انتقام نابرابر (۲)

1402/02/27

...قسمت قبل

الهام که صدای درب رو شنیده بود، یهویی ساک زدن کیرم رو متوقف کرد و سرش رو پایین نگه داشته بود که از دید آرشاوین مخفی بمونه. دست راستش روی رون پام بود و انگشت سبابه و شست دست چپش دور پایین کیرم حلقه خورده بود و کیرم همچنان تا ته توی دهنش بود و تکون نمی خورد. در اثر ناگهانی بودن باز شدن درب و توقف ناگهانی ساک زدن، یکهو احساس کردم که توان کنترلم رو از دست دادم. همونطور که داشتم از اینور پیشخون آشپزخونه تو صورت آرشاوین نگاه می کردم، احساس کردم که کیرم شروع به نبض زدن کرد و با فشار زیادی، همونطور که توی خواب دیده بودم، همه ی آبم رو توی دهن الهام خالی کردم. با توجه به اینکه پیشخون آشپزخونه جلوی دید آرشاوین بود، متوجه حضور الهام روی زمین نشد. الهام با متانت خاصی همه آبم رو قورت داد‌. نزدیک به ۳ یا ۴ ثانيه بعد، کیرم به سرعت برق تو دهن الهام کوچیک شد. الهام خیلی آروم در حالی که داشت با لبهاش کیرم رو تمیز می کرد، همزمان سرش رو عقب برد و چهاردست و پا به سمت کابینت پیشخون برگشت. تاپش رو دوباره روی سینه هاش کشید و من هم سعی کردم شلوارم رو آروم بالا بکشم. با کمی مکث رو به آرشاوین گفتم: سلام عمو جون، صبحت بخیر.
آرشاوین دوباره گفت: مامانم کجاست؟
الهام این‌بار که کنار کابینت زیر پیشخون بود درب کابینت رو آروم باز کرد و بعد محکم تر بست تا صدای بسته شدنش رو آرشاوین بشنوه و بعد بلند شد و گفت. به به، صبح بخیر گل پسر!
آرشاوین که مادرش رو دید به سمت آشپزخونه اومد و خودش رو توی بغل الهام انداخت. الهام رو به آرشاوین گفت: سلام کردی به عمو؟
آرشاوین که تازه انگار ریست شده باشه گفت: سلام صبح بخیر.
منم با گرمی بهش صبح بخیر گفتم. الهام بهش گفت: بیا عزیزم بشین رو صندلی تا برات چایی بریزم.
بعد یه ماچ از لپش کرد و بلند شد و رفت سمت کتری. من که احساس می کردم صورتم مثل گچ سفید شده باشه، نگاهی به الهام که پشت سر آرشاوین بود انداختم. الهام خنده ای شیطنت آمیز کرد، چشمکی زد و بعد لب هاش رو غنچه کرد و برام بوس فرستاد. برعکس من، الهام کاملا خونسرد نشون می داد. حتی وقتی چایی رو ریخت، قبل از اینکه بیاد سمت ما، از پشت سر آرشاوین یک ثانیه تاپش رو بالا زد و یکی از ممه هاش رو یک لحظه نشونم داد. واقعا این زنها عاشق دیوونه بازی هستن. الهام اومد و چایی خودمون رو هم که یخ کرده بود عوض کرد و بعد دوباره سر میز کنار ما نشست.
داشتم به این فکر می کردم که اگه آرشاوین جلو اومده بود و مارو دیده بود، یا لحظه ای که الهام روی پای من نشسته بود در اتاق رو باز می‌کرد چی می شد؟ احساس کردم که خطر از بیخ گوشم رد شده و خدا دوستم داشته، که چند دقیقه بعد اتفاق دیگه ای افتاد که فهمیدم خدا امروز بغلم کرده بود. همینطور که مشغول خوردن صبحانه بودم و تو افکار خودم در مورد رد شدن خطر آبروریزی از بیخ گوشم توی چند دقیقه پیش غرق بودم، یهو صدای کلید انداختن یک نفر توی قفل درب واحد رو شنیدم. درب ورودی خونه باز و بسته شد و بعد الناز با یه لگ چسبون مشکی و مانتوی باز و تاپ نیم تنه اسپورت که مشخص بود از باشگاه اومده، وارد خونه شد. فکر اینکه اگه آرشاوین فقط چند دقیقه دیرتر بیدار می شد چه فاجعه ای می تونست رخ بده، مغزم رو کلا فلج کرد. شاید آرشاوین ۵ ساله رو در صورتی که حتی سکس کامل مامانش با من رو می دید، می شد به یه طریقی گول زد، که اون هم بعید می بود، اما اگه خود الناز مارو تو یه حالت نه حتی سکس که فقط یکم صمیمی طور می دید، دیگه جای هیچ توجیهی نبود. نگاهی به الهام انداختم که به نقطه ای خاص خیره شده بود. احساس کردم که دقیقا اون هم داره به همین موضوع فکر می کنه، چون از اون صورت پر از اعتماد به نفس و لبخند های شیطنت آمیزش بعد از بیدار شدن آرشاوین دیگه خبری نبود. الناز وارد شد و گفت: ا سلام. صبح بخیر.
من که هنوز تو شوک موقعیت بودم و البته می دونستم الناز بعد از باشگاه کلاس زبان داره گفتم: سلام عزیزم. صبح بخیر. تو مگه کلاس نداشتی؟
-چرا عزیزم ولی کتابم رو جا گذاشته بودم.
الناز همینطور که داشت به صورت رنگ پریده من نگاه می کرد گفت: خوبی عزیزم؟ انگار حالت خوب نیست؟
یاد این جمله معروف افتادم که میگه رنگ رخسار خبر می دهد از سر درون. اما اینبار غریزه ی پنهان دروغ گویی ام یه بار دیگه به کمکم اومد و گفتم: دیشب تا نزدیکای ۴ و ۵ صبح خوابم نبرد. یکم مال کم خوابیه.
-خب چرا زود بیدار شدی می خوابیدی.
من که زمان از دستم در رفته بود گفتم: دیگه لنگ ظهره. باید برم سر کار. چند روز بود نبودم، دیگه نمی شد امروزم نرم. همین الانم دیر شده حسابی. صبحونه خوردی؟
-میل ندارم عزیزم. تو باشگاه یکم خوردم. خونه مازیار هم معمولا پذیرایی می کنه دوباره.
الناز به سمت اتاق رفت و چند دقیقه بعد از اتاق بیرون اومد. رو به من کرد و گفت: اگه کاری نداری من برم؟
-می خوای برسونمت؟ البته یه دوش باید بگیرم؟
الناز که انگار دیرش هم شده بود، یه نگاهی به الهام کرد و گفت: اگه زود حاضر میشی.
من با خنده گفتم: ما که مثل شما خانما قر و فر نداریم که. تا یه چایی بخوری آمادم.
