر خوبیه شروع کرده؛
اینا رفیقای منن؛
بعد ویرایش
هرچی فکر میکنم میبینم شماها هم دوستمید؛
در ضمن یکی هست که الان داره میسوزه؛و میگه ما داریم نون به هم قرض میدیم؛
خلاصه شماهم مثل دوست من هستید
داداش میلاد؛نوبته توء
ویرایش کنی نکنی دوست دارم
البته من از پایین شروع کردم
يه سوال بزرگ:
ساينا جون كار و زندگي چطوره خوشحالم كه با خانم خوبي مثل شما تو يه سايت عضوم
LOVER SKISS آره من نجارم هر چي خواستي بگو تا واست درست كنم:ميز كامپيوتر. كتابخونه و …
من هم از همه مخصوصا سايناجون و لاور اسكيس عذر ميخوام مقصر من بودم كه بيخودي گير دادم راستش اين فقط يه شوخي بود نميخواستم به اينجا كشيده بشه و باعث ناراحتي بچه ها بشه بازم ببخشيد
ساينا جون آشتي ديگه آخه اگه تو تو سايت نباشي پس كي باشه دمت گرم ما رو ببخش
میلاد جان منم معذرت می خوام واقعا کار درستی انجام ندادیم و بعد از تو از maniو همه دوستایی که وارد این بحث هم شدن عذر میخوام که اینجوری شد ولی خیلی خوبه که کدورتها رو کنار گذاشتین
به به همه آشتی کردن . من از خوش حالی دارم بال در میارم.
ما هم بریم که هنوز یک دور کتاب رو نخوندم. خداحافظ دوستان
ساینا خانم امشب ساعت 12 به بعد بچه های ما میان خوش حال میشیم شما هم باشید .بای
مانی جان من همیشه از سر کارم میام تو سایت از تو خونه که آن لاین میشم نمی تونم کامنت بزارم امشب سعی میکنم اگه شد حتما میام بچه های شما کیا هستن؟؟؟؟
in che tarafdar dare :d
agha mohandsi bargh ghodrat nabood ?
help mikham
چقدر خوبه دوستامون رو با اسمشون صدا کنیم و بهشون حرف بد نزنیم.
مگه میشه با وجود چنین دوستانی آدم از این زندگی لذت نبره.
میلاد مجاز من گفتم اگه شد میام در ضمن از من نباید اجازه بگیری من هم خودم دعوت شدم
داستانت جالب بود اما اون آخرش که گفتی الهه من و پسر عمم همه قشنگی داستانت رو خراب کرد. آدم مگه زیدشو واسه یکی دیگه می بره؟؟!!! این خیانت بوده و کار درستی نبوده و نامردیه کامله. در هر حال کردی دیگه، نوش جونت.