وقتی الناز رو رسوندم، از اینکه می دیدم با همچین تیپ سکسی ای که بعد از باشگاهه داره میره کلاس زبان، همزمان که حرص می خوردم‌، کیرم هم تکون می خورد و یه حس خاصی داشتم. خودم نمی دونستم تکلیفم با خودم چند چنده. تا قبل از امروز می گفتم رفتار های آدم ها ربطی به پوشش اونها نداره، اما داشتم فکر می کردم که اگه الهام دیشب یا امروز صبح، نمی گم محجبه، اما حداقل لباس بسته تری می پوشید، آیا باز هم این اتفاقات سکسی بین ما می افتاد؟
الناز تا عصر بیرون بود و قرار گذاشتیم که بعد از کار برم دنبالش. وقتی رسیدیم خونه مامان زیبا هنوز نیومده بود و آرشاوین هم دوباره خوابیده بود. الناز رفت دوش بگیره و من و الهام دوباره تنها شدیم.
توی آشپزخونه بودم که الهام اومد و از پشت بغلم کرد و دستش رو روی کیرم گذاشت. من که با توجه به اتفاقات صبح کلا فکر سکس و کارهای سکسی با الهام از کلم پریده بود، دست الهام رو گرفتم و از روی کیرم برداشتم و گفتم: الهام توروخدا بیخیال شو.
-عزیزم صبح خوش نگذشت؟
-بابا تو خواهرزنمی. کی با خواهرزنش حال می کنه؟
-مگه نمی گفتی خواهرزن نون زیر کبابه؟
-بابا من غلط کردم، گه خوردم. صبح ندیدی نزدیک بود بگا بریم؟
-حالا که نرفتیم. ولی فکر نمی کردم الناز به خواهرش هم شک داشته باشه.
-شک؟ شک چرا؟
-فکر کردی اون واقعا کتابش رو اتفاقی جا گذاشته بود؟ بهونه بوده. من النازو میشناسم. اصلا مگه منو تو توی کیفش بودیم که ببینیم کتاب برده یا نه؟ همینطوری الکی اومد رفت تو اتاق که خالی از عریضه نباشه. بعد هم با اینکه دیرش بود وایساد تورو برداشت با خودش برد که ما بیشتر تنها نباشیم.
مخم داشت سوت می کشید. شنیدن این حرف و این فکر که الناز اینقدر نامحسوس حواسش به همه چیز هست باعث شد ترسم بیشتر بشه و حالم بدتر بشه. تا یه قدمی یه بگایی بزرگ پیش رفته بودیم که هرچی به ابعادش بیشتر فکر می کردم بیشتر حالم بد می شد. خودم رو از الهام کندم و رفتم توی سالن رو مبل نشستم. الهام هم که متوجه حال خراب من شد، دیگه پاپیچم نشد و رفت تو اتاق که آرشاوین رو بیدار کنه. صدای الهام از تو اتاق می اومد که به آرشاوین می گفت: بسه دیگه چقدر می خوابی. دوباره شب خوابت نمی بره.
همینطور که نشسته بودیم الناز درب حمام رو باز کرد و لخت اومد بیرون و حوله رو از زمین برداشت که دور خودش بپیچه. الهام که با آرشاوین داشت از اتاق بیرون می اومد رو به الناز گفت: بابا خودتو جمع کن!
-مگه غریبه داریم؟ تو که خواهرمی اونم که شوهرمه.
الهام با اشاره به آرشاوین یه طوری که خود آرشاوین متوجه نشه گفت: بابا بخدا اینم آدمه ها. بچه که نیست دیگه. حالا جلو باباش رعایت نمی کنی جلو خودش رعایت کن، بچس خوبیت نداره.
الهام جمله آخر رو به کنایه طوری گفت که انگار می خواست یه طورایی به هردومون کنایه بزنه. این اولین بار بود که می دیدم الهام اینطور با الناز صحبت می کنه، انگار که بعد از اتفاقات صبح پرده حیای بینمون از بین رفته بود. الناز که حوله رو دور خودش پیچیده بود گفت: این که خواب بود من از کجا می دونستم بیدار شده. بعد هم که من که پوشیدم، الکی بچه رو حساس نکن فردا بزرگ شه مثل باباش عقده ای می شه ها.
من که دیدم اوضاع خوب نیست و این کنایه زدن ها و دعواها اگه جلوش زود گرفته نشه جمع کردنش سخت میشه گفتم: مامان زیبا کی میاد، می خوام شام بگیرم. آرشاوین هم برگشت و گفت: عمو پیتزا.
الهام گفت: عزیزم دیشب پیتزا خوردی خوب نیست اینقدر پیتزا. عمو هرچی خواست میگیره.
بعد از اتفاقات اون روز صبح سعی کردم از الهام کمی دوری کنم. احساس می کردم که خدا دوستم داشته و حالا که نجات پیدا کردم باید واقعا کار اشتباهی نکنم. هرچند که گاهی به یاد الهام کیرم رو می مالیدم، اما باید دیگه دورش رو کلا خط می کشیدم.
کم کم هوا داشت دوباره سرد می شد. یه روز صبح که داشتم الناز رو دم باشگاهش پیاده می کردم بهم گفت که می خواد باشگاهش رو عوض کنه و گفت مازیار خونه اش رو عوض کرده و زیرش باشگاه خصوصی داره و گفته می تونه از اونجا استفاده کنه. فکر اینکه ممکنه الناز و مازیار تنها تو باشگاه باشن و من هم اطلاع داشته باشم قطعا از منظر بیرونی ایده ی جالبی نبود. احساس کردم که باید کمی مردونگی نشون بدم و تجربه اتفاقات بین من و الهام هم مزید بر علت شد و برای همين مخالفت کردم. بهش گفتم نمیشه که تنها با یه پسر بری باشگاه.
الناز که ملتمسانه نگاهم می کرد گفت: ببین اول هزینه باشگاه مجانی میشه دیگه این همه پول بی خود نمی خواد بدیم. دوما مگه مازیار غریبه است؟ مازیارو خودتم که دیدیش، دوست دختر فاب هم داره. واقعا هم پسر پاکیه. قیافش رو نگاه نکن اونطوریه، من اگه یه پسر باشه تو دنیا که بتونم رو اسمش قسم بخورم همین مازیاره. سوما که من هفته ای سه بار باش‌ با همون تیپ بعد از باشگاه می شینم زبان می خونم. تا حالا یه نگاه چپ هم بهم نکرده. هر پسر دیگه ای بود می خواست هزار تا بلا سرم بیاره. حالا چه فرقی داره که تو کلاس زبان باشه یا تو باشگاه؟
-اولا که هزینه باشگاه رو من می دم پس اصلا پولش برام مهم نیست‌. بعد هم زبان خوندن و ورزش کردن خیلی فرق داره. خودتم اینو خوب می دونی. خواهشا دیگه سر این موضوع هم با من بحث نکن‌.
اینقدر محکم صحبت کردم که الناز احساس کرد شانسی برای چونه زدن نداره و به حالت قهر از ماشین پیاده شد.
دو روز بعد توی حموم بیکینی الناز رو دیدم که روی حوله خشک کن حمام آویزون بود تا خشک بشه. بعد از دبی دیگه ندیده بودم که الناز از بیکینی استفاده کنه. اون شب مامان زیبا دیر اومد و شام تنها بودیم. به الناز گفتم استخر رفتی امروز؟ الناز هم گفت: آره دیگه از دبی به اینور نشده بود برم. راستی یه چیز دیگه.
-چی عزیزم؟
-امروز مازیار گفت که از کی میای باشگاه، منم گفتم تو اجازه ندادی. بعد اونم گفت خب حق داره منم جاش بودم اجازه نمی دادم.
من که حسابی از حرف های الناز تعجب کرده بودم، داشتم خوب گوش می دادم که ببینم چی می خواد بگه و مطمئن بودم که یک نقشه جدیدی دوباره کشیده و داشتم خودم رو برای جواب های احتمالی آماده می کردم. بعد رو به الناز با حالت شک و تردید گفتم: خب خدارو شکر پس کنسل شد؟
الناز با حالت تدافعی گفت: نه کنسل کنسل که نه. وقتی مازیار اینو گفت، بعد خودش گفت اینجا که خصوصیه چرا اصلا دوتایی نیاین؟ اینطوری خیال آقاتون هم راحت میشه.
انتظار این استدلال رو از الناز واقعا نداشتم. خواستم باز هم مخالفت کنم، برای همین گفتم: ببین من صبح ها میرم سر کار نمی تونم بیام باشگاه که.
الناز که ظاهرا فکر اینجا رو هم کرده بود و منتظر همین حرف من بود گفت: خب تایمشو عصر می کنیم که تو هم بتونی بیای.
باز هم چهره ی بوکسور گوشه رینگ جلوی چشمام ظاهر شد. به روشنی مناظره رو باخته بودم و دیگه نمی تونستم استدلالم رو تغیر بدم، برای همین مجبور شدم قبول کنم. هرچند که کون باشگاه رفتن رو هم واقعا نداشتم، اما از طرف دیگه بدم هم نمی اومد که کمی از کارهای الناز سر در بیارم و بتونم به تلافی اونروز صبح، من هم کمی مراقبش بشم و کنترلش کنم. برای همین هم گفتم: باشه، یه بار امتحانی می ریم ببینیم چطوریه اصلا.
الناز هم پرید و صورتم رو ماچ کرد. سه روز بعد، شنبه عصر، اولین روز باشگاه بود که قرار بود با هم بریم. جلوی یک ساختمان شیک توی ولنجک پارک کردم. مازیار تماس گرفت و گفت می تونیم بریم داخل پارکینگ. درب پارکینگ باز شد و وارد پارکینگ که شدیم از پشت گوشی گفت طبقه بالا تو پارکینگ شماره ۷۰۰ به بالا هرکدوم خواستید پارک کنید و بعد هم خودمون بریم طبقه B2. نزدیک ۱۵ تا ماشین توی پارکینگ بود که تقریبا همشون ماشین های شیک و لاکچری بودن و از بنز و بی ام و و لکسوس و پورش بود تا پایین ترین مدل هاش که کرولا و آزارا بود. مشخص بود که مازیار هم وضع مالی خوبی داره که توی همچین ساختمانی زندگی مي کنه. هرچند که بابت کلاس ها پول خوبی می گرفت و بابت هر جلسه نزدیک به ۵۰۰ هزار تومن از من می گرفت، اما خرید یا اجاره همچین خونه ای بعید بود که از طریق تدریس خصوصی باشه و احتمالا باید خانوادگی پولدار باشن. با الناز سوار آسانسور شدیم و حرکت کرد و وقتی متوقف شد، الناز از آسانسور خارج شد و گفت: بیا. از این طرف.
همینطور که داشتم دنبال الناز می رفتم گفتم: مگه بلدی؟
-الان دو هفته هست اینجا میام زبان. یه بار با مازیار اومدیم پایین اینجاها رو دیدیم.
از بدو ورود و از نمای پر از سنگ های کرم ساختمان می شد فهمید که یک ساختمان لاکچری طرح کلاسیک هست. راهروی منتهی به باشگاه تا نصفه دیوار کوب سفید کار شده بود و بالاش کاغذ رنگی راه راه کرم بود. توی راهرو تعدادی درب سفید مات بود که رگه های چوب رو می‌شد از زیر رنگ سفید تشخیص داد و چارچوب درها همه پر بود از ابزار های چوبی مختلف و به نظر می اومد که پشت این درها فضاهای تفریحی ساختمان باید باشه. بالاخره جلوی یکی از درها توقف کردیم و زنگ کنار در رو زدیم و چند لحظه بعد در با یه صدای بیپ کوچیک و بعد صدای تق قفل باز شد و ما وارد شدیم. کسی به استقبالمون نیومد. بعد از اینکه از قسمت پاگرد ورودی کفش هامون رو با دمپایی عوض کردیم وارد فضای اصلی رختکن شدیم، یه نگاهی به اطراف انداختم. فضای رختکن بسیار لوکس بود. سمت راست ورودی به قسمت دوش ها و سرویس های بهداشتی بود و سمت چپ هم یک راهرو بود که کنارش یک تابلوی خیلی کوچک بود که عکس استخر داشت و به نظر ورودی بخش استخر بود و روبرو هم ورودی اصلی به سالن باشگاه بود. الناز گفت: مازیار حتما داخله. بیا بریم لباسمون رو عوض کنیم بریم تو.
من یه شلوارک مشکی و تیشرت سفید آورده بودم و الناز هم تاپ نیم تنه آدیداس و یک شورت ورزشی آدیداس ست رنگ صورتی که تا زیر کونش می اومد رو پوشیده بود و کفش رانینگ و کلاهش که از نظر برند و رنگ با لباسش ست بود و همرو از دبی خریده بودیم پوشید. موهاشو دم اسبی بست و از لای سوراخ پشت کلاهش بیرون انداخت. یک بادگیر همرنگ پوشید و زیپش رو بالا داد و شکمش رو مخفی کرد و خدارو شکر کردم که با اون تاپ نیم تنه قرار نیست بیاد داخل و بعد با هم وارد فضای سالن اصلی شدیم.
وقتی وارد شدیم مازیار روی یکی از نیمکت ها نشسته بود و دمبلی دستش بود. یه شورت کوتاه سرمه ای پاش بود و یک زیرپوش رکابی جذب سفید تنش بود که اندام ورزیدش حسابی به چشم می اومد. نسبت به پارتی عقدمون احساس کردم ورزیده تر و سوخته تر شده. تا منو دید دمبل رو انداخت زمین و بلند شد و اومد سمتم و حسابی تحویلم گرفت و باهام دست داد. بعد با الناز دست داد و گفت: خب می بینم که بالاخره آقا داماد گل و عروس خانم ناز صفا دادین اومدین باشگاه محقرانه ما.
من که چشمم به شیشه ی جلوی تردمیل ها افتاده بود و داشتم از بالا منظره استخر طبقه پایین رو نگاه می کردم، گفتم: اختیار دارین، ماشالله ته لاکچریه. باشگاه با ویوی استخر. این همه تجهیزات خفن.
-البته تجهیزات خفن رو که زیبا خانم زحمت کشیدن، درست میگی شما.
-حالا منی که تاحالا باشگاه نرفتم از کجا باید شروع کنم؟
-خب بستگی داره دقیقا دنبال چی باشی!
-نمی دونم تاحالا بهش فکر نکرده بودم. آدما برای چی میان باشگاه؟
-ببین، خیلی ها باشگاه می آن چون دوست دارن فقط بدنشون فیت بشه یا کمی لاغر کنن. اما یه سریا می خوان اندامشون ورزیده یا سکسی تر بشه. یه سری ها برای بدنسازی ميان که توی ورزش های دیگه بهتر عمل کنن و یه سری ها هم برای مشکلات پزشکی ميان باشگاه. یه عده هم برای سلامتی میان باشگاه. حالا شما بستگی داره که برای چی بخوای بیای؟
-خب همه اینا که میگی خوبه. ولی من برای هیچ کدوم از اینا که میگی نیومدم. من برای دل خانومم اومدم.
همه یهو زدیم زیر خنده. مازیار گفت: این که خیلی خوبه. من همه دلایلش رو که نگفتم. من خودمم هم برای دلایل بالا نمیام باشگاه.
-خب تو برای چه دلیلی میای باشگاه؟
-به نظرم موفق ترین آدم ها کسایی هستن که برای خود باشگاه میرن باشگاه. یعنی از خود سپری کردن تایم تو باشگاه لذت می برن. اینا بیشترین نتیجه رو میگیرن. دلیل تو هرچند که با این دلیل فرق داره، اما به نسبت دلایل دیگه نزدیک تر به این دليل هست. یعنی عشق و علاقه. کسی که از باشگاه اومدن لذت ببره می تونه موفق باشه، اگه قرار باشه به زور باشه خیلی زود ول می کنی.
-حالا با توجه به شرایطی که از من می دونی، برای این دلیل و اینکه یکم هم فیت بشم، از کجا شروع کنم؟
-به نظرم همیشه آدم باید از سخت ترین تمرین شروع بکنه.
یه نگاهی به دستگاه های اطراف انداختم، داشتم فکر می کردم کدومشون ممکنه سخت ترین باشه. مازیار گفت: سخت ترین تمرین نیازی به دستگاه هم نداره.
اینبار داشتم به تمرین هایی ژیمناستیکی و عجیب فکر می کردم. شاید هم سختیش به استقامت هست، مثلا باید ۱۰۰ تا دراز نشست بریم. پرسیدم: سخت ترین تمرین چیه؟
مازیار گفت: سخت ترین تمرین، تمرین ذهنه. کسی که بتونه ذهنش رو کنترل کنه، بقیه کارها براش کاری نداره. یوگا یکی از ورزش های مرتبط با ذهن هست. تو خیلی از ورزش های رزمی هم اساتید چینی زمان زیادی رو صرف کنترل ذهن می کردن.
من که حسابی تحت تاثیر حرف های مازیار قرار گرفته بودم، داشتم با سر حرف هاش رو تایید می دادم. واقعا با چیزی که ظاهرش نشون می داد خیلی فرق داشت.
مازیار ادامه داد: درس دوم. یادت باشه که همیشه باید تمرین کنی‌. ورزش چیزی نیست که متوقف بشه.
من که خوب داشتم به صحبت های مازیارگوش می دادم گفتم: یعنی چی؟
-ببین، ورزش و سلامتی در واقع، یه طور لایف استایله، یه سبک زندگیه. شما باید همه چیزت در خدمت این موضوع باشه. ذهن و اراده که قوی شد، می تونه هرکاری بکنه. از ورزش کردنت بگیر، تا تغذیه ات، تا خوابت، تا سکست، تا حتی نوع تفکرت و یا آدم هایی که دور و برشون می گردی. این آخری خیلی مهمه ها. خود من، یه مدت با ۴ تا از رفیقام که شکمو هستن بگردم اینقدر فست فود و آشغال میدن بهم که همه زحماتم به باد میره.
-حالا من چقدر کار داره که یکم رو فرم بیام؟
-این از اون سوالات کلیشه ای هست که یعنی الان به حرفام خوب توجه نکردی. هیچ هیکلی بد یا خوب نیست. هیچ مبدا یا مقصدی وجود نداره. من زمان نامزدی تو هیکلم بد بود؟ شاید تو بگی نه بابا عالی بودی. اما…
مازیار رکابیش رو کند، رو به الناز گفت: بیا به عضلاتم دست بزن. الناز که انگار بهش جایزه داده باشن، با شور و شوق خاصی جلو رفت. دستش رو روی سینه مازیار گذاشت و به سمت پایین شکمش کشید و عضلاتش رو تک به تک لمس کرد و گفت: واو.
مازیار گفت: یادته جلسه دوم زبان با اون دوستت اومده بودین؟ اون دوستت گفت هکلتو ببینم؟ اون موقع هم دست زدی به عضلاتم، چقدر تغیر کرده؟
الناز که کاملا چهره اش شکوفا شده بود گفت: اصلا قابل قیاس نیست.
به من هم اشاره کرد که اگه بخوام برم و عضلاتش رو ببینم. وقتی دستم خورد انگار که سنگ های قاچ خورده رو شکمش بود. واقعا برام عجیب بود. مازیار باز ادامه داد: این هیکل خوبه؟ من میگم نه. در مقابل هیکل سال آینده من خوب نیست. پس همه چیز نسبیه. خوب و بدی وجود نداره.
من که از این همه فلسفه بافی مازیار داشتم کم کم کلافه می شدم، گفتم: مثلا یه هیکل مثل من، بخواد بشه یه چیزی مثل پارسال تو اصلا، چقدر طول میکشه؟
مازیار که انگار قدرت عجیبی توی ذهن خونی هم داشت گفت: ببین، شاید الان بگی دارم فلسفه می بافم. اما واقعیت اینه که فقط به خودت بستگی داره. به پشتکارت، تغذیت، قدرت ذهنت، حتی ژنت. همه و همه مؤثره. تی شرتت رو بکن.
تی شرتم رو در آوردم. پیش هیکل خفن مازیار کمی احساس خجالت می کردم. مازیار یه دسته به شکم نرم من زد و گفت: ببین شاید باورت نشه، ولی وقتی من ۵ سال پیش شروع کردم، از الان تو واقعا چاق تر بودم.
واقعا هم باورش سخت بود. مازیار رو به الناز کرد و گفت: ژاکتت رو در بیار.
الناز اومد و زیپ بادگیرش رو باز کرد و درش آورد و کناری انداخت. مازیار دستش رو به شکم الناز کشید و گفت: ببین این شکم معلومه خودش مادرزادی سکسیه. ژن خوب هم نعمتیه. چند ساله ورزش می کنی؟
الناز گفت: ۳ سالی میشه.
مازیار گفت: خب پس تو خودت خواستی این‌طوری بشه؟
الناز با سر تایید کرد. مازیار گفت: تو سه سال با این هیکلی که داشته می تونسته تو عضله سازی از عسل هم بهتر بشه.
گوشیش رو از رو نیمکت برداشت و از تو گالریش یه عکس آورد و نشونم داد. دختر توی عکس با بیکینی تو همین باشگاه بود. مازیار گفت: البته عسل می خواد بره مسابقات پرورش اندام. منم خودم دوست ندارم دختر اینقدر عضله ای باشه. البته که هورمون عضله ساز هم می زنه. به نظرم هیکل الناز خیلی خوشگل تره. من عسل رو می بینم هیچ کشش جنسی بهش دیگه ندارم!
الناز گفت: آفتابه لگن هفت دست، ولی شام و ناهار هیچی. دیر شد بابا شروع کنیم دیگه!
نیم ساعت بعد داشتم روی دوچرخه پا می زدم. یاد جمله آخر مازیار افتادم که گفت من عسل رو می بینم هیچ کشش جنسی بهش دیگه ندارم! این یعنی به الناز کشش جنسی داره؟ این حرفش تمام مدت یه طور خاصی ذهنم رو مشغول خودش کرده بود‌.
یه نگاه به هیکل سکسی الناز کردم که داشت با یه سری کش کار می کرد که گفته بود بهش تی آر ایکس میگن. گاهی هم یه سری حرکات با وزنه می زد که می گفت بهش اسکات می گن. مازیار گاهی می رفت و دست رو کونش یا کمرش می ذاشت و می گفت خودتو این‌طوری بده عقب و جلو. حالا تازه راز کون برجسته و سکسی الناز رو متوجه شده بودم.
زمان از دستم در رفته بود. رفتم روی تردمیل و سرعتش رو زیاد کردم. همینطور که داشتم نرم می دویدم و از شیشه جلوی تردمیل به استخر طبقه پایین نگاه می کردم، احساس کردم که آب استخر تکون خورد. چند لحظه بعد یه زن و مرد جوون رو دیدم که با هم تو آب اومدن‌. معلوم بود ساکنین ساختمونش اصلا تو قید و بند خاصی نیستن که استخرش سانس زن و مرد نداره یا اینطور سالن بدنسازی اش‌ از بالا به استخر مشرف هست. یک لحظه یاد بیکینی خیس الناز افتادم، و اینکه گفت مازیار پایین رو بهم نشون داده، پس احتمالا با مازیار اومده استخر. هرچند که مازیار سعی مي کرد به الناز نگاه بدی نکنه، اما الناز حتی جلوی من هم نمی تونست علاقه اش رو به هیکل سکسی مازیار پنهان کنه. یاد اتفاقات خودم با الهام افتادم. مازیار هرچقدر هم که چشم پاک باشه، باز هم وقتی دختری اینقدر سکسی مثل الناز یا الهام جلوش با بیکینی ظاهر بشه، و موقعیت مناسب باشه، قطعا سکس اجتناب ناپذیره. احساس اینکه الناز با بیکینی جلوی مازیار ظاهر شده باشه یا حتی سکس داشتن بیشتر از اینکه منو ناراحت کنه، حس شهوت رو توم بالا برد و کیرم رو تکون داد. چیدن این پازل زیاد سخت نبود، گاهی احساس می کردم که الناز بیش از حد به مازیار احترام می ذاره، حتی توی کنسل کردن کلاس هاش با مازیار هم حساس بود و شاید می خواد با این جلسه، حساسیت و شک منو از بین ببره، یا شاید هم چون می دونه من کون باشگاه اومدن رو ندارم، می خواد راه رو برای تغیر باشگاه به خونه مازیار برای خودش هموار کنه. همینطور که داشتم روی تردمیل می دویدم و البته به ظاهر داشتم به دختر توی آب نگاه می کردم و بیشتر غرق در افکار خودم بودم، الناز اومد و رشته افکارم رو پاره کرد و با اشاره به دختر توی آب گفت: خوش میگذره؟
تردمیل رو متوقف کردم و به کنایه گفتم: به شما که ظاهرا بیشتر خوش میگذره!
الناز گفت: بریم دیگه الان وقت زبانه.
من که کلاس زبان رو کلا یادم رفته بود. واقعا جونی نداشتم و مونده بودم که اینا چطور با این همه خستگی تازه می خوان زبان بخونن.
مازیار که رکابیش رو پوشیده بود با دوتا حوله اومد و گفت: من میرم بالا دوش میگیرم، شما همینجا می تونید دوش بگیرید بیاید.
من گفتم: من که دیگه مزاحم نمیشم. الناز که دوش گرفت میگم بیاد بالا، من میرم تو ماشین یه دوری می زنم یه ساعت و نیم دیگه میام دنبال الناز.
-خسته ای حالا کجا می خوای بری؟ بیا بالا استراحت کن ما هم کلاسمون تموم میشه دیگه. کلاس عمومی که نیست، خونه منه تو هم بیا بشین. من که مشکلی ندارم.
رفتار گرم و صمیمانه مازیار حس خوبی بهم می داد. دوباره ادامه داد: اصلا بیا ببین کلاسمون هم چطوریه ما داریم خوب کار می کنیم یا نه. الناز میگه شما زبانت خیلی خوبه، یعنی متولد امریکا هستی.
-آره بد نیست.
-بابا چه شکسته نفسی می کنه. حالا الان من می ترسم جلو شما توپوق بزنم. اصلا شما باید بیای کلاس رو دست بگیری. راستی چرا خودت به الناز درس نمی دی؟
-من زبان رو همینطوری یاد گرفتم نه تو کلاس. واسه همین درس دادن رو بلد نیستم. اونم لم خودش رو داره.
مازیار رفت و من و الناز تنها شدیم. الناز اومد جلو و لب هام رو بوس کرد. دست کرد داخل شلوارم و کیرم رو گرفت و آهی کشید. منم دستم رو داخل شورتش کردم. کسش خیس خیس بود و حسابی آب انداخته بود. احساس کردم بودن الناز با اون تیپ سکسی بین من و مازیار باعث شده اینقدر حشری بشه. همونطور که لبهاش رو می خوردم گفتم: می بینم که حسابی حشری شدی.
الناز چشم هاش رو بسته بود. سرم رو بردم پایین، تاپش رو بالا زدم و سینه های لختش رو تو دهنم گرفتم. الناز پشت سر هم آه می کشید. کشوندمش طرف نیمکتی که مازیار روش تمرین می کرد. احساس کردم الناز داغ تر شد. بهش گفتم: دوست داری رو این نیمکت که مازیار تمرین می کنه بکنمت؟
چشم هاش رو بسته بود و فقط آه می کشید. کیرم رو در آوردم و توی دهنش چپوندم. کمی که ساک زد کیرم رو در آوردم. الناز بلند شد و خم شد و کونش رو سمت من گرفت. شورتش رو تا زانو پایین دادم. کیرم رو از پشت تو کسش فرو کردم و الناز شروع به آه و آه کرد. خیلی وقت بود که تقریبا یاد گرفته بودم وقتی دارم تلمبه می زنم و نزدیک ارضا شدنم هست، چه زمانی مناسب در اوردن کیرم هست که زود ارضا نشم. وقتی عضلات رونم منقبض شد، تلمبه زدن رو متوقف کردم، الناز رو بلندش کردم و چرخوندمش و اینبار خوابوندمش روی نیمکت و افتادم روش. نيمکت کمی بوی عرق می داد. همینطور که تلمبه می زدم به الناز گفتم: بوی‌عرق مازیاره فکر کنم.
الناز با این حرف من و تلمبه های محکم من زیر بدنم رعشه گرفت و صورتش سرخ شد و فهمیدم که ارضا شده. منم تلمبه هام رو سریع تر کردم و اینبار وقتی کیرم رو در آوردم، تا خواستم به دهن الناز برسونم، مقداری از آبم به اطراف پاشید و کمی روی نیمکت و زمین ریخت و بقیش رو روی صورت الناز و توی دهنش خالی کردم.
احساس کردم هردو ارضای عمیقی داشتیم.
نزدیک به بیست دقیقه بود که مازیار رفته بود و ما داشتیم سکس می کردیم. الناز گفت: آخ خیلی دیر شد. باید سریع دوش بگیریم.
یکی از حوله هارو برداشت و باهاش نیمکت و زمین رو تمیز کرد و توی جا حوله ای کثیف ها انداخت و گفت: من خودم حوله دارم بریم دوش بگیریم که دیر شد.
وقتی که سوار آسانسور شدیم، نزدیک به نیم ساعتی بود که از رفتن مازیار گذشته بود. الناز یه تاپ ساده و شلوار جین پوشیده بود و مرتب با حوله اش موهاشو خشک می کرد. آسانسور رو به پایین حرکت کرد و توی لابی متوقف شد و یه پسر‌ ۱۵ یا ۱۶ ساله سوار شد و به ما سلام کرد. رفتارش کاملا متین بود. یاد خودم افتادم که با اینکه ۸ سال آمریکا بودم، اما چون همیشه توی محیط های بسته بودم و یا دوران بلوغ رو تو ایران گذرونده بودم، ولی توی ۱۶ سالگی اگه یه دختری رو اینطور بی حجاب می دیدم احتمالا زیر زیری بهش نگاه می کردم، اما اين پسره معلوم بود که تیپ الناز براش کاملا طبیعی هست.
آسانسور دوباره بالا رفت و یکی از درب های آسانسور توی طبقه ۵ باز شد و پسره پیاده شد و بعد اینبار توی طبقه ۱۱ باز شد و من و الناز پیاده شدیم. جلومون یک پاگرد بود و یک درب واحد. وقتی مازیار در خونه رو باز کرد، یه سگ کوچیک اومد جلو. الناز خم شد و سگ رو بغلش کرد و گفت: خوبی عزیزم؟
کلی با سگه گرم گرفت. داخل خونه یه سالن بزرگ بود که نشون می داد مازیار حسابی از نظر مالی وضعش خوبه. یک تلویزیون ۵۵ اینچ سونی، مبلمان تی‌وی روم، سالن ناهار خوری و پذیرایی اش و آشپزخونه بزرگش اصلا شبیه خونه مجردی نبود. البته که هیچ وقت از مازیار هم نپرسیده بودم که مجردی زندگی می کنه یا نه، به هرحال تم خونه کاملا سبک خانوادگی داشت. مازیار رو به من گفت: خسته نباشی دلاور!
نمی دونم منظورش دقیقا برای ورزش بود یا اینکه دیر کردیم چیزی فهمیده بود. با لبخندم پاسخش رو دادم. بعد منو داخل یه اتاق برد و گفت اگه دوست داری می تونی اینجا استراحت کنی یا اگه خواستی هم ما تو آفیس بغل هستیم. همينطور که داشتم اتاق مازیار رو نگاه می کردم چشمم به یک تابلو خورد که یک پسر جوون و تپل با یه خانم چادری تو عکس بود. خوب که نگاه کردم دیدم صورتش شبیه مازیاره. ناخوداگاه گفتم: این تویی مازیار؟
-آره، این منم. اینم مادرمه. البته عکس مال ۱۰ سال پیشه. مادرم هم ۴ سال پیش مرحوم شده.
-خدا بیامرزش. پس گفتی تپل بودی واقعا راست گفتی. راستی تو تنها زندگی می کنی؟
-تقریبا. من بابام قبل از فوت مامانم یه صیغه داشت. البته تا روز آخر هم نذاشت مامانم بفهمه. وقتی هم که مامانم در اثر سرطان فوت کرد، فقط ۵۰ سالش بود. پدرم هم دو ماه بعد رسمی عقد کرد. من هم به بابام گفتم زندگی خودته، دوست داری ازدواج کن، ولی من نمی ذارم زن دیگه ای رو بیاری تو این خونه. بابام هم یه خونه دیگه گرفت. اینجا هم قبل از ساخت خونمون بود، منتها قبل از فوت مادرم قرارداد مشارکتش رو با یه شرکت بسته بودیم و موقت رفته بودیم جای دیگه. ولی خب متاسفانه دیگه به عمر مامانم قد نداد که تکمیل شده اینجارو ببینه. تازه تموم شده و الان چند تا واحد بیشتر ساکن نیستن. ولی خب من حداقل وسایل مادرم رو حفظ کردم‌ و با همون وسایل خونه رو چیدم. الانم یه طورایی تقریبا تنهام. بابام گاهی میاد، ولی خب بیشتر پیش زنشه. تقریبا اینجا واسه من شده.
حالا برام خیلی چیزها از مازیار داشت روشن می شد. احتمالا فوت مادرش شوکی بوده که باعث خیلی تغیرات توش شده. اما هنوز احساس می کردم که اون ریشه مذهبی بودن رو از مادرش به ارث برده باشه. مازیار که باز انگار ذهن منو خونده باشه گفت:
ببین، الناز اینجا نیست. خودم و خودت هستیم. می خوام یک چیز مهم رو بهت بگم و خیالت رو راحت کنم. من مامانم مذهبی بوده، مثل مادر خودت. شاید من مثل اون مذهبی نشده باشم، اما یه خط قرمز هایی برای خودم دارم. الناز دختر سکسی ای هست، ولی به روح مامانم قسم یک لحظه ام تو زندگیم به خودم اجازه ندادم به زن شوهردار نظر بد داشته باشم. من بابام مرد بود و رو مامانم زن گرفت، هیچ وقت هم مامانم نفهمید، تازه کار غیر شرعی هم نکرد، اما همیشه دل چرکین هستم ازش. حد اقل اگه صیغه نداشت، اون روزای آخر بیشتر می تونست کنار مادرم باشه.
احساس کردم قطره اشکی از صورت مازیار جاری شد. الناز که از دستشویی بیرون اومد، به مازیار گفت: من آمادم.
مازیار گفت: برو تو آفیس عزیزم من الان میام.
دوباره رو به من گفت: خیلی وقت بود که دوست داشتم ببینمت و خیالت رو از این بابت راحت کنم. از اینکه احساس کنم پشت سرم فکر بدی هست حس خوبی ندارم.
مازیار اینو گفت و از اتاق بیرون رفت و کلاس رو شروع کرد. گاهی می رفتم بیرون که ببینم چه خبر هست. مازیار زبانش خوب بود و خوب هم درس می داد و الناز هم با دقت گوش می داد و مشخص بود واقعا خوب دارن کار می کنن. هرچند که لهجه مازیار تا حدودي ایرانی بود، اما برای کسی که زبان رو فقط تو ایران با کلاس رفتن یاد گرفته واقعا خوب بود. آخر کلاس بحث آزاد بود. مازیار از من هم خواست که بهشون ملحق بشم و وقتی من شروع به صحبت کردم مشخص بود که به خاطر لهجه من کاملا تحت تاثیر قرار گرفته.
جلسه بعدی وقتی الناز بهم گفت که بریم برای باشگاه، گفتم من واقعا نمی کشه بدنم، تو خودت برو. مازیار هم واقعا پسر خوبی بود. هرچند که از الناز نسبت به مازیار مطمئن نبودم، اما از مازیار نسبت به الناز کمی خاطرم جمع شده بود.
نزدیک به ۶ ماه بود که مدارک رو فرستاده بودیم و هنوز خبری از ویزا و وقت سفارت نبود. گاهی اوقات ازدواج هایی که از نظر مخصوصا مالی نابرابر باشه، زمان بیشتری می بره تا سفارت وقت مصاحبه بده. اداره مهاجرت می خواد مطمئن بشه که ازدواج صوری نیست و برای همین پروسه زمان بر میشه. رابطم با الناز تقریبا یکنواخت شده بود. از نظر رفتاری مشکل خاصی نداشتیم، ولی سکس هامون حرارت لازم رو نداشت و الناز هم اعتراضی نمی کرد. با چیزهایی که از الهام یاد گرفته بودم تا حدودی تونسته بودم تو سکس بهتر عمل کنم، اما خیلی وقت ها از دستم در می رفت و نمی تونستم الناز رو ارضا کنم. از نظر پوشش هم دیگه به این قطعیت رسیده بودم که الناز هیچ وقت قرار نیست مذهبی بشه یا محجبه بشه و آمریکا هم که بریم کلا آزاد خواهد بود‌ و از درون با خودم در رابطه با این موضوع کنار اومده بودم. هرچند که خودم هم تغیر کرده بودم و بیشتر من شبیه خانواده الناز شدم تا الناز شبیه به خانواده من. البته که جلوی خانواده‌ من هنوز الناز شدیدا رعایت می کرد و حجابش نسبت به روز های اول بهتر هم شده بود.
یک روز که سر کار بودم، یه شماره ناشناس باهام تماس گرفت. وقتی که گوشی رو برداشتم دیدم تلفن تبلیغاتی هست و در مورد محصولاتشون صحبت می کرد که البته مرتبط با کار ما هم بود. با توجه به این که هیچ وقت به تلفن های تبلیغاتی خوش بین نبودم، با بی میلی قرار شد کاتالوگ محصولاتشون رو برامون بفرستند. آدرس رو که دادم پرسید شما کی دفتر هستید که نمایندمون در حد ۵ دقیقه توضیحات رو به خودتون بده. من هم گفتم که برنامم نامشخصه و وقت ندارم، با اصرار اینکه ۵ دقیقه بیشتر زمان نمی بره و اگه امروز هستید من می تونم همین امروز براتون بفرستم.
واقعا این تماس های تبلیغاتی گاهی اوقات رو مخ بودن. منم برای اینکه از سر خودم بازش کنم و بعد بتونم شمارش رو بلاک کنم، گفتم که من الان دفترم، اما نیم ساعت دیگه برای یه قرار کاری باید برم. از پشت خط با همون صدای کشدارش گفت که نماینده ما نزدیک به شماست و تا یه ربع دیگه می تونه برسه. منم دیدم که طرف از این خانوم های سمج هست و ول کن نیست، گفتم باشه، ولی دیر کنید منتظر نمی مونم. وقتی تلفن رو قطع کردم، چند دقیقه بعد صدای زنگ در واحد خورد و چند لحظه بعد در اتاقم باز شد و در کمال تعجب دیدم که آیدا وارد شد و در رو پشت سرش بست. من که از دیدن آیدا تعجب کرده بودم گفتم: تو اینجا چیکار می کنی؟ من یه ربع دیگه جلسه دارم.
صداش رو نازک و کشدار کرد و مثل همون دختر پشت تلفن با حالت کشیده گفت: ببخشید آقای مهندس من که گفتم فقط ۵ دقیقه وقتتون رو بیشتر نمی گیرم!
بعد شالش رو در آورد و روی پشتی صندلی انداخت. جا سیگاری رو میزم که برای مهمان ها استفاده می شد رو برداشت و از تو کیفش یه سیگار در آورد و روشن کرد و روی صندلی نشست و رو به من گفت: خب، همون طور که گفتم، واقعا کار مهمی دارمت. از اونجایی که وقت کمه، اگه موافق باشی، خیلی مستقیم میرم سر اصل مطلب!

ادامه...


👍 47
👎 5
111301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

928387
2023-05-17 00:47:21 +0330 +0330

زیادی نوشتن اولین نشانه کستان بودن هست

0 ❤️

928396
2023-05-17 01:08:53 +0330 +0330

آرشاوین اسم مهاجم تیم ملی روسیه نبود؟

2 ❤️

928399
2023-05-17 01:18:43 +0330 +0330

دیر ب دیر مینویسی
تجربم ثابت کرده میخوای مثه داستان یه سال پیشت ول کنی
پارسالم یه داستان با تم بی غیرتی دادی که یه مازیار نامی با هماهنگی خودت زنتو گایید
ولی دیگه ادامه ندادی
تم داستانت تکراریه

0 ❤️

928403
2023-05-17 01:26:58 +0330 +0330

احسنت خیلی عالی بود 🌹🌹🌹
ولی کوتاه تر از قسمت های قبل بود چرا 😞
قسمت های سکسی کمترین هم داشت

1 ❤️

928430
2023-05-17 04:50:35 +0330 +0330

واى چقدر وراجى

2 ❤️

928433
2023-05-17 05:38:43 +0330 +0330

عزیزم عالیه فقط دیر به دیر آپ میکنی

2 ❤️

928444
2023-05-17 09:12:24 +0330 +0330

این شد داستان، دوباره مثل قبل شده

0 ❤️

928451
2023-05-17 10:39:58 +0330 +0330

از تعارف کم کن و بر مبلغ افزا
خیلی حاشیه های بیخودی را توضیح میدی . دیگه اینقدر هم توضیح چیزهای دم دستی مهم نیست و خواننده را خسته میکنه . این نظر منه شاید یه عده ای هم هستند که ریز جزئیات براشون مهمه .

2 ❤️

928502
2023-05-17 18:48:43 +0330 +0330

دمت گرم داستان نویس خوبی هستی👍

0 ❤️

928505
2023-05-17 19:28:01 +0330 +0330

اینکه داستان رو یا ریز جزئیات تعریف میکنی خیلی بوده باعث میشه آدم با شخصیت ها ارتباط برقرار کنه یک جورایی اون شخصیت تو ذهنت شکل میگیره.
فقط تند تند اپ کن 🥺

0 ❤️

928515
2023-05-17 22:16:40 +0330 +0330

خیلی خوب بود!
فقط موضوعت سکس نیست و همینم فوق العادس فقط امیدوارم تا تهش همینجوری بره و وسطاش خراب نشه!

0 ❤️

928516
2023-05-17 22:30:20 +0330 +0330

دادا مذهبی غیر مذهبی نداره ، یه مواقعی کیر فرمان میده ، مگه خودت مذهبی نبودی ؟! بگو با اراده. زیادی هم لفت نده و تو جزییات غرق نشو .
سعی کن از تم زن جندگی و بی‌غیرتی در ای

0 ❤️

928587
2023-05-18 06:01:41 +0330 +0330

بعدی زودتر

0 ❤️

928588
2023-05-18 06:03:40 +0330 +0330

از مازیار بنا به قسمش مطمعن بشی قبول اما الناز معلومه مازیارو جر داده🤣🤣🤣

0 ❤️

928790
2023-05-19 11:09:46 +0330 +0330

مثل همیشه قشنگ بود اما یکم از توضیحات در و دیوار کم کنی بهتر میشه

0 ❤️

929127
2023-05-21 17:31:43 +0330 +0330

سلام قسمت بعدی کی میاد؟

0 ❤️

929472
2023-05-23 17:19:06 +0330 +0330

خیلی توضیحات اضافی و عیر ضرور میدی

0 ❤️

929546
2023-05-24 01:48:10 +0330 +0330

سلام ادامه داستان چی شد پس؟؟؟؟
بی صبرانه منتظریم هااااا

0 ❤️

937452
2023-07-13 08:09:15 +0330 +0330

بسیار خوشحالم که نویسنده ای خوب رو شناختم. ورود آیدا برای من جذاب و به موقع و جالب بود

0 ❤